من که می دانم جهان روزی گلستان می شود
شادی و خوشحالی مردم دو چندان می شود
پس چرا نومید از آینده و حال خودم
مهدی موعود آید، همچو رضوان مى شود
من که می دانم جهان روزی گلستان می شود
شادی و خوشحالی مردم دو چندان می شود
پس چرا نومید از آینده و حال خودم
مهدی موعود آید، همچو رضوان مى شود
مى رود ایمان و تقوا، در پی هر هرزگی
کبر و پستی می برد ایمان ما در بندگی
شستشوی روح ما دانی نماز است و دعا
نفس دون افعی بود،چون شهوت اندر زندگی
نظر کردم به حال یاغی و خویش
بدیدم بی وفایی را کم وبیش
نه قدرتمند غالب بر دل خود
نه ثروتمند در فکر دل ریش
نظر کردم به مردم، من کم و بیش
بدیدم حال دو لتمند و درویش
نه قدرتمند در فکر فقیر است
نه مسکین است اگه ز همدرد خویش
نگه کردم به حال دزد و درویش
ندیدم حاصلی را من کم و بیش
نه درویشی که غالب بر دل خود
نه دزدی را که آگه گشته بر خویش
عشق ما، عشق حقیقی بر خداست
دیدن یار و لقای کبریا ست
عشق سالک بهر حق جان دادن است
این جهان، چون نردبان اولیاست
مستی ما، مستی انگور نیست
بهر جنت یا ز عشق حور نیست
مستی ما، دیدن روی خداست
دیدنش بی چشم دل مقدور نیست
مست عشقم، مست یار و روی او
مست معبود ى که هستی مال او
حالت مستی و حیرانی نکو
دیدن یکتا امید م آرزو
شعف و شور و شعور است در این عید کهن
شادی و شهدو سرور است در این عید کهن
شهر تزیین به گل یاس و چراغ و شب بو است
وقت دیدار وحضور است در این عید کهن
سفره ی عید مزین به سماق و سمنو و سرکه
سنجد و سبزه و سیر و سبدی از سکه
سبزه ماش وعدس،ارزن و ذرت هست
ماهی قرمز و هفت سین به سر هر سفره
خبر آمد، خبری در راه است
روز موعود و وصال و جاه است
حجت حق، ز پس ابر، برون می آید
خوش بر آن دل، که از آن آگاه است