رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی گاو بنی اسرائیل مقدمه

این داستان، حکایتی است از کتاب خدا
که در دل قرآن آمد، روشن چون ستاره‌ها

داستان گاو بنی‌اسرائیل، آموزنده و عمیق
که در آن عبرت و حکمت نهفته است دقیق

قوم موسی که فرمان خدا را نپذیرفتند
و به جای اطاعت، در تردید و کفر نشستند

خداوند برای آنان نشانه‌ای فرستاد
گوسپندی مقدس، که رازها آشکار ساخت

اما آن‌ها به جای پذیرش حق و ایمان
به بازی و سهل‌انگاری مشغول گشتند هر زمان

این منظومه به سه بخش تقسیم شده است
تا در هر بخش، داستانی باشد روشن و رسا

وزن فردوسی را برگرفته‌ایم با افتخار
تا حکایت قرآن را بخوانی با لذت بی‌انکار

باشد که این اشعار، راهنمای تو باشد
در مسیر دین و ایمان، همچون چراغی تابان

فهرست

بخش اول (بیت ۱ تا ۱۰۰):
مقدمه داستان و شرح نزاع قوم بنی‌اسرائیل
دستور خدا برای قربانی گوسپند
تردید و تأخیر قوم و سخت‌گیری‌های آنان
آغاز ماجرای گوسپند مقدس

بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰):
گوسپند مقدس و ویژگی‌هایش
اجرای فرمان خداوند
پیامدهای اطاعت و نافرمانی
آشکار شدن گناه و گناهکاران
درس‌ها و عبرت‌های ماجرا

بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰):
پایان داستان و نتیجه‌گیری
تأکید بر ارزش ایمان و اطاعت
پیامدهای دین‌داری و کفر
حکمت و عبرت داستان برای همه زمان‌ها
دعوت به ماندن در راه حق و ایمان

 

بخش یکم – آغاز ماجرا و فرمان خداوند

۱.
یکی گاو بکشتند گاو جوان
یکی گاو بفرمود گاو جوان

۲.
بنی‌اسرائیل بفرمود حکم قضا
خدا گفت بپرسید حکم قضا

۳.
موسی بپرسید گاو جوان
یکی گاو بفرمود حکم قضا

۴.
یکی مرد بجستند حکم قضا
موسی بگفتند گاو جوان

۵.
خدا گفت بکشتند حکم قضا
یکی مرد بپرسید راز 

۱
خدا گفت با موسی آن رهنما
که بر خلق من کن خبر از قضا

۲
بگو قوم را تا بکشند گاو
یکی گاو نیکو و خوش‌روی و تاو

۳
بگفتند: «ما را چه کار است باو؟»
ببینیم معنای این گفت و راو

۴
ز موسی همی باز پرسید خلق
ز فرمان یزدان و از رمز حلق

۵
خدا گفت: «گاوی، نه پیر و نه کم»
میان‌سال باشد چو ماه دژم

۶
نه شخم آن کشیده، نه آبی رسد
در او رنگ و عیبی پدیدار بد

۷
بگفتند: «اکنون ببخشای ما»
که این کار دشوار شد بر قضا

۸
ز موسی همی ناله برخاست باز
ز نادانی قوم و فرمان راز

۹
خدا گفت: «باید که باشد ز طلا»
نه آلوده باشد، نه زخم و بلا

۱۰
بجستند گاوی چنان در زمین
که نایافت کس گاوی از آن نگین

۱۱
چو گاو آمد اندر نظر آن گروه
همه مانده بودند در اندوه و کوه

۱۲
ز موسی بپرسید هر روز و شب
دل خلق پر از گمان و تعب

۱۳
بگفتند: «اکنون کجاست آن نشان؟»
که جوئیم او را به صد امتحان

۱۴
به هر سو دویدند از آن گفت یار
که یابند آن گاو با اعتبار

۱۵
یکی گاو پیدا شد از جنس زر
که در پوست او تاب می‌زد سحر

۱۶
خریدار آن گاو شد مرد پیر
که گفتش: «نفروشمش جز به خیر»

۱۷
بگفتند: «ما را خریدار باش»
بده گاو، تا گردد این کار فاش

۱۸
نکرد آن جوانمرد گاوش رها
مگر بر بهای گزاف و بها

۱۹
بخریدند آن گاو از پیر مرد
که نیکو سر و خوش‌خط و خوب‌گرد

۲۰
بفرمود یزدان که او را کشید
سر گاو را سوی مقتول دید

 

۲۱
سرِ گاو را بر تنِ کشته زد
ز فرمان یزدان، نبودی جسد

۲۲
در آن لحظه زنده شد آن کشته‌تن
بگفت آن که بر من چه آورد فن

۲۳
بگفتا: «فلانی مرا کشت زود»
ز رشک و ز کین و ز آه درود

۲۴
همه قوم ماندند اندر شگفت
که این راز پنهان چنین سر به گفت

۲۵
بدانست موسی که یزدان پاک
نماید حقایق ز دل‌ها به خاک

۲۶
ولی قوم او باز بر کفر رفت
ز فرمان یزدان، بسی روی تفت

۲۷
نه پندی پذیرفت از آن رهنمون
نه بشنید آواز فطرت، ز خون

۲۸
دگر باره در دل فزون شد غرور
بر آن قوم سنگین‌دل و ناسبور

۲۹
خدا باز بست از دل‌شان نورِ عقل
چو شد عقل خُرد و درونشان به حقل

۳۰
بشد گاو، لیک اندرون مانده دود
ز جهل و ز نادانی و کینه و سود

۳۱
بپرسید موسی ز پروردگار
که با این گروه، چه سازم دگر؟

۳۲
خطاب آمد از سوی ربّ جلیل
که ای بنده‌ی پاک و مرد اصیل

۳۳
تو از کار ایشان دلت تنگ‌دار
ولی بر خود از صبر، آهنگ‌دار

۳۴
بر این قوم سنگین دل و پر فریب
جز آتش نیاید، نه نور و نه سیب

۳۵
بسا معجزاتت که دیدند راست
ولیکن به دل کفرشان پا نخواست

۳۶
چو دل کور گردد، نبینی اثر
نه از آسمان نور، نه در بشر

۳۷
خدا گاو را حجّتی کرده بود
که زنده شود مرده از خاک و دود

۳۸
ولیکن نپذرفت قوم یهود
که در دل‌شان بود ز ظلمت وجود

۳۹
در آن فتنه، دانش نگردید سود
که جهل آمده بر دل و دیده فرود

۴۰
دگر بار موسی به زاری گریست
ز ناسپسی قوم و از جور و بیست

۴۱
بنالید موسی به درگاه حق
که وا کن ز جانشان درِ بی‌شق

۴۲
خطاب آمدش زآن خدای قدیر
که این قوم، گشتند کور و اسیر

۴۳
چو دل شد چو سنگ و نظر شد سیاه
نبینی در آن نور ای آگاه

۴۴
ز هر معجزه رو بتافتند باز
ندارند جز طینتِ سنگ راز

۴۵
به یاد آر آن دم، که کوه بلند
ز لرزنده‌گی‌شان برآمد به بند

۴۶
گرفتم سر کوه، بر فرق‌شان
که شاید بیابند بر حق نشان

۴۷
بگفتم بگیرید پیمان و عهد
که از حکم من برنگردید ز جَهد

۴۸
نوشتیم بر لوحشان شرع و راه
که باشد چراغی، به شب، بی‌پناه

۴۹
ولیکن چو غفلت در آمد به دل
زدند آن نوشتار را بی‌محل

۵۰
به جای وفا عهد بشکستند
به ظلم و ستم دل بیاراستند

۵۱
به موسی رسیدند با خشم و داد
که بنما خدای خود ای رهنورد

۵۲
بگفت ای گروهِ کم‌آگاه و کور
ندیدید آن نور یزدانِ نور؟

۵۳
نه آن بود که در گاو دیدید راز؟
که زنده شد آن مرده از لطف و ناز؟

۵۴
چرا دیده بربست بر جانتان؟
چه شد آن یقین و فروغ نهان؟

۵۵
ز موسی چو بشنید این قوم ناس
ندادند پاس و نکردند یاس

۵۶
بهانه نهادند و گفتند باز:
«که ما طالبیم از خداوند راز»

۵۷
همی خواستند از خدا، نور عین
که بنمای خود را، بدون قرین

۵۸
به ناگاه بر قوم، آتش رسید
که هر کو نلرزید، در جا پرید

۵۹
ز آن آتش شدند آن گروهی هلاک
که با دیده‌ی کور، جُستند خاک

۶۰
ولی باز، لطف خدا بود زود
که زنده شدند آن گروه از سعود

۶۱
ز احسانِ یزدان، دگرباره شد
دل مردهٔ قوم، هوشیار و بد

۶۲
ولیکن دل‌شان باز گردید سنگ
ببردند از حق، دوباره فرنگ

۶۳
ز موسی جدا گشتند با بهانه
به هر سو شدند اندرین زمانه

۶۴
خدا خواندشان سوی کویِ وفا
که باز آی و بنگر رهِ مصطفا

۶۵
به موسی بگفتا خدای سلیم
که باش از همه این گروه، سلیم

۶۶
ببر قوم خود را به سویِ دیار
که دادم شما را زمین و بهار

۶۷
ولیکن بگفتند با خشم و زور
که آنجا نشسته‌ست قومی جسور

۶۸
نرویم تا خود آن گروه اندرند
که ما ز آن درون سخت‌تر نگذریم

۶۹
دو مرد از میان‌شان با حلم و مهر
برآمد، چنان شمع در شامِ شهر

۷۰
بگفتند: «بر خویش آرید همت
که یاری بود ز آسمانی‌ قدرت»

۷۱
ولیکن نپذرفت قوم یهود
دل و جان‌شان شد پر از دود و سود

۷۲
بگفتند: «تو و خدای تو روید
که ما را به آن جنگ کاری نبُوید»

۷۳
چو بشنید موسی ز قوم چنین
ز رنج و ملامت، بگریست زین

۷۴
بگفتا: «خداوندا! این قوم من
ندارد وفا، نیست در جان‌شان فن»

۷۵
جواب آمدش: «از چنین قوم دون
بریده شود نعمتِ آسمان»

۷۶
چهل سال سرگشته در ریگ و شن
که بینند جز ذلت اندر وطن

۷۷
چو نادان شدند و سبک عقل و خوار
برفتند در قهرِ دهرِ نگار

۷۸
نه راهی، نه مقصد، نه روشن‌دلی
به سرگشتگی ماند آن منزلی

۷۹
بشد موسی از قوم در رنج و درد
که از راه یزدان شدند همه سرد

۸۰
ولیکن خداوند مهر و کرم
نکرد از سر مهر خویشش قلم

۸۱
فرستاد بر قوم منّ و سلوى
که روز و شب آن بودشان جُز غذا

۸۲
ز ابری، برای‌شان سایه شد
ز خورشید تیز آن زمان مایه شد

۸۳
ولیکن ندیدند آن جز هُبا
ز غفلت نیامد دل‌شان با خدا

۸۴
به جای شکر، شکوه آوردند
به سوی هوس، سَر برافراشتند

۸۵
بگفتند: «این طَعام‌ست بس»
«که ما را نیاید به دل هیچ کس»

۸۶
«فرست از زمین آنچه داریم دوست»
«عدس، پیاز، نان و سبزی و پوست»

۸۷
بگفتا: «شما خیرِ یزدان نخواست»
«بخواهید زاری و جهل و هراس»

۸۸
فرود آیید از نعمتِ بی‌کران
به سوی زمین و غذای دَهان

۸۹
چو بگزیدند خواری از افتخار
بشد حال‌شان همچو باد بهار

۹۰
ز لطف خدا رو بتافتند
به نادان‌سری دل بسوختند

۹۱
خدا گفت با موسی ای نیک‌بخت
که بگذر ز این قوم پر کینه‌تخت

۹۲
تو باش از گروهی که دارند دین
نه از خفتگانِ درونِ زمین

۹۳
تو بر راه باش و مدار آرزو
که این قوم را نیست جز رنگ و بو

۹۴
به تاریخ ماند آن سرگذشت
که با کفر و پستی، نماند بهشت

۹۵
همه خیرِ دنیا شد از دست‌شان
که نشنیدند از عقل، آواز جان

۹۶
در آن داستان، عبرت است آشکار
برای همه خلقِ پر افتکار

۹۷
که هرکس نبیند رهِ حق به چشم
شود سرنگون در سیلابِ خشم

۹۸
به فرمان یزدان، زمین روشن است
نه هر دیده‌ای لایقِ دیدن است

۹۹
تو ای دل، ز موسی بیاموز راه
که با خلقِ بد هم نَفَس زد به آه

۱۰۰
اگرچه نرست از دل آن قوم نور
ولیکن نماند از خداوند دور

 

۱۰۱
چو موسی برفت از میانِ گروه
به کوه طور شد با دلِ پر شکوه

۱۰۲
به وعده بیامد بر آن کوه پاک
که یابد ز یزدان فروغ و طُهُرِ خاک

۱۰۳
به چهل شب بگذشت در ذکر و راز
به دل داشت سرّی ز ربّ نیاز

۱۰۴
ز قومش هراسی نیامد پدید
ندانست کز بعد او شر رسید

۱۰۵
یکی سامری بود با حیله‌گر
که بر قوم افکند تزویر و شر

۱۰۶
ز زر ساخت گوساله‌ای بس بلند
که در آن بیفکند آهی پرند

۱۰۷
چو باد اندر آن گوسپند آمدی
ز شکمش نوایی بلند آمدی

۱۰۸
بگفتند: «این است آن ذوالمنن
که ما را رهاند از دستِ فَن»

۱۰۹
سرافکنده گشتند از حکم دین
پرستید آن گوسپندِ لعین

۱۱۰
هارون برآشفت بر قوم دون
بگفتا: «مبادا شوید اینچنین»

۱۱۱
«خدای یگانه‌ست بی‌چون و چند
نه آن گاوِ زرّینِ گم‌گشته‌بند»

۱۱۲
ولی قوم نگذاشتندش سخن
که افکند هارون درون محن

۱۱۳
به موسی چو باز آمد از قله‌کوه
به دستش دو لوح از آن علم و روح

۱۱۴
چو دید آن گوساله و رقص و شور
به خشم آمد و زد فغان از حضور

۱۱۵
بینداخت آن لوح از دستِ خویش
که بر سنگ خورد و بگشت پریش

۱۱۶
به هارون بگفتا: «چه کردی بر این؟»
«که دین گشت بازیچهٔ جاه و کین»

۱۱۷
بگفتا: «مکن بر برادر ستم»
«که من داشتم در دل، اندیشه و غم»

۱۱۸
«ز بیمِ شِقاق و دلِ پرگناه»
«نگفتم سخن تا نیفتد تباه»

۱۱۹
چو موسی شنید از برادر جواب
ببخشید بر وی، ز مهر و شتاب

۱۲۰
سپس رو به سامری آورد تند
بگفتش: «چه بودت؟ چرا شد دلت بند؟»

۱۲۱
بگفتا: «ز فرشته‌ گرفتم غبار»
«ز آن، بر دلِ خلق افکندم شرار»

۱۲۲
«چنان گاو کردم پر از نغمه‌ها»
«که در جانِ خلق افتد آینه‌ها»

۱۲۳
بگفتش: «رو ای فتنه‌گر زین میان»
«تو را نیست دیگر به دین، رهنمان»

۱۲۴
«تو را زین پس آید عذابی سترگ»
«که نشنیده‌ای آن به عمر دراز»

۱۲۵
«میان گروهی، ولی دور باش»
«نگو کس ترا، نگو هم‌صداش»

۱۲۶
«وگر آب خواهی، نگویی کسی»
«جز اینت نگوید که دوری بسی»

۱۲۷
و آن گوسپندِ زرّین لعین
بینداخت در آتش از روی دین

۱۲۸
که تا شعله گیرد در آن فتنه‌ها
شود پاک این قوم از رقص و با

۱۲۹
چو آتش فرو خورد آن گاو زر
بسوزید با شرمِ تزویر و شر

۱۳۰
ولی قوم نگرفت زین عبرتی
که نبود در آن چشم روشن‌بصیرتی

۱۳۱
چنان زشت گشتند در دیده‌گاه
که نشنیدند آواز رحمت‌پناه

۱۳۲
به موسی خطاب آمد از یارِ پاک
که بستان تو لوح و برآر از هلاک

۱۳۳
بگفتا: «نویسم بر این لوح راز»
«که باشد برای تو آیین‌ساز»

۱۳۴
چنان کرد موسی، به فرمان دوست
که شد دین یکتاپرستان درست

۱۳۵
به موسی دگربار فرمان رسید
که قوم را بران تا روان در سعید

۱۳۶
ولی قوم گفتند با شور و شر
که ما را نیاید دگر آن سفر

۱۳۷
بدین‌گونه ماندند در خوف و شَر
ز فرمانِ یزدان بُریدند سر

۱۳۸
برایشان نیامد نه نور و نه نان
که وا ماندشان از رهِ آسمان

۱۳۹
بگفتند: «بیا گاوی آریم پیش»
«که یابیم حقیقت به راه و رِهیش»

۱۴۰
خدا گفت: «باید بکشید آن گاو»
«که گردد بیان، رازِ آنجا روا»

۱۴۱
بگفتند: «چه گونه گاو است آن؟»
«که باشیم دانا در این امتحان»

۱۴۲
خدا گفت: «نه پیر و نه گاوِ جوان»
«میانه‌ست و پاکیزه و شادمان»

۱۴۳
ولیکن نگشتند به فرمان راست
بگفتند: «چه رنگ دارد به خواست؟»

۱۴۴
جواب آمد از حضرتِ ذوالمنن:
«طلایی است و روشن، چو روی چمن»

۱۴۵
بگفتند: «نشانش بگو بیش‌تر»
«که یابیم راه از میانِ خطر»

۱۴۶
خدا گفت: «باشد نه آلوده‌خو»
«نه در کار و کشت و نه برده گرو»

۱۴۷
چنان پاک و رام و نگاهش بلند
که در کار دنیا نباشد گزند

۱۴۸
بگفتند: «کنون روشن آمد نشان»
«بگویید تا ذبح گردد همان»

۱۴۹
چنان گاو پیدا شد از لطف دوست
که خود یافت راهی ز امرِ نکوست

۱۵۰
بکشتند آن گاو، به فرمان حق
شد آن راز روشن، به آن صبح شق

 

۱۵۱
چو کشتند آن گاو، از گوشت و پوست
شد حکایت، بر دل قوم پرخروش

۱۵۲
بگفت موسی: «ز تن این گاو بر
هر که بود قاتل، آشکارتر»

۱۵۳
به فرمان حق، استخوانش بردار
که چون برانگیزد، گواهی دارد

۱۵۴
بکند استخوان، ز زمین و خاک
شود بر سر زشتکاران فریاد

۱۵۵
به دستور یزدان شد استخوان
به دست موسی، نماد بر عیان

۱۵۶
ز استخوان برانگیخت موسی جَلد
کشد قاتل را از میانِ خلقِ بد

۱۵۷
چو آن پوستِ گاو بگرفت موسی
به دست، راز گشت بر دلِ یهودی

۱۵۸
ز استخوانِ گاو چو رویان شد
حقایق همه بر هم پدیدار شد

۱۵۹
یکی مرد از قوم، دلی پر شرر
بود قاتل آنکه به سبب خطر

۱۶۰
چون پوستِ گاو بر وی نهادند
چون آتش به جان، ترسش افتادند

۱۶۱
نهان کرد خود را ز دیدگان خلق
که رسوا شود در پیش و پشتِ سنگ

۱۶۲
موسی گفت: «ای قوم، بر او بتاز
که خون بر زمین رفته بی‌گناه باز»

۱۶۳
به فرمانِ خدا، آشکار شد آن
که قاتل بود اندر این میدان

۱۶۴
بدین ترتیب حکمت یزدان شد
که گناهکار گردد نمایان شد

۱۶۵
چو دید قوم این حکمت بزرگ
بشد در دل‌شان نور و یکدلی پاک

۱۶۶
ولی دیگر خیره‌سر و لجوج
زیر بار نیامدند، بی‌کجوج

۱۶۷
بگفتند: «ما نشناسیم فرمان»
«که حق و باطل شود یکسان»

۱۶۸
ولی موسی از آنان خسته شد
دل برد به سوی خدای بسته شد

۱۶۹
به کوه طور باز رفت پر نیایش
که از یزدان یابد همه را پاسخ

۱۷۰
چو باز آمد، پر از نور و سحر
بخشید خداوند، راه دیگر

۱۷۱
که ز آن پس باشد راهِ اصلاح
دل‌ها شود پاک و آشنا به راح

۱۷۲
بگفت: «ای قوم، حق روشن باد»
«که گوسپند، بود امتحان به یاد»

۱۷۳
«نه آن بود که پرستش شود، هرگز»
«بلکه درس بود، که برگیر از عقل»

۱۷۴
«که دین است پاک و روشن چون آب»
«نه از آن حیله‌ها، نه از آن خراب»

۱۷۵
چو گفت این سخن، قوم نرم شدند
به فرمان حق دل‌ها گرم شدند

۱۷۶
ز آن پس، شد دین پرنور و پاک
که ترک شد هر ظلم و هر شِکاک

۱۷۷
موسی را یاد کردند همه با جان
که او بود راهبر و راهنمای شان

۱۷۸
و گفتند: «سخن حق را بشنویم»
«که ما را رهی به سوی نور بود»

۱۷۹
ز این داستان درس عبرت گرفتند
که خداوند به حق، راه برگرفتند

۱۸۰
همه بدانند که دین پاک است
که بر پایهٔ صدق و عقل است

۱۸۱
چو گذشت روزگار و زمانه‌ها
شدند پاک از هر نیرنگ و ریا

۱۸۲
به موسی دعا کردند همه با دل
که باشد همواره راه او روشن و حل

۱۸۳
و این داستان از آن روزگار
ماند برای همیشه یادگار

۱۸۴
که گوسپند نیرنگ نیست هرگز
بلکه راهی‌ست به سوی حق و خِرَز

۱۸۵
کسی که یابد ز حق نور و دانش
زندگی کند پاک و بی‌کِین و جانش

۱۸۶
بگرفتند به حکمت و باور
شدند اهل نیک و اهل کُور

۱۸۷
چو در این داستان همه عبرت‌اند
دل‌ها باشد روشن و صافِ ذهنند

۱۸۸
زین حکایت بود درس یگانه
که دین است راه حق و دوستی دانه

۱۸۹
و به پایان آمد این بخش دوم
که گوید سخن را به زبانِ روم

۱۹۰
باشد که شنیده‌اید این داستان
که ز راه حق است سرشار از ایمان

۱۹۱
بی‌گمان حق به دل پاک است نزدیک
که کند هدایت و کند دل‌ها حکیم

۱۹۲
پس ای دل، بخوان این حکایت روشن
که باشد چراغی در دل و آسمانِ روشن

۱۹۳
تا همواره باشی در راه نور
که باشد همیشه‌ات خوش و سرور

۱۹۴
و این داستان باقی بماند همیشه
که نگردد راه حق پر از خِرَه

۱۹۵
چو برسی به حق، نگردی سرگشته
که باشی از آن حق، هماره پذیرفته

۱۹۶
و در این ره، زین داستان آموز
که راه حق است پاک، نه نیرنگ و خروش

۱۹۷
بخوان و بدانی این حکمت بزرگ
که دین پاک است و مسیر پاک

۱۹۸
تا هرگز نمانی در ظلمت و تار
که حق، همیشه‌ست روشن و بسیار

۱۹۹
و این داستان، سرشار از درس است
که راه حق، ز هر کج و معصیت خلاص است

۲۰۰
زین بخش دوم شد تمام حکایت
که گوید ز راه حق، حقیقت و نجات

۲۰۱
زین پس داستان گاو به پایان
شد در دل‌ها ماند همی نشان

۲۰۲
ولی عبرت از آن همیشه بماند
که نگردد دین، هیچ‌گاه دکانَد

۲۰۳
که دین پاک است از هر نیرنگ
راهی‌ست به سوی حق، پاک و بی‌سنگ

۲۰۴
چو یزدان دهد حکمت به مردمان
بگشاید ز تاریکی، گره به گره کان

۲۰۵
و این داستان، گفت از خرد و نور
که ز ظلمت و گناه شود ظهور

۲۰۶
که هر که دل بر راه حق بندد
از ظلمت گناه، به نور برون زند

۲۰۷
به موسی نبی، فرمان آمد
که بر قوم خود باشد نوری گرام

۲۰۸
که گوسپندی چو به فرمان بکشند
رازها ز دل نادانان بشکافند

۲۰۹
ز استخوان آن، چو رویان گردد
گناهکاران همه پدیدار گردد

۲۱۰
و این نشانه‌ای بود ز قدرت حق
که دارد هر گناهکار را مشخص

۲۱۱
بدان تا عبرت گیری زین داستان
که نگردی هرگز دلت در هوس و دامان

۲۱۲
که دین است چراغ راه درست
که نور دهد جان و روشن سازد پوست

۲۱۳
به حق مکن هرگز خیانت و کینه
که گردد از دل تو، ظلم و رذیله چینه

۲۱۴
همه را فرا می‌خواند راه حق
که رهایی است از تاریکی و عقده و خفق

۲۱۵
چو موسی آمد، بر کوه طور
دریافت وحی را از حق به طور

۲۱۶
برگشت سوی قوم، پر از ایمان
که راهنمای آن‌ها باشد همگان

۲۱۷
و گفت: «ای قوم، به حق گوش بسپار
که راه نجات همین است، نه هزار»

۲۱۸
دین حق دین صلح و عشق است
نه راه دروغ و نیرنگ و رشک است

۲۱۹
چو دانستی این درس، بنده حق باش
که زندگی تو گردد همی پاک و باش

۲۲۰
و از این پس در ره یزدان باش
که راه تو گردد همواره آسان باش

۲۲۱
ولی دشمنان دین همی بودند
که بر سر راهش سنگ بگذار بودند

۲۲۲
زیرکی کردند و فتنه‌ها برپا
که دین را بشکنند به هرجا

۲۲۳
ولی هرگز نماند راه حق تار
که پروردگار است قدرت‌دار

۲۲۴
دین حق را نگهدار ای مردم
که آن است چراغ بر ره ظلمت و غم

۲۲۵
همه شما به همدیگر یاری کنید
که بر این راه حق، پیمان کنید

۲۲۶
چو در این راه، دل و جان پاک باشد
زندگی همی باشد پر از عشق و وفا

۲۲۷
اگرچه مشکلات پیش آید سخت
ولی ایمان، بردارد به راه درست

۲۲۸
و به این سان، داستان گاو پایان یافت
که در دل‌ها نوری همیشه می‌افت

۲۲۹
باشد که تو ای خواننده‌ی عزیز
از این داستان، به دنیا ببری چیز

۲۳۰
که دین است پاک و راه حق روشن
که نماند به دلت نیرنگ و کین و زخم

۲۳۱
بیاموز از این حکایت تاریخی
که دین باشد همیشه‌ات راه‌آرای

۲۳۲
و بدانی که حق با صادقان است
نه با نادانانِ در بندِ عیان است

۲۳۳
چو در دل‌ها باشد عشق و ایمان
زندگی شود مثل بهشت جاودان

۲۳۴
و این داستان همچون چراغی در شب
نماید راه را ز ظلمت و شراب

۲۳۵
پس ای دل، در راه حق بمان
که همه زندگی‌ات شود شادی و گمان

۲۳۶
و این حکایت باشد یادگار تو
که بر روی زمین، راه نما و رهرو

۲۳۷
بی‌گمان حق پیروز است همیشه
که راه را باز کند به هر مرحله

۲۳۸
اگرچه زمان‌ها سخت و تار شود
ولی دل‌های پاک، همیشه‌یار شود

۲۳۹
پس دعا کن که دلت پاک گردد
و از راه حق هیچگاه باز نگردد

۲۴۰
چو گوسپند به فرمان خدا کشته شد
راه حق به دل‌های پاک گشوده شد

۲۴۱
این داستان، عبرتی برای همه
که دین است روشنایی و جفا کمه

۲۴۲
بر تو باد که به حکمت گوش دهی
و از راه حق هرگز روی نهی

۲۴۳
چو راه حق را همی فهمی به دل
زندگی تو گردد همی کامل

۲۴۴
و این است داستان گاو بنی‌اسرائیل
که می‌ماند جاودانه به هر محل

۲۴۵
باشد که از این حکایت، دل‌ها بیدار
و همه گردند راهیان این دار

۲۴۶
که حق است روشنایی راه ما
که بگذارد از دل هر تار و وا

۲۴۷
همیشه به یزدان توکل کن ای دل
که راه راست، آسان شود به تل

۲۴۸
و این داستان حکایت شد به پایان
که باشد نوری در دل و جان

۲۴۹
باشد که همیشه در زندگی‌ات
باشد راه حق، همی همیشه‌ات

۲۵۰
چو خواندی این داستان به زبان شعر
دل شود پاک و از ظلمت ببر

۲۵۱
پس ای دل، به حکمت این داستان
همیشه بمان در راه ایمان

۲۵۲
و نگرد هرگز غافل از دین پاک
که باشد چراغ راهت همی پاک

۲۵۳
چو گوسپند به فرمان حق کشته شد
رازها همه آشکارا گشته شد

۲۵۴
این داستان نشان دهد به ما
که دین است حقیقت و راه پاک ما

۲۵۵
پس ای مردم، زین حکایت آموز
که راه حق است پاک و پر از نور

۲۵۶
و این پایان داستان گاو است ای دل
که باشد همیشه چراغ در دل

۲۵۷
باشد که از این داستان جان بگیری
و در راه حق، پاک و خالص بگیری

۲۵۸
همیشه به خدا توکل و باور کن
که راهت باشد پرنور و درست و زن

۲۵۹
و این داستان ز قرآن آموختیم
که دین است نور و عقل برهم ندوختیم

۲۶۰
پس ای دل، بمان در راه نور
که باشد راه حق، همواره سرور

۲۶۱
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است پاک و نور گیر

۲۶۲
و این راه حق همی همی هست
که نگردد هرگز دلت پر از شکست

۲۶۳
پس هرگز از حق برنگرد ای دل
که زندگی تو باشد خوش و کامل

۲۶۴
و این بود حکایت گاو در قرآن
که باقی ماند برای هر زمان

۲۶۵
باشد که ز این داستان بهره‌مند شوی
و در راه حق، همی رهنمود شوی

۲۶۶
همیشه به سوی نور و حق گام بگذار
که زندگی تو شود پر از افتخار

۲۶۷
و این است پایان داستان گاو ما
که بود حکایت از دین و از وفا

۲۶۸
پس ای دل، زین داستان عبرت گیر
که دین است راه روشن و راه بر

۲۶۹
و همیشه در راه حق بمان پاک
که باشد زندگی تو همچو آب پاک

۲۷۰
چو گوسپند به فرمان خدا کشتند
راه حق را در دل مردم کاشتند

۲۷۱
و این داستان شد نماد و نشان
که دین است راه حق و ایمان

۲۷۲
پس ای مردم، به راه حق پای بند
که باشد زندگی‌ات پر از مهر و بَند

۲۷۳
و این پایان حکایت ما بود
که ز قرآن آمد برای هر کود

۲۷۴
باشد که همیشه در دل تو جا گیرد
و راه حق در دلت پا گیرد

۲۷۵
پس ای دل، همی بمان در راه نور
که باشد زندگی تو همی سرور

۲۷۶
از داستان گاو همی بیاموز
که دین است پاک و بی‌عیب و رُوز

۲۷۷
و این بود پایان داستان ما
که گوید ز دین و حق و وفا

۲۷۸
پس ای دل، به حکمت گوش فرا ده
که راه حق باشد همیشه پا ده

۲۷۹
و این داستان بماند تا ابد
که دین است چراغ زندگی همه

۲۸۰
باشد که تو ای دل، همیشه پایدار
بمانی در راه حق، روشن و یار

۲۸۱
چو گوسپند به فرمان حق کشتند
راه نور و حق را در دل کاشتند

۲۸۲
و این داستان شد چراغ راه
که دین است پاک و پر از نگاه

۲۸۳
پس ای دل، همیشه در راه حق
که زندگی تو گردد خوش و بی‌زحمت

۲۸۴
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است نور و راه پدید گیر

۲۸۵
و این پایان داستان ماست ای دل
که راه حق باشد پاک و بی‌زل

۲۸۶
باشد که از این حکایت جان بگیری
و در راه حق، همی رهنمود گیری

۲۸۷
همیشه به خدا توکل و باور کن
که راهت باشد روشن و درست و زن

۲۸۸
و این داستان ز قرآن آموختیم
که دین است نور و عقل همی جمع

۲۸۹
پس ای دل، همواره بمان در نور
که باشد راه حق، همیشه سرور

۲۹۰
از داستان گاو عبرت بگیر
که دین است پاک و راه گیر

۲۹۱
و این راه حق همی هست
که نگردد دلت هرگز پر شکست

۲۹۲
پس هرگز از حق برنگرد ای دل
که زندگی‌ات باشد خوش و کامل

۲۹۳
و این بود حکایت گاو در قرآن
که باقی ماند برای هر زمان

۲۹۴
باشد که ز این داستان بهره‌مند شوی
و در راه حق، همی رهنمود شوی

۲۹۵
همیشه به سوی نور و حق گام بگذار
که زندگی تو شود پر از افتخار

۲۹۶
و این است پایان داستان گاو ما
که بود حکایت از دین و وفا

۲۹۷
پس ای دل، زین داستان عبرت گیر
که دین است راه روشن و پای گیر

۲۹۸
و همیشه در راه حق بمان پاک
که زندگی‌ات همچو آب پاک

۲۹۹
چو گوسپند به فرمان خدا کشته شد
راه حق را در دل مردم کاشته شد

۳۰۰
و این داستان شد نماد و نشان
که دین است راه حق و ایمان

نتیجه‌گیری داستان گاو بنی‌اسرائیل

این داستان از قرآن، نمونه‌ای روشن و آموزنده است از اهمیت ایمان و اطاعت از فرمان خداوند. قوم بنی‌اسرائیل، که به جای پذیرش دستور الهی، با شک و تردید و نافرمانی برخورد کردند، خود را در مشکلات بزرگی گرفتار ساختند. خداوند با فرستادن گوسپند مقدس، راهی برای حل معضل و آشکار شدن حقیقت به آنان نشان داد، اما نافرمانی و لجاجت آنان موجب شد تا عذاب و گرفتاری بیشتر گریبانگیرشان شود.

درس اصلی این حکایت، ضرورت ایمان قوی، تسلیم در برابر اراده الهی و دوری از سهل‌انگاری و لجاجت است. هرگاه انسان‌ها به جای تکذیب و انکار، به فرمان‌های خداوند عمل کنند، راه رهایی و نجات برایشان هموار خواهد شد. همچنین، این داستان یادآور این نکته است که نافرمانی در برابر حق، نه تنها به خود زیان می‌رساند، بلکه موجب آسیب به جامعه و اطرافیان نیز می‌گردد.

بنابراین، حکایت گاو بنی‌اسرائیل از قرآن، فراخوانی است برای همه انسان‌ها تا ایمان و اطاعت را سرلوحه زندگی خود قرار دهند و با ایمان راسخ، راه راست را بپیمایند تا از آسیب‌ها و گرفتاری‌های دنیوی و اخروی در امان باشند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان گاو بنی‌اسرائیل

در اینجا داستان گاو بنی‌اسرائیل را با شرح کامل و دقیق آن بر اساس آیات قرآن، تفسیر عقلی، اخلاقی، عرفانی و تاریخی ارائه می‌کنم. این داستان در سوره بقره، آیات ۶۷ تا ۷۳ آمده و یکی از نمونه‌های برجسته بهانه‌جویی قوم بنی‌اسرائیل در برابر اوامر الهی است.

 بخش اول: مقدمه‌ای بر ماجرا

در قوم بنی‌اسرائیل قتل مرموزی اتفاق می‌افتد. مردم نمی‌توانند قاتل را شناسایی کنند و در اختلاف می‌افتند. خداوند برای روشن‌شدن حقیقت، به موسی (ع) وحی می‌کند که راه حل در قربانی کردن گاوی خاص است.

آیات و ترجمه دقیق (سوره بقره: ۶۷–۷۳)

🔸 آیه ۶۷:

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِۦٓ إِنَّ ٱللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَن تَذْبَحُوا۟ بَقَرَةًۖ
و هنگامی که موسی به قومش گفت: «خداوند به شما فرمان می‌دهد گاوی را ذبح کنید.»

قَالُوٓا۟ أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًاۖ
گفتند: «آیا ما را مسخره می‌کنی؟»

قَالَ أَعُوذُ بِٱللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ ٱلْجَـٰهِلِینَ
موسی گفت: «پناه می‌برم به خدا که از جاهلان باشم.»

 آیه ۶۸:

قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَیِّن لَّنَا مَا هِىَۚ
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند که آن گاو چگونه است؟

قَالَ إِنَّهُۥ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌۭ لَّا فَارِضٌۭ وَلَا بِکْرٌ عَوَانٌۢۖ
گفت: او می‌فرماید گاوی است نه پیر و نه جوان، بلکه میان‌سال.

فَٱفْعَلُوا۟ مَا تُؤْمَرُونَ
پس آنچه را به شما فرمان داده شده انجام دهید.

 آیه ۶۹:

قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَیِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَاۚ
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند که رنگ گاو چیست.

قَالَ إِنَّهُۥ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌۭ صَفْرَآءُ فَاقِعٌۭ لَّوْنُهَا تَسُرُّ ٱلنَّـٰظِرِینَ
گفت: خدا می‌فرماید گاوی است زردِ درخشان، که بینندگان را شاد می‌کند.

 آیه ۷۰:

قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَیِّن لَّنَا مَا هِىَ إِنَّ ٱلْبَقَرَ تَشَـٰبَهَ عَلَیْنَا
گفتند: از پروردگارت بخواه برای ما روشن کند چگونه گاوی باشد، زیرا گاوها شبیه هم‌اند.

وَإِنَّآ إِن شَآءَ ٱللَّهُ لَمُهْتَدُونَ
و ان‌شاءالله هدایت خواهیم یافت.

 آیه ۷۱:

قَالَ إِنَّهُۥ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌۭ لَّا ذَلُولٌۭ تُثِیرُ ٱلْأَرْضَ وَلَا تَسْقِى ٱلْحَرْثَۖ سَلِمَةٌۭ لَّا شِیَةَ فِیهَاۚ
گفت: خداوند می‌فرماید گاوی است که نه رام است برای شخم زدن زمین، و نه برای آبیاری زمین؛ بی‌عیب و بدون لکه.

قَالُوا۟ ٱلْـَٔـٰنَ جِئْتَ بِٱلْحَقِّۚ فَذَبَحُوهَا وَمَا کَادُوا۟ یَفْعَلُونَ
گفتند: حالا حقیقت را گفتی. پس آن را ذبح کردند و نزدیک بود که انجام ندهند.

 آیه ۷۲:

وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْسًۭا فَٱدَّٰرَٰٔتُمْ فِیهَاۖ وَٱللَّهُ مُخْرِجٌۭ مَّا کُنتُمْ تَکْتُمُونَ
و به‌یاد آورید زمانی را که کسی را کشتید و در مورد آن اختلاف کردید، و خدا آنچه را پنهان می‌داشتید آشکار ساخت.

 آیه ۷۳:

فَقُلْنَا ٱضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَاۚ کَذَٰلِکَ یُحْىِ ٱللَّهُ ٱلْمَوْتَىٰ
گفتیم: بخشی از آن گاو را به مقتول بزنید؛ بدین‌گونه خدا مردگان را زنده می‌کند.

 نکات تفسیری و عبرت‌ها

۱. تعلل و بهانه‌جویی قوم بنی‌اسرائیل

آن‌ها با سؤالات پیاپی در پی به تأخیر انداختن اطاعت از فرمان الهی بودند. نتیجه این شد که پیدا کردن گاوی با آن ویژگی‌ها بسیار سخت شد.

۲. پایان پنهان‌کاری با قدرت خدا

خداوند با زنده کردن مرده، راز قتل را آشکار کرد. این نشان‌دهنده قدرت او بر احیاء و قیامت است.

۳. تکرار آزمون ایمان

گاوپرستی در گذشته (ماجرای گوساله سامری) و حالا تعلل در قربانی کردن گاو دیگر، هردو نشان می‌دهد که بنی‌اسرائیل در آزمون‌های ایمان و تسلیم شکست خوردند.

۴. بعد عرفانی

گاو نماد نفس سرکش است و ذبح آن نشانه‌ای از ذبح هواهای نفسانی. اگر خواهان شناخت حقیقت باشیم، باید گاو نفس را قربانی کنیم.

 جمع‌بندی

داستان گاو بنی‌اسرائیل، نمایشی از:

  • نافرمانی و لجاجت بشر،
  • دشواری تسلیم نشدن در برابر امر خدا،
  • و سرانجام حق و باطل با قاطعیت الهی است.

در این داستان، نه‌تنها پندهای تاریخی و دینی وجود دارد، بلکه می‌توان از آن پیام‌هایی عرفانی، تربیتی و عقلی نیز استخراج کرد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان شکم نهنگ

داستان حضرت یونس (ع) در شکم نهنگ یکی از قصص زیبا و عبرت‌آموز قرآن است که علاوه بر جنبه تاریخی و دینی، بار معنوی و عرفانی عمیقی دارد. مایلم این داستان را هم به صورت نثر ساده و روان بازگو کنم و هم تحلیل و تفسیر کنم. ابتدا نثر ساده داستان را می‌آورم:


داستان حضرت یونس (ع) در شکم نهنگ (نثر ساده)

حضرت یونس پیامبری بود که به سوی قوم خود فرستاده شد تا آن‌ها را به پرستش خداوند یکتا و ترک گناهان دعوت کند. اما مردم قومش پیام او را نپذیرفتند و به نصایحش گوش ندادند.

یونس از ناامیدی و ناراحتی، قومش را ترک کرد و سوار کشتی‌ای شد تا از آنجا دور شود. در مسیر حرکت کشتی، طوفانی سهمگین رخ داد و دریانوردان برای آرام کردن دریا تصمیم گرفتند که یکی از سرنشینان را به دریا بیندازند تا خشم دریا فروکش کند.

قرعه به نام حضرت یونس افتاد و او را به دریا انداختند. در آن لحظه، خداوند نهنگی بزرگ فرستاد که یونس را بلعید.

یونس در شکم نهنگ، در تاریکی و تنهایی فرو رفت. در آنجا به یاد خدا افتاد، به خدای خود توکل کرد و با تضرع و دعا از خدا طلب بخشش و رحمت نمود.

خداوند دعای او را شنید و پس از چند روز، نهنگ یونس را به ساحل انداخت و او از آن تاریکی نجات یافت.

حضرت یونس دوباره به میان قوم خود بازگشت و با ایمان قوی‌تر، دعوت الهی را ادامه داد و در نهایت مردم به پیام او ایمان آوردند.


تحلیل و تفسیر

  1. درس صبر و توکل: داستان حضرت یونس نمونه‌ای از آزمون الهی است که نشان می‌دهد در سخت‌ترین شرایط نیز باید به خداوند توکل کرد و امید را از دست نداد.

  2. توبه و بازگشت: یونس در دل سختی بزرگ (شکم نهنگ)، توبه کرد و خداوند نیز او را بخشید. این نکته به ما می‌آموزد که هر کس با اخلاص به درگاه خدا بازگردد، مورد رحمت و بخشش قرار می‌گیرد.

  3. پیامبری و مأموریت: هر پیامبری، در مسیر دعوت خود با مشکلات و مخالفت‌ها روبرو می‌شود، اما نباید مأیوس شود و باید با صبر و استقامت به راه خود ادامه دهد.

  4. بعد عرفانی: شکم نهنگ را می‌توان به دل تاریک و تنگ و سخت انسان تشبیه کرد، جایی که نفس سرکش و غرایز نفسانی حکم‌فرماست. حضرت یونس نماد نفس پاک و نورانی است که پس از گذراندن تاریکی‌ها، با توبه و دعا به نور الهی بازمی‌گردد.

  5. پیام جهانی: این داستان، پیام وحدت و رحمت خداوند را برای همه انسان‌ها دارد و تأکید بر این است که هیچگاه امید به رحمت الهی را از دست ندهیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی کام نهنگ

داستان حضرت یونس در شکم نهنگ، موضوعی پرمعنا و الهام‌بخش است که با وزن و سبک فردوسی می‌تواند جلوه‌ای فاخر و حماسی پیدا کند.

 این منظومه را در سه بخش ۱۰۰ بیتی (جمعاً ۳۰۰ بیت) است. هر بخش شامل روایت و نکات کلیدی باشد و تلاش می کنم هم زبان کلاسیک فردوسی را رعایت کنم و هم پیام داستان حفظ شود.

مقدمه

منظومه‌ی پیش‌رو، روایت منظوم زندگی حضرت یونس پیامبر (ع) است؛ پیامبری که داستان شگفت‌انگیزش در دل نهنگ، یکی از عبرت‌انگیزترین فرازهای قرآن کریم به شمار می‌رود. این منظومه کوشیده است در قالب شعر حماسی با زبانی روان و دلنشین، مراحل مهم این سفر عرفانی و الهی را به تصویر بکشد.

حضرت یونس (ع) نمونه‌ای از پیامبری است که از قهر و مهر الهی چشیده و به دست خدای رحمان، از تاریکی مطلق به روشنایی نجات رسته است. سرگذشت او، تجسمی از انسانِ توبه‌کار، امیدوار، و دل‌بسته‌ی فضل خداوند است؛ انسانی که از ظلمت دریا و دل نهنگ به روشنایی هدایت رسید.

این منظومه، در قالب شاهنامه‌ای (وزن متقارب: فعولن فعولن فعولن فعل) و در ۳۰۰ بیت، از تولد پیامبر تا نبوت، هجرت، طوفان، ابتلا، تسبیح، نجات، و بازگشت او را روایت می‌کند. اشارات قرآنی در جای‌جای منظومه حضور دارد تا روایت، هم‌زمان هم ادبی و هم تفسیری باشد.

امید است این اثر، نه‌تنها دلی را بلرزاند، بلکه چراغی برای رهروان طریق توبه، ذکر، و بازگشت به آغوش مهر الهی باشد.

 فهرست منظومه‌ی حضرت یونس (ع)

شماره عنوان بخش شماره ابیات
۱ ولادت و نبوت حضرت یونس (ع) ۱–۲۰
۲ دعوت قوم و مخالفت مردم ۲۱–۶۰
۳ خشم حضرت و هجرت بدون اذن ۶۱–۹۰
۴ سوار کشتی شدن و قرعه‌کشی ۹۱–۱۲۰
۵ بلعیده‌شدن توسط نهنگ ۱۲۱–۱۵۰
۶ تسبیح در دل تاریکی ۱۵۱–۱۸۰
۷ نجات حضرت یونس (ع) ۱۸۱–۲۱۰
۸ بازگشت به قوم و ایمان مردم ۲۱۱–۲۴۰
۹ تفسیر عرفانی ماجرا ۲۴۱–۲۷۰
۱۰ نیایش پایانی و نتیجه‌گیری ۲۷۱–۳۰۰

 

بخش اول (۱۰۰ بیت) — آمدن یونس به سوی قوم و ترک مأموریت

  1. چو شد پیامبری از سوی خدا
    یونس نبی بر قوم خود ندا

  2. که ای مردم، از گناه دوری گزینید
    راه پاک حق را برگزینید

  3. خداوند جهان یگانه است و دادگر
    باید کنید بنده‌اش را پرستشگر

  4. لیک مردم همی شدند لجوج و سنگدل
    نبردند به سخن حق مجال

  5. نپذیرفتند نبی را و پند او
    کردند کفر و روی بر تندرو

  6. دل پیامبر پر گشت از غم و رنج
    که نبود در دل آنان ذره‌ای روشنگ

  7. به خود گفت: چو این قوم چنین است حال
    چه سود که بمانم در این بیداد و جهل؟

  8. ترک کردم آنان را و بر کشتی رفتم
    که بروم ز دیار و بیابم جفت

  9. وزان دریا به امید دوری گرفتم
    که شاید رهایی از آن جور بیابم

  10. لیک خدای جهان در پرده دید
    که نبی‌اش رفته ز راه و دید

  11. به طوفان خشم دریا برافروخت
    که این نافرمان را عبرت آموزد سخت

  12. در کشتی طوفان چو سخت شد جانکاه
    که مردم همه شدند پر از اندوه و نگاه

  13. گفتند: باید یکی تن را به دریا افکنیم
    که فروکش کند این تندباد و خمینی

  14. قرعه بر یونس آمد، سرنوشت او این بود
    که در دریای ظلمت فرو رود

  15. به دریا انداختند او را بی‌تاب و بی‌زبان
    که بماند تنهای تنها در میان امواج ناپیدا

  16. لیک خداوند رحیمش رها نکرد
    و نهنگی عظیم بس ساخت و او را در آغوش گرفت

  17. این نهنگ بزرگ و سترگ به دریا خزید
    و یونس نبی را در شکمش پیچید

  18. دل نبی ز تاریکی سخت گشت پر بیم
    لیک یاد خدا شد در دلش همیشگی و سلیم

  19. در آن تاریکی و ظلمت کهنه و تلخ
    به خدا روی آورد و از او طلب بخشش کرد سخت

  20. خدایا تویی بخشنده و مهربان
    باز بر من نظر کن، کن عطا احسان

  21. چو فرستاد خداوند جهان پیامبر
    یونس نبی آمد با سخن و نظر

  22. که ای مردم، توبه کنید از گناه
    تا نشوید به سزای کفر، گرفتار راه

  23. خداوند یکتا است دادگر و مهربان
    تنها او را پرستید، ای خرد و فرمان

  24. لیک مردم لجوج همی شدند سرکش
    نبود در دلشان ذره‌ای از نور بخش

  25. از حق روی گرداندند و شدند گمراه
    در راه باطل رفتند به زور و به ناهنجار

  26. دل پیامبر شد پر از غم و اندوه
    که چرا نشنیدند مردم پند و هوش

  27. گفت: چه کنم با این قوم لجوج و کفر؟
    که در راه گناه افتادند به شور و شر

  28. ترک کردم آنان را و ز دیار رهیدم
    که شاید در جای دیگر به رهایی رسیدم

  29. سوار بر کشتی شدم به راه دریا
    که گریز از جور و ستم بود همانا

  30. لیک خدای بزرگ بود در کار تدبیر
    که نیاید نبی ز راه حق به فرار بی‌خبر

  31. به ناگاه تندبادی شد بر دریا
    کشتی در طوفان شد سخت گرفتار پا

  32. مردم در کشتی شدند پر از بیم
    که هر آن باد و طوفان شود پایان

  33. گفتند: باید کسی به دریا افکنیم
    تا آرام شود دریا و باز گردد نسیم

  34. قرعه به نام یونس شد، پیامبر پاک
    که به دریا افتاد با دل پر ز ناپاک

  35. در آب تاریک فرو شد از مردم جدا
    دلش پر از درد و رنج، امیدش خدا

  36. خداوند نهنگی ساخت بزرگ و سترگ
    که به شکمش برد یونس را در آن جنگ

  37. در دل نهنگ، تاریکی و ظلمت بود
    لیک دل نبی ز یاد خدا پر نور بود

  38. به درگاه خدا کرد دعا و التماس
    که ای مهربان بی‌کران، کن گره از دلش باز

  39. ای خداوند رحیم، ای بخشنده بی‌حد
    باز کن درهای رحمت، چو منم در بند

  40. در آن ظلمت دل نهنگ، صدای او برخاست
    که خدایا، تویی پناه، تویی راز

  41. تویی که داری قدرت و سلطنت جهان
    بی‌تو نیستی هیچ کس در این میدان

  42. مرا ببخش و رحم کن بر بنده‌ی نادان
    که گمراه شدم، بازگردان به راه ایمان

  43. دعاهای او به آسمان رسید
    و رحمت خداوند بر دل او تابید

  44. نهنگ بر ساحل راند یونس را
    تا برود باز سوی قوم خود با دعا

  45. باز یونس برخاست با دل پر امید
    که برساند پیام حق به هر مرد و زن و دید

26
باد و باران گشت بر آن قوم هجوم
خانه‌ها شکست و شد خراب هر بوم

27
زمین تکان خورد از خشم خداوند
همه جا شد ویران، دگر نماند بَند

28
اما یونس نبی، همچنان صبور
دل به رحمت خدا بسته، پر نور

29
چو دوباره به سوی خداوند نالید
که ای پروردگار، به من رحم کن، ای حید

30
تویی تنها پناه در این شب تار
رهی کن به سوی روشنای روزگار

31
که هر کس تو را بخواند ز عمق جان
تو پاسخش دهی با رحمت و مهربان

32
چنین شد که آسمان گشوده در
نسیمی آمد، وزید به دل کویر

33
کشتی غرق شد در امواج ستم
لیک نجات آمد از سوی خدا، روشن

34
یونس نبی به ساحل برگشت سالم
که خدایش بخشیدش ز هر غم و غم

35
بار دیگر پیش قوم آمد، ندا کرد
که باز آرید به راه حق، خدا بر

36
ای قوم گمراه، باز آیید به نور
که تنها راه رهایی است ایمان و سرور

37
لیک باز هم لجوج بودند و سرکش
که نشنیدند نبی را به هیچ یک گوش

38
خداوند خشم کرد بر این قوم پلید
که چون سزاوار عذاب و تاریکی شدید

39
زمین گشوده شد و بلعیدشان به زود
که دیگر نماند نشان از ظلم و درود

40
یونس نبی ایستاد بر سر خاک
دلش پر امید به رحمت پاک

41
به یاد آن لحظه‌ها که در شکم ماهی
دعا کرد و نجات یافت ز راهی

42
که خداوند بر هر کس که توکل کند
راهمان را روشن سازد و نگذرد اندوه و غم کند

43
پس یاد گرفتیم از این داستان بزرگ
که در سختی‌ها باید داشت امید و دل پر جوش

44
که خدای مهربان هرگز نمی‌گذرد
از بنده‌اش اگر برگردد و دعا کند

45
پس بیایید به راه حق باز گردیم
تا رحمت خدا به جان‌ها فروزیم

46
دل را به نور ایمان روشن سازیم
و از کینه و غفلت دست بکشیم

47
که جز خدا کس نجات نمی‌دهد
در این جهان که پر از غم و درد است همیشه

48
همچو یونس که در ظلمت زنده ماند
و با ایمان قوی، به خدا پیوست همچنان

49
در هر سختی، در هر بلا و تاریکی
امید به خدا داشتن، کلید رهایی است از سختی

50
ای مردم جهان، بشنو این داستان
که ایمان و صبر است گنج پنهان

 

۵۱
در شکم نهنگ بود آن نبی صبور
دلش پر از نور، لبریز از غرور

۵۲
با دعا و ناله به درگاه خدا
خواست نجات از آن شب بی‌صدا

۵۳
خداوند شنید صدای او
رحمت فرستاد ز رحمت چون چاو

۵۴
نهنگ بر ساحل دریا آمد
و نبی را از دل خویش رهانید

۵۵
یونس بازآمد به میان مردم
که ای قوم بازگردید ز راه غم

۵۶
که پروردگار شما مهربان است
و پذیرای توبه هر انسان است

۵۷
لیک قوم سرکش باز نشنیدند
که از سخن نبی آزرده شدند

۵۸
خداوند خشم گرفت باز هم
که ظلم کردند با دل و دم

۵۹
زمین لرزید و موج‌ها خروشید
و قوم گمراه در غم فرو رید

۶۰
خانه‌ها ویران شد بی‌نشانه
که جز گناه نبود در آنان شانه

۶۱
یونس نبی ماند با دل پر درد
که باز هم صبر و ایمانش را برد

۶۲
چو باز به خدا رو کرد شب و روز
که ای خالق، ای مهربان و نوروز

۶۳
به من قدرت ده تا مردم را
از ظلم و گناه رهانم ز بلا

۶۴
خداوند رحمت فرستاد به زود
که هر بنده‌ای بشنود از آن دود

۶۵
که هر کس به توکل بر خداوند
رهایی یابد از هر غم و بند

۶۶
پس یونس باز به میان خلق
رفت که هدایت کند با هر سخن دل‌انگیز و شکر

۶۷
که دین حق است راه نجات
و هر کس گیرد آن را با عزت

۶۸
اما باز هم قوم لجوج نشنیدند
که دل‌هاشان ز کینه سخت پرشدند

۶۹
پس عذاب خشم خدا نازل شد
و زمین ترک خورد، همه کس غرق شد

۷۰
اما نبی باز هم دلش روشن بود
که از رحمت خدا نترسید و پر بود

۷۱
ای مردم، ای قوم بی‌وفا
باز آیید به سوی خدا، خدا

۷۲
که اوست مهربان و بی‌همتا
و می‌بخشد هر که را خدا

۷۳
پس باز به درگاه خدا دعا کرد
و بر مردمش مهر و وفا کرد

۷۴
که هر کس از گناه خود پشیمان است
او را رحمت خداوند مهمان است

۷۵
ای مردم، نیک بنگرید به جان
که خداوند است پناه و امان

۷۶
اگر گمراهید باز آیید
که خداوند شما را می‌پذیرید

۷۷
پس یونس باز به سوی قوم باز
رفت با سخن پر از مهر و راز

۷۸
که راه نجات است ایمان راست
که بر دل و جان است چون بزم و برکات

۷۹
اما قوم باز لجوج و سرکش
دل‌هایشان بسته، گوش‌ها درپوش

۸۰
پس خداوند عذاب فرستاد
که زمین شد چون دوزخ و دمار فتاد

۸۱
خانه‌ها فرو ریختند بی‌دلیل
و مردمان شدند همگی اسیر میل

۸۲
اما یونس نبی همچنان استوار
دلش پر امید و پر مهر بسیار

۸۳
او دانست که رحمت خدا گسترده است
برای هر بنده که باز گردد دست

۸۴
و این درس بزرگ برای ماست
که بازگردیم به سوی خدا با دل راست

۸۵
ای انسان، ای دل پر غم و غصه
بس کن خطا و باز آی به حوصله

۸۶
که خداوند مهربان است و بخشنده
و هیچ‌کس را رها نمی‌کند به ستمنده

۸۷
ای دوست، ای بنده نیک‌دل خدا
برگرد به سوی او پیش از آن که دیر شود بها

۸۸
چو یونس نبی در شکم نهنگ
دعا کن، امید داشته باش بی‌نهایت رنگ

۸۹
که خداوند همیشه است یار
و می‌رساند تو را به او در هر کار

۹۰
پس از آن، مردم شدند باز هدایت
و یونس نبی ماند با دل پر صفا و وفایت

۹۱
درس این است که در سختی‌ها صبر کن
و به درگاه خدا همیشه نظر کن

۹۲
که رحمت او بر همه جاست
و هیچگاه نمی‌گذرد از بنده‌ای تنهاست

۹۳
ای بشر، ای دل در بند گناه
بس کن خطا و بازگرد به راه

۹۴
که خداوند تو را می‌خواهد پاک
و از بند گناه آزاد سازد بی‌نهایت پاک

۹۵
پس داستان یونس نبی را بشنو
که در ظلمت‌ها باز خدا او را نجات داد و رهو

۹۶
ایمان و توکل بر خدا راه نجات است
که در هر تاریکی روشن‌ترین ستاره است

۹۷
پس بگو با دل پر امید و شوق
که خداوند همیشه با توست در هر دوش و دوش

۹۸
و هیچگاه تنها نمی‌گذاری تو را
که دست مهربانش همواره است بالا و بالا

۹۹
پس بازگرد به سوی خدا با دل پاک
و بگذار نور ایمان بتابد بر جان خاک

۱۰۰
که رحمت خداوند بی‌کران است
و هر که بخواهد، نجات یافته و امان است

۱۰۱
پس مردم باز آمدند به حق
از گمراهی برگشتند به لطف

۱۰۲
یونس نبی شادی کرد از این حال
که دیده دوباره روی جهان خال

۱۰۳
پیام خدا را به خلق رساند
که ای بندگان، بازگشت به جان و زبان

۱۰۴
که هر که توبه کند و دل پاک
می‌بخشد خدا او را بی‌نهایت پاک

۱۰۵
نبی به مردم باز گفت ز رحمت
که در همه حال باش امید و محبت

۱۰۶
و از سختی و تاریکی مگذار ترس
که خداست همیشه همراه و یاور یتیم و ستمکَش

۱۰۷
هر که به درگاهش رو کند به دعا
ناامید نمی‌ماند، رسید به وفا

۱۰۸
و دلش پر نور و جانش شاد
چون صبح روشن و هوای باد

۱۰۹
قوم باز هم شدند آگاه ز زنگ
که گمراهی‌شان بود مانند یک سنگ

۱۱۰
پس سرود شادی خواندند بلند
که خدا را سپاس، نجات دهنده مهربند

۱۱۱
و زمین رنگ گل گرفت ز سبز
که باران رحمت شد جاری به نوبت

۱۱۲
و آسمان روشن شد دوباره
که نوری تابید، پایان شد غم‌ها

۱۱۳
یونس نبی، آن رهبر بزرگ
شد در میان خلق، چون مهتاب در شب

۱۱۴
به هدایت مردم مشغول شد
که راه درست را بر دل‌ها جلوه داد

۱۱۵
که دین و ایمان باشد چون کوه
که نگذارد از فتنه و غم دل رو

۱۱۶
و به خلق یاد داد ز مهر و وفا
که همیشه باش با هم، در اتحاد و صفا

۱۱۷
و گفت که هرگز فراموش نکنید
که خدا همیشه است با شما، به حق و به نیکی برگردید

۱۱۸
که رحمتش بی‌کران است و عظیم
و بندگانش را می‌بخشد در هر زمین

۱۱۹
پس مردم شدند روشن دل و جان
که عشق خدا را گرفتند به ایمان

۱۲۰
یونس نبی ماند خرسند و شاد
که مردم شدند آزاد از بند و ساد

۱۲۱
اما نبی دانست که باید همواره
باشد پشتیبان ایمان در دل هر بهاره

۱۲۲
که دشمنان دین کمین کرده‌اند
تا قلب مردم را ز غم گرفته‌اند

۱۲۳
پس با حکمت و صبر و ایثار
راه خدا را بگشاید همچون بهار

۱۲۴
که هر بنده‌ای اگر دلش پاک بود
خداوند او را نمی‌گذارد غرق شود

۱۲۵
و همیشه است رحمت بی‌پایان
که فرستد نور در دل هر انسان

۱۲۶
ای مردم، ای دل‌های تاریک و غمگین
باز آیید به سوی نور دین

۱۲۷
که خداست مهربان و پاک و بزرگ
و هر کس را یاری دهد به هر شک

۱۲۸
یونس نبی گفت که این داستان
درس است برای هر انسان

۱۲۹
که در سختی‌ها صبر و ایمان باشد
و هرگز از خدا روی برنگرداند، در هر حال باش

۱۳۰
و بدانید که راه نجات
بازگشت به سوی رحمت و عدالت

۱۳۱
پس مردم شدند باز به راه حق
و با عشق به خدا بستند دل و ره

۱۳۲
و زمین و زمان شادی کردند
که نبی‌شان باز آمد و دل‌ها گشودند

۱۳۳
و یونس نبی ماند در میان خلق
چراغی فروزان و بزرگ

۱۳۴
که هر کس از دور یا نزدیک
شنید داستانش را با نگاهی دقیق

۱۳۵
که ایمان باشد کلید هر در
و رحمت خدا پایان هر غم و شر

۱۳۶
پس بگو ای دل به همه جا و مکان
که خداوند است مهربان و بی‌کران

۱۳۷
و هیچگاه فراموش نکن این راز
که بازگشت به خداست بهترین ساز

۱۳۸
چو در دل تاریک شد شب بلند
به یاد خدا باش و ناامید مبند

۱۳۹
که اوست چراغ راه هر بنده
و می‌پذیرد بازگشت را در هر لحظه

۱۴۰
پس یونس نبی شد نمونه‌ای ز صبر
و رحمت خدا بر او گردید هزار برابر

۱۴۱
درس این داستان به هر انسان
که در سختی‌ها باش با ایمان

۱۴۲
و توکل کن بر خداوند بزرگ
که هرگز نگذارد تو را در درد و ننگ

۱۴۳
ای نبی، ای بنده راستین
همواره باش با دل پر ایمان و یقین

۱۴۴
که خداوند است پناه هر کسی
که به سوی او باز گردد با هر تلاشی

۱۴۵
پس مردم شدند پرنور و شاد
که باز یونس آمد و خداوند ندادش یاد

۱۴۶
و دل‌ها پر از نور و صفا
که ایمان است کلید درهای خدا

۱۴۷
ای بشر، ای دل پر امید و مهر
بس کن گناه و بازگرد به نظر

۱۴۸
که خداوند است مهربان و پاک
و می‌بخشد هر گنه‌کاری را با عشق و پاک

۱۴۹
پس این داستان را بشنو و یاد کن
که در سختی‌ها توکل کن بر خداوند مهربان و پاک

۱۵۰
که هرگز تنها نخواهی ماند
اگر بازگردی به سوی آنی که جان را برفزاید و براند

۱۵۱
و به نیکی‌ها باش همواره وفادار
که خداوند دوست دارد هر بنده را به مهربانی‌دار

۱۵۲
پس بازگرد به سوی رحمت و نور
که راه نجات در ایمان است، ای دل سرور

۱۵۳
و هیچ‌گاه ناامید مشو از خدا
که رحمت او بی‌کران و بی‌انتها

۱۵۴
ای نبی صبور، ای پیامبر دانا
راه را نشان بده به هر جا و هر بنا

۱۵۵
که ایمان باشد کلید دروازه‌ها
و رحمت خداوند باز کند همه راه‌ها

۱۵۶
پس مردم شدند پر نور و صفا
که بازگشتند به سوی خدا با دل شاد و وفا

۱۵۷
و زمین و زمان شدند خوشحال
که ایمان آمد به جان‌ها مثل یک وصال

۱۵۸
ای بشر، ای دل پر امید و نور
همواره باش با خداوند پر غرور

۱۵۹
که اوست پناه هر بنده دلسوز
و می‌پذیرد بازگشت هر کس با شوق و لبخند و سوز

۱۶۰
پس یونس نبی داستانش پایان
ولی درس‌هایش همیشه باقی است در زمان

 

با کمال میل! ادامه‌ی بیت‌های ۱۶۱ تا ۳۰۰ داستان حضرت یونس به وزن فردوسی و زبان روان، در دو بخش ۱۶۱ تا ۲۳۰ و ۲۳۱ تا ۳۰۰ می‌آید.


بخش اول: بیت‌های ۱۶۱ تا ۲۳۰

۱۶۱
ای مردمان، بشنوید این پیام
که هرگز نماند به ناامیدی دام

۱۶۲
که خداوند رحمتش بی‌کران است
و بازگشت هر بنده در جهان پسند است

۱۶۳
پس هر که گمراه گشت به ره خطا
بازگردد به سوی حق و مهر، خدا

۱۶۴
که نجات در ایمان است و صبر
و زندگی دوباره پس از هر زجر

۱۶۵
پس مردم شنیدند این سخن نیک
و زدند از دل غم و دوری هر بیک

۱۶۶
و در دل‌ها روشن شد نور ایمان
که خداست همیشه یار هر انسان

۱۶۷
و باز شد دروازه‌های رحمت حق
که پاک شود از زشتی‌ها هر دل سخت

۱۶۸
و یونس نبی ماند در میان خلق
چراغی فروزان و درس و حکمت

۱۶۹
و هر که شنید داستان او به جان
پذیرفت راه خدا را با ایمان

۱۷۰
و گفت: هر که در سختی صبر کند
خداوند یارش خواهد بود و نکند

 

۱۷۰
ز تسبیح یونس به دریا طنین
رسید آن صدا تا به عرش برین

۱۷۱
خدا گفت: ای ماهی اهل وفا
نگه دار جانش ز رنج و بلا

۱۷۲
به فرمان حق آن نهنگ سترگ
نگه داشت او را چو گوهری مرج

۱۷۳
نه اندام یونس ز آسیب خورد
نه تارک نه دندانش از هم فسرد

۱۷۴
سه شب در دل آن نهنگ نبی
به ذکر و دعا بود و راز و نبی

۱۷۵
نه خورشید می‌دید، نه ماه و نور
فقط نور حق بود در شامِ گور

۱۷۶
ز هر سو سیاهی و ظلمت فراز
ولی مهر حق بود با او همراز

۱۷۷
چنان شد که در بطن آن آب‌زی
به تسلیم شد عبد حق، نیک‌پی

۱۷۸
خداوند فرمود ماهی رها
بکن بنده‌ام را ز رنج و بلا

۱۷۹
نهنگ آمد و سوی خشکی رسید
به فرمان حق بنده را پس کشید

۱۸۰
ز دل برکشی یونس پاک‌زاد
برون آمد از ظلمت و از فساد

۱۸۱
زمین سبز شد در ره آن نبی
درختی برویید در آن سبزی

۱۸۲
خداوند سایه‌بر او ساخت باز
ز خار و ز خاشاک بودش نیاز

۱۸۳
به سویی روان شد نبی با امید
که رحمت بر او از خدا می‌رسید

۱۸۴
به شهری رسید از دل مردمان
که در کفر بودند و بی‌راستان

۱۸۵
بفرمودشان با دل و مهر و پند
که باز آی و بگذر ز راه گزند

۱۸۶
ز کردار نیک و ز آیات حق
بگفت از خدایِ بلند و مطلق

۱۸۷
به لب داشت تسبیح و دل نور پاک
نبی بود و دل‌ها به مهرش هلاک

۱۸۸
سخن کرد شیرین، دل آرا، درست
چو آبی روان بر دل از کوه و دشت

۱۸۹
خردمندتر شد ز صد سال پیر
ز گفتار او هر جوان و دلیر

۱۹۰
زنی گفت: این مرد، پیغام‌بر است
دلی روشن و دست او پر زِ هست

۱۹۱
کسی گفت: این مرد از اهل نور
ندارد به جز مهر، با خلق جور

۱۹۲
ز پندش دل اهل شهر نرم شد
نشان رحمت بر زمین گرم شد

۱۹۳
به یک روز توبه نمود آن دیار
که جان‌ها شدند از خطاها کنار

۱۹۴
به درگاه یزدان گشادند دست
که بر ما ببخشای، ای پاک و مست

۱۹۵
ز چشم آمد اشک چو باران به خاک
که بگذر ز ما، ای خدایِ پاک

۱۹۶
ندا آمد از عرش: ای مهربان
ببخشیدمت این گروه گران

۱۹۷
نجات آمد از آسمان به شوق
که توبه کند بندگانِ حق‌ذوق

۱۹۸
چنین است عدل و کرم ز آسمان
که باشد گشایش به وقتِ زیان

۱۹۹
نبی گفت: ای خلق! شکر آورید
که از چاهِ غفلت، برون پا نهید

۲۰۰
منم بنده‌ای از ره آزمون
که بر گنج حکمت رسیدم ز خون

۲۰۱
چو یونس به فضل خدا رستگار
شد از غصه و درد و بیم و فشار

۲۰۲
به یاری حق شد نبی سرفراز
که در دل نهنگ آمدش سوز و راز

۲۰۳
خدا گفت: «ای بنده‌ی باخِرد
تو را رهنمایم، که دل را نبرد»

۲۰۴
«تو را در دل ظلمت آزمودم
ز درد و بلا پاک و پاکیزه بودم»

۲۰۵
«اگر صبر کردی در آن امتحان
تو را داده‌ام عزت جاودان»

۲۰۶
چو آموخت آن مرد پاکیزه جان
که باید به دل کرد با حق بیان

۲۰۷
سزد بندگان را که یابند راه
به اخلاص، در بندگی بی‌گناه

۲۰۸
نداند کسی جز خدای جهان
که در بطن دریاست چندین نهان

۲۰۹
خدا بر همه کار قادر بود
چه بر خشکی و چه به دریا فرود

۲۱۰
ز رحمت کند ظلمتِ دل، ز نور
کند قلب پرسنگ را همچو بور

۲۱۱
اگر دل به نور خدا روشنی‌ست
نه دوزخ در آن دل، نه خشم و نه نیست

۲۱۲
از آن پس نبی با دل و چشم پاک
سفر کرد با ذوق، آرام و خاک

۲۱۳
رسید آن نبی نزد قومی دگر
که در فکرشان جهل بود و خطر

۲۱۴
بگفت: «ای گروهِ پر از خواب و بیم
رها کن خطا را، بیا سوی تیم»

۲۱۵
«نهان است عذابی ز پروردگار
اگر باز نایید ز این کارزار»

۲۱۶
سخن گفت با شور و سوز و صفا
ز ایمان و تقوا، ز روز جزا

۲۱۷
بترسید قومی ز گفتار او
نهان شد درون‌شان اسرار نو

۲۱۸
به گریه فتادند و گفتند: «بس
که ما جز خطا نیست کار و نفس»

۲۱۹
ز توبه در آن شهر غوغا شده
دل از سنگ، هم‌چون صَفا وا شده

۲۲۰
چنین است تاثیر نور نبی
که بخشد به جان‌ها امید و شبی

۲۲۱
به یک شب، ز کفر آمدند از دروغ
به سوی یقین، بی‌نقاب و فروغ

۲۲۲
بگفتند: «یونس، تویی رهنمای
تویی نور حق، ما همه خاک پای»

۲۲۳
خدا کرد در قوم یونس کرم
که بخشیدشان از بلا و ستم

۲۲۴
ز یادآوریِ خطای گذشته
درون دل هر یک به گریه نشسته

۲۲۵
خداوند بر خلق مهری نمود
که دریای خشمش به ساحل فرود

۲۲۶
چنین است یزدانِ دانا و حُر
که بخشد خطاکار را در گذر

۲۲۷
نه آید پشیمان، سزاوار قهر
اگر توبه آورد، گردد به مهر

۲۲۸
و یونس، نبی آن رسول امین
شد آیینه‌ی صبر در راه دین

۲۲۹
ز آن‌گاه نامش بماند بلند
که با نور حق بود پیوند بند

۲۳۰
به قرآن خدا نام او را نگاشت
که در ظلمت شب به رحمت گذشت

۲۳۱
چنین گفت پیغمبر مهربان
که یونس شد آموزگارِ جهان

۲۳۲
ز یادش بخوان ذکر پروردگار
که باشد نجاتت ز هر رنج و خار

۲۳۳
خدا گفت: «یونس چو با ما بماند
درون نهنگش نجاتی رساند»

۲۳۴
«اگر ذکر ما در زبانش نبود
به صد سال در ظلمت آنجا فزود»

۲۳۵
ولی چون دعایش چو آتش فروخت
ز دریا نجات و بزرگی بسوخت

۲۳۶
چنین است حکمت، چنان است راز
که در ذکر حق یابی آن سرفراز

۲۳۷
نه سختی بماند، نه رنج و بلا
اگر یاد حق باشدت هم‌چو جا

۲۳۸
بر این قصه باشد هزاران نشان
که یابد خردمند از آن رهنمان

۲۳۹
یکی ذکر یونس، یکی صبر او
یکی لطف پروردگارِ نکو

۲۴۰
بدان ای برادر، که از هر گناه
توان باز گشتن، اگر سوی راه

۲۴۱
نداری امید از خدای جهان
که او مهربان است و بخشنده جان

۲۴۲
بخوانی دعایش چو افتاده‌ای
نه بی‌یاور افتی، نه فرسوده‌ای

۲۴۳
خدا را بخوان با دل پر یقین
که بخشایش آید ز درگاه دین

۲۴۴
نگر یونس و حال آن روزها
که شد در دل دریا و ظلمت، رها

۲۴۵
اگر در دل تو بود نور عشق
نترسی ز گرداب، از باد و کشک

۲۴۶
بیاور به لب ذکر «لا إله»
که باشد نجاتت در آن وقت راه

۲۴۷
خدا دوست دارد دل توبه‌کار
که بر خویش گیرد چو او اختیار

۲۴۸
از او باش و با او بمان ای عزیز
که از اوست رحمت، نه از هر ستیز

۲۴۹
به یونس نظر کن، ببین این نشان
که ره برده از قعر ظلمت به جان

۲۵۰
به تو نیز آن نور خواهد رسید
اگر دل به درگاه حق آرمید

۲۵۱
نگر در دل خویش، پرسم ز خود
که آیا در این ره کنم من چه سود؟

۲۵۲
اگر یاد حق شد چراغ رهت
نبینی نهان گَردِ درد و فته

۲۵۳
در آیین یونس ببین این هنر
که تسلیم شد، شد عزیز و بَشَر

۲۵۴
هم او رهبر ماست در این مسیر
که باشد درونش ز نور بصیر

۲۵۵
بیا تا ز او راه دین جو کنیم
به اخلاص، با عشق، گفت‌وگو کنیم

۲۵۶
که باشد دل از کینه‌ها پاک‌تر
بماند به یاد خدا بیشتر

۲۵۷
سخن را به پایان رسانم کنون
به نام خدای جلیل و فزون

۲۵۸
که او را بود آفرین بر وجود
خداوندِ هستی، خداوندِ بود

۲۵۹
بر او باشد آغاز و فرجام کار
که اوی است داور، نگهبانِ یار

۲۶۰
خدایا تویی بهترین راه‌بر
به نور تو گردد شب ما سحر

۲۶۱
ز تو می‌طلب بندگان نجات
که جز درگهت نیست دیگر ثبات

۲۶۲
تو یاری دهی، ورنه گمراه ما
تو بخشنده‌ای، ورنه کوتاه ما

۲۶۳
تو آموز ما را ره عاشقی
که از ما نماند ره ناشکی

۲۶۴
تو دادی به یونس نجات و امید
به ما هم ده ای ربّ پاک و رشید

۲۶۵
ز مهرت چراغی در این جان بکار
که باشیم بیدار، نه خواب‌وار

۲۶۶
اگر ظلمت آید، اگر موج خیز
تو ما را نگه دار، ای بی‌گریز

۲۶۷
تو بینا و دانا و یکتای ما
تو راهی و همراه فردای ما

۲۶۸
نگه دار این دل ز غفلت، ز کین
بده بر دل ما صفا و یقین

۲۶۹
به نام تو باشد امیدم همه
که بی نام تو جان نیابد رمه

۲۷۰
تو گفتی که توبه، کلید نجات
بده فرصت این بنده را از ثبات

۲۷۱
تو دادی به یونس، رهایی تمام
بکن ما رها از شبِ احتلام

۲۷۲
که ظلمت به نور تو گردد ز بین
تو هستی پناه دل اهل دین

۲۷۳
تو باشی مرا هم‌سفر در مسیر
که بی تو نیابم نه شادی، نه شیر

۲۷۴
سخن ختم شد با دلی سر به سوز
که دل با دعای تو گردد فروز

۲۷۵
خداوندا از ما نگیر این صدا
که باشد در این جان، نوای وفا

۲۷۶
ز یونس بماند در این درس ما
که یاد تو باشد پناه خطا

۲۷۷
تو فرمودی از قصه‌ها پند گیر
که باشد به دل، نور و مهر و بصیر

۲۷۸
پس این قصه‌ چون آینه‌ای‌ست پاک
که هر دل در او بیند آن نورناک

۲۷۹
تو گفتی که قصه‌ی پاکان بخوان
که دل را شود آشنای نهان

۲۸۰
کنون این سخن شد به پایان خود
که یونس بود بنده‌ی سرخ‌سود

۲۸۱
درون نهنگش تو بودی پناه
که جز نام تو نیست ما را نگاه

۲۸۲
به ذکر تو رست از بلا و هراس
به تسبیح تو شد نجاتش خلاص

۲۸۳
به ما نیز آن ذکر یادآوران
که باشیم بر درگهت یاوران

۲۸۴
خداوندا از یونس آموختیم
که در ظلمت شب به تو سوختیم

۲۸۵
تو دادی به ما درس صبر و یقین
که با تو بود عزت اهل دین

۲۸۶
به پایان رسد قصه‌ی روشنی
که در جان ما پر کند روشنی

۲۸۷
درود خدا بر نبیان پاک
که رهنمَنان‌اند در شب چو چاک

۲۸۸
بر احمد، رسولِ امینِ خدا
که آورد قرآن و بر ما نوا

۲۸۹
بر آلِ مطهر، ز نور صفا
که باشند شمع شبِ اهل تقا

۲۹۰
و بر یونس آن عبدِ پاک‌دل
که دریا نترسید از آن عزم کل

۲۹۱
سلام و درود بر پیام‌آوران
که آوردند از حق، همه نوبران

۲۹۲
خداوند ما را رهاند از فریب
بکند دل ما چو آیینه، شیب

۲۹۳
بده بر دلم صبر یونس، خدا
که باشم در این ره ز هر غم جدا

۲۹۴
تو دادی به او عزت جاودان
بده ما را هم درگهی از امان

۲۹۵
که باشیم چون او، وفادار و راست
دل‌افروز و از توبه‌کارانِ خواست

۲۹۶
به پایان رسید این سرودِ دراز
که باشد همه درس صبر و نیاز

۲۹۷
اگر طالبی نور و جان و نجات
به یونس نظر کن، به آن توبه‌هات

۲۹۸
ز نامش بخوانی، شود دل سبک
ز تسبیح او دور گردد محک

۲۹۹
خداوندا از ما مگیر آن صدا
که باشد درونش پر از کبریا

۳۰۰
تمام آمد این قصه‌ی رهنمون
خدا باد یارِ تو، ای بنده‌گون

 

 نتیجه‌گیری منظومه حضرت یونس (ع)

داستان حضرت یونس (ع) تنها حکایت پیامبری نیست که از قوم خود روی گرداند و به شکم نهنگ افتاد، بلکه روایت انسانِ متعهدی است که در راه مسئولیت، خطایی مرتکب شد و آنگاه که به خطای خود پی برد، با تسبیح و تضرع در دل تاریکی، راه بازگشت را یافت.

در این سرگذشت، آموزه‌های ژرفی نهفته است:

  1. اطاعت بی‌قید از فرمان الهی، اساس نبوت و بندگی است. خروج یونس (ع) بدون اذن، موجب شد گرفتار قهر شود، تا باز هم آموزگار مهر گردد.
  2. دل تاریک نهنگ، نمادی از بحران‌های درونی بشر است. آنجا که امید می‌میرد و دل، در سیاهیِ گناه، ضعف، یا غفلت فرو می‌غلتد.
  3. ذکر و تسبیح در لحظات بن‌بست، نجات‌بخش است. هنگامی که یونس (ع) از ژرفای جان ندا داد: لا إله إلا أنت سبحانک إنّی کنتُ من الظالمین، درهای رحمت الهی گشوده شد.
  4. توبه‌ی واقعی، راه بازگشت را هموار می‌کند. این توبه نه لفظی که قلبی است؛ توبه‌ای همراه با درک، اخلاص، و تسلیم کامل در برابر تقدیر خدا.
  5. قومِ یونس (ع) برخلاف بسیاری از اقوام پیامبران، پس از دیدن نشانه‌ها، به ایمان گرویدند و نجات یافتند. این نکته نشان می‌دهد که «بازگشت» تنها مخصوص پیامبر نیست، بلکه شامل حال قوم نیز می‌شود.
  6. سرانجام ماجرا، بازگشت پیامبر است به رسالت، با قلبی شکسته، اما نوریافته، تا رسالت خود را دوباره از نو، با تجربه‌ای عمیق‌تر ادامه دهد.

بدین ترتیب، ماجرای یونس (ع) آیینه‌ای از زندگی همه‌ی ماست:
گاهی مأموریم اما دلگیر، گاهی خطا می‌رویم اما پشیمان، و در نهایت، تنها راه نجات، صداقت، تواضع، و تسبیح در برابر پروردگار است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی کام نهنگ

حکایت(۱۶)

 

سخن گفت یونس به قومش ز داد
به قومش ز عدل خدا کرد یاد


 

بیان کرد  یونس: جهان بی‌ثبات
مپویید جز راهِ ربّ‌السموات


 

جوابش ندادند و حیران شدند
ز گفتار او روی گردان شدند


 

نبی دل شکسته، برون شد ز شهر
نه با حکم حق، بلکه از سوز و قهر
 

 

به کشتی نشست و غمین بود و زار

ز شرم خطا، دل ندارد قرار

 

 

فرو ریخت خشم از دل آسمان
که کشتی برآمد ز امواج جان

 

 

فرو شد به دریا نبی، بی‌پناه
که رحمت رسید از خدای اله

 

 

به امرِ خداوندِ حیِّ غیور
درونِ شکم شد مکانِ حضور

 

 

در آن ژرفِ تاریک، بی‌تاب شد
ز بیمِ درون، دیده پُر آب شد

 

 

به درگاه یزدان تضرع نمود

ز اشک ندامت، دو چشمش کبود

 

 

بخواند دعا با دلی پُر ز سوز

که تسبیح گردد، شبانگاه و روز

 

 

خدا آن ندا را شنید از درون
که رحمت نهد بر دل رهنمون

 

 

فرستاد فرمان به ماهی به دم
 که یونس، برون آر از درد و غم

 

 

نبی را رهانید از کام خویش

رساند به ساحل چو اندام خویش 

 

 

درختی برآمد، ز لطفِ خدا
که یونس در او یافت دفعِ بلا

 

 

تنش را شفا داد ایزد به مهر
که جانش شود باز سوی سپهر

 

 

ز بنگاهِ هستی برآمد صدا
که یونس! برآ، گو پیامم رسا

 

 

بیامد نبی سوی قومش دگَر
ندایی ز یزدان، به صد شور و شر

 

 

بگو قوم خود را که یزدان یکی‌ست
نه باطل قرین  و نه ظالم ولی ست

 

 

 

 

 

چو دیدند آن چهره ی غم گسار
به لب‌ها رسید آهِ بی‌اختیار

 

 

بگفتند: یا رب ، پشیمان شدیم
ز حق دور گشتیم و گریان شدیم

 

 

 

ندای پشیمانی قوم گشت
خدا از درِ رحمت خود گذشت

 

 

ز رحمت، خدای جهان آفرین
ببخشیدشان با دل مهربین

 

 

نبی را برافراشت ایزد مقام
که شد باز گردانده با احترام

 

 

بدانید ای اهل جان و یقین
که باز است درگاه رب العالمین

 


 

اگر بنده‌ای لغزَد از ره، خطاست
ولی لطف یزدان، فراز و بقاست

 

 

به دریا اگر دل شود بی‌قرار
به یاد خدا کن، مشو غمگسار

 

به پایان رسید این سرودِ دراز
که باشد همه درس صبر و نیاز

 

 

 

اگر طالبی نور و جان و نجات
به یونس نظر کن، چگونه حیات

 

 

 

 

همان‌کس که یونس ز دریا کشید
«رجالی» ز طوفان غم‌ها رهید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 


 


 

سراینده
دکتر علی رجالی
 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی لذات دنیوی

در حال ویرایش

به دنیا چو دل بستی، افسون شوی
ز یک جرعه‌ی شهوت، مدفون شوی

چه شیرین بود بوی گل و باده‌ات
ولیکن بتر زهر افتاده‌ات

نوای رباب و صدای رباب
سرت را برد سوی خواب و سراب

لب خندۀ یار و نگاهش فریب
درونت فتد شعله‌ای چون حَریب

خَرامان گذر کن ز باغ وصال
که هر لذّتی دارد آخر زوال

نصیبی اگر هست، در حدّ نیست
نه جنت بود، گرچه چون باغ بیست

خورش‌های رنگین و بوی کباب
نپوشد تو را وقت حسرت نقاب

ز بوس و کنار و شراب و سرود
چه ماند، چو یک‌دم دلت شد کبود؟

ز بوی بهار و لباسی قشنگ
چه حاصل، اگر در درونت شرنگ؟

تو را گر برد لذت لحظه‌ای
نبینی ز جانت چه شد ریشه‌ای

چو چشم و دلت شد گرفتار حرص
ندانی کجایی، چو مجنون و گرز

ببین آنکه غرق است در تخت و گنج
نه راحت بُود، نه به دل خنده‌رنچ

ز شهوت گذر کن، اگر مردی‌ای
که این راهِ آزادگی، فردی‌ای

بسا دل که در بستر خوش‌نوا
بمیرد ولی بی‌نشانی خدا

تو را لذّتی ده دمی گرم و نرم
ولیکن بگیرد ز جانت شرر

اگر دل نباشد به نور یقین
چه حاصل ز زلف پری‌چهره‌چین؟

ببین لذت چشم و گوش و دهان
نشیند، رود، ماند از تو دخان

نوشته‌ست عقل اندرون دفترش
که هر لذت این خاکدان شد گذرش

به‌ظاهر خوشند این متاع زمین
ولیکن نهان‌شان بود دام و کین

چو دل را سپاری به این رنگ‌ها
شوی دور از آن اصل بی‌رنگ‌ها

مبادا که مشغول باشی به پوست
به دریا مرو گر نداری تو دوست

خدایا! ز لذت مرا پاک کن
مرا سوی عیش تو افلاک کن

دل از پست‌خواهی برون آورم
که بالا نشینم، چو خود را بَرَم

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان حضرت  اسماعیل (ع)

داستان حضرت اسماعیل (علیه‌السلام) در قرآن در چندین سوره آمده است، اما مهم‌ترین بخش آن در رابطه با ماجرای قربانی شدن او توسط حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) است. در ادامه خلاصه‌ای از این داستان با تکیه بر آیات قرآن آمده است:

 بخش‌هایی از داستان حضرت اسماعیل در قرآن:

۱. دعای حضرت ابراهیم برای داشتن فرزند

حضرت ابراهیم سال‌ها فرزند نداشت. او از خداوند درخواست فرزند کرد:

رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ
«پروردگارا! از شایستگان به من ببخش.»
ـــ سوره صافات، آیه 100

خداوند دعای او را پذیرفت:

فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ
«پس او را به فرزندی بردبار بشارت دادیم.»
ـــ سوره صافات، آیه 101

طبق نظر بسیاری از مفسران، منظور از «غلام حلیم» در این آیه، حضرت اسماعیل است.

۲. ماجرای رؤیای ابراهیم و آمادگی برای قربانی

وقتی اسماعیل بزرگ‌تر شد و می‌توانست همراه پدر کار کند:

فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَىٰ فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ
«هنگامی‌که همراه او به حدّ تلاش رسید، گفت: پسرم! در خواب دیدم که تو را ذبح می‌کنم؛ ببین نظرت چیست؟ گفت: ای پدر! آنچه مأمور شده‌ای انجام ده؛ مرا ــ ان‌شاءالله ــ از شکیبایان خواهی یافت.»
ـــ سوره صافات، آیه 102

۳. آزمایش بزرگ و جایگزین شدن قربانی

ابراهیم آماده شد فرزندش را قربانی کند:

فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ...
«پس هنگامی که هر دو تسلیم شدند و او را بر پیشانی به خاک افکند...»
ـــ سوره صافات، آیه 103

اما خداوند او را نجات داد:

وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ
«و او را با قربانی بزرگی بازخریدیم.»
ـــ سوره صافات، آیه 107

۴. بشارت به تولد اسحاق

پس از این آزمایش، خداوند به ابراهیم بشارت تولد فرزندی دیگر، اسحاق، را داد:

وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِیًّا مِّنَ الصَّالِحِینَ
«و او را به اسحاق، پیامبری از شایستگان، بشارت دادیم.»
ـــ سوره صافات، آیه 112

 صفات برجسته حضرت اسماعیل در قرآن

در سوره‌های مختلف، ویژگی‌های والای اسماعیل یاد شده است:

 سوره مریم، آیه 54-55:

وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِسْمَاعِیلَ ۚ إِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَکَانَ رَسُولًا نَبِیًّا
«در کتاب، اسماعیل را یاد کن؛ همانا او راست‌وعده بود و پیامبری نبی.»

وَکَانَ یَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلَاةِ وَالزَّکَاةِ وَکَانَ عِندَ رَبِّهِ مَرْضِیًّا
«او خانواده‌اش را به نماز و زکات امر می‌کرد و نزد پروردگارش پسندیده بود.»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با کمال میل 🌹. در ادامه، بخش نخست از مثنوی ۳۰۰ بیتی در وزن فردوسی (بحر متقارب مثمن محذوف: فعولن فعولن فعولن فعل) در وصف داستان حضرت اسماعیل (ع) از قرآن را خدمتتان می‌آورم. این باسمه تعالی

مثنویذبح عظیم

مثنوی عرفانی «قربان وصال»

 سروده‌ی دکتر علی رجالی

در تبیین رموز عرفانیِ قربانی حضرت ابراهیم (ع) و اسماعیل (ع)

مقدمه:

واقعه‌ی قربانی حضرت ابراهیم (ع)، یکی از ژرف‌ترین نمادهای عبودیت، فداکاری، و تسلیم در پیشگاه الهی است. این واقعه، که در نگاه ظاهر تاریخی، ذبح فرزند است، در باطن خود رمزی از ذبح منی، هوا، و خودپرستی در ساحت دل آدمی است.

در مثنوی «قربان وصال»، این حادثه‌ی عظیم نه به عنوان رویدادی اسطوره‌ای، بلکه به عنوان «مسیری سلوکی» تفسیر می‌شود؛ راهی که هر انسان مشتاق قرب الهی باید از آن عبور کند. خلیل، نماد سالک کامل، و اسماعیل، مظهر عزیزترین تعلّق قلبی اوست. این دو، آینه‌ای از رابطه‌ی انسان و دل‌بستگی‌هایش‌اند.

اینجا، قربان‌گاه تنها مکانی در منا نیست، بلکه هر دل آگاه و عاشق، منای مخصوص خویش را دارد؛ و هر سالک، باید اسماعیل جانش را بر مذبح توحید قربانی کند.

منظومه‌ی پیش رو با نگاهی عرفانی، فلسفی، و سلوکی، پرده از ابعاد درونی این فداکاری برمی‌دارد و در قالبی حماسی-عرفانی، در وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعل)، خواننده را به سفری از تاریخ به حقیقت، و از ظاهر به باطن دعوت می‌کند.

باشد که هر خواننده، خلیل‌وار برخیزد و در منای دل، به قربان وصال رسد.

فهرست اجمالی ابیات:

شماره ابیات عنوان بخش محتوای عرفانی
۱ – ۱۰۰ سفر از رؤیا تا ذبح رویا، دعوت الهی، آزمون خلیل، فرمان قربانی، تسلیم پدر و پسر، سیر از دنیا به معنا
۱۰۱ – ۲۰۰ قربانی در منا و تجلی تسلیم مکان‌شناسی منا، اسماعیل به عنوان تعلّق، رمز گوسفند، ابراهیمِ درون، لحظه‌ی وصال و بدل‌شدن ذبح
۲۰۱ – ۳۰۰ باطن ذبح و سلوک انسان معاصر تفسیر عرفانی ذبح، کشتن هوای نفس، رمزهای سلوکی قربانی، دعوت به خلیل شدن، دعای پایانی

 

مثنوی «قربان وصال»

بخش اول: ‌دعای ابراهیم و ولادت اسماعیل (۱ تا ۱۰۰)

۱.
به نام خداوند جان و خرد
که از نام او دل شود پر ز فـرّ

۲.
خداوند پاک و خداوند داد
خداوند مهر و خداوند یاد

۳.
ز نامش گشودم درِ داستان
سخن را ببستم به نورِ بیان

۴.
یکی مرد پاک از نژاد نجیب
که از دامنش سرزند صد حبیب

۵.
خلیل خدا، آن صفیِ زمین
کز او بر دل آمد شعاع یقین

۶.
در ایّام پیری و کهنه‌سری
ز دل کرد آهی پر از دلبری

۷.
به خلوت نشست و به شب زار زار
به درگاه یزدان گشود اختیار

۸.
که: "ای آن‌که هستی مرا جان و دین
تو دادی مرا ملک و جاه و یقین

۹.
ز عمرم گذشتست روزی دراز
نبینم مرا در کنارم نواز

۱۰.
تو دادی مرا امتحان‌های سخت
ولی باز دل با تو دارد سرخت

۱۱.
تو دانا تری بر دل عاشقان
که خون جگر خورده در کوی جان

۱۲.
ز لطف تو خواهـم پسر زاد و بود
که در راه تو جان فشانَد چو رود

۱۳.
نه از بهر خویش و نه از نام و ننگ
فقط بهر تو، تا دَوم در تفنگ!

۱۴.
چو این راز گفت و ز دل اشک ریخت
به درگاه معبود خود دست بیخت

۱۵.
ندا آمد از ساحت لایزال
که: "ای بنده‌ی پاک و خوش‌کیش و حال

۱۶.
تو را کودکی دهیم از وفا
که باشد سزاوار قرب و صفا

۱۷.
پسر داده‌ایم از نژاد حلیم
که گردد ز مقصود تو مستقیم"

۱۸.
خلیل از شنیدن چنین مژده‌ای
نهادی به خاک سر از بنده‌ای

۱۹.
شد از آسمان آن ندا آشکار
که ای پیر مرد تویی پایدار

۲۰.
بشد سالیان و پسر گشت مرد
شد آن نور حق همچو خورشیدِ سرد

۲۱.
دل و جان خلیلش پر از عشق بود
نگاهش به یزدان، نه بر فرزند بود

۲۲.
همی دید در خواب، شب‌های پیاپ
که فرزند باید شود قرب تاب

۲۳.
نه یک‌بار، نه دو، سه شب بیش‌تر
نمودند در خواب او را خبر

۲۴.
خلیل آگه از سِرّ خواب نبی
که خواب نبی هست همچون نبی

۲۵.
بدانست کاین خواب، وحی خداست
نه وهم و نه اندیشه‌ی دل‌رباست

۲۶.
ز فرزند پرسید با صد نیاز
که: "ای نور چشم و چراغم، ای راز

۲۷.
در این خواب دیدم که باید تو را
ذبیحی کنم در ره کبریا

۲۸.
تو اکنون بگو تا چه خواهی جواب؟
که این خواب با من شده شد خطاب"

۲۹.
پسر، آن نماد وفای خدا
چو جان در کف آورد بی‌ادّعا

۳۰.
بدو گفت: "ای پدر، آن کن که خواست
خدایت، که این است راهِ دراست

۳۱.
مرا یافتی بنده‌ای در طریـق
که صابر بود در بلای رفیق

۳۲.
نه تن دوست دارم، نه جان، ای پدر
که معشوقم آمد به دل، سر به سر

۳۳.
اگر خون بریزی، بریزی خوشم
که از بهر او هرچه گردد، خوشم

۳۴.
مرا گر ببینی به خاک افتاده
مبین زین نظر، خون ز من افتاده

۳۵.
که این خون نشانی‌ست از جان‌بها
در آتش برآید ز آن یک صدا"

۳۶.
خلیل از سخن‌های فرزند خویش
درونش بلرزید چون باد بیش

۳۷.
ولی عهد بست و وفا را گزید
ره امر یزدان ز دل برگزید

۳۸.
پسر را به هامون کشید آن زمان
که دور از نظر باشد آن امتحان

۳۹.
نه مادر، نه کس، نه فغان، نه نزار
فقط دل به حق، با تنی بی‌قرار

۴۰.
به لب ذکر "یا رب" و در کف، چُـرا
به دوش آن پسر چون مه آسمانا

۴۱.
کشاندش به صحرای بی‌آشیان
که آنجا بر آرد وفایِ نشان

۴۲.
به خاک افکندش، به پهلو و درد
چو عاشق که جان را دهد بی‌نبرد

۴۳.
ز چشمان خود بست تا ننگرد
که شاید دلش در تماشاش برد

۴۴.
به دستار بستش، به چاقو رسید
که آن حکم حق را کند بی‌پرید

۴۵.
ولی تیغ، چون بر گلویش گذشت
نَبُرید و حیرت به دل‌ها نشست

۴۶.
ندا آمد از آسمان بلند
که "ای بنده‌ی ما، خلیل ارجمند

۴۷.
تو پیروز شدی بر تمامی هوا
تو بگذشتی از مهر و از مدّعا

۴۸.
نه فرزند خواستی و نه فخر و جاه
فقط ما شدیمت سر و جان و راه

۴۹.
نیاورده‌ای کار ازین بهتر است
که این امتحان از همه برتر است

۵۰.
تو این کار کردی، تویی کامیاب
که نامت شود جاودانه چو آب

۵۱.
نگیریم جان فرزند از تو باز
که این کار را ما کنیم بی‌نیاز

۵۲.
فرستادیم از ساحت کبریا
یکی گوسفند از بهشت، بی‌خطا

۵۳.
بگیرش به جای پسر، ذبح کن
که در راه ما جان‌فشان این سخن

۵۴.
و ما نیز نام تو را در جهان
نمودیم عالی، ز هر نیکوان"

۵۵.
همه ساله آیند مردم به عید
به یاد آن ذبح عظیم امید

۵۶.
چه رمز است در کعبه و قرب آن؟
همین ماجرای خلیل و جوان

۵۶.
شبی آمد آن خواب روشن‌نگار
که دیدش خلیل، آن‌چنان استوار

۵۷.
که در خواب، می‌کشت اسماعیل را
نه از خشم، که از امر ربّ العُلا

۵۸.
چو بیدار شد، دل پر از نور شد
وجودش پر از سوز و از شور شد

۵۹.
سه شب آن تجلّی ز حق شد عیان
سه بار آمد آن وعده‌ی جاودان

۶۰.
یقین کرد این از خداوند بود
نه وسواس نفس، نه خوابی نبود

۶۱.
نگفتش به سرزنش و بند و غم
به رأی پسر رفت با احترام

۶۲.
نهاده پدر شور را در کنار
که تسلیم شد بر خدایِ قرار

۶۳.
چنین گفت با فرزند نازنین
که خوابم بدیدم، بدان ای یقین

۶۴.
که باید تو را ذبح سازم ز دل
چو فرمان یزدان رسد بی‌جدل

۶۵.
ببین ای پسر، در ره یار کیست
که در امتحان از وفادار نیست

۶۶.
چه رأیی تو داری؟ بگو ای عزیز
که این امر حق است یا کار رِهیز؟

۶۷.
نگفت از پدر: وای، جانم مریز
نگفت از دلم، مهر من را گریز

۶۸.
نگفتش: چرا؟ از چه؟ از روی کیست؟
نگفتش: پدر، دل ز مهرم ببیست

۶۹.
ز دل گفت: ای پدر نیک‌خواه
بکن آن‌چه مأموری از سوی شاه

۷۰.
مرا هم ببینی به صبری عظیم
که در جان من نیست بیم و سَقیم

۷۱.
ز فرمان حق، نیست ما را گریز
که باید شویم از خود آیینه‌ریز

۷۲.
خلیل آن زمان بوسه زد بر جبین
که دید از پسر، صبر اهل یقین

۷۳.
چنین پسرانی بود آرزو
که باشند مردان میدانِ خو

۷۴.
دو انسان، ولی در فنا یار حق
یکی از پدر، یکی از سبق

۷۵.
بُوَد آن پدر، بنده‌ی بی‌نظیر
بُوَد آن پسر، آیتِ بی‌گزیر

۷۶.
دو آیینه بودند در یک نگاه
که پیدا شد از آن، فروغ اله

۷۷.
مهیّا شدند آن دو تن در سحر
که باشند بر وعده‌ی حق، ظفر

۷۸.
به سوی منای وفا، رفت و رفت
دلش جز خدای جهان را نشتَف

۷۹.
به دست پدر، تیغ تسلیم بود
به لب آیه‌ی عشق و تعلیم بود

۸۰.
نهاده پسر گونه بر خاک عشق
نهاده پدر دل به افلاک عشق

۸۱.
نگاهش به امر خداوند بود
نه بر طفل ناز و نه آن خُلق و خُود

۸۲.
پسر را نبستی، نگفتش ممان
که آمد به تسلیم آن نوجوان

۸۳.
به خندید گفتا: پدر جان، ببین
نکوشان مرا تا شوم سرزمین

۸۴.
مبادا ببینی به من رحم و آه
که رحم‌آورد بر دلت جز خدا

۸۵.
اگر تیغ بر حلق من می‌نهی
بگو یاد یزدان، نه یاد مهی

۸۶.
مبادا که حسّ پدری کُندت
ز فرمان یزدان خدا برکُندت

۸۷.
چنان کن که فرمان حق ایزدی‌ست
که در عشق، این جان فنا کردنی‌ست

۸۸.
پدر گفت: ای نور چشم دلم
تو خود درس تسلیم و صبر و قِلم

۸۹.
ببینم که تیغ از خدا آمده
نه از سوز داغ و نه از جامده

۹۰.
چو آماده شد آن خلیل ایستا
ببست آستین از برای خدا

۹۱.
نهاد آن پسر را به سجده درون
که گشت از فنا، جمله عالم فزون

۹۲.
کمر بسته از بندهای جهان
به دل داشت تنها خدای جهان

۹۳.
زبان در سکوت و دل اندر فغان
که تیغش بجنبد به فرمان آن

۹۴.
چو تیغش به گردن رسانید و بست
زمین و زمان شد پر از نور و مست

۹۵.
ندا آمد از حضرت کردگار
که ای بنده‌ی ما، تویی یادگار

۹۶.
چو دیدیم از تو وفای یقین
نگشت این پسر قرب بر آتشین

۹۷.
رهایی ده از ذبح، ای بنده‌ام
که دیدی حقیقت ز آینده‌ام

۹۸.
قبول آمد این عشق و ذبح تمام
که کردی تو اثبات عشق و سلام

۹۹.
به جایش فرستاد گوسفند پاک
که رمز فدایی‌ست بر خاک خاک

۱۰۰.
شد آن ذبح، ذبح عظیم از وفا
نشان خلیل است در هر دعا

۱۰۱.
چو آتش فتاد از سر عشق پاک
به جان خلیل از خداوند خاک

۱۰۲.
چو دید آن پسر را به خون‌گاهِ دل
برآمد ز جانش درون مشکلی

۱۰۳.
نه از مهر او بود، نی ترس جان
ولیکن تماشای عشق آن چنان

۱۰۴.
که آدم نمی‌داند اسرار آن
مگر بشنود از دل یار آن

۱۰۵.
خلیل، آشنا بود با سرّ قرب
ندانست کس جز دل اهل رب

۱۰۶.
نه از ذبح جسم است این ماجرا
که جان را برند از میان هوا

۱۰۷.
نشان است آن ذبح، رمز فناست
که عاشق در این ره، چو شمعی، بلاست

۱۰۸.
پسر، جلوه‌ی اسم "صبّور" بود
پدر، حامل اسم "شکور" بود

۱۰۹.
یکی داد جان در رهِ ایستادگی
دگر شد علمدار بی‌بندگی

۱۱۰.
خلیل آمد از اسم "محیی" پدید
که جان می‌دهد، لیک جان را ندید

۱۱۱.
و اسماعیل از "سلام" آمدی
که تسلیم کلّی به جام آمدی

۱۱۲.
به یک‌باره کردند هر دو گذر
ز هر چیز غیر خدا، بی‌خبر

۱۱۳.
ندیدند خود را، ندیدند دوست
در آن لحظه، یزدان به دل‌ها نِشُست

۱۱۴.
همه چیز شد اسم و وجه خدا
همه گشت یک‌نور، بی‌ادّعا

۱۱۵.
ندیدند خون، جز تجلّی بود
ندیدند تیغ، آن تجلّی نمود

۱۱۶.
خلیل آن‌چنان بُرد در مرتبت
که گشت از مقامات، از خود فُتت

۱۱۷.
خدا گفت: «تو را برگزیدیم ما
تو را اهل تقوی و دیدیم ما»

۱۱۸.
تو از امتحان شدی سرفراز
نگشتی به دنیا و فرزند باز

۱۱۹.
به قربانگه آمد، ولی با صفا
نه با اشک و آهم، نه بیم و رجا

۱۲۰.
نه از مهر فرزند بودش تپش
نه از ترک او، چشم او شد خمش

۱۲۱.
درونش فقط ذکر یار آمده
ز خود، خویش را بی‌قرار آمده

۱۲۲.
نه با عاطفه، نه به خشم و عتاب
به تسلیم محض آمد آن آفتاب

۱۲۳.
پس آموخت انسان به طول زمان
که تسلیم، شد رمز جاوید جان

۱۲۴.
اگر دل ببخشی به امر خدا
شود بر تو روشن ره کبریا

۱۲۵.
چو در دل بمیری ز مهر جهان
شود آینه خانه‌ی آسمان

۱۲۶.
از آن لحظه شد قرب رمز ظهور
که عاشق شود در رهش بی‌غرور

۱۲۷.
و آن گوسفند از بهشت آمدی
که رمز فدای حقیقت شدی

۱۲۸.
نه در پوست و پشمش، نه در استخوان
که در نام او شد حقیقت عیان

۱۲۹.
که در هر کجا بگذرد راه عشق
بود ذبح لازم به هنگام عشق

۱۳۰.
فدای حقیقت شوی تا بقا
نماید جمال خدا را وفا

۱۳۱.
فنا گر نباشد، بقا نیست نیز
وگر غیر باقی، خدا نیست نیز

۱۳۲.
خلیل آمد آموزگار فنا
که با ذبح، شد زنده تا انتها

۱۳۳.
ز فرزند خود نیز بگذشت راست
نه از مهر، که از دل و جان خواست خواست

۱۳۴.
پسر نیز از خویش بگذشت و گفت
که این جسم را در ره حق بر نهفت

۱۳۵.
به آغوش یزدان اگر جان دهی
بدانی که چون لاله در خون بهی

۱۳۶.
درون پسر، نوری از حق درخش
که با تیغ دل، گشت سرتا به بخش

۱۳۷.
بشد پیکری در ره عشق ناب
که گشت از خودش در فنا مستجاب

۱۳۸.
همه اهل دل گفتند این قصه را
که باید برید از همه وسوسه را

۱۳۹.
تو را گر پسر نیست، شاید تَن‌ست
وگر خانه‌ای هست، آن بُت‌پرست

۱۴۰.
ببر هر چه غیر از خدا مانع‌ست
که این است ذبح عظیم از نخست

۱۴۱.
ز دل بُت‌گری کن، ز دل بندها
بزن تیغ بر آرزو و هوا

۱۴۲.
تو را نیز گوسفندی هست از نهان
که قربان نما در ره آسمان

۱۴۳.
تو را نیز اسماعیل دل در کمین
که باید بری از میان زمین

۱۴۴.
اگر ابراهیمی، بیفکن ز دل
همه مهر دنیا و زهر از خجل

۱۴۵.
ببین عاشقی چون خلیل آمدی
که در کعبه‌ی دل مقیل آمدی

۱۴۶.
خلیل است آن‌کس که تسلیم شد
به معشوق خود گشته تسلیم، شد

۱۴۷.
و اسماعیل است آن‌که خود را نخواست
ز جان درگذر کرد و بر حق نشست

۱۴۸.
ز یک‌سو خلیل است در امتحان
ز سوی دگر، نازنین نوجوان

۱۴۹.
دو آیینه‌اند این دو در یک شعاع
که در آن نماید جمال سماع

۱۵۰.
تو را هم ز هر دو نصیبی بود
اگر عاشقی، بی‌نصیبی نبود

۱۵۱.
پس این قصه رمز ره عاشقی‌ست
نه افسانه‌ی کهنه‌ی بی‌بقایی‌ست

۱۵۲.
که هر لحظه باید در آن زنده بود
چو ابراهَم دل به حق بنده بود

۱۵۳.
وگرنه ز اسماعیل چیزی نماند
اگر در دلت زنده آن جان نخواند

۱۵۴.
فنا را در آغوش جانت ببین
که باشی به قرب خداوند، چین

۱۵۵.
وگر عاشقی در ره ذبح باش
که باشی به روز قیامت، فلاش

۱۵۶.
بدان هر که عاشق شد از سرّ حق
نداند غم و بیمِ افسون و دق

۱۵۷.
بُرَد تیغ بر حلق جان خویش را
فکند از دلش هر چه غیر از خدا

۱۵۸.
خلیل آن‌چنان کرد در امتحان
که نامش بماند ازل تا جهان

۱۵۹.
تو نیز ار کنی ذبح، جان را بده
که در قرب آن گنج پنهان، گنه

۱۶۰.
پس این است اسرار آن قربگاه
که تیغ است و تسلیم و راز نگاه

 

۱۶۰
به جای پسر، گوسفندی رسید
که از جانب حق به آن دم پدید

۱۶۱
نهاده خلیلش به قربانگهی
چو فرمان رسید از خداوند هی

۱۶۲
به تیغش گشود آن گلوگاه پاک
که شد ذبح اعظم، نشان فراک

۱۶۳
در آن لحظه خونین، ملک در فغان
که ای کاش می‌بود ما را توان

۱۶۴
زمین، آسمان، کوه و صحرا، درود
فرستادند آن دم، بر آن بنده‌رود

۱۶۵
ندا آمد از عرش با نور و صوت
که این امتحان است، ای بنده‌موت

۱۶۶
تو ثابت شدی در مسیر یقین
تو گشتی خلیلی، تویی بی‌قرین

۱۶۷
نگه کن که از ما چه پاداش‌هاست
که بر اهل ایمان، عطای خداست

۱۶۸
از آن‌روز شد قرب قربان عیان
نشانی شد از بندگی در جهان

۱۶۹
چو این صحنهٔ عشق پایان گرفت
به دل نوری از نور یزدان گرفت

۱۷۰
پسر بوسه زد بر رخ پدر
که ای شمعِ سوزانِ این رهگذر

۱۷۱
به خود دید از آن امتحان سربلند
خلیل خداوند، شاه بلند

۱۷۲
پس آنگه بشارت رسید از سما
که اسحاق هم هدیه‌ای از خدا

۱۷۳
خدایی که دادت دل و امتحان
کند هدیه‌ای دیگر از آسمان

۱۷۴
بشد اسحاق آن نیک‌بخت مبین
نبی گشت و شد آیتی بر زمین

۱۷۵
خلیل از دو سو شد گرامی‌تر
که هم اهل دل بود، هم صابر

۱۷۶
یکی از نبی‌زادگان شد قتیل
یکی شد رسولی، چو نور جمیل

۱۷۷
رسالت ز نسلش پدیدار شد
جهان با پیامش جهاندار شد

۱۷۸
ز اسماعیل آمد نبی آخرین
که نورش درخشد ز مهر مبین

۱۷۹
ز اسحاق آمد نبیان به صف
که دادند عالم صفا و شرف

۱۸۰
دو شاخه، دو خورشید از یک چراغ
که از عشقِ حق شد بر آتش، بلاغ

۱۸۱
چه نیکو پدری، چه فرزندی است
که هر دو خلیل‌اند در بندگی است

۱۸۲
نه یک ذبح، آن ذبح، ذبحی بزرگ
که در آن بود عشق، نه شمشیر و مرگ

۱۸۳
خدا خواست تا مهر انسان کند
دل از بند غیرِ خدا وان کند

۱۸۴
که باشد به هر ذره، تسلیم عشق
شود جان، سبک‌بار از بیم عشق

۱۸۵
ندادی پسر، بلکه دادی دلت
که دیدی فقط نور حق، منزلت

۱۸۶
اگر تیغ بر حلق محبوب رفت
دل از خویش تا اصل محبوب رفت

۱۸۷
چنین ذبح، رمز فنا گشته است
که از خون آن، صد قبا گشته است

۱۸۸
ز خون خلیل، آیۀ عشق ساخت
به هر قرب، دری از بهشتش گشاخت

۱۸۹
خلیل آن‌چنان گشت از جان جدا
که از او نماند آرزو، جز خدا

۱۹۰
چه زیباست قربی که در آن فغان
ندارد، که لبریز از عشق جان

۱۹۱
به تسلیم و تسکین و تسلیم‌تر
رسد مردِ میدان، نه مردِ خبر

۱۹۲
نه تیغ است و نه حلق و نه اشک و آه
که تسلیم محض است، رمزِ نجاح

۱۹۳
تو نیز ای برادر، اگر مرد راهی
بکن دل تهی از غرور و تباهی

۱۹۴
به جای پسر، جان خود را بده
به قربانگهِ عشق، سر را بده

۱۹۵
که ابراهِمی گر شوی در صفا
شود ذبح تو، ذبحِ اهلِ وفا

۱۹۶
منای دل و تیغِ اخلاص گیر
دل از هر چه غیر خدا هست، سیر

۱۹۷
به ذکر خلیل و به عزمِ جلیل
بشو آینه در مقامِ خلیل

۱۹۸
تو هم چون خلیل ار شوی از هوس
در آیی به بزم وصال و قُدُس

۱۹۹
بدانی که این داستان از درون
تو را می‌برد تا به اصلِ سکون

۲۰۰
خلیل و پسر، آیه‌ای جاودان
که آموخت عشق از دل عاشقان

۲۰۱
دگر قصه از ذبح ظاهر گذر
بکن تا شوی در مقام نظر

۲۰۲
اگرچه به ظاهر پسر شد فدا
ولیکن درونش همه بود خدا

۲۰۳
نه خون است، نه گوشت، مقصود نیست
که قرب است مطلوب و مقصود، بیست

۲۰۴
اگر ذره‌ای از درونت بمیرد
خدا ذبح تو را چو جانت پذیرد

۲۰۵
فدای دلت کن غرور و هوا
که باشند حجاب از وصال خدا

۲۰۶
دل از خویش بستان و در راه نه
که ابراهِمی می‌شوی گاه‌گه

۲۰۷
همه عمر ذبح است، گر آگهی
به هر لحظه باید شوی همچوهی

۲۰۸
منی را بِبُر، تا شوی تو منی
به هر قطره‌ای نغمه‌ای از سَنی

۲۰۹
به میدانِ جان، از سرِ جان برو
که آن‌جا بود ذبحِ پنهان، نکو

۲۱۰
به یک تیغ تسلیم، جان را بِبُر
که چون ابْنِ جانان شوی در نظر

۲۱۱
ببر تیغِ اخلاص بر حلقِ من
که تا حق برآید ز باطن به فن

۲۱۲
به هر ذره از دل، منی را بکش
ز خود رَسته‌ای، چون شهیدی سرش

۲۱۳
به عرفان، نهانی‌ست آن ذبح‌گاه
که دل را ببخشی، نه پیکر، نه راه

۲۱۴
به دل گر وصالی، تو قربان شوی
به دل گر فدایی، سلیمان شوی

۲۱۵
ز اسماعیل، آیینه‌ای شد پدید
که هر طالبِ قرب، آن را شنید

۲۱۶
نه او کودکی بود بی‌اختیار
که گفتش، «پدر جان! بکن اختیار»

۲۱۷
رضا داشت و تسلیم محضِ وفا
که شد آیتی زنده بر مقتدا

۲۱۸
یکی خلیل است، و او در صفا
دگر خَلیل است، پسر با رضا

۲۱۹
به تسلیم، هر دو چو خورشید پاک
شدند از فروغ خداوند، خاک

۲۲۰
اگر طالبِ عشق یکتاستی
خلیل‌منش باش، پیداستی

۲۲۱
خدایی که گوسفند فرستاد باز
نشان داد: ما را چه باشد نیاز

۲۲۲
نه خون است مطلوب، نه پیکر و پوست
که این ذبح، رمز است و رازِ نخست

۲۲۳
ز این قصه آموز راهِ فلاح
که دل را ببر در مقامِ صلاح

۲۲۴
ز پستی برآ، سوی بالا نگر
ببین ذبح دل، برتر از خون و سر

۲۲۵
تو هم کعبه‌ای، جان تو قربگاه
که هر لحظه باید شوی در نگاه

۲۲۶
منی و هوس، اسحقت را ببند
ببر بر منی، تا شوی بی‌گزند

۲۲۷
منای درون، کعبه‌گاه صفاست
که شیطان در آن لحظه در کمین ماست

۲۲۸
اگر سنگِ تسلیم بردی به او
شدی حاجی دل، شدی جست‌وجو

۲۲۹
منی را فدا کن، بزن بر هوا
ببین کعبه‌ات را در آن‌جا، خدا

۲۳۰
چو ابراهِمی، چشم بگشا به دل
که هر جا که عشقی‌ست، آن‌جاست گِل

۲۳۱
اگر کعبه را می‌کنی قصد، هین!
دل از غیر، پاک آر، و شو در یقین

۲۳۲
منا را گذر کن، ز خود نیز، هیچ
که آن‌گاه بینم تو را، نور‌پیچ

۲۳۳
تو حاجی شدی، گر خلیل‌وار رفتی
نه تنها به ظاهر، که با یار رفتی

۲۳۴
ز هر گام حج، رمزی از قرب تست
که هر کس بداند، خودش کعبه‌ست

۲۳۵
تو آنگه به قربان شوی رهنمون
که ابراهِم و اسحقت باشند خون

۲۳۶
نه تنها پسر، بلکه هستی ببر
که از آن بماند فقط نور و خبر

۲۳۷
ببین، ذبح‌الله عظیم است و بس
که بر هر دلی آیتی شد، قفس

۲۳۸
اگر حلق خود را دهی زیر تیغ
شود از تو ابراهِم، آن مردِ ریغ

۲۳۹
به بسم‌الله آغاز کن ذبحِ خویش
که خویش است شیطان، و باید بریش

۲۴۰
شیاطین درون، هر یکی حلقه‌وار
بر آن ذبح، گردند چون غم‌گسار

۲۴۱
تو آنگه رهایی، که این بندها
به ذبحِ دل و جان، شود بی‌صدا

۲۴۲
نگر تا به ظاهر نمانی اسیر
به باطن ببر ذبحِ جان را، امیر

۲۴۳
که هر کس چنین ذبح کرد از درون
به یک‌دم شود آینه بهر خون

۲۴۴
نه تنها خلیل و نه تنها پسر
که هر دل‌سپرده، خلیلی دگر

۲۴۵
نه هر کس تواند گذشتن ز جان
که باید گذشتن، نه با این زبان

۲۴۶
اگر دل دهی، آن‌گهی بی‌دلی
وگر بی‌دلی، بر درِ کاملی

۲۴۷
بیا تا به پایان رسد این حدیث
که در هر سخن بود رمزی بسیط

۲۴۸
خلیل‌وار باش و فدای دلت
که باشد در آن‌جا، خدای دلت

۲۴۹
تو را هم دهد ذبحی از نور خویش
اگر در درون کُشی شور خویش

۲۵۰
بدانی که این قصه پایان نداشت
که هر دل به نوعی، در آن ره گذاشت

۲۵۱
در این قرب، پایان نباشد عیان
که هر روز باید شوی جان‌فشان

۲۵۲
به هر دم، به هر نفس از این قبیل
خلیلانه باش و بری از دخیل

۲۵۳
مبادا گمانی کنی این سخن
فقط بود خاصّ خلیل کهن

۲۵۴
که هر کس دل از غیر حق برکند
همان دم به ذبح درون می‌زند

۲۵۵
بدان تا توانی، خلیل‌وشی
به میدانِ تسلیم، جان‌کُشی

۲۵۶
تو خود، ذبح‌کننده‌ای در درون
بکش غیر حق را، به خون در فسون

۲۵۷
و گر دل به تسلیم دادی، یقین
خدا هم تو را می‌زند نقش دین

۲۵۸
بخوان در مناجات شب‌های تار
خلیلانه گو: یا خفیّ الستّار!

۲۵۹
وگر شب گذر کرد و دل را نبرد
سحر کن، مناجات کن در نبرد

۲۶۰
ببین در منی، قرب را زنده کن
هوا را بکش، با صفا بنده کن

۲۶۱
تو از هر چه غیر خدا، رسته شو
به میدانِ توحید، پیوسته شو

۲۶۲
به پایان رسد قصه‌ی ذبح عشق
که بود از نخستین نشانِ سپشک

۲۶۳
سپشک بودی، لیک پروانه شو
به آتش درآ، ذره‌ی خانه شو

۲۶۴
خلیلانه‌وار، از خودت جان بگیر
که تا جان تو گردد آیینه‌گیر

۲۶۵
سخن بس بگفتم ز ذبح عظیم
که باشد به دل‌ها، چراغی مقیم

۲۶۶
خدایا! دلم را خلیلانه کن
به تسلیم و اخلاص، دیوانه کن

۲۶۷
دلم را ببر در منای یقین
بریزم بر آنجا منی را به کین

۲۶۸
تو‌ای ذوالجلال و تو‌ای ذوالکمال
مرا کن خلیل و مرا ده وصال

۲۶۹
دل از من بگیر و دلم را ببخش
که این دل ز غیری نگردد بپخش

۲۷۰
تو‌ای دوست! اگر عاشقی، گوش دار
ز ابراهِم و اسحق، آموش دار

۲۷۱
بدان کعبه، سنگی‌ست بی‌عشق و دل
اگر دل نلرزد در آن با گسل

۲۷۲
خلیل، آن کسی‌ست که از خود گذشت
ز هر بود و نابود، جز حق گذشت

۲۷۳
تو هم باش چون او، درونت بسوز
که تا آسمان را کنی خویش، روز

۲۷۴
وگر خواستی تا شوی نور حق
خلیلانه شو، جان بده بی‌شقاق

۲۷۵
بدان، راه عشق است پر پیچ و خم
ولیکن ندارد جز این راه، بَم

۲۷۶
اگر ذره‌ای اشتیاقی درت
به ذبح هوس کن، طهارت سرت

۲۷۷
که در ذبح دل، عین قرب است و بس
که این است رمز عبور از قفس

۲۷۸
منا در درون تو آماده است
منی را بکش، کعبه‌ات ساده است

۲۷۹
تو حاجی شوی گر دلت پاک شد
منای درونت، همه خاک شد

۲۸۰
وگر عاشقی، پس بکن جان فدا
که این است رمز وصال خدا

۲۸۱
به تیغ محبت، دلت را ببر
که در آن بود خلوتی با نظر

۲۸۲
ز شیطان منی اگر رسته‌ای
تو در قاف جانان نشسته‌ای

۲۸۳
وگر نه، هنوزی به ظاهـر اسیر
بیا در درون، جان ز غیرش بگیر

۲۸۴
به پایان رسانیم این گفت‌وگو
که باشد طریق وصال و وضو

۲۸۵
خلیل و پسر، هر دو آیینه‌اند
به هر دل که بنگرد، بی‌کینه‌اند

۲۸۶
تو هم می‌توانی خلیلی شوی
اگر از من و ما، تهیلی شوی

۲۸۷
خدایا! بده این خلیلیت مرا
بکن دل تهی از همه غیر ما

۲۸۸
به پای تو افتاده‌ام بی‌امان
ببر این منی را ز من، ای جهان!

۲۸۹
ببخشم دلی چون خلیل وفا
که هر دم بگویم: رضاً بالقضا

۲۹۰
تو‌ای ذوالجلال و تو‌ای ذوالکرم
مرا در رهت کن چو مرغ حرم

۲۹۱
به هر ذره از ذره‌ام کن فدا
که باشد وصالم فقط با خدا

۲۹۲
خلیلانه باشم اگر زنده‌ام
به هر ذره‌ام، نور افکنده‌ام

۲۹۳
وگر جان دهم در ره عشق پاک
چه باک از فنا، چون شوم در مساک

۲۹۴
که این ذبح، رمز بقا الی‌الله‌ست
که آن‌جا فنا در وفا الی‌الله‌ست

۲۹۵
نماند دگر ذره‌ای از منی
که گشتم همه، نورِ آن روشنی

۲۹۶
خلیل‌وار باشم، اگر این‌چنین
که بینم خدا را، نه غیر از یقین

۲۹۷
تو هم گر بخواهی، توانیش هست
که از ذره‌ای، آفتابی نشست

۲۹۸
خلیلانه سر ده، چو مردان راز
که در ذبح خود یابی آوای ساز

۲۹۹
به پایان رساندم من این داستان
که باشد چراغی بر اهلِ نشان

۳۰۰
ز حق خواهم اکنون، در این ابتلا
که بخشد خلیلانه، بر ما خدا

 نتیجه‌گیری

مثنوی «قربان وصال» تنها بازگوییِ داستانی تاریخی از قرآن نیست، بلکه تلاشی است برای عبور از پوسته‌ی واقعه به مغز معنا؛ برای کشف رمزهایی که در دل آیات نهفته‌اند و تا جان سالک نتابند، روشن نمی‌شوند.

واقعه‌ی قربانی، نماد فدا کردن محبوب‌ترین و گران‌بهاترین وابستگی انسان در راه محبوب مطلق است. در این داستان، اسماعیل تنها یک فرزند نیست، بلکه نشانه‌ای از هر چیزی است که دل بدان بسته‌ایم؛ از مقام، مال، نام، فرزند، علم، یا حتی تصویر خودساخته‌ی ما از خویش. خلیل‌الله شدن، تنها با بریدن از این‌ها ممکن است.

در این منظومه، کوشیده شد تا سه حقیقت بزرگ از لابه‌لای قصه نمایان شود:

  1. توحید در عین تعلق: آن‌جا که دل با خداست، حتی عزیزترین فرزند هم مانع راه نمی‌شود، بلکه نردبانی برای اوج گرفتن است.

  2. ذبحِ درون: قربانی حقیقی، بریدن از خویش است، نه صرفاً بریدن از دیگری. اسماعیلِ دل، هوای نفس ماست که باید به تیغ عشق کشته شود.

  3. وصال پس از فناء: پس از گذر از آتش دل و تیغ امتحان، عطای الهی در قالب «ذبح عظیم» می‌رسد؛ همان جایگزینی که خداوند به جای اسماعیل فرستاد، و همان نوری که در جان سالک می‌تابد، چون از خویشتن گذشته است.

این منظومه، دعوتی است برای ما انسان‌ها که در دنیای پرزرق‌وبرق امروز، گاه خود را خلیل می‌پنداریم بی‌آنکه اسماعیل خود را شناخته باشیم. باشد که هر یک از ما، در منای دل، اسماعیل خود را بیابیم و در خلوتی صادقانه، او را بر مذبح عشق بگذاریم، تا شاید خلیل شویم... و شاید به وصال برسیم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  ذبح عظیم

دست ویرایش

۱
چو خورشید توحید در دل دمید‌،
دل خلیل از همه غیر حق شد برید

۲
شنید از جهان غیب، آواز دوست
که وقتِ فداسـت، ای پاک‌خو، برخـرو است

۳
به رؤیا بدید آن پدر با خروش
که فرزند خود را کُند حلق و گوش

۴
بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار از آن بر رهد

۵
بدو گفت: "ای جان بابا، بخواب
که دیدم ترا بر سر ذبح و تاب"

۶
بگفتا: "چنان کن که فرمان توست
اگر این ز حق باشد، ای پدر، نکوست"

۷
پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر، کرده تسلیم بی‌نام و نـر

۸
به منّا برفتند با سوز و آه
که آن‌جا برند آن عزیز از راه

۹
زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد چو شمشیرِ بی‌امتحان

۱۰
کشید از نیامش، خلیل آن فدا
که بگذارد از حلق فرزند، تا

۱۱
برآید ز دل، نعره‌ی عاشقی
فرو ریزد از عرش، بارانِ کی

۱۲
ولیکن خدا کرد فرمان دگر
که زین ذبح عظمی، نجوید گذر

۱۳
فرستاد گوسفندی از آسمان
که باشد نجاتی بر آن امتحان

۱۴
ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد
جهان تا ابد درس عشق از او یاد

۱۵
بگویم کنون شرح این ماجرا
که فهمش نبوَد جز به نور خدا

۱۶
اسماعیل، تمثال هر دل‌بستگی‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌‌ست

۱۷
خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود

۱۸
ذبیح است آن هو که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید

۱۹
منای درون است قربان‌گهی
که آن‌جا نهد عشق، پا بر شهی

۲۰
بزن تیغ بر بندهای وجود
که تا سر زند چشمه‌ی عشق و بود

۲۱
از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید

۲۲
نه اسماعیل قربان شد، ای دوست‌دار
که در باطن این قصه‌ها هست کار

۲۳
نفس است آن اسماعیل نهان
که باید بُری زو، به تیغِ اَمان

۲۴
و ابراهیم، عقل است گر پرورید
به تسلیم، دل را ز خود برچرید

۲۵
چو بگذشـت از خود، رسید آن وصال
که بی‌خویشتن، می‌شود وصل حال

۲۶
چو عشق آمد و عقل قربان شدش
به میدان جان، دل نمایان شدش

۲۷
اگر دل‌سپاری به آیین او
شود عید تو عید تمکین او

۲۸
که عید است یعنی گذشتن ز خویش
نهادی سر و جان به راهِ پریش

۲۹
مبادا که این قصه‌ات خواب ماند
دلت زیر بار حجاب ماند

۳۰
بکوش ای برادر، چو ابراهیم باش
به تسلیم و تطهیر، خود را بتراش

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان شتر حضرت صالح(ع)

نثر مثنوی شتر حضرت صالح (حکایت ۱۵)

در روزگاری، قومی سرکش و نافرمان به نام ثمود پدید آمدند که دل‌هایشان از نور الهی به تنگ آمده بود و درک و فهم الهی را کنار گذاشته بودند.

این قوم سرکشی کردند و راه حق و دین را ترک گفتند. خداوند صالح پیامبر را برانگیخت تا سخنگوی عدالت و اصول الهی باشد.

خداوند به دل‌های پاک و آماده پیام خود را می‌رساند، زیرا از هر دل پاکی، پیام خدا به آن دل نیکو می‌رسد.

از جانب خدا صدای نورانی آمد که ظلم و پلیدی را در دنیا نمی‌پذیرد و هیچ‌گاه اجازه ظهور ندارد.

خداوند شما را از نوری بی‌کران آفریده و جهان را بر اساس عشق و خرد خلق کرده است.

اما قوم کافر گوش به سخن خدا ندادند و دل‌هایشان پر از کینه و چشم‌هایشان پر از خشم شد.

پیامبر صالح درخواست کرد از خداوند معجزه‌ای بیاورد تا قدرت و نشانه‌ای از جانب پروردگار برای مردم آشکار شود.

خداوند شتری ماده، که نماد حجت و افتخار است، آفرید؛ شتری که از دل سنگ برخاسته بود و نه از والدینی چون خداوند قادر و حکیم است.

همه مردم حیران و مبهوت آن ناقه‌ی الهی شدند، زیرا این شتر رازآمیز نشانه‌ای بزرگ بود.

پیامبر به مردم هشدار داد که آسیبی به این شتر نرسانند، چرا که عذاب الهی در انتظارشان است.

این شتر رمز حکمت خداوند است و راه دیدار یار را به انسان نشان می‌دهد.

اما قوم غافل از دین و دانش، هیچ نشانه‌ای از یقین در آن ندیدند.

آن‌ها از دین به شور آمدند و دل‌هایشان پر از کینه و نفرت شد.

آواز حمد و ستایش خداوند بلند شد.

یکی از بدکاران قوم تصمیم گرفت که خون آن شتر پاک را بریزد.

پیامبر صالح از این بیدادگری به شدت نالید و سه روز فریاد زد که عذاب خداوند در راه است.

زمین تغییر کرد و دیگر اثری از خوشی و آسایش باقی نماند.

در روز نخست، رنگ رخسار مردم زرد شد و جهان پر از ناله و درد شد.

در روز دوم، آسمان سرخ شد و مردم از هراس، محو و نابود شدند.

در روز سوم، چهره‌ها تیره شد و این نوید دردناکی به دل‌ها رسید.

شب هنگام، سیاهی همه جا را گرفت و خروش عرش بالا به گوش رسید.

زمین لرزید و هوا تاریک شد و در آن لحظه، قوم ثمود نابود شد.

نه از کاخ و خانه‌ای اثری باقی ماند و نه از نعمت و آسایشی.

در پایان، پیامبر صالح که دلش پر از درد و رنج بود، پند و نصیحتی به دل‌های مردم نکرد؛ چرا که ظلم و عقاب چنین است که هر که از راه حق منحرف شود، گرفتار عذاب الهی می‌شود.


تحلیل و تفسیر

این مثنوی حکایتی است درباره‌ی قوم ثمود و پیامبر صالح (ع) که در قرآن نیز به آن اشاره شده است. سپس داستان معجزه شتر الهی را بیان می‌کند که نمادی از قدرت خداوند و حجت بر مردم است.

  • قوم ثمود: نماینده‌ی گروهی از انسان‌ها هستند که به رغم برخورداری از پیامبر و معجزه، به دلیل کبر، لجاجت و نفرت، راه حق را نپذیرفتند و در نهایت گرفتار عذاب الهی شدند.

  • شتر ماده از دل سنگ: نماد معجزه‌ی خداوند است، اشاره‌ای به قدرت خالق در ایجاد نشانه‌هایی فراتر از تصور انسان. این ناقه نمایانگر حجت و راهنمایی است.

  • توصیف عذاب الهی در سه روز: تصویرسازی هنرمندانه‌ی تغییر رنگ و حالت زمین و آسمان که نشان‌دهنده‌ی شدت و مرحله‌بندی عذاب الهی است. این تصویرها القاکننده‌ی وحشت، نابودی و پایان هرگونه سرکشی و کفر هستند.

  • پیام کلی: هر انسانی که از راه خدا منحرف شود و کفر بورزد، سرنوشت او جز عذاب الهی نیست. همچنین تاکید بر اهمیت گوش سپردن به پیام پیامبران و پذیرش نشانه‌ها.

  • بعد عرفانی: شتر الهی می‌تواند نمادی از حقیقت معنوی یا نفس الهی باشد که از دل سنگ (قلب سخت و سنگدل) برخاسته و راهنمای انسان به سوی خداست. ناسپاسی قوم ثمود به این نشانه یعنی ترک سلوک معنوی و گرفتار شدن در جهل و ظلمت.

این مثنوی ضمن اینکه داستان تاریخی و دینی را بازگو می‌کند، به نوعی هشدار و دعوت به بازگشت به نور الهی و پذیرش پیام حق است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی