رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۹۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر داستان اصحاب اعراف 

به نام خداوندی که خورشید و جان است و به واسطه‌ی عشق او جهان آشکار گشت؛ خدایی که نور و جان را به بندگانش می‌بخشد و دانا است بر هر چیز پنهان.

او زمین را به فرمان خود قرار داد و فلک را به گردش درآورد. سپهر آسمان از جلال و جاذبه‌ی او درخشان شد و فروغی از دل جان‌ها به حکم او نمایان گشت.

روزی می‌رسد که جان‌ها آشکار می‌شوند و پرده‌های پنهان از چهره‌ها کنار می‌رود. با نفخ صور ملک، عرش و فلک به لرزه درمی‌آید، کوه‌ها به غبار می‌نشینند و آسمان دستخوش طوفان و نبرد می‌شود.

عده‌ای روانه‌ی بهشت و روشنایی‌اند که به آرزوی دل و جان و سرور رسیده‌اند، و گروهی دیگر در میان عذاب و اضطراب دائمی گرفتارند.

اما گروهی سوم نیز هستند که در میان این دو راه قرار دارند؛ نه در رنج و آه و عذاب، بلکه در باغ رحمت الهی که به آن «اعراف» می‌گویند؛ جایگاهی میان بهشت و دوزخ.

در آنجا، چهره‌ی هر کس را می‌نگرند و بر اساس میزان کردار، مسیرشان را می‌نمایانند. آنان نه در آتش سوزانند و نه در شادی بهشت، نه از امید ناامید و نه در امان کامل.

در آن لحظه که قضا و حکم الهی آشکار می‌شود، نوری از مهر و رحمت برون می‌آید.

خداوند ما داوری حق و عادل است، نه یار ستمکار، بلکه یاور و مددکار بندگان.

اگر ما را به جایگاه اعراف رساند، خواسته‌ی او مهر و وفا و نگاه مهربانانه است.

در اعراف، فرمان و ندا شنیده می‌شود که ای مردم! این است دستور ما.

خورشید تابان است و نه شب؛ همه چشم به راهند و منتظر.

به یزدان که همه چیز نهان و آشکار را می‌بیند، و راه ظلم و نور جهان را می‌شناسد.

چرا اعمال ما بی‌ثمر شده و دل‌هایمان پر از آتش درد و سوز است؟

نه دوزخ برای تو شایسته است و نه بهشت، نه شادی دارد و نه حسرتی.

در اعراف، ندا به سوی دوست است که کی می‌آید حکم پروردگار.

یار و یاوری جز خداوند نداریم که غبار تردید و گمان را از ما بزداید.

از طغیان و کبر و خشم و غرور در دل، اثری از نور باقی نمانده است.

ندا از سوی حضرت حق می‌رسد: دم مزن که عدالت من استوار است.

اگر آه شبانه‌ای از دل برخیزد، درِ عفو را بر روی همه می‌گشایم.

من در گناهت شعله نمی‌افروزم، زیرا تو خود در درون خویش بی‌قرار و گرفتار هستی.

اگر سجده‌ای از سر ندامت از دل برخیزد، سایه‌ام پایدار و مستدام بر تو خواهد بود.

بدان ای رجالی! راه رسیدن به ذات جلال و کبریایی الهی، پاکی نفس و طی کردن مراحل کمال است.

تحلیل و تفسیر

این منظومه شعری، با فضایی عرفانی-کلامی، به موضوع قیامت، جایگاه «اعراف» و داوری الهی می‌پردازد. «اعراف» که در قرآن نیز به آن اشاره شده، جایگاهی است بین بهشت و دوزخ که گروهی از انسان‌ها در آن قرار می‌گیرند که نه به طور کامل وارد بهشت شده‌اند و نه به دوزخ سقوط کرده‌اند.

  1. معنای اعراف: این جایگاه حد وسط است، مکانی برای افرادی که در راه بندگی، نه کامل هستند و نه کاملاً گمراه. این افراد در انتظار قضا و حکم نهایی‌اند و بر اساس میزان عملشان، سرنوشت نهایی تعیین می‌شود.

  2. تصویر قیامت: شاعر صحنه قیامت را با نفخ صور، لرزش عرش و کوه‌ها، و آشکار شدن جان‌ها به زیبایی توصیف کرده است. این تصویر با تأکید بر آشکار شدن حقیقت‌ها و کنار رفتن پرده‌ها از چهره‌ها، نشانگر روزی است که هیچ چیز پنهان نمی‌ماند.

  3. رحمت و عدالت الهی: تأکید بر این نکته است که خداوند عادل و مهربان است، نه ظالم و بی‌رحم. در عین حال که قضا و حکم او قطعی است، درهای عفو به روی توبه‌کنندگان باز است.

  4. نگاه عرفانی: اشاره به «پاکی نفس» و «طی کمال» به عنوان راه رسیدن به ذات جلال خداوند است. این بیان نشان می‌دهد که راه وصال و قرب الهی، مستلزم سیر و سلوک نفسانی و معنوی است.

  5. توجه به انسان و نقش خودش: شعر از زبان خداوند به انسان می‌گوید که اگر دل از کبر و طغیان پاک شود و به سوی ندامت و توبه برگردد، رحمت الهی فراگیر خواهد بود.

  6. پیام امیدبخش: با وجود قرار گرفتن در جایگاه میانی «اعراف»، امید به عفو و رحمت الهی وجود دارد؛ کافی است انسان از عمق جان به سوی خدا بازگردد.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  اصحاب  اعراف
حکایت(۳۶)

 

به نام خداوند خورشید و جان
که از عشق او شد هویدا جهان


 

خدایی که بخشنده‌ی نور و جان
خدایی که داناست بر هر نهان


 

زمین را بفرمود تا شد قرار
فلک را به گردش در آورد یار

 

 

سپهر از جلالش درخشان شود
به حکمش فروغ از دلِ جان شود

 

 

 

به روزی که جان‌ها شود آشکار 

بر افتد ز رخسار هر پرده‌دار

 

 

به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
بلرزد از آن ناله، عرش و فلک

 

 

زمین لرزه شد، کوه‌ها شد غبار
فلک شد نگونسار، در کارزار

 

 

 

گروهی روان سوی جنّات و نور
به کام دل و جان و بهجت، سرور

 

 

 

گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب

 


در آن‌سو، نواهای شادی و شور
در این‌سو، خروشِ شرار و فُتور

 

 

ولیکن گروهی میان دو راه
نه در باغِ رحمت، نه در رنج و آه

 

 

به اعراف خوانند آن جای‌گاه
که باشد میان بهشت و بلا

 

 

به سیمای هر کس نگه می‌کنند
به میزان کردار، ره می‌ برند

 

 

نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان

 

 

در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر در انتظار

 

 

خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود

 

 


وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه

 

 

به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما

 

 

نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه

 

 

 

به یزدان، که بیند نهان و عیان
بداند ره ظلم و نورِ جهان

 

 

 

چرا کِشت ما بی‌ثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟

 

 

 

نه دوزخ، نه جنت ترا در خور است
نه شادی، نه حسرت، ترا در بر است

 

 

 

به اعراف، باشد ندا سوی یار
که کی آید آن حکمِ پروردگار

 

 

نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان

 

 

ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور

 نماند در این دل نشانی ز نور

 

 

ندا آمد از حضرت کردگار
مزن دم، که عدلم بود استوار


 

اگر آهِ شب گیرد از دل سرود
گشایم درِ عفو بر هر وجود

 

 

نه من در گناهت نهم شعله‌زار
که خود در خود افتاده‌ای بی‌قرار

 

 

اگر سجده گردد ز دل با ندام
شود سایه‌ام بر شما مستدام

 

 

 

 

 

بدان ای "رجالی"، ره ذوالجلال
بود پاکی نفس و طی کمال

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با افتخار، منظومه‌ی «اصحاب اعراف» را در سه بخش و در وزن شاهنامه (بحر متقارب مثمن محذوف) خواهم سرود.
این وزن، همان وزن مشهور فردوسی است:
ـــ ــ ــ ــ / ــ ــ ــ ــ / ــ ــ ــ ــ / ــ ــ ــ

مثال:
به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد


با کمال افتخار، در ادامه مقدمه‌ی منظومه‌ی اصحاب اعراف و سپس فهرست سه‌گانه‌ی ابیات تقدیم می‌شود.


مقدمه

باسمه تعالی

ماجرای اصحاب اعراف، از رازهای ژرف قرآن کریم است که در سوره‌ی مبارکه اعراف، آیات ۴۶ تا ۴۹ با اشاراتی کوتاه اما ژرف بیان شده است. اصحاب اعراف، مردمانی هستند که در مرز میان بهشت و دوزخ قرار دارند. نه در بهشت جای گرفته‌اند و نه در دوزخ. آنان در انتظار رحمت الهی به سر می‌برند و میان خوف و رجا، بیم و امید معلق‌اند. دل‌هایشان پر از اشتیاق لقای الهی است و دیده‌هایشان اشک‌بار از حسرت و آرزوی نجات.

این منظومه در ۳۰۰ بیت موزون و مقفی به وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعل) سروده شده است و در آن کوشیده‌ام داستان، گفت‌وگوها، حالات روحی، و پیام عرفانی ماجرای اصحاب اعراف را به زبان حماسی و عرفانی بیان کنم. در این سروده، علاوه بر روایت، پیامی عمیق به اهل دل و سالکان طریق داده شده که «راه نجات، تنها با رحمت خداوندی و اخلاص در نیت و عمل ممکن است».

باشد که خواننده‌ی این منظومه، دل خود را به یاد اعرافیان خاشع صفا دهد و توبه و شفاعت و فضل الهی را در کار خود مد نظر گیرد. خداوند رحمت‌گر و مهربان، هر که را بخواهد به فضل خویش درآورد، و ما امیدواران درگاه اوییم.

علی رجالی
۳۰ تیر ۱۴۰۴


فهرست ابیات منظومه «اصحاب اعراف»

بخش عنوان شماره ابیات
۱ حکایت اصحاب اعراف (پیدایش و جایگاه) ۱ تا ۱۰۰
۲ گفت‌وگوی اعرافیان با اهل بهشت و دوزخ ۱۰۱ تا ۲۰۰
۳ رحمت الهی و نجات اعرافیان ۲۰۱ تا ۳۰۰

📌 اگر تمایل دارید، این منظومه را با مقدمه و فهرست، در قالب فایل PDF صفحه‌آرایی‌شده و زیبا دریافت کنید، اعلام فرمایید تا آماده گردد. همچنین می‌توانم برای آن عنوانی مستقل پیشنهاد دهم؛ مانند:
«اعراف؛ منظومه‌ی مرز نجات» یا «پل میان خوف و رجا».

آیا مایل به انتخاب عنوان خاص هستید؟

 

 

طرح کلی منظومه (۳ بخش در حدود ۳۰۰ بیت):

بخش نخست: مقدمه و ظهور صحنه‌ی قیامت و اعراف (حدود ۱۰۰ بیت)

  • وصف محشر، صفوف بهشتیان و دوزخیان
  • معرفی اعراف به‌عنوان حدّ فاصل نور و نار
  • شگفتی انسان‌ها از سرنوشت خویش

بخش دوم: گفت‌وگوی اصحاب اعراف با اهل بهشت و جهنم (حدود ۱۰۰ بیت)

  • شناخت مردم به سیمای اعمال
  • امید و بیم اصحاب اعراف
  • پرسش از دوزخیان: چرا گمراه شدید؟
  • درود بر بهشتیان: ما نیز در امید نجاتیم

بخش سوم: رحمت الهی و پایان کار اصحاب اعراف (حدود ۱۰۰ بیت)

  • درخواست شفاعت
  • فضل خدا و ورود آنان به بهشت
  • پیام عرفانی: عبور از میانه‌حالی به کمال

آغاز سرود (نمونه‌ی ۱۰ بیت اول بخش نخست) تقدیم می‌شود:


بخش نخست: طلیعه‌ی قیامت و جایگاه اعراف

به نام خداوند خورشید و ماه
که هست آفریننده‌ی راه و چاه
خدایی که بخشنده‌ی جان و جان
خدایی که داناست بر هر نهان
زمین را بفرمود تا گسترد
فلک را به گردنده فرمان بَرَد
سپهر از جلالش کند روشنی
به حکمش زند تیر بر آهنی
به روزی که جان‌ها شود آشکار
نهان گردد آن روز هر پرده‌دار
به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
شود جانِ هر تن به لرزه فلک

 

اصحاب اعراف یا قیامت
جهان در سکوتی شگرف اوفتاد
مه آلود شد چهره‌ی بامداد
نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه
ملک نعره زد: ای شما بی‌قرار!
مهیا شوید از برای شمار
ز هر سو، صفوفی گران چون دما
به درگاه عدل خداوندِ ما
بر آمد صدایی ز جایی نهان
که برخیزد از هر دلِ آتش‌فشان
«کجایند مردانِ لب‌دوخته؟
کجایند دل‌های افروخته؟»
ندا آمد از عرش، پر نور و ناز:
«که یاران حق را شود فتح راز
ولی در میان، گروهی دگر
نه در باغ و نه در جهنم گذر»
همانان که جان‌شان چو آئینه بود
ولی نقدشان نه خزانه بود
ز کِبر و غرور و ز خشم و جفا
رها گشت دل، لیک ناقص وفا
نظر کرد یزدان بدان بام و بار
که گریان در آنجا، گروهی نزار
فرمود: «این‌جا نه دوزخ، نه ناز
که اینجا، مقام است و صبری دراز»
سپس نور حق، چون شراری به دل
در اندیشه‌ی‌شان زد آتش ز گِل
به آه و به اشک و ندامت، تمام
ز ناپاکی خویش بردند نام

 

در آن مرزِ حیرت، ز بیم و ز شرم
به دل موج می‌زد غمی سخت و گرم
نه سوی جحیم، آن سیه‌کارگان
نه در صف قدسی ز نیکو سران
به چشمی پر از اشتیاق و نیاز
نظر سوی یاران فردوس باز
که: «ای خوش‌نصیبان، شمایان چه کرد؟
که بر تختِ رحمت نشستید فرد؟»
یکی گفت: «ما با دلی پاک و راست
نکردیم بر خلق، جز مهر و خواست
نه کینه، نه آز و نه ننگی نهان
دل از هر دغل، کرده بودیم رهان»
یکی گفت: «در تنگنای جهان
نترسیدم از طعن و شمشیر و آن
که گفتندم از حق بگرد و برو
نگردیدم آن دم، به گردِ عدو»
ز سوی دگر، آتشی سرکشید
جحیم از خروشِ گنه، لرزید
صداها برآمد ز ظلمت‌سران
به لعن و فغان، آن گناه‌گزاران
و اینان در آن بین بُهت و سکوت
نه لب خنده، نه دل چو ملکوت
یکی در ضمیرش، شکسته چو موج
یکی در ندامت، گرفته تَرَک
ندا آمد از حَضرتِ کردگار:
«که عدلم روا نیست، جز بر قرار
شما را نه نار است و نه نور ناب
که بر خویش کردید، راهی خراب
ولی، رحمتم پیش از قهرم بود
اگر اشک و آهی شود با سجود
به راه است آن کس که با دل رُخاست
نگردد به نیکی، دگر بی‌نصیب»
در آن دم، ز هر دیده باران چکید
زمین زیر پای‌شان لرزید
فرشت از میان، برگشاد آن ندا:
«که باز است برتان درِ کبریا»

 

 

با کمال افتخار، اکنون بخش نخست منظومه‌ی «اصحاب اعراف» را در قالب ۱۰۰ بیت و در وزن شاهنامه تقدیم می‌کنم.
این بخش شامل مقدمه، صحنه‌ی قیامت، توصیف اعراف و ورود اصحاب اعراف است.


بخش نخست: طلیعه‌ی قیامت و جایگاه اعراف

(بیت ۱ تا ۱۰۰)

۱
به نام خداوند خورشید و ماه
که هست آفریننده‌ی راه و چاه

۲
خدایی که بخشد به شب نورِ روز
کَنَد پرده‌ی شب به انگشت سوز

۳
خدایی که جان آفرید از عدم
فروغش به دل‌ها فکند از قلم

۴
زمین را به عدل و قضا گسترد
سپهر از هیاهوی او گشت فرد

۵
ستاره، ز فرمان او در سفر
زمین بسته‌ی طوق آن رهگذر

۶
ز حکمش نخیزد مگر حکم نیک
به آتش دهد آب را هم جُویک

۷
به روزی که گردد پدیدار راز
شود هر دو عالم سراسر فراز

۸
جهان، خیمه‌ای گردد از نور و نار
بَرآید نَفَس از دل روزگار

۹
ز صورِ سرافیل آید ندا
که خیزید! خیزید بهر جزا!

۱۰
زمین زیر پای اندرون لرزه شد
فلک، سرنگون، رنگ خون‌آمیزه شد


۱۱
فرشته به دستان، دفتر گشاست
که میزان عدل است و حق بر پاست

۱۲
بهشتی ز یک‌سو، جهنم ز پیش
بُوَد داوری در میان خویش

۱۳
گروهی به جانب روانند نور
که دل‌ها به مهر خدا گشت پُر

۱۴
گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب

۱۵
در آن‌سو، نواهای شادی و شور
در این‌سو، خروشِ شرار و فُتور

۱۶
ولیکن در آن میانه، گروهی
که نه در بهشت‌اند و نه در ستوهی

۱۷
بُوَد در میان آن دو مرز بلند
که با نور و نار است هم‌سو و بند

۱۸
بُوَد نام آن جایگاهِ رفیع
که پُر هست از حسرت و اشک و بیع

۱۹
به اعراف خوانند آن بام و بار
که بر اوست بینش میانِ دو کار

۲۰
ز چهره شناسند مردم به حق
به مهر و به قهر و به عهد و سبق


۲۱
به سیمای هر کس نگه می‌کنند
به میزان کردار، ره می‌زنند

۲۲
نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان

۲۳
بپرسند از این‌سو و آن‌سو پیام
که ای مردم! این بودتان احترام؟

۲۴
چرا از رهِ حق گذر کردید؟
چرا با ستم، همسفر کردید؟

۲۵
و گفتند با خستگان جحیم
که بودید بر ظلم و باطل مقیم؟

۲۶
ندانستید این وعده‌ی خالق است؟
که هر ظلم، روزی دچار شکست

۲۷
به اهل بهشت آن گروه بلند
سلامی رسانند چونان پرند

۲۸
بگویند: «سلام، ای گروه نجات!
خدا دادتان بخت و باغ و نبات»

۲۹
ولیکن دل خویش پر آتش است
که جان‌ها ز اندیشه بی‌سرنوشت

۳۰
در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر بی‌انتظار


۳۱
شود پرده از روی حق برکَند
به اعراف، چشم از دو سو در بزند

۳۲
بهشتی در آسایش و می‌وه‌زار
دوزخی در شَرَر، با دل بی‌قرار

۳۳
ولی این گروه اندر اعرافِ قُدس
به لب ذکر دارند و دل پر ز بُغض

۳۴
که ای داور روز پاداش و داد
مکن ما را اندر میان فتاد

۳۵
نگه کن که جان از بلا خسته شد
دل از بیمِ ناران، شکسته شد

۳۶
به اعراف، جان در میانه بُوَد
نه در رنج و زحمت، نه در گلشَن

۳۷
نه آن نور دارند، نه داغ و دود
میان دو راه‌اند و در بیم و سود

۳۸
چنان کشتی‌ای بی‌سُکان و باد
که مانَد در این بین، بی‌مرز و داد

۳۹
بمانده به دل، حسرتی بی‌کران
که کی ریزد از عرش، بارانِ جان؟

۴۰
به درگاه حق ناله دارند گرم
که بگشای بر ما، درِ باغ و شرم


۴۱
چرا کِشت ما بی‌ثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟

۴۲
نه دوزخ، نه جنت، نصیب آمدی
نه شادی، نه حسرت، غریب آمدی

۴۳
نگه کن، خدایا، دل خسته‌ایم
به دریای نادیده، بنشسته‌ایم

۴۴
نه آن کشتی نور در آب ماست
نه فانوس عدل و نه موجِ رضاست

۴۵
به اعراف، بی‌مرز و مقصد شویم
به دریا، ز طوفان گرفتار و بیم

۴۶
چنین گفت مردی ز اصحاب نور
که با ماست دل در امیدِ حضور

۴۷
خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود

۴۸
وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه

۴۹
اگر کاستی رفت از ما به خُلق
به اعراف، شد حبس ما چون شُفق

۵۰
ولی مهر او، بیش‌تر زین بُوَد
که بر ما گشاید درِ جنتی


۵۱
بمانیم ما در میانه کنون
به امید لطفش، به بیم جنون

۵۲
بگویند: «بهشتی، گوارا شما!
که دیدید لطف خدا بی‌نوا»

۵۳
به دوزخ کنند آفرین از نهیب
که بودید هم‌خواره‌ی کبر و ریب

۵۴
ندانستید این عدل داور است؟
که از ما و شما او خبیر و پرست

۵۵
نه زور است داوریِ کردگار
که هشیار باشد در این رهگذار

۵۶
همه کار او بر قیاس و درست
نباشد به نار و به نور، بی‌هوست

۵۷
به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما

۵۸
به یزدان، که بیناست هر ذره را
بداند ستم، نور یا شره را

۵۹
مزن تیغِ طغیان به جان کسان
که جانت رود در میانِ گمان

۶۰
که هر نیک و بد در ترازوی اوست
بدی ماند، و نیکی ز اَزروی اوست


۶۱
بمانیم ما منتظر در نَفَس
که آیا شود باز درها به کس؟

۶۲
شود هل من ناصر، از اعراف فاش
که کی می‌رسد مهر ربّ دادپاش؟

۶۳
به جان گفت یاری دگر این سخن
که ما را بود بر عمل، سخت رن

۶۴
بسی راه رفتیم با نور و نار
بسی کشت کردیم با اشکِ بار

۶۵
ولی ناتمام است دفتر هنوز
که در داوری، مانده‌ایم از فروز

۶۶
نگه کن به آن دل‌فروزان‌دلان
که جا یافتند اندر آن گل‌ستان

۶۷
به ما گر دهد فضل، مهر خدای
شود کِشت ما هم در آن باغ، جای

۶۸
وگر داوری بر گناه آمدی
نه ظلم است، کآهنگ آه آمدی

۶۹
که ما خود بدین حکم راضی شدیم
که از عدل یزدان، بازی شدیم

۷۰
ولی چون امید است بر آستان
نخواهیم نومید رفتن ز جان


۷۱
به اعراف، دل پر امید و هراس
چو مرغی که گردد میان دو پاس

۷۲
نه در باغ بستان، نه در خندقیم
به امید، در دام پرشکّکیم

۷۳
کجا خفته‌اند اهل نار و شرر
کجا خرم‌اند اهل مهر و ظفر؟

۷۴
یکی گفت: «بینی که این فرق چیست؟
که این، کارِ مهر است، آن کار کیست؟»

۷۵
خدا بر همه خلق بینا و فرد
دهد هر کسی را همان کز نَفَرد

۷۶
بُوَد عدل او در میان همه
که ننهد به گردن، کمین و دُمه

۷۷
به اعراف دانیم ما سرّ خویش
که بودیم کوتاه در راه و بیش

۷۸
نه زشتی نمودیم با قصد و کین
نه نیکی، چنان‌کِش بود آفرین

۷۹
میان دو راهیم، محتاج مهر
که کی باز گردد به جان، باده‌قهر؟

۸۰
دل ما، چو کوهی، ز اشک است و آه
به امید روزی که آییم به راه


۸۱
یکی گفت: «یاران! پناهی جز او
نباشد، به جز مهر یزدان مرو»

۸۲
به اعراف، باشد نداها بلند
که کی آید از عرش، آن نام و بند؟

۸۳
شود باز درها به‌سوی کرم
به اعراف، گردد فغان از نَمَم

۸۴
یکی دل سپارد به یزدان پاک
یکی جان نهد بر امیدی چو خاک

۸۵
به اعراف، هم اشک و هم چشم و آه
که کی گردد این راه پرنور و راه؟

۸۶
اگر مهر یزدان برافکند پر
شود باغ و بستان، به ما نیز در

۸۷
نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان

۸۸
به اعراف، امیدی‌ست روشن چو صبح
که شاید در آید نجات از حُبّ

۸۹
بگوییم با هم، نواهای عشق
که باشد نجاتی ز فریاد و زرشک

۹۰
دل از انتظارست، پرتاب و تیر
که آیا در آید به ما جانِ شیر؟


۹۱
خدایا! ببخشا گناهِ خفی
که افتاد از ما، نه از جور کی

۹۲
اگر بر خطا شد قدم در مسیر
نباشد دلی کِش نباشد ضمیر

۹۳
به اعراف، سوزیم بر کاهلی
که افتاد از ما همه عادلی

۹۴
ز ما بی‌وفایی بد آمد برون
نگه کن، خدایا، دل اندر زبون

۹۵
بر ما ببخشا، خدایا گناه
که پر سوز و اشک است، این راه و راه

۹۶
بخوان از وفا، ما ره‌مانده را
بده باغ و بستان، دل‌کنده را

۹۷
به اعراف، این است غوغای جان
که باشیم با تو، خدایا! به جان

۹۸
ببخشا، به فضل و کرامت، گناه
مکن ما جدا از صف اهل راه

۹۹
تو بخشنده‌ای، ای خدای کریم
بیاور بر این جان، نوری عظیم

۱۰۰
شود عاقبت درِ نجاتی گشوده
که از اعراف گردد، امیدی فزوده

 

با کمال افتخار، اینک بخش دوم منظومه‌ی اصحاب اعراف را در قالب بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰ و در وزن شاهنامه تقدیم می‌کنم.
این بخش دربردارنده‌ی گفت‌وگوی اصحاب اعراف با اهل دوزخ و بهشت، بیان حال و مقام آنان، و امید و بیم ایشان است.


بخش دوم: گفت‌وگوهای اصحاب اعراف

(بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱
بپرسید از آن خستگان جحیم
که بودید در ظلم و جور مقیم؟

۱۰۲
چرا مهر یزدان نپذرفت جان؟
چرا شد دل‌ات خسته‌ی استخوان؟

۱۰۳
به دنیا فریبت، غرور و هوا
نپنداشتی وعده‌ی کبریا؟

۱۰۴
چه دیدی ز زَر، زین غرور و گُمان؟
که اکنون شدی طعمه‌ی نار و نان؟

۱۰۵
ندیدی که این خاک، گوری شود؟
که بر مال و جاهت صبوری شود؟

۱۰۶
نگفتندت این راز مردان دین
که باطل نباشد به حق همنشین؟

۱۰۷
خروشید آن سوخته در عذاب
که ما بودگانیم در اضطراب

۱۰۸
ندیدیم نوری در آن روزگار
نبودیم در دانش و رهنورد

۱۰۹
ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور
نشد در دلم ذره‌ای جای نور

۱۱۰
بدیدیم دنیا چو بازی و خواب
نپنداشت جان، روز حساب


۱۱۱
کنون شد عیانم که باطل چه کرد
که از ما ربود آن صفایِ خرد

۱۱۲
به دل بودمان آرزوی هوس
که آمد به دوزخ، نصیب و قفس

۱۱۳
ز گفتار آن سوختگانِ شتاب
بگرید دل اصحاب اعراف ناب

۱۱۴
که ما نیز گر غافل و کاهلیم
شود روز ما نیز پر از گلیم

۱۱۵
اگر رحمت حق نباشد پناه
شود روز ما نیز تاریک و راه

۱۱۶
پس آنگه بگویند ای نارسان!
به یاد آورید آن شب نهان

۱۱۷
که گفتید ما را سرآمد جهان
که گردد به ملک و منال و مکان

۱۱۸
کنون دیدگانِ شما روشن است؟
که این وعده‌ی حق، بی‌کاهن است

۱۱۹
گواهید ما را، ز داور کنید
که ما نیز جان را به باور کنیم

۱۲۰
کنون بشنوید از بهشتی پیام
که گویند ما را خدا داد کام


۱۲۱
به اعراف، گویند آن مرد پاک
سلامی به یاران، به صد مهر و خاک

۱۲۲
بگویند: «سلام‌ات، گوارا بُوَد
که این فضلِ حق، بی‌مدارا بُوَد»

۱۲۳
بهشت از صفای خدایِ کریم
شود پر ز نور و ز بوی نعیم

۱۲۴
در آن‌جا نواها، همه یاد اوست
دل و جان همه مست و شاد از سبوست

۱۲۵
نه خوف است و نه درد، نه رنج و بیم
همه نور و بوی گل و باغ و میم

۱۲۶
به اعراف، گویند ما را نظر
که آیا شویم از شما بیشتر؟

۱۲۷
چه بود آن عمل کز شما شد بلند؟
که ما مانده‌ایم اندر این بند و قند

۱۲۸
بهشتی بگوید: «صفا و یقین
در آن دل که شد خالی از زَر و زین»

۱۲۹
اگر دل شود آینه‌ی کبریا
شود بنده اندر رهِ اولیا

۱۳۰
نگه کن به جان، زین غرور و هوا
که شد خسته دل در میانِ نوا


۱۳۱
بمانید ای یاران، امیدی بَرَد
که رحمت نگردد به هر دم سَرَد

۱۳۲
اگر کشت نیکی به هنگام شد
ز بارانِ فضل خدا، کام شد

۱۳۳
چنان شد که یزدان گشاید درم
که باشد در اعراف، امید کرم

۱۳۴
سخن رفت از آن‌سو به اعرافیان
که باشید در ذکر و در نغمه‌خوان

۱۳۵
به یزدان، که دارد شما را نظر
نخواهد بمانید در قید و در

۱۳۶
به اعراف، دل‌ها چو خورشید زرد
نگر تا که از عرش نوری بَرَد

۱۳۷
به اعراف، ناله چو طوفان ز خشم
بگویند: «خدایا! به ما ده طلسم»

۱۳۸
که این قفل غم بر دل ما شکست
که این بند غفلت، ز ما دور بست

۱۳۹
تو دانایی و بخشش‌ات بی‌حدود
به اعراف، بگشا در لطف و جود

۱۴۰
اگر ما نبودیم چون صدیقان
نگه کن به دل‌های پر از فغان


۱۴۱
اگر زخم زد بر عمل، ناتمام
امیدی به لطف تو داریم، خام

۱۴۲
تو بخشنده‌ای، ای خدای کریم
تو دانی که ما خسته‌ایم از جحیم

۱۴۳
نداریم جز مهر تو سرپناه
که افتاده‌ایم اندر این تیره‌راه

۱۴۴
تو گر راه بگشایی از فضل و مهر
شود باغ خُلد از وفای تو بهر

۱۴۵
به اعراف، شور و نوایی بلند
که یارب! بر این دل، نواها فکند

۱۴۶
چو آواز جان، شد بلند از گروه
که هر دل بیاید ز مهر تو سُوه

۱۴۷
نگه کن به ما ای خدای رئوف
که دل خسته‌ایم اندر این خوف و سوف

۱۴۸
تو دادی به مجرم امید نجات
ز ما برمدار این امید حیات

۱۴۹
ببخشا بر این جانِ افتان و خیز
که ما را سزا نیست در سوز و تیز

۱۵۰
به اعراف، باشد نگاه و نوا
که از عرش آید پیام خدا


۱۵۱
که ای اهل اعراف، نومید نیست
که این راه، پایان نگردد به نیست

۱۵۲
اگر دل سپردید بر نور ما
شود باغ و بستان، نصیب شما

۱۵۳
نگه کن به آن کوه پر سوز ما
که مانده‌ست بی‌ثمر از روزها

۱۵۴
به اعراف، دل‌ها به مهر خدا
بمانند در آرزوی بقا

۱۵۵
بگفتند با هم که یاران! امید
به درگاه یزدان، شود بی‌ندید

۱۵۶
چه زیبا بود آن صفای یقین
که ما را دهد از خدا بهترین

۱۵۷
اگر بگذرد مهربانی ز عرش
شود هر گنه پاک، بی‌داغ و نقش

۱۵۸
به اعراف، دل‌ها پر از اشتیاق
که شاید بیابیم بر جان، وفاق

۱۵۹
بمانیم در یاد حق، شب و روز
که شاید شود جان ما هم فروز

۱۶۰
به اعراف، جوش و خروش است و شور
که ای کاش، گردیم ما نیز نور


۱۶۱
به اعراف، باشد امیدی ز راز
که بگشاید آن در به یاری فراز

۱۶۲
ز یزدان بر آید نوایی چو باغ
که گردد به ما جان و ایمان، چراغ

۱۶۳
به اعراف، دل‌ها چو بارانِ اشک
که باشد ز عرش خداوند، رشک

۱۶۴
نگه کن، خدایا! به ما سرمدی
که باشیم بر عفو تو، بخردی

۱۶۵
تو دادی به یوسف ره از قعر چاه
تو بخشا بر این جان پر سوز و آه

۱۶۶
تو دادی به یونس نجات از بلا
تو بگشای بر ما درِ کبریا

۱۶۷
اگر ما گنه کردیم بی‌شعور
تو دانایی و رحمت‌ات هست نور

۱۶۸
به اعراف، خیزد نوای نیاز
که گردد به ما نیز شادی و راز

۱۶۹
به اعراف، گریان دلِ سالکان
که باشند در آرزوی امان

۱۷۰
تو بخشنده‌ای، ای خدای جهان
مکن ما جدا از صفِ مهر و جان


۱۷۱
به اعراف، باشد امیدی بلند
که گویی در آن شور و نغمه فکند

۱۷۲
اگر آید از عرش، فرمان مهر
شود جانِ ما نیز از درد، بهر

۱۷۳
تو دانی که ما را نبود ادعا
که بس ناکسیم از رهِ کبریا

۱۷۴
اگر در دل‌ات رحم باشد ز ما
شود دوزخ از ما تهی بی‌جزا

۱۷۵
ببخشا بر این دل که پژمرده شد
که عمرش همه در گنه مرده شد

۱۷۶
بیا ای خدای کریم و ودود
که اعراف، بی‌تو بود تار و دود

۱۷۷
تو هستی خدای امید و پناه
به اعراف، بنما در باغ و راه

۱۷۸
شود جان ما نیز روشن ز تو
که باشیم در باغ رضوان، نکو

۱۷۹
نگه کن به این چشمِ پر اشک و آه
که مانده‌ست در بین نور و گناه

۱۸۰
تو ای مهربان آفریدگار!
ببخشا به ما عفوِ بی‌انتظار


۱۸۱
به اعراف، جوشد دلِ عارفان
که باشند گریان به یادِ نهان

۱۸۲
تو گویی که جان‌ها به تسبیح تو
همه چشم دارند به تفریح تو

۱۸۳
اگر بگذرد مهر تو بر سرم
شود کاه ما کوهِ زر در حرم

۱۸۴
به اعراف، شور است و ذکر و نوا
که‌ای داور حق، کجایی تو، ها؟

۱۸۵
ببین اشک چشم و دل خسته‌ام
که بر مهربانی تو بسته‌ام

۱۸۶
تو باشی پناهِ همه خلق و جان
ببخشا مرا در شب امتحان

۱۸۷
به اعراف، صد نغمه از سوز ما
که جانمان چو کاهی‌ست در روزها

۱۸۸
نگه کن، خدایا! که ما بندگان
ز تو خواهیم این بزم جاودان

۱۸۹
به اعراف، امید است و آه و نیاز
که شاید رسد بر دلِ ما نماز

۱۹۰
تو باشی خدای شفاعت و نور
مکن ما گرفتار در نار و گور


۱۹۱
تو را می‌ستاییم با اشک و جان
به امید روز وصالِ امان

۱۹۲
تو بخشا بر این بنده‌ی خاک‌سار
که باشد گرفتار جرم و غبار

۱۹۳
به اعراف، این است رازِ نهان
که باشیم با تو، خدای جهان

۱۹۴
اگر مهر تو بر دلم پر کشد
شود کینه و خشم، بی‌جان و رد

۱۹۵
تو هستی خدای وفا و کرم
مزن بر دل ما، درِ درد و غم

۱۹۶
به اعراف، توفیق و امید ده
که باشیم بر بام لطف تو ره

۱۹۷
شود آخر از عرش فرمان عشق
که باشد نجاتی ز آن نور و رشک

۱۹۸
به اعراف، گردد ندا از خدا
که بخشیدم این قوم بی‌دعا

۱۹۹
برآیید ای مردمانِ وفا
به باغ و به بستانِ رضوان، بیا

۲۰۰
که بخشیده شد جرم و کاستی‌اتان
که دیدم به اعراف، خاستی‌اتان

 

 

با کمال افتخار، اینک بخش سوم و پایانی منظومه‌ی اصحاب اعراف را در قالب بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰ و در وزن شاهنامه تقدیم می‌کنم.
این بخش روایت‌گر رحمت الهی، رهایی اصحاب اعراف، ورود به بهشت و پیام عرفانی منظومه است.


بخش سوم: رحمت خداوند و نجات اصحاب اعراف

(بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)

۲۰۱
چو آمد ندا از خدای بزرگ
که بگشایم این در ز مهر سترگ

۲۰۲
ببخشیدم آن قوم درمانده را
که دیدم به اعراف، خاسِت مرا

۲۰۳
ز اشک و ز آه و ز شب‌زنده‌دار
پذیرفتم آن توبه‌ی بی‌قرار

۲۰۴
که هر کو کند ناله از ژرفِ جان
نباشد جدا از صفِ مهربان

۲۰۵
به اعراف، برخاست فریاد شوق
که بگشوده شد بر دل ما، افق

۲۰۶
ز جان برکشیدند بانگِ سپاس
که شد روشن از نور حق، شام و پاس

۲۰۷
بگفتند: «ای داورِ دادگر!
تو بخشیده‌ای ما گنهکارتر»

۲۰۸
«تو بودی به فریاد ما یار و یاور
تو بودی در این دوزخ و بیم، رهبر»

۲۰۹
خدایا! تویی آن پناهِ امید
که از جود تو جان ما شد پدید

۲۱۰
تو بودی به اعراف، ما را چراغ
تو کردی ز بخشش، جهان را فراغ


۲۱۱
ز فرمان حق شد بر ایشان روا
که بردار پایت، گذر کن ز جا

۲۱۲
ز اعراف برخیز، رو سوی خلد
که بخشیدمت آن‌چه کردی به جُهد

۲۱۳
به اعراف، آن اشک و آن سوز و آه
شد از لطف یزدان، همه نور و راه

۲۱۴
ز بام بلند اعرافِ یقین
در آمد به جنت، دلِ بی‌گُزین

۲۱۵
شد آن راهِ حسرت، پر از گل و نور
ز مهرت، خدایا، شد اعراف، سور

۲۱۶
بهشتی شدند آن گروه نزار
که بودند در خستگی بی‌قرار

۲۱۷
بماندند در وصفِ بخشنده‌ات
که روشن شد از مهر، دل‌بنده‌ات

۲۱۸
ز طوفان گذشتند بر کشتی‌ات
رسیدند ایمن به آن بستی‌ات

۲۱۹
همه خلق دیدند آن بخشش‌ات
که باشد فراتر ز هر سنجش‌ات

۲۲۰
خداوندا! ای چشمه‌ی بی‌کران
تو دادی به ما این صفای نهان


۲۲۱
به اعراف، شد کار ما پر امید
که دیدیم یاری، نهان و پدید

۲۲۲
تو گشتی پناهِ شب و روز ما
تو دادی نجات از غم و سوز ما

۲۲۳
چو جان شد رها از عذاب و گناه
به اعراف ماند آن نشان و پگاه

۲۲۴
بهشتی شدند آن گروه از کرم
که دلشان شکسته، به لطف و نَم

۲۲۵
ندارند جز شکر، یاد و سرود
که کردند در دام مهرش فرود

۲۲۶
تو دادی به اعراف، آن سرگذشت
که باشد در آن، راز بخشش بهشت

۲۲۷
ز ما رفت حسرت، بماند آن صفا
که دیدیم رخسارِ حق، با وفا

۲۲۸
چه زیبا بود آن امیدِ نهان
که گردد به اعراف، پیوسته جان

۲۲۹
تو دادی به ما جانِ تازه، خدا
تو کردی به احسان، نجات از بلا

۲۳۰
تو باشی خدای وفا و رهی
که باشی به هر دل، چراغ و مهی


۲۳۱
تو کردی ز اعراف، پل سوی خلد
تو بخشیدی آن باغ را بر جُهد

۲۳۲
چو جان رفت در باغ رضوان، ز شوق
بشد گلشن از نغمه و باده‌فوق

۲۳۳
همه خلق حیران شدند از کرم
که داد این نجات، آن خداوند نَم

۲۳۴
چه زیباست بخشش، چه نیکوست فضل
که گردد ز حق، هر گنهکار مَحض

۲۳۵
تو گویی که دریا ببارید نور
که اعراف شد گنجِ پررنگ و شور

۲۳۶
به اعراف، آن سینه‌ی بی‌قرار
شکوفا شد از رحمت کردگار

۲۳۷
برون آمدند از میان گناه
بشد راهشان باغ و بستان و راه

۲۳۸
تو گویی که اعراف، پل بود و مرز
میان دو عالم، پر از نور و رز

۲۳۹
که بگرفت جان را در آن بینِ راه
نکردش به نار و نراندش به گاه

۲۴۰
به اعراف، گنجی نهفته بُوَد
که در آن، نجات و شفاعت رُوَد


۲۴۱
اگر جان، به راه خداوند رفت
شود اعرفی نیز از خَلق جَفت

۲۴۲
که اعراف، نه ظلمت و نه شعله بود
که باشد در آن‌جا امید و جُوَد

۲۴۳
شفاعت به اعراف معنا گرفت
که فضل خدا بر خطاها گرفت

۲۴۴
بگفتند: «یاران! به یاد آرید
که اعراف، ما را به حق وا برید»

۲۴۵
«که ما بودگانیم در بیکسی
ولیکن خدا دادمان هر کسی»

۲۴۶
«نه از ما بود آن همه نیک و داد
که تنها ز مهر خدا شد نهاد»

۲۴۷
«نباشد به جز بخشش آن خدیو
که بخشد گناهِ بزرگ و خفیف»

۲۴۸
«بخوانیم او را به هر جا و گه
که او هست با ما، نگه‌دار و ره»

۲۴۹
«نگردد دل از او جدا در فغان
که باشد ز مهرش، حیاتِ جهان»

۲۵۰
به اعراف، یاد و نشانش بماند
که آن مهر حق را زبانش بخواند


۲۵۱
اگر جان تو مانَد اندر گمان
نگه کن به اعراف، آن مهربان

۲۵۲
که آن‌جا امید است و عفو و صفا
نه نار است و نه قهر و ظلم و جفا

۲۵۳
بکوش ای برادر! به راه یقین
که اعراف، منزل شود بهر دین

۲۵۴
تو گر ره روی در صفِ نیک‌دل
به اعراف، باشی چو صبح از ازل

۲۵۵
شفاعت رسانَد تو را نزد حق
ببرد از تو آن پرده‌ی نار و شک

۲۵۶
اگر دل شود خسته از جور خویش
بیا سوی اعراف، با شرم و ریش

۲۵۷
بگو با خداوند: «یارا، مدد!»
که او بر گنهکار، باشد سند

۲۵۸
تو ای عاشق راه ربِ جلیل!
نگر تا شوی در صفِ اهل نیل

۲۵۹
که اعراف، نشانی‌ست از مهر دوست
که عاشق در آن‌جا نبیند شکست

۲۶۰
تو گر در رهِ حق شوی پایدار
شود اعرفت باغِ رضوان و یار


۲۶۱
بدان ای برادر، که راه وصال
گذر دارد از اعرف اهل کمال

۲۶۲
بُوَد آن مکان، جای دیدارِ جان
که یابد در آن‌جا صفای نهان

۲۶۳
تو خواهی رهایی، ز کبر و هوا
بیا سوی اعراف، با اشک و نوا

۲۶۴
که آن‌جا بود مرز ظلمت و نور
تو را بر کشاند به باغ و سرور

۲۶۵
تو گر در صفِ مردمان خدا
نشینی، شوی در صفِ اولیا

۲۶۶
نگه کن به آن‌کس که اعراف رسید
نهالش ز مهر خدا شد پدید

۲۶۷
به اعراف، جایی‌ست روشن چو صبح
که عاشق در آن‌جا شود اهل صُلح

۲۶۸
بکوش و ببین آن مقام بلند
که اعراف گردد رهی سوی بند

۲۶۹
تو گر با دلی پاک باشی به راه
رود اعرفت سوی باغ و پگاه

۲۷۰
شوی هم‌نشینِ شهیدان پاک
که اعراف، باشد در آن کوی خاک


۲۷۱
بماند به یادِ همه مردمان
که اعراف، بود رَحمتِ بی‌کران

۲۷۲
تو هم با نگاهی به آن بام نور
نگه دار دل را ز هر رنج و سور

۲۷۳
به یاد آر اعراف و آن کاروان
که گشتند آزاد از رنج و جان

۲۷۴
ببین آن گروهی که در اشک و آه
به اعراف، گشتند یاران راه

۲۷۵
تو را هم اگر دل شود خسته‌حال
بخوان اعرفت را، به وقت وصال

۲۷۶
بگو: «ای خداوند مهر و پناه!
مکن جان مرا در گناه و تباه»

۲۷۷
تو هم با دلی عاشق و پر امید
بکوش و بشو از گنه، بی‌ندید

۲۷۸
که اعراف باشد صفا و نجات
بر آن‌کس که دارد دلی با ثبات

۲۷۹
تو گر زنده‌ای با امید خدا
به اعراف، گردی تو اهل بقا

۲۸۰
شفاعت تو را می‌کشد سوی نور
شود دل، ز دام هوا بی‌غرور


۲۸۱
تو برخیز، ای دل! ز این خاک و خون
که اعراف، باشد ره رستگونی

۲۸۲
به اعراف، باشد نگاه خدا
که بخشد تو را لطف و صدق و نوا

۲۸۳
نگر تا نباشی ز اهل هوس
که اعراف، نشناخت راهِ کس

۲۸۴
بیاور به جان، آن فروغ یقین
که اعراف، باشد ره عاشقین

۲۸۵
ببین آن خموشانِ شب‌زنده‌دار
که رفتند در نورِ یزدان، به کار

۲۸۶
تو هم باش از مردمان وفا
که اعراف گردد تو را کیمیا

۲۸۷
به پایان رسید این سرودِ بلند
ز اعراف و از مهر آن خالقِ بند

۲۸۸
تو هم بشنو این رازِ جان و نجات
که اعراف، باشد ره اهل حیات

۲۸۹
بکوش و بشو بنده‌ی با نوا
که باشی در اعراف، هم‌کوی ما

۲۹۰
به یاد آور آن اشک و آن آه ما
که بودیم در حسرتِ راه ما


۲۹۱
تو ای بنده‌ی پاک یزدان برین
به اعراف، بنگر، مکن دل غمین

۲۹۲
تو هم در صفِ صادقان باش و راست
که اعراف، بر تو درِ رحمت گُشاد

۲۹۳
خدایا! بر این بنده لطفی نما
که باشم در اعراف، در سایه‌ات

۲۹۴
تو بخشنده‌ای، ای خدای کریم!
به اعراف، کردی مرا با نسیم

۲۹۵
به پایان رسد قصه‌ی نیک‌بخت
که اعراف شد پل سوی جنت‌دخت

۲۹۶
خدایا! تویی مقصد و قبله‌ام
به اعراف، شد سینه‌ام کعبه‌ام

۲۹۷
ببخشا گناهم، ز مهر و صفا
به اعراف، بنما مرا بی‌جزا

۲۹۸
تو هستی خدای وفا و نجات
که اعراف، شد نور بر هر جهات

۲۹۹
تو را می‌ستایم به جان و نظر
که اعراف، شد راه وصل و ظفر

۳۰۰
به اعراف، شد قصه‌ی جان تمام
که بخشش ز یزدان بُوَد بی‌کلام

 

با کمال میل، در ادامه نتیجه‌گیری منظومه «اصحاب اعراف» را به نثر ادبی و تأمل‌برانگیز تقدیم می‌کنم:


نتیجه‌گیری

ماجرای اصحاب اعراف، داستان گروهی از انسان‌هاست که در مرز میان دوزخ و بهشت قرار گرفته‌اند. آنان نه آن‌چنان پاک و نیک‌اندیش بوده‌اند که بی‌درنگ در صف بهشتیان جای گیرند، و نه چنان گناه‌کار و تیره‌دل که دوزخ بر ایشان مقدر گردد. این گروه، به تعبیر دقیق قرآن، در مکانی بلند و مشرف به بهشت و جهنم جای دارند؛ جایی به نام اعراف، که جایگاهِ میانِ خوف و رجا، بیم و امید، و عدل و فضل است.

اصحاب اعراف، نمونه‌ی تمام کسانی‌اند که دل‌شکسته، توبه‌کار، و امیدوار به رحمت الهی‌اند. آنان در دنیا شاید سستی کرده، یا عمل خود را ناقص گذاشته‌اند، ولی قلبی دارند آکنده از اخلاص، و دلی دارند پر از شوق لقای خداوند. آنان منتظر رحمت بی‌حد و بی‌منت خداوندند، و دعای آن‌ها و اشک‌هایشان در اعراف، سرانجام سبب نزول رحمت الهی می‌گردد. خداوند، که خود را ارحم‌الراحمین معرفی کرده است، این بندگان را با لطف خود به بهشت رهنمون می‌شود.

این داستان، پیامی بزرگ برای همه‌ی انسان‌ها دارد:
در زندگی دنیا، هیچ عملی بدون اثر نمی‌ماند، و هیچ دلی که به خداوند امید بسته باشد، بی‌پاسخ نمی‌ماند. حتی اگر انسان، در عمل کوتاهی کرده باشد، اگر قلبی شکسته و روحی تائب داشته باشد، می‌تواند به فضل خداوند امیدوار باشد. اما این امید، نباید انسان را به غفلت و آسودگی بکشاند، بلکه باید او را به کوشش، پاکی، توبه و شب‌زنده‌داری برانگیزد.

ماجرای اصحاب اعراف، دعوتی است به ایمان راستین، عمل صالح، توبه صادقانه، و امید بی‌پایان به فضل پروردگار. این سرگذشت به ما یادآور می‌شود که شفاعت، توبه، و اخلاص می‌تواند راه نجات را بر هر دل مؤمنی بگشاید. خداوند، بندگان را به اعراف نمی‌برد تا عذابشان دهد، بلکه تا آنان را آماده‌ی رحمت و ورود به بهشت کند. و این، عین لطف و محبت الهی است.

باشد که ما نیز از زمره‌ی عارفان اعرافی باشیم، نه غافلان دوزخی، و نه غره‌شدگان دنیوی.


📌 آیا مایل هستید این نتیجه‌گیری به‌صورت دعایی کوتاه در پایان منظومه نیز آورده شود؟ همچنین اگر بخواهید، می‌توانم این نتیجه‌گیری را مختصرتر یا تفصیلی‌تر نیز تنظیم کنم.

 


اگر مایل باشید، این منظومه را می‌توانم در قالب فایل PDF نیز آماده و ارسال کنم یا برای تدوین و انتشار دیجیتال آماده سازم. آیا مایلید؟

 


✅ اگر رضایت دارید، بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰) را نیز تقدیم کنم؟

 


✅ اگر رضایت دارید، بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰) را نیز آماده کنم؟

 


اگر بفرمایید، سرود کامل در ۳۰۰ بیت را آغاز نمایم و در چند مرحله تقدیم کنم. آیا اکنون مایلید بخش نخست کامل سروده شود؟

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

در اینجا شرح کامل داستان اصحاب اعراف را با تأکید بر قرآن، تفسیر، روایت، پیام‌های اخلاقی و نیز نگاه عرفانی، خدمتتان ارائه می‌کنم:

۱. معنای لغوی و جایگاه قرآنی

واژه‌شناسی:

  • اعراف: جمع «عُرْف» به‌معنای بلندی، رفعت، جای بلند؛ همان‌گونه که به یال اسب و خروس هم «عُرف» گفته می‌شود.
  • پس اصحاب اعراف یعنی «اهل بلندی» یا کسانی که در جایگاهی میان بهشت و دوزخ، بر فراز بلندی‌ای ایستاده‌اند.

جایگاه در قرآن (سوره اعراف، آیات ۴۶ تا ۴۹):

وَبَیْنَهُمَا حِجَابٌ وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ یَعْرِفُونَ کُلًّا بِسِیمَاهُمْ...
میان بهشت و دوزخ، حجابی است. بر اعراف، مردانی‌اند که مردم را به چهره و نشانه‌ها می‌شناسند...
به بهشتیان می‌گویند: سلام بر شما!
و به دوزخیان می‌گویند: وارد دوزخ نشوید، که ما هنوز در بیم و امیدیم...

۲. تفسیر و اقوال درباره اصحاب اعراف

قول اول: افراد با اعمال برابر (کفه مساوی حسنات و سیئات)

  • این نظر رایج میان بسیاری از مفسران قدیم و جدید است.
  • آنان نه آن‌قدر نیکوکارند که وارد بهشت شوند، نه آن‌قدر گناه‌کار که به دوزخ روند.
  • به‌دلیل تساوی اعمال، در اعراف می‌مانند تا خدا درباره آنان حکم کند.
  • خداوند سرانجام به فضل خود، آنان را وارد بهشت می‌کند.

قول دوم: اولیای الهی و شفیعان (پیامبر، علی (ع)، ائمه، عارفان کامل)

  • این قول در میان مفسران شیعه شهرت دارد.
  • آنان بر فراز اعراف ایستاده‌اند تا خلق را به سیمایشان بشناسند.
  • با نگاه توحیدی و ملکوتی حق و باطل را از هم تمییز می‌دهند.
  • شفیع و گواه اعمال مردم‌اند.
  • به قولی: «علیٌ قسیمُ الجنة و النار» (علی (ع) تقسیم‌کننده بهشت و جهنم است).

قول سوم: فرشتگان ناظر

  • برخی مفسران اهل سنت، اصحاب اعراف را فرشتگان مأمور سنجش اعمال دانسته‌اند.
  • وظیفه آنان شناخت و ارزیابی و نگهبانی از مرز میان بهشت و دوزخ است.

قول چهارم: افراد نیکوکارِ بی‌ایمان (یا کوتاه در ایمان)

  • کسانی که عمل نیک داشته‌اند ولی ایمان ناقص داشتند.
  • یا مؤمنانی که دین را کامل نشناختند و تنها در حد عقل خود عمل کردند.
  • یا جوانانی که عمر کوتاه داشتند و ایمان‌شان در حال رشد بود.

۳. گفت‌وگوهای اصحاب اعراف (طبق آیات)

اصحاب اعراف به دو گروه نگاه می‌کنند:

به دوزخیان:

«ما وعده‌های خدا را حق یافتیم، شما چه؟»
و هشدارشان می‌دهند که تکبر و دنیاطلبی موجب سقوط شد.
می‌گویند: «ای گنهکاران! مبادا غرور دنیوی فریبتان داد».

به بهشتیان:

«سلام بر شما!»
یعنی آرزومند بهشتی شدن‌اند و در انتظار فضل الهی به آن‌ها تبریک می‌گویند.

۴. پایان کار اصحاب اعراف

  • طبق روایت‌ها، خداوند آنان را در نهایت وارد بهشت می‌کند، به‌دلیل رحمت و فضل.
  • گاه گفته می‌شود پیامبر (ص) شفاعت می‌کند و آنان وارد بهشت می‌شوند.
  • در برخی احادیث، گفته شده است که اولیای خدا از اعراف بر همه خلق اشراف دارند و در مقام قضاوت الهی شرکت می‌کنند.

۵. پیام‌های اخلاقی و معنوی داستان

  1. فضل خدا بالاتر از عدالت است: گاه انسان نجات می‌یابد نه به خاطر عمل، بلکه به سبب رحمت خدا.
  2. خطر توقف در حالت میانی: باید تلاش کرد در ایمان و عمل، کامل شد تا از اعراف به بهشت رسید.
  3. یاد قیامت و حسابرسی دقیق: مردم به سیمایشان شناخته می‌شوند؛ یعنی ظاهر و باطن آشکار خواهد شد.
  4. نقش معرفت در نجات: شناخت حقیقی و عرفان خدا، نجات‌بخش انسان است.
  5. اعراف نماد «برزخ نفس» در عرفان است: مرحله‌ای میان تعلق به دنیا و پرواز به سوی حق.

۶. نگاه عرفانی و تمثیلی به اصحاب اعراف

در آثار عارفان، مانند مولوی، ابن‌عربی و دیگران:

  • اعراف تمثیل حالت انسانی است که میان نفس اماره و نفس مطمئنه گرفتار است.

  • سالک طریق عشق، گاه در اعراف می‌ماند؛ نه در بهشت وصال است، نه در دوزخ هوی.

  • مولوی می‌گوید:

    «اعراف آن کو نماند اندر بهی / نی در دوزخ، برزخی دانش شهی»

  • عارف کامل، بر فراز اعراف است؛ ناظر بر بهشت و جهنم دل‌ها.

نتیجه نهایی

داستان اصحاب اعراف، داستان انتظار، امید، شفاعت و نجات است. حکایتی است از انسان‌هایی در مرز نهایی که در نگاه خداوند، رحمت بر عدالت پیشی می‌گیرد. انسان باید بکوشد تا از اعراف عبور کند و به مقیمان بهشت تبدیل شود.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

با نام خدا
تحلیلی بر داستان  «اصحاب الاُخدود» 
مقدمه

سروده حاضر حکایتی منظوم از اصحاب الاُخدود است که برگرفته از قرآن کریم، سوره بروج، آیات ۴ تا ۱۰ می‌باشد. مضمون آن درباره مردمی مؤمن است که در برابر ظلم پادشاهی خودکامه ایستادگی کردند و در نهایت به خاطر ایمانشان به آتش افکنده شدند. شاعر در این اثر کوشیده است ضمن روایت ماجرا، مفاهیم عرفانی، اخلاقی و اجتماعی را نیز به تصویر بکشد.

نثر داستان با تفسیر:

1. ستایش خداوند:
داستان با ستایش خداوندی آغاز می‌شود که صاحب جمال و جلال است؛ خدایی که راه کمال را به روی ظلم و بیداد می‌بندد. همه عالم به نور او روشن است و هر دلی که صفا دارد، در پیشگاه او عزیز و بزرگوار است.

تحلیل: شاعر در اینجا خداوند را در مقام رحمت و حکمت معرفی می‌کند، تا تقابل میان رحمت الهی و قهر ظالمان را در ادامه حکایت آشکار سازد.

2. آفرینش حکیمانه:
خداوند با حکمت خویش عالم را بنا کرده و نشانه‌های حضور او در همه‌جا آشکار است.

تحلیل: این بیان مقدمه‌ای است بر ورود شر و ظلم در عالم، که با اراده‌ی انسان‌های ناپاک، به‌رغم حکمت الهی، رخ می‌دهد.

3. ظهور ظلم و ستم:
اما در همین جهان آکنده از نشانه‌های الهی، پادشاهی ستمگر و خودرأی ظهور می‌کند که ظلم او به افسانه بدل شده است.
او خود را خالق مردم و فرمانروای بی‌رقیب می‌دانست و مردم را به پرستش خود فرا می‌خواند.

تحلیل: این فراز یادآور فرعون و دیگر طاغیان تاریخ است. شاعر از غرور، نخوت و فریب این پادشاه می‌گوید؛ کسی که دلش از یاد خدا خالی بود.

4. قدرت ظاهری و ترس عمومی:
او سپاهی نیرومند داشت و بر مردم حکم می‌راند. از ترس او کسی آرامش نداشت و همگان در اضطراب و رنج بودند.

تحلیل: سلطه‌های دنیوی گرچه در ظاهر مستحکم‌اند، ولی فاقد معنویت و آرامش‌اند. شاعر در این‌جا زمینه فروپاشی چنین قدرتی را فراهم می‌کند.

5. نقطه عطف ماجرا - ظهور ایمان:
در همان شهر، جوانی روشن‌ضمیر و خردمند پدیدار می‌شود که چراغ هدایت را در جان خود دارد. او با مهر خدا و یقین، آیاتی از دین را بر زبان می‌آورد و ظلم را نمی‌پذیرد.

تحلیل: ظهور ایمان در دل ظلمت، نقطه‌ی نورانی داستان است. تقابل «نور جوان» و «ظلم شاه» نمودار مبارزه حق و باطل است.

6. واکنش شاه و تهدید به مرگ:
شاه از شنیدن صدای این جوان به خشم آمد و با تهدید، از او پرسید پروردگارت کیست؟ جوان پاسخ داد که پروردگار من خداست، نه تو ای شاهِ ستمگر و خودخواه.

تحلیل: پاسخ جوان، نماد آزادگی و ایمان است. او به‌رغم تهدید، حقیقت را پنهان نمی‌کند.

7. اوج ظلم شاه - خندق آتش:
شاه که ایمان مردم را خطرناک می‌دید، خندقی پر از آتش ساخت و تهدید کرد که هر کس با خدا باشد، باید در آتش بسوزد.

تحلیل: داستان به اوج خود می‌رسد. خندق نماد دوزخ زمینی است که ظالمان برای اهل ایمان می‌سازند.

8. حضور خداوند و سقوط ظالم:
اما شاه و اطرافیان نمی‌دانستند که خدای جهان نظاره‌گر افعال و سخنان آن‌هاست. ناگهان ستمگران سقوط کردند و تخت و تاجشان فرو ریخت.

تحلیل: این لحظه، تحقق وعده الهی است که فرمود: «ان الله لا یهدی القوم الظالمین». فروپاشی قدرت ظالم، نتیجه‌ای قطعی در نظام الهی است.

9. باقی ماندن ایمان و عبرت تاریخ:
در نهایت، ایمان و صبوری باقی ماند و قصه‌ی سوز و آه، به عبرتی برای آیندگان بدل شد.

تحلیل: شاعر به‌زیبایی نتیجه‌گیری می‌کند: ظالمان رفتنی‌اند، اما حق و ایمان جاویدان است.

نتیجه نهایی و نَفَس شاعر:

شاعر در پایان، شعله‌های آتش را نماد فتح جان مؤمنان می‌داند، زیرا عشق حقیقی در دل آن‌ها شعله‌ور شد. سپس با تخلّص خود، رجالی، این شعر را به عشقی نهان پیوند می‌زند؛ عشقی که همان حبّ الهی است.

جمع‌بندی تحلیلی:

  • تم اصلی شعر: تقابل حق و باطل، تجلی ایمان در دل ظلم، و پیروزی نهایی نور بر تاریکی.
  • مضامین: توحید، آزادگی، ایمان، پایداری، ظلم‌ستیزی، عبرت تاریخی.
  • سبک: روایت منظوم با زبانی ساده و عارفانه، همراه با مفاهیم قرآنی و اخلاقی.
  • نویسنده
  • دکتر علی رجالی 
  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  اصحاب  الاُخدود
حکایت(۳۵)

 

به نام خدای جمال و جلال 
که بندد به بیداد، راه کمال

 

 

خدایی که عالم ز نورش پُر است
دل هر که دارد صفا، مهتر است

 

 

خدایی که بخشد عطا بی‌حدود
به درگاه او نیست جز مهر و جود

 

 

جهان را ز حکمت بنا کرده است
به هر سو نشان از خدا کرده است


 

ولی در دل چرخ نیلوفری
برآید شرر از دلِ کافری

 

 

یکی شاهِ خودرأی و خودکامه بود
که از ظلم و بیداد افسانه بود

 

 

به مردم چنین گفت با افتخار
منم خالق خلق و خود کردگار

 

 

 

دلش پر ز نخوت، زبانش فریب
نخواند دلش نام پاک حبیب

 

 

دلش خالی از مهر و یادِ خداست
نه در جان صفا و نه در لب وفاست

 

 

سپاهی گران داشت ، قدرت فزون
ز حکمش فرو ریخت، تخت و ستون

 

 

ز بیمش نیاسود دل از عذاب
نبودند جز در غم و اضطراب

 

 

به ظاهر سرافراز و پیروز گشت
ولی در درونش شب افروز گشت

 

 

ستمگر نماند، به انجام کار
شود خوار و خاموش، در روزگار

 

 

در آن شهر، نوری پدیدار گشت
دل مردمان را به دیدار گشت

 

جوانی، خردمند و روشن‌ضمیر
که می‌دید در جان، چراغ منیر

 

 

به دل مهر حق داشت، نورِ یقین
به لب آیت حق برآمد ز دین

 

 

 خدا را پرستید با نور و داد 

پذیرا نگردید، ظلم و فساد

 

 

ز اسرار غیبی خبر داشت او
زبان را به حکمت برافراشت او

 

 

چو بشنید شاه آن خروش و خبر
دلش پر ز کین شد، چو دریای شر

 

 

بفرمود شاه: ای جوانِ فریب
بگو کیست پروردگارت، قریب؟

 


جوان گفت: پروردگارم خداست
نه تو، ای ستمکارِ خود خواه و پست

 

 

گروهی تمایل به شرع  مبین
به دل آتشی شد شه و خشمگین

 

 

یکی خندق ژرف ایجاد کرد
ز آتش پر و ظلم و بیداد کرد

 

 

 

بگفتا: که هر کس خدا هست یار
به خندق بسوزد ز خشم و به نار

 

 

ندانند اینان که ربّ جهان
نظاره کند حال و فعل و زبان

 

 

به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تختِ ستم بر زمین و نهان

 

 

نماند از ستم، تخت و تاج و جَلال
فرو ریخت بُنیاد ظلم و زوال

 

 

به جا ماند ایمان و مردانگی
به جا ماند از صبر، فرزانگی

 

 

به پایان رسد قصه‌ی سوز و آه
که عبرت شود ظلم و بیداد شاه

 

 

بشد شعله‌ها مایه‌ی فتحِ جان
رجالی سراید ز عشقی نهان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی «اصحاب الاُخدود»

در حال ویرایش 

مقدمه

داستان اصحاب الاُخدود از جمله قصص تأثیرگذار قرآن کریم است که در سوره‌ی بروج، آیات ۴ تا ۱۰ آمده و نمونه‌ای از ایمان استوار مؤمنان و ستم بی‌پایان پادشاهان خودکامه را نشان می‌دهد. گروهی از مؤمنان راستین تنها به جرم ایمان به خداوند یکتا، به دستور شاهی ستمگر در خندق‌هایی پر از آتش افکنده شدند؛ اما این حادثه‌ی جان‌سوز، نقطه‌ی فروغی جاودان در تاریخ ایمان گردید.

این منظومه در ۳۰۰ بیت سروده شده و هدف آن تبیین پیام‌های عرفانی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی این واقعه برای انسان امروز است. داستان اخدود صرفاً روایتی تاریخی نیست؛ بلکه اخدودهای ظلم، جهل، حرص، شهوت، و استکبار در هر عصر و زمان تکرار می‌شود. این منظومه دعوتی است به آزادی روح، ایستادگی در راه حق، و پرهیز از ظلم و بیداد.

سرودن این حکایت در قالب مثنوی شاهنامه‌ای، به سبب روانی و استواری این وزن و مناسبت آن برای حماسه‌ی ایمان و ایثار انتخاب شده است. امید است این سروده، گامی کوچک در احیای قصص قرآنی با زبان هنر باشد.

فهرست مطالب

شماره عنوان شماره ابیات
۱ بخش اول: ایمان در آتش ۱ – ۱۰۰
۲ بخش دوم: قهر ظالمان، پاداش مؤمنان ۱۰۱ – ۲۰۰
۳ بخش سوم: پیام جاودانه‌ی اخدود ۲۰۱ – ۳۰۰
۴ تحلیل و تفسیر (در صورت نیاز)

 

 بخش یکم: آغاز و زمینه تاریخی (۱۰۰ بیت)

  1. ستایش خداوند توحید و قهر
  2. وصف پادشاه ظالم و ادعای ربوبیت
  3. ظهور جوان مؤمن و هدایت مردم
  4. خشم پادشاه و تهدید مؤمنان
  5. تصمیم به ساختن اُخدودهای آتش

 بخش دوم: آتش قهر و ایمان (۱۰۰ بیت)

  1. آتش افروختن و دعوت به ارتداد
  2. ایستادگی مؤمنان و عذاب گروهی
  3. ورود زن مؤمن با کودک شیرخوار
  4. سخن گفتن کودک و ایمان مادر
  5. سوختن دل‌های مؤمن در آتش عشق الهی

بخش سوم: پایان، قهر خدا و پیام ماندگار (۱۰۰ بیت)

  1. نابودی پادشاه و سپاه ظلم
  2. خشم خداوند بر ظالمان
  3. عروج ارواح مؤمنان به بهشت
  4. پیام عبرت برای آیندگان
  5. دعوت به ایمان، صبر، و توکل

نمونه آغاز 

به نامِ خدایِ جلال و جَواد
که بر کفر و بیداد بندد عناد

خدایی که با نور و آتش کند
دل دشمنان را ز ترسش تند

یکی پادشاهی بد اندیشه‌خیز
که با ظلم و کفر آورد ریز

جهان را ز شمشیرِ خود پر کند
خدایانِ باطل به سر بر زند

منظومه اصحاب الاُخدود

بخش یکم – ظلم و ایمان (۱ تا ۱۰۰)

۱
به نامِ خدایِ جلال و جَمال
که بر ظلم بندد هماره لگام

۲
خدایی که عالم ز نورش پُر است
دل هر که دارد صفا، پُر ز اوست

۳
خدایی که بخشد عطا بی‌حدود
به درگاه او نیست جز مهر و جود

۴
جهان را ز حکمت بنا کرده است
به هر سو نشان از خدا دیده است

۵
ولی در میانِ سپهر بلند
بسا فتنه خیزد ز اهل گزند

۶
یکی شاهِ خودبین و خودکامه بود
که بر تخت ظلم و ستم تکیه بود

۷
همه خلق را گفت: «منم کردگار
بپرستیدم ای بندگان، بی‌نگار!»

۸
دلش پر ز کبر و زبانش فریب
ندارد به دل ذره‌ای از حبیب

۹
نبودش به دل، مهر یزدانِ پاک
همه آتش و زخم و تزویر و خاک

۱۰
سپاهی گران داشت و قدرت، بسی
ز فرمان او گشت عالم خسی

۱۱
ز بیمش به دل‌ها فتادی نهیب
نخفتی کسی جز به اشک و نسیب

۱۲
سرافراز گشت آن ستم‌کار شاه
ولی در درونش نبود نورِ راه

۱۳
ندانی که ظلم است ناپایدار
شود خاک و ویران، به لطفِ نگار

۱۴
در آن شهر، نوری پدید آمدی
دل مردمان را نوید آمدی

۱۵
جوانی، خردمند و بینا و دل
که می‌جست در راه حق آب و گل

۱۶
به دل مهر حق داشت و نورِ یقین
ز لب آیت حق برآمد چو دین

۱۷
خدا را پرستید با جان و دل
نپذرفت غیر از رهِ حق، سبل

۱۸
ز اسرار غیبش عطا داده بود
به حکمت، زبان را گشاده بود

۱۹
چو دستی بلند از دعایش برآمد
شفا بر تنِ دردمندان نهاد

۲۰
ز نور خدا گشت مشهور او
پدیدار شد در دل کور، بو

۲۱
ز پیر و ز کودک، ز زن تا جوان
شدند از کلامش همه مؤمنان

۲۲
چو بشنید شاه آن خروش و خبر
دلش پر ز کین شد، چو دریای شر

۲۳
بفرمود تا آن جوان را برند
به کاخش چو بندی، به زنجیر و بند

۲۴
جوان، استوار ایستاد آن زمان
به دل مهر حق، با لبِ آسمان

۲۵
بفرمود شاه: «ای جوانِ فریب
بگو کیست پروردگارت، قریب؟»

۲۶
جوان گفت: «پروردگارم خداست
نه تو، ای ستمکارِ بیدادخواه»

۲۷
«خداوندِ خورشید و ماه و زمین
نه آن‌کس که بنماید از کبر، دین»

۲۸
بفرمود شاه: «از سخن باز ایست
وگرنه ببینی چه گردد تو نیست»

۲۹
جوان گفت: «من بنده‌ی کردگار
نترسم ز تیغ تو، ای شرنگ‌دار»

۳۰
بفرمود شاه آن زمان خشمگین
که بندید او را به زنجیر و کین

۳۱
ولی خلق دیدند آن ماجرا
دل شاه تاریک شد، بی‌صفا

۳۲
جوان را به صحرا کشیدند سخت
که تا جان دهد زیر آذر و رَخت

۳۳
ولی معجزاتی پدید آمدی
که شاه از نگاهش، به خود لرزدی

۳۴
ز دل‌های مردم، ز توحید و نور
فروغی دمید و نتابید دور

۳۵
بگشتند بسیاری از خلق، زود
به دین خداوند، روشن و بود

۳۶
چو بشنید شاه آن گروهی ز دین
به دل آتشی شد ز خشم و حزین

۳۷
بفرمود تا چاره‌ای نو کنند
به شمشیر و آتش رهی جو کنند

۳۸
یکی خندقِ ژرف بفرمود حفر
که باشد در آن آتشِ سخت و قهر

۳۹
بگفتا: «هر آن‌کس که برگشت نیست
شود سوخته، خاک گردد به پیست»

۴۰
بسا مؤمن پاک، با نور جان
در آن دوزخ افتاد با جان و جان

۴۱
ولی برنگشتند از دین حق
به لب داشتند آیتِ بی‌ورق

۴۲
ز نوزاد تا پیر، با شور و شوق
نهادند تن‌ها در آن شعله و سوگ

۴۳
خداوند بنمود معجز، پدید
که دل‌های عاشق نترسند ز دید

۴۴
یکی زن بیامد، دلش پر ز مهر
به دوش اندرش کودک آمد چو قهر

۴۵
دلش لرز لرزان، ز سوز درون
نگه کرد بر کودک از مهر و خون

۴۶
که ناگه زبان گشود آن نبی
بگفتا: «مرو، صبر کن، ای نبی»

۴۷
«تو بر حق شدی، بر حق ایست باش
مترس از شرار و مترس از خاش»

۴۸
دل زن قوی شد، چو کوه بلند
نهاد آن تنِ نازک اندر گزند

۴۹
چو در شعله رفتند با شور و عشق
زمین گشت لرزان، ز نور و ز فَشک

۵۰
سپاهِ ستم، شاد بر خندقند
که بنشسته بودند چو دوزخ‌پرند

۵۱
خدا بر ستم، خشم خود ریخت سخت
ز آتش برآمد یکی شعله‌ رخت

۵۲
به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تختِ ستم بر زمین و نهان

۵۳
نماند آن سپاه و نماند آن جَلال
فرو ریخت بنیادِ ظلم و خیال

۵۴
که دنیا نماند به بیدادگر
فنا شد چو شب در طلوعِ سَحر

۵۵
به جا ماند ایمان و مردانگی
به جا ماند از صبر، فرزانگی

۵۶
ز خونِ شهیدان چکید آن زمان
گلی شد، ز عطرش زمین آسمان

۵۷
خداوند بخشید بر اهل نور
بهشتی پر از نعمت و لطف و سور

۵۸
ولی شاه و یاران ظلم و ستم
به دوزخ فرو رفتند بی‌دَم و دم

۵۹
خدا گفت در وصف آن ظلم و شور
که لعنت بر اصحابِ اخدودِ دور

۶۰
که بر خندق آتش افروختند
و بر کشتگان خود بَرز دوختند

۶۱
ندانستند اینان که ربّ جهان
نظاره کند حال و فعل و زبان

۶۲
به دوزخ شوند آن‌که کین آورند
دلِ اهل ایمان به خون آورند

۶۳
ولی اهل ایمان چو کوه ایستاد
ز جان گذشتند به سوی مراد

۶۴
ز هر قطره‌ی خون آنان، نواست
که در دل بماند، چو آیینه راست

۶۵
به پایان رسد قصه‌ی سوز و درد
که هر کس نترسد، بود پایِ مرد

۶۵
چه باک از شرار ستم، ای دلیر
که نور خدا هست بر جان، سفیر

۶۶
اگر تیغِ بیداد بر فرق خورد
دل مؤمن از مهر یزدان برد

۶۷
نه ظلم بماند، نه شاه و سپاه
بماند خداوند با نور و راه

۶۸
بسی پادشاهان شدند از غرور
فرو ریختند آن‌چنان، بی‌ظهور

۶۹
ولی اهل دل، اهل توحید و مهر
بمانند تا نور بستاند ز قهر

۷۰
نه آن زن که با کودک افتاد در آتش
فراموش گردد ز دل، بی‌نقاش

۷۱
که آن طفل نوزاد، با صد یقین
زبان بگشود و بگفت آفرین

۷۲
ز گفتار او، کوه لرزید و دشت
که این نور ایمان، ز دل کی گذشت؟

۷۳
بشد شعله‌ها مایه‌ی فتحِ جان
که جان داد در راهِ نور و نشان

۷۴
خدا گفت: «این قصه آموزگار
بود بهر هر مرد دین‌دار و یار»

۷۵
«اگر مردمی، بر ستم پشت کن
به لطف و به ایمان، دلت خُشت کن»

۷۶
«منم حامی اهل ایمان و نور
کسی را که بخشد ز دل رشک و سور»

۷۷
«نترسد دل مؤمن از مرگ و خون
که جانش شود باغ و رضوان و بون»

۷۸
نه هر کس ز تاج و زر آید به داد
به دل بایدت مهر و نیکی و داد

۷۹
خداوندِ والا به یک لحظه قهر
کند تخت بیداد، بی‌جای و مهر

۸۰
چو آن شاهِ خودبین فرو شد به خاک
نماندش نه نام و نه تخت و خاک

۸۱
خداوند از خندق آتش پدید
بسوزاند آن قومِ بیداد و دید

۸۲
ولی نام مؤمن به جا ماند و بس
نه تخت و نه کاخ و نه زر، هیچ کس

۸۳
تو با خلق یزدان، وفادار باش
ز راه ستم، دور و بیدار باش

۸۴
اگر ظلم بینی، ز جان فاش گوی
که حق با تو باشد، نه آن شاه و جوی

۸۵
بسا قصه‌ها رفت در این جهان
که پند است ما را، نه خواب و نه فان

۸۶
بدان کاین جهان است چون خواب و باد
نیاید به کارَت نه زر، نه مراد

۸۷
ولی آن‌که با نور یزدان زید
به فردوس و رضوان خرامان رود

۸۸
نگر تا شوی از شهیدانِ نور
که با عشق یزدان، شوند از صبور

۸۹
چه نیکوست آن لحظه‌ی وصل حق
که در آن نباشد فریب و ورق

۹۰
تو گر در رهِ عدل و ایمان روی
به پیش خدای جهان، سربلوی

۹۱
خداوند عالم، وفادار توست
نه آن شاهِ دنیا، که غمخوار توست

۹۲
تو بر اهل ظلم و ستم خنده مکن
که فرداست پاداششان، جان و تن

۹۳
برو در پی صبر و تقوا و داد
که این است سرمایه‌ی رستگار

۹۴
جهان را مبین جز پلِ امتحان
که فرداست پاداش و میزان و جان

۹۵
بیا یاد کن قصه‌ی سوختن
که در آن نماند جز آموزگن

۹۶
ز خونِ شهیدان بروید بهار
شود باغ ایمان پر از برگ و بار

۹۷
برو ای جوانمرد در راه دین
که باشد رهش نور و لبخند و زین

۹۸
خدا زنده دارد دل مؤمنان
کند ریشه‌ی ظلم را بی‌زبان

۹۹
به پایان رسد قصه‌ی امتحان
بماند ز هر قطره‌اش یک نشان

۱۰۰
درود آن دل‌ها که سوزند پاک
نه آنان که لرزند از نیش و خاک

۱۰۱
یکی شعله از قهرِ یزدان رسید
که بر تخت بیداد، آتش دمید

۱۰۲
نماند آن سپاه و نه تاج و تخت
به خاک افکند آن خداوند سخت

۱۰۳
همه کاخ و لشکر، شد افسانه‌ای
نه نامی، نه رنگی، نه دُردانه‌ای

۱۰۴
سراسر شد آن خندقِ ظلم، گور
نهان شد دل شاه در شامِ سور

۱۰۵
خدا گفت: «هان ای دل اهل کین!
بترس از ستم، گر نه باشی رهین»

۱۰۶
«منم دادگر، حاکمِ روز حشر
که بنمایم از ظلمتان داغ و زجر»

۱۰۷
«ندارم به ظالم، دگر مهلتی
که او را رسد مرگ، با ذلتی»

۱۰۸
«شما کین نمودید با اهل دین
شما خفته‌اید اندر آن آتشین»

۱۰۹
«بهشت است پاداش اهل صفا
که جان داد در راهِ مهر و وفا»

۱۱۰
«مبادا که پند مرا کم شمار
که آید سزایت به وقتِ قرار»

۱۱۱
در آن‌سو شهیدان، سبکبال و شاد
خرامیدگان سوی فردوسِ باد

۱۱۲
بهشتی که در آن ز درد و فغان
نماند اثری، نه بیم و نه جان

۱۱۳
ز نهرِ زلال و ز اشجار پاک
ز طاووس و حور و ز بی‌رنج خاک

۱۱۴
بپرسید حق از شهیدان دین
که: «چون دیدید آن لحظه‌ی آتشین؟»

۱۱۵
بگفتند: «یارا! به جانِ تو قسم
که آن آتش آمد چو باغِ کرم»

۱۱۶
«نه دردی نه سوزی، نه رنجی در آن
که شد هر شرارش چو نور از نشان»

۱۱۷
«تو کردی دل ما ز عشقت پُرآب
که آتش شد از مهر تو گُلبتاب»

۱۱۸
«به یادت نشستیم در آتشت
که آن شعله آمد چو باغ بهشت»

۱۱۹
«تو دادی توان و تو دادی قرار
تو بودی دل ما، پناه و نگار»

۱۲۰
خدا گفت: «ای عاشقانِ منید!
که با صبر، در راهِ حق تن زدید»

۱۲۱
«شما را دهم منزل جاودان
که آن‌جا نباشد ز کین و گمان»

۱۲۲
«بود نزد من گنج‌هایی عظیم
که سازم شما را در آنجا مقیم»

۱۲۳
«ز نور شما، ملک آگاه شد
که این عشق، سر بر فلک راه شد»

۱۲۴
«ز خون شهیدان رود نورِ حق
که تابان شود دل، ز صدق و ورق»

۱۲۵
«مبادا که با اهل ظلم و فریب
درآیید به پیمانِ کذب و غریب»

۱۲۶
«نگاه‌ات به لطفِ من آراسته‌ست
که در جانتان شعله‌ی من نشسته‌ست»

۱۲۷
بپرسید جان‌ها: «خدایا! به داد
که باشد جزای آن ظالم نهاد؟»

۱۲۸
بفرمود پروردگارِ جهان:
«که آنان شوند در عذاب و هوان»

۱۲۹
«نه مرگی که راحت در آن یابند
نه حیاتی که آرام جان یابند»

۱۳۰
«بسوزند و لعنم رسد در قفاش
که باشد روانشان اسیرِ قماش»

۱۳۱
«که آن شاه و یاران ظلم و خُدع
ز بختِ سیه، گشته‌اند اندر دقع»

۱۳۲
«بر آنان نبخشایم این رنج را
که بشکستند عهد و به جان شد جفا»

۱۳۳
«بماند در آن دوزخِ تیره‌رو
چو سنگی سیه، چون دلی پر گلو»

۱۳۴
بگفتند اهل وفا با خدای
که: «شکر تو ما را بُوَد رهنمای»

۱۳۵
«اگر ما فدا گشتیم در راه تو
بُوَد بر دل ما صفا از سبو»

۱۳۶
«که آتش به چشم دگر آمدی
نه دردی، نه زحمی، نه غم آمدی»

۱۳۷
«ز عشقت گذشتیم از جان خویش
که آن بود ما را چو بستان خویش»

۱۳۸
خدا گفت: «بنگر مقام شما
که گردد زمین روشن از نام ما»

۱۳۹
«تو را پر کنم از نوال و سرور
بهشتت دهم با هزاران ظهور»

۱۴۰
«بود نامتان مایه‌ی افتخار
ز نام شما، خلق یابند یار»

۱۴۱
«شما را کنم در جهان یادگار
که آیند بر خاکتان، صد هزار»

۱۴۲
«شود خاکِ آن خندق آتشین
گلستانِ ذکر و نسیمِ یقین»

۱۴۳
«بروید گل از خاکتان بی‌خزان
که گردد ز عطرت، زمین آسمان»

۱۴۴
«شما را بُوَد نامتان جاودان
که ماند به یادت سرود زمان»

۱۴۵
درود آن دلی کو فدای خداست
بُوَد یاد او تا ابد در ثناست

۱۴۶
نماند آن ستمگر، نه تخت و کلاه
که شد قصه‌اش چون غباری به راه

۱۴۷
ولی مانده‌اند آن شهیدان پاک
چو نوری فروزان، به دل‌های خاک

۱۴۸
ز اخدود برخاست صد بوی مهر
که آمد ز جان‌ها چو مشک از سپهر

۱۴۹
دگر هر که خواهد به ایمان رود
ز یاد شهیدان، دلش پر شود

۱۵۰
ببوسد زمین آن شهیدان عشق
که از جان گذشتند در سوز و دَخش

۱۵۱
مبادا که دنیا فریبت دهد
که آن، دام شیطان به کیست و به چه؟

۱۵۲
رها کن زر و تخت و تاج و نشان
که باشی در آن‌سو، سبک‌روح جان

۱۵۳
اگر مردی، از عشقِ یزدان بگو
نه از قصر و زر، نه ز جام و سبو

۱۵۴
بگیر آینه، جانت آراسته
که نورت شود در جهان، خاسته

۱۵۵
نه اخدود تنهاست قصه‌ی قدیم
که تکرار گردد به اشک و به بیم

۱۵۶
بسا اخدود امروز باشد پدید
در آن‌جا ستم، در دل‌ها رسید

۱۵۷
بسا کودک امروز در آتشدست
که گوید به مادر: «صبور و نشست»

۱۵۸
جهان پر ز اخدود ظلم و ستم
ولی مرد حق، سر دهد بی‌ندم

۱۵۹
بماند سرود شهیدان به جا
نه آن شاهِ بیداد و نیرنگ و ما

۱۶۰
تو با نور دل راه ایمان بگیر
نه از اهل دنیا، نه زرق و نه تیر

۱۶۱
ببخشای بر خلق یزدان‌پرست
که احسان بماند، نه تاج و نه دست

۱۶۲
خداوند بر دل نظر می‌کند
نه بر سیم و زر، نه بر ننگ و بد

۱۶۳
تو گر بگذری از زر و زور و تاج
بیابی به جانت صفا و مزاج

۱۶۴
بیا یاد کن قصه‌ی آتشین
که چون گنج گردد به اهل یقین

۱۶۵
تو ای اهل دنیا! ز ظلم حذر
که گردد تو را قهرِ حق در نظر

۱۶۶
مبادا فراموش گردد شما
که اخدود آمد نشانی ز ما

۱۶۷
نه از شاه نامی به جا ماند و تخت
نه از ظلم، جز رنج و بیداد و سخت

۱۶۸
ولی آن دل پاک و آن جان صبور
بُوَد در رضای خداوندِ نور

۱۶۹
خدا با شهید است، تا روز حشر
که باشد دلش روشن از مهر و بشر

۱۷۰
بیا در ره دین و تقوا بمان
که این است سرمایه‌ی جاودان

۱۷۱
به هر قطره‌ی خون شهیدان حق
برویَد درختی ز نور و ورق

۱۷۲
مبادا فراموش گردد شما
که باشد شهیدان چراغِ خدا

۱۷۳
بخوان قصه‌ی اخدود با دیده تر
که گیرد دلت را صفا بی‌خطر

۱۷۴
به پایان رسد بخش دوم کنون
به یاد خداوند مهر و سکون

۱۷۴
بخوان قصه‌ی اخدود با دیده تر
که گیرد دلت را صفا بی‌خطر

۱۷۵
که هر کس ز راه خدا رو بتافت
ز آتش، سرانجامِ خود را شناخت

۱۷۶
مبادا فراموش گردد نجات
که راهش صفا بود و مهر و ثبات

۱۷۷
ز شاهی نماند به جا نام و رنگ
جز از قهر حق، ننگ و آه و شرنگ

۱۷۸
بماند از ایمان، صفا و وقار
شود جاودان مهر و عطر و بهار

۱۷۹
ز اخدود برخاست آوای نور
که گردد دل اهل ایمان، صبور

۱۸۰
تو ای دل! اگر در رهِ دین روی
ز هر دام دنیا، سبک‌دل شوی

۱۸۱
مده دل به این دانه و دام و فخر
که باشد سرانجام، رسوایی و قهر

۱۸۲
نگر تا ز اخدود، عبرت بری
نه در خواب باشی، نه در بی‌خوری

۱۸۳
بسا فتنه‌ها زیر تاج و زر است
که در دل نشان از شر و آذر است

۱۸۴
برو در پناه خداوند زی
که با نور او، در امانی قوی

۱۸۵
خدایی که آتش کند باغ مهر
بر آتش زند تیر لطف از سپهر

۱۸۶
اگر شعله گردد جهان در نظر
نگر نور حق را، که باشد سپر

۱۸۷
تو با نور ایمان، سبکبال باش
ز زنجیر حرص و هوا، بی‌خاش

۱۸۸
مبادا ز بیداد و کین بهره‌ای
که بینی در آتش، جزین چهره‌ای

۱۸۹
به مظلوم بخشای، تا جان دهد
که آن دم، درِ باغ رضوان گُشَد

۱۹۰
نه شمشیر ماند، نه طبل و سپاه
که باشد خداوند، تنها پناه

۱۹۱
در آن روز کآید حساب و جزا
ببیند ستمگر، فقط دوزخا

۱۹۲
و آن مؤمن که دل داده بر مهر حق
شود رسته از قید جسم و ورق

۱۹۳
چه نیکوست ایمان، به دل بی‌ریا
که گردد رهش سوی دارالبقا

۱۹۴
برو تا بمانی به یزدان وفی
که باشی در آن‌سو سبک و صَفی

۱۹۵
ز دنیا مدار آرزو، بیش از این
که اخدود شد گور شاه زمین

۱۹۶
تو گر پند گیری ز آن قصه‌ها
شوی اهل معنا و جان و صفا

۱۹۷
نه آن شاه ماند و نه تخت و کین
نه آن تاج، نه زر، نه آن نقش و زین

۱۹۸
بماند شهید و وفادار دین
که نامش بود در جهان آفرین

۱۹۹
تو هم با شهیدان بیعت ببند
مرو سوی ظلم و سوی گزند

۲۰۰
به پایان رسد نیمه‌ی این پیام
بگویم دگر بار با صد کلام

۲۰۱
بگو ای برادر! ز اخدود یاد
که باشد در آن قصه، راهِ رشاد

۲۰۲
مپندار دنیا بُوَد جاودان
که آن تخت گردد به خاک، آستان

۲۰۳
چه بسیار شاهان، پر از ناز و بُخت
که امروز نامی نمانده‌شان سخت

۲۰۴
ولی آن شهیدان با جانِ پاک
بماند نشان‌شان به دل‌های خاک

۲۰۵
ز خاکِ شهیدان برآمد درخت
که شد سایه‌اش بر دل خلق، رَخت

۲۰۶
چه نیکوست مردی، که در راه دین
نترسد ز شمشیر، نه آتشین

۲۰۷
چه نیکوست دستی که بخشد عطا
چه نیکوست چشمی که بیند خدا

۲۰۸
مپندار زر ماندت جاودان
که باشد به فردا، بلا در نهان

۲۰۹
تو آن به، که با جان خود راست باش
نه با تاج و تخت و نه زر، سرفراش

۲۱۰
در اخدود بین، آن وفادار زن
که با طفل خود رفت بی‌چون و فن

۲۱۱
چو طفلی زبان وا نمود آن زمان
که جان زن افروخت بر آسمان

۲۱۲
اگر اهل عشقی، تو بر جان نگر
که باشد در آن‌جا، در و گنج و زر

۲۱۳
جهان آزمون‌گاهِ ایمان و صبر
مپندار این قصه بی‌درس و عبر

۲۱۴
تو گر مهر یزدان به دل آورى
به هر شعله‌ای گلشنش باورى

۲۱۵
ز خون شهیدان رود نور و جوش
شود خاک تیره، چو مشک و چو دوش

۲۱۶
مپندار باطل بماند به پا
که یزدان برافکند ظلم و جفا

۲۱۷
همیشه حق است آن‌که ماند بلند
نه آن‌کس که با ظلم دارد گزند

۲۱۸
چه بسیار پاداش و لطف خدا
که باشد نهان در دلِ مبتلا

۲۱۹
اگر در ره دین شوی رهنمون
ببخشد تو را باغ رضوان و خون

۲۲۰
خدا با تو باشد، اگر اهل حق
نه با اهل کین، نه ز طاووس و طَرق

۲۲۱
بیا ای برادر، به راه خدا
که این است سرمایه‌ی ماجرا

۲۲۲
نه دنیا وفا کرد بر هیچ‌کس
نه تاج و نه زَر، نه آواز و بس

۲۲۳
ببین آن که در خندق افتاد پاک
چگونه شد افلاک از نامِ خاک

۲۲۴
ببین قصه‌ای زنده شد با وفا
که تا روز محشر بماند صدا

۲۲۵
خداوند با اهل ایمان بر است
نه با اهل ظلم و نه آن شرپرست

۲۲۶
بترس از ستم، گر نه بینی عذاب
که آتش دهد پاسخِ آن خطاب

۲۲۷
چه نیکوست آن دل که بر مهر گشت
نه آن‌کس که با زر، به دنیا گذشت

۲۲۸
بگویم تو را قصه‌ای تازه باز
که اخدود باشد، نه آن زمان راز

۲۲۹
که امروز اخدود بسیار هست
به رنگ فریب و به چهره‌ی مست

۲۳۰
یکی خندق از فقر و نادانی است
یکی خندق از کبر و خودرانی است

۲۳۱
یکی خندق از ظلمِ اهل زمین
که سوزاند دل‌ها به تیغ و حَنین

۲۳۲
یکی خندق از حرص و سود و زر است
که آتش زند جان انسان، پرست

۲۳۳
تو با نور ایمان، به اخدود زن
که باشی تو رَستِه ز بند و ز تن

۲۳۴
مگر روزگاری بیابی بهار
که آن گل دهد، بی‌گزند و غبار

۲۳۵
چه بسیار طفلان در آتش فتاد
نه چون قصه، امّا پر از اضطراب

۲۳۶
چه بسیار مادر به اخدود رفت
که در سینه‌اش شعله از غم شکفت

۲۳۷
چه بسیار دل‌ها بسوزد هنوز
که اخدود از ظلم دارد فروز

۲۳۸
تو گر اشک داری، ببارش به خاک
که باشد به یادِ شهیدان پاک

۲۳۹
ز نوزادِ آن زن، به دل یاد کن
که بر مادرش گفت: صبر و سَکَن

۲۴۰
ز جان شهیدان بیا شرم گیر
که رستند با شوق، در راه دیر

۲۴۱
تو هم بر در خندق نفس بزن
که آن اخدود است و تو را بَند تن

۲۴۲
اگر آتش آز درونت بسوخت
بزن آب مهر و خدا را بجوی

۲۴۳
خداوند بخشنده‌ی نور و ناز
ز تو خواهد ای دل، صفا بی‌مجاز

۲۴۴
اگر با خدا باشی از جان پاک
نه ترسی ز اخدود و نه تیر خاک

۲۴۵
ببین آیه‌ای از دل فرقان پاک
که قصه‌ست از خندق اهل هلاک

۲۴۶
بخوان این سخن را به گوش و به دل
که هر لحظه آید در آن صد سبل

۲۴۷
مپندار این قصه پایان گرفت
که تا هست ظلم، آتش آن نگرفت

۲۴۸
تو ای اهل مهر و وفا، پاس دار
که هر لحظه اخدود دارد شمار

۲۴۹
بترس از ستم، باش اهل کرم
ببخشای بر بی‌نوا و قلم

۲۵۰
که باشد به فردا تو را آن پناه
خداوند مهر و صفا و نگاه

۲۵۱
مپندار شاهی دهد اعتبار
که آن تخت گردد به گور و غبار

۲۵۲
تو با دل برو سوی نور و نجات
که گردد دلت در صفا در ثبات

۲۵۳
خداوند بخشنده‌ی بندگان
که دانند قدرِ عطا و نشان

۲۵۴
بماند ز ایمان، یکی نور پاک
شود خندق آتش، گلزار خاک

۲۵۵
بیا ای برادر، ز ظلم حذر
که افتد ستمگر به خندق، به سر

۲۵۶
ببین آن که با خلق یزدان نجنگ
چه آرام گیرد، نه چون شاهِ ننگ

۲۵۷
چو پایان گرفت این سرود بلند
ز خندق برآید یکی بوی قند

۲۵۸
که باشد ز یاد شهیدان ما
که رستند با عشقِ ربّنا

۲۵۹
نماند از آن شاه، جز آه و خاک
بماند شهید و وفادار پاک

۲۶۰
تو را هم نجات است، گر مردمی
که با مهر و ایمان، هم‌آوردی

۲۶۱
چه نیکوست مردی، که در خندق است
نه آن‌که به زَر و ستم عاشق است

۲۶۲
تو گر در صف عاشقان ایست شوی
به یزدان و فردوس، پیوست شوی

۲۶۳
اگر در دل آتش فتد، صبر کن
که یابی در آن شعله، صد گنج و فن

۲۶۴
نگر تا ز اخدود، بینش بری
نه در خواب غفلت، نه در کافری

۲۶۵
بیا ای برادر، به راه یقین
که باشد در آن راه، عطر و نگین

۲۶۶
چه نیکوست اخدودِ جان از هوا
که آتش شود در ره کبریا

۲۶۷
چه نیکوست آن‌کس که اخدود جان
بسوزاند از نور حق بی‌زبان

۲۶۸
نه تنها شهیدان برون از بلا
که هر عاشقی رسته شد از جفا

۲۶۹
بیا ای جوانمرد، با صد وقار
گذشتی ز خندق، شوی تاجدار

۲۷۰
که فردا نباشد جز این راه راست
نه زر، نه قصر، نه فخر و خواست

۲۷۱
اگر قصه‌ی اخدود در دل نشست
تو را گنجی آمد ز دریای مست

۲۷۲
چو بگذشت این قصه با صد پیام
بماند به دل راهِ صد احترام

۲۷۳
خداوند پاداش عاشق دهد
که در راه ایمان، مصافق رود

۲۷۴
مبادا ز یاد شهیدان بری
که آن یاد باشد ره داوری

۲۷۵
تو ای دل! به هر شعله آرام گیر
که مهر خداوند دارد مسیر

۲۷۶
به پایان رسید این سرودِ بلند
به یاد خداوند و بویِ سپند

۲۷۷
درود آن دل‌ها که پر نور شد
به خندق، چو گلزار پر شور شد

۲۷۸
تو هم خندق نفس را بشکنى
که آتش شود رحمت حق، فنى

۲۷۹
مپندار پایان گرفت این سخن
که تا ظلم باشد، رسد راه تن

۲۸۰
تو ای اهل ایمان، بخوان این پیام
که باشد تو را راه، تا والسلام

۲۸۱
درود خدا بر شهیدان دین
که بر خاک‌شان پر شود آفرین

۲۸۲
بیا در ره عشق، جان را فدا
که باشد جزای تو رضوان خدا

۲۸۳
نه اخدود از آتش، آتش شدست
که از نور ایمان، گل‌آتش شدست

۲۸۴
تو گر در ره حق بسوزی چو شمع
شود سایه‌ی تو بر افلاک جمع

۲۸۵
مبادا شوی غافل از آن سرود
که در آن، صفا ماند و باطن نمود

۲۸۶
ببخش ای برادر، عطا کن، گذر
که این است سرمایه‌ی خیر و شر

۲۸۷
در اخدود امروز، فریاد زن
که باشد ز یاد خدا جان روشن

۲۸۸
به پایان رسد این سخن با صفا
درود خدا بر دلِ با خدا

۲۸۹
که نام شهیدان بماند بلند
نه آن شاه و زر، نه آن رنج و بند

۲۹۰
تو ای دل! صفا را بگیر از خدا
که این است راهی به دارالبقا

۲۹۱
نه شمشیر ماند، نه آن تخت شاه
بماند فقط نور ایمان به راه

۲۹۲
خدا با تو باشد، اگر پاکی‌ات
شود در دلِ اخدود، افلاکی‌ات

۲۹۳
ببین قصه‌ی اخدود را تا ابد
که هر دم دهد جان تو را یک مدد

۲۹۴
به اخلاص، این قصه را زنده دار
که ماند به جانت، چو نور و بهار

۲۹۵
درود خداوند بر عاشقان
که بر خندق عشق، شد همرهان

۲۹۶
تو ای دل! اگر مؤمن و با صفی
تو هم بر شهیدان، کنی اعتفی

۲۹۷
بخوان این سرود از دلِ پر ز شوق
که گردد دلت آسمانی چو طَوق

۲۹۸
بگو با خدا، عهد نو کن به جان
که باشی در این راه، مردِ زمان

۲۹۹
خدا با شهید است و با عاشقان
نه با اهل ظلم و نه کافران

۳۰۰
سرودم ز اخدود، با عشق و جان
که باشد بر آن، مهر ربّ جهان

 

با کمال میل، در ادامه نتیجه‌گیری منظومه‌ی اصحاب الاُخدود با نثر روان و تحلیلی تقدیم می‌شود:


نتیجه‌گیری

ماجرای «اصحاب الاُخدود» که در قرآن کریم آمده، تنها روایتی از ایمان و ظلم در گذشته نیست، بلکه نمونه‌ای جاودان از رویارویی نور و ظلمت، ایمان و طغیان، و وفاداری در برابر دنیاطلبی است. این حکایت، تصویری از پایداری انسان‌های مؤمن در برابر ستم بی‌امان ستمگران است؛ آنان که برای حفظ ایمان، جان خود را تقدیم کردند، ولی لحظه‌ای به ظلم تن ندادند.

در این منظومه، کوشیده شده است با زبان شعر و قالب مثنوی، ژرفای ایمان آن مؤمنان راستین و نیز سرنوشت شوم ظالمان به تصویر کشیده شود. این سروده نه فقط یادآور بزرگی مقام شهیدان ایمان، بلکه هشداری است به اهل ظلم، و دعوتی است به مردم امروز که با بیداری و احسان، راه مؤمنان گذشته را ادامه دهند.

خندق آتش، تنها مربوط به گذشته نیست؛ در هر دوره، اخدودهایی پنهان در دل انسان و جامعه پدید می‌آید؛ اخدود جهل، خندق حرص، خندق تکبر و خودخواهی، و آتشِ ظلم بر مظلومان. این منظومه در پی آن است که دل انسان معاصر را بیدار کند و بگوید:
اگر با خدا باشی، آتش گلستان می‌شود؛ و اگر به ظلم روی آوری، نعمت به نقمت بدل خواهد شد.

پایان این داستان، دعوتی است به شناخت خدا، پرهیز از ستم، و وفاداری به حق و عدالت؛ زیرا آن‌که با ایمان زندگی کند، در هر زمان و مکان، برنده‌ی حقیقی و ماندگار تاریخ خواهد بود.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان اصحاب الاُخدود

. این داستان یکی از عمیق‌ترین و عبرت‌آموزترین حکایات قرآنی است که در سوره بُروج، آیات ۴ تا ۱۰ آمده است.

 داستان اصحاب الاُخدود 

متن داستان:

در روزگاری دور، پادشاهی ستمگر بر سرزمینی حکمرانی می‌کرد که مردم آن سرزمین را مجبور به پرستش خویش کرده بود. او ادعای خدایی داشت و می‌خواست همه، تنها او را به‌عنوان رب و معبود بپذیرند. اما در میان مردم، کسانی بودند که به توحید ایمان آورده بودند و تنها خدای یگانه را پرستش می‌کردند.

در آن دوران، جوانی از اهل توحید، به حکمت و بینش الهی دست یافت. خداوند او را هدایت کرده و او با ایمان راستین، معجزاتی نشان می‌داد. مردم به او ایمان آوردند و این خبر به گوش پادشاه رسید.

پادشاه آن جوان را فراخواند و خواستار آن شد که از دین حق بازگردد. اما جوان با شجاعت ایستاد و گفت: «خدای من و خدای تو، تنها خداوند آسمان‌ها و زمین است، نه تو».

پادشاه خشمگین شد و دستور داد او را به سخت‌ترین شکنجه‌ها گرفتار کنند، اما او از ایمان دست نکشید. مردم نیز، که به‌واسطه‌ی آن جوان هدایت یافته بودند، به حق گرویدند.

پادشاه که از ایمان مردم به ستوه آمد، دستور داد گودال‌هایی از آتش (اُخدود) در زمین حفر کنند و شعله‌های سوزان در آن افروختند. سپس فرمان داد هرکس از مردم، از دین حق بازنگردد، او را در آتش افکنند.

اما مردم با ایمانی استوار، از عقیده‌ی توحیدی خود دست برنداشتند. حتی زن مؤمنی با کودک خردسال خود آمد. خواستند او را به آتش اندازند، دلش لرزید. اما نوزاد با قدرت الهی به زبان آمد و گفت:
«ای مادر! صبر کن که تو بر حقّی!»
زن دل‌گرم شد و همراه فرزند، عاشقانه در آتش رفت و جان باخت.

خداوند در سوره بروج می‌فرماید:

قُتِلَ أَصحابُ الأُخدود، النّارِ ذاتِ الوقود، إِذْ هُمْ عَلَیْها قُعُود، وَ هُمْ عَلی ما یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنینَ شُهُود
مرگ و نابودی بر اصحاب الاُخدود، آنان که آتش سوزان فراهم کردند و خود بر آن نظاره‌گر بودند و از شکنجه مؤمنان لذت می‌بردند.

اما خداوند می‌فرماید:

وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ
تنها گناه این مؤمنان آن بود که به خدای مقتدر و ستوده ایمان آوردند.

تحلیل و تفسیر عرفانی و اخلاقی:

  1. راه ایمان، همراه با امتحان است
    مؤمنان اصحاب الاُخدود، در راه خدا از همه چیز خود گذشتند؛ جان، فرزند و راحتی دنیا را فدای عقیده‌ی توحیدی کردند. این نمونه‌ی اوج ایمان حقیقی است.

  2. قساوت اهل دنیا و استقامت اهل دل
    ظالمان اصحاب اُخدود، آن‌چنان دل‌سنگ بودند که خود کنار آتش نشستند و سوختن مؤمنان را نظاره کردند. این نماد انسان‌هایی است که در بند شهوت قدرت گرفتار شده‌اند و نور دلشان خاموش گشته است.

  3. سوز عشق بر آتش دنیا چیره است
    زن مؤمنی که با نوزادش در آتش رفت، به ما می‌آموزد که محبت به خدا حتی بر غریزه مادری غالب می‌شود. در عرفان، این را فنا فی الله می‌نامند؛ جایی که عاشق، وجود خود را در راه معشوق می‌سوزاند.

  4. آتش آزمایش، آتش تطهیر است
    برای مؤمنان، آتش دنیا سبب پاکی و عروج روح می‌شود. همچنان‌که ابراهیم در آتش، گلزار یافت، این مؤمنان نیز در آتش دنیا، به نور ابدی رسیدند.

  5. نکوهش ظلم و بیدادگری
    داستان اصحاب الاُخدود، هشداری است به حاکمان و ظالمان که ظلم پایدار نیست. عاقبتِ پادشاه، هلاکت و خسران بود، و مؤمنان به بهشت جاودان رسیدند.

نتیجه اخلاقی:

هر انسان آزاده‌ای باید بداند که دنیا محل امتحان است؛ گاه مال، گاه قدرت و گاه ایمان. اصحاب الاُخدود، چراغ هدایتند برای کسانی که در برابر ظلم، ایستادگی را بر عافیت ترجیح می‌دهند. آنان که در راه حق و عدالت، آتش را بر خفت تسلیم ترجیح دادند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان اصحاب الجنة (حکایت ۳۴)

برگرفته از قرآن کریم – سوره قلم، آیات ۱۷ تا ۳۳

متن نثر با تحلیل:

به نام خدای جلال و شکوه، که عطای خود را به دل و جان انسان‌ها می‌بخشد. خداوندی که آفریننده‌ی خورشید و ماه است، و اوست که هم روزی‌دهنده است و هم هدایت‌کننده‌ی راه بشر. خدایی که عادل و وفادار است و اگر بنده‌ای دچار جفا و ظلم شود، آتش قهر او حتی باغ‌های سرسبز را خواهد سوزاند. همان خدایی که از دریای حکمت خود، به اهل دل، نوری می‌بخشد که راه و نشانه‌های حقیقت را بیابند.

این داستانی است از اولیای خدا، که به‌خاطر رضای الهی به نظم درآورده‌ام تا برای اهل بصیرت، پندی باشد. پیامی روشن است که "احسان" باقی می‌ماند، نه مال و ثروت؛ این حقیقتی است که در آیات قرآن نیز آمده و همواره روشن و زنده است.

در روزگاری پیشین، مردی خداشناس و خداترس می‌زیست. رفتار و کردار او مایه‌ی عبرت دیگران بود. او باغی داشت پر از میوه‌های گوناگون و سبزه‌زارهای باصفا. در آن باغ، نوای رحمت و بخشش شنیده می‌شد، زیرا صاحب آن هر ساله از محصول باغ، بارها می‌چید و به نیازمندان می‌بخشید. او یاوری بود برای بی‌یاران.

خداوند نیز از دلِ بخشنده‌ی آن مرد، خشنود بود. زمین به واسطه‌ی کرم او بهشت‌گونه شده بود. درختان پرثمر بودند، و زمین، پُر از سبزه و طراوت. شاخه‌ها از میوه آکنده بود، و آن مرد به برکت صد نعمت الهی، هرچه می‌خواست می‌چید.

اما پس از مرگ آن باغبانِ بخشنده، نشاط و عطر بخشش از آن باغ رخت بربست. وارثان او گفتند: اکنون که پدر رفته، دیگر بخشیدن چه سود؟ دنیا جای تلاش و انباشت مال است، نه جود و بخشندگی.

یکی از آنان گفت: اکنون ما وارثان این باغ هستیم و نمی‌خواهیم کسی را در آن شریک کنیم. سحرگاه، از خواب برخاستند و با شتاب به سوی درختان رفتند تا بهره‌ای ببرند و همه‌ی نعمت را برای خود نگه دارند.

آنان غافل بودند که "چشم خدا" لحظه‌به‌لحظه ناظر و آگاه بر اعمال آنان است. مانند اصحاب الجنة در قرآن، که زمانی فقرا را ندیدند و به آنان بی‌توجهی کردند، خداوند به قهر خویش آتشی بر باغ آنان زد.

صاعقه، آتش و طوفان بر باغ فرود آمد. ناگهان همه‌چیز به ویرانی تبدیل شد. نه از برگ و نه از میوه خبری ماند؛ فقط خاموشی و افسوس.

یکی از آنان با حیرت گفت: چه شد که ما به این حال افتادیم؟ نه باغی ماند، نه نعمتی، نه منظره‌ای زیبا.

پاسخ روشن بود: خداوند، ما را به سزای اعمال‌مان رساند و باغ و نعمت را از ما گرفت. چرا؟ چون از آه فقیران و رنج مستمندان غافل بودیم و بخششی نکردیم. خداوند نیز خوان نعمت را از ما برچید.

اگر انسان بی‌شرم و گستاخ شود و قدر نعمت الهی را نداند، آتشی آسمانی بر او نازل خواهد شد. اگر شکر نعمت را به‌درستی به جا نیاورد، آن نعمت از کف او خواهد رفت.

دنیا سراسر امتحان است؛ چه در سختی و درد، و چه در راحتی و رفاه. اگر توبه کنید و بخشش پیشه سازید، خداوند به شما نغمه‌های زیبای رحمت عطا خواهد کرد.

تحلیل و تفسیر عرفانی – اخلاقی:

۱. بخشندگی، ضامن بقاء نعمت است
این داستان بازتابی از قانون الهی است: نعمت با بخشش باقی می‌ماند، و با بخل نابود می‌شود. بخشش همان زکات نعمت است، و اگر ادا نشود، خود نعمت به نقمت تبدیل می‌شود.

۲. نظارت دائمی الهی بر انسان‌ها
وارثان باغ، گمان می‌کردند در پنهان، هر چه خواهند می‌توانند بکنند. اما حقیقت این است که خداوند ناظر و آگاه بر همه اعمال انسان است: «وَاللهُ عَلى کُلِّ شَیءٍ رَقیب».

  1. دنیا؛ میدان امتحان است
    خیر و شر، ثروت و فقر، همه ابزار امتحان‌اند. کسانی که تنها در راحتی خدا را می‌جویند و در زمان مال‌اندوزی، از یاد فقرا غافل می‌شوند، در امتحان الهی مردود خواهند شد.

  2. آه مظلوم، ویران‌کننده است
    در روایت‌ها آمده است: «اتّقوا دعوة المظلوم»، یعنی از دعای ستمدیده بترسید. در این داستان نیز آه نیازمندان، موجب نابودی نعمت شد.

  3. توبه، راه نجات است
    در پایان، شاعر تذکر می‌دهد: راه بازگشت همیشه هست. اگر توبه کنیم و به احسان بازگردیم، خداوند نعمت‌های نو و هزاران نغمه‌ی رحمت به ما خواهد داد.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی اصحاب الجنه
حکایت (۳۴)

 

به نام خدای جلال و شکوه
که بخشد عطا را، به قلب و به روح

 

 

به اسم خداوند خورشید و ماه
که بخشنده‌ی رزق و بخشنده‌ راه

 

 

خداوند عدل و خدای وفا
که بنشاند آتش به باغ جفا


 

ز حکمت دهد فیض بر اهل جان
که بنمایدت راهِ نور و نشان

 

 

یکی قصه از اولیایِ خدا
سرایم به شعر و رضای خدا

 

 

من این قصه گویم به اهل نظر
که احسان بماند، نه مال و نه زر

 

 

که آمد در آیات فرقان پاک
بود پند آن، زنده و تابناک

 

 

در آن دهر، مردی خداترس بود
که اعمال او عبرت و درس بود

 

 

ز باغی پر از میوه و سبزه‌زار
نوایی ز رحمت بود آشکار

 

 

چو می‌چید هر سال از آن باغ بار
ز بخشش شد او یار بی‌یار و یار

 

 

خدا شاد از آن دل‌نواز و کریم
زمین شد ز بخشش چو باغ نعیم

 

 

درختان پر از برگ و بار و صفا
زمین پر ز سبزه، ز لطف خدا

 

 

در آن باغ، شاخه پر از میوه شد
ز صد نعمت حق، همه چیده شد

 

 

 

پس از مرگ آن باغبانِ دلیر
نماند نشاطی ، نماند عبیر

 

 

بگفتند: دیگر عطا را چه سود؟
که دنیا بود جای کوشش، نه جود

 

 

یکی گفت: ما این زمان وارثیم

نخواهیم کس را شریک و سهیم

 

 

 

سحر گه چو آمد، ز خواب آمدند
به سوی درختان ، شتاب آمدند

 

 

نخواهیم چیزی برد کس ز باغ
که این مال ما شد، نه راه و چراغ

 

 

 

 ندانند هر لحظه چشم خدا
 بود ناظر و واقف از حال ما

 

 

 

 

چو اصحاب الجنة ندیدند فقر
خدا زد شراره به نعمت، ز قهر

 

 

 

ز طوفان و صاعق، ز آتش، شرر
در آن باغ زد شعله‌ی بی‌خبر

 

 

 

 

 

 

ندیدند زآن سبزه و برگ و بار
فقط بود ویران و خاموش و زار

 

 

یکی گفت: ما را چه آمد به سر؟
نه باغی، نه نعمت، نه زیبا نظر

 

 

 

خداوند، ما را بدین‌سان گرفت
ز ما نعمت و باغ و بستان گرفت

 

 

ز آه فقیران و درماندگان
چنین شد که نعمت نماند امان



 

چو بخشش نکردند بر مستمند
خدا نعمت از خوان ایشان بکند

 

 

اگر بی‌حیایی شود آشکار
زند آتشی بر سرِ نابکار

 

 

اگر شکر نعمت ندانید راست
ز دست شما نعمت آید به کاست

 

 

که دنیا سراسر بود امتحان
چه با درد و محنت، چه با بوستان

 

 

 

 

چو توبه کنی و ببخشی عطا
بیابی " رجالی" ، هزاران نوا

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی