باسمه تعالی
مثنوی «اصحاب الاُخدود»
در حال ویرایش
مقدمه
داستان اصحاب الاُخدود از جمله قصص تأثیرگذار قرآن کریم است که در سورهی بروج، آیات ۴ تا ۱۰ آمده و نمونهای از ایمان استوار مؤمنان و ستم بیپایان پادشاهان خودکامه را نشان میدهد. گروهی از مؤمنان راستین تنها به جرم ایمان به خداوند یکتا، به دستور شاهی ستمگر در خندقهایی پر از آتش افکنده شدند؛ اما این حادثهی جانسوز، نقطهی فروغی جاودان در تاریخ ایمان گردید.
این منظومه در ۳۰۰ بیت سروده شده و هدف آن تبیین پیامهای عرفانی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی این واقعه برای انسان امروز است. داستان اخدود صرفاً روایتی تاریخی نیست؛ بلکه اخدودهای ظلم، جهل، حرص، شهوت، و استکبار در هر عصر و زمان تکرار میشود. این منظومه دعوتی است به آزادی روح، ایستادگی در راه حق، و پرهیز از ظلم و بیداد.
سرودن این حکایت در قالب مثنوی شاهنامهای، به سبب روانی و استواری این وزن و مناسبت آن برای حماسهی ایمان و ایثار انتخاب شده است. امید است این سروده، گامی کوچک در احیای قصص قرآنی با زبان هنر باشد.
فهرست مطالب
شماره | عنوان | شماره ابیات |
---|---|---|
۱ | بخش اول: ایمان در آتش | ۱ – ۱۰۰ |
۲ | بخش دوم: قهر ظالمان، پاداش مؤمنان | ۱۰۱ – ۲۰۰ |
۳ | بخش سوم: پیام جاودانهی اخدود | ۲۰۱ – ۳۰۰ |
۴ | تحلیل و تفسیر (در صورت نیاز) | – |
بخش یکم: آغاز و زمینه تاریخی (۱۰۰ بیت)
- ستایش خداوند توحید و قهر
- وصف پادشاه ظالم و ادعای ربوبیت
- ظهور جوان مؤمن و هدایت مردم
- خشم پادشاه و تهدید مؤمنان
- تصمیم به ساختن اُخدودهای آتش
بخش دوم: آتش قهر و ایمان (۱۰۰ بیت)
- آتش افروختن و دعوت به ارتداد
- ایستادگی مؤمنان و عذاب گروهی
- ورود زن مؤمن با کودک شیرخوار
- سخن گفتن کودک و ایمان مادر
- سوختن دلهای مؤمن در آتش عشق الهی
بخش سوم: پایان، قهر خدا و پیام ماندگار (۱۰۰ بیت)
- نابودی پادشاه و سپاه ظلم
- خشم خداوند بر ظالمان
- عروج ارواح مؤمنان به بهشت
- پیام عبرت برای آیندگان
- دعوت به ایمان، صبر، و توکل
نمونه آغاز
به نامِ خدایِ جلال و جَواد
که بر کفر و بیداد بندد عناد
خدایی که با نور و آتش کند
دل دشمنان را ز ترسش تند
یکی پادشاهی بد اندیشهخیز
که با ظلم و کفر آورد ریز
جهان را ز شمشیرِ خود پر کند
خدایانِ باطل به سر بر زند
منظومه اصحاب الاُخدود
بخش یکم – ظلم و ایمان (۱ تا ۱۰۰)
۱
به نامِ خدایِ جلال و جَمال
که بر ظلم بندد هماره لگام
۲
خدایی که عالم ز نورش پُر است
دل هر که دارد صفا، پُر ز اوست
۳
خدایی که بخشد عطا بیحدود
به درگاه او نیست جز مهر و جود
۴
جهان را ز حکمت بنا کرده است
به هر سو نشان از خدا دیده است
۵
ولی در میانِ سپهر بلند
بسا فتنه خیزد ز اهل گزند
۶
یکی شاهِ خودبین و خودکامه بود
که بر تخت ظلم و ستم تکیه بود
۷
همه خلق را گفت: «منم کردگار
بپرستیدم ای بندگان، بینگار!»
۸
دلش پر ز کبر و زبانش فریب
ندارد به دل ذرهای از حبیب
۹
نبودش به دل، مهر یزدانِ پاک
همه آتش و زخم و تزویر و خاک
۱۰
سپاهی گران داشت و قدرت، بسی
ز فرمان او گشت عالم خسی
۱۱
ز بیمش به دلها فتادی نهیب
نخفتی کسی جز به اشک و نسیب
۱۲
سرافراز گشت آن ستمکار شاه
ولی در درونش نبود نورِ راه
۱۳
ندانی که ظلم است ناپایدار
شود خاک و ویران، به لطفِ نگار
۱۴
در آن شهر، نوری پدید آمدی
دل مردمان را نوید آمدی
۱۵
جوانی، خردمند و بینا و دل
که میجست در راه حق آب و گل
۱۶
به دل مهر حق داشت و نورِ یقین
ز لب آیت حق برآمد چو دین
۱۷
خدا را پرستید با جان و دل
نپذرفت غیر از رهِ حق، سبل
۱۸
ز اسرار غیبش عطا داده بود
به حکمت، زبان را گشاده بود
۱۹
چو دستی بلند از دعایش برآمد
شفا بر تنِ دردمندان نهاد
۲۰
ز نور خدا گشت مشهور او
پدیدار شد در دل کور، بو
۲۱
ز پیر و ز کودک، ز زن تا جوان
شدند از کلامش همه مؤمنان
۲۲
چو بشنید شاه آن خروش و خبر
دلش پر ز کین شد، چو دریای شر
۲۳
بفرمود تا آن جوان را برند
به کاخش چو بندی، به زنجیر و بند
۲۴
جوان، استوار ایستاد آن زمان
به دل مهر حق، با لبِ آسمان
۲۵
بفرمود شاه: «ای جوانِ فریب
بگو کیست پروردگارت، قریب؟»
۲۶
جوان گفت: «پروردگارم خداست
نه تو، ای ستمکارِ بیدادخواه»
۲۷
«خداوندِ خورشید و ماه و زمین
نه آنکس که بنماید از کبر، دین»
۲۸
بفرمود شاه: «از سخن باز ایست
وگرنه ببینی چه گردد تو نیست»
۲۹
جوان گفت: «من بندهی کردگار
نترسم ز تیغ تو، ای شرنگدار»
۳۰
بفرمود شاه آن زمان خشمگین
که بندید او را به زنجیر و کین
۳۱
ولی خلق دیدند آن ماجرا
دل شاه تاریک شد، بیصفا
۳۲
جوان را به صحرا کشیدند سخت
که تا جان دهد زیر آذر و رَخت
۳۳
ولی معجزاتی پدید آمدی
که شاه از نگاهش، به خود لرزدی
۳۴
ز دلهای مردم، ز توحید و نور
فروغی دمید و نتابید دور
۳۵
بگشتند بسیاری از خلق، زود
به دین خداوند، روشن و بود
۳۶
چو بشنید شاه آن گروهی ز دین
به دل آتشی شد ز خشم و حزین
۳۷
بفرمود تا چارهای نو کنند
به شمشیر و آتش رهی جو کنند
۳۸
یکی خندقِ ژرف بفرمود حفر
که باشد در آن آتشِ سخت و قهر
۳۹
بگفتا: «هر آنکس که برگشت نیست
شود سوخته، خاک گردد به پیست»
۴۰
بسا مؤمن پاک، با نور جان
در آن دوزخ افتاد با جان و جان
۴۱
ولی برنگشتند از دین حق
به لب داشتند آیتِ بیورق
۴۲
ز نوزاد تا پیر، با شور و شوق
نهادند تنها در آن شعله و سوگ
۴۳
خداوند بنمود معجز، پدید
که دلهای عاشق نترسند ز دید
۴۴
یکی زن بیامد، دلش پر ز مهر
به دوش اندرش کودک آمد چو قهر
۴۵
دلش لرز لرزان، ز سوز درون
نگه کرد بر کودک از مهر و خون
۴۶
که ناگه زبان گشود آن نبی
بگفتا: «مرو، صبر کن، ای نبی»
۴۷
«تو بر حق شدی، بر حق ایست باش
مترس از شرار و مترس از خاش»
۴۸
دل زن قوی شد، چو کوه بلند
نهاد آن تنِ نازک اندر گزند
۴۹
چو در شعله رفتند با شور و عشق
زمین گشت لرزان، ز نور و ز فَشک
۵۰
سپاهِ ستم، شاد بر خندقند
که بنشسته بودند چو دوزخپرند
۵۱
خدا بر ستم، خشم خود ریخت سخت
ز آتش برآمد یکی شعله رخت
۵۲
به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تختِ ستم بر زمین و نهان
۵۳
نماند آن سپاه و نماند آن جَلال
فرو ریخت بنیادِ ظلم و خیال
۵۴
که دنیا نماند به بیدادگر
فنا شد چو شب در طلوعِ سَحر
۵۵
به جا ماند ایمان و مردانگی
به جا ماند از صبر، فرزانگی
۵۶
ز خونِ شهیدان چکید آن زمان
گلی شد، ز عطرش زمین آسمان
۵۷
خداوند بخشید بر اهل نور
بهشتی پر از نعمت و لطف و سور
۵۸
ولی شاه و یاران ظلم و ستم
به دوزخ فرو رفتند بیدَم و دم
۵۹
خدا گفت در وصف آن ظلم و شور
که لعنت بر اصحابِ اخدودِ دور
۶۰
که بر خندق آتش افروختند
و بر کشتگان خود بَرز دوختند
۶۱
ندانستند اینان که ربّ جهان
نظاره کند حال و فعل و زبان
۶۲
به دوزخ شوند آنکه کین آورند
دلِ اهل ایمان به خون آورند
۶۳
ولی اهل ایمان چو کوه ایستاد
ز جان گذشتند به سوی مراد
۶۴
ز هر قطرهی خون آنان، نواست
که در دل بماند، چو آیینه راست
۶۵
به پایان رسد قصهی سوز و درد
که هر کس نترسد، بود پایِ مرد
۶۵
چه باک از شرار ستم، ای دلیر
که نور خدا هست بر جان، سفیر
۶۶
اگر تیغِ بیداد بر فرق خورد
دل مؤمن از مهر یزدان برد
۶۷
نه ظلم بماند، نه شاه و سپاه
بماند خداوند با نور و راه
۶۸
بسی پادشاهان شدند از غرور
فرو ریختند آنچنان، بیظهور
۶۹
ولی اهل دل، اهل توحید و مهر
بمانند تا نور بستاند ز قهر
۷۰
نه آن زن که با کودک افتاد در آتش
فراموش گردد ز دل، بینقاش
۷۱
که آن طفل نوزاد، با صد یقین
زبان بگشود و بگفت آفرین
۷۲
ز گفتار او، کوه لرزید و دشت
که این نور ایمان، ز دل کی گذشت؟
۷۳
بشد شعلهها مایهی فتحِ جان
که جان داد در راهِ نور و نشان
۷۴
خدا گفت: «این قصه آموزگار
بود بهر هر مرد دیندار و یار»
۷۵
«اگر مردمی، بر ستم پشت کن
به لطف و به ایمان، دلت خُشت کن»
۷۶
«منم حامی اهل ایمان و نور
کسی را که بخشد ز دل رشک و سور»
۷۷
«نترسد دل مؤمن از مرگ و خون
که جانش شود باغ و رضوان و بون»
۷۸
نه هر کس ز تاج و زر آید به داد
به دل بایدت مهر و نیکی و داد
۷۹
خداوندِ والا به یک لحظه قهر
کند تخت بیداد، بیجای و مهر
۸۰
چو آن شاهِ خودبین فرو شد به خاک
نماندش نه نام و نه تخت و خاک
۸۱
خداوند از خندق آتش پدید
بسوزاند آن قومِ بیداد و دید
۸۲
ولی نام مؤمن به جا ماند و بس
نه تخت و نه کاخ و نه زر، هیچ کس
۸۳
تو با خلق یزدان، وفادار باش
ز راه ستم، دور و بیدار باش
۸۴
اگر ظلم بینی، ز جان فاش گوی
که حق با تو باشد، نه آن شاه و جوی
۸۵
بسا قصهها رفت در این جهان
که پند است ما را، نه خواب و نه فان
۸۶
بدان کاین جهان است چون خواب و باد
نیاید به کارَت نه زر، نه مراد
۸۷
ولی آنکه با نور یزدان زید
به فردوس و رضوان خرامان رود
۸۸
نگر تا شوی از شهیدانِ نور
که با عشق یزدان، شوند از صبور
۸۹
چه نیکوست آن لحظهی وصل حق
که در آن نباشد فریب و ورق
۹۰
تو گر در رهِ عدل و ایمان روی
به پیش خدای جهان، سربلوی
۹۱
خداوند عالم، وفادار توست
نه آن شاهِ دنیا، که غمخوار توست
۹۲
تو بر اهل ظلم و ستم خنده مکن
که فرداست پاداششان، جان و تن
۹۳
برو در پی صبر و تقوا و داد
که این است سرمایهی رستگار
۹۴
جهان را مبین جز پلِ امتحان
که فرداست پاداش و میزان و جان
۹۵
بیا یاد کن قصهی سوختن
که در آن نماند جز آموزگن
۹۶
ز خونِ شهیدان بروید بهار
شود باغ ایمان پر از برگ و بار
۹۷
برو ای جوانمرد در راه دین
که باشد رهش نور و لبخند و زین
۹۸
خدا زنده دارد دل مؤمنان
کند ریشهی ظلم را بیزبان
۹۹
به پایان رسد قصهی امتحان
بماند ز هر قطرهاش یک نشان
۱۰۰
درود آن دلها که سوزند پاک
نه آنان که لرزند از نیش و خاک
۱۰۱
یکی شعله از قهرِ یزدان رسید
که بر تخت بیداد، آتش دمید
۱۰۲
نماند آن سپاه و نه تاج و تخت
به خاک افکند آن خداوند سخت
۱۰۳
همه کاخ و لشکر، شد افسانهای
نه نامی، نه رنگی، نه دُردانهای
۱۰۴
سراسر شد آن خندقِ ظلم، گور
نهان شد دل شاه در شامِ سور
۱۰۵
خدا گفت: «هان ای دل اهل کین!
بترس از ستم، گر نه باشی رهین»
۱۰۶
«منم دادگر، حاکمِ روز حشر
که بنمایم از ظلمتان داغ و زجر»
۱۰۷
«ندارم به ظالم، دگر مهلتی
که او را رسد مرگ، با ذلتی»
۱۰۸
«شما کین نمودید با اهل دین
شما خفتهاید اندر آن آتشین»
۱۰۹
«بهشت است پاداش اهل صفا
که جان داد در راهِ مهر و وفا»
۱۱۰
«مبادا که پند مرا کم شمار
که آید سزایت به وقتِ قرار»
۱۱۱
در آنسو شهیدان، سبکبال و شاد
خرامیدگان سوی فردوسِ باد
۱۱۲
بهشتی که در آن ز درد و فغان
نماند اثری، نه بیم و نه جان
۱۱۳
ز نهرِ زلال و ز اشجار پاک
ز طاووس و حور و ز بیرنج خاک
۱۱۴
بپرسید حق از شهیدان دین
که: «چون دیدید آن لحظهی آتشین؟»
۱۱۵
بگفتند: «یارا! به جانِ تو قسم
که آن آتش آمد چو باغِ کرم»
۱۱۶
«نه دردی نه سوزی، نه رنجی در آن
که شد هر شرارش چو نور از نشان»
۱۱۷
«تو کردی دل ما ز عشقت پُرآب
که آتش شد از مهر تو گُلبتاب»
۱۱۸
«به یادت نشستیم در آتشت
که آن شعله آمد چو باغ بهشت»
۱۱۹
«تو دادی توان و تو دادی قرار
تو بودی دل ما، پناه و نگار»
۱۲۰
خدا گفت: «ای عاشقانِ منید!
که با صبر، در راهِ حق تن زدید»
۱۲۱
«شما را دهم منزل جاودان
که آنجا نباشد ز کین و گمان»
۱۲۲
«بود نزد من گنجهایی عظیم
که سازم شما را در آنجا مقیم»
۱۲۳
«ز نور شما، ملک آگاه شد
که این عشق، سر بر فلک راه شد»
۱۲۴
«ز خون شهیدان رود نورِ حق
که تابان شود دل، ز صدق و ورق»
۱۲۵
«مبادا که با اهل ظلم و فریب
درآیید به پیمانِ کذب و غریب»
۱۲۶
«نگاهات به لطفِ من آراستهست
که در جانتان شعلهی من نشستهست»
۱۲۷
بپرسید جانها: «خدایا! به داد
که باشد جزای آن ظالم نهاد؟»
۱۲۸
بفرمود پروردگارِ جهان:
«که آنان شوند در عذاب و هوان»
۱۲۹
«نه مرگی که راحت در آن یابند
نه حیاتی که آرام جان یابند»
۱۳۰
«بسوزند و لعنم رسد در قفاش
که باشد روانشان اسیرِ قماش»
۱۳۱
«که آن شاه و یاران ظلم و خُدع
ز بختِ سیه، گشتهاند اندر دقع»
۱۳۲
«بر آنان نبخشایم این رنج را
که بشکستند عهد و به جان شد جفا»
۱۳۳
«بماند در آن دوزخِ تیرهرو
چو سنگی سیه، چون دلی پر گلو»
۱۳۴
بگفتند اهل وفا با خدای
که: «شکر تو ما را بُوَد رهنمای»
۱۳۵
«اگر ما فدا گشتیم در راه تو
بُوَد بر دل ما صفا از سبو»
۱۳۶
«که آتش به چشم دگر آمدی
نه دردی، نه زحمی، نه غم آمدی»
۱۳۷
«ز عشقت گذشتیم از جان خویش
که آن بود ما را چو بستان خویش»
۱۳۸
خدا گفت: «بنگر مقام شما
که گردد زمین روشن از نام ما»
۱۳۹
«تو را پر کنم از نوال و سرور
بهشتت دهم با هزاران ظهور»
۱۴۰
«بود نامتان مایهی افتخار
ز نام شما، خلق یابند یار»
۱۴۱
«شما را کنم در جهان یادگار
که آیند بر خاکتان، صد هزار»
۱۴۲
«شود خاکِ آن خندق آتشین
گلستانِ ذکر و نسیمِ یقین»
۱۴۳
«بروید گل از خاکتان بیخزان
که گردد ز عطرت، زمین آسمان»
۱۴۴
«شما را بُوَد نامتان جاودان
که ماند به یادت سرود زمان»
۱۴۵
درود آن دلی کو فدای خداست
بُوَد یاد او تا ابد در ثناست
۱۴۶
نماند آن ستمگر، نه تخت و کلاه
که شد قصهاش چون غباری به راه
۱۴۷
ولی ماندهاند آن شهیدان پاک
چو نوری فروزان، به دلهای خاک
۱۴۸
ز اخدود برخاست صد بوی مهر
که آمد ز جانها چو مشک از سپهر
۱۴۹
دگر هر که خواهد به ایمان رود
ز یاد شهیدان، دلش پر شود
۱۵۰
ببوسد زمین آن شهیدان عشق
که از جان گذشتند در سوز و دَخش
۱۵۱
مبادا که دنیا فریبت دهد
که آن، دام شیطان به کیست و به چه؟
۱۵۲
رها کن زر و تخت و تاج و نشان
که باشی در آنسو، سبکروح جان
۱۵۳
اگر مردی، از عشقِ یزدان بگو
نه از قصر و زر، نه ز جام و سبو
۱۵۴
بگیر آینه، جانت آراسته
که نورت شود در جهان، خاسته
۱۵۵
نه اخدود تنهاست قصهی قدیم
که تکرار گردد به اشک و به بیم
۱۵۶
بسا اخدود امروز باشد پدید
در آنجا ستم، در دلها رسید
۱۵۷
بسا کودک امروز در آتشدست
که گوید به مادر: «صبور و نشست»
۱۵۸
جهان پر ز اخدود ظلم و ستم
ولی مرد حق، سر دهد بیندم
۱۵۹
بماند سرود شهیدان به جا
نه آن شاهِ بیداد و نیرنگ و ما
۱۶۰
تو با نور دل راه ایمان بگیر
نه از اهل دنیا، نه زرق و نه تیر
۱۶۱
ببخشای بر خلق یزدانپرست
که احسان بماند، نه تاج و نه دست
۱۶۲
خداوند بر دل نظر میکند
نه بر سیم و زر، نه بر ننگ و بد
۱۶۳
تو گر بگذری از زر و زور و تاج
بیابی به جانت صفا و مزاج
۱۶۴
بیا یاد کن قصهی آتشین
که چون گنج گردد به اهل یقین
۱۶۵
تو ای اهل دنیا! ز ظلم حذر
که گردد تو را قهرِ حق در نظر
۱۶۶
مبادا فراموش گردد شما
که اخدود آمد نشانی ز ما
۱۶۷
نه از شاه نامی به جا ماند و تخت
نه از ظلم، جز رنج و بیداد و سخت
۱۶۸
ولی آن دل پاک و آن جان صبور
بُوَد در رضای خداوندِ نور
۱۶۹
خدا با شهید است، تا روز حشر
که باشد دلش روشن از مهر و بشر
۱۷۰
بیا در ره دین و تقوا بمان
که این است سرمایهی جاودان
۱۷۱
به هر قطرهی خون شهیدان حق
برویَد درختی ز نور و ورق
۱۷۲
مبادا فراموش گردد شما
که باشد شهیدان چراغِ خدا
۱۷۳
بخوان قصهی اخدود با دیده تر
که گیرد دلت را صفا بیخطر
۱۷۴
به پایان رسد بخش دوم کنون
به یاد خداوند مهر و سکون
۱۷۴
بخوان قصهی اخدود با دیده تر
که گیرد دلت را صفا بیخطر
۱۷۵
که هر کس ز راه خدا رو بتافت
ز آتش، سرانجامِ خود را شناخت
۱۷۶
مبادا فراموش گردد نجات
که راهش صفا بود و مهر و ثبات
۱۷۷
ز شاهی نماند به جا نام و رنگ
جز از قهر حق، ننگ و آه و شرنگ
۱۷۸
بماند از ایمان، صفا و وقار
شود جاودان مهر و عطر و بهار
۱۷۹
ز اخدود برخاست آوای نور
که گردد دل اهل ایمان، صبور
۱۸۰
تو ای دل! اگر در رهِ دین روی
ز هر دام دنیا، سبکدل شوی
۱۸۱
مده دل به این دانه و دام و فخر
که باشد سرانجام، رسوایی و قهر
۱۸۲
نگر تا ز اخدود، عبرت بری
نه در خواب باشی، نه در بیخوری
۱۸۳
بسا فتنهها زیر تاج و زر است
که در دل نشان از شر و آذر است
۱۸۴
برو در پناه خداوند زی
که با نور او، در امانی قوی
۱۸۵
خدایی که آتش کند باغ مهر
بر آتش زند تیر لطف از سپهر
۱۸۶
اگر شعله گردد جهان در نظر
نگر نور حق را، که باشد سپر
۱۸۷
تو با نور ایمان، سبکبال باش
ز زنجیر حرص و هوا، بیخاش
۱۸۸
مبادا ز بیداد و کین بهرهای
که بینی در آتش، جزین چهرهای
۱۸۹
به مظلوم بخشای، تا جان دهد
که آن دم، درِ باغ رضوان گُشَد
۱۹۰
نه شمشیر ماند، نه طبل و سپاه
که باشد خداوند، تنها پناه
۱۹۱
در آن روز کآید حساب و جزا
ببیند ستمگر، فقط دوزخا
۱۹۲
و آن مؤمن که دل داده بر مهر حق
شود رسته از قید جسم و ورق
۱۹۳
چه نیکوست ایمان، به دل بیریا
که گردد رهش سوی دارالبقا
۱۹۴
برو تا بمانی به یزدان وفی
که باشی در آنسو سبک و صَفی
۱۹۵
ز دنیا مدار آرزو، بیش از این
که اخدود شد گور شاه زمین
۱۹۶
تو گر پند گیری ز آن قصهها
شوی اهل معنا و جان و صفا
۱۹۷
نه آن شاه ماند و نه تخت و کین
نه آن تاج، نه زر، نه آن نقش و زین
۱۹۸
بماند شهید و وفادار دین
که نامش بود در جهان آفرین
۱۹۹
تو هم با شهیدان بیعت ببند
مرو سوی ظلم و سوی گزند
۲۰۰
به پایان رسد نیمهی این پیام
بگویم دگر بار با صد کلام
۲۰۱
بگو ای برادر! ز اخدود یاد
که باشد در آن قصه، راهِ رشاد
۲۰۲
مپندار دنیا بُوَد جاودان
که آن تخت گردد به خاک، آستان
۲۰۳
چه بسیار شاهان، پر از ناز و بُخت
که امروز نامی نماندهشان سخت
۲۰۴
ولی آن شهیدان با جانِ پاک
بماند نشانشان به دلهای خاک
۲۰۵
ز خاکِ شهیدان برآمد درخت
که شد سایهاش بر دل خلق، رَخت
۲۰۶
چه نیکوست مردی، که در راه دین
نترسد ز شمشیر، نه آتشین
۲۰۷
چه نیکوست دستی که بخشد عطا
چه نیکوست چشمی که بیند خدا
۲۰۸
مپندار زر ماندت جاودان
که باشد به فردا، بلا در نهان
۲۰۹
تو آن به، که با جان خود راست باش
نه با تاج و تخت و نه زر، سرفراش
۲۱۰
در اخدود بین، آن وفادار زن
که با طفل خود رفت بیچون و فن
۲۱۱
چو طفلی زبان وا نمود آن زمان
که جان زن افروخت بر آسمان
۲۱۲
اگر اهل عشقی، تو بر جان نگر
که باشد در آنجا، در و گنج و زر
۲۱۳
جهان آزمونگاهِ ایمان و صبر
مپندار این قصه بیدرس و عبر
۲۱۴
تو گر مهر یزدان به دل آورى
به هر شعلهای گلشنش باورى
۲۱۵
ز خون شهیدان رود نور و جوش
شود خاک تیره، چو مشک و چو دوش
۲۱۶
مپندار باطل بماند به پا
که یزدان برافکند ظلم و جفا
۲۱۷
همیشه حق است آنکه ماند بلند
نه آنکس که با ظلم دارد گزند
۲۱۸
چه بسیار پاداش و لطف خدا
که باشد نهان در دلِ مبتلا
۲۱۹
اگر در ره دین شوی رهنمون
ببخشد تو را باغ رضوان و خون
۲۲۰
خدا با تو باشد، اگر اهل حق
نه با اهل کین، نه ز طاووس و طَرق
۲۲۱
بیا ای برادر، به راه خدا
که این است سرمایهی ماجرا
۲۲۲
نه دنیا وفا کرد بر هیچکس
نه تاج و نه زَر، نه آواز و بس
۲۲۳
ببین آن که در خندق افتاد پاک
چگونه شد افلاک از نامِ خاک
۲۲۴
ببین قصهای زنده شد با وفا
که تا روز محشر بماند صدا
۲۲۵
خداوند با اهل ایمان بر است
نه با اهل ظلم و نه آن شرپرست
۲۲۶
بترس از ستم، گر نه بینی عذاب
که آتش دهد پاسخِ آن خطاب
۲۲۷
چه نیکوست آن دل که بر مهر گشت
نه آنکس که با زر، به دنیا گذشت
۲۲۸
بگویم تو را قصهای تازه باز
که اخدود باشد، نه آن زمان راز
۲۲۹
که امروز اخدود بسیار هست
به رنگ فریب و به چهرهی مست
۲۳۰
یکی خندق از فقر و نادانی است
یکی خندق از کبر و خودرانی است
۲۳۱
یکی خندق از ظلمِ اهل زمین
که سوزاند دلها به تیغ و حَنین
۲۳۲
یکی خندق از حرص و سود و زر است
که آتش زند جان انسان، پرست
۲۳۳
تو با نور ایمان، به اخدود زن
که باشی تو رَستِه ز بند و ز تن
۲۳۴
مگر روزگاری بیابی بهار
که آن گل دهد، بیگزند و غبار
۲۳۵
چه بسیار طفلان در آتش فتاد
نه چون قصه، امّا پر از اضطراب
۲۳۶
چه بسیار مادر به اخدود رفت
که در سینهاش شعله از غم شکفت
۲۳۷
چه بسیار دلها بسوزد هنوز
که اخدود از ظلم دارد فروز
۲۳۸
تو گر اشک داری، ببارش به خاک
که باشد به یادِ شهیدان پاک
۲۳۹
ز نوزادِ آن زن، به دل یاد کن
که بر مادرش گفت: صبر و سَکَن
۲۴۰
ز جان شهیدان بیا شرم گیر
که رستند با شوق، در راه دیر
۲۴۱
تو هم بر در خندق نفس بزن
که آن اخدود است و تو را بَند تن
۲۴۲
اگر آتش آز درونت بسوخت
بزن آب مهر و خدا را بجوی
۲۴۳
خداوند بخشندهی نور و ناز
ز تو خواهد ای دل، صفا بیمجاز
۲۴۴
اگر با خدا باشی از جان پاک
نه ترسی ز اخدود و نه تیر خاک
۲۴۵
ببین آیهای از دل فرقان پاک
که قصهست از خندق اهل هلاک
۲۴۶
بخوان این سخن را به گوش و به دل
که هر لحظه آید در آن صد سبل
۲۴۷
مپندار این قصه پایان گرفت
که تا هست ظلم، آتش آن نگرفت
۲۴۸
تو ای اهل مهر و وفا، پاس دار
که هر لحظه اخدود دارد شمار
۲۴۹
بترس از ستم، باش اهل کرم
ببخشای بر بینوا و قلم
۲۵۰
که باشد به فردا تو را آن پناه
خداوند مهر و صفا و نگاه
۲۵۱
مپندار شاهی دهد اعتبار
که آن تخت گردد به گور و غبار
۲۵۲
تو با دل برو سوی نور و نجات
که گردد دلت در صفا در ثبات
۲۵۳
خداوند بخشندهی بندگان
که دانند قدرِ عطا و نشان
۲۵۴
بماند ز ایمان، یکی نور پاک
شود خندق آتش، گلزار خاک
۲۵۵
بیا ای برادر، ز ظلم حذر
که افتد ستمگر به خندق، به سر
۲۵۶
ببین آن که با خلق یزدان نجنگ
چه آرام گیرد، نه چون شاهِ ننگ
۲۵۷
چو پایان گرفت این سرود بلند
ز خندق برآید یکی بوی قند
۲۵۸
که باشد ز یاد شهیدان ما
که رستند با عشقِ ربّنا
۲۵۹
نماند از آن شاه، جز آه و خاک
بماند شهید و وفادار پاک
۲۶۰
تو را هم نجات است، گر مردمی
که با مهر و ایمان، همآوردی
۲۶۱
چه نیکوست مردی، که در خندق است
نه آنکه به زَر و ستم عاشق است
۲۶۲
تو گر در صف عاشقان ایست شوی
به یزدان و فردوس، پیوست شوی
۲۶۳
اگر در دل آتش فتد، صبر کن
که یابی در آن شعله، صد گنج و فن
۲۶۴
نگر تا ز اخدود، بینش بری
نه در خواب غفلت، نه در کافری
۲۶۵
بیا ای برادر، به راه یقین
که باشد در آن راه، عطر و نگین
۲۶۶
چه نیکوست اخدودِ جان از هوا
که آتش شود در ره کبریا
۲۶۷
چه نیکوست آنکس که اخدود جان
بسوزاند از نور حق بیزبان
۲۶۸
نه تنها شهیدان برون از بلا
که هر عاشقی رسته شد از جفا
۲۶۹
بیا ای جوانمرد، با صد وقار
گذشتی ز خندق، شوی تاجدار
۲۷۰
که فردا نباشد جز این راه راست
نه زر، نه قصر، نه فخر و خواست
۲۷۱
اگر قصهی اخدود در دل نشست
تو را گنجی آمد ز دریای مست
۲۷۲
چو بگذشت این قصه با صد پیام
بماند به دل راهِ صد احترام
۲۷۳
خداوند پاداش عاشق دهد
که در راه ایمان، مصافق رود
۲۷۴
مبادا ز یاد شهیدان بری
که آن یاد باشد ره داوری
۲۷۵
تو ای دل! به هر شعله آرام گیر
که مهر خداوند دارد مسیر
۲۷۶
به پایان رسید این سرودِ بلند
به یاد خداوند و بویِ سپند
۲۷۷
درود آن دلها که پر نور شد
به خندق، چو گلزار پر شور شد
۲۷۸
تو هم خندق نفس را بشکنى
که آتش شود رحمت حق، فنى
۲۷۹
مپندار پایان گرفت این سخن
که تا ظلم باشد، رسد راه تن
۲۸۰
تو ای اهل ایمان، بخوان این پیام
که باشد تو را راه، تا والسلام
۲۸۱
درود خدا بر شهیدان دین
که بر خاکشان پر شود آفرین
۲۸۲
بیا در ره عشق، جان را فدا
که باشد جزای تو رضوان خدا
۲۸۳
نه اخدود از آتش، آتش شدست
که از نور ایمان، گلآتش شدست
۲۸۴
تو گر در ره حق بسوزی چو شمع
شود سایهی تو بر افلاک جمع
۲۸۵
مبادا شوی غافل از آن سرود
که در آن، صفا ماند و باطن نمود
۲۸۶
ببخش ای برادر، عطا کن، گذر
که این است سرمایهی خیر و شر
۲۸۷
در اخدود امروز، فریاد زن
که باشد ز یاد خدا جان روشن
۲۸۸
به پایان رسد این سخن با صفا
درود خدا بر دلِ با خدا
۲۸۹
که نام شهیدان بماند بلند
نه آن شاه و زر، نه آن رنج و بند
۲۹۰
تو ای دل! صفا را بگیر از خدا
که این است راهی به دارالبقا
۲۹۱
نه شمشیر ماند، نه آن تخت شاه
بماند فقط نور ایمان به راه
۲۹۲
خدا با تو باشد، اگر پاکیات
شود در دلِ اخدود، افلاکیات
۲۹۳
ببین قصهی اخدود را تا ابد
که هر دم دهد جان تو را یک مدد
۲۹۴
به اخلاص، این قصه را زنده دار
که ماند به جانت، چو نور و بهار
۲۹۵
درود خداوند بر عاشقان
که بر خندق عشق، شد همرهان
۲۹۶
تو ای دل! اگر مؤمن و با صفی
تو هم بر شهیدان، کنی اعتفی
۲۹۷
بخوان این سرود از دلِ پر ز شوق
که گردد دلت آسمانی چو طَوق
۲۹۸
بگو با خدا، عهد نو کن به جان
که باشی در این راه، مردِ زمان
۲۹۹
خدا با شهید است و با عاشقان
نه با اهل ظلم و نه کافران
۳۰۰
سرودم ز اخدود، با عشق و جان
که باشد بر آن، مهر ربّ جهان
با کمال میل، در ادامه نتیجهگیری منظومهی اصحاب الاُخدود با نثر روان و تحلیلی تقدیم میشود:
نتیجهگیری
ماجرای «اصحاب الاُخدود» که در قرآن کریم آمده، تنها روایتی از ایمان و ظلم در گذشته نیست، بلکه نمونهای جاودان از رویارویی نور و ظلمت، ایمان و طغیان، و وفاداری در برابر دنیاطلبی است. این حکایت، تصویری از پایداری انسانهای مؤمن در برابر ستم بیامان ستمگران است؛ آنان که برای حفظ ایمان، جان خود را تقدیم کردند، ولی لحظهای به ظلم تن ندادند.
در این منظومه، کوشیده شده است با زبان شعر و قالب مثنوی، ژرفای ایمان آن مؤمنان راستین و نیز سرنوشت شوم ظالمان به تصویر کشیده شود. این سروده نه فقط یادآور بزرگی مقام شهیدان ایمان، بلکه هشداری است به اهل ظلم، و دعوتی است به مردم امروز که با بیداری و احسان، راه مؤمنان گذشته را ادامه دهند.
خندق آتش، تنها مربوط به گذشته نیست؛ در هر دوره، اخدودهایی پنهان در دل انسان و جامعه پدید میآید؛ اخدود جهل، خندق حرص، خندق تکبر و خودخواهی، و آتشِ ظلم بر مظلومان. این منظومه در پی آن است که دل انسان معاصر را بیدار کند و بگوید:
اگر با خدا باشی، آتش گلستان میشود؛ و اگر به ظلم روی آوری، نعمت به نقمت بدل خواهد شد.
پایان این داستان، دعوتی است به شناخت خدا، پرهیز از ستم، و وفاداری به حق و عدالت؛ زیرا آنکه با ایمان زندگی کند، در هر زمان و مکان، برندهی حقیقی و ماندگار تاریخ خواهد بود.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۸