رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر داستان قوم لوط

خداوند، حضرت لوط (ع) را به عنوان پیامبر و فردی باوقار به سوی قومی گمراه و فاسد فرستاد؛ قومی که دل‌هایشان را در شهوت و گناه غرق کرده بودند و هیچ شرم و حیایی برای آن‌ها باقی نمانده بود. وقتی خورشید از افق سر زد، لوط نزدشان آمد و با آن‌ها سخن گفت. او پرسید: چرا جان‌های خود را چنین در تباهی می‌اندازید؟ چرا از راه یقین و وصال دور افتاده‌اید؟

او به آن‌ها یادآور شد که زن، نشانه‌ای از خداوند و تجلی صفات جمال اوست؛ زنی که روح و جان عالم است و باید از او صداقت و مهر طلبید. زن، آیینه‌ی ذات الهی است و سرچشمه‌ی مهر و لطف و وفاست. پس چرا مردان را به جای زنان برمی‌گزینید؟ این کار نه رسم شرافت است و نه افتخار.

شما از پاکی بریدید و به شیطان گراییدید. آن شهر در فساد و گمراهی غرق شد. به جای عفاف، آتش گناه افروختید. از خدا شرم نکردید و لباس پرهیز را سوزاندید. نور الهی از دل‌ها بیرون رفت و ارتباطتان با قانون و فرمان خداوند گسسته شد. به جای رفتن به‌سوی نور و بهشت، شتابان به سوی دوزخ دویدید. زندگی‌تان تهی از معنا و آکنده از زشتی و تاریکی شد.

حضرت لوط از روی دین و عدالت با آنان سخن گفت، اما هیچ‌کس سخنان او را نپذیرفت. خداوند به آنان فرصت داد تا شاید اهل مهر و وقار شوند، اما به پند پیامبر گوش ندادند و از راه عدل الهی بریدند. پس خداوند سه فرشته‌ی نورانی را از آسمان فرستاد که با چهره‌هایی زیبا و دل‌فریب، شبانه به خانه‌ی لوط آمدند. اما مردمان آن شهر از روی شهوت قصد آنان کردند، نه از روی مهمان‌نوازی یا نیکی. آنان نه شرم کردند و نه از حرمت مهمان نگه‌داشتند.

کسی که به سوی اعمال زشت برود، سرانجامش خواری و نابودی است. مردم شهر از گمراهی و امیال باطل تبعیت کردند. پس خداوند به لوط فرمان داد: شبانه از شهر خارج شو و خانواده‌ات را نیز با خود ببر و جانت را نجات بده. همان شب، فریادی از آسمان برخاست و زمین را لرزاند. سراسر شهر نابود شد. هیچ خانه و کاخی باقی نماند و همه‌ی آثار غرور و گناه به خاک مبدل شد.

شهر زیر و رو شد و از آسمان، آتشی فرو ریخت که همه را سرنگون کرد. سخن عبرت‌آموز لوط این بود: «با حق باش، هرچند تنها باشی، و در برابر باطل نرم‌خو مباش.»

در پایان، شاعر (دکتر علی رجالی) می‌فرماید: اگر "رجالی" به مهمان اخلاق و حکمت توجه کند، درهای فتح و پیروزی بر او گشوده خواهد شد.

 تحلیل و تفسیر عرفانی، اخلاقی و الهیاتی

۱. نمادشناسی لوط و قوم او

در عرفان، هر پیامبر را می‌توان نماد عقل یا روح الهی دانست که برای هدایت جنبه‌های نفسانی انسان می‌آید. در این نگاه، قوم لوط نماد جنبه‌های شهوانی و حیوانی نفس است که عقل را نمی‌پذیرد و به هوس‌رانی گرایش دارد. نزول عذاب در این‌جا تمثیلی از سقوط کامل روح در تاریکی گناه و جدایی از حقیقت است.

۲. زن به‌مثابه تجلی جمال الهی

شاعر نگاه بلندی به زن دارد. زن در اینجا نه‌تنها موجودی شریف بلکه نماد «جمال الهی» است: آیینه‌ی ذات خدا، سرچشمه مهر، و واسطه فیض و روحانیت. تقلیل زن به ابژه شهوت، انکار وجه الهی اوست و این، انحرافی در نظام هستی است. این دیدگاه با آموزه‌های عرفانی ابن‌عربی و ملاصدرا هماهنگ است که زن را تجلی اسم «جمیل» خدا می‌دانند.

۳. مردگرایی منحرف به‌جای ازدواج شرعی

موضوع انتقاد شدید شاعر، جایگزینی غریزه‌ی هم‌جنس‌گرایانه به‌جای روابط مشروع با زنان است. این کار، در چشم شاعر، انکار فطرت و دستور الهی و شکستن مرزهای خلقت است. از دید او، چنین انحرافی، زایش تاریکی و بی‌معنایی در زندگی است.

۴. پرهیز از باطل و تسلیم در برابر حق

لوط، نماد کسی است که حق را می‌گوید، هرچند جمعیت مقابل او بسیار باشند. پیامش این است: "با حق باش، حتی اگر تنها بمانی." این پیام، در جهان امروز نیز بسیار کاربردی است، جایی که گاه باطل در اکثریت است و صدای حقیقت در اقلیت.

۵. تجلی مهمانان آسمانی

فرشتگان الهی، که به شکل مهمان ظاهر می‌شوند، نماد فرصت الهی برای اصلاح و توبه هستند. وقتی قوم نه‌تنها از این فرصت بهره نبرد، بلکه به سوءنیت در برابر آن‌ها برخاست، دیگر زمان عذاب فرا رسید.

۶. نکته پایانی شاعر: رجوع به حکمت و اخلاق

در پایان، شاعر با آوردن نام خود ("رجالی")، تلویحاً توصیه‌ای اخلاقی می‌کند: که در مهمانی‌های فکری و اجتماعی، اخلاق و حکمت را راه بده، تا درهای رحمت و هدایت بر تو گشوده شود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  قوم شعیب

حکایت(۲۰)

 

به نام خداوند عرش و حکیم
جهان آفرین و خدایی عظیم

 

 

خدایی که بر عرش فرمانرواست
ز علم و ز حکمت، جهان را سزاست

 

 

نبی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت
به مدین رسد در پی سرنوشت

 

 

شعیب است در مدین و نور جان
سخن‌های حق می‌زند هر مکان

 

 

ز نسل خلیل است آن نیک‌بخت
که بر کفر و باطل شتابید سخت

 

چو آمد به قومی که بدخو شدند

 ز عدل الهی به هر سو  شدند

 

 

نه در کارشان عدل و انصاف بود 

همه حیله و مکر و اجحاف بود

 

 

ز سودای زر چشمشان کور بود
دل از نور تقوا بسی دور بود

 

 

 

 


 

ز روزی بترسید، کآید حساب
که کردار بد باعثش شد عذاب

 

 

همی‌گفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز

 

 

مرا بر خدا تکیه است و پناه
نباشد به دل ظلم وکینه ، گناه

 

 

 

 

بدو گفت قومش: شعیبا، خموش!
سخن‌های بی‌حاصل آریم گوش؟

 

 

فکندی تو بازار ما را خراب
که شاید نبینیم آخر عذاب
 

 

 

کلامت چو گرد است و بادِ خزان
نبخشد به جان، نه صفا، نه امان

 

 

 

 

 

 

 

 

ز مردم ربودند حق بی‌صدا

 به بازار و محفل چو اهل ریا

 

 

 

شعیب آمد و گفت بر مرد و زن
ز عدل و محبت، فراوان سخن

 

 

خدا را پرستید، او پادشاست
که بی‌او جهان را نباشد بقاست

 

 

مکن کم‌فروشی و مردم فریب
که نفرین آنان تو را شد نصیب

 

 

به انصاف باید کنی زندگی
ره قرب و تقوا تو را بندگی

 

 

عذاب الهی ز ارض و سما
بر آید چو گردد جهان پر خطا

 

 

مپاشید تخم فسادِ نهان
مریزید خونِ دل بی‌امان

 

 

 

 

به انصاف باید که پیمانه زد

و گر نه، خدا ضربه جانانه زد

 

 

عذابی اگر هست، بنما به کار
مبادا به گفتار پوچت دچار

 

 

 

چو بگذشت حجت، برافروخت خشم
بدیدند آتش چو باران  به چشم

 

 

نمانده‌ست دل را پذیرای پند
ز رفتارتان گشته‌ام دردمند

 

 

نه بازار ماند و نه ثروت نه  زر
نه مکری، نه حیله، نه زرّین گوهر

 

 

مگر نیست این رزق پاک از خدای؟
چرا بر فقیران شود چون جفای؟

 

 

ستم‌پیشگان خوار و آلوده اند
ز بانگِ عدالت، نیاسوده اند

 

 

شد آن قوم در خاک ذلت، نگون
نکردند خشم خود از دل برون

 

بحق تکیه دارد "رجالی"  ز عشق
رهیده ز خود در معانی عشق

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  قوم لوط
حکایت(۱۹)

در حال ویرایش

۱. خدا داد لوط نبی را وقار،
نبی پاک و پرهیزکار از دیار
۲. فرستاده شد سوی قومی پلید
، که بر نفس دون داده بودند امید
۳. چنان گشته در شهوت و نارِ آز،
که شرم و حیا گشت بر دل نیاز
۴. چو خورشید بر زد ز برج بلند،
نبی آمد و گفت: ای قوم پند
۵. شما را چه افتاده بر جان و دل؟
چرا دور گشتید از راه و صِل؟
۶. مگر نیست زن، نیمه دیگر شما؟
چه جویید مردی به جای وفا؟
۷. نبی گفت: زن را خدا آفرید،
که با مهر و عفت بود در پدید
۸. چرا مرد را می‌کنید اختیار؟
نه این است راهی، نه آن افتخار
۹. به جای عفاف، آتشی افروختید، ز شرم خدا، جامه‌ها سوختید
۱۰. نپذرفت کس نور ایزدی،
همه دل سپردند بر بدسَدی
۱۱. ز فرمان یزدان گریزان شدند،
همه سوی دوزخ شتابان شدند
۱۲. جهان پر ز زشتی شد و تیرگی،
ز گفتار حق، کس نیافت آگهی
۱۳. نبی بارها با دل پر سوز گفت:
که ای قوم گمراه، این راه جُفت؟
۱۴. ولی گوششان بسته چون سنگ بود، دل از مهر یزدان تهی‌رنگ بود
۱۵. یکی مرد روشن‌دل از نسل نور،
به شهری رسید از ره دور
۱۶. نبی آمد و ماند در بین قوم،
که شاید شود ظلم را گاه شوم
۱۷. سحرگاه تا شب، پیامش به لب،
به امید توبه، به اشک و طلب
۱۸. ولی قوم، در خنده و کبر و آز، نپذرفت گفتار آن مرد راز
۱۹. چو زن را رها کرده بودند همی، گرفتند راهی ز شیطان کمی
۲۰. نبی گفت: این فعل ناپاکتان،
برد در جهنم، شود خاکتان
۲۱. ولی خنده کردند و ریشخند ساخت، نبی را به مسخره‌شان خوش بساخت
۲۲. که این مرد دیوانه‌وار آمده‌ست، ز دین و ز دعوت، چه کار آمده‌ست؟
۲۳. نبی دل شکسته، زبان پر ز خون، به درگاه یزدان ندا کرد چون:
۲۴. که ای داور عدل بی‌چون و چگون، ببین قوم من را، ببین سرنگون
۲۵. چه راهی گرفتند، جز راه تو؟
ندارند پروای آگاه تو
۲۶. زن و مرد گمراه و کور و کری،
همه دل سپردند بر کافری
۲۷. خداوند فرمود: ای عبد پاک، تحمل نما تا رسد حکم خاک
۲۸. فرشتگ فرستم به‌سوی زمین، برآرم سر قوم کفر و جنین
۲۹. نبی گفت: پروردگارا شکیب،
مرا ده، که دل گشته‌ام در فریب
۳۰. ولی زار و بی‌یار بودم در این، نبودم جز از چند مومن یقین
۳۱. زنانی وفادار و مردان هشی، دل از نور پر، دور از هر خوشی
۳۲. که یزدان پرستند و با عقل و دین، جدا کرده راه از گناه زمین
۳۳. نبی با دل خون، زبان پر ز آه، همی کرد پروردگارش نگاه
۳۴. سحر بود و شب در سکوتی عمیق، که لوط آمد از سوی قومش به نیک
۳۵. بگفتا: که ای قوم نادان و خام، چرا دور گشتید از مهر و کام؟
۳۶. چرا بر درِ مرد تافتید روی؟ چرا بسته‌اید از دل آسمان کوی؟
۳۷. یکی دختران خدا داده است، که عفت و مهرش سراپرده‌است
۳۸. یکی همسران، چو گل در بهار، چرا دل سپردید بر کشتزار؟
۳۹. نگفتید از شرم، نگرید ز عار؟ نشد خام دل‌های‌تان آشکار؟
۴۰. نبی گفت: ای قوم ناپاک و دون، ز کردار خود شرم دارید، زبون
۴۱. مرا یار و یاور خداوند ماست، به اذن خدا آید آخر قضاست
۴۲. مرا نیست بیم از شما ای گروه، که یزدان من می‌دهد راه و روح
۴۳. چو بشنیدند این قوم، بر پای خاست، زبان‌ها ز کفر و جسارت گشاد ۴۴. تهدید کردند نبی را به زور، که یا بازگردی، وگرنه به گور
۴۵. نبی گفت: در راه حق جان دهم، برای رضای خدا سر نهم
۴۶. ولی آتشی در دلش شعله‌ور، که این قوم باطل نمی‌گردد از در
۴۷. فرستاد یزدان سه فرشته نکو، به صورت جوانانی از ماه‌رو
۴۸. گذرشان بر لوط شد ناگهان، به مهمان‌سرا بردشان مهربان
۴۹. چو دانست مهمانش از آسمان، شد آگاه بر فتنهٔ آن کسان
۵۰. به دل گفت: وایم ز قوم پلید، که خواهند آمد به ننگی شدید
۵۱. چنین بود آغاز آن واقعه، که بگذاشت بر قوم لوط، صاعقه
۵۲. کنون باش تا باز گویم تمام، که زین قوم، باقی نماند به نام...
در سرزمین لوط، فتنه زاده شد
دل مردمان به گناه چاده شد
قهر خدا بود در انتظار
که فتنه به سر رسید به بازار
چشم‌ها به هم‌جنس بود دوخته
و مردان ز زنان جدا رفته
پر شده بود شهر از شهوترانی
بی‌حیایی ز همه سوی جانی
هر خانه پر بود ز فساد و بیداد
گم کرده بودند حق و راه داد
لوط نبی بر سرشان داد زد
که این راه نیست و سراب است
ولی گوش نکردند آن قوم بد
رفتند به گناه، پر ز کد
زنان و مردان به فسق گرویدند
راه عفاف و پاکی دریدند
دریغ که دیگر نه رهی بود پاک
ز ظلم و فساد پر شد خاک
نبی ز خدا طلب کرد مدد
که این قوم شدند به نهایت بد
فرشتگان آمدند از آسمان
که برسانند عذاب بی‌زمان
به ناگه آتش و سنگ و باران
زدند به شهر لوط نشان
زمین بلرزید و شعله آمد
که هر گناهی را به پایان داد
چون از آتش زنده نماند کس
همه شدند درس عبرت پس
فتنه زادند و خود نابود شدند
بر همان دشت، خاک شدند
قصه قوم لوط باشد عبرت
که گناه و فساد شود سرقت
اگر ره را گم کنی ز راه حق
سرانجام شود زندگیت شکست
حافظ باش از راه پاک و نور
که زندگی پر شود از سرور
فساد، سرابی است پر از خون
که دهد به جان، تلخ‌ترین زخم و خون
پس بی‌راه مباش و پاک زیست کن
که شود راه تو همیشه بست کن
شهر لوط شد خراب و ویران
ز کردار آن مردمان
عبرت گیر ز این داستان‌ها
که باشد نجات جان‌ها
دست بردار ز گناه و هر بدی
که گردد جان تو ز آن رهایی
راه نیکی را تو همیشه بپوی
که رساند به سرای ابدی
چو نبی لوط بود پیغامبر
که از شرّ گناهان نترسید هر
وعده داد به آنان که ترک کنند
که بهشت جایگاه شوند کنند
پس ای دل، برگزین راه نیک
که دهد خدا رحمت بر نیک
نه فساد و نه گناه، نه دروغ
که دهد زندگی را پر از دوغ
گر بخواهی پاکی و صفا
برگزین راه حق از خدا
قوم لوط درس عبرت ماست
که راه بد، آخرش نیست کاست

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

سوال

تفاوت عقل و خرد چیست؟

پاسخ

۱. از دیدگاه لغوی و زبان‌شناختی

● عقل:

  • ریشه‌ی عربی دارد (عَقَلَ، یَعقِلُ)؛ به معنی "بستن، مهار کردن، نگه داشتن".
  • کاربرد اصلی آن در بازداشتن نفس از هوا و هوس و اندیشه‌های بی‌اساس است.
  • در عربی، مثلاً "عقال" به طنابی گفته می‌شود که شتر را با آن می‌بندند.

● خرد:

  • ریشه‌ی فارسی دارد.
  • به معنای توانایی تشخیص درست از نادرست، نازک‌بینی، و درک ظرایف امور.
  • بسیار نزدیک به "فراست" و "بصیرت" است.

 نتیجه زبانی:
"عقل" جنبه‌ی محدودکننده دارد؛ ولی "خرد" جنبه‌ی تشخیص‌دهنده و راهگشا.

 ۲. از منظر فلسفی

● عقل:

  • در فلسفه‌ی اسلامی، دو بخش دارد:
    • عقل نظری: درک حقایق کلی و امور هستی‌شناختی.
    • عقل عملی: سنجش کارها از حیث خوب و بد، باید و نباید.
  • ابزار استدلال، قیاس، استنتاج.

● خرد:

  • در متون فلسفی معادل عقل عملی یا "عقل تطبیقی" به کار می‌رود.
  • بیشتر در مسائل اخلاقی، تدبیر امور زندگی، تصمیم‌سازی، و حکمت کاربرد دارد.

 نتیجه فلسفی:
عقل ابزاری برای استدلال است، ولی خرد به معنای "حکمت کاربردی" یا تدبیر عقلانی در زندگی است.

 ۳. از منظر عرفانی و سلوک معنوی

● عقل:

  • در عرفان، گاه مذموم است؛ چون محدود به عالم ذهن و استدلال است.
  • عقل جزوی یا عقل معاش نمی‌تواند حقیقت را درک کند؛ مانع سلوک می‌شود.
  • در برابر عشق و شهود قرار می‌گیرد:

    عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت (مولوی)

● خرد:

  • در عرفان کمتر به کار می‌رود، ولی اگر به کار رود، معنای لطیف‌تر و شهودی دارد.
  • گاهی معادل "عقل کل" یا "عقل منوّر به نور الهی" است.
  • می‌تواند نوری باطنی برای تشخیص راه حق از باطل باشد.

 نتیجه عرفانی:
عقل حجاب راه حق است اگر جزئی باشد؛ ولی خرد اگر به شهود متصل باشد، نوری هدایتگر است.

 ۴. از منظر دینی و قرآنی

● عقل:

  • واژه‌ای است که در قرآن به صورت فعل (یَعقِلون، تَعقِلون) آمده، نه اسم.
  • نشانه‌ی اهل ایمان، تعقل و تفکر است.
  • پیامبران آمده‌اند تا "عقل‌ها را بیدار کنند".

● خرد:

  • به‌صورت مستقیم در قرآن نیامده، اما در تفاسیر فارسی به‌جای "تعقل" یا "حکمت" از واژه‌ی "خرد" استفاده شده است.
  • معادل با "فهم عمیق دینی" یا "بصیرت" در منابع فارسی.

 نتیجه دینی:
"عقل" در قرآن نیروی درک صحیح است. "خرد" ترجمان فارسی آن است، گاه نزدیک‌تر به حکمت و بصیرت.

 ۵. از منظر ادبیات فارسی

● عقل:

  • در اشعار عرفانی گاه در برابر عشق می‌ایستد.
  • حافظ، مولوی، عطار و سنایی گاه آن را محدود و مانع می‌دانند:

    عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
    عقل در آتش عشق آمد و خاکستر شد (اقبال)

● خرد:

  • ستوده‌ترین ویژگی انسان در آثار فردوسی، سعدی، نظامی، و حتی خیام است.
  • اساس تمایز انسان از حیوانات است.
  • در شاهنامه، آغاز و انجام با ستایش خرد است:

    به نام خداوند جان و خرد
    کزین برتر اندیشه بر نگذرد

 نتیجه ادبی:
"خرد" وجه والای عقل است؛ عقل اگر پاک، لطیف، و متصل به حقیقت شود، به مرتبه‌ی خرد می‌رسد.

 ۶. مقایسه جمع‌بندی‌شده

جنبه عقل خرد
ریشه عربی فارسی
معنای اصلی بازدارندگی، نگهداری نازک‌اندیشی، بصیرت
کارکرد فلسفی فهم کلیات، استدلال تدبیر عملی، حکمت
در عرفان حجاب راه حق (در صورت جزئی بودن) نزدیک به شهود، نور باطنی
در قرآن ابزار فهم و ایمان به‌صورت فعل (یَعقِلون) آمده
در ادبیات گاه در برابر عشق مبدأ همه نیکی‌ها
ویژگی اصلی ابزار تعقّل لطافتِ درک و نورانیت

تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر داستان گاو بنی اسرائیل


این مثنوی  درباره‌ی داستان گاو بنی‌اسرائیل بسیار سنجیده و زیبا سروده شده است و با زبانی شاعرانه، گوهر معانی قرآنی را بیان کرده‌اید. در ادامه، متن منظوم گاو بنی اسرائیل را به نثر روان تبدیل می‌کنم و سپس تحلیل و تفسیر عرفانی و تربیتی آن را نیز ارائه می‌دهم:

 متن نثرشده‌ی مثنوی «گاو بنی‌اسرائیل»

قرآن کریم داستانی درباره‌ی بنی‌اسرائیل نقل می‌کند که در میان آنان قتلی واقع شد و قاتل ناشناس ماند. مردم از حضرت موسی خواستند تا راهی برای کشف قاتل بجوید. خداوند به موسی وحی فرمود که راه کشف حقیقت، قربانی کردن گاوی خاص است. این فرمان الهی برای بنی‌اسرائیل سنگین و عجیب بود، و به جای اطاعت فوری، شروع به پرسیدن پرسش‌های بی‌پایان کردند.

ابتدا گفتند: این چه فرمانی‌ست؟ آیا خدا با ما بازی می‌کند؟ موسی فرمود: پناه می‌برم به خدا از اینکه سخن باطل بگویم. آن‌گاه پرسیدند: گاو چگونه باشد؟ موسی گفت: نه پیر باشد و نه جوان، بلکه میان‌سال و آرام. باز پرسیدند: رنگش چیست؟ موسی گفت: زرد درخشان که بیننده را شاد و خیره کند. باز پرسیدند: چه ویژگی‌هایی دارد؟ موسی گفت: نه برای شخم‌زدن رام شده و نه برای کشاورزی به کار رفته، پاک و سالم است.

چون ویژگی‌ها را دانستند، دریافتند که چنین گاوی کمیاب است و تهیه‌ی آن دشوار. اما چون یقین کردند، آن را یافتند و قربانی کردند. آنگاه خداوند فرمود: پاره‌ای از آن گاو را بر بدن مقتول بزنید تا او زنده شود و حقیقت را بگوید. چنان شد که مقتول زنده شد و قاتل را افشا کرد: از بستگان نزدیکش بود که طمع دنیا و شرارت، او را به قتل واداشته بود.

این قصه دربردارنده‌ی اسرار فراوان است. از جمله آن‌که بنی‌اسرائیل دل‌هایی مشکوک داشتند و با تردید، فرمان خدا را به تأخیر انداختند. خداوند می‌خواهد بندگانش بدون چون‌وچرا فرمانش را بپذیرند، که این راه یقین و نجات است.

تحلیل و تفسیر عرفانی، اخلاقی و تربیتی

۱. آزمون ایمان از دلِ اطاعت

در این حکایت، فرمان خدا ظاهری ساده دارد: قربانی کردن گاو. اما در پس این ظاهر، امتحانی سخت نهفته است. مؤمن واقعی کسی‌ست که «بدون تردید و بحث» فرمان خدا را می‌پذیرد؛ چراکه ایمان حقیقی، در اطاعت بی‌چون‌وچرا متجلّی می‌شود.

آیه‌ی کلیدی: "وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً..." (بقره، ۶۷)

۲. تأخیر در عمل، نتیجه‌ی شک

قوم بنی‌اسرائیل در برابر فرمان الهی واکنش نشان می‌دهند: سؤال پشت سؤال. این نشانه‌ی فقدان یقین است. وقتی یقین نباشد، ایمان ناپایدار است و نور الهی از دل آدمی می‌گریزد.

درس تربیتی: تردید، دشمنِ عمل به موقع است. بسیاری از فرصت‌های تربیتی، اخلاقی یا معنوی را انسان به سبب وسوسه و تردید از دست می‌دهد.

۳. رمز رمزها: راز خون گاو و جان مقتول

ماجرای زنده شدن مرده به دست تکه‌ای از گاو ذبح‌شده، نشانگر آن است که اطاعت از امر خدا، حتی اگر ظاهری غیرمنطقی داشته باشد، قدرت احیاگری دارد. فرمان خدا «زنده‌کننده‌ی حقیقت» است.

تأویل عرفانی: اگر دل انسان همچون گاو «رام دنیا و شخم‌زن مزرعه‌ی دنیا» نباشد، بلکه آزاد و پاک باشد، می‌تواند موجب «احیای حق» و آشکار شدن حقیقت در درون خود گردد.


۴. خطر بازی گرفتن دین

سؤال نخست قوم: «آیا خدا با ما بازی می‌کند؟» اشاره‌ای ظریف به بی‌ادبی در برابر امر الهی دارد. وقتی آدمی معنویت را سبک بشمارد، مسیر حقیقت را به سُخره می‌گیرد و خود را از نور محروم می‌کند.

۵. پیام نهایی مثنوی شما:

در پایان، با ظرافت خاصی از داستان عبری بنی‌اسرائیل عبور می‌کنید و آن را به مخاطب امروز پیوند می‌زنید:

🔹 اگر اطاعت از حق با اخلاص باشد، انسان «از عرش برتر» خواهد شد.
🔹 اما اگر با تردید و لجاجت همراه باشد، انسان از نور خدا محروم و دچار ضلالت می‌گردد.

 نتیجه‌گیری نهایی

این حکایت در قالب مثنوی شما، آموزه‌ای عمیق از قرآن را در زبان شعر به نحوی شفاف، روان و آموزنده بازگو کرده است. به‌ویژه در بیت‌های پایانی که روحی عرفانی و اخلاقی به شعر می‌دمند، اثر شما فراتر از بازگویی قصه و به عرصه‌ی «هدایت دل‌ها» وارد می‌شود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان قوم شعیب

باسمه تعالی

داستان قوم شعیب

در ادامه داستان قوم شعیب (علیه‌السلام) و ماجرای کم‌فروشی آنان را به‌صورت کامل، دقیق و همراه با آیات قرآن و تحلیل عرفانی و اخلاقی برایتان بیان می‌کنم:

 معرفی حضرت شعیب و قوم مدین

حضرت شعیب (ع) یکی از پیامبران بزرگ الهی است که بعد از حضرت ابراهیم (ع) و پیش از حضرت موسی (ع) می‌زیست. او از طرف خداوند به سوی قوم مدین مبعوث شد.

 مدین شهری بود در شمال‌ غربی عربستان، نزدیک مرز اردن و فلسطین امروزی.

 قوم مدین، مردمانی تاجر و صاحب ثروت بودند که از تجارت و خرید و فروش گذران زندگی می‌کردند، اما دچار فسادهای گسترده‌ای شده بودند.

 گناهان قوم شعیب

بر اساس آیات قرآن، گناهان این قوم عبارت بود از:

  1. کم‌فروشی در وزن و پیمانه:

    «وای بر کم‌فروشان! آنان که وقتی برای مردم پیمانه می‌کنند، کم می‌نهند.»
    (سوره مطففین، آیات 1–3)

  2. کم گذاشتن حق مردم و فریب در معامله:

    «و لا تبخسوا الناس أشیاءهم»
    (سوره اعراف، آیه 85)

  3. فساد در زمین: – مانند رشوه، ربا، احتکار، گران‌فروشی، تقلب در کالا، ظلم اقتصادی و...

  4. مخالفت با پیامبران و تهدید آنان: – آن‌ها حضرت شعیب را مسخره کردند و گفتند:

    «اگر قبیله‌ات نبود، تو را سنگسار می‌کردیم.»
    (هود: 91)

دعوت‌های حضرت شعیب

حضرت شعیب با زبانی بسیار نرم، مهربان، ولی قاطع آن‌ها را به پنج چیز دعوت کرد:

1. توحید و ترک شرک:

«اعبدوا الله ما لکم من إله غیره»
«خدا را بپرستید، معبودی جز او ندارید.»
(اعراف: 85)

2. عدالت اقتصادی:

«أوفوا الکیل و الوزن بالقسط»
«پیمانه و ترازو را با انصاف کامل بدهید.»
(اعراف: 85)

3. پرهیز از کم‌فروشی:

«و لا تبخسوا الناس أشیاءهم»
«حق مردم را کم نگذارید.»
(همان آیه)

4. فساد نکردن در زمین:

«و لا تعثوا فی الأرض مفسدین»
«در زمین فساد نکنید.»
(همان آیه)

5. رعایت حرمت جامعه:

«باقیهُ اللهِ خیرٌ لکم»
«آنچه نزد خدا باقی می‌ماند، بهتر است.»
(هود: 86)

 واکنش قوم

قوم مدین به او گفتند:

«ای شعیب! آیا نمازت تو را چنین می‌فرماید که ما در اموال‌مان تصرف نکنیم؟!»
(هود: 87)

🔹 آن‌ها با دین‌گریزی، استهزا و تحقیر پیامبر الهی، با غرور و لجاجت راه فساد را ادامه دادند.

 نزول عذاب

پس از سال‌ها دعوت، وقتی قوم مدین ایمان نیاوردند، خداوند وعده عذاب داد:

«فکذّبوه فأخذهم عذاب یومِ الظُّلّة»
«آن‌ها تکذیب کردند، پس عذاب روز سایه‌بان آنان را فرا گرفت.»
(شعراء: 189)

✅ جزئیات عذاب:

– آسمان ابری شد؛
– آنان زیر سایه‌بان ابر جمع شدند؛
– سپس صدای مهیب آسمانی (صیحه)، زلزله (رجفه) و آتش سوزان نازل شد؛
– همگی در لحظه نابود شدند.

 تحلیل عرفانی و اخلاقی

 کم‌فروشی تنها یک جرم اقتصادی نیست؛ بلکه ریشه در نفس اماره، حرص، دنیاطلبی و بی‌تقوایی دارد.

 قرآن این قوم را مثال می‌زند تا جامعه اسلامی بفهمد که ظلم در معاملات، نابودی فرد و ملت را در پی دارد.

 حضرت شعیب، پیامبر اخلاق و عدالت بود. دعوت او تنها برای نماز نبود، بلکه برای اصلاح ریشه‌های فاسد اجتماعی بود.

 نتیجه‌گیری

  1. حضرت شعیب (ع) پیامبر عدالت اقتصادی و اجتماعی است؛
  2. کم‌فروشی، فسادی ظاهراً کوچک، اما در باطن ویرانگر است؛
  3. جامعه‌ای که حق مردم را بخورد، در مسیر نابودی است؛
  4. صبر پیامبران بسیار زیاد بود، اما عذاب الهی نیز قطعی است؛
  5. ایمان، عدالت، تقوا و حق‌طلبی راه نجات فرد و جامعه است.
  6. تهیه و تنظیم
  7. دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی قوم شعیب

مقدمه

داستان قوم شعیب، از جمله روایات عبرت‌آموز و آموزنده تاریخ انبیاء و اقوام پیشین است که پیام‌های اخلاقی و اجتماعی فراوانی در دل خود دارد. شعیب پیامبری است که به مردم زمان خود عدالت، صداقت، و راست‌گویی را سفارش کرد و آن‌ها را از کم‌فروشی و دروغ پرهیز داد. اما قوم شعیب با نافرمانی و لجاجت، دست از راه حق کشیدند و به ستم و گناه پرداختند. سرانجام، عذاب الهی بر آنان نازل شد و سرنوشت عبرت‌انگیزی برای نسل‌های آینده باقی گذاشت.

این منظومه با الهام از سبک حماسی فردوسی بزرگ، کوشیده است تا این داستان را به زبان شعر و در قالب روایت منظوم بیان کند، تا هم جذابیت ادبی داشته باشد و هم پیام‌های اخلاقی آن در دل خواننده نهادینه شود. هدف این اثر، بازگرداندن یاد و ارزش‌های عدالت‌خواهی و صداقت در مناسبات اجتماعی است، به ویژه در بازار و دادوستد که زیربنای بسیاری از روابط انسانی است.

امید است که خوانندگان عزیز با مطالعه این اشعار، از گذشته عبرت گیرند و در زندگی روزمره خود، پیرو راه نیک و راستین باشند.

فهرست

۱. پیشگفتار و معرفی داستان قوم شعیب
۲. آغاز پیامبری شعیب و دعوت به عدالت
۳. سفارش به پرهیز از کم‌فروشی و دروغ
۴. واکنش قوم شعیب و نافرمانی آنان
۵. عذاب الهی و نابودی قوم شعیب
۶. عبرت‌ها و پیام‌های اخلاقی داستان
۷. توصیه‌های نهایی به عدالت و صداقت در معامله
۸. نتیجه‌گیری و آرزوی هدایت برای انسان‌ها

 

داستان قوم شعیب و کم‌فروشی (در سبک فردوسی)

بخش نخست: دعوت شعیب (۱ تا ۱۰۰)

۱ به نام خداوند جان و خرد / که از راه عدل و درستی برد

۲ یکی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت / به مدین رسید از دل سرنوشت

۳ نبی‌ای خدا داد نامش شعیب / که بر قوم بدکار شد ناصح ویب

۴ ز نسل خلیل آمد آن نیک‌بخت / ز گفتار حق داشت هر دم درخت

۵ چو آمد به قومی که بدخو شدند / ز عدل و درستی فرو خو شدند

۶ نه پیمانه را راست می‌کردشان / نه در وزن انصاف می‌بردشان

۷ ز مردم ربودند حق در نهان / به بازار بودند چو دیوانگان

۸ شعیب آمد و گفت: ای قوم بد / مکن ظلم، تا کی شوی بی‌خرد؟

۹ خدا را پرستید، او پادشاست / که بی‌او روان را نباشد فناست

۱۰ مکن کم‌فروشی، مدار از فریب / که نفرین رسد ز آهِ غریب

۱۱ به انصاف باید که پیمانه کرد / وگرنه بگیرد شما را نبرد

۱۲ مپاشید در خاک، تخم فساد / مریزید خون از ره بی‌مراد

۱۳ ز دارو ندار مردمان مبر / مبر راه یزدان به سوی سقر

۱۴ خدا را بترسید، روزی رس است

۱.
به نام خداوند جان و خرد
که از راه عدل و درستی برد

۲.
یکی بندهٔ پاک و روشن‌سرشت
به مدین رسید از دل سرنوشت

۳.
نبی‌ای خدا داد نامش شعیب
که بر قوم بدکار شد ناصح ویب

۴.
ز نسل خلیل آمد آن نیک‌بخت
ز گفتار حق داشت هر دم درخت

۵.
چو آمد به قومی که بدخو شدند
ز عدل و درستی فرو خو شدند

۶.
نه پیمانه را راست می‌کردشان
نه در وزن انصاف می‌بردشان

۷.
ز مردم ربودند حق در نهان
به بازار بودند چو دیوانگان

۸.
شعیب آمد و گفت: ای قوم بد
مکن ظلم، تا کی شوی بی‌خرد؟

۹.
خدا را پرستید، او پادشاست
که بی‌او روان را نباشد فناست

۱۰.
مکن کم‌فروشی، مدار از فریب
که نفرین رسد ز آهِ غریب

۱۱.
به انصاف باید که پیمانه کرد
وگرنه بگیرد شما را نبرد

۱۲.
مپاشید در خاک، تخم فساد
مریزید خون از ره بی‌مراد

۱۳.
ز دارو ندار مردمان مبر
مبر راه یزدان به سوی سقر

۱۴.
خدا را بترسید، روزی رس است
که هر کس به اعمال خود واپَس است

۱۵.
همی‌گفت با اشک و آه و نیاز
شبی تا سحر بود در سوز و ساز

۱۶.
چو گفتار او بر دل کس نزد
به تندی زبان را به دشنام زد

۱۷.
بدو گفت قومش: شعیب ای فغان
بس کن ز گفتار بی‌سودمان

۱۸.
تو را گر نه خویش و پیوند ماست
ز شهر و دیار تو را کی بُداست؟

۱۹.
سخن‌های تو گَرد تند است و باد
نپندار از آن کس شود راهشاد

۲۰.
تو بازار ما را ز رونق فکندی
ز پیمانه گفتی و از مهر و بندی

۲۱.
نخواهیم فرمان تو بشنَوی
نه از دین تو بهره‌ای برگَوی

۲۲.
اگر راست گویی و بر حق شوی
پس آری عذابی، چرا نگْذَری؟

۲۳.
شعیب از دلش آه حسرت کشید
دلش از جفای گروهی تپید

۲۴.
بگفتا که ای قوم ناسازگار
چرا دور ماندید ز یار و دیار؟

۲۵.
مرا بر خدا تکیه و پشت هست
نه از جور شما دل من شکست

۲۶.
بر او تکیه دارم، بر این کار سخت
که او بر همه خلق، دارد درخت

۲۷.
هر آن‌چند گفتم شما را به مهر
پذیرا نشدید و برفتید ز بهر

۲۸.
دگر نیست پندم پذیرای دل
شما بسته‌اید آن درِ بی‌خلل

۲۹.
خدایا تو دانی که من ناصحم
به فرمان تو با دل صادقم

۳۰.
تو داور شوی بین من با گروه
که بستند بر چشم بینا ستوه

۵۱.
به یزدان گر آیی، شود راه باز
شود دل چو گلزار، بی‌خوف و راز

۵۲.
خدا بر کریمان عطا می‌کند
دل از بند شیطان رها می‌کند

۵۳.
به بازار اگر مهر و داد است و شرم
شود مال تو پاک و روزی چو گرم

۵۴.
مکن ظلم بر مرد و زن در شمار
که آتش رسد بر ستمکار زار

۵۵.
ز گفتار شعیب آن نیک‌اختیار
جهان شد پر از پند و نور و بهار

۵۶.
ولی آن جماعت که بدخو شدند
به نفرین و طغیان فرو خو شدند

۵۷.
نگه کن که هر کس فریبی کند
ز پایان بد، چشمِ تر می‌کند

۵۸.
نه تخت و نه تاج و نه زر مانَدش
نه فخر و نه ناز و هنر مانَدش

۵۹.
ز گنج خداوند بخشنده‌تر
بود عدل و تقوا، نه مال و زر

۶۰.
به پیمانه چون راستی گستری
خدا بر تو رحمت فرو می‌بری

۶۱.
خدا شاهد عدل و انصاف ماست
که بر هر دلی حکم و داور رواست

۶۲.
چو تزویر باشد، شود کار خام
شود خانه و بام بر باد شام

۶۳.
درین قصه بین تا چه آمد ز خشم
که بردند قوم شعیب از ستم کشم

۶۴.
همه باد شد هستی ناسپاس
نهان گشت از آن‌ها فروغ و طَراس

۶۵.
شعیب آن پیام‌آور پاک دین
ز غم بود خاموش، دلش خون چین

۶۶.
خدایا تویی داور روز حکم
که داری دل خلق و عقل و عزم

۶۷.
من از تو مدد خواستم روز و شب
که با نور تو نیست در دل، کَب

۶۸.
تو آگاه باشی ز احوال خلق
ز پنهان دل و سوز و آه و حلق

۶۹.
اگر ره بریدند ز آیین پاک
تو بگشای بر ما در مهرناک

۷۰.
دگر راه و رسم خطا برمگیر
که گردد ز آن، خاک چون موج تیر

۷۱.
ببین تا چه شد با دروغ و فریب
که رفتند در قعر آتش، غریب

۷۲.
نه گوشی شنید و نه چشمی بدید
که چون خشم حق آمد، آید پدید

۷۳.
تو ای اهل بازار و تاج و کلاه
به انصاف کن، تا بمانی به راه

۷۴.
که سودت نَبُوَد گر فریبی کنی
همه عمر در آتشی تن تنی

۷۵.
خریدار اگر بوسه بر مهر زد
به دل شاد گردد، به رحمت رسد

۷۶.
تو از پند شعیب این زمان یاد گیر
به انصاف باش و ز تقوا مَپِیر

۷۷.
که گر داد باشی، شوی پُر وقار
نه چون قوم بی‌داد و کفر و غبار

۷۸.
چه خوش گفت آن مرد حق‌گو نهاد
که با حق، رها شو ز هر بند و باد

۷۹.
خدا خواست تا عبرتی خلق را
نشان دهد از راه نیکی و ما

۸۰.
ز طوفان و زلزله و آتشی
بترس ای عزیزم، ز جان‌کُشی

۸۱.
جهان در کف اوست، بازی نکن
به پیمانهٔ خلق، نازی نکن

۸۲.
کسی کو فریبد، شود بی‌نصیب
ز بخشش، ز راحت، ز لطف حبیب

۸۳.
در اندیشهٔ رزق اگر مانده‌ای
به چاهِ کم‌فروشی درآویخته‌ای

۸۴.
که آن چاه، پایانِ توفان توست
عذابی‌ست کاین دل‌فروشان نکوست

۸۵.
دل از مهر یزدان نگردد تهی
اگر راست پیمانی، ای فرهی

۸۶.
چو در داد باشی و در راستی
شود خلق از آن سوی تو، کاستی

۸۷.
نه تنها به بازار کم‌فروشی‌ست
که در دین و دل نیز گم‌کوشی‌ست

۸۸.
اگر عهد بشکستی از مردمی
شدی همچو قوم شعیب از کمی

۸۹.
در آن عهد، پیمان خداوند هست
که با ماست گر راه نیکی نشست

۹۰.
تو از راستی کن در این ره گذر
که نیکی بود سایه‌دار و سمر

۹۱.
نهان است بین دل و بازار راز
ولی حق برون آرد آن را به باز

۹۲.
شعیب آمد و رفت، پندش بماند
به آیندگان داستانش رساند

۹۳.
که از ظلم و کم‌فروشی هراس
به عدل آور آن وزن را با قیاس

۹۴.
خدایی که او روزی روز دهد
چرا بنده از راه تقوا رود؟

۹۵.
به اندازه گیر و به اندازه ده
که این است راه خداوند ره

۹۶.
کم‌انصافی آرد شقاوت به بار
شود مرد بی‌مهر، خار و غبار

۹۷.
درین ره، اگر چشم بینا کنی
به نور خدا دیده پیدا کنی

۹۸.
خدایا مرا کن ز انصاف‌وران
که باشم به بازار، صاحب‌قران

۹۹.
مکن تا فریب آید اندر دلم
مبادا که بر خلق، گردد ستم

۱۰۰.
همین است پایان این قصه پاک
که پند است ما را، نه افسانه‌ناک

 

۱۰۱.
ز فرمان یزدان اگر سرکشی
به تنگ آیدت روز و شب بی‌خوشی

۱۰۲.
به هر سو نظر کن، ببین آن دروغ
چه آورد بر قوم گم‌کرده‌لوح

۱۰۳.
یکی قوم نافر به بازار و مال
که می‌خواست دنیا و شهرت و حال

۱۰۴.
همی کاست از وزن، هم از پیمکی
ندادند انصاف، نه شرم و نه کی

۱۰۵.
شعیب آمد از سوی پروردگار
ز آیین عدل آورد آشکار

۱۰۶.
بگفتا: «به یزدان که پیمانه‌دار
چو زشتی کنی، باش در انتظار»

۱۰۷.
ولیکن دل از سنگ بدخو شده
ز پند و ز اندرز پر رو شده

۱۰۸.
ندادند پاسخ، مگر با فریب
خدا بود داور، شعیب آن حبیب

۱۰۹.
چو نفرین شعیب آسمان را گرفت
زمین زیر پای‌شان آتش گرفت

۱۱۰.
به زلزله گشت آن دیار هلاک
همه ساخت یزدان به عدل و چاک

۱۱۱.
به یک دم، ز شهر و ز باغ و درخت
نماندند جز خاک و بوی درشت

۱۱۲.
نه آوا، نه آواز، نه خنده، نه شور
شده هر چه بود از جهانشان به دور

۱۱۳.
شعیب آن زمان با دل پر ز سوز
نگه کرد بر خاکِ بی‌گفت و روز

۱۱۴.
بگفتا: «خدایا، تو داور شوی
که بر خلق، روشن ز باطن روی»

۱۱۵.
همی آتشی گشت آن سرکشان
که افکند در خویش و در دیگران

۱۱۶.
ببین سرنوشت کسانی که زشت
کنند اندک‌انگاری و خشم و کِشت

۱۱۷.
اگر مال خواهی، ز راه درست
نه از کژی و نیرنگ و خواب و سُست

۱۱۸.
خداوند روزی رساند به داد
نه آن‌کس که با ظلم گردد شاد

۱۱۹.
تو از پند این قوم بیدار باش
به انصاف و راستی، بیدار باش

۱۲۰.
مگر نشنوی آیه‌های کتاب
که می‌گوید از پند و راه صواب؟

۱۲۱.
همی گر بدوزی ز پیمانه زر
نگیرد دلت خیر از آن سیم و زر

۱۲۲.
چو بسپاری از حق، حسابی به دست
شود مال تو پاک، دل‌ات بی‌گسست

۱۲۳.
خریدار بیند صفای تو را
سپارد به دل ماجرای تو را

۱۲۴.
وگر بر دروغ آوری پیشه ساز
به روی تو گردد جهان تار و راز

۱۲۵.
چو گندم فریبی، درو آتشی
به پای خود آری بلا و وُحشی

۱۲۶.
ندانی که یزدان نگه می‌کند
به پنهان و پیدا ستم می‌زند

۱۲۷.
کسی کو فروشد به تزویر و حیله
بیند به آخر شبان‌گاه میله

۱۲۸.
خریدار گیرد دل از مهر پاک
شود بندهٔ یزدان، آن بی‌هلاک

۱۲۹.
تو نیز ار بخواهی صفا و نجات
در این ره مکن زشتی و خیانت

۱۳۰.
به بستان انصاف شو باغبان
که گردد دلت شاد، بی‌سرگران

۱۳۱.
نباشد کسی بر تو کینه‌ور است
اگر عدل پیشه‌ست و پاکی‌گر است

۱۳۲.
ز ماجر چو پند آری اندر ضمیر
شود روشن‌ات دیدهٔ دور و دیر

۱۳۳.
خدا با تو باشد چو راستی
که باشد وفا هم در آن کاستی

۱۳۴.
کسی کو فریب آورد در شمار
شود بندهٔ نفس و بدروزگار

۱۳۵.
ز کردار نیکو بیاموز کار
که این است آیینِ پروردگار

۱۳۶.
ببخش آنچه دادی تو در روز داد
مبادا که بخل آیدت در نهاد

۱۳۷.
خریدار چون بیند از تو کرم
شود مهربان، گردد اهل ستم

۱۳۸.
ولی گر فریبی و پنهان‌کنی
بکارد دل‌ات ریشهٔ دشمنی

۱۳۹.
یکی قطره‌ای آب اگر راستی‌ست
برآرد درختی که از خواستی‌ست

۱۴۰.
در این کارزار، آن که با حق بود
ز طوفان نترسد، نه از رنگ و دود

۱۴۱.
بر این پند، حکمت، بیفزا خرد
که از اهل تقوا، جهان بهره‌برد

۱۴۲.
نه تنها خریدار، حتی خدای
نگه می‌کند آن‌چه باشد سزای

۱۴۳.
اگر عیب در کار تو آشکار
شود بر تو نفرینِ هر رهگذر

۱۴۴.
بسا کس که فریاد دادش ز بند
که بر او ستم رفت از آن نابَند

۱۴۵.
تو ای اهل دین، پاسدار صفا
به بازار و دکان، خدا را بخا

۱۴۶.
چو بر عهد یزدان وفا آورد
به بالا شود، نیک‌جا آورد

۱۴۷.
شعیب آمد از مهر و صدق و یقین
که پرورد حق بود و رهنمون دین

۱۴۸.
ولیکن کسانی که بُد دیده کور
ندیدند جز کام و زر و غرور

۱۴۹.
چو طوفان رسید از قهر خدا
نه ماند از آن جمعه کس، نه صدا

۱۵۰.
ز گفتار حق گر شوی بی‌خبر
به گرداب هلاک آیدت بال و پر

 

در ادامه، بخش سوم و پایانی از داستان «قوم شعیب و کم‌فروشی» به سبک فردوسی و با تفکیک هر بیت و شماره‌گذاری، تقدیم می‌شود (از بیت ۱۵۱ تا ۳۰۰):


۱۵۱.
چو بر ظلم و نیرنگ کردند پافش
شکست آید از کردگار سرافش

۱۵۲.
نه گنج است باقی، نه ملک و نه تاج
چو آید ستم، بشکند تخت و تاج

۱۵۳.
نه زر سود بخشد، نه نیرو، نه مال
چو نفرین کند دل‌خدا، بی‌جدال

۱۵۴.
به نفرین شعیب آن زمین شد دو نیم
هلاک آمد آن قوم پر مکر و بیم

۱۵۵.
به دستان و کژراه، بازار ساخت
به مزدوری خشم خدا را شناخت

۱۵۶.
نه پند شعیب آمد آن را به کار
نه آیات حق، نه پیام و نه نار

۱۵۷.
ز کردار زشت آمدند ایستوار
ندیدند جز خویش و زر، روزگار

۱۵۸.
به بازارشان ناپسندی پدید
که هر کس در آن جا ز شرم آفرید

۱۵۹.
خریدار درمانده، غمگین و زار
فروشنده شاد از دروغ و دَمار

۱۶۰.
ز انصاف و پیمان بریده امید
همه مکر و نیرنگ، تزویر و دید

۱۶۱.
به دیدارشان خشم پروردگار
فرو ریخت چون سیل بر آن دیار

۱۶۲.
نه کودک، نه پیر، نه دشت و نه باغ
نجات یافت از آن عذاب و بلاغ

۱۶۳.
چو شد خانه‌ها پر ز خاکستران
ز گفتارشان گشت عبرت عیان

۱۶۴.
شعیب آن‌چنان اشک‌بار و حزین
بگفتا: «به عدل‌ات، درودی زمین!»

۱۶۵.
«که پروردگار است دانای راز
به هر کس دهد آن‌چه باشد سزا»

۱۶۶.
«اگر مرد انصاف باشی، سرافراز
وگرنه ببینی ستم را به باز»

۱۶۷.
«به پیمانه کم، عمر خود کم کنی
در آتش شوی گر خیانت کنی»

۱۶۸.
«چو دکان تو پاک باشد ز ننگ
بیابد دلت عزت و نام و رنگ»

۱۶۹.
«نگه کن به تاریخ آن قوم گم
که بودند غرق از ستم، ژرف و خم»

۱۷۰.
«ز ایمان جدا گشت جان و وجود
به ظلم و دروغ آمدند در سجود»

۱۷۱.
«کسی کو در این ره کند بی‌وفا
ندارد دلی شاد، نی در بقا»

۱۷۲.
«تو ای بندهٔ حق، به عدل آر پیش
که از حق نیاید تو را هیچ ریش»

۱۷۳.
«به دستان نیرنگ، بازار خوشی
نسازد تو را با صفا و خُوشی»

۱۷۴.
«ولی گر شود کار تو راست و پاک
شود رزق تو چون بهار و سماک»

۱۷۵.
«نگه کن که یزدان چه آورد کار
به قومی که بودند پر افتخار»

۱۷۶.
«چو کردند در ظلم و پستی گذر
به یک لحظه گم شد همه بال و پر»

۱۷۷.
ز کردار آنان، تو عبرت بگیر
مکن در ره دین، خیانت، دلیر

۱۷۸.
نه دنیا بماند، نه فرزند و زن
که جز نام نیکو نماند به تن

۱۷۹.
ز گفتار شعیب اندر آیات نور
بیاموز تو درس یقین و شعور

۱۸۰.
که گر زان ستم دور باشی، سلیم
بر آیی ز طوفان چونان یاس و بیم

۱۸۱.
نهال عدالت، بود برگ و بار
در آن باغ، پر میوه و پایدار

۱۸۲.
ز تزویر و نیرنگ جز خار نیست
بر آن ره، به غیر از خسران کیست؟

۱۸۳.
چو یزدان نگه کرد بازار تو
به انصاف بینی نگهدار تو

۱۸۴.
به مهر و صداقت بسنج آن ترازو
که از آن بجوشد صفا چون ترازو

۱۸۵.
در آن شهر گر راستی زنده بود
نبودی به آتش کسی گنده بود

۱۸۶.
ز کژراه و ناراستی پرهیز کن
به میزان عدل الهی زَن

۱۸۷.
که این رسم بازار پاکان بود
به فطرت، به ایمان، به جانان بود

۱۸۸.
اگر مردم از تو خریدی کنند
تو هم با صفا با دل‌شان زی کن

۱۸۹.
نریزد به سنگت کسی تهمتی
اگر در دل و دستت است رحمتی

۱۹۰.
در این ره چو باشی شبی بی‌خواب
خدا رزق‌ات آرد، نه خلق خراب

۱۹۱.
نه از کم‌فروشی شود سود تو
نه از دروغ آید وجود تو

۱۹۲.
که بر راستی افتخار است و بس
چو بنیاد داری، نلرزد هرس

۱۹۳.
بپرهیز از آن لقمهٔ ناروا
که در دل نروید صفا بی‌دعا

۱۹۴.
به یزدان اگر دل سپاری یقین
نترسی ز چرخ و ز پستی زمین

۱۹۵.
ببخشد تو را رزق پاک و شریف
که در آن نباشد فریب و حریف

۱۹۶.
ز کردار آن قوم بیدادگر
بترس و مکن ظلم بر یک نفر

۱۹۷.
که یک قطره اشک ستمدیده‌ای
بسوزد تمامت درون دیده‌ای

۱۹۸.
پس ای اهل بازار، به حق رو کنید
به میزان عدل خدا خو کنید

۱۹۹.
که جز عدل و انصاف، ره بر مگیر
مکن با خریدار خود حیله‌گیر

۲۰۰.
تو باشی ز پاکان اگر با فروغ
نترسی ز نفرین، نخواهی دروغ

۲۰۱.
۱. به دادِ خلق، تو باشی مهربان
۲. که دِل خریدار شود روشن روان

۲۰۲.
۱. چو به حق و عدالت پای بند باش
۲. تو راست، نه دروغ و نه رنگِ ریا

۲۰۳.
۱. چو کم‌فروشی کنی در بازارِ حق
۲. خداوند بینا کند بر تو نق

۲۰۴.
۱. نه ز زر فزونی، نه ز مالِ باد
۲. که همه نابود گردد یک‌سر، یاد

۲۰۵.
۱. نیکوست کار به مهر و صداقت
۲. زین ره بجوی همه آسودگی و راحت

۲۰۶.
۱. به هر کس دهی اندازه و حق‌اش
۲. به‌جا آری گره ز کار خلق‌اش

۲۰۷.
۱. چو شعیب گفت به قوم در حدیثی
۲. که آیین حق است، نه کژراهه‌ی بدی

۲۰۸.
۱. «به کم‌فروشی، نکاهید به بازار
۲. که آید هلاکت، ستمگر بیدار»

۲۰۹.
۱. زین سخن‌ها نه تنها ترس است
۲. بلکه مهر حق است، نور و درس است

۲۱۰.
۱. قوم گوش نکردند به گفتار پاک
۲. رفتند همه سوی گناه و بی‌باک

۲۱۱.
۱. نه ایمان داشتند، نه عدل و انصاف
۲. که همگی شدند در ظلم و کذب بر حَفَظ

۲۱۲.
۱. به کم‌فروشی و دروغ، گرفتند بازار
۲. ز خدا روی گردان، ز اهل کردار

۲۱۳.
۱. ناگاه گشت زمین از آن قوم پر غم
۲. لرزید و شد خموش، شد پر از آتش و دم

۲۱۴.
۱. به زلزله‌ای بزرگ همه را بلعید
۲. ویران شد شهر و سرانجامش رسید

۲۱۵.
۱. نه خانه ماند و نه کوی و نه دیوار
۲. که همه گشت خاکستر و مِه تار

۲۱۶.
۱. به عذاب حق رسید آن قوم زشت
۲. ز روی خشم پروردگار گشت شکست

۲۱۷.
۱. ز کردار ناپسند خود پشیمان نشدند
۲. چو پلیدی از جان و دل برنخاستند

۲۱۸.
۱. شعیب نبی گریه‌کنان بر آنان
۲. به درگاه حق کرد دعا و خوان

۲۱۹.
۱. «ای خداوند جهان، عادل و کریم
۲. برگردانشان از راه ظلم و غم»

۲۲۰.
۱. «اگر توانستی، هدایتشان ده
۲. ز راه راست کن رهشان روشن و سه»

۲۲۱.
۱. لیک فرمان خدا نشد تغییر
۲. که شد عذاب سخت و تلخ‌تر و دیر

۲۲۲.
۱. زمین شکافت و همه را فرو برد
۲. و شد آن قوم در آن‌جا نابود و مرد

۲۲۳.
۱. از آن به بعد شد عبرتی جاودان
۲. که خریدار نگردد فریب‌خوران

۲۲۴.
۱. به یاد آر همیشه داستان حق
۲. که کم‌فروشی نیاورد جز زحمت و دق

۲۲۵.
۱. چو می‌خواهی بهشت و کام دل یابی
۲. در فروش خویش انصاف به کار یابی

۲۲۶.
۱. ز کردار نیک تو گردد آباد جهان
۲. و برده شوی نزد خداوند ایمن و آسان

۲۲۷.
۱. پس ای بنده حق، بپای عدالت باش
۲. که جز در راه حق نیکوکار باش

۲۲۸.
۱. اگر همه دنیا را به دروغ فزونی
۲. نابود شود، نه سودی، نه پی‌مانی

۲۲۹.
۱. به مهر و انصاف، بازار را بساز
۲. به صداقت و وفا، جان را بساز

۲۳۰.
۱. به یاد آور شعیب را سخن راست
۲. که راه عدالت باشد همواره براز

۲۳۱.
۱. نه دروغ گو، نه کم‌فروش، ای دوست
۲. که برد راه بهشت به تو بی‌هدر و خُس

۲۳۲.
۱. ز کردار نیک شود تو را اعتبار
۲. نه از زر و سیم، نیرنگ و فشار

۲۳۳.
۱. در بازار جهان چو فروشی توصاف
۲. به عدالت کن کار، که نیاید جز نفاق

۲۳۴.
۱. به خداوند رجوع کن، یاری جوی
۲. به صلح و صفا باش، دشمن را موی

۲۳۵.
۱. نیکوکار باش و دشمن را آمرز
۲. که این راه راستی است و بر آن زور و جَرز

۲۳۶.
۱. به پیشگاه یزدان تو را صلح باد
۲. که جز انصاف نیست همه کار شاد

۲۳۷.
۱. به راه حق برو و رهبر باش
۲. که بسازد تو را خداوند بر باش

۲۳۸.
۱. نه به کینه و نفرت در جهان ره کن
۲. به مهر و صداقت بمان تا که نه من

۲۳۹.
۱. به هر کس به قدر حقش ده کار
۲. که پایدار باشد دل و قرار

۲۴۰.
۱. بپرهیز از آن همه کم‌فروشی
۲. که این کار نباشد سودی و نیکی

۲۴۱.
۱. چو بازار تو پاک باشد از نیرنگ
۲. گردد روزگار تو پر از رنگ و رنگ

۲۴۲.
۱. چو پیمانه‌ات راست و پر شود
۲. تو را برکت و صفا هر روز شود

۲۴۳.
۱. ز شعیب آموخته درس دادگار
۲. که دروغ نباشد در بازار

۲۴۴.
۱. چو به یزدان رجوع کنی در کار
۲. نرسی به جایی که مکنند زار

۲۴۵.
۱. به درستی همه را به چشم بین
۲. که این جهان بازتاب رفتار دین

۲۴۶.
۱. چو کم‌فروشی کنی بی‌وفا
۲. از دلت خواهد رفت صفا و وفا

۲۴۷.
۱. ولی گر پاک باشی و راست‌گو
۲. تو را جهان دهد جای خوب و جو

۲۴۸.
۱. ز کردار نیک شوی خوشنام جهان
۲. ز کردار ناپسند شوی بی‌نام و نشان

۲۴۹.
۱. ای بنده خدا، یاد کن همواره
۲. ز کم‌فروشی نجات است دشواره

۲۵۰.
۱. چو در بازار، به عدل عمل کن
۲. تو را خدات دهد برکت و نیکو نون

۲۵۱.
۱. چو کج‌روی کنی، زود هلاک شوی
۲. چو راست باشی، جاودانه شوی

۲۵۲.
۱. پس به یاد آور شعیب نبی را
۲. که گفت از کم‌فروشی بی‌پناه را

۲۵۳.
۱. ز کردار ناپسند خود دور باش
۲. چو صادق باشی، بهشت داری و پناه

۲۵۴.
۱. همه جا را صفا و نور بود
۲. که در این رهست روشنی حضور بود

۲۵۵.
۱. پس ای بازاربان، مهربان باش
۲. به همه خلق حق بده و نیک باش

۲۵۶.
۱. نه فریب کن، نه کم‌فروشی کن
۲. که این کار تو را به هلاکت زن

۲۵۷.
۱. به عدل و انصاف دنیا بساز
۲. چو زین ره هست همه نعمت و ساز

۲۵۸.
۱. به یاد آور داستان قوم شعیب
۲. که شدند نابود ز کردار غیبت

۲۵۹.
۱. نه دروغ، نه کم‌فروشی سود آورد
۲. به حق پای بند باش و در صبر ماند

۲۶۰.
۱. چو به حق رفتار کنی، خدا یاری
۲. بر تو دهد خیر و برکت جاری

۲۶۱.
۱. به مهر و صداقت هرگز نگرد کاهل
۲. که این کار نیکو کند دل را اهل

۲۶۲.
۱. چو نیکی کنی، نیکی باز آید
۲. چو بد کنی، بد بر تو بگردد زود و زاید

۲۶۳.
۱. به یاد آر همیشه نصیحت نبی
۲. که گشت آن قوم به عذاب نابودی

۲۶۴.
۱. به راه حق پای بند باش ای دوست
۲. که آن راه است راهی سراسر نور و نیکوست

۲۶۵.
۱. به خداوند بخشنده تو توکل کن
۲. که اوست حافظ جان و جانان من و من

۲۶۶.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این کارها نیست راه نیکویی

۲۶۷.
۱. چو پاک باشی و درست کردار
۲. جهان شود به تو همچو بهار

۲۶۸.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد هلاکت و عیب

۲۶۹.
۱. تو ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که نجات یابی ز هر بد و بدرو

۲۷۰.
۱. چو بخواهی که بمانی خوش و خوشبخت
۲. در راه انصاف، باش همواره آگاه و پرتخت

۲۷۱.
۱. ز کردار نیکو گردد آباد جهان
۲. چو به عدالت رفتار کنی ای انسان

۲۷۲.
۱. به مهر و وفا، بساز بازار را
۲. که باشد نیکو و بی‌گناه کارا

۲۷۳.
۱. ز کردار ناپسند همه دور شو
۲. که جز شرمندگی نماند به تو

۲۷۴.
۱. چو در بازار دنیا پاک باشی
۲. همه را دل و جان را شاد باشی

۲۷۵.
۱. نه دروغ گوی و نه کم‌فروش باش
۲. که این است راه نجات و سرور باش

۲۷۶.
۱. به یاد آر داستان قوم شعیب
۲. که سرانجامش جز هلاکت و غیب نبود

۲۷۷.
۱. به صداقت و وفا پای بند باش
۲. که برد جهان تو را نیکو و خوشباش

۲۷۸.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این ره، رَه پیروان خردمندان بود

۲۷۹.
۱. ز کردار نیک شود تو را اعتبار
۲. چو به مهر و انصاف باشی در بازار

۲۸۰.
۱. به خداوند سپردن کار تو
۲. ز نیرنگ و دروغ شوی دور و دور تو

۲۸۱.
۱. چو نیکی کنی، نیکی تو بین
۲. چو بد کنی، بد به تو آید ز زمین

۲۸۲.
۱. پس ای بنده خدا، به حق رو کن
۲. که یاری دهد تو را پروردگارِ تو زن

۲۸۳.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد بلا و عیب

۲۸۴.
۱. به مهر و انصاف باش ای عزیز
۲. که این است راه روشن و دلی بس ریز

۲۸۵.
۱. چو در بازار به نیکی بکوش
۲. همه را به عدل و انصاف خوش

۲۸۶.
۱. نه دروغ گو و نه کم‌فروش باش
۲. که این است راه نجات و راه کمال و باش

۲۸۷.
۱. به یاد آور سخن نبی پاک
۲. که شد آن قوم نابود ز کردار و راه

۲۸۸.
۱. چو نیک باشی، خدا با توست
۲. چو بد باشی، تو را نبود دست

۲۸۹.
۱. به مهر و صداقت بساز کار خویش
۲. که این است کلید درهای روشنیش

۲۹۰.
۱. ز کردار نیک شود بهشت تو
۲. چو به عدالت رفتار کنی بر دوست تو

۲۹۱.
۱. پس ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که به عدالت گردد دلت پر نور و پر جو

۲۹۲.
۱. چو کم‌فروشی کنی، هلاک شوی
۲. چو راست باشی، جاودانه شوی

۲۹۳.
۱. ز یاد مبر داستان قوم شعیب
۲. که شدند نابود ز کردار ناپسند و غیب

۲۹۴.
۱. به راه حق پای بند باش ای دوست
۲. که آن راه است راه نور و عدالت و خردمندان خموش

۲۹۵.
۱. به خداوند بخشنده تو توکل کن
۲. که اوست حافظ جان و جانان و آسمان و زمین کن

۲۹۶.
۱. نه کم‌فروشی کن و نه دروغ مگوی
۲. که این کارها نیست راه نیکویی و بی‌فروغ

۲۹۷.
۱. چو پاک باشی و درست کردار
۲. جهان شود به تو همچو بهار

۲۹۸.
۱. به یاد آر عبرت قوم شعیب
۲. که کم‌فروشی آورد هلاکت و عیب

۲۹۹.
۱. تو ای بنده خدا، راه حق رو
۲. که نجات یابی ز هر بد و بدرو

۳۰۰.
۱. چو بخواهی که بمانی خوش و خوشبخت
۲. در راه انصاف، باش همواره آگاه و پرتخت

 

البته! در ادامه، یک نمونه نتیجه‌گیری به زبان نثر برای داستان قوم شعیب به سبک اخلاقی و عبرت‌آموز آماده کرده‌ام که می‌توانی آن را در پایان منظومه یا اثر خود استفاده کنی:

نتیجه‌گیری

داستان قوم شعیب، داستانی است پر از عبرت و حکمت که همچنان پس از هزاران سال برای ما پیام‌های گرانبهایی دارد. این داستان به ما یادآوری می‌کند که عدالت و صداقت، پایه‌های اصلی زندگی اجتماعی و اقتصادی هستند و هرگونه خدشه به این اصول، چه در معاملات و چه در رفتارهای روزمره، نتیجه‌ای جز نابودی و تباهی ندارد.

کم‌فروشی و دروغ‌گویی نه تنها به زیان دیگران است، بلکه به خود کم‌فروش و جامعه‌اش آسیب می‌زند. رفتار ناپسند قوم شعیب که به کم‌فروشی و خیانت در معامله پرداختند، سرانجام خشم الهی را برانگیخت و آن‌ها را به هلاکت رساند. این عبرت نشان می‌دهد که هیچ ظلم و ستمی بی‌پاسخ نمی‌ماند و عدالت الهی همیشه برقرار است.

امروزه نیز که جوامع انسانی پیچیده‌تر و روابط اقتصادی گسترده‌تر شده است، اهمیت صداقت و رعایت حقوق دیگران بیش از پیش محسوس است. اگر بخواهیم جامعه‌ای سالم، پایدار و آرام داشته باشیم، باید درس‌های این داستان را جدی بگیریم و در همه عرصه‌های زندگی خود، به ویژه در دادوستد و کسب‌وکار، رعایت عدالت کنیم.

امید است که این روایت، چراغ راهی باشد برای همه ما تا از اشتباهات گذشتگان عبرت بگیریم و با پایبندی به اصول اخلاقی، جهانی بهتر و انسانی‌تر بسازیم.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
پرسش و پاسخ(۲۵)

جایگاه و مقام انسان در جهان هستی

سوال
جایگاه و مقام انسان ها به چیست؟
پاسخ
  این سؤال بستگی به زاویه‌ی دید دارد؛ اما اگر بخواهیم از دیدگاه عرفانی، فلسفی و دینی (به‌ویژه در چارچوب اندیشه اسلامی) پاسخ دهیم، می‌توان گفت:
مقام انسان به میزان آگاهی، عبودیت، و سلوک او به سوی حقیقت وابسته است. به بیان دیگر، جایگاه انسان نه به ظاهر، نه به نسب، و نه به قدرت و ثروت است، بلکه به این موارد است:
۱. معرفت و آگاهی (علم نافع)
انسان با شناخت خود، جهان و خداوند می‌تواند مراتب کمال را طی کند. چنان‌که آمده است:
«مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»
۲. ایمان و عمل صالح
قرآن بارها تأکید می‌کند که تقوا و عمل صالح ملاک برتری است:
«إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ» (سوره حجرات، آیه ۱۳)
"گرامی‌ترینِ شما نزد خداوند، پرهیزکارترینِ شماست."
۳. اراده، اختیار و سلوک اختیاری
مقام انسان در آزادی انتخاب اوست. برخلاف دیگر موجودات، انسان می‌تواند از فرش تا عرش حرکت کند.
۴. عشق و بندگی
در عرفان، مقام انسان به شدت عشق به حق و بندگی خالصانه اوست. انسان کامل، مظهر اسمای الهی است.
مولوی می‌فرماید:
آدمی مخفی‌ست در زیر زبان
این زبان، پرده‌ست بر درگاه جان
۵. خلیفه‌اللهی
در قرآن آمده است:
«إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً» (بقره: ۳۰)
خلافت الهی، مقام بالقوه‌ی انسان است که با سیر و سلوک به فعلیت می‌رسد.
خلاصه:
مقام انسان به میزان آگاهی، تقوا، عشق، و سلوک اوست؛ و هر چه انسان بیشتر خود را بشناسد و بندگی کند، مقامش بالاتر است.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی گاو بنی اسرائیل
حکایت(۱۸)

شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد آیتِ اهلِ خاک

 

چو قتلی پدید آمد اندر قبیل
نبود از حقیقت نشان و سبیل
 

خدا گفت: گاوی کنید انتخاب
که در خون او هست رازِ ثواب

 

 

 

خدا کرد بر قوم موسی خطاب
که رمز نجات است این انتخاب

 

 

از این فتنه نآید نشان و اثر
که خونی به ناحق به خاک و هدر

 

 

 

ز قاتل نماند نه نام و نشان

که رازی نهان است در این میان

 

 

بگفتا خداوند عرش و مکان
به خون بقر باشد این امتحان

 

 

بگفتند: ما را چه بازی‌ست این?
چنین حکم بازی ، چه رازی‌ست این?

 

 

نباشد سخن جز به صدق و قرار
که بازی ندارم به گفتار یار

 

 

 

بگفتند پرسش نما از خدا
که چون است رنگش، بگو رهنما

 

 

بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌ سال
میان‌سال و آرام ، دور از جدال

 

 

نگفتند آن را نشانش چه‌سان؟
بخوان حق‌تعالی، بگوید نشان

 

 

نبی گفت: زرد است و تابان چو روز
کند دل چو خیره که رنگش فروز

 

 

نگفتند: دل را نیامد ثبات
بپرس آن نشان را، ز رب‌الصفات

 

 

نبی گفت: نه رامِ شخم و جهاد
که پاک است از هر گناه و فساد

 

 

بگفتند: اینک سخن گشت راست
چنین گاو مقصود اندر چراست

 

 

به  زحمت چنین گاو آید به کار
که همتا ندارد در این روزگار

 

 

بکشتند گاو ی چو امر خدا
که پیدا شود رازِ آن خون‌بها

 

 

خدا گفت: زن گاو را بر بدن
برآرد ز مرده، نهان را سخن

 

 

چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که شد قاتلِ جان گداز

 

 

سخن گفت و آن‌گه عیان شد نهان 

که هم‌خوی آن زشت‌خویانِ جان

 

 

 

در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود

 

اطاعت ز حق گر بود بی‌چرا
  شوی برتر از عرش و فرش و ثرا

 

ولی آن‌که چون اهل تردید شد
ز نور تو افتاد و نومید شد

 

 

چو تردید گردد به‌جای یقین
نیابی تو شادی، نه نور جبین

 

 

به درگاه حق دل چو آیینه کن
ز عشق خدا جان و دل بیمه کن

 

 

نه فرمان خالق به بازی بود
نه هرگز به باطل نیازی بود

 

 

اگر پشت بر حکم یزدان شود
به چاه ضلالت، فروزان شود

 

 

بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش

 

 

اگر دل دهد تن به فرمانِ حق
" رجالی" شود غرقِ ایمانِ حق

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی گاو بنی اسرائیل

در حال ویرایش

۱
شنیدی حکایت ز قرآن پاک؟
ز گاوی که شد مایه‌ی راز و چاک

۲
خدا گفت با قوم موسی چنین:
بکش گاوی ای قوم نافرزین

۳
که مردی به ظلمی بیفتاد کشته
ز قاتل نماند اثر، نه سرشته

۴
خدا گفت: تا راز گردد پدید
بکش گاوی، آن‌گاه آید نوید

۵
بگفتند: آیا تو بازی کنی؟
به ما حکم گاوی چنین برزنی؟

۶
نبی گفت: پناهم به پروردگار
که بازی ندارم به گفتار یار

۷
بگفتند: پرورد ما را بپرس
که چون باشد آن گاو، رنگش چه‌چرس؟

۸
بگفتا: نه پیر است و نه بچه‌گا
میان‌سال و آرام و دور از بلا

۹
نگفتند هنوز «نشانش چه‌سان؟»
بپرس از خدایت نشان آن بدان

۱۰
نبی گفت: زرد است و درخشان چو روز
دل خیره گردد ز رنگش فروز

۱۱
نگفتند: این هم نگشت اطمینان
بپرس آن نشانش، ز حق هم‌زمان

۱۲
نبی گفت: نه رامِ شخم و درو
ز عیب و خطاها همه پاک و نو

۱۳
بگفتند: اکنون سخن شد درست
که گاوِ چنین در زمین کم‌تراست

۱۴
به زحمت، چنان گاوی آمد به دست
که از جنس آن، کس نبوده به هست

۱۵
بکشتند آن گاو را ز امر پاک
بدان تا شود راز پنهان، هلاک

۱۶
خدا گفت: زن گاو را بر تنش
بدان مردِ کشته، برون کن منش

۱۷
چنان شد که مرده ز جا خاست باز
نمود آن‌که او را که افکند، راز

۱۸
زبان برگشود و نشان داد راست
که از قوم خود بود، آن بدسرشت

۱۹
بدین‌سان خدا زنده کرد آن‌که مرد
که پند آید از کارِ داور، به فرد

۲۰
در آن قصه، اسرار بسیار بود
که با شک دل قوم بیزار بود

۲۱
خدا را اطاعت اگر بی‌چراست
بر آرد تو را تا به اوج ثَراست

۲۲
ولی هر که چون قوم شک‌پیشه گشت
ز نورت جدا ماند و در غم گذشت

۲۳
به جای یقین، چون کند گفت‌وگو
نماندش نه شادی، نه آرام و بو

۲۴
خدا را بپرس و دلت را سپار
که با حکم او، سر برآری ز کار

۲۵
نه فرمان خالق به بازی بود
که هرگز به باطل نیازی بود

۲۶
اگر دل دهد تن به فرمان حق
رهد از بلا و رسد سوی فَلق

۲۷
وگر پشت بر حکم یزدان کند
به چاه ضلالت، فروزان کند

۲۸
ببین تا چه شد حال قوم نژند
که با گاو گشتند خود سربلند

۲۹
نه در گاو، قدرت، نه در استخوان
که در حکم یزدان بود آن نشان

۳۰
بگیر این حکایت، ز قرآن به گوش
که راه خدا هست ای دل، سروش


اگر دوست داشته باشید، می‌توانم برای همین داستان شرح عرفانی یا تفسیری کوتاه هم بنویسم، یا آن را در قالب‌های دیگری مثل مثنوی یا قصیده نیز بیاورم.

 

 

 

 

 

 


 

 

 

1
بنی‌اسرائیل به فرمان حق،
گاو باید کنند، به دل و رغبت.

2
دستور آمد از سوی خداوند،
که گوسپند را قربان کنند آن دمند.

3
قوم شک کردند در این فرمان،
که چرا باید این گوسپند قربان؟

4
خدا گفت: بی‌کم و کاست، بجوشید،
تا گناه پنهان آشکار شود در دید.

5
گوسپندی بود پاک و بی‌عیب،
که به فرمان حق شود فدای نیک.

6
دست به دست می‌دادند فرمان،
ولی میان خود بود کینه و نهان.

7
نافرمانی و لجاجت بود زشت،
و ایمان سست بود در دل سخت.

8
گوسپند را بریدند در نهایت،
و به فرمان حق دادند وفایت.

9
ناخوشایند بود دل‌های سخت،
که چرا باید چنین کاری ساخت؟

10
اما خدا به راه حق، نشان داد،
تا با گناهکاران حساب سازد.

11
گناهکاران یک‌یک آشکار،
که از ظلم و کفر نبودند به کنار.

12
این حکایت درسی بود بزرگ،
که ایمان باید باشد چون کوه استوار.

13
که هر نافرمانی به جز غم نیست،
و هر لجاجت، جز هلاکت نیست.

14
اگر دل‌ها از حق نشکافد،
هرگز نرسد به خیر و سرور شاد.

15
پس باید شنید فرمان خدا،
و بود همیشه در راهش وفا.

16
گر نداری ایمان راسخ در دل،
سراپرده‌ی زندگی شود پل.

17
گوسپند را حکم بود فراتر،
از فقط گوشت و پوست و پرهیزکار.

18
این قصه یادآور ز هر زمان،
که دین و ایمان کلید رستگاران.

19
پس ای دل، درس گیر ز این ماجرا،
که تنها راه نجات است وفا.

20
هرکه کند فرمان خدا باور،
به شادی و نعمت برسد در سر.

21
بپا دار ایمان را چون گوهری،
که نتابد در دل هیچ سروری.

22
این داستان، آیینه‌ی عبرت،
که نبود راه جز راه توحید.

23
همیشه کن تسلیم امر حق،
که نجات یابی از هر ظلمت.

24
گر فرمانش را کنی اجابت،
آید به زندگی تو برکت.

25
در پای دین باش استوار و سخت،
تا نپاشد دینت چون کاه نرم.

26
این بود خلاصه حکایت گوسپند،
که کرد خدا با قومش عهد بلند.

27
ای دل، این درس را همیشه به یاد،
که ایمان است پاسبان هر بیداد.

28
بدان که نافرمانی راه به ترک،
و اطاعت گشاید درهای برک.

29
ایمان دار و از حق پیروی کن،
تا نرسی به هلاکت و نومیدی.

30
چنین بود حکایت گوسپند پاک،
که آموزد ما را راه حق و پاک.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی