رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

ای اهل حرم میرو علمدار نیامد،        

      علمدار نیامد، علمدار نیامد  

 

سقای حسین سید و سالار نیامد،  

        علمدار نیامد، علمدار نیامد 

 

 از خیمه رسد واعطشا از لب طفلان  

   در علقمه شد کشته عمو با لب عطشان

 

 

           دستی که زده بوسه بر آن ساقی کوثر        

 با نیزه و شمشیر جدا گشته ز پیکر 

 

 

ای اهل حرم میرو علمدار نیامد، 

علمدار نیامد، علمدار نیامد  

 

 

سقای حسین سید و سالار نیامد،

 علمدار نیامد، علمدار نیامد

  

 

 رخصت بده از داغ شقایق بنویسم

 از بغض گلوگیر دقایق بنویسم

 

 

می خواهم از آن ساقی عاشق بنویسم

 نم نم به خروش آیم و هق هق بنویسم

 

 

دل خون شد و از معرکه دلدار نیامد

 " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"

 

 

در هر قدمت هر نفست جلوۀ ذات است

 وصف تو فراتر ز شعور کلمات است

 

 

در حسرت لب های تو لب های فرات است

 عالم همه از این همه ایثار تو مات است

 

 

از علقمه با دیدۀ خونبار نیامد

 " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"

 

 

سقا تویی و اهل حرم چشم به راهت

 دل ها همه مست رجز گاه به گاهت

 

 

هرچند تو بودی و عطش بود و جراحت

 دلواپس طفلان حرم بود نگاهت

 

 

سقای ادب جلوۀ ایثار نیامد

 " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"

 

 

افتاد نگاه تو به مهتاب دلش ریخت

 وقتی به دل آب زدی آب دلش ریخت

 

 

فرق تو شکوفا شد و ارباب دلش ریخت

 با سجدۀ خونین تو محراب دلش ریخت

 

 

صد حیف که آن یار وفادار نیامد

 " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"

 

 

انگار که در علقمه غوغا شده آری

 خونبارترین واقعه بر پا شده آری

 

 

در بزم جنون نوبت سقا شده آری

 دیگر پسر فاطمه تنها شده آری

 

 

این قافله را قافله سالار نیامد

 " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"

 

 

ای علقمه از عطر تو لبریز برادر

 ای قصه ی دست تو غم انگیز برادر

 

 

بعد از تو بهارم شده پاییز برادر

 برخیز حسین آمده برخیز برادر

 

 

 

عباس ترین حیدرکرار نیامد

 " ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"

 

**************

مدرسه ابا جعفر الباقر علیه السلام

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان واقعه کربلا

داستان کربلا یکی از جان‌سوزترین و عمیق‌ترین وقایع تاریخ اسلام است که هم از منظر تاریخی، هم از منظر عرفانی، سیاسی، اخلاقی و تربیتی قابل تحلیل است. در ادامه، روایت این حادثه به‌صورت پیوسته و همراه با تحلیل و تفسیر لایه‌به‌لایه بیان می‌شود:

 آغاز ماجرا: دعوت اهل کوفه

پس از مرگ معاویه، مردم کوفه که از ظلم بنی‌امیه به‌تنگ آمده بودند، برای امام حسین (ع) نامه‌هایی فرستادند و از او خواستند به کوفه بیاید تا زمام امور را به دست گیرد. آن‌ها نوشتند که حاضرند با جان و مال از او حمایت کنند.

 تحلیل: دعوت کوفیان ظاهراً نشانه‌ی عطش آن‌ها به حق بود، اما باطناً از ضعف بینش، تذبذب در وفاداری، و نداشتن روحیه‌ی ایثار و فداکاری حکایت داشت. این دعوت، بیش‌تر حاصل جوّ نارضایتی بود تا یک ایمان ریشه‌دار.

 حرکت امام حسین (ع) از مدینه به سوی مکه و سپس کربلا

امام حسین (ع) در پاسخ به دعوت کوفیان، ابتدا مسلم بن عقیل را به‌عنوان نماینده فرستاد. مردم ابتدا با او بیعت کردند، اما به‌زودی با تهدید عبیدالله بن زیاد، از او روی گرداندند. پس از شهادت مسلم، امام که از مکه راهی کوفه شده بود، در میانه راه با لشکر حرّ مواجه شد و سرانجام در سرزمین کربلا متوقف شد.

 تحلیل: تصمیم امام به حرکت، یک تصمیم کاملاً آگاهانه بود. او نه برای قدرت‌طلبی بلکه برای احیای حق، امر به معروف، و مقابله با فساد دستگاه یزید قیام کرد. در کربلا، امام از «سکوت در برابر ظلم» عبور کرد و «فریاد بر سر ظلم» را انتخاب نمود.

 کربلا، سرزمین بلا

روز دوم محرم، امام به کربلا رسید. لشکر یزید به تدریج گرد آمدند. آب را بر اهل بیت بستند. امام، با وجود قلّت یاران، تا شب عاشورا چندین بار برای پرهیز از جنگ با آنان گفت‌وگو کرد، اما آنان جنگ را حتمی دانستند.

 تحلیل: محاصره‌ی آب، نه‌فقط یک فشار جسمی، بلکه شکلی از تحقیر، شکنجه روحی و ظلم آشکار بود. امتناع امام از شروع جنگ، نشان از موضع دفاعی، انسانی و اخلاقی او دارد، نه ستیزه‌جویی.

 شب عاشورا: شب راز و نیاز

شب عاشورا، امام حسین (ع) در خیمه‌ها مشغول عبادت بود. با یارانش صحبت کرد و به آنان اجازه داد بروند و جان خود را نجات دهند. اما یارانش با وفاداری بی‌مانند، گفتند: «اگر هزار بار کشته شویم، باز در رکاب تو می‌مانیم.»

تحلیل: این شب، نماد آزمون وفاداری و عشق حقیقی به امام و راه حق است. شب عاشورا، نمایشگاه بزرگ معرفت، یقین و ایثار است.

 روز عاشورا: آغاز نبرد

صبح روز دهم محرم، نماز جماعت خوانده شد. سپس تک‌تک یاران به میدان رفتند و با شجاعت جنگیدند. نوجوانانی چون قاسم بن الحسن، علی‌اکبر، و کودکانی چون عبدالله شیرخواره به شهادت رسیدند. در پایان، امام تنها ماند و پس از جنگی سخت، در ظهر عاشورا با لب تشنه به شهادت رسید.

 تحلیل: شهادت امام، نقطه‌ی اوج کمال انسانی بود؛ او تمام هستی‌اش را در راه خدا تقدیم کرد. صحنه عاشورا، میدان تجلی صفات جمال و جلال الهی است: از یک‌سو عشق و فداکاری، و از سوی دیگر ایستادگی در برابر ظلم.

پس از شهادت: غارت و اسارت

پس از شهادت، سپاه یزید خیمه‌ها را آتش زدند، اهل بیت را به اسارت گرفتند و سر امام را بر نیزه بردند. کاروان اسرا از کربلا به کوفه و سپس شام برده شد.

 تحلیل: این مرحله، رسوایی کامل دستگاه ظلم بود. اما همین اسارت، به همت زینب کبری (س) و امام سجاد (ع)، تبدیل به رسانه‌ی حقیقت شد و پیام عاشورا را جهانی کرد.

 پیام جاوید عاشورا

قیام عاشورا شکست نظامی خورد اما از منظر ارزش‌ها، معنا، بیداری امت و افشاگری فساد پیروز مطلق بود. عاشورا نشان داد که حتی با قلّت یار، می‌توان در برابر ظلم ایستاد.

 تفسیر عرفانی عاشورا

در نگاه عرفانی، عاشورا صحنه‌ی «فناء فی الله» است. امام حسین (ع) سالک کامل و مجذوب حق بود که با گذر از همه‌ی تعلّقات، جان خود را فدای وصال الهی کرد. یاران او نیز همگی به مرتبه‌ی قرب نائل آمدند. این راه، راه «نیل به بقاء بالله» از طریق شهادت در راه حق بود.

 نتیجه‌گیری:

کربلا، فقط یک حادثه‌ی تاریخی نیست، بلکه آینه‌ی تمام‌نمای حق‌جویی، آزادگی، وفاداری، معرفت و عشق به خداست. کربلا همچنان زنده است، و هر دل آزاده‌ای در هر زمان، با پیام آن پیوند دارد:

کلُّ یومٍ عاشورا، و کلُّ أرضٍ کربلا

تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی مرثیه سیدالشهدا(۱)

ای اهل حرم

 

ای اهل حرم، سید و سالار نیامد

وان یار، پس از آن همه آزار نیامد

 

 

رفتند همه، تشنه‌لبان، در ره معشوق
از لشکرِ حق، ساقی و دلدار نیامد

 

 

 

 

آن ماه که از خیمه درخشید، ندیدیم

یک تن به برِ خیمه، دگربار نیامد

 

 

افتاد به خون، شاهِ دل‌آگاه، خدایا
از قافله، جز سایه‌ی غم‌بار نیامد

 

 

او رفت، ولی تیر ستم خورد به  دستان
آن سروِ بلند، از ره ایثار نیامد

 

 

شد پرچم دین، غرق به خون، در دلِ صحرا

 اما زِ دل یار، غمِ عار نیامد

 

 

 

افتاد علم، سرخ‌فشان در دلِ پیکار

 اما دلِ عشاق، گرفتار نیامد

 

 

پرچم زِ کف افتاد، ولی عشق نلغزید
آن آهِ پر از سوز، دگر بار نیامد

 

 

 

زهراست به زانو، وسطِ دشت غریبان
کز نسل علی، غیر جگرخوار نیامد

 

 

 

آب از نفس افتاد کنار لبِ گودال
جز حسرت لب‌های علمدار نیامد

 

 

طفلان همه حیرانِ عطش، اشک‌فشان‌اند
اکبر زِ میان، با تنِ خون‌بار نیامد

 

 

قاسم، به امیدی به سوی دشت روان شد
اما به سوی  مادر بیمار  نیامد

 

 

 

رفتند جوانان علی، سوخت دلِ ما
جز داغ و فغان، بهره‌ زِ پیکار نیامد

 

 

 

در خیمه دلِ زینب مضطر شده خونین
چون نغمه‌ی لب‌های علمدار نیامد

 

 

هر لحظه یکی رفت زِ اصحاب

اما دگر آن نغمه ی دلدار نیامد

 

 

چون پاره شد آن پیکرِ بی‌دستِ علمدار
از خیمه دگر بانگِ مددکار نیامد

 

 

گریید که خورشید فرو رفت به گودال 
آن ماه درخشان، دگر از کار نیامد

 

 

 

بر سینه‌ی او زخمِ هزاران ستم آمد
بر دیده‌ی حق، نور سزاوار نیامد

 

 

شد کرب‌وبلا عرصهٔ اندوه و مصیبت
کز رایت دین، بیرقِ دیدار نیامد

 

 

دشمن شرر انداخت بر آن خیمه‌ی عصمت

اما زِ دل پاک، جز انذار نیامد

 

 

دل سوخت زِ آن پیکرِ افتاده به هامون
کز زخمِ ستم، ناله‌ی دلدار نیامد

 

 

 

در خیمه، دلِ خواهرِ سالار غمین است

از دشت، پیامِ دلِ سردار نیامد

 

 

ای خاک! چه دیدی تو زِ فریادِ قیامت
کز کرب‌وبلا نعره‌ی سردار نیامد؟

 

 

سوزی‌ست که از سینه برآمد به تمنا
کز بختِ شهیدان، گذرکار نیامد

 

 

هر ناله که برخاست زِ لب‌های بریده
جز سینه‌ی صحرا، خبردار نیامد

 

 

 

افتاد عَلَم در وسطِ دشت، ولی باز
از نای علمدار، علم‌دار نیامد

 

 

 

مشکی‌ست به دندان و هزاران دل جان سوز
اما زِ کفِ ماه، شب یار نیامد

 

 

بر سینهٔ اصغر چو شرر تیر نشاندند
جز ناله‌ی لالای شب، یار نیامد

 

 

تا رفت علمدار، دگر باز نیامد
اما زِ دلِ موج، عزادار نیامد

 

 

 

ماند به دل داغ عطش، در دل صحرا
تا شعر "رجالی"، سوی دادار نیامد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

مثنوی مرثیه سید الشهدا

ای اهل حرم

در دست ویرایش

مقدمه
واقعه‌ی جانسوز کربلا، تنها رویدادی تاریخی نیست، بلکه آئینه‌ای‌ست جاودانه از حق‌طلبی، ایثار، حماسه و عرفان. در کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد و نور بر تاریکی غلبه یافت. این واقعه، در عمق جان شیعیان و آزادگان عالم ریشه دارد و هر سال، در موسم محرم، دل‌ها را متحول می‌سازد.

منظومه‌ی حاضر با مطلع ماندگار «ای اهل حرم، سید و سالار نیامد»، در قالب مثنویِ مرثیه‌ای ـ حماسی سروده شده و حاصل سوگواری دل و تدبر در عظمت نهضت حسینی‌ست. در این منظومه، تلاش شده است که سه بخش اصلی نهضت عاشورا، یعنی:
۱) میدان کربلا و شهادت یاران
۲) قتلگاه و اسارت اهل بیت (ع)
۳) پیام ماندگار عاشورا و خطابه‌های زینب کبری (س)

با زبان شعر، اما با حفظ محتوا، باور، و عمق معرفتی بازتاب یابند.

امید است که این منظومه، هرچند قطره‌ای ناچیز در دریای مصائب حسین بن علی (ع) است، چراغی باشد در مسیر یادآوری، معرفت و بیداری.

 فهرست ساختاری منظومه

عنوان منظومه:
ای اهل حرم، سید و سالار نیامد
بخش اول: خونِ وفا

(بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)

  • آغاز مرثیه با غربت خیمه‌ها
  • شهادت یاران امام (حبیب، قاسم، علی‌اکبر، عباس)
  • تشنگی و محاصره
  • آغاز تنهایی امام حسین (ع)

بخش دوم: قتلگاهِ خون

(بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

  • وداع امام با اهل حرم
  • شهادت حضرت حسین (ع) در گودال
  • رفتن سر به نیزه
  • آتش بر خیمه‌ها
  • شروع اسارت اهل بیت (ع)

بخش سوم: خطبه و افق

(بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)

  • ورود اسرا به کوفه و شام
  • خطابه‌های حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع)
  • رسوایی دشمنان
  • پیروزی معنوی عاشورا
  • جاودانگی نام حسین (ع)
  • ختم مرثیه با بازگشت پیام به امت

 توضیح قالب:

  • وزن: رمل مثمن محذوف (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن)
  • قالب: مثنوی
  • لحن: مرثیه‌ای، حماسی، عرفانی
  • تعداد ابیات: ۳۰۰ بیت

ای اهل حرم، سید و سالار نیامد
علمدارِ حرم، کاشفِ اسرار نیامد

افتاد ز پا آن‌که به دریا زده پر را
آن ماه، به میدان زِ ستم‌کار نیامد

آن سروِ خرامان که به گلزار نبردش
بر گُردن گل، نالهٔ گل‌زار نیامد

در خیمه، دلِ خواهرِ غم‌دیده، پر از خون
زان‌رو که برادر به شب تار نیامد

از دشت، صدای سمِ مرکب نشناسد
کز جسم، سرِ آن مهِ دادار نیامد

 بخش اول:

آغاز مصیبت و فاجعه‌ی عاشورا

(وصف غربت حسین علیه‌السلام، شهادت یاران، عطش، و وداع)

 بخش دوم:

فاجعه‌ی قتلگاه و لحظه‌ی شهادت امام حسین (ع)

(وداع نهایی، لحظه‌ی افتادن، سر بریدن، و پریشانی خیمه‌ها)

 بخش سوم:

بازگشت اهل حرم، خطبه‌های زینب، و ماندگاری نهضت

(اسارت، کوفه، شام، و پیام‌آوری خون)

 بخش اول:

آغاز مصیبت و فاجعه‌ی عاشورا

(بیت ۱ تا ۱۰۰)

۱.
ای اهل حرم، سید و سالار نیامد
آن کشته‌ی افتاده به گودال، نیامد

۲.
آن ماه که از خیمه درخشید، نتابید
آن کوه که شد پشت سپاه، یار نیامد

۳.
افتاد به خون، شاهِ دل‌آگاه، خدایا
کز کرب‌وبلا یک نفر از یار نیامد

۴.
رفتند همه، تشنه‌لب و جان‌به‌کف و پاک
از لشکرِ حق، غیر علمدار نیامد

۵.
او رفت، ولی تیر جفا زد به دو دستان
آن سروِ بلند از پسِ دیوار نیامد

۶.
شد پرچم دین غرقهٔ خون در وسط دشت
اما علم عشق به دل، عار نیامد

۷.
زهراست به زانو، وسطِ دشت، غریبان
کز نسل علی، غیر جگرخوار نیامد

۸.
دریا همه خشکید، و عطشان، لبِ گودال
آب از پیِ لب‌های علمدار نیامد

۹.
طفلان، همه حیرانِ عطش، سینه‌تپیده
اکبر به سر و پیکرِ خون‌بار نیامد

۱۰.
قاسم، به امیدی سوی میدان شده آرام
اما به سوی مادرِ بیمار نیامد

 

 بخش نخست:

غروب یاران، عطش، و غربت حرم

(بیت ۱ تا ۱۰۰)

۱.
ای اهل حرم، سید و سالار نیامد
آن کشته‌ی افتاده به گودال، نیامد

۲.
آن ماه که از خیمه درخشید، نتابید
آن کوه که شد پشت سپاه، یار نیامد

۳.
افتاد به خون، شاهِ دل‌آگاه، خدایا
کز کرب‌وبلا یک نفر از یار نیامد

۴.
رفتند همه، تشنه‌لب و جان‌به‌کف و پاک
از لشکرِ حق، غیر علمدار نیامد

۵.
او رفت، ولی تیر جفا زد به دو دستان
آن سروِ بلند از پس دیوار نیامد

۶.
شد پرچم دین غرقهٔ خون در وسط دشت
اما علم عشق به دل، عار نیامد

۷.
زهراست به زانو، وسطِ دشت، غریبان
کز نسل علی، غیر جگرخوار نیامد

۸.
دریا همه خشکید و عطشان، لبِ گودال
آب از پی لب‌های علمدار نیامد

۹.
طفلان همه حیران عطش، سینه‌تپیده
اکبر به سر و پیکرِ خون‌بار نیامد

۱۰.
قاسم، به امیدی سوی میدان شده آرام
اما به سوی مادر بیمار نیامد

۱۱.
پر زد پسرانِ علی از دلِ میدان
جز داغِ دل و ناله، دگر کار نیامد

۱۲.
در خیمه، دلِ زینب مضطر شده پرخون
زان‌رو که صدای علی‌وار نیامد

۱۳.
هر لحظه یکی رفت زِ نسلِ پیمبر
یک بار دگر، کس زِ درِ غار نیامد

۱۴.
تا بر تنشان نیزه و شمشیر نشستند
از خیمه دگر بانگِ مددکار نیامد

۱۵.
بگریید که خورشید فرو رفت به گودال
آن ماه درخشان، دگر از کار نیامد

۱۶.
بر سینه‌ی او زخمِ هزاران ستم آمد
بر دیده‌ی حق، نور سزاوار نیامد

۱۷.
شد کرب‌وبلا عرصهٔ اندوه و مصیبت
کز رایت دین، بیرقِ دیدار نیامد

۱۸.
بر خیمهٔ زهرا همه آتش زده دشمن
کز دامن پاکان جز اخطار نیامد

۱۹.
دل سوخت زِ داغِ تنِ بی‌سرِ آن شاه
کز جسمِ شریفش اثرِ خار نیامد

۲۰.
در خیمه اگر سینه‌ی سقاست غمین است
از دشت، صدای دمِ دلدار نیامد

۲۱.
ای خاک، چه دیدی تو که بر عرش رسیدی؟
کز بس شهدا، آسم و افشار نیامد

۲۲.
یک بار دگر آه از این داغِ جگرسوز
کز تشنه‌لبان، آب به افشار نیامد

۲۳.
یک مشک و هزار آرزوی طفلِ رنجور
زان دست بریده به دل‌یار نیامد

۲۴.
بر دوش علی‌اصغر اگر تیر نشستند
جز ناله‌ی لالای شب، یار نیامد

۲۵.
عباس اگر رفت، ولی باز نگشتند
از وی به دلِ علقمه، انکار نیامد

۲۶.
اکبر اگر افتاد، شد آفاق پر از آه
کز آن قدِ رشک فلک، خار نیامد

۲۷.
در خیمه، سکینه چو شنید آن خبر تلخ
از لب، سخنی جز غمِ بسیار نیامد

۲۸.
بر گاهِ شهیدان، همه زهراست به زانو
کز مهد نبوت، جز این کار نیامد

۲۹.
بر گُردنِ دشمن شرر و ننگ نشست است
کز خیمه‌ی دل، شورِ علمدار نیامد

۳۰.
آه ای دلِ خسته! دگر ناله برآور
کز یار وفادار، بجز دار نیامد

۳۱.
دین ماند ولی قامتِ دین خم شده دیگر
چون کوه، ولی بر سرِ دیوار نیامد

۳۲.
در وادیِ خون، قامت صد سرو شکسته
کز بی‌سری‌اش، نغمهٔ آزار نیامد

۳۳.
در خیمه، دل فاطمه از غم شده مجنون
کز جسم پسر، جز گل و گُلزار نیامد

۳۴.
نقاشیِ خون شد همه دشت از شهیدان
کز تیغِ جفا، بخششِ بسیار نیامد

۳۵.
در چهرهٔ زینب غم ایثار نشسته
کز پردهٔ صبر، بانگِ بیدار نیامد

۳۶.
در سوگ حسین، آسمان تیره شده باز
کز نالهٔ او، فجر پدیدار نیامد

۳۷.
ای شمر! چه دیدی که چنین تیره شدی تو؟
کز جسمِ خدا، جز سرِ افشار نیامد

۳۸.
بر تیر سه‌شاخه، دلِ داوود نلرزید
تا تیغ نیامد، اثرِ کار نیامد

۳۹.
قرآن به کفش بود، ولی فهم نکردند
کز چشمِ دل، آیهٔ انوار نیامد

۴۰.
در هودجِ شب، ماهِ نبرد است فروزان
اما دگر از خیمه، علمدار نیامد

...

۴۱.
در دشت بلا، خیمه‌ی جان شعله‌ور است
کز ناله‌ی طفلان، دلِ هشیار نیامد

۴۲.
شمشیر اگر خورد، صبوری نرمد زان
کز سینه‌ی صبر، نَفَسِ نار نیامد

۴۳.
در نیزه اگر نور تجلی‌ست، چه باک است
کز خیمهٔ شب، صبح سزاوار نیامد

۴۴.
ای تیر جفا! سینه‌ی زهرا چه گشودی؟
کز یوسف گم‌گشته، خبردار نیامد

۴۵.
بر خیمه اگر گریه‌ی کوثر همه جاری‌ست
از چشمه‌ی اشک، جز این کار نیامد

۴۶.
بر قامت آن سروِ بلند آمده زانو
کز گودال، بانگِ علم‌افزار نیامد

۴۷.
گفتم به سکینه که: «نترس از شبِ تار»
گفتا: «پدرم، بی‌تو، دگر یار نیامد»

۴۸.
گفتند: «حسین است که با خون وضو کرد»
اما ز نماز او، خبردار نیامد

۴۹.
در گوش علی‌اصغر اگر تیر نشسته‌ست
از گوش جهان، ناله‌ی این کار نیامد

۵۰.
از دامن صحرا همه گل پرپر افتاد
کز دشت، نسیمی سوی گلزار نیامد

۵۱.
خورشید اگر سوخت، ولی باز نتابید
آن مهرِ ولا، جانبِ دلدار نیامد

۵۲.
آه از جگرِ زینب غمدیده، که تا صبح
از داغ برادر، اثرِ یار نیامد

۵۳.
پژمرده شد آن لاله، ولی باغ نسوزد
تا نقشِ وفا، سوی دل‌آزار نیامد

۵۴.
از علقمه آید صدای موجِ خونین
کز مشکِ به دوش، آب به گلزار نیامد

۵۵.
در سجده اگر تیغ نشسته‌ست، عجب نیست
کز کعبه، دگر بانگِ علمدار نیامد

۵۶.
در وادیِ سوز و عطش و تیر و تپیدن
کز عرش، صدایی سوی دلدار نیامد

۵۷.
آن تیغ نیامد ز پیِ کفر، که آمد
بر موی حسین، دستِ جفاکار نیامد

۵۸.
آیینه‌ی دل، زخم پذیرفت، ولی حیف
کز نورِ ولا، برقِ سزاوار نیامد

۵۹.
خورشید عدالت به غروبی غم‌انگیز
رفت و دگر از مشرقِ اقرار نیامد

۶۰.
با خون وضو کرد و سپس رفت به معراج
کز کرب‌وبلا، راهِ شب زار نیامد

۶۱.
در سجده‌ی آخر، سخنی گفت، و تمام است
زان بعد دگر نغمه‌ی دلدار نیامد

۶۲.
دیدند که لب‌های پر از زمزمه خاموش
کز نایِ حرم، لحنِ خوش‌یار نیامد

۶۳.
در خیمه، صدای پدر قطع شد از نا
کز ناله‌ی طفلان، دگر کار نیامد

۶۴.
از خیمه اگر گریه برآمد، سبب آن
کز ماه حرم، نور شب تار نیامد

۶۵.
زینب به دلش دید که گودال چه کرده
کز چشم خرد، غیرِ تباهی بر نیامد

۶۶.
از قامتِ پاکان همه خاکی‌ست تن‌افزا
کز تیغ ستم، گل به دل‌زار نیامد

۶۷.
با دستِ قلم، داغِ حسین است نوشتن
کز دفترِ عشق، غیرِ علم‌دار نیامد

۶۸.
آه از دلِ زخمی که به گودال نشسته‌ست
کز دامن دین، غیرِ پرستار نیامد

۶۹.
یک لحظه نیارامد دل، ای دشت شهادت
کز بانگ حرامی، خبر یار نیامد

۷۰.
در خیمه چو شد زینب مضطر زِ ندایی
کز دشتِ عطش، شوقِ وفادار نیامد

۷۱.
در چشمِ رباب است تنِ شیرِ دل‌آگاه
کز گاهِ نوازش، پدر بار نیامد

۷۲.
دستی که زِ گهواره به آغوش برآمد
اکنون دگر از سوی شب یار نیامد

۷۳.
قنداقه‌ی خون‌بار اگر ماند به خیمه
از خنده‌ی طفلان، دگر کار نیامد

۷۴.
آن نعره‌ی «هل من ناصر» را نشنیدند
کز گوشِ بشر، فهمِ سزاوار نیامد

۷۵.
یک نیزه و یک سر، همه تفسیرِ حقیقت
کز قرآن، دگر فهمِ علمدار نیامد

۷۶.
در کوچه‌ی جان، هر که رسید، آتش انداخت
کز آب حیات، جز لبِ یار نیامد

۷۷.
خنجر به گلوی پسر فاطمه زد خصم
کز شرم، به تیغِ علی انکار نیامد

۷۸.
گودال پر از فریاد، پر از زخم، پر از خون
کز عشق، دگر صبرِ سزاوار نیامد

۷۹.
از خیمه اگر ناله برآمد، نه عجب بود
کز آن دلِ صبور، تاب و قرار نیامد

۸۰.
شد خونِ خدا ریخته در دشتِ مصیبت
کز عرش، ندا از دلِ دادار نیامد

۸۱.
تا خیمه‌نشینان همه در غم بنشینند
کز شورِ حرم، مهرِ پدیدار نیامد

۸۲.
شد گنبد خون، چترِ شبِ خسته‌ی زهرا
کز اخترِ دل، روشنی‌کار نیامد

۸۳.
ای چشمِ زمین! گریه ببار از دلِ زینب
کز هجر، به جان جز شرر و بار نیامد

۸۴.
ای ماهِ حرم، رفتی و تاریکی آوردی
کز عاطفه‌ات، غیرِ شرر، بار نیامد

۸۵.
بر خیمه گذر کرد ستم با سِتم افزا
کز رحم، به دل‌های ستم‌کار نیامد

۸۶.
در کرببلا داغِ ابد مانده به هستی
کز عمر، دگر فرصتِ دیدار نیامد

۸۷.
خورشید اگر رفت، شب افتاد به خیمه
کز مهرِ دگر، نورِ وفادار نیامد

۸۸.
در لحظه‌ی آخر که تن افتاد زِ مرکب
کز دشت، نَفَس جز ستم‌یار نیامد

۸۹.
در نیزه، سرِ نور خدا بود و حقیقت
کز خاک، دگر گوهرِ اسرار نیامد

۹۰.
بر خاکِ بلا سایه‌فکن گشت شهادت
کز خون، دگر بذرِ گُل‌زار نیامد

۹۱.
هرچند تنِ پاک شهیدان همه افتاد
کز دل، اثر از عهد و وفادار نیامد

۹۲.
شد کرببلا عرصه‌ی توحید و رشادت
کز شرک، دگر شوکت و اقرار نیامد

۹۳.
بر دامن خاک افتاد خورشیدِ عدالت
کز صبح، دگر آینه‌بردار نیامد

۹۴.
لب‌ تشنه و تن بی‌سر و دل پر ز تلاطم
کز دشت، دگر رحمتِ بسیار نیامد

۹۵.
ای دشت، بگو کیست که بر خاک فتاده؟
کز نسل نبی، این همه آزار نیامد

۹۶.
ای عرش، ببار از غم این داغ الهی
کز ناله‌ی جان، شرحِ سزاوار نیامد

۹۷.
شد سینه‌ی تاریخ، پر از داغِ حسینی
کز لوحِ ابد، نقشِ گهربار نیامد

۹۸.
تا روز جزا، گریه بر این دشت سزاوار
کز دامنِ عشق، غیرِ پرستار نیامد

۹۹.
ای کاش دگر فتنه نبیند دل انسان
کز حنجره، جز نغمه‌ی دلدار نیامد

۱۰۰.
ای اهل حرم، خون خدا بر کف دشمن
کز خشمِ علی، صاعقه‌بار نیامد

 

 بخش دوم: قتلگاه و آغاز اسارت

(بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱.
ای زینبِ دل‌خسته! ببین شام چه آورد
کز گودال، دگر نورِ علمدار نیامد

۱۰۲.
خورشیدِ سرافراز، به خاک افتاد مظلوم
کز قافله‌اش مردِ سبک‌بار نیامد

۱۰۳.
لب تشنه و تن پاره، پر از زخمِ جفا شد
کز سینه دگر آهِ گهربار نیامد

۱۰۴.
بر سینه‌اش افتاد سوارِ ستم آلود
کز رسم وفا، خجلتِ احرار نیامد

۱۰۵.
خنجر به گلویش زد و آرام بریدند
کز خصم، دگر وحشتِ بسیار نیامد

۱۰۶.
از داغ تنش، کوه به لرز آمد و زانو
کز خاکِ حرم، غرشِ افکار نیامد

۱۰۷.
وقتی که فتاد از لبش آوای «الهی»
از خلق، دگر فهمِ گران‌بار نیامد

۱۰۸.
بر گونه‌اش افتاد غبار از دم خنجر
کز خاک، دگر عطرِ عزادار نیامد

۱۰۹.
با نیزه سرش رفت به‌سوی حرم دوست
کز آینه، جز زخمِ سزاوار نیامد

۱۱۰.
در گودال، آغوش زمین تنگ شده بود
کز سینه‌ی خاک، شرحِ اسرار نیامد

۱۱۱.
با خنجر و شمشیر، چه کردند به آن نور
کز شام، دگر نامِ علمدار نیامد

۱۱۲.
بُردند سرِ آن گل نبی را به سرافراز
کز تیغ، دگر غیرِ جفا کار نیامد

۱۱۳.
آن قامتِ صدپاره، به زانو شده افتاد
کز نیزه، دگر نغمهٔ گفتار نیامد

۱۱۴.
شد خاکِ حرم، قبله‌ی دل‌های شهیدان
کز قبله‌نما، نورِ جهاندار نیامد

۱۱۵.
در کرببلا آتش و خون بود و اسارت
کز مهر، دگر لطفِ سزاوار نیامد

۱۱۶.
آتش به حرم زد، دلِ زینب همه آشفت
کز سایه‌ی خورشید، سبک‌بار نیامد

۱۱۷.
در چادرِ آن طاهره، دستی زده دشمن
کز شرم، دگر سر به‌سوی غار نیامد

۱۱۸.
بر خاک فتادند زنان از پی آتش
کز نیزه، دگر سوزِ دگر بار نیامد

۱۱۹.
بر معجرِ خورشید، غباری زده طوفان
کز غیرتِ خصم، شرمِ ابرار نیامد

۱۲۰.
چشمان سکینه پر زِ خون بود و مصیبت
کز اشک، دگر زمزمهٔ یار نیامد

۱۲۱.
بگریید همه، زینب تنها شده در دشت
کز جانِ برادر، خبرِ یار نیامد

۱۲۲.
بر پیکر بی‌سر، دلِ او گریه نمی‌کرد
کز جانِ علی، عزمِ به پیکار نیامد

۱۲۳.
گفتا که: «برادر! تو شدی کشته به مظلوم
کز شام، دگر شوکتِ دل‌دار نیامد»

۱۲۴.
اشک از رخش افتاد، و زمین پر شد از اندوه
کز عرش، دگر بانگِ پرستار نیامد

۱۲۵.
طفلان به کناری، همه خاموش و گریزند
کز سایهٔ بابا، دگر کار نیامد

۱۲۶.
شمشیر برید از تن و جان نور پیمبر
کز علم، دگر فهمِ سزاوار نیامد

۱۲۷.
در چادرِ سوخته، صد آه و پریشان
کز خیمه، دگر سَروِ خبردار نیامد

۱۲۸.
از داغ حسین، جانِ همه کائنات آتش
کز غیرِ خدا، هیچ وفادار نیامد

۱۲۹.
در خیمه چو زینب، به رقیه نظر انداخت
دید از جگرش نالهٔ خون‌بار نیامد

۱۳۰.
لب خشک، و دل سوخته، چشمان پر از اشک
جز آه، دگر هیچ پدیدار نیامد

۱۳۱.
با خاک، سخن گفت: «تو دیدی همه داغم
کز نور، دگر مهرِ سزاوار نیامد»

۱۳۲.
بر نیزه اگر نور خدا رفت، عجب نیست
کز فهم، دگر عقلِ جهاندار نیامد

۱۳۳.
در آتشِ دل، سوخت دلِ کودک معصوم
کز عاطفه، جز زهرِ جفاکار نیامد

۱۳۴.
در خیمه صدای «عمو» بود، ولی حیف
کز آب، دگر مشکِ وفادار نیامد

۱۳۵.
از دشت عطش، بانگِ رباب است که پیچید
کز شیر، دگر مهرِ سزاوار نیامد

۱۳۶.
در وادی سوز و عطش و ناله‌ی طفلان
جز برقِ جفا، نورِ وفادار نیامد

۱۳۷.
زینب همه شب دل نگران بود، ولی صبح
جز آتش و طوفانِ ستم‌یار نیامد

۱۳۸.
لب بر لبِ آن پیکر بی‌سر نگذارید
کز جسم، دگر روحِ سزاوار نیامد

۱۳۹.
در تیرگی شام، ستم شعله کشید است
کز عدل، دگر فجرِ خبردار نیامد

۱۴۰.
از داغ حسین است اگر کوه ترک خورد
کز غیر، دگر صبرِ گهربار نیامد

۱۴۱.
ای خاک بگو: پیکر آن شاه چه دیدی؟
کز چرخ، دگر سیرِ جهاندار نیامد

۱۴۲.
در قتلگه افتاده دلِ فاطمه، گریان
کز کرببلا، یوسفِ دلدار نیامد

۱۴۳.
گفتند: «سری دیدم و قرآن به لب او»
کز چشمه‌ی دین، درّ شکر بار نیامد

۱۴۴.
از شامِ جفا ننگ به تاریخ بماند
کز عذر، دگر مهرِ وفادار نیامد

۱۴۵.
دستِ ستم افتاد به دامانِ نبوت
کز خشمِ علی، صاعقه‌بار نیامد

۱۴۶.
اشکِ رباب از پی اصغر همه جاری‌ست
کز لالایی‌اش، زمزمه‌وار نیامد

۱۴۷.
در خیمه اگر گریه‌ست، فریادِ دل است این
کز مرهم، دگر آیه‌ی انوار نیامد

۱۴۸.
آتش به حرم زد، سپرِ دین، ولی افتاد
کز آینه، جز حسرت بسیار نیامد

۱۴۹.
بر خاک فتاد آن تن صد پاره، سرافراز
کز بوسه‌گهِ دوست، دگر یار نیامد

۱۵۰.
از خاک، صدا خیزد و گویَد به خلایق
بر نورِ نبی، جز غم بسیار نیامد

۱۵۱.
این دشت گواه است که خورشید شکسته
کز صبح، دگر روشنی‌کار نیامد

۱۵۲.
گفتند: «بگوید که چرا خامش و ساکت؟»
کز حنجره‌اش خون شد و گفتار نیامد

۱۵۳.
ای نیزه! چه دیدی تو که بر دوش گرفتی؟
کز تاج، دگر شکوه‌ی بسیار نیامد

۱۵۴.
در هر قدمِ کاروانِ خون‌زده‌ زینب
جز داغ، دگر بوی گلزار نیامد

۱۵۵.
از خیمه چو بگذشت صدای دلِ مولا
زان سوی جفا، بانگِ سزاوار نیامد

۱۵۶.
طفلان همه حیران، تنِ بی‌سر نگرانی
کز اشک، دگر شرحِ پرستار نیامد

۱۵۷.
از دشت بلا قامتِ دین رفت به زانو
کز خصم، دگر غیرِ ستم‌کار نیامد

۱۵۸.
در حلقه‌ی دشمن، تنِ بی‌دستِ علمدار
کز خاک، دگر صبرِ دل‌آزار نیامد

۱۵۹.
گفتند که: «این رسمِ وفاداری دشمن؟»
کز شرم، دگر مهرِ وفادار نیامد

۱۶۰.
سجاد به زنجیرِ جفا، گریه برآورد
کز طاعتِ خصم، جز شرر بار نیامد

۱۶۱.
در هر نفسش داغِ شهیدان شده جاری
کز آهِ دلش، ناله‌ی بسیار نیامد

۱۶۲.
زینب چو به گودالِ بلا دید برادر
دید از تنِ او، جز غم و آزار نیامد

۱۶۳.
ای خاک، گواهی بده از پیکرِ پاکش
کز جسم، دگر بوی گُل‌زار نیامد

۱۶۴.
بر قاتلِ او، خشمِ خدا باد ابد بار
کز جرم، دگر عذرِ سزاوار نیامد

۱۶۵.
با خونِ حسین، آینه‌ی حق شده روشن
کز ظلمت شب، مهرِ پدیدار نیامد

۱۶۶.
تا شام ابد، قصه‌ی این دشت بماند
کز کعبه، دگر زمزمه‌وار نیامد

۱۶۷.
با پیکرِ او دین خدا زنده بماند
کز نامِ نبی، بی‌سر و دستار نیامد

۱۶۸.
در بین حرم اشکِ یتیمان شده جاری
کز صبر، دگر آن دلِ ایثار نیامد

۱۶۹.
هر خارِ زمین ناله زد از داغ شهیدان
کز گل، دگر بوی وفادار نیامد

۱۷۰.
با اشکِ ستمدیده، زمین گشت مطهر
کز خونِ حسین، گلشنِ اسرار نیامد

۱۷۱.
هر نیزه و شمشیر، گواهی‌ست به تاریخ
کز آتش، دگر شعله‌ی بسیار نیامد

۱۷۲.
با کینه زدند و همه قرآن به کفِشان
کز عقل، دگر بینشِ دیندار نیامد

...

 بخش سوم:

اسارت، خطابه، و ماندگاری پیام عاشورا

(بیت ۱۷۲ تا ۳۰۰)

۱۷۲.
با کینه زدند و همه قرآن به کفِشان
کز عقل، دگر بینشِ دیندار نیامد

۱۷۳.
از دست یزیدی نشنیدیم به جز تیغ
کز وادی دین، فطرت و گفتار نیامد

۱۷۴.
بر نیزه، اگر آیه‌ی تطهیر درخشید
از دیده‌ی کوران، نظرِ یار نیامد

۱۷۵.
افتاد حیا از دل شب، چونکه در آن شام
جز پرده‌دری، شرمِ گرفتار نیامد

۱۷۶.
از خیمه به ویرانه رسیدند اسیران
کز عدل، دگر حکمِ سزاوار نیامد

۱۷۷.
در کوفه، چو زینب خطبه آغاز نموده‌ست
بر چهره‌ی دشمن، شرر و خوار نیامد

۱۷۸.
فرمود: «منم دخترِ زهرا و علی‌ام!»
کز خصم، دگر پاسخِ هشیار نیامد

۱۷۹.
لرزید جهان از سخنِ روشنِ زینب
کز کوفه، دگر غیرِ سرافار نیامد

۱۸۰.
از شام، صدای ستم و زخم برآمد
کز خلق، دگر نفخه‌ی ایثار نیامد

۱۸۱.
در کاخ ستم، باز سر از نیزه درخشید
زان آینه، غیر از سخنِ نار نیامد

۱۸۲.
بر لب، سخن از وحی خدا بود نمایان
کز فطرت دشمن، اثرِ کار نیامد

۱۸۳.
لب‌ها همه خشکیده، ولی نور نمایان
کز جام ستم، جرعه‌ی بیدار نیامد

۱۸۴.
خطبه چو گرفت آتشِ جان در دلِ کوفی
کز توبه، دگر فرصتِ بسیار نیامد

۱۸۵.
زان خطبه، به خود آمد اگر چشم کسی بود
ورنه ز یزیدی، شرم و ادبار نیامد

۱۸۶.
با خطبه‌ی زینب، همه تاریخ دگر شد
کز خط ستم، شرحِ وفادار نیامد

۱۸۷.
پیغام شهیدان به جهان جاری و زنده‌ست
کز خون، دگر آیه‌ی انکار نیامد

۱۸۸.
از کرببلا مشعلِ توحید فروز است
کز شب، دگر ظلمتِ هشیار نیامد

۱۸۹.
در کرببلا کشته فتادند، ولی حیف
کز خصم، دگر جز زهرِ تکرار نیامد

۱۹۰.
گفتند که: «این قافله از دین خدا بود»
کز خلق، دگر فهمِ شُهَردار نیامد

۱۹۱.
تاریخ بگوید که: حسین است قیامت
کز صبرِ علی، مثلِ او دیگر نیامد

۱۹۲.
از کوفه گذشتند به شام، اهلِ مصائب
کز دل، دگر طاقتِ بسیار نیامد

۱۹۳.
در شام، اگر گریه نکردند به ظاهر
از باطنشان ناله‌ی پنهان نیامد

۱۹۴.
بُردند سرِ یار خدا را به تماشا
کز عقل، دگر شرمِ سزاوار نیامد

۱۹۵.
دیدند که یک سر، به شجاعت سخن افکند
کز ملک، دگر فهمِ پرستار نیامد

۱۹۶.
سجاده‌نشینِ شبِ آتش زده‌ی دشت
زان زخم، دگر جز سجدۀ یار نیامد

۱۹۷.
در قصرِ ستم، زینب کبری سخن آراست
کز شوق، دگر بانگِ سزاوار نیامد

۱۹۸.
فرمود: «تو پنداری که دنیاست به کامت؟»
کز وقت، دگر فرصتی انگار نیامد

۱۹۹.
«این خون شهید است که فردا به‌خروشد
کز کینه، دگر نسلِ تو بر دار نیامد»

۲۰۰.
ای اهل حرم! شام گذشت و سحر آمد
کز ناله، دگر ننگِ ستمکار نیامد

 

بخش سوم:

پیام عاشورا و پایان اسارت

( از بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰)

۲۰۱
با آنکه تن شاهِ شهیدان به زمین ماند
از بام ستم، نالهٔ بیدار نیامد

۲۰۲
با خون جگر، مشعل توحید فروز است
کز دین خدا غیر وفادار نیامد

۲۰۳
هر نیزه که سر برد، گواهی‌ست به هستی
کز مهر، دگر مهرِ ستم‌یار نیامد

۲۰۴
آتش به حرم زد ستم، اما ندانست
کز نورِ خدا سایهٔ دیوار نیامد

۲۰۵
دشمن همه پنداشت که پایان شده قصه
زان راز، دگر شرحِ هوادار نیامد

۲۰۶
اما ز سرِ نیزه، صدا بود چو قرآن
کز خلق، دگر نغمهٔ دیوار نیامد

۲۰۷
آرام نشسته‌ست به زنجیر، ولی باز
از چشمش افق‌های پدیدار نیامد

۲۰۸
سجاده‌نشینِ شبِ تاریک اسارت
از اشکش، دگر شِکوهٔ بسیار نیامد

۲۰۹
سجاد چو در قصرِ ستم، سر به دعا داشت
زان بَند، دگر ننگِ گرفتار نیامد

۲۱۰
زینب به تنِ سوخته، در خطبه درخشید
کز خیمه، دگر عطرِ گهربار نیامد

۲۱۱
هر خطبه‌اش آتش به دل‌های ستم زد
کز عقل، دگر آینه‌بردار نیامد

۲۱۲
شام از پی آن خطبه، سراپا شده مبهوت
کز قصر، دگر فخرِ ستم‌کار نیامد

۲۱۳
قرآن به سخن آمد و بر نیزه درخشید
کز علم، دگر تفسیرِ انکار نیامد

۲۱۴
هر آیه ز خونِ تنِ مظلوم نگاشته‌ست
کز مهر، دگر شرحِ گنه‌کار نیامد

۲۱۵
ای کرب‌وبلا، قبله‌ی آزادگی امروز
کز خاکِ تو جز نور علمدار نیامد

۲۱۶
هر کس که رسد کرب‌وبلا را به تماشا
در سینه‌اش آتش شود و خار نیامد

۲۱۷
آن دشت، اگر داغِ حسین است و شهیدان
از او به جهان، جز شرف و کار نیامد

۲۱۸
تا صبح ابد، می‌رسد از کرب‌وبلا نور
کز شب، دگر ظلمتِ دلدار نیامد

۲۱۹
با داغ حسین است که عالم شده بیدار
کز خون، دگر خوابِ گنه‌کار نیامد

۲۲۰
فریاد «هیهات من الذله» هنوز است
کز وقت، دگر فرصتِ تکرار نیامد

۲۲۱
دین از تن او جان گرفت و فخر بیابد
کز مهر، دگر جلوهٔ دیوار نیامد

۲۲۲
لب تشنه فتاد و عطش، رمز بقا شد
کز کوثرِ دل، جز شرر و نار نیامد

۲۲۳
آن پیکر بی‌سر شده خورشید هدایت
کز نور، دگر خطِ سبک‌بار نیامد

۲۲۴
دشمن چو برآشفت، نفهمید حقیقت
کز تیغ، دگر فتحِ وفادار نیامد

۲۲۵
خونِ شهدا زنده‌تر از ماست به عالم
کز خاکِ شهید، عطرِ گُلزار نیامد

۲۲۶
هر قطره ز خونِ شهدا، گنجِ رشادت
کز نَفَسِ خصم، غیرِ آزار نیامد

۲۲۷
از دشت بلا نغمه‌ی قرآن بلند است
کز وقت، دگر صوتِ گنه‌کار نیامد

۲۲۸
در سینه‌ی تاریخ، نوشته‌ست به خونِ او
کز دین، دگر آن شرفِ بسیار نیامد

۲۲۹
در صحنه‌ی عاشورا، اگر گریه نکنیم
از دیده‌ دگر اشکِ گهربار نیامد

۲۳۰
این مکتب خون است، و رسالت، همه روشن
کز خون دگر دین، به چنین کار نیامد

۲۳۱
هر سال محرم، دل آزاد شود باز
کز ناله‌ی عشق، غیرِ اخبار نیامد

۲۳۲
پرچم ز علی‌اکبر و عباس برآید
کز غیرِ وفا، ننگِ علمدار نیامد

۲۳۳
از قاسم و اصغر به جهان درس بگیریم
کز کودک نبی، جز شرف و عار نیامد

۲۳۴
هر قطره‌ی اشک است ز دریاچه‌ی ایمان
کز دیده‌ دگر، کفرِ پُرآزار نیامد

۲۳۵
با یاد حسین است که دل زنده بماند
کز خاک، دگر روحِ خبردار نیامد

۲۳۶
از ما بُردند آن‌همه خورشید، ولی باز
از نور، دگر شب به گرفتار نیامد

۲۳۷
کرب و بلا ماند، ولی خصم فنا شد
کز ظلم، دگر نامِ جهاندار نیامد

۲۳۸
برخیز! بخوان از غم آن شاهِ شهیدان
کز خفته، دگر مردِ خبردار نیامد

۲۳۹
بگذار ببارد دل تو تا نفس آخر
کز ناله‌ دگر شرحِ سبک‌بار نیامد

۲۴۰
بر لب بنویسیم که «لبیک حسین است»
کز کرببلا، بانگِ دل‌آزار نیامد

۲۴۱
در خونِ تو آئینهٔ اسلام درخشید
کز شوق، دگر عطرِ گهربار نیامد

۲۴۲
با هر تپشِ دل بنویسیم حسینی
کز عقل، دگر شرحِ وفادار نیامد

۲۴۳
ما زنده به آن داغِ تو هستیم همیشه
کز جان، دگر غیرِ تو دلدار نیامد

۲۴۴
ما را تو ببر سوی حرم، ای شه مظلوم
کز خاک، دگر راهِ سبک‌بار نیامد

۲۴۵
در یاد تو هر نَفَسِ ما ناله شود باز
کز روح، دگر جز تو علمدار نیامد

۲۴۶
ای قبله‌ی ما، کعبه‌ی خون، دشت عطش‌ها
کز سینه، دگر نغمهٔ بیدار نیامد

۲۴۷
ما منتظر آن ظهوری هستیم
کز صاحبِ خون، وقتِ پدیدار نیامد

۲۴۸
تا پرچم تو بر سر ما سایه بیفکند
از مهر، دگر طلعتِ دل‌دار نیامد

۲۴۹
هر کرببلا، یک دلِ خونین به میان است
کز اشک، دگر بویِ گلزار نیامد

۲۵۰
از نینوا آموز که آزادی چه معناست
کز غیرِ حسین، شرحِ جهاندار نیامد

۲۵۱
تا ظلم بماند، نَفَسِ عشق تو باقی‌ست
کز نغمه‌ دگر بانگِ وفادار نیامد

۲۵۲
هر سال محرم، دل ما کرببلا شد
کز خاک، دگر رنگِ سبک‌بار نیامد

۲۵۳
با گریه‌ بگویم که «منم بنده‌ی عشقش»
کز مهر، دگر بویِ گهربار نیامد

۲۵۴
لبیک اگر گفتی، ره عشق‌ شناخته‌ست
کز راه دگر مقصدِ ابرار نیامد

۲۵۵
هر لحظه بخوانیم ز اعماق دلِ خویش
ای اهل حرم! سید و سالار نیامد

۲۵۶
او رفت، ولی زنده‌ست با خون و شهامت
کز تیغ، دگر فتحِ سزاوار نیامد

۲۵۷
این مرثیه، خون‌نامه‌ی تاریخ حقیقت
کز دل، دگر غیرِ عزادار نیامد

۲۵۸
از کرببلا نغمه‌ی توحید برآمد
کز بانگِ خدا، زمزمه‌دار نیامد

۲۵۹
هر کس به دلش حبِ حسین است، حسینی‌ست
کز خون، دگر مردِ ستم‌خوار نیامد

۲۶۰
خورشید تویی، ای شه مظلومِ خدایی
کز نورِ تو، ظلمت به پیکار نیامد

۲۶۱
هر شعله‌ی اشکی ز دل سوخته آید
کز مهر، دگر نَفْسِ گنه‌کار نیامد

۲۶۲
ما عهد ببستیم که بر راه تو باشیم
کز غیرِ تو، عشقِ دگر یار نیامد

۲۶۳
ما منتظریم آن سحر از راه بیاید
کز عدل، دگر فجرِ پدیدار نیامد

۲۶۴
در خط ولایت، ره خون، خط هدایت
کز داغِ تو، غیرِ شرف‌دار نیامد

۲۶۵
از شام و یزیدش نماند هیچ نشانه
کز ظلم، دگر رسمِ گهربار نیامد

۲۶۶
اما تو بماندی به دل و دیده‌ی عالم
کز عشق، دگر شرحِ سزاوار نیامد

۲۶۷
ای داغ تو بنیاد ستم را زمی‌اندازد
کز صبر، دگر تیغِ سبک‌بار نیامد

۲۶۸
زین روضه‌ی خونین به جهان نور رسیده
کز اشک، دگر جامِ گنه‌کار نیامد

۲۶۹
هر جا سخن از حق و حماسه‌ست، تویی باز
کز راه، دگر نغمه‌ ایثار نیامد

۲۷۰
با گریه و آه است که تاریخ نوشته‌ست
کز عشق، دگر شرحِ وفادار نیامد

۲۷۱
تا خون تو جوشد، دل تاریخ بلرزد
کز حق، دگر مرزِ سبک‌بار نیامد

۲۷۲
نام تو حسینی‌ست و ما خاک ره تو
کز ما، دگر دعویِ دیندار نیامد

۲۷۳
هر خطبه‌ی زینب، به جهان آینه‌ی نور
کز شرحِ خدا، جز تو گفتار نیامد

۲۷۴
با خطبه و خون شد هدف دین تو روشن
کز مهر، دگر غیرِ تو سالار نیامد

۲۷۵
امروز اگر عشق جهان‌گیر شده‌ست
از داغ تو آغاز شد و کار نیامد

۲۷۶
با چشم تو بینیم جهان را همه دیگر
کز دیدۀ خصم، فهمِ اسرار نیامد

۲۷۷
با اشک تو بندیم ره ظلم و ضلالت
کز تیغ، دگر فتحِ سزاوار نیامد

۲۷۸
آری! تو بماندی و ستم رفت و فنا شد
کز نام تو جز فخرِ علمدار نیامد

۲۷۹
تا صبح قیامت ز قیام تو رسد نور
کز راه تو، جز فتح به تکرار نیامد

۲۸۰
ای خون تو بر تخت ستم آتش خاموش
کز شورِ دلت، خصمِ خبردار نیامد

۲۸۱
هر قطره‌ی اشکت به دل شعله بیفکند
کز آهِ تو، جز فتح جهاندار نیامد

۲۸۲
هر سال محرم، تو به لب‌های منی باز
کز نام تو جز زمزمه‌وار نیامد

۲۸۳
تا کرب‌وبلا هست، جهان زنده به عشق است
کز دشت تو جز نور سزاوار نیامد

۲۸۴
ما نیز فدای تو شویم، ای شه مظلوم
کز نسلِ تو، جز نورِ گُل‌زار نیامد

۲۸۵
در روضه اگر گریه کنیم، کار حسینی‌ست
کز اشک، دگر فهمِ گنه‌کار نیامد

۲۸۶
لبیک حسین است، شعار همه‌ی عشق
کز نَفْس، دگر نغمهٔ دلدار نیامد

۲۸۷
ای اهل حرم! شام گذشت و سحر آمد
کز شام، دگر خون به تکرار نیامد

۲۸۸
پیغام تو ماند و ستم‌پیشه فنا شد
کز خشم خدا، عذرِ ستم‌کار نیامد

۲۸۹
تا خون تو در رگ‌ رگِ ما هست، بمانیم
کز عشق، دگر عهدِ سبک‌بار نیامد

۲۹۰
در راه تو جان و دل و ایمان بدهیم ما
کز غیرِ تو، نورِ دگر کار نیامد

۲۹۱
ای کرب‌وبلا! قبله‌ی دل‌های فقیری
کز دشت، دگر غیرِ تو زوار نیامد

۲۹۲
ما زنده به یاد تو و لب‌های عطش‌ناک
کز آینه، جز آهِ گرفتار نیامد

۲۹۳
هر اشک محرم، سند عشق تو باشد
کز دیده، دگر مهرِ گهربار نیامد

۲۹۴
در کرببلا جان به فدای تو نهاده‌ست
کز جان، دگر غیرِ تو دلدار نیامد

۲۹۵
تا صبح ظهور است، علمدار تو باقی‌ست
کز عصر، دگر غیرِ تو سالار نیامد

۲۹۶
ای اهل حرم! خون خدا زنده و جویاست
کز خاک، دگر غنچه‌ی بی‌بار نیامد

۲۹۷
این مرثیه‌ی ما همه از سوز دل ماست
کز آه، دگر بانگِ سزاوار نیامد

۲۹۸
با این دل شیدا، به تو پیوسته بمانیم
کز غیرِ تو، لطفِ دگر یار نیامد

۲۹۹
تا نام تو باقی‌ست، علمدار نخواهد مرد
کز کرببلا، غیرِ تو تکرار نیامد

۳۰۰
ای اهل حرم! سید و سالار نیامد
آن کشتهٔ افتادهٔ دلدار نیامد

نتیجه‌گیری

واقعه‌ی عاشورا، نه‌فقط رویدادی تاریخی، که حقیقتی همیشه‌زنده و نوری بی‌غروب در افق انسانیت است. کربلا، مدرسه‌ای‌ست که در آن، خون به ما درس می‌دهد، عطش سخن می‌گوید، و خاموشی‌ها فریاد می‌زنند.

منظومه‌ی «ای اهل حرم، سید و سالار نیامد» تلاشی است شاعرانه برای بازتاب اندوه، حماسه و پیام نهضت حسینی. این شعر، از وداع یاران و آتش در خیمه‌ها آغاز می‌شود، به گودال قتلگاه می‌رسد، از زخم زبان کوفه و شام عبور می‌کند، و در خطبه‌های حضرت زینب (س) و ناله‌های امام سجاد (ع)، پژواکی ابدی از رسوایی ظلم و بیداری امت را بازمی‌تاباند.

اینجا، شعر تنها ابزار بیان نیست، بلکه زبانی است برای سوگواری، برای تعلیم و برای زنده نگه‌داشتن حقیقتی که جهان به آن نیاز دارد:
حقیقتی به نام حسین (ع)، که با خون خود نوشت:
«آزادی، ایمان، شرف، و عدالت، بی‌بهای شهادت ممکن نیست.»

باشد که این مرثیه، گامی کوچک باشد در بزرگراه معرفت حسینی؛ چراغی باشد بر طریقت ولایت؛ و اشکی باشد بر جویبار عشقی که از نینوا تا ظهور، جاری است.
و ما نیز، تا روز وصال، همچنان خواهیم گفت:

ای اهل حرم! سید و سالار نیامد...

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی داستان اصحاب کهف

 

به نام خداوند جان‌آفرین و صفابخش دل‌های خسته.

در روزگاری دور، در سرزمینی که پادشاهی ستم‌کار حکومت می‌کرد و اثری از محبت و پرستش خدا در دلش نبود، گروهی از جوانان پاک‌دل و روشن‌ضمیر ظهور کردند. این جوانان که اهل بصیرت، صداقت و دلیری بودند، راه حق را شناختند و از پرستش بت‌ها و مظاهر شرک بیزار شدند. دل‌های‌شان به سوی خدا روی آورد و تنها او را تکیه‌گاه و پناه خویش دانستند.

در برابر فشارهای ظالمانه‌ی شاه، تصمیم گرفتند از آن محیط آلوده جدا شوند. آنان، که قلب‌شان به ایمان زنده بود، به مشورت نشستند و به این نتیجه رسیدند که برای حفظ دین و کرامت خویش، باید از شهر خارج شوند و در خلوتی پناه گیرند. از این‌رو، در دل شب، بی‌خبر از دیگران، رهسپار صحرا شدند تا در غاری پناه بگیرند.

در این غار، آن جوانان مؤمن به راز و ذکر پروردگار پرداختند و با نیتی پاک و دعایی خالص، از خداوند یاری خواستند. به مشیت الهی، به خوابی عمیق و طولانی فرو رفتند؛ خوابی که سال‌ها ادامه یافت و تنها خداوند از راز آن آگاه بود. در طول این مدت، همه چیز در دنیا تغییر کرد، ولی مهر الهی، نگهبان آنان در دل کوه بود.

پس از سالیان، یکی از آنان از خواب برخاست. احساس گرسنگی کرد و تصمیم گرفت برای تهیه غذا از غار بیرون رود. سکه‌ای کهن برگرفت و به سوی شهر رهسپار شد. اما هنگامی که به بازار رسید، با جهانی متفاوت مواجه شد. مردم، پوشش، زبان و آداب متفاوتی داشتند. وقتی آن جوان سکه‌ی خود را نشان داد، همگان شگفت‌زده شدند؛ چرا که آن سکه مربوط به قرون گذشته بود و دیگر رواج نداشت.

مردم از او پرسیدند که از کجا آمده و اهل کدام دیار است. او با صداقت پاسخ داد که از مردمی خداجوست که سال‌ها پیش برای حفظ ایمان خود به غاری پناه بردند. این سخنان، مردم را به وجد آورد. گروهی به همراه او به سوی غار رفتند و با دیدن آن مکان و آگاهی از این کرامت الهی، شگفت‌زده شدند.

از آن پس، غار اصحاب کهف، جایگاهی مقدس یافت و مردم در آن محل، بنایی به یاد و احترام آن جوانانِ دلیر و باایمان بنا کردند. این رویداد، نمادی از ایمان خالص، هجرت برای حق، و محافظت الهی از اهل یقین شد.

قرآن کریم نیز این داستان را با بیانی دلنشین و عمیق روایت کرده و آن را الگویی برای اهل ایمان قرار داده است. خداوند در قرآن، مردانی را یاد می‌کند که به او پناه بردند، از دنیا گسستند، و پاداشی از جنس بقا یافتند.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  اصحاب کهف 

در دست ویرایش 

مقدمه‌ی منظومه‌ی اصحاب کهف

به نام خداوند جان‌آفرین
حکیم سخن‌سازِ شیرین‌نگین

حکایت اصحاب کهف، از ژرف‌ترین آیات قرآن کریم است که با درون‌مایه‌ای سرشار از ایمان، توکل، هجرت، صبر، توحید و قیامت پیوند دارد. این داستان شگرف، نه‌تنها جلوه‌ای از قدرت الهی در زنده داشتن مردمان پس از قرن‌ها خواب است، بلکه تمثیلی دقیق از سفر انسان به غار درون، پناه به حق، و رهایی از فتنه‌های بیرونی و درونی است.

این منظومه کوشیده است با ، روایت قرآنی اصحاب کهف را با بیانی شاعرانه، ساده، درخشان و درون‌گرایانه بازگو کند و پلی بزند میان قصه و معنا، ظاهر و باطن، و تاریخ و حقیقت.

باشد که خواننده، با گذر از این ابیات، گامی در راه فتایان ایمان بردارد و غار دل خویش را به نور ایمان روشن سازد.

فهرست منظومه‌ی اصحاب کهف 

🔹 بخش اول: از بیت ۱ تا ۱۰۰

  • ۱–۲۰: توصیف دوران ظلم و ستم شاه
  • ۲۱–۴۰: ایمان جوانان، تصمیم به هجرت
  • ۴۱–۶۰: پناه‌بردن به غار و خواب الهی
  • ۶۱–۸۰: بیداری پس از قرون و حیرت مردم
  • ۸۱–۱۰۰: افشای راز، وفات اصحاب، تجلیل عمومی

🔹 بخش دوم: از بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰

  • ۱۰۱–۱۲۰: حکمت قیامت و زنده‌شدن پس از خواب
  • ۱۲۱–۱۴۰: تمثیل‌های ایمانی، ترک دنیا و دنیاگریزی
  • ۱۴۱–۱۶۰: مقام سکوت، نیایش، تسلیم در برابر خدا
  • ۱۶۱–۱۸۰: دعوت به خودشناسی و ایمان درونی
  • ۱۸۱–۲۰۰: پیام نهایی، عرفان باطنی، اصحاب کهف درون

🔹 بخش سوم: از بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰

  • ۲۰۱–۲۲۰: فتی‌شناسی، تمثیل غار در دل انسان
  • ۲۲۱–۲۴۰: آموزه‌های عرفانی، زهد و یقین
  • ۲۴۱–۲۶۰: نگاه تفسیری بر غار، اشاره به سوره‌ی کهف
  • ۲۶۱–۲۸۰: سرنوشت ایمانی اصحاب، گفت‌وگو با خواننده
  • ۲۸۱–۳۰۰: نیایش پایانی، دعای شاعر، سپاس از خداوند

 

۱.
به نامِ خداوندِ جان و خرد
که از نورِ خود، دل به ایمان بَرَد

۲.
خدایی که جان آفرید از عدم
زِ خاکِ سیه ساخت ما را حرم

۳.
سخن زِ فتایان پاک است و ناب
که گفتند: "حقّیم، رَهیاب و تاب"

۴.
فتایانِ پاکیزه‌ی پرتوان
زِ هر نار و نیرنگ بُد در امان

۵.
در آن شهر، شاهی ستم‌کار بود
که بت می‌پرستید با کینه و دود

۶.
همه خلق، در بندِ آن شاهِ پست
زِ ترسش، ندانست کس راهِ رَست

۷.
ولی چند دل‌پاک و روشن‌ضمیر
فتادند ازین رسمِ باطل، به تیر

۸.
نداریم جز یک خدا را پناه
که او هست، یکتا و بی‌عذر و گاه

۹.
به یک‌سو شدند از میانِ گروه
نیاورد دلشان به باطل شکوه

۱۰.
زِ شرک و زِ بت‌خانه بیزار گشت
به سوی خدا، دل‌شان یار گشت

۱۱.
یکی گفت: «یاران! به غاری رویم
زِ این فتنه‌ی خلق، کناری جوییم»

۱۲.
دگر گفت: «تنها خدا را سزد
که دل با دروغ و ستمگر نرَد»

۱۳.
همی بست پیمان، دل و جان‌شان
به سوی خدا شد، همه جان‌شان

۱۴.
جهان تار بود و دروغ و فریب
به جز نورِ حق، هرچه دیدند، غیب

۱۵.
به شب، بی‌خبر، سوی کوه و کمر
برفتند با اشک و آهِ سحر

۱۶.
دل از خانه و خویش برداشتند
به راهِ یقین، پای بگذاشتند

۱۷.
چو طوفان رسیدند بر صخره‌ها
نترسید دلشان زِ گردون و ما

۱۸.
در آن کوه، غاری نمایان شدی
که از وحشت و ترس، ویران شدی

۱۹.
فتادند در غار، سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی نازنین

۲۰.
دعایشان این بود: «یا رب! رَهی!
زِ ما دور کن فتنه و بی‌گهی!»


۲۱.
«بده ما را از جانبِ خود پناه
که در بندِ خلقیم و افتاده‌گاه»

۲۲.
خدا رحمتش را فرستاد زود
نگه داشت جان‌شان زِ طوفان و دود

۲۳.
در آن غار، افتاد خوابِ بلند
که تنها خدا داندش بی‌گزند

۲۴.
زِ گوش‌شان آواز دنیا برید
خدا خوابِ پاکیزه‌شان را گزید

۲۵.
در آن خواب، قرنی گذشت و فزون
ندیدند جز لطفِ یزدانِ چون

۲۶.
زِ خورشید، سایه به گوشه فتاد
نه سوزی، نه سرمای شب، نه فساد

۲۷.
در آن غار، سگی نشسته به در
زِ یاران، نگهبان‌تر و بی‌خطر

۲۸.
درازآوریده، نگه‌دارِشان
که دشمن نگیرد سر و کارشان

۲۹.
زمین‌شان نپوسید و تن زنده بود
در آن خوابِ شیرین، به‌ سانِ شهود

۳۰.
خدا زنده داشت آن تن‌های پاک
نه گرما گرفتش، نه سرمای خاک

۳۱.
نه دزدی، نه دشمن، نه خوابی دگر
به جز مهرِ یزدان، نبود آن سحر

۳۲.
گذشتند سالان به فرمانِ او
فزون از سه قرن، در آن آب‌رو

۳۳.
سه‌صد سال قمری، به لطفِ خدا
گذشت و نیامد دگر ماجرا

۳۴.
زِ خواب‌شان آمد برون جان و تن
نمی‌دانستند آن شب زِ چندین زمن

۳۵.
یکی گفت: «ای دوستان، خواب ما
نبود است جز نیم‌روزی رها»

۳۶.
دگر گفت: «گرسنه شد جانِ ما
یکی برود تا خرد نان بیا»

۳۷.
یکی برگرفت آن سکه‌ی کهن
برون رفت با سیرِ ایمان و فن

۳۸.
چو آمد به بازارِ آن شهر نو
جهان گشته بود از بُن و ریشه رو

۳۹.
نگاه‌اش عجب شد، زبانش ببُرد
نه چهره همان، نه فسون، نه ستورد

۴۰.
فرو کرد سکه، به دکّان و میز
به حیرت فتادند، خلقِ عزیز

۴۱.
که این چیست؟ گنجی‌ست یا از سماست؟
چه دارد در این سکه نقش و فناست؟

۴۲.
رسیدند مردم، حاکم بیامد
به نزدِ جوان، گفت: "ای مردِ رَبد"

۴۳.
"تو از کیستی؟ از کجایی، بگو
که این سکه دیرینه‌ دارد وضو!"

۴۴.
جوان گفت: «ما بودگانِ قدیم
نه گنج‌آوریم و نه اهلِ بیم»

۴۵.
بیامد جماعت، به غارِ نهفت
که آن‌جا فتایانِ دین‌اند و جفت

۴۶.
فتایان چو دیدند مردم رسید
زِ حیرت، دل و دیده‌شان پر تپید

۴۷.
سخن با خدا بستند آن لحظه را
که: «یارب، ببر این جهان و جفا»

۴۸.
زِ دنیا جدا گشت جانِ عزیز
همه پاک و بی‌باک و روشن‌قریض

۴۹.
بشد بر درِ غار، بنایی بلند
که نام‌شان از دل نرود به بند

۵۰.
زِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ فتایانِ بی‌گز و تیف

۵۱

زِ هر سو، خلایق به غار آمدند
به حیرت، در آن کارزار آمدند

۵۲
جوانان چو دیدند آن ازدحام
درون‌شان بلرزید از بیم و شام

۵۳
به یزدان پناهید با اشک و آه
که: «یارب! بپوشان زِ ما این نگاه»

۵۴
همه رازِ خود را به دل دفن کرد
به سوی خداوند، دل را سپرد

۵۵
زِ جان خسته گشتند و لب بستند
به خواب ابد، جانِ خود رستند

۵۶
مَلَک آمد و روحشان را ربود
به سَمتِ جنان، آن گل‌افشان سرود

۵۷
خدا رازشان را چنان آشکار
نمود از برای هزاران دیار

۵۸
که هرکس در آن فتنه‌گاه و بلا
بگیرد زِ ایمان اصحاب، سَرا

۵۹
به فرمانِ حاکم، بر آن غارِ پاک
بنایی بنا شد چو نوری زِ خاک

۶۰
که باشد نشان از فدایِ فتی
که بودند در راهِ یزدان، فتی


۶۱
حکایت چو طوفان به شهر آمدی
زِ هر کوی، آواز و ذکر آمدی

۶۲
زِ نسلِ فتایان، بسی ماندگار
زِ آنان بُوَد رَستگان یادگار

۶۳
در آن غار، نوری همیشه‌فروز
نه خاموش گردد، نه گردد فسوس

۶۴
چو بگذشت ایّام و قرنی دگر
همه خلق گشتند از آن ره‌گذر

۶۵
که باور کنند این پیامِ بلند
که یزدان، تو را زنده دارد، چو بند

۶۶
بر این خوابِ دیرینه و خوابگاه
نشانِ قیامت بود بی‌گناه

۶۷
که خوابندگان زنده گردند باز
اگر حق بخواهد، نهان بی‌نیاز

۶۸
خدا گفت و افکند بر جان‌شان
خروشی که شد فتح ایمان‌شان

۶۹
نه باد و نه باران، نه گرما و سر
نجوشید از تن، نَفَس تا سحر

۷۰
زِ تن‌ها نرفت آن صفایِ یقین
چو مردانِ پاک از دلِ راستین

۷۱
نه پوسید پیراهن و نه بدن
که هر لحظه بود آن کرامت زِ فن

۷۲
خداوندشان را نگه داشت چُنین
که عبرت شود خلق را در زمین

۷۳
وگر نی به چشم بشر خواب نیست
که قرن‌ها بی‌فساد و بی‌زیست

۷۴
سگِ پاسبان، هم به درگاهِ غار
نشسته، وفادار و آرام‌یار

۷۵
زِ نسلِ وفادارها بود و بس
که ماند از ازل تا ابد بی‌هراس

۷۶
در آن غار شد رازِ ایمان عیان
که دارد زِ دل، نورِ عرفان نشان

۷۷
نه نام‌شان آمد، نه چندین شمار
که قرآن نگوید، نیارد به کار

۷۸
یکی گوید این بود و آن شد شمار
ولیکن نداند، که داناست یار

۷۹
خدا گفت: «بهتر که نامی نبر
که حکمت نخواهد زِ ظاهر گذر»

۸۰
چو اصل است ایمان و تسلیمِ حق
چه حاصل شمار و چه سودی زِ فَک

۸۱
در آن غار، آن‌کس که دل داد راست
به کیشِ خداوند، جان را بخواست

۸۲
زِ دنیا بریدند با پایِ جان
به سوی خدا، رستگار و روان

۸۳
یکی از فتایان به وقتِ نماز
چو برخاست، گفت آن حکایت به راز

۸۴
که: «یاران! به سوی خدا ره بریم
نه بیم از ستم، نه زِ فتنه گریم»

۸۵
زِ هر قوم و ملت، اگر مرد هست
همی با خدایش ندارد شکست

۸۶
فتایان همه هم‌دلان، هم‌قسم
که یکتاست معبود و بی‌جرم و غم

۸۷
چو بر خویش بستند پیمان پاک
زِ شاه و زِ خلق و زِ دنیا گساک

۸۸
در آن خلوتِ روشن از نورِ قدس
نشستند با ذکر، در راهِ رُس

۸۹
در آن‌جا نماندند جز با دعا
که: «یارب! زِ ما دور کن ماجرا»

۹۰
خدا هم دعایش پذیرفت خوش
نهاد آن عزیزان به خوابی قدس

۹۱
به فرمانِ حق، خوابشان شد دراز
به سانِ قیامت، نه پوشیده راز

۹۲
جهان را نشان داد قدرت‌مدار
که "یَبعَثُ مَن یَشاءُ" از این خواب‌یار

۹۳
وگر کس نبیند، ولی حق بود
که هر راز را آشکار آورد

۹۴
همه عبرتی گشت، خوابِ بلند
که داند زِ او هر دلی بی‌گزند

۹۵
زِ جان، آیت آمد، زِ تن، داستان
که حق هست در خلق، بی‌واسطه‌گان

۹۶
چنین است تقدیر یزدان پاک
که بنماید از نورِ خود بی‌هلاک

۹۷
و آن کس که در راهِ او جان دهد
خدا در دو عالم به احسان دهد

۹۸
اگر عاشقی، جان فدایِ خداست
نه در بند دنیا، نه آلوده‌جاست

۹۹
به مردی فتایان آن راه رفت
که تا عرش، دل را به چاهی نهفت

۱۰۰
سخن ختم شد بر فتایان پاک
که بودند جان‌ها، رها کرده خاک

۱۰۱

زِ دنیا برون رفت آن یارِ پاک
فتادند در سایه‌ی لطفِ خاک

۱۰۲
ولی نورشان جاودان ماند باز
چو خورشیدِ ایمان، برآمد زِ راز

۱۰۳
بشد شهرشان کعبه‌ی اهلِ دل
که هر دل شد از ناله‌شان منفعل

۱۰۴
حکایت چو در بینِ امت فتاد
زِ آن قصه، دل را صفا اوفتاد

۱۰۵
بسا دل که با ذکرشان زنده شد
زِ توحیدِشان شعله افکنده شد

۱۰۶
کسی کو بود غرقِ شب‌های سرد
زِ آوازشان جانِ او یافت گرد

۱۰۷
شگفتی فزون‌تر از آن شد پدید
که تن زنده بود و نه بیدار دید

۱۰۸
زِ حکمت خداوند، بیدار گشت
که سرّ قیامت از آن آشکار گشت

۱۰۹
که چون خواب باشد جهان در گذر
و روزی برافکند جان از سحر

۱۱۰
همه خلق در خاک، خاموش و سرد
ولی آتشی هست در جانِ مرد

۱۱۱
چو فرمان رسد از خدای بلند
جهان سر ز خاک آوَرَد بی‌گزند

۱۱۲
فتایانِ غار، این پیام آوردند
که بیداری از مرگ نام آوردند

۱۱۳
نه خواب است آن مرگ، درسی‌ست ناب
برای کسی کو نگیرد شتاب

۱۱۴
تو ای مردِ غافل! بدین خواب بین
که خواب است دنیا، نه آن دل‌نشین

۱۱۵
چو بیدار گردی، ببینی قیام
به جز کار نیکو نمانَد دوام

۱۱۶
فغان و فریبی که بودی به دوش
شود دود و گردد زِ جانت خموش

۱۱۷
زِ اصحابِ کهف آیتی شد پدید
که با ذکرِ حق، جان به معنا رسید

۱۱۸
نه نام و نه پیکر، نه چند و شمار
که حکمت نهان است در روزگار

۱۱۹
خدا گفت: مپرس از فزون و عدد
که آن بی‌ثمر باشد و بی‌سند

۱۲۰
یکی گفت: «سه تن»، دگر گفت: «هفت»
ولیکن خداوند داند نه گفت

۱۲۱
و کلبٌ لَهُم در کنار آمدی
وفادار و هم‌راز و یار آمدی

۱۲۲
به درگاهِ غار آن سگان هم‌چنان
نشانِ وفا بر درِ مردمان

۱۲۳
فتایان چو رفتند با ذکر پاک
نماندند در فکرِ نان و نمک

۱۲۴
فقط نورِ ایمان به دل بودشان
نه سرمایه، نه ملک و پول بودشان

۱۲۵
تو ای آن‌که در قصر و کاخی مقیم
بدان این قصه زِ حق است، نه بیم

۱۲۶
که فردا نه قصرت بماند، نه تاج
فقط پاکی دل بود آن‌جا رواج

۱۲۷
بر اصحاب کهف آن کرامت رسید
که تا حشر، نام‌شان نرود زِ امید

۱۲۸
همه اهل دنیا چو دیدند راز
بر آن غار بستند دروازه باز

۱۲۹
بنایی زِ سنگ و زِ اشک و دعا
که باشد نمادی زِ آن ماجرا

۱۳۰
به تاریخ، قصه‌شان ثبت شد
به دل‌ها چو نوری زِ مِهبت شد

۱۳۱
زِ هر سو فقیهان، زِ هر قوم و دین
بگفتند از آن غار و آن آفرین

۱۳۲
نوشته کتابی، سرودند شعر
به نام فَتایان پاک و فقیر

۱۳۳
همه ملتی عاشقِ این نشان
که ایمان چه سازد در این امتحان

۱۳۴
فتایان چو بگذشتند از مال و جاه
رسیدند زنده به قربِ اله

۱۳۵
نه در فکرِ پوشش، نه در بندِ نان
که دل کرده بودند با یزدان، جهان

۱۳۶
تو ای مردِ بازار، از ایشان بیاموز
که دل را بِسنجی، نه میزانِ سوز

۱۳۷
اگر با خدا باشی از هر خطر
برون آیدت لطف، از رهگذر

۱۳۸
یکی از فتایان به شب می‌سرود:
«خدایا! تویی قبله‌ی ما، معبود»

۱۳۹
دگر گفت: «ما را به خود وا مکن
به دوزخ دلی را تماشا مکن»

۱۴۰
دگر گفت: «یارب! تویی ذوالکمال
به ما ده یقین، دل، عمل، اعتدال»

۱۴۱
زِ هر یک برآمد دعایی بلند
که در آن نبودند جز بی‌گزند

۱۴۲
چو جان‌شان رسید از دعا تا یقین
خدا بردشان سوی عرش برین

۱۴۳
اگر مرد می‌خواهی و راستی
نظر کن به آن فتنه و کاستی

۱۴۴
که در شهر، هر کس بتی ساخت باز
ولی عده‌ای سر نهادند راز

۱۴۵
نه شمشیر خواستند، نه تاج و تخت
فقط عهد بستند با جانِ سخت

۱۴۶
تو نیز ار شدی خسته از این جهان
بزن گام بر جاده‌ی عاشقان

۱۴۷
زِ اصحاب کهف آموختی اگر
رَوی تا ابد با دلِ معتبر

۱۴۸
سخن ختم گردید بر یادشان
که بودند در راهِ حق، بادشان

۱۴۹
تو از قصه‌شان بگیر آن هنر
که تسلیمِ حق شو، مکن درنگ بر

۱۵۰
در آن غار اگر مرده بودند همی
زِ نورِ دل، زنده بودند همی

 

۱۵۱

در آن غار اگر مرده بودند همی
زِ نورِ دل، زنده بودند همی

۱۵۲
به ظاهر تنِ خسته در خواب بود
ولی جانشان مستِ محراب بود

۱۵۳
اگر خوابشان شد سه قرنِ دراز
ولی بود در سِیرِ روح، آن نواز

۱۵۴
نه پوسید جسم و نه گم شد نشان
که حق داشت بر جان‌شان سایه‌بان

۱۵۵
نه زنگار بر روحشان چیره شد
نه شیطان به وسواس، دلگیره شد

۱۵۶
خدایشان نگاه‌دارِ وجود
که جان در پناهش چُنان گل شکفت

۱۵۷
اگر مرده گشتی، ولی با صفا
به از زنده‌ای کو نیابد خدا

۱۵۸
تو را گر دلی هست بی‌کین و شک
بیا در پناهِ خدایِ فَلَک

۱۵۹
ببین قصه‌ی غار و یارانِ او
ببین آن وفاداری و آرزو

۱۶۰
اگر مرد راهی، بیاموز زود
که غفلت، نماند به فردا نبود

۱۶۱
تو نیز از بتانِ درون بر گریز
زِ شیطانِ پنهان به یزدان ستیز

۱۶۲
فتایانِ غار آن مثالِ یقین
که جان دادند از بهر رب‌العالمین

۱۶۳
نه در بندِ رسم و نه در بندِ قوم
که ایمان‌بران چون پرستند شوم؟

۱۶۴
خدا را گزیدند و رفتند دور
زِ دنیای تزویر و از شه‌غرور

۱۶۵
زِ مال و منال و زر و سیمِ خاک
بریدند و بستند دل سوی پاک

۱۶۶
فداکاری و صبر و ایمانِ ناب
چو خورشید بر تارِ دل شد خطاب

۱۶۷
چو خوانی حکایت، بدین یاد باش
که با حق مرو، جز به صدق و تلاش

۱۶۸
بیا سربنه پیشِ یزدان خویش
که جز او ندارد کسی جان‌پذیرش

۱۶۹
به هر قصه‌ای سرّ توحید هست
اگر دیده‌ات اهل تأیید هست

۱۷۰
در این غارِ تاریک، نور آفرید
دلِ اهل دنیا بر آن شد سپید

۱۷۱
فتایانِ حق، عاشقانِ صفا
برون رسته از بند و جاه و ریا

۱۷۲
زِ جان‌ها گذشتند و دل را گرفت
کسی کو خدا را به دل آفرید

۱۷۳
در آن غار، آیینه‌ی عشق بود
نه از رنج و فقر و نه از فخر و دود

۱۷۴
زِ اصحاب کهف این بماند به یاد
که ایمان به وقت خطر، زنده باد

۱۷۵
جهان را در آن غار عبرت رسید
که هر کس به باطل رود، ناامید

۱۷۶
خداوند یارانِ پاک آفرید
که بر اهلِ تقوا زِ آنان رسید

۱۷۷
و این قصه تا روز محشر بود
به دل‌ها زِ آن نور، جوشر بود

۱۷۸
کسی کو بود در طلب‌کار حق
بیابد زِ اصحاب کهف آن سبق

۱۷۹
بیا ای برادر، زِ جان گوش کن
به جایِ فسون، از خدا نوش کن

۱۸۰
سخن ختم شد، لیک راه است باز
که هر لحظه‌ای می‌رسد نورِ راز

۱۸۱
تو را با خودت، جنگی آغاز کن
زِ نفست برون آی و پرواز کن

۱۸۲
به راهِ فتیانی از خود گذر
بشو هم‌نشینانِ آن رهگذر

۱۸۳
تو نیز ار شدی بنده‌ی با وفا
شود غار دل، خانه‌ی کبریا

۱۸۴
جهانت شود روشن از نورِ دوست
اگر دل زِ غیر خدا شست و شُست

۱۸۵
بگیر این پیام از فتایان دین
که جان بایدت پاک و دل‌آفرین

۱۸۶
نه نامی، نه رسمی، نه تاجی بلند
فقط بندگی بایدت بی‌گزند

۱۸۷
سخن تا بدین‌جا رسد در نظام
تو را می‌برد سوی صد صبح و شام

۱۸۸
اگر عاشقی، راهِ اصحاب گیر
دل از غیر برکن، به دل نورگیر

۱۸۹
بگو با دلت: غیر او هیچ نیست
که جز او، نباشد کسی در تمیست

۱۹۰
جهان غار ظلمت، خدا نور محض
که از غار ره برد تا عرشِ رمز

۱۹۱
برو در دلِ شب، فتی باش و پاک
که یزدان نبیند تو را بی‌نَماک

۱۹۲
نمازت چو از دل برآید بلند
شود غار جانت چو گل بی‌گزند

۱۹۳
اگر دل به درگاه حق ره برد
بُوَد اصحبت، اهل کهفِ خرد

۱۹۴
تو خود نیز غاری، درونش نهان
هزاران فتنه، هزاران فغان

۱۹۵
در آن غار، اگر نور حق بتافت
شود شهر دل، گلشن اعتکاف

۱۹۶
چو اصحاب کهف از جهان رو گرفت
به خلوتگه عشق، جان را شِکفت

۱۹۷
خداوندگار است و یار و نگار
نگه‌دار دل‌های پر اضطرار

۱۹۸
سخن با خدا گو، زِ دل، بی‌ریا
که او را بُوَد هر دلت مبتدا

۱۹۹
همه غارها می‌شود گل‌سرا
اگر دل شود قبله‌ی کبریا

۲۰۰
سخن ختم شد با دل و جان پاک
که باشد فدای خدایِ قوی

 

۲۰۱

فتایانِ کهف از درونِ یقین
گذشتند از هر فریبِ زمین

۲۰۲
گرفتند دامانِ حق را به چنگ
رهیدند از فتنه، از خشم و جنگ

۲۰۳
نماندند در خانه‌های فریب
که جانشان نخواست آن شرابِ شکیب

۲۰۴
زِ گمراهی مردم و شاهِ پست
به یزدان پناهید و بردند دست

۲۰۵
فتی بودن، ای دل، همین است و بس
که بگذشت از ملک و از دست‌رس

۲۰۶
که جان را دهد در رهِ حق نثار
نه در بندِ زَر، نه اسیرِ دیار

۲۰۷
برو غارِ دل را بیارا، چنان
که بنشاند آن‌جا خدا را نشان

۲۰۸
در آن خلوتِ نور و راز و نیاز
ببین جلوه‌ی دوست در سوز و ساز

۲۰۹
مگو قصه‌شان رفت و افسانه شد
که هر دل که بیدار شد، خانه شد

۲۱۰
بسا غار و کوهی که خالی مباد
از آن‌کس که دارد به دل نورِ یاد


۲۱۱
تو خود غارِ تاریکی و پر ستم
اگر در دلت نیست نورِ قِسَم

۲۱۲
برو، شمعِ ایمان در آن غار زن
که روشن شود جان زِ نورِ وطن

۲۱۳
تو ای غافلِ مانده در خوابِ پست
ببین آن فتایان و بیدار رَست

۲۱۴
ببین با کدامین یقین و صفا
برفتند از ملک تا کبریا

۲۱۵
ببین آن سکوتِ به حق آشنا
که با عشق گفتند: یا رب، رضا

۲۱۶
سکوتی که از شورِ ایمان پُر است
به جانِ ولیّان، نشان از پر است

۲۱۷
سکوتی که گفت از هزاران فغان
که هر قطره‌اش آتشی زد به جان

۲۱۸
فتی بودن آن است، ای هم‌نفس
که در سوزِ جان باشدت صد قفس

۲۱۹
ولی پر کشی، در دل امتحان
به سوی خدا، با نَفَس، با اَمان

۲۲۰
چو اصحاب کهف، ار شوی بی‌هراس
شود شامِ غربت، سحرگاهِ یاس

۲۲۱
زِ جانت برون آتشی سرکِش است
ولی عشقِ یزدان فروکش‌کن است

۲۲۲
چو در خود شکستی، خداوند هست
نهان در درونِ تو، آن دوست، هست

۲۲۳
ببین قصه را با دلِ عاشقی
نه با چشمِ عادت، نه از ناشقی

۲۲۴
اگر عقل پرسد: چگونه، چرا؟
بگو عشق داند، تو سر باز دار

۲۲۵
جهان، غارِ ظلمت، خدا نورِ پاک
که دل را کشاند زِ خاکِ هلاک

۲۲۶
به اصحاب کهف، این پیام است راست
که راهِ خدا، از درون می‌شکاست

۲۲۷
نه در جنگ و شمشیر و آتش‌نشان
که در ترکِ دنیا و ترکِ جهان

۲۲۸
فتی آن‌که از جانِ خود بگذرد
دلش را به درگاهِ حق بسپرد

۲۲۹
اگر جان تو خانه‌ی عشق شد
شود هر بلا بر تو همچون سُرود

۲۳۰
وگرنه بمانی درونِ قفس
نهانی، پریشان، و بی‌هم‌نفس

۲۳۱
تو هم مردِ راهی، به غار آ
به آن کوه ایمان، به اسرار ما

۲۳۲
ببین در دلِ شب چراغی برافروز
که آن نور گردد تو را همت‌افروز

۲۳۳
بخوان قصه را هر سحر، با نیاز
ببین نورِ آن غار در چشمِ راز

۲۳۴
فتی بودن آموز از آن عاشقان
که بُگسستند از بندِ باد و زمان

۲۳۵
جهان را به یک گوشه افکندند
به یزدان، دل و جان ببخشیدند

۲۳۶
زِ شهر و زِ بازار و از زر گذشت
به کوه و به غارِ یقین دل نوشت

۲۳۷
نهان گشت و بیدار شد در درون
که در خود بجُست آیه‌ی رازِ خون

۲۳۸
تو نیز ار درونت زِ ایمان تهی‌ست
دلت غارِ تاریک و جانت غمی‌ست

۲۳۹
ولی چون بخوانی "کهف" را به دل
شود غارِ جانت پُر از کار و کل

۲۴۰
شوی زنده از مرگِ این زندگی
برآیی به افلاک، با بندگی

۲۴۱
و این است پایانِ آن داستان
که آموزگاری‌ست بهرِ جهان

۲۴۲
چو اصحاب کهف از جهان در گذشت
به جا ماند یاد و پیام و سرشت

۲۴۳
همه آیتی از خداوند بود
که در پرده، صد جلوه‌ی پند بود

۲۴۴
تو را گر دلی هست، بشنو پیام
که در هر حکایت بود صد قیام

۲۴۵
به ظاهر بخوانی اگر بی‌بصر
نبینی در آن جز سخن‌های سر

۲۴۶
ولی گر بخوانی به چشمی درون
شود هر کلامش به جانت فزون

۲۴۷
سخن از فتایان و غار و سکوت
سخن از حضور است، نه از فروت

۲۴۸
خداوند در قصه‌ها راز گفت
به رمز و به معنا و اعجاز گفت

۲۴۹
برو جانِ خود را زِ او پر بکن
دل از بت‌پرستانِ دنیا بکن

۲۵۰
در آن غار، رازی‌ست بی‌انتها
که دریاب اگر دل تو شد خدا

۲۵۱
زِ اصحاب کهف آیتی زنده است
که راهِ حقیقت همین بنده است

۲۵۲
بخوان آیه‌ی "کهف" با اشک و آه
که یزدان بر اهلش دهد صد پناه

۲۵۳
و گر شب رسد، در دلت نور کن
خدا را به فقر و سکوت، سور کن

۲۵۴
چو فتی شوی، راهِ کهف آشکار
شود غارِ دل، قبله‌ی روزگار

۲۵۵
نهایت همین است، ای بنده‌وار
که جانت شود خانه‌ی کردگار

۲۵۶
سخن ختم شد لیک راهی بماند
که دل با فتایان، نیکو نشاند

۲۵۷
اگر قصه را در دلِ خود نهی
شوی زنده از مرگِ هر بی‌رهی

۲۵۸
خدایا، دلم را فتی‌وار کن
مرا نیز هم‌صحبتِ یار کن

۲۵۹
به من نیز آن عهد و ایمان رسان
که باشم زِ یارانِ کهفِ نهان

۲۶۰
بسازم دلی همچو آن غار پاک
که افکند درونش تو نورِ افلاک

۲۶۱
و این بود پایانِ این ماجرا
که بر ما رساند ازل را صدا

۲۶۲
سخن نیست پایان، که هر بارِ نو
زِ کهف است و ایمان و ذکرِ عمو

۲۶۳
زِ آن قصه صد شعله برخاست باز
که بنویسدش عاشقی با نیاز

۲۶۴
و من نیز گفتم زِ آن ماجرا
که شاید شود شعله‌ای در سرا

۲۶۵
نه از خود، که از اوست این سرگذشت
که خود می‌سُراید، قلم می‌نوشت

۲۶۶
وگر نیست موزون سخن یا روان
قبولش نما از دلی بی‌فغان

۲۶۷
که مقصود ذکرِ خداوند بود
نه لفظِ بلند و نه آوای نغود

۲۶۸
به نامش سرودم، به یادش تمام
که او را بود آفرینش پیام

۲۶۹
سپردم دل و شعر را بر طریق
به راهِ فتی‌های شب‌های نیک

۲۷۰
خدایا! تو دادی مرا این توان
که گویم حدیثی از آن عاشقان

۲۷۱
مبادا دلم گردد از ذکر سیر
مبادا دلم گیرد از نور، تیر

۲۷۲
اگر قطره‌ام، در دلِ بحر تو
مرا غرق دار ای خدایِ سبو

۲۷۳
در این بحرِ معنا، تویی ناخدا
مرا غرق کن در رهِ کبریا

۲۷۴
خدایا! به کهف و فتایان پاک
بده رحمتی، ده مرا نیز خاک

۲۷۵
که باشم فدایِ ره و رسمشان
اگر جان رود، مانَد اسم‌شان

۲۷۶
و این بود پایان آن سرگذشت
که در جانِ من، شعلۀ نور کِشت

۲۷۷
تو ای خواننده! اگر دل‌پذیر
بخوان بار دیگر، به اشک و به تیر

۲۷۸
وگر خواستی گفت‌وگو با فتی
درونِ خودت جوی آن منتهی

۲۷۹
که آن غارِ کهف، این دلِ ماست باز
اگر گم نشد نور، پیدا شود راز

۲۸۰
تو هم می‌توانی فتایی شوی
به نورِ یقین آشنایی شوی

۲۸۱
ببین یار را در درونِ دلت
بگیر آیه‌ای از خدایِ سَمت

۲۸۲
به قرآنِ کهف ار دلی یافتی
به باغِ امانِ خدا تافتی

۲۸۳
شوی هم‌سفر با فتایانِ راز
برآیی از این خاک تا سوزِ ساز

۲۸۴
به آن‌جا که غار است و یارانِ عشق
به آن‌جا که جاری‌ست بارانِ عشق

۲۸۵
تو را آن جهانِ نهان، خانه باد
تو را نورِ کهف و فتی، شانه باد

۲۸۶
در آن سایه‌سارِ محبت بخواب
که بیداری‌ات باشد از آن شتاب

۲۸۷
و هر شب چو آیی به یادِ فتی
بخوان سوره‌ی کهف، زِ دل، با صَفی

۲۸۸
بخوانش به آه و به نور و یقین
که پیدا شود راهِ دین در زمین

۲۸۹
در آن سوره، قرآن، هزار آیه است
که هر آیه‌اش پر زِ آشنایی است

۲۹۰
تو نیز ار شدی از دروغ این جهان
برون آی با سوره‌ی عاشقان

۲۹۱
بگیر آن چراغِ شبان‌گاه را
ببوس آیه‌های پر از آه را

۲۹۲
که در آن سخن‌ها، فتایان هنوز
به ما می‌نگرند از آن غارِ سوز

۲۹۳
و ما نیز در غارِ خود مانده‌ایم
زِ دنیا، زِ بت‌ها پر افتاده‌ایم

۲۹۴
ولی گر بخوانیم با اشکِ دل
شود غارِ دل قبله‌ی مشکل‌گُسل

۲۹۵
چو اصحاب کهف، آشتی کن به دوست
بگیر آیه‌ای کز خدا بر تو جوست

۲۹۶
بخوان تا سحر، سوره‌ی کهف را
بپوشان به ایمان، دل و چشم را

۲۹۷
و این بود پایان آن گفت‌وگو
که ختمش بود با خدایِ سبو

۲۹۸
اگر قصه شیرین شد و دل‌نشین
نبود از من، آن لطفِ رب‌العالمین

۲۹۹
خداوند یارت، فتی باش و پاک
که نورت بتابد به صد کوه و خاک

۳۰۰
سخن ختم شد بر درِ کهفِ راز
به امید دیدار در سوز و ساز

 

 نتیجه‌گیری منظومه‌ی «اصحاب کهف»

داستان اصحاب کهف، صرفاً روایتی تاریخی از چند جوان باایمان نیست که از ستم شاه گریختند و به غاری پناه بردند؛ بلکه آیینه‌ای است از سیر باطنی انسان مؤمن، که در دوران تاریکی، بت‌پرستی، دنیاپرستی و استبداد، دل از خلق برمی‌گیرد و به خالق پناه می‌برد.

اصحاب کهف، نماد فتایانی هستند که با ایمان، سکوت، هجرت، دعا، و توکل، راه نجات را درون غار ظلمت این دنیا جست‌وجو کردند و با صدق نیت، چنان مورد لطف و حمایت الهی قرار گرفتند که خوابشان نه پوسیدگی، بلکه تجلی جاودانگی شد. خواب آن‌ها، تمثیلی از مرگ و بیداری‌شان، تمثیلی از قیامت بود. خداوند با بیدار کردن آن‌ها پس از قرن‌ها، نشان داد که زنده کردن مردگان، برای او آسان است و این، حجتی برای ایمان‌آوران است.

پیام اصلی این منظومه آن است که:
هر انسانی، غاری در درون دارد.
اگر از فریب‌های بیرونی بگریزد و به ایمان، دعا، یقین، و انس با خدا رو آورد، آن غار، نه تاریکی که گلستان حضور الهی خواهد شد.

بت‌ها تنها مجسمه نیستند؛ گاهی زر، زور، شهوت، مقام، نفس، و حتی خودبینی، همان بت‌هایی هستند که باید شکست.
اصحاب کهف، بت‌شکنان زمانه خود بودند.
تو نیز اگر بخواهی، می‌توانی فتی عصر خود باشی.

باشد که هر یک از ما، با خواندن این داستان و درک معنوی آن، غار دل خود را قبله‌گاه خداوند کنیم و در تاریکی دنیا، به روشنایی یقین و تسلیم برسیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  اصحاب کهف

حکایت(۲۷)

 

به نام خداوند روح و روان
صفابخشِ جان و شفایِ نهان

 

 

خدایی که جان آفرید از عدم
به خاک سیه داد جان و کرم

 

 

سخن از جوانان پاک و بصیر 

که گفتند: حقّیم و پاک و دلیر

 

 

دلِ خسته‌شان سوی دادار گشت
زِ شرک و زِ بت‌خانه بیزار گشت

 

 

 

خدا هست ما را امید و پناه 
بر او تکیه کردند در شامگاه

 

 

در آن شهر، شاهی ستم‌کار بود
دلش خالی از مهر دادار بود

 

 

ولی دل‌سپیدان روشن‌ضمیر

 شدند از رهِ باطل، آماج تیر

 

 

یکی گفت: یاران! دیاری رویم
زِ آشوبِ دوران، به غاری رویم

 

 

دگر گفت: با ظلم، دل یار نیست
که جز حق، سزاوار دیدار نیست

 

به پیمانِ پاکِ خدایی شدند
زِ هر بندِ دنیا رهایی شدند

 

 

جهان تار و پر فتنه از ماجرا
فقط نورِ حق ماند، باقی هَوا

 

 

 

به شب، بی‌خبر، سوی صحرا شدند

زِ دنیا گسستند و تنها شدند

 

 

 

زِ دنیای ظلمت، به نور آمدند
به خلوتگهِ راز و شور آمدند

 

 

نشستند در غار و سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی آتشین

 

 

دعای جوانان، دعای شبان
چراغی زِ لطفِ خدای جهان

 

 

شدند آن دلیران به خوابی دراز
که جز دادگر کس نداند ز راز

 

 

گذشت آن زمان، سال‌ها در خموش 

فقط مهرِ یزدان بُد آن‌جا سروش

 

 

زِ خوابِ درازی شود جان رها

 ندانست کس آن شب از روزها

 

 

یکی گفت: دیگر توان نیست ما

کسی نان بیارد، نمانَد قوا 

 

 

 

یکی سکه برداشت، با شوق جان 

برون رفت، پنهان، به سوی نشان

 

 

 

چو آمد به بازارِ کسب و قرار 

ندید آنچه باید، زِ عدل و وقار

 

 

 

نشان داد سکه، به بازارگاه 

زِ حیرت، برآمد خروش و نگاه

 

 

 

که این چیست؟ از عرش بالا نشان؟ 

چه دارد در آن سکه، رازِ نهان؟

 

 

بگو از کجایی؟ کدامین دیار؟
که گویی زِ عهدِ خلیل و نگار

 

 

جوان گفت: ما از تبارِ قدیم
نه گنجی به کف، نی دلی پر ز بیم

 

 

بیامد گروهی، به شوقِ نجات
به غاری که یاران دین‌ و ثبات

 

 

ازِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ دلیرانِ پاک و عفیف

 

 

 

بنایی به پا شد در آن روزگار
به نامِ دلیرانِ بی‌خوف غار

 

 

چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان

" رجالی‌ " حکایت کند بر کسان 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با کمال میل! در این‌جا داستان اصحاب کهف را به‌صورت کامل، پیوسته و با شرح قرآنی و تاریخی برایتان بیان می‌کنم. ابتدا از روایت قرآن و سپس از منابع تفسیری و تاریخی بهره می‌گیرم تا روایت جامعی ارائه شود:


🕋 داستان کامل اصحاب کهف (با روایت قرآنی و تاریخی)

🔸 پیش‌زمینه تاریخی:

در دوران امپراتوری‌های روم باستان، حاکمان بسیاری به بت‌پرستی گرایش داشتند و مسیحیان موحد را تحت فشار قرار می‌دادند. در یکی از این دوران‌ها، گروهی از جوانان مؤمن که به خدای یگانه ایمان داشتند، در شهری به نام افِسوس (یا اِفِسا) زندگی می‌کردند. پادشاه زمان، به نامی مانند دقیانوس (در منابع اسلامی و مسیحی ذکر شده)، مردم را به بت‌پرستی و شرک وادار می‌کرد.


🌟 ایمان جوانان و تصمیم به هجرت:

این جوانان، که از خانواده‌های ثروتمند و بلندپایه بودند، به آیین بت‌پرستی تن ندادند. خداوند در قرآن می‌فرماید:

«إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى»
(آنان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم) – سوره کهف، آیه ۱۳

آنان تصمیم گرفتند تا برای حفظ دین خود، مخفیانه از شهر بگریزند و به غاری در دل کوه‌ها پناه برند.


⛰️ ورود به غار و خواب شگفت‌انگیز:

آنان وارد غاری شدند به نام غار کهف (کلمه‌ی "کهف" به‌معنای غار وسیع است) و در آن‌جا دعا کردند:

«رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا»
(پروردگارا! از جانب خود رحمتی بر ما فرست و کارمان را به درستی سامان ده)

خداوند آنان را به خوابی عمیق فرو برد:

«فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَدًا»
(پس [پرده‌ای] بر گوش‌هایشان زدیم [و خوابشان بردیم] در غار، سال‌هایی چند)

طبق آیات قرآن، آنان ۳۰۰ سال قمری (یا ۳۰۹ سال شمسی) در خواب بودند.

«وَلَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَازْدَادُوا تِسْعًا»

در دهانه‌ی غار، سگی همراه آنان بود که خوابیده بود و نگهبانی می‌داد:

«وَکَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»
(و سگشان دست‌هایش را در دهانه‌ی غار گشوده بود)


🌞 جایگاه غار:

قرآن اشاره می‌کند که خورشید طوری می‌تابید که به داخل غار نمی‌افتاد و بدن آنان سالم می‌ماند:

«وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَاوَرُ عَن کَهْفِهِمْ ذَاتَ الْیَمِینِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقْرِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ»


⏰ بیدار شدن و حیرت:

پس از حدود سه قرن، جوانان بیدار شدند. یکی از آنان گفت:

"چقدر خوابیده‌ایم؟"
پاسخ دادند: "شاید یک روز، یا بخشی از روز."

احساس گرسنگی کردند و یکی از آنان را با سکه‌ای کهنه به شهر فرستادند تا غذایی بخرد.


🏙️ ورود به شهر و شگفتی مردم:

وقتی او وارد شهر شد، متوجه شد همه‌چیز تغییر کرده است. مردم دیگر بت‌پرست نبودند و دین توحیدی در شهر حاکم شده بود. فروشنده وقتی سکه‌ی کهنه را دید، گمان کرد او از گذشته آمده یا گنجی یافته!

خبر به حاکم رسید. حاکم مؤمن بود و وقتی داستان آن جوانان را شنید، با مردم به غار آمدند و حقیقت را دریافتند.


🕊️ بازگشت به خواب ابدی:

اصحاب کهف پس از آشکار شدن رازشان، دوباره در غار به خواب ابدی فرو رفتند. مردم بر در غار بنایی یادبود ساختند:

«فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیْهِم بُنْیَانًا ۖ رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ»


🔸 پیام‌های عمیق داستان:

  1. پایداری در ایمان، حتی در برابر ستمگران.
  2. قدرت خداوند بر امور غیرعادی مانند نگهداری جسم و جان در خواب طولانی.
  3. یادآوری قیامت و برانگیخته‌شدن پس از مرگ.
  4. احترام به آزادی عقیده و هجرت برای حفظ ایمان.

📚 نکته تفسیری:

خداوند می‌فرماید:

«سَیَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ... وَیَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ...»
(بعضی می‌گویند سه نفر بودند، چهارمینشان سگشان بود... و بعضی می‌گویند هفت بودند و هشتمشان سگشان بود)

قرآن تعداد دقیق آن‌ها را مشخص نمی‌کند تا مغز پیام داستان بر عدد غلبه داشته باشد.


🔚 نتیجه‌گیری:

اصحاب کهف نمونه‌ای از جوانان باایمان هستند که برای حفظ عقیده و توحید، ترک آسایش کردند و خداوند نیز با لطف ویژه‌ی خود، آنان را نگهداری کرد و سبب هدایت مردمان پس از آنان شد.


اگر بخواهید، می‌توانم این داستان را در قالب

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی
مثنوی حضرت ابراهیم (ع)
حکایت(۲۶)

 

به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد را زِ رازی نهان آفرید
 

خدایی که بر لوح هستی نوشت
قلم را به اسرارِ هستی سرشت

 

خدایی که آموخت راهِ کمال

طریق نیایش، طریق وصال

 

یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، فروغ حضور

 

 

چو بگذشت کودک زِ دامانِ شیر
شد آگاه از رمز و رازِ ضمیر


 

بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان

 

 

بگفتا که شمس و قمر، روز و شام
نشانی‌ست از صنعِ آن نیک‌نام


 

 

همه نقش هستی‌ست رازِ نهان
زِ آیاتِ یزدان بود آن نشان

 

 

چو خواهی که دانی زِ سرّ نهان
نظر کن به چرخ و فلک، آسمان

 

 

خدایم حکیم است و والامقام
که بخشد به هستی صفا و نظام

 

 

بگفتا: چرا بر چنین سنگ خوار
کنی سجده، ای مرد پاکیزه‌کار؟

 

 

عمو گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست

 

 

چو مردم به صحرا شدند آن زمان
زِ ره گشته گم، غافل از کهکشان

 

 

سخن گفت با دل، خلیلِ خدا
که شد وقتِ فرمان و عهد و وفا

 

 

چو شیر ژیان سوی معبد شتافت
به تیشه، بنایِ بتان را شکافت

 

 

بتان را شکست و نهادش تبر
بر آن بت، که مهتر بُدی از دگر

 

 

چو دیدند بت‌ها همه واژگون
به حیرت فتادند، همچون فسون

 

 

خروش آمد از مردم بت‌پرست
که این تیشه، بر هستی ما نشست

 

 

بگفتند: آن نوجوان، بدسرشت
به بت‌ها همیشه سخن گفت زشت

 

 

چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار، کار ی گناه؟

 

 

بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!

 

 

تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن را ببر!

 

 

 

چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان

 

 

بگفتند: باید که سوزد به نار
چنین مرد بی‌شرم و گستاخ‌کار!

 

 

خدا گفت: ای نار، زین پس نسوز
شد آتش گل افشان و دل‌ها فروز

 

 

زِ آتش برآمد، نبی امین
گلستان شد آن دوزخِ پر زِ کین

 

 

جهان را بگفت این عمل آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار

 

 

خدایی‌ست ما را، که دارد حیات
زِ فیضش روان، چشمه‌ی کائنات

 

بر ابراهیم آمد زِ جانان ندا
که ترک وطن کن، به سوی رضا

 

به دل‌ها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد " رجالی" کمال

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

مثنوی  حضرت ابراهیم ( ع)

در حال ویرایش

 

مقدمه مثنوی حماسی «بت‌شکن»

روایتی منظوم از زندگی حضرت ابراهیم خلیل‌الله (ع)

حضرت ابراهیم (ع) یکی از بزرگ‌ترین پیامبران الهی و از پیامبران اولوالعزم است. او در سرزمینی بت‌پرست زاده شد، اما از همان نوجوانی پرچم توحید را برافراشت. عقل روشن، قلب مؤمن، و اراده‌ی پولادین او، در تاریخ پیامبری نمونه‌ای بی‌بدیل آفرید. او بت‌ها را با تیشه‌ی عمل و منطق شکست، آتش را به گلستان بدل کرد، فرزند را به فرمان خدا تا آستانه‌ی قربانی برد، و در پایان، به همراه فرزندش، خانه‌ی خدا – کعبه – را بنیان نهاد.

مثنوی «بت‌شکن» با زبانی حماسی و استوار، در قالبی شاهنامه‌ای و با بهره‌گیری از منابع قرآنی، زندگی و پیام حضرت ابراهیم (ع) را در سه پرده‌ی منظوم به تصویر می‌کشد. این منظومه برای نسل امروز، پیامی روشن از توحید، خردورزی، ایثار، و بندگی خالصانه است.

فهرست مطالب

  • تولد حضرت ابراهیم (ع) در خانواده‌ای بت‌پرست
  • مخالفت او با بت‌سازی پدر (آزر)
  • اندیشه‌ی شبانه و شناخت خدای یکتا
  • خشم قوم و تصمیم به تبعید یا مجازات
  • داستان معروف بت‌شکنی و گذاشتن تبر بر بت بزرگ
  • مناظره با قوم و پاسخ حکیمانه
  • آتش عظیم و معجزه‌ی نجات الهی
  • رویارویی حضرت ابراهیم با نمرود
  • گفت‌وگوی منطقی درباره‌ی مرگ و زندگی
  • مثال «خورشید از شرق، تو از مغرب» و سکوت نمرود
  • هجرت به سرزمین دیگر به امر خدا
  • دعای پرشور برای فرزند
  • تولد اسماعیل از هاجر
  • فرمان قربانی کردن اسماعیل و تسلیم پدر و پسر
  • نجات اسماعیل و قربانی شدن ذبح عظیم
  • فرمان بنای خانه‌ی خدا در مکه
  • همکاری پدر و پسر در ساخت کعبه
  • دعای حضرت ابراهیم برای نسل خود
  • درخواست بعثت پیامبر آخرالزمان (حضرت محمد ص)
  • جایگاه حضرت ابراهیم در میان پیامبران
  • لقب «خلیل‌الله» و جاودانگی راه او
  • پیوند مکه و توحید
  • پیام پایانی: عقل، بندگی و آزادی از بت‌پرستی

اگر مایل باشید، می‌توانم:

 

به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد داد و بر هر دل‌اش راه چید

خدایی که خورشید و مه را سپرد
به افلاک تا بر جهان باد بُرد

خدایی که از خاک، انسان سرشت
به او داد عقل و زبان و بهشت

یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، به ایمان غرور

زِ نسل پدر بود در بت‌گری
ولی او نپذرفت آن کافری

به نامش بُوَد "آزر"، آن مرد پیر
که می‌ساخت بت، بود در شرّ و شیر

ولی آن پسر، سر به یکتا نهاد
نه دل بر صنم، بر خدا دل نهاد

چو بگذشت کودک زِ دوران شیر
شد آگاه از سرّ هستی و سیر

بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان

بگفت این همه نیست پروردگار
نه خورشید و مه، نی ستار و غبار

مرا هست پروردگاری بلند
که از نیست، بر هستی آرد پسند

بگفتا به آزر: چرا می‌پرست
چنین سنگ بی‌جان و بی‌عقل و دست؟

نخیزد زِ جا، بر نگوید سخن
ندارد به جان و به دل انجمن

پدر گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست

ولیکن دل کودک از حق پُر است
به سوزی درون، پُر زِ شور و شر است

چو مردم برفتند یک روز شاد
به صحرا، همه قوم گم‌راه و باد

سخن گفت ابراهیم با جان خویش
که اکنون بُوَد روزِ فرمان و کیش

درآمد به معبد، چو شیرِ نبرد
به تیشه، سرِ بت‌پرستی بکند

همه بت شکست و نهاد آن تبر
بر آن بُت‌ که بود از همه بیشتر

چو آمد به شهر آن گروه شریر
بدیدند بت‌ها شکسته به تیر

خروش آمد از مردم بت‌پرست
که این کار کی کرد؟ این فتنه‌ست!

بگفتند: جوانی است کو دشمن است
به بت‌ها همیشه به طعنه زن است

بیاریدش اکنون به داد آن تبر
بپرسیم کِی بود این کار زَر

چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار بی‌عذر و راه؟

بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!

تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن گه ببر!

چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان

بگفتند در دل: که این راست گفت
ولیکن، نپذرفت دلِ خشک و سُفت

به ناری بزرگش درآوردند
همی خواستندش که بسپارند

ولی آمد ندا از خدای بلند
که آتش مشو شعله‌ور، بس پرند!

خدا گفت: «یَا نارُ» و آتش بخفت
گلستان شد آن دوزخِ پر نهفت

برآمد ابراهیم، آرام و پاک
نه جامه گداخته، نی روی خاک

جهان را بگفت این سخن آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار

خدایی‌ست ما را، که جان می‌دهد
نه سنگی که بر سنگ، جان می‌نهد!

به نام خداوند خورشید و ماه
خدای جهاندار آگاه و شاه

خدایی که بخشید ما را خرد
دل و جان ما را به دانش سپرد

نخست از پدر آزر آمد پدید
که با بت‌پرستان هم‌آواز دید

زِ سنگ و زِ چوب، آن‌همه ساختند
به آن بی‌زبانان، دل انداختند

پسر زاده شد در دل آن دیار
که پاکی و ایمان بُدش در کنار

زِ نوری دلش روشنی یافت زود
نگه کرد بر چرخ بی‌پای و پود

سخن گفت با خویش در روز و شب
که این چرخ و اختر ندارد ادب

نه خورشید پرورد، نه ماه است یار
نه این اختران راست کار و مدار

زِ هر سو نگه کرد بر کردگار
خدایی نهان، پُر زِ نور و وقار

پدر گفت: «ای پسر! خام باش!
به آیین کهن، همچنان رام باش»

پسر گفت: «این بت نه جان دارد و
نه دستی، نه گوشی، نه بان دارد و

چرا سر نهی بر سر سنگ و خاک؟
خدا آن بود کو دهد مهر و پاک»

ولی قوم او زخم گفتار کرد
سخن‌های او را همه خار کرد

شبی آمد و شهر خالی بُد از
همه بت‌پرستان، به دشت و به غز

درآمد جوانمرد، پاکیزه دل
به معبد، به امید لطف از ازل

نگه کرد بر چهره‌ی بی‌زبان
بگفتا: «کنون باد سنگین روان!»

به تیشه، همه بت بشکست سخت
که شد معبد از خاک، گَردِ درخت

فقط ماند آن بُت، بزرگ ایستاده
تبر نیز بر دوش او تکیه داده

چو آمد گروهی زِ جشن و سرور
بدیدند معبد، شده خاک و گور

خروش آمد از جمع مردم بلند
که کی کرد این کار بی‌شرم و بند؟

یکی گفت: «آن نوجوان، آن ستیز
که با بت، ندارد به جان هیچ چیز!»

بیاوردندش، به تندی و قهر
بپرسید پادش: «تو کردی این زهر؟»

بگفتا: «مگر آن بزرگ آن نبود؟
تبر بر دو دست‌اش نشسته چو دود!»

«زِ او پرس، اگر راست‌گوید سخن
که من کی زدم تیشه بر انجمن؟»

همه ماندند از این سخن بی‌جواب
درون‌شان چو آتش، برون‌شان چو آب

بگفتند: «راستی سخن این جوان
ولیکن نباید شکست این نشان»

به جهل و خرافه، گرفتارشان
نشد گوهر عقل بیدارشان

بگفتند: «باید بسوزیم‌اش این
که آتش بود سز بر او، آفرین!»

کشیدند هیزم، فراز آوردند
در آتش، جوانِ خدا را سپردند

خدا گفت: «ای آتش! آرام باش!
بر این بنده‌ام، زهر و آزار باش!»

زِ فرمان حق، آتش افکند سرد
گلستان شد آن شعله‌های نبرد

نجات آمد از جانب کردگار
خدا یار او شد، نه شاه و نه دار

جهان ماند حیران زِ آن کار پاک
که آتش نگه داشت او را زِ خاک

همه دشمنان، سر به حیرت نهاد
خروش و خروشیدن از یاد داد

چو شد آشکار آن‌چه حق گفته بود
دل قوم در سنگِ کین خفته بود

جوان مرد ایستاد با صد امید
که با بت‌پرستان، سخن‌ها شنید

نه شمشیر برداشت، نه تند شد
به حجّت، دل از کین بند شد

چنین بود آیین پیغمبری
که با نور دل شد جهان پروری

چو دیدند او را زِ آتش رهی
نجست از تَبَش داغ و درد و گِهی

در اندیشه افتاد نمرود شاه
که این کیست کز آتش آید به راه؟

زِ لشکر برآورد بانگ بلند
که با وی کنم حجّت از بَر گزند

بفرمود تا آمد آن مرد پاک
به پیشش، دلی چون دلِ چاک‌چاک

بپرسید از او، پادشاه جهان:
«خدایت که باشد، به صدها نشان؟»

بگفتش: «خدایم دهد مرگ و زیست
نه آن کس که تختش به خون خفته نیست»

نمر گفت: «من نیز کشتم کسی
دگر را رهانیدم از بی‌کسی»

بخندید ابراهیم، آرام و نرم
بگفتا: «تو داری به لب‌های گرم

سخن از جهان‌آفرین ای ستیز!
اگر راست گویی، کنون روز خیز:

خدای من آرد زِ خاور، پگاه
تو آور اگر می‌توانی، زِ چاه!»

زِ پاسخ، دگر شد زبان‌اش خموش
نماند آن شکوه و فریاد و جوش

ولی از خِرَد دور و از داد، کور
بشد بر ستم باز، آن شاه زور

بر ابراهیم آمد ندا از خدا
که برخیز و از خانه کن رخت را

تو بگذار این شهر و این مردمان
که آلوده‌اند از سر و تا به جان

برون شد جوانمرد، همراه هم
به دوش‌اش نه تیشه، که ایمان و دم

سری پر زِ اندیشه‌ی آسمان
دلی پُر زِ یادِ خدای جهان

برفت آن سرافراز از بابلش
به دل داشت شوقی چو راهِ دلش

زِ جان خواست فرزند پاک و رهی
که باشد در این راه یاری گهی

دعا کرد با اشک و آهِ نهان
که: «ای آفریننده‌ی انس و جان!

مرا ده پسر، پاک و دانا و زهد
که نام تو گردد به دستانش عهد»

خدا داد از مهر، نوری پدید
زنی داد بر وی که نازد به دید

زِ هاجر یکی کودک آمد پدید
که نوری زِ ایمان در آن ناپدید

به دل داشت ابراهیم مهرش چو جان
ولی حکم حق بود در این میان

فراموش نشد آن ندا از سپهر
که باید شوی از پسر نیز بَهر

به وادی ببرده، به امر خدای
به جایی که جز سنگ ننمود جای

زِ ره گفت: «ای کودک نازنین!
به خوابم رسیده یکی راز دین

که باید تو را، ای عزیز پدر
کُنم قربانی، زِ سوی داور»

پسر گفت: «ای پدرم! کن روا
همان کاین زِ یزدان رسد از سما»

چو تیز آخت شمشیر، فرمان‌بَرَش
نخفت آسمان بر سرِ گوهرش

ندا آمد از عرش: «ای مرد پاک!
گذر کن زِ ذبح و بدار از هلاک

تو کردی به عهد از دل و جان قیام
بر آری به ما از وفا احترام»

چو قربانی آمد زِ سوی خدا
برون شد زِ شادی دل مصطفا

نجات آمد از لطفِ پروردگار
پسر ماند و شد قصه‌اش ماندگار

همی گشت مشهور در قوم و قُطر
که ابراهیم است آن امام و سُطر

زِ حجّت، زِ ایمان، زِ پاکی و داد
شبی چون چراغ شبانگاه باد

بر آن‌جا که آورد فرزند خویش
بنای حرم شد، زِ فرمانِ نیش

به دوش آن پدر، سنگ و تدبیر و جان
که بنهد یکی خانه در آسمان

چو فرمان رسید از خدایِ منان
که: «ابراهیم! برخیز با صد توان

بساز آن حرم، خانه‌ی یاد ما
که گردد زمین پُر زِ فریاد ما»

زِ اسماعیل، آن کودکِ باخِرَد
کمک خواست در کار پاک و سند

به دوش آمد آن سنگ‌ها صف به صف
زِ جان برد هر دو در آن کار، کف

بسا خانه‌ای از صفا بر فراز
که گردد به دوران، پناه نیاز

زمین مکه شد قبله‌گاه حضور
در آن خانه شد جلوه‌ی نابِ نور

برافراشت دیوارها استوار
بدون تکبّر، بدون افتخار

زِ دل گفت آن مرد بی‌کین و کبر:
«خدایا بپذیر از این بند و صبر

تو دانی که ما را مرادی جز این
ندارد دل از غیر تو نقش و زین»

دعا کرد: «پروردگارا، شنو
که ما را زِ فرزند، پاکی بنو

فرست از میان‌شان پیام‌آوری
که خوانَد به توحید و حق داوری»

بخواند دعایی پر از اشک و آه
که جاوید ماند از دلِ دادخواه:

«خدایا! دلم با تو بند است و بس
نجویم به دنیا، نه تخت و نه کس

به نسل‌ام عطا کن فروغی زِ تو
که گردد چراغی به شوقی زِ تو»

قبول آمد آن ناله‌ی سوزناک
که از صدق برخاست با اشک و خاک

بفرمود یزدان، که در نسل او
پدید آید از نور، پیغام‌بر نو

محمد، که خورشید راه و نجات
برآرد زِ ظلمت، سرود حیات

در آن خانه کعبه، نوری نهفت
که صدها نبی را در آن می‌سَفت

زِ اسماعیل آمد نژادی پدید
که توحید را باز، پرواز دید

زِ ابراهیم ماند آن نشان و پیام
که تا حشر باشد، چراغ تمام

بسا سالیان در درازا گذشت
که هر قوم با نام او دل بگشت

چو ابراهیم رفت از جهان بی‌نیاز
نداشت از زمین و زمان هیچ راز

ولیکن به دل‌ها، زِ نورش بماند
پیامی که جز پاکی از وی نخواند

خلیل‌الله او گشت، نزد خدا
شکسته‌ست در راه حق هر هوا

نه با تیغ و شمشیر و غوغای جنگ
که با عقل و توحید و پیمانِ سنگ

برآراست آیین حق را بلند
که تا روز محشر بود ارجمند

خدا گفت: «باشد تو را این مقام
که بنشینی اندر دل خاص و عام»

«تو را کعبه دادیم و نسل رسا
که برپا شود با تو توحید ما»

بدین‌سان خلیل خدا شد عزیز
که از بند باطل، جهان را گریز

به دل‌ها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد به عالم کمال

زِ آن روز تاکنون، هزاران سوار
برفتند از آن خانه سوی دیار

به لب ذکر او، در کف‌اش مهر او
به دل نور حق، جانِ در شهر او

بماند از وی آن بت‌شکستن به یاد
که با عقل بود و نه با تیغ و باد

بدان تا توانی، خلیل‌اش شناس
خرد را و دل را به ایمان سپاس

 نتیجه‌گیری

سرگذشت حضرت ابراهیم (ع)، داستان مردی است که با تکیه بر خرد و ایمان، در برابر یک جهان ایستاد. او از دل خانواده‌ای بت‌پرست برخاست، اما دلش در جست‌وجوی خدای یکتا آرام نگرفت تا آن‌که حقیقت را یافت. تیشه‌ی او که بت‌ها را شکست، در واقع تیشه‌ای بود بر اندیشه‌ی تقلید کورکورانه، بر سکون خرافه، و بر بندگی غیرخدا.

ابراهیم در قامت یک پیامبر، تنها دعوت‌گر نبود، بلکه اهل عمل بود. آنگاه که خطر در آتش افتادن را پذیرفت، جهان دید که چگونه آتش در برابر ایمان سرد می‌شود. و زمانی که حاضر شد فرزند خویش را برای رضای خدا قربانی کند، اوج بندگی و تسلیم را معنا کرد.

میراث حضرت ابراهیم نه فقط در سنگ‌های کعبه یا خون اسماعیل، بلکه در روح توحید و آزادی از بندهای باطل است. او پدر ایمان است؛ نه فقط به‌خاطر نسب، که به‌خاطر روشنی عقل، صداقت دل، و تسلیم در برابر حق.

داستان او در حقیقت الگویی است جاودانه برای هر انسانی که بخواهد در دنیای پر از بت‌های نو و کهن، راه رهایی و حقیقت را بجوید. پیام او روشن است:

بشکن هر بتی که میان تو و خداست،
تا راهی شوی به سوی معبود بی‌همتا.

و این چنین، ابراهیم، خلیل‌الله شد؛ دوست خدا، و آموزگار همیشگی بشر.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی