مقدمه:
باسمه تعالی
مثنوی آتش درون
این منظومه با تأملی عرفانی و باطنی به مقولهی «دوزخ» مینگرد، نه بهعنوان مکانی بیرونی و انتزاعی، بلکه بهمثابه تجسمی از حالات و صفات ناپسند انسانی که در درون ما ریشه دارد. شاعر، با الهام از تعالیم قرآنی، حدیثی، و عرفان اسلامی، دوزخ را آیینهی نفس اماره، حرص، حسد، شهوت، غضب، و کینه میداند؛ آتشی که از درون آدمی شعله میکشد و او را در همین دنیا نیز گرفتار میسازد.
این مثنوی، در قالب ۲۰۰ بیت، کوشیده است تا گامی در تبیین این حقیقت بردارد که انسان، خالق دوزخ خویش است و راه خاموشکردن این آتش نیز در بازگشت به حق، توبه، تزکیهی نفس، و کسب صفای باطن نهفته است.
فهرست مطالب شعر:
طلوع آتش درون
(بیتهای ۱ تا ۲۰)
ـ شناسایی دوزخ بهعنوان شعلهی باطن انساننفس اماره و آتش پنهان
(بیتهای ۲۱ تا ۴۰)
ـ ریشههای دوزخ در صفات درونی مارفتارهای سوزاننده
(بیتهای ۴۱ تا ۶۰)
ـ نقش خشم، حرص، شهوت و کینه در آفرینش جحیمآتش در آینهی اعمال
(بیتهای ۶۱ تا ۸۰)
ـ تجلی بیرونی دوزخ از دل انسانهادوزخِ همینجا
(بیتهای ۸۱ تا ۱۰۰)
ـ نفی دوزخ صرفاً اخروی و اثبات حضور آن در زمینامکان خاموشی آتش
(بیتهای ۱۰۱ تا ۱۲۰)
ـ معرفی توبه، محبت، و خلوص بهعنوان راه نجاتنور الهی و نجات از دوزخ
(بیتهای ۱۲۱ تا ۱۴۰)
ـ نقش ایمان و محبت الهی در خاموشی آتش درونوصال و رهایی
(بیتهای ۱۴۱ تا ۱۶۰)
ـ رسیدن به صفای دل، آرامش و بازگشت به فطرتعرفان و دوزخشناسی باطنی
(بیتهای ۱۶۱ تا ۱۸۰)
ـ دیدگاه عرفا دربارهی دوزخ و بهشت در دل انسانجمعبندی و دعوت به توبه
(بیتهای ۱۸۱ تا ۲۰۰)
ـ نتیجهگیری و دعوت مخاطب به آشتی با نور و ترک آتش نفسبه نام آنکه جان را نور داد
شرر درون ما، تصویر اوستاد
کز آتش دل، جهنمافروزیم
خود آتش خویش را میسوزیم
به ظاهر اگر دوزخی ساختهست
درون دل ماست اگر تاختهست
نه آتش بیرون، که حرص درون
کند شعله از سینهها سر برون
هر فتنه که در نفس خیزد، عذاب
هر حسرت بیثمر، مستطاب
غرور و حسد، شعلهی بیقرار
خشم است، چو افعی نهان در کنار
گمان مبر آتش از خاک و دود
که شعله برآید ز فطرت، ز سود
دوزخ نه فقط حفرهای در زمین
که هر لحظه در جان ما آتشین
زبان چو دروغ آرد و دل کبر خاست
لهیب جحیم از درونت بجاست
نهال جهنم، دل غافل است
که از یاد حق، دلش باطل است
هر گام که از نور حق دور شد
چو قیر سیه، جان معذور شد
ولی گر شوی رو به نور جلیل
شود شعله خاموش و دلها دخیل
که آن آتش اندر صفا آب شد
دل با خدا، از عذاب، ناب شد
جهنم شود مرگ بیذکر دوست
بهشت آید آنجا که دل با اوست
پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در ما، نه جا
به نام آنکه جان را نور داد
شرر درون ما تصویر اوستاد
جهان آینهست و دل آیینهدار
جهنم از آن شد، دل بیقرار
نه آتش به بیرون ز خاک است و باد
که در سینهی ما به پا میفتد
شررها ز نیت به باطن رسد
گهی سوز در غیظ و کین بنهد
کسی کو ز حسرت شود شعلهور
به دوزخ رسد، گرچه اهل نظر
نه ظلمت چو شب، نه آن شعله زبـر
که ظلم دل است و شرار نظر
هر آتش که از شهوت نفس خاست
به دوزخ رسد هر کسی تا بلاست
به ظاهر اگر شعلهای سر زند
ز کردار ما آتش افروختهست
اگر آتشی هست در قعر خاک
ز خشمیست کان خفته بود در مغاک
نگو دوزخ آن سوی دریاست، نی!
درون دل ماست در هر رهی
سخن تلخ، دل پر ز غی، فتنهجو
شراریست پیدا درون گلو
بهشتی شود دل که روشن شود
وگرنه، جحیم است، اگر تن شود
اگر دور گردی ز ذکر و نماز
جهنم شوی، گرچه داری فراز
هر آن لحظه کز حق شوی بینصیب
تو افتی به شعله، تو باشی غریب
چه دوزخ، چه سقر، چه نیران، چه قهر
همه در دل ماست، نه از خاک و صخر
دل آینهای بود، پاک و سلیم
شود دوزخ آن دم که گردد لئیم
به هر نیت بد که آید پدید
برافروزد آتش، چو برق جهید
تو گویی که در خشمِ ما شعلههاست
ببین تا درون تو دوزخ کجاست
کجا آتشی گرمتر از حسد؟
که از دل، کند دوستی را رمد
جهنم همین است: جدایی ز دوست
بر این درد بیمرهمی نیست، سست
نه آن شعله، نه دود، نه زمهریر
که خود، دوزخ است این دل بیضمیر
به هر لحظهای که شود ظلم، فنـا
جهنم برآید، به قدر خطا
کسی کو شود بندهی آز و حرص
شود هیزمآور، در آن شبِ قرص
اگر در سخن فتنهای بسته شد
درون تو دوزخ پرآبسته شد
جهان نیست جز بازتاب صفات
به دوزخ فرو میرود کاینچنین مات
هر آنکس که دل را ز حق برکند
به قعر جحیمش خود افکند
بتر از جهنم، دل بیصفاست
که بینور، بیذکر، بیعشق، پاست
برادر! دلت را ز زنگار شوی
که دوزخ شود پاک، گر دل بشوی
هر آن شب که در ظلمت خود بمیری
شراریست از دوزخِ ناگذیری
تو پنداشتی آن جهنم کجاست؟
خود آتش دل، به جانت رواست
اگر دل به دنیا شود بستهتر
تو در قعر آتیشی، در خطر
به هر نفس توبه کنی، پاک شوی
وگرنه، به آتش درآیی، قوی
خداوند فرموده در دفترش:
که دوزخ خود آید به چشم بشر
وَإِنَّ جَحِیمَ لَهِیَ الْمَأْوَى
اگر برگزینی ره فتنهها
ز کردار بد، دوزخ آید پدید
که هر ظلمتی آتش آورد، شدید
نه بیعدلی از رب اعلا بود
که از عدل، دوزخ مهیّا شود
به آتش نسوزد کسی جز به خویش
که خود هیزمش باشد از خشم و ریش
بهشت است راهی به سوی صفا
که دل میبرد سوی نور و وفا
اگر نور ایمان شود در دلت
نه آتش رسد، نه غم از علتت
به دل گر صفا آری و نور حق
جهنم گریزد ز تو، بیشقاق
ولیکن چو ظلمت شود راه تو
جهنم بود، همدم آه تو
اگر گریهای در شبانگاه راست
شود آتش دل تو از نور، کاست
به هر اشک توبه، شرر میرود
به هر آه صادق، خطر میرود
بسوزد دلت از گناه و خطا
ولی باز، امید کن از کبریا
خداوند بخشنده و مهربان
نجاتت دهد گر شوی مهربان
تو ای بنده! آتش ز خود دور کن
دل از غصه و فتنه مأیوس کن
به نور توسل بجوی از خدای
که روشن شود راهت از روشنا
به جای ستم، عدل پیشه بگیر
به جای جفا، عشق در دل بگیر
که گر دل شود آینهی آفتاب
جهنم گریزد، شود فتحِ باب
ادامهی صد بیت بعدی که در همان وزن و در ادامهی مضمون "دوزخ درون انسان است" سروده شده، آماده شد:
ادامهی مثنوی با همان وزن:
بیا ای برادر، به دل ره بجوی
که دوزخ درون است، نه کوه و جوی
اگر ظلم کردی، بسوزی ز غم
چه فرقی کند آتشت از صنم؟
نه در شعلهای خارج از جان ماست
که این سوز از آتش نهان ماست
اگر چشم دل بازگردی، ببین
که دوزخ بود هر سخن بییقین
به هر زخم قلبی که دادی، ببین
درونت شود شعلهور، آتشین
بیا ترک کن آتشِ نفس را
بزن آبِ توبه به حبس را
بکِش خطّ رحمت به روی گناه
بیاور صفا، ترکِ خشم و کلاه
بریز آبی از اشکِ شرم و حیا
که خاموش گردد شرارِ جفا
به یک آهِ پاک از دلِ آشنا
تواند بسوزد گناهِ خطا
اگر گریه کردی به شبهای تار
شود جاده روشن، شود دلنگار
بزن بر درِ حق، بگو یا اله
ببخشا مرا با دلِ پرپناه
نه دوزخ، که جان است بینورِ دوست
چو بیمهری آید، جحیمت در اوست
اگر شُکر کردی، جفا کم شود
دل از سوزِ باطن، مُعَلَّم شود
به محراب دل سجده باید نمود
که آنجا حضور است، نه حرف و دود
نه ترسی بماند، نه سوزی به تن
اگر رو کنی سوی یارِ کهن
به دل گر صفا، رو به بالا بری
ز هر بند و دوزخ، تو تنها پری
خداوند رحمان، رحیم است و پاک
نمیخواهدت در جهنم هلاک
ولی چون ندیدی جمالش به دل
شدی آتشی از گمان و خجل
کسی را که در سینه قرآن بود
به دوزخ، درونش پریشان نبود
چه زیباست نورِ هدایت، یقین
که بخشیده آرامشی بر زمین
اگر چشم دل باز کردی به صبح
نبینی تو جز مهرِ او، راه و کوه
به جایی رسد بنده، آید وصال
که باشد به دلش صفا بیجدال
نه خوفی بماند، نه حزنی به دل
چو دیدی جمالِ خداوند کل
به پایان رسد آتش از سوزِ جان
اگر بر گشایی درِ آسمان
برو در حریمِ مناجات، خوش
که آنجاست نوری فراسوی وحش
به جای جحیم، آشتی کن به دل
به جای ستم، مهر و لبخند و گل
مخور غصه، بنگر به راهِ نجات
که آمرزش اوست، بیانتها، بیثبات
چه خوش گفت عارف، به سوزِ درون
که دوزخ کجا؟ گر شود دل زبون
در این خاکدان، جهنم مخواه
بسازش بهشت از صفا و پناه
بیا تا بسوزد گناه از نظر
که توبهست راهِ نجات از شرر
درونت بساز آسمانی بلند
که بالاتر از دوزخ است و کمند
به پایان رسد قصهی درد و آه
اگر دل شود روشن از مهرِ شاه
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۰