رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۹۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باشمه تعالی

حکایت منظوم «اصحاب الجنة»

سروده‌ی: دکتر علی رجالی

 

در حال ویرایش

مقدمه

 

یکی از حکایت‌های پرمغز قرآن کریم، سرگذشت گروهی از مردمان است که در سوره‌ی مبارکه‌ی قلم، آیات ۱۷ تا ۳۳، با عنوان اصحاب الجنّه ذکر شده‌اند. این حکایت، ماجرای نعمت الهی، آزمون بخل و بخشش، و عاقبت عبرت‌آموز انسان در دنیا را به زیبایی بیان می‌کند. مردی صالح و بخشنده، باغی پربرکت داشت و از ثمرات آن به مستمندان می‌بخشید. پس از وفات او، فرزندانش تصمیم گرفتند راه بخل در پیش گیرند و فقرا را از نعمت الهی محروم سازند. نتیجه آن شد که در دل شب، به مشیّت الهی، باغ نابود شد و تنها پشیمانی برایشان ماند.

این منظومه‌ی ۳۰۰ بیتی با الهام از این آیات، به نظم درآمده است تا هم شرح و تفسیری منظوم بر آیه‌های نورانی قرآن باشد، و هم آینه‌ای اخلاقی و اجتماعی برای انسان معاصر که در آزمون مال و نعمت گرفتار غفلت و خودخواهی است.

در این سروده، سعی شده است مضمون آیات قرآن با زبانی روان، در وزن حماسی شاهنامه‌ای (فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعْلن) بیان گردد تا علاوه بر محتوا، صورت هنری و آهنگین نیز جاذبه‌ای دوچندان برای مخاطب ایجاد کند.

باشد که خواننده‌ی فرهیخته، با تأمل در این سرگذشت، راه احسان و بخشش پیش گیرد و از فرجام بخل و دنیاطلبی عبرت گیرد.

والله ولیّ التوفیق

فهرست مطالب

عنوان اثر: حکایت منظوم اصحاب الجنّه
سراینده: دکتر علی رجالی
قالب: مثنوی (۳۰۰ بیت) – وزن شاهنامه‌ای
منبع الهام: سوره‌ی قلم، آیات ۱۷ تا ۳۳

بخش اول: نعمت و آزمون (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)

– معرفی باغ و مرد صالح
– بخشش به فقرا و برکت الهی
– مرگ پدر و طمع فرزندان
– تصمیم پنهانی برای بخل و چیدن ثمره

بخش دوم: عذاب و پشیمانی (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

– نابودی باغ به مشیّت الهی
– حیرت و تردید فرزندان
– اعتراف به گناه و استغفار
– عبرت‌گیری از عذاب و درک ناپایداری دنیا

بخش سوم: پند و عبرت (بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)

– پیام‌های اخلاقی قرآن درباره بخل و بخشش
– ارزش احسان و خطر غفلت
– ناپایداری مال و دنیا
– نیایش و تضرع پایانی به درگاه خداوند

 مقدمه:

به نام خدای جلال و کمال
که بخشد ز رحمت، عطا بی‌زوال
ز حکمت، دهد درس بر اهل دل
که بنماید از راه حق، هر سبل
یکی قصه از نیک‌نامان دین
بگفتم به شعر از رهِ نور و بین
که آمد در آیات فرقان پاک
بود پند آن، زنده و تابناک
«اصحاب الجنة» گروهی به بخل
فکندند در باغ نعمت، شق‌القمر
چو بخشش نکردند در راه حق
بشد نعمت از دستشان در طبق
من این قصه را کرده‌ام منظمی
ز نور و ز پند، گوهر عالمی
که باشد چراغی به راهِ بشر
که احسان بماند، نه مال و گهر

 فهرست منظومه:

۱. بخش یکم: نعمت و آزمون (بیت‌های ۱ تا ۱۰۰)

– وصف مرد بخشنده و باغ پربار
– مرگ پدر، طمع فرزندان
– تصمیم پنهان به بخل و آزمایش الهی

۲. بخش دوم: عذاب و پشیمانی (بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

– شب رفتن به باغ، نابودی ناگهانی
– حیرت و ندامت فرزندان
– گفت‌وگو با خود و یاد خدا

۳. بخش سوم: پند و عبرت (بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)

– پیام‌های قرآنی: بخل و بخشش
– سرانجام دنیا و قیامت
– دعا و نیایش پایانی

بخش یکم: نعمت و آزمون (حدود ۱۰۰ بیت)

  • توصیف آن مرد نیکوکار و باغ پربار
  • بخشش به فقرا، شکر نعمت، برکت الهی
  • مرگ پدر، طمع فرزندان، تصمیم به بخل
  • آغاز آزمون الهی، گفت‌وگوی پنهانی فرزندان

بخش دوم: عذاب و نابودی (حدود ۱۰۰ بیت)

  • شب رفتن به باغ، تصمیم به ندادن حق فقرا
  • عذاب الهی، آتش یا صاعقه، نابودی باغ
  • بهت و حیرت فرزندان، پشیمانی
  • گفت‌وگوی میان آن‌ها: «مگر نگفتم خدا را یاد کنید؟»

بخش سوم: پند و عبرت (حدود ۱۰۰ بیت)

  • بازگشت به خدا، اعتراف به گناه
  • بیان پیام قرآنی: "کذلک العذاب و لعذاب الاخرة اکبر"
  • خطاب به اهل دنیا: شکر کنید پیش از آنکه دیر شود
  • نتیجه اخلاقی: «نعمت با شکر می‌ماند، با بخل می‌گریزد»

نمونه آغازین، ۱۰ بیت نخست 

به نام خداوند خورشید و ماه
که بخشنده‌ی رزق و بخشنده‌ راه
خداوند عدل و خدای وفا
که بنشاند آتش به باغ جفا
در آن دهر، مردی خداترس بود
دلش پاک و بخشنده‌ی روز بود
ز باغی پربرکت و سبز و خوش
نوا می‌رسید از کرم بر سروش
چو می‌چید از آن باغ، هر سال بار
ببخشید بر بینوایانِ یار
خدای از دلش شادمان می‌شد
زمین از کرم‌های او گُل شد
چو رفت آن بزرگ از جهان فنا
بماندند فرزند با مالِ ما
بگفتند: دیگر ندهیم چیز
که داریم خود کار و فکرت، عزیز
سحرگاه برخیز و بی‌هیچ درنگ
بچینیم این بار بی رنج و ننگ
نخواهیم از باغ چیزی کسی
ببرد، که این مال ما هست و بس

 

 

بخش یکم: نعمت و آزمون

ز باغی که از مهر یزدان شکفت
نصیب فقیران ز هر سوی رفت
پدر چون شنید از فقیران خبر
دلش گشت لبریز از خیر و ظفر
نمی‌خواست اندوخته مال را
همی خواست رضوان و اقبال را
چو می‌داد روزی به مسکین و یار
خدا داد او را هزاران ثمار
درختان پر از برگ و بار و صفا
زمین پر ز سبزه، هوا پر نوا
ز هر سو همی موج زد چشمه‌ای
ز لطف خدا و کرم رهنمای
پر از میوه شد شاخ‌های بلند
ز الطاف یزدان، ز رزق خداوند
چو شد موسم چیدن از باغ او
فقیران بیامد به آواز نو
پدر گفت: «برگیر، این مال توست
ز مال خداوند، نه مال پوست»
نخواهد خدا بنده‌ی خویش را
که در مال دنیا کند ریش را


پدر بود در بند لطف و کرم
ز دنیا نگیرد به دل بیش و کم
چو بگذشت آن مرد نیکو سرشت
فرود آمد از باغ و دنیا، بهشت
پسرها شدند آن زمان، مالکِ
همان باغ و آن نعمتِ سالکِ
یکی گفت: «ما این زمان وارثیم
نخواهیم بر گنج، کس را سهیم
نمی‌باید این بار، از باغ ما
کسی برگزیند به رسم وفا»
دگر گفت: «باید سحرگاه زود
برویم و برچینم این برگ و دود»
سحرگه برویم، پنهان ز خلق
نماند به این باغ، جز دست و حلق
نیاید کسی سوی باغِ پدر
که ما وارثیم و همه محترم
ز مسکین نترسیم و از ناله‌اش
که بگسست از باغ، پیوندش


سحرگاه برخاستند از سرای
نه با یاد حق، نی به دل روشنای
به پنهانی و با دل پر غرور
ز باغ و ز نعمت، شده مغرور
بگفتند با هم: «مبادا کسی
شود آگه از باغ پر میوه‌سی»
«کنیم این عمل بی‌خبر از جهان
ببندیم بر فقر، راه امان»
ندانستند آن دم که چشم خدا
به هر کارشان می‌زند از فرا
که یزدان نگردد فراموشکار
زند آتشی، گر نباشد وقار
ندیدند آن شب چه آمد پدید
خداوند، آن باغ را برکشید


ز طوفان و صاعق، ز آتش، شرر
در آن باغ زد شعله‌ی بی‌خبر
زمین گشت تیره، درختان تهی
همه نعمت و باغ، شد آگهی
سحرگه چو آمد، رسیدند باز
به باغی که دیگر نداشت راز
یکی گفت: «ما گم شدیم ای برادر
نباشد این‌جا باغ پدر
مگر راه را ما خطا رفته‌ایم
ز باغ پدر بی‌وفا گشته‌ایم»
دگر گفت: «نه، این همان جای ماست
ولی نعمت از ما جدا گشته راست»
خداوند، ما را بدین‌سان گرفت
ز ما نعمت و باغ و حاصل گرفت


بگفت آن یکی: «ای گروه سیاه
مگر یاد حق را نگفتید راه؟
مگر من نگفتم: خدا را سَپاس
که نعمت ز شکر، گردد اساس»
همه گفتند: «ای داور نیک‌خواه
ز ما برده‌ای این عطای نگاه
سُبحانَکَ ربّی، گنه کرد ما
ستم بر دل و جان خود کرد ما»
به زاری بگفتند با روی زرد
که این باغ را ما نشاید نبرد

 

مثنوی «اصحاب الجنّه» — بخش دوم: عذاب و نابودی

۹۱) شبانگاه در باغ، طوفان رسید
همه برگ و بارش ز بنیاد چید
۹۲) ز آتش، شراری برآمد بلند
که سوزاند شاخ و درختان قند
۹۳) نماند آن شکوه و بر و برگ و بار
ز باغی که می‌داد صدگونه کار
۹۴) ز رحمت بریده شدند آن زمان
چو بخل آوردند بر هم نشان
۹۵) سحر شد، پسرها برون آمدند
به سوی همان باغ، چون سرزند
۹۶) همی رفت با هم، گروهی سیاه
ندیدند گرداگرد خود هیچ راه
۹۷) چو دیدند آن باغ بی برگ و بار
ز حیرت برآمد دل و جان فگار
۹۸) یکی گفت: «گم گشته راه درست
نباشد چنین باغ، ویران و سست»
۹۹) دگر گفت: «نه! این همان باغ ماست
که طوفان بر آن زد، بر این نقش و راست»
۱۰۰) «خدا کرد آنچه سزا بود ما
که بخل آوریدیم و گم شد وفا»


۱۰۱) فغان شد ز هر سو در آن جمع پست
نداشته دل جز پشیمانی و بست
۱۰۲) یکی گفت: «من گفته بودم شما
که شکر آرید از خدای سَما»
۱۰۳) «نگفتید سبحان ربِّ کریم
ز حق غافل و دل پر از جور و بیم»
۱۰۴) همه گفتند: «حقا که حق است این
که گم کرده‌ایم آن سلوک یقین»
۱۰۵) «بکردیم بخل و فراموش شد
ز باغ، آن کرامت، که خاموش شد»
۱۰۶) «ز آه فقیران، چنین شد عیان
که بر ما نماند آن عطای جهان»
۱۰۷) «سبحان ربی! که ما ظالمیم
به خود کرده‌ایم این بلا را عظیم»
۱۰۸) چو نادم شدند آن گروه گنه
به درگاه یزدان، شدند از همه
۱۰۹) بگفتند: «ما را دگر بار بخش
به احسان خود، ده عطایی به نقش»
۱۱۰) «گر این‌بار بر ما ببخشی خطا
دگر شکر گوییم، در هر دعا»


۱۱۱) ندا آمد از عرش پروردگار:
«که این است کیفر، به هنگام کار
۱۱۲) «اگر شکر نعمت ندانید راست
ز دست شما نعمت آید به کاست
۱۱۳) «که دنیا سراسر بود امتحان
چه با درد و محنت، چه با بوستان»
۱۱۴) «شما در نعیمت، ز یاد من
شدید ای پسرها، همه بی‌وطن»
۱۱۵) «اگر توبه آرید، شاید امید
که باغی دگر بر شما برچکید»
۱۱۶) «ولیکن بدانید، دنیای دون
نپاید، اگر راه گردد زبون»
۱۱۷) چو گفت این سخن حق به گوش همه
به خاک افکندند سر، با دُعاء
۱۱۸) یکی گفت: «یا رب! ز ما درگذر
به نیکی نگه کن به این برگ و بر»
۱۱۹) دگر گفت: «نعمت، به فقر است راست
که با فقرا نعمت آید به کاست»
۱۲۰) یکی گریه می‌کرد با آه و درد
که این بخل، ما را به دوزخ سپرد

۱۲۱) چو شد توبه‌شان بر خدا آشکار
ز درگاه آمد پیام و شعار
۱۲۲) «که بخشنده‌ام، گر پشیمان شوید
ز راه خطا، سوی ایمان شوید»
۱۲۳) «ولیکن ندانید کی، کی رسد
ز نو آن عطا بر شما، بی‌عدد»
۱۲۴) «که دنیا محلِّ سُلوک و فناست
نه جاوید این نعمت و این ریاست»
۱۲۵) «بر این قصه پند است، ای مرد عقل
که در مال دنیا نبندید نقل»
۱۲۶) «مبادا شود بنده مغرور مال
که ناگه رسد قهر از ذوالجلال»
۱۲۷) «ببخش آنچه یزدان عطا کرده‌ات
که از اوست نعمت، نه از حُسن و جَدت»
۱۲۸) «اگر بخل ورزی، به دوزخ روی
اگر بخشش آری، به رضوان شوی»
۱۲۹) «که نعمت به شکر است پاینده‌تر
به بخل آید از باغ، ریزش به سر»
۱۳۰) «به عبرت نگه کن به اصحاب باغ
که گشتند از آن بخل، در نار و داغ»

۱۳۱) چنین است دنیا، پر از ناپدید
که هر لحظه از وی شود باغ، بید
۱۳۲) چو بخشش کنی، باغ باقی بود
وگر بخل، آن نعمت اندک بود
۱۳۳) به فقر است نزد خداوندِ حق
بزرگی، نه مال و نه جامه و دق
۱۳۴) چه بسیار باغی که پر نعمت است
ولی در درون، شعله‌ی آفت است
۱۳۵) چه بسیار مردی که دارد زر و سیم
ولی خالی است از حقیقت، ز بیم
۱۳۶) فریبش دهد مال و مکنت، به خاک
که فردا شود هم‌چو اصحاب باغ
۱۳۷) چو بر خاک افتد ز غرورش بلند
ببیند که نعمت نپایید چند
۱۳۸) بگوید: «چه کردم، که این شد عیان
نماندم به دنیا، نه یار و نه جان»
۱۳۹) بگرید ز بخل و ز نادانیش
که بگذاشت از خود، نیکی و بیش
۱۴۰) و آنک بخشید و دل داشت نرم
رسد در بهشت و شود نزد حرم

 

۱۴۰) و آنک بخشید و دل داشت نرم

رسد در بهشت و شود نزد حرم
۱۴۱) نه از مال دنیا شود بنده فرد
که دارا شود، گر دلش پاک و مرد
۱۴۲) خدا را بباید ستودن به وقت
که نعمت دهد یا که گیرد به سخت
۱۴۳) دل بنده باید پر از شکر و مهر
نه پرکینه و بخل و اندیشه‌ی قهر
۱۴۴) چو نعمت نماند، مکن آه و درد
که نعمت به هر کس، نپاید چو گرد
۱۴۵) برادر! چو داری ز رزقِ خدا
نرنجان دلِ بینوایانِ ما
۱۴۶) ببخش آنچه دادی خداوند پاک
مکِش نعمتش را به بخل و هلاک
۱۴۷) مبادا شوی چون اصحاب باغ
که در بخل گشتند در نار و داغ
۱۴۸) مبادا ز خود بینی و زور و زر
شوی کور و گم، بی‌خبر از نظر
۱۴۹) که روزی رسد مرگ بر جان تو
نباشد نه باغ و نه سامان تو
۱۵۰) تو ماندی و پرونده‌ی کارها
بماند آنچه کردی ز اسرارها


۱۵۱) چو فردا شود باز محشر پدید
شود کار آن بنده‌ی کینه‌کید
۱۵۲) ببیند که بخلش چه آتش فکند
ز دنیا چه مانده‌ست جز آه و بند
۱۵۳) خدا گویدش: «کاش می‌بخشیدی
به درگاه ما روی می‌آوردی»
۱۵۴) نگوید که زر داشتم بیش از این
بگوید که بخل آوردم در زمین
۱۵۵) به حسرت نگه می‌کند سوی خاک
که آن باغ پر بار شد دود و خاک
۱۵۶) نه بخشید در راه رضوان خویش
نه پرورد دل را ز ایمان و بیش
۱۵۷) و آنکس که نعمت به راه خدا
ببخشد، شود بنده‌ی با صفا
۱۵۸) رود سوی جنّت، شود در امان
به رحمت رسد در میانِ جنان
۱۵۹) خدا دوست دارد دل بخشش‌گر
نه دل‌های بخیل و بی‌اعتبر
۱۶۰) که نعمت چو از بنده گردد جدا
پشیمان شود آن زمان، بی‌نوا


۱۶۱) نباشد پشیمانی‌اش را ثمر
که دیگر نیاید به دستش گهر
۱۶۲) چو فرصت شد این لحظه‌ی عمر، کم
مده نعمتت را به باد ستم
۱۶۳) که فردا نماند ز تو نام و نان
نماند مگر نام تو در زبان
۱۶۴) بگوید خلایق: «چو بخشنده بود
ز نعمت، فقیران را افکنده بود»
۱۶۵) و یا گویند: «بخیل و مال‌دوست
که نعمت گرفت و به کس راه نبوست»
۱۶۶) تو باش آنکه بخشش بود رسم تو
نباشد به بخل اندرون اسم تو
۱۶۷) ز هر نعمتی کز خدا داده‌اند
ببخش آنچه باید، که آزاده‌اند
۱۶۸) به احسان شود باغ، پاینده‌تر
به بخل آید از نعمتت زهر و شر
۱۶۹) چو یزدان عطایی دهد در نهان
ببخش آن عطا را به اهلِ جهان
۱۷۰) که با دست بخشنده باشد کمال
نه با بخل و با زرِ بی‌اعتدال

۱۷۱) ز بخل است کز باغ نعمت پرید
ز حسرت، دل از سینه بیرون جهید
۱۷۲) بسا مرد کز مال شد بی‌خبر
چو بخل آمدش چون غباری به سر
۱۷۳) و مردی که داد از دلش مال را
خدا داد او را صفا و نوا
۱۷۴) نگه کن به احوال آن مرد پاک
که داد و نترسید از نقص خاک
۱۷۵) چو بخشنده باشد دل و دست تو
نرنجی ز فردای زشت و عدو
۱۷۶) به دنیا مکن دل، که باقی نماند
ز این باغ، جز یاد و نامی نماند
۱۷۷) همان به که بخشش بود کار تو
که بخشد خدا هم پاداش تو
۱۷۸) از اصحاب جنّت بگیر ای خرد
که بخل آوردند، و شد بد ثمر
۱۷۹) چو یزدان دهد نعمت بی‌حساب
مکن بخل، کان نعمت آید به تاب
۱۸۰) چو آمد سحر، نعمتت شد فنا
چو بخل آمد از دل، شدی بی‌صفا

۱۸۱) بدان، ای برادر، که این زندگی
به احسان شود روشن و بندگی
۱۸۲) ز بخشنده بودن نترس از قضا
که بخشش، رساند تو را سوی رضا
۱۸۳) چو بخشنده باشی، تو بخشیده‌ای
به جان خویش هم گل برافشنده‌ای
۱۸۴) مگو مال من هست و باغم پر است
مگو دستِ درویش، ناخوشتر است
۱۸۵) که فردا نمانی و آن مال و زر
شود دست بیگانه، بی‌نام و در
۱۸۶) تو آن به که بخشی، شوی رسته جان
خری آن بهشت از ره آن نشان
۱۸۷) مبادا شوی هم‌چو آن قوم دون
که بخل آمد از ایشان، و شد رهنمون
۱۸۸) ز دنیا نماند جز آه و دود
اگر بخل باشد تو را در وجود
۱۸۹) بر آن باغ دنیا، که فانی بود
مکِش دل، که این باغ جاوید نبود
۱۹۰) همان بهتر آن باغ باقی بود
که آن در بهشت است و پاکی بود

۱۹۱) خری آن بهشت از ره احسان خویش
نه با بخل و با کینه و زر و بیش
۱۹۲) جهان را مکن قبله‌ی آرزو
که فردا شوی خاک، بی‌نام و بو
۱۹۳) نماند از این مال، جز یک کفن
نماند جز اعمال تو در زمن
۱۹۴) پس اکنون که داری ز یزدان عطا
مکن بخل، و بشنو ز ما این ندا
۱۹۵) چو بخشی، خدا بر تو بخشد زیاد
نترسی ز نقصان و مال و فساد
۱۹۶) ز احسان، بهشت آیدت در نظر
ز بخل آیدت شعله‌ی بی‌ثمر
۱۹۷) مبادا که بخل آورد بر تو دام
شود نعمتت دود و خاک و حرام
۱۹۸) بکن شکر یزدان، به هر صبح و شام
که یابد ز شکر، دل تو مرام
۱۹۹) چو یزدان عطا کرد، بخشنده باش
مبند آن عطا را به دل، بی‌خراش
۲۰۰) بترس از سرانجام اصحاب باغ
که سوزد دل و دیده از داغ داغ

 

بخش سوم: پند و عبرت پایانی (بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)


۲۰۱) بترس از سرانجام اصحاب باغ
که سوزد دل و دیده از داغ داغ
۲۰۲) اگر نعمت امروز در دست توست
مپندار باقی‌ست بر پَست توست
۲۰۳) ز بخل است گر نعمتت کم شود
به بخشش، دل تو پر از دم شود
۲۰۴) همان لحظه کز دل رود یاد حق
بیاید بر آن نعمتت شور و دق
۲۰۵) نپاید به دنیا نه باغ و نه زر
نپاید به انسان، غرور و نظر
۲۰۶) چو باشد دل از یاد یزدان تهی
شود نعمت از بند بنده رهی
۲۰۷) ز یاد خدا نعمتت پر دوام
ز بخل، آیدت جان پر از زخم و دام
۲۰۸) بگیر این سخن را به جانت پناه
که باشد در این نکته صدگونه راه
۲۰۹) مکن بخل، تا باغ تو سبز ماند
مکن ظلم، تا جان تو پاک ماند
۲۱۰) مبادا شوی هم‌چو آن قوم دون
که در ظلم و بخل آمدند سرنگون


۲۱۱) به دنیا مکن دل، که فانی شود
به بخشش، دلت جاودانی شود
۲۱۲) اگر مال داری، ببخش آن به یار
که بخشنده گردد به فردا، سَوار
۲۱۳) چو باشی کریم و دل آگاه تو
شود باغ باقی ز کوتاه تو
۲۱۴) چه نیکو بود بخشش مال پاک
که آید بر آن بنده لطفی ز خاک
۲۱۵) نبینی که اصحاب جنّت چه شد؟
به بخل، آن همه نعمت از دست بد
۲۱۶) همه روزه نادم شدند از خطا
ز بیمِ خدای بزرگ آشنا
۲۱۷) بگفتند: «ما را ببخش ای خدا
که کردیم بخل و شدیم بی‌نوا»
۲۱۸) خدا گفت: «عفو است بر توبه‌کار
ولی بخل، آرد به دوزخ گذار
۲۱۹) مپندار بخل است نشان خرد
که بخل، آتشی در دل مرد خرد
۲۲۰) نبینی که در بخل، صد فتنه است
که بر باغ نعمت چو صاعقه است


۲۲۱) چو بخشی، شود رزق تو پر صفا
نیاید به تو وحشت از هر بلا
۲۲۲) مبادا شوی هم‌چو آنان که مال
گرفتند و کردند در بخل حال
۲۲۳) بسا باغ نعمت که از بخل سوخت
بسا دل که از جور آن، زخم دوخت
۲۲۴) بسا مرد غافل که زر در کفش
ولی دوزخ آماده شد بر هدفش
۲۲۵) ز زر نیست عزت، ز بخشش بود
که بخشنده، نزد خدا مقرب بود
۲۲۶) نکوتر بود رزقِ اندک ولی
که باشد به احسان و دل با ولی
۲۲۷) وگر رزق بسیار باشد به دست
ولی بخل و کبر آورد بر تو پَست
۲۲۸) چه نیکو بود عاقبت در کرم
که از بخل خیزد فقط درد و غم
۲۲۹) خداوند روزی ده و رازدار
کند بخشش از بنده‌ی باوقار
۲۳۰) وگر بنده بخل آورد در جهان
شود مال و جانش همه در زیان


۲۳۱) بترس از عذاب خدای کریم
که آرد به بخل تو را در جحیم
۲۳۲) که دنیا گذرگاه فانی بود
به احسان، دل بنده جانی بود
۲۳۳) چو فردا شود دفتر کار باز
نماند جز احسان و راه نیاز
۲۳۴) نباشد نه باغ و نه مال و نه زر
نماند مگر آنچه کردی تو در
۲۳۵) ببخش آنچه داری، بمان جاودان
که بخشنده گردد عزیز و جوان
۲۳۶) تو دانی که دنیا بود امتحان
یکی در عطا، دیگر اندر زیان
۲۳۷) چو نعمت رسد، کن شکر آن
که باشد شکر، نگهبان جان
۲۳۸) چو بخل آوردی، بلایت رسد
ز نعمت، به دوزخ رهت بسته شد
۲۳۹) مبادا کنی کار اصحاب باغ
که ماندند در حیرت و آه و داغ
۲۴۰) مبادا شوی چون دل آزرده‌گان
که از بخل گشتند بی‌کار و جان


۲۴۱) خدا را بخوان با دل و جان پاک
که بخشش دهد بر تو از خاک و خاک
۲۴۲) مپندار بخل است راه نجات
که بخل آورد در دل، تیر و مات
۲۴۳) ز احسان شود بنده نزد خدا
بهشتی شود، رسته از ما سوا
۲۴۴) چو بخشش کنی، جان تو شاد گردد
به رضوان، تو را رهنمایی کند
۲۴۵) اگر در عطایی، شود دل گشاده
شود در قیامت، بهشتت نهاده
۲۴۶) مبادا دل از بخل تیره کنی
که دوزخ، به جانت حواله کنی
۲۴۷) بخوان آیه‌ی «کذلک العذاب»
که گردد به دل، این کلامت شراب
۲۴۸) «و لعذاب آخرت اکبر است»
به دنیا نپیچی که آن بی‌خبر است
۲۴۹) بدان روز پاداش اعمال توست
نه مال و نه باغ و نه احوال توست
۲۵۰) ز کردار خود، خانه‌ای ساز نو
که بخشش کند بهر تو آبرو


۲۵۱) چو دنیا گذر کرد، احسان بماند
ز نیکی، نشان تو در جان بماند
۲۵۲) وگر بخل آری، نماند اثری
جز افسوس و درد و غمِ دیگری
۲۵۳) کنون ای برادر، اگر مال هست
مکش آن به بخل و به دل‌های پَست
۲۵۴) ببخش آنچه دادی خداوند تو
که بخشد خداوند پاداش نو
۲۵۵) چو احسان کنی، باغ باقی شود
وگر بخل، نعمت فنا گردد
۲۵۶) به دنیا مکن دل که فانی بود
به بخشش، بقا جاودانی بود
۲۵۷) خداوند را بندگان کریم
کند یاری و لطف و روزی عظیم
۲۵۸) به احسان، شوی هم‌نشین نبی
به بخل آیدت دوزخ از هر سَبی
۲۵۹) نبینی که اصحاب باغ آن زمان
چو کردند بخل، آمد آن ناگهان
۲۶۰) چو سوخت آن باغ، نماند از ثمر
بماندند با آه و اشک و ضرر


۲۶۱) تو ای هوشمند از سخن پند گیر
به دنیا و مالش مکن دل اسیر
۲۶۲) که فردا چو نعمت رود از کف‌ات
نماند جز آن دردِ بی‌عرفه‌ات
۲۶۳) کنون تا که فرصت به دست تو هست
ببخش و مکن دل به مال و به پَست
۲۶۴) ز احسان، تو را عاقبت روشن است
به بخل، آن عاقبت گم شدن است
۲۶۵) نگویم که مال است بی‌فایده
که احسان کند مال را پایه
۲۶۶) چو در مال، احسان نباشد درون
شود آن زر و باغت همه واژگون
۲۶۷) ز بخشش، بهشت آیدت در نظر
به بخل آیدت نار و آتش به سر
۲۶۸) کنون ای برادر، اگر مرد راهی
مکش بخل و آز، آن نشانی
۲۶۹) که بخشنده گردد عزیز خدا
شود عاقبت در رضای خدا
۲۷۰) کنون بشنو این قصه‌ی پر پناه
که باشد چراغی، تو را در سُراغ


۲۷۱) نگویم جز آنچه حقایق بود
که بخشش، ره صد فرات بود
۲۷۲) به هر کس که بخشش کند از دلش
خداوند بخشد عطا بر دلش
۲۷۳) ز باغی که سوخت از گناه و بخل
بگیر این پیام و مشو بی‌عقل
۲۷۴) که هر نعمتی دارد آیینه‌ای
ببین در دل آن، رهی نو به پی

پایان بخش سوم: عبرت و دعا

۲۷۵) ز بخشش شود نام تو جاودان
ز بخل آیدت ننگ و عار و زیان
۲۷۶) کسی زنده ماند به احسان و داد
که بخشید نعمت، ز دل بی‌فساد
۲۷۷) وگر بخل ورزد به رزقِ خدای
رود در ره خسر و دوزخ‌سرای
۲۷۸) چه نیکو بود رسم بخشندگان
که روشن بود دل، چو آیندگان
۲۷۹) مکن بخل، کز آسمان قهر حق
فرود آید آتش، بر اهل شک
۲۸۰) چو بخشش کنی، باغ جانت شکوف
شود سبز و خرّم، چو در چشم سوف


۲۸۱) جهان نیست جز لحظه‌ای ناپدید
که هر لحظه گردد غنیمت، پدید
۲۸۲) از این لحظه، اندیشه‌ای تازه کن
دل از مال دنیا، سبک‌سازه کن
۲۸۳) نماند از این باغ جز خاطرات
ز دنیا مبر با خود الا حسنات
۲۸۴) ببر با خود احسان و لطف و صفا
مزن دل به مال و به راه جفا
۲۸۵) که فردا به کار آیدت نیکویی
نه زر و نه باغ و نه دل‌جویی
۲۸۶) تو نیکی بجوی از خدای کریم
که نیکی رساند تو را در نعیم
۲۸۷) خداوند بخشد عطا بی‌کران
به آنان که بخشند بر دیگران
۲۸۸) ببخش ای برادر، که فرصت کم است
ز غفلت مدار آن‌چه اندر دلم است
۲۸۹) چو توبه کنی و ببخشی عطا
بیابی ز یزدان، هزاران نوا
۲۹۰) ببینی که باغی دگر بر دهد
که فضل خدا بی‌عدد بر دهد


۲۹۱) کنون از حکایت بگیر ای خرد
که این پند جاوید باشد به فرد
۲۹۲) چو یاد خدا در دلت نغمه شد
ز تو بخل و کبر و غرورت برفت
۲۹۳) ببخشد خدا آنچه بخشیده‌ای
که در راه احسان، تو بالیده‌ای
۲۹۴) به جان پاک، احسان بود کار تو
شود پاک دامان، رخسار تو
۲۹۵) ز بخشش شود بنده بالا مقام
شود نزد یزدان، بلند از کلام
۲۹۶) خدایا دلم را ز بخلت رها
ز احسان کن آراسته در ضیاء
۲۹۷) ببخش آن‌چه داری به ما ای خدا
مکن تنگ، روزی و فضل و عطا
۲۹۸) به ما ده دلی پاک و بخشنده‌خوی
ز بخل و گنه، جان ما را بشوی
۲۹۹) رسانم به لطف تو، ای مهربان
به فردوس اعلی، در آن جاودان
۳۰۰) تمام آمد این قصه‌ی پر پیام
بود پند آن بر دل اهل کرام

نتیجه‌گیری

حکایت «اصحاب الجنّه» تنها روایتی تاریخی یا قرآنی نیست، بلکه تصویری روشن از آزمون همیشگی انسان در برابر نعمت‌های الهی است. انسان، هرگاه به نعمتی ظاهری چون مال، مقام، قدرت یا موقعیت اجتماعی دست یابد، در برابر یک دو راهی بزرگ قرار می‌گیرد:
یا آن نعمت را وسیله‌ای برای احسان و خدمت به خلق خدا می‌بیند و از آن بهره‌ای معنوی می‌برد،
یا گرفتار بخل، حرص و خودخواهی می‌شود و با محروم‌ساختن دیگران، خود را از رحمت الهی محروم می‌سازد.

در این سرگذشت قرآنی، فرزندانِ مردی صالح، فرصت شکرگزاری را از دست دادند. آنچه سبب هلاکت آن باغ شد، نه طوفان طبیعی، بلکه طغیان بخل در دل‌ها بود. و خداوند، با نابود ساختن آن نعمت، به آنان آموخت که **مال، باقی نمی‌ماند، مگر آن

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کامل اصحاب الجَنّه (بر پایه آیات 17 تا 33 سوره قلم)

زمینه داستان:

خداوند در این سوره می‌فرماید:
ما مردم مکه را با این ماجرا هشدار دادیم، همان‌گونه که اصحاب الجنة (یاران باغ) را آزمایش کردیم؛ چرا که آزمون نعمت، همان‌قدر سخت است که آزمون فقر.

اصل ماجرا:

در گذشته، مردی مؤمن و نیکوکار در شهری (احتمالاً یمن) صاحب باغی پربار بود.
او طبق دستور الهی، حق فقرا را از محصول باغ جدا می‌کرد و به آنان می‌داد.
خداوند هم برکت و نعمت فراوان به باغ او داده بود.

اما وقتی آن مرد از دنیا رفت، فرزندانش گفتند:

ما دیگر به فقرا نمی‌دهیم!
اگر سهم فقرا را ندهیم، خودمان سود بیشتری می‌بریم.
بیایید صبح زود و پنهانی برویم، محصول را بچینیم، پیش از آن‌که نیازمندان مطلع شوند.

خداوند می‌فرماید:

فَانطَلَقُوا وَهُمْ یَتَخَافَتُونَ
آن‌ها پنهانی راه افتادند و با هم آهسته سخن می‌گفتند.

گفتند:

أَلَّا یَدْخُلَنَّهَا الْیَوْمَ عَلَیْکُمْ مِسْکِینٌ
امروز نباید هیچ فقیر و مسکینی وارد باغ شود!

اما خداوند نقشه‌ای دیگر داشت...

عذاب الهی:

در شب، خداوند بلایی آسمانی بر آن باغ فرود آورد.
یا آتش فرستاد، یا صاعقه نازل شد و تمام باغ سوخت و نابود شد.

صبح که فرزندان به باغ رسیدند، گفتند:

إِنَّا لَضَالُّونَ
ما راه را گم کرده‌ایم! این باغ ما نیست!

اما وقتی نزدیک‌تر شدند، فهمیدند همان باغ خودشان است، اما نابود شده.

فریاد زدند:

بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ!
نه، این همان باغ ماست... ما محروم شده‌ایم!

پشیمانی دیرهنگام:

یکی از آن‌ها که عاقل‌تر بود، گفت:

أَلَمْ أَقُل لَّکُمْ لَوْلَا تُسَبِّحُونَ؟
مگر به شما نگفتم خدا را یاد کنید و شکر بگزارید؟

دیگران گفتند:

سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنَّا کُنَّا ظَالِمِینَ
منزّه است پروردگار ما! ما ستمکار بودیم!

نتیجه کارشان:

خداوند فرمود:

همان‌گونه که نعمت را از اصحاب الجنّه گرفتیم،
اگر شما نیز در نعمت‌ها ناسپاس باشید، ما نیز بر شما سخت می‌گیریم.

و در پایان:

کَذَٰلِکَ الْعَذَابُ ۖ وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَکْبَرُ ۘ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ
این چنین است عذاب ما، ولی عذاب آخرت بزرگ‌تر است؛ اگر بدانند!

پیام‌های عمیق داستان:

  1. طمع و بخل، نعمت را به نقمت تبدیل می‌کند.
  2. انسان باید در حال نعمت، شاکر باشد؛ وگرنه در فقر، پشیمان می‌شود.
  3. انفاق به فقرا، حفظ نعمت است؛ و بخل، نابودکننده مال و جان.
  4. خداوند آزمایش می‌کند: گاه با بخشش نعمت و گاه با گرفتن آن.
  5. این داستان، تمثیلی از زندگی دنیاست: اگر قیامت را فراموش کنیم، ممکن است هم دنیا را ببازیم هم آخرت را.

منابع تفسیری:

  • تفسیر المیزان (علامه طباطبایی): این داستان را تمثیلی از حقیقت امتحان الهی می‌داند.
  • تفسیر نمونه (آیت‌الله مکارم): تأکید بر پیام اجتماعی داستان؛ زوال ثروت در سایه بخل.
  • عرفا: باغ «نفس»، محصول «اعمال»، و فقرای «سالکان» را تعبیر کرده‌اند؛ که اگر حق اهل دل ادا نشود، نفس و عمل می‌سوزد.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان قابیل و هابیل

برگرفته از مثنوی دکتر علی رجالی

روایت نثر و تحلیل

به نام خداوند مهر و عدل و وفا، آن‌که عالم را با نور خود آشکار می‌سازد و انسان را با قدرت سخن و اندیشه، بر سایر مخلوقات برتری بخشید. او انسان را از خاک آفرید، اما با نفخه‌ای از جان الهی در او دمید، و این نفخه، مایه‌ی عقل، مهر و نشانه‌ی الهی در وجود آدمی شد.

آدم، پیامبر نخستین، پس از آنکه به زمین آمد، از لطف خداوند هم‌سری بردبار و هم‌زبان یافت. خداوند به ایشان دو فرزند عطا کرد: یکی باوفا و راست‌کردار، و دیگری نیرنگ‌باز و اهل ریا.

فرزند نخست، هابیل، نیک‌سرشت و پاک‌دل بود. در دل او هرگز کینه‌ای جای نداشت و از آن پرهیز می‌کرد. پیشه‌ی او شبانی بود؛ زندگی‌اش در کوه و دشت می‌گذشت، و دلش نیز مانند طبیعت، پاک و بی‌آلایش بود. در مقابل، قابیل فرزند دیگر، اهل فساد و بدخواهی بود. نه دل روشن داشت و نه نیت پاک. پیشه‌اش زراعت بود و در دلش کینه و خشم همچون آتشی پرخروش شعله می‌کشید.

وقتی وقت آن رسید که درباره‌ی همسر آینده خود سخن بگویند، زبان به گفت‌وگو گشودند. اما عقل و عدالت در آن گفتگو حاکم نبود. قابیل خواستار دختری نیکو شد که شرع او را از آن دختر بازمی‌داشت. قابیل اما اسیر نفس شد؛ دلش گرفتار وسوسه‌های شیطان گردید و خواسته‌های نفسانی، او را به مخالفت با حکم الهی کشاند.

قابیل به پدر گفت: «من چنین بندگی‌ای را نمی‌پذیرم. چرا من نباید به خواسته‌ام برسم؟ چه چیزی آنان را سزاوار زندگی بهتر کرده است؟»

پدر پاسخ داد: «داوری با خداست. هر که نزد او مقرب باشد، سرافراز خواهد بود.» سپس مقرر شد که هر یک از دو برادر، از اموال خویش هدیه‌ای به درگاه خداوند تقدیم کند تا خداوند قربانی برتر را بپذیرد.

هابیل، گوسفندی سالم و درشت برای قربانی برگزید. خداوند قربانی او را پذیرفت. اما قابیل از گندم‌های نامرغوب خود چیزی انتخاب کرد که مورد قبول درگاه الهی واقع نشد.

حسادت و بغض قابیل بالا گرفت. به هابیل گفت: «نه امیدی برای تو می‌ماند و نه حیاتی برایت می‌گذارم.» مرد پاک‌دل پاسخ داد: «خدایا! ما را از خاک (یعنی سقوط و گناه) حفظ کن.»

اما قابیل با سنگی سخت، بر سر هابیل زد و او را کشت. آن برادر پاک‌نهاد بر زمین افتاد و خونش خاک را آلوده ساخت. این، آغاز ظلم و نخستین گناهی بود که بر زمین رخ داد.

هابیل، در واپسین لحظات، از خدا خواست تا این فتنه را از زمین بردارد و دل قابیل را از کینه تهی سازد. زمین تاریک شد، و دل‌ها افسرده. آدم، پدر این دو، در غم از دست دادن فرزندش فرو شکست.

قابیل درمانده و شرمسار، به پیکر برادر نگاه کرد و ندانست که با این بدن بی‌جان چه کند. خداوند از سر رحمت، کلاغی فرستاد تا راه دفن را به او نشان دهد. آن کلاغ، زمینی را کاوید و مرداری را در آن پنهان کرد؛ قابیل راه کفن و دفن را آموخت.

در پی این صحنه، قابیل با ناله گفت: «رسوا شدم. از قرب خدا دور ماندم.» این سخن عبرتی برای همگان است: نجات در زندگی، خلوص، ایمان و بندگی است؛ نه پیروی از هوا و هوس.

تحلیل عرفانی و اخلاقی

۱. هبوط انسان و نفخه‌ی الهی: داستان با یادآوری خلقت انسان و دمیده شدن روح الهی آغاز می‌شود؛ این یادآور مسئولیت عظیم انسان و کرامت ذاتی اوست. اما همین انسان، در صورت پیروی از نفس و شیطان، می‌تواند از مقام خود ساقط شود.

۲. تفاوت دو نفس: هابیل نماد «نفس مطمئنه» و قابیل نماد «نفس اماره» است. دل آرام و بی‌کینه‌ی هابیل در مقابل دل پرآتش قابیل، تمثیلی است از دو مسیر انسان: راه نور و راه ظلمت.

  1. قربانی و اخلاص: خداوند قربانی هابیل را می‌پذیرد، نه به‌سبب ظاهر آن، بلکه به‌سبب اخلاص. در قرآن نیز آمده: «إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ»؛ یعنی خدا تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد.

۴. آغاز ظلم و عبرت تاریخ: اولین خونریزی بشر نه از نیاز، بلکه از حسد آغاز شد. این حادثه، ریشه‌ی همه‌ی ظلم‌های تاریخ است: حسد و هواپرستی.

۵. هدایت از سوی پرندگان؟: نقش کلاغ، اشاره‌ای است به اینکه حتی از حیوانات نیز می‌توان عبرت گرفت. و هدایت الهی در قالب‌هایی غیرمنتظره ممکن است.

۶. سخن پایانی: شاعر با آوردن نام خود (رجالی) در بیت آخر، یادآوری می‌کند که راه نجات از وسوسه‌های قابیل‌گونه، تنها در خلوص و ایمان است.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی قابیل و هابیل

حکایت(۳۳)

 

به نام خداوند مهر و صفا
خداوند عدل و خدای وفا


 

که با نور خود سازد او آشکار
نهادش به گفتار و فکرت قرار

 

ز خاک آفریدش به نفخه ز جان
که شد مایه‌ی عقل و مهر و نشان

 

 

چو آمد به دنیا، ز لطفِ نهان
زنی بردبارش شد آن هم‌زبان

 

 

دو فرزند دادش، یکی باوفا
دگر، پر ز نیرنگ و مکر و ریا

 

 

یکی بود هابیل و نیکو سرشت
که هرگز به دل کینه‌ای را نکِشت

 

چرا پیشه او بود در کوه و دشت
دلش خالی از کینه و بغض گشت

 

 

 

دگر بود قابیل و اهل فساد

نباشد چو هابیل، روشن نهاد

 

 

 زراعت بود پیشه و سخت کوش
دلش پر ز کینه، چو آتش، خروش

 

 

زبان چون گشودند در انتخاب
نه میزان بُد آنجا، نه عقل و صواب

 

 

که قابیل خواهان دختی نکو
ولی حکم یزدان بدش، منع او

 

 

چو در بند شیطان گرفتار شد
به دام هوا، دل پر آزار شد

 

 

بگفتا: نخواهم چنین بندگی
که باشد سزاوارشان زندگی!

 

 

پدر گفت: با حق بود داوری
ز نیکان بماند به جا سروری

 

 

بگفتا که هر یک ز اموال خویش
ببخشد به در گاه حق، مال خویش

 

 

گزین کرده هابیل، قوچی سترگ

اجابت نمودش خدای بزرگ

 

 

 

ز گندم گزین کرد قابیل و چید
نهاد آن به درگاه و پاسخ ندید

 

 

 

به هابیل گفتا ز بغض و حسد
 نباشد امید و حیات و مدد

 

 

جوابش چنین داد آن مرد پاک
که: یارب! نگهدار ما را ز خاک

 

 

زند سنگ سختی به هابیل او
شود کشته، آن بنده‌ی نیک‌خو

 

فتاد آن برادر به خاکِ سیاه
شد آغاز ظلم و نخستین گناه

 

 

 

 

فتاد آن برادر ز درد و ز خون
بگفت: ای خداوند! بنما تو چون

 

 

که این فتنه را در زمین کم کنی
دل از کین و خشمش تو بی‌غم کنی

 

 

جهان گشت تاریک و دل‌ها فسرد
که آدم به سوگ جگرگوشه مرد

 

 

 

تنش ماند بر خاک و شد شرمسار
نداند در آن لحظه راه گذار

 

 

نگه کرد قابیل بر پیکر ش
ندید آن‌چنان مرگ در منظرش

 

 

 

فرستاد یزدان، ز رحمت کلان
یکی زاغ را، تا دهد او نشان

 

 

ز خاک زمین، روی مردار کرد
نمود آنچه باید، به کردار کرد

 

 

 

به ناله بگفتا که رسوا شدم
ز قرب تو نزد خدا وا شدم

 

 

" رجالی" ، نجات تو در زندگی

خلوص است و ایمان، تو را بندگی
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی «قابیل و هابیل»

در دست ویرایش 

مقدمه

داستان قابیل و هابیل، نخستین روایت خون و بلا در تاریخ انسان است که در قرآن کریم آمده و اهل دل را همواره به تأمل و عبرت فراخوانده است. این داستان حکایت دو برادر است؛ یکی مطیع خدا و سرشار از تقوا، و دیگری اسیر نفس و حسد. قابیل، نخستین انسانی است که دست به خون برادر خود زد و آتش فتنه و ستم را در زمین برافروخت. هابیل، نخستین شهید تاریخ انسانیت، جان خود را در راه خدا تقدیم کرد و چراغ راه مؤمنان و رهروان حق شد.

این مثنوی، سرگذشت آن دو برادر را در ۳۰۰ بیت و سه بخش، به زبان حماسی و در وزن شاهنامه‌ای (فعولن فعولن فعولن فعل) بازگو می‌کند. در این سروده، علاوه بر نقل وقایع تاریخی و قرآنی، آموزه‌های اخلاقی و عرفانی نیز گنجانده شده تا مخاطب را به تأمل در جایگاه تقوا، صبر، تسلیم، حسد، خشم، و عاقبت انسان دعوت کند.

باشد که دل‌های ما از کینه و خشم پاک شود و راه هابیل، یعنی راه قرب و رضوان الهی را پیش گیریم.

فهرست مطالب

۱. بخش نخست: پیدایش اختلاف و قربانی مقبول
    – معرفی دو برادر
    – قربانی کردن هر دو
    – حسد قابیل و قتل هابیل
    – تأسف پدر و درس خداوند

۲. بخش دوم: سرنوشت قابیل و عاقبت شهید
    – پشیمانی و غربت قابیل
    – وعده خدا به آدم
    – تثبیت مقام شهید
    – پیام‌های اخلاقی درباره تقوا و ظلم

۳. بخش سوم: عبرت نسل‌ها و بازخوانی پیام هابیل
    – ماندگاری نام نیک و بد
    – نقش حسد در سقوط انسان
    – تأکید بر عدالت، صلح و پرهیز از خون‌ریزی
    – پایان‌بندی اخلاقی و دعای ختمی

 

بخش نخست: آفرینش و نزاع آغازین (۱ تا ۱۰۰)

۱.
به نام خداوند جان‌آفرین
خداوند بخشنده‌ی مهربین

۲.
که جان داد بر آدم از نور خویش
بدو داد گفتار و منشور خویش

۳.
ز خاک آفریدش، به نَفْخِ خدا
که شد مایه‌ی عقل و رأی و صفا

۴.
چو آمد به دنیا، ز پروردگار
پدید آمد او را زنِ بردبار

۵.
دو فرزند دادش، یکی نیک‌خو
دگر، تندخو و پر از رنگ و بو

۶.
یکی نام او هابیل پاک
که جانش پر از مهر و دل روشن و پاک

۷.
دگر قابیل آن دل سیاه
ز کین و ز آز و ز پندار گاه

۸.
ز پیشه چو هابیل، شبان شده
دلش با خداوند جان، شده

۹.
قابیل چو دهقان به کِشت و درود
ولی در دلش آتشی بود و دود

۱۰.
چو آمد سخن از زناشویی
شدند آن دو پر کین و پر خوی‌وی

۱۱.
که قابیل خواهان دختی نکو
ولی شرع گفتش: «مکن، سوی او»

۱۲.
چو در بند گشت آن دلِ تیره‌رای
شد آشفته و تنگ‌دل همچو سای

۱۳.
بگفتا: «نپذرم من این قاعده
که باید رود جان به این طایفه!»

۱۴.
پدر گفت: «باشد، خدا داور است
و هرکس که نیکوست، پیروز دست»

۱۵.
بفرمود: «قربانی آرید پیش
که داور بود یزدانِ مه‌کیش»

بخش دوم: قربانی و قتل (۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱.
قابیل از کینه، گندم بکند
ز بدها گزین کرد و سویش فکند

۱۰۲.
ولیکن هابیل نیکوترین
گوسفند خود کرد قربانِ دین

۱۰۳.
فرو آمد آتش ز گردون برین
گرفت آن نکو قربانیِ دین

۱۰۴.
ولیکن ز قابیل چیزی نماند
که آتش نبارید و بی‌قدر ماند

۱۰۵.
چو دید آن نشان را، دلش شد سیاه
بگفتا: «کنم کارِ او را تباه!»

۱۰۶.
به هابیل گفتا: «تو را می‌کُشم
که بر قرب تو آسمان زد عَلَم»

۱۰۷.
جوابش چنین داد آن مرد پاک
که: «یارب! نگهدار ما را ز خاک»

۱۰۸.
بگفتا: «من از تو ندارم ستیز
که یزدان بُوَد داورِ راست و چیز»

۱۰۹.
اگر دست گیری به خونم روا
نکوبم به کین، دست بر تو رها

بخش سوم: دفن و حسرت جاویدان (۲۰۱ تا ۳۰۰)

۲۰۱.
چو شد قابیل از کینه پر آتشین
زد آن سنگ بر سر، به بیداد و کین

۲۰۲.
فتاد آن برادر ز درد و ز خون
بگفت: «ای خداوند! بنما تو چون...»

۲۰۳.
که این فتنه را در زمین کم کنی
دل از کین و خشمش تو بی‌غم کنی

۲۰۴.
ولی قابیل از کار، شد سخت پست
که جان از کف برادرش برده است

۲۰۵.
تنش ماند بر خاک و شد شرمسار
نمی‌دانست آن لحظه راه گذار

۲۰۶.
خداوند، کلغی فرستاد زود
که خاکی بکند، آن‌چنان در فرود

۲۰۷.
نمودش که باید چنین کرد کار
بپوشی تو با خاک، جسم نگار

۲۰۸.
چو دید آن نشان را، شد آگه از آن
بگفت: «ای دریغا! چه کردم روان؟»

۲۰۹.
به ناله بگفتا: «شدم رسوای خلق
که گشتم بداندیش و بستم به حبل»

۲۱۰.
ز آن پس نماندش نه شادی، نه خُفت
که شد خسته‌ی گناه و خون و نهفت

...

بخش نخست: آفرینش و نزاع آغازین

۱.
به نام خداوند جان‌آفرین
خداوند بخشنده‌ی مهربین

۲.
خدایی که از خاک آدم سرشت
ز روح خود او را برانگیخت، بهشت

۳.
به فرمان او، آدم آمد پدید
ز دانش، به گیتی بر افکند بید

۴.
بدو داد هم‌سفره‌ای مهربان
ز جنس خودش، یار و هم‌زنده‌جان

۵.
بر آن دو فرزندان نیکو گشاد
دو پسر، که از نسل ایشان نهاد

۶.
نخستین پسر نام او قابیل
دلش پر ز آتش، زبانش چو نیل

۷.
دگر بود هابیل، مردی دلیر
که بودش صفا، هم ز دل هم ز سیر

۸.
قابیل کشاورز و اهل کِشت
ولی کینه در دل، نه مهر و بهشت

۹.
هابیل چو شبان، دلش نیک‌خو
ز رحمت پر از نور و از کینه تو

۱۰.
چو هر دو جوان گشتند در روزگار
پدید آمد آتش به دل، ز انتظار

۱۱.
ز دختر یکی، فتنه‌ای شد بلند
که قابیل بر عشق او شد کمند

۱۲.
ولی حکم پروردگار جهان
نکردش روا، کین نهادش نشان

۱۳.
پدر گفت: «باید که داور بود
خداوند، سررشته‌ی هر وجود»

۱۴.
چنین گفت آدم، پدر با صفا
«که باید نمود آنچه خواهد خدا»

۱۵.
بفرمود: «قربانی آرید پیش
که داور بود کردگارِ مه‌کیش»

۱۶.
هر آن کس که باشد به درگاه پاک
پذیرفته گردد، نه هر ژرف‌ناک

۱۷.
چو قابیل بشنید، شد پر ز خشم
دلش تیره شد، همچو شب‌های چشم

۱۸.
ز گندم، برون کرد دانه‌ی زشت
نه از خوب و نیکو، نه از کِشتِ بهشت

۱۹.
ولیکن هابیلِ پاکیزه‌سر
نهاد از گله، گوسفندی گهر

۲۰.
که آن بود چاق و دل‌آرا چو نور
ز نیکی‌اش آید به جان، شور و شور

۲۱.
نهادند آن هر دو پیش خدا
نگه کرد پروردگار از علا

۲۲.
فرو شد ز گردون، شعله چو شرر
به قربان هابیل زد شعله بر

۲۳.
ولی قابیل آنجا بماند و خوار
نه آتش، نه نوری بر آن کشت‌زار

۲۴.
خجل گشت و در دل پدید آمد آه
که: «من کشته خواهم برادر به راه»

۲۵.
به هابیل گفتا: «تو را می‌کشم
که من از تو دارم دل پر خشم»

۲۶.
چنین داد پاسخ برادر به مهر
که: «ای جان، چرا رفتی از راه خیر؟»

۲۷.
«خدا آن پذیرد که باشد نکو
نه هر آنکه باشد پر از رنگ و بو»

۲۸.
«اگر دست گیری به خونم روا
نکوبم تو را دست من بر تو، لا»

۲۹.
«ز پروردگارم بترسم بسی
نخواهم که باشم به خونت کسی»

۳۰.
«منم طالب عفو و رحمت ز حق
نخواهم در این راه، کین و ستم»

۳۱.
ولی قابیل از خشم شد تیزرو
ندانست جز کین و خشمِ گرو

۳۲.
ز وسواس شیطان، دلش شد سیاه
که آماده شد سوی قتل و گناه

۳۳.
به کوه و به دشت، آن برادر ببرد
ز پند پدر، هیچ در دل نخورد

۳۴.
بجست و بگشت آنچنان تا به سنگ
زد آن را به هابیل، گشتش فرنگ

۳۵.
فتاد از تنش جان پاک و سپید
زمین شد ز خونش، چو لاله، شهید

۳۶.
چو دید آن تن بی‌نفس، بی‌کلام
بر آن شد که پنهان کند زهر و جام

۳۷.
ولی ناتوان گشت در کار خاک
نمی‌دانست او آن زمان راه پاک

۳۸.
فرستاد یزدان یکی کلغ زود
که زد خاک بر مرده‌ای در فرود

۳۹.
نگه کرد قابیل و گفت: «ای دریغ
که من کمترم زین پرِ بال سیغ؟»

۴۰.
چو فهمید راه دفن آن بی‌گناه
به خاکش سپرد و نماندش پناه

۴۱.
پشیمان شد و دل ز کینش گداخت
ولی سود ندهد، چو خون شد بر آخت

۴۲.
شد آغاز فتنه به دست بشر
که گم کرد راه صفا و نظر

۴۳.
پیام آمد از حق به فرزندگان
که بپرهیز از ظلم و خون ریختگان

۴۴.
ز آن روز گناهی بزرگ آمدش
که تا روز محشر، غم آمدش

۴۵.
هر آن کو به ناحق کند خون فشان
گناهش بود نیز بر قابلان

۴۵
هر آن کو به ناحق کند خون فشان
گناهش بود نیز بر قابلان

۴۶
که قابیل شد در گناه، آن نخست
که خون ریخت و دل را به باطل ببست

۴۷
ز کردار او خلق گمراه گشت
زمین از ستم، زار و پر آه گشت

۴۸
پدر چون شنید آن خبر، خون گریست
به دندانِ غم، پشت خود را شکست

۴۹
بگفت: «ای پسر! آه، ای فتنه‌گر!
چرا کشتی آن نور و پاکیزه‌سر؟»

۵۰
«نبودی تو فرمان‌بر یزدان، دریغ
که کردی زمین را ز عصیان، دریغ»

۵۱
چو قابیل گفتار پدر را شنید
ندید از جهان جز نکوهش پدید

۵۲
دلش سخت شد چون صفاهای سنگ
نرفت از دلش حسد و کین و جنگ

۵۳
به گوشش نیامد صدای حق‌اش
ز شیطان پذیرفت روی فسق‌اش

۵۴
ز آدم جدا گشت و راهی گرفت
که آن راه شد گورگاهی شگفت

۵۵
در آن راه، فرزندان بی‌پروا
بپیمودند ره، دور از تقوا

۵۶
ز نسلش پدید آمد اهل کفر
که بستند دل را به زینت چو زَهر

۵۷
بشد فتنه آغاز در نسل او
که پر کرد دنیا ز شور و عدو

۵۸
ولی هابیل، آن نیک‌مرد خدا
به خون خفت و شد کشته‌ی بی‌خطا

۵۹
خداوند جانش به فردوس داد
به رضوان و لطف و صفا ره نهاد

۶۰
شد آیینه‌ی صبر و تقوای پاک
که بستند نامش به نیکی، هلاک

۶۱
به تاریخ عالم بماند این نشان
که نیکی بود رهنمای جهان

۶۲
به هر دل که نیکی بجوشد ز مهر
نراند ز دل کینه و خشم و قهر

۶۳
که هابیل آموزگار صفاست
شهید ره حق، فروغِ وفاست

۶۴
اگرچه به خاکش سپرد آن ستم
ولی رفت با جان به رضوان و یَم

۶۵
به آیات قرآن، خدا گفته است
که آن کشته شد، لیک او زنده است

۶۶
شهیدان نمی‌میرند ای جوان
که جانشان شود نزد حق جاودان

۶۷
ببین کاین جهان با همه فر و بوی
شود تیره‌روز از ره ناسپوی

۶۸
ز یک حسد افتاد این فتنه‌بار
که خون ریخت و شد راه پر آشکار

۶۹
از آن روز تا حشر، در هر دیار
بماند اثر زین ستمکارِ زار

۷۰
جهان را نخستین ستم بود این
که قابیل زد تیغ بر جان دین

۷۱
کسی کو شود پیرو راه نور
نگردد چو قابیل، اندر غرور

۷۲
که با کینه و خشم، بر همتافت
ندید آنکه راه خدا خوش‌عافَت

۷۳
ز هابیل باید گرفت اقتدا
که جان را کند وقف راهِ خدا

۷۴
درونش پُر از مهر و دل با صفا
دهد دست یاری به فقر و رضا

۷۵
چو یزدان نگرداند از او رضای
به دنیا نیارد ز کردار، پای

۷۶
نه کِشت و نه گندم بود زین بها
که تقوا بُوَد رهنمای خدا

۷۷
خدا گویدت: «بنگر اندر عمل
که تقواست سرمایه‌ی جانِ اهل»

۷۸
نه آن قربانی که بی‌دل دهند
نه آن بخششی کز ستم، دل برند

۷۹
که باید نکو کرد راه نجات
به پرهیز و مهر و صفا و ثبات

۸۰
قربانی تو گر ز دل پاک نیست
به درگاه یزدان پذیرفته نیست

۸۱
چو قابیل داد از پلیدی نثار
نپذرفت یزدان ز او آن نثار

۸۲
ولی هابیل از صفای یقین
نهاد آن گوسفند پر ز تمین

۸۳
خداوند آن را پذیرفت ز او
که آمیخته بود با جانِ نکو

۸۴
دریغا که قابیل شد کورِ دل
نپذرفت از هابیل آن صد سبل

۸۵
به نیکی نیندیشد آن تیره‌رای
ز آتش برافروخت آتش‌سرای

۸۶
از آن روز تا روز واپس شتاب
بود رسم قتل و ستم بی‌حساب

۸۷
نخستین کسی کو شد آلوده‌دل
همین قابیل بود، آن شوم‌عمل

۸۸
پیامبر بگفت این حدیثِ قوی
که هر خونی آید به ظلم و دوی

۸۹
به دوش قابیل آید آن گناه
که گشت او نخستین گناهکارِ راه

۹۰
نماند از او نام جز فتنه‌گر
که آلود خاک را به خونِ بشر

۹۱
ولی هابیل آن جوانِ وفا
شد آموزگارِ طریقِ خدا

۹۲
بماند از او نام نیکی به جای
که جان داد در راه صلح و صفای

۹۳
دریغا بر آن روز و آن فتنه‌ها
که کین و حسد ریخت خونِ خدا

۹۴
بترس ای جوانمرد از راه بد
مکن خون‌ریزی و مباش از حسد

۹۵
بگرای دل از تیرگی سوی نور
بشو پاک‌دل، دور شو از غرور

۹۶
بگیراز خشم و ز حرص و هوس
که این‌ها بُوَد آفتِ هر نفس

۹۷
به هابیل بنگر، ره او بجوی
که شد کشته، لیک اهل باغِ سبوی

۹۸
بپرهیز از آن کارِ ظلم و تباه
مرو سوی آن راه پر فتنه‌گاه

۹۹
خدا گفت: این است عبرت، نگاه
برای شما هست در این، راه و راه

۱۰۰
در این قصه‌ها هست پند و نجات
برای دل اهل، راهِ ثبات

۱۰۱

در آن فتنه شد راه دنیا سیاه
که خون شد روان از دلِ بی‌پناه

۱۰۲
زمین گشت آلوده از خشم و کین
ز دستانِ شیطان و نفسِ غمین

۱۰۳
چو هابیل شد کشته‌ی ظلم و زور
نخستین شهیدِ رهِ راه نور

۱۰۴
به خاک افتاد آن پیکرِ بی‌گناه
ولی جانِ او رفت در عرشِ راه

۱۰۵
فرشتگان گریان بر آن جان پاک
که بوی وفا داشت و دل را چو خاک

۱۰۶
نبی آدم آمد بر آن خاکریز
به اشک و به ناله، شد از پا گریز

۱۰۷
بگفتا: «خدایا! چه آمد به من؟
چرا شد چنین، کاین بلا شد وطن؟»

۱۰۸
«نبودم سزاوارِ این رنج و درد
که از فرزندم دل شود پر ز گرد»

۱۰۹
«یکی کشته شد در رهِ نیک‌نام
دگر فتنه‌گر گشت و آلوده‌کام»

۱۱۰
«به درگاه تو ناله دارم، خدای!
مکن خاکیان را دگر مبتلای»

۱۱۱
ندا آمد از حضرت کردگار
که: «ای آدم! این بود تقدیرکار»

۱۱۲
«زمین جز به رنج و بلا پاک نیست
بر این چرخ، آرام و نیکی، کم است»

۱۱۳
«تو خود را مهیّا نما بر بلا
که آرام نیست این جهان را وفا»

۱۱۴
«تو باشی پدر، مر همه نسل را
تحمّل نما این غم و فصل را»

۱۱۵
به قابیل گفت آن زمان پرورد
که: «ای فتنه‌گر! خون شد از تو چو گرد»

۱۱۶
«چرا کشتی آن بنده‌ی با صفا؟
چرا ریختی خون، بی‌ماجرا؟»

۱۱۷
نداد او جوابی به جز سرکشی
ز مهر خدا دور شد، بی‌خوشی

۱۱۸
ز آدم گریزان شد آن مردِ کین
به سوی بیابان و ویرانه‌بین

۱۱۹
به دل کینه و ننگ و رسوایی‌اش
به رویش غبارِ شقاوایی‌اش

۱۲۰
در آن دشت بی‌کس، به حسرت نشست
نمی‌دانست آن فتنه چون شد به دست

۱۲۱
به یادِ برادر، دلش خون شدی
ولی سود آن خون، افزون شدی

۱۲۲
خداوند بر او گشاد آفتاب
که در دوزخش باشد او در عذاب

۱۲۳
نباشد بهشت از برایش مکان
که شد در گناه از همه مردمان

۱۲۴
ز نسلش پدید آمد اهل ستم
که بستند بر دل، درِ لطف و دم

۱۲۵
جهان پر شد از کینه و دشمنی
ز فرزندِ او، فتنه و بی‌خنی

۱۲۶
نبی آدم آمد به پیشِ خدا
بنالید از این رنج و درد و بلا

۱۲۷
بگفتا: «خدایا! به رحمت نظر
که دل سوخت از کین و این کارِ شر»

۱۲۸
ندا آمد از ربّ پاکِ جلیل
که: «بر تو فرستم پیام و دلیل»

۱۲۹
«ز نسل تو آیند مردانِ دین
که بر ظلم و فتنه زنند آتشین»

۱۳۰
«رسد روزگاری که گردد زمین
پر از عدل و مهر و صفا، بعد از این»

۱۳۱
«تو باش و صبور و بر آن باش شاد
که آیند از نسل تو مرد راد»

۱۳۲
«یکی نوح و ابراهیم آن پاک‌دین
که سازند راه خدا را یقین»

۱۳۳
«رسد تا نبی خاتم و آل او
که پُر کنند عالم از گفت و گو»

۱۳۴
چو بشنید آدم، بر آن شد قوی
که دارد امید از ره معنوی

۱۳۵
به قابیل گفت آن زمان مهربان
«مکن بیش از این فتنه در این جهان»

۱۳۶
«به درگاه حق بازگرد ای پسر
که شاید کند رحم، پروردگار»

۱۳۷
ولی قابیل آن دل‌سیه‌روی مرد
ندید از پدر پند و آگه نبرد

۱۳۸
در اندیشه‌ی خویش، خاموش شد
به ویرانگی، دور و بی‌هوش شد

۱۳۹
ز نسلش ستمگر برآمد به کار
بپیمود آن راه بی‌اعتبار

۱۴۰
شد آیین ظلم و تباهی پدید
که از نسل او بود آن ناپدید

۱۴۱
به هابیل دادند عزّت، خدا
به فردوس بردند او را، بلا

۱۴۲
که او شد شهید رهِ پاک دین
که شد در جهان، نام او بهترین

۱۴۳
به دنیا نماند از او هیچ رنج
که جان داد در راه یزدان به گنج

۱۴۴
چو نور خدا در دلش زنده بود
به خون رفت، لیکن دلش بنده بود

۱۴۵
ز خونش زمین گشت سرسبز و پاک
که شد در ره حق، فدا جان و خاک

۱۴۶
هر آن کس که گیرد رهِ حق‌پرست
چو هابیل باشد در این راه، مست

۱۴۷
شهیدان بُوَد زنده تا روز حشر
نگیرد ز دستِ بلا هیچ بشر

۱۴۸
که جانشان شود نور در پیش حق
بخوانندشان مردِ یزدان و شقّ

۱۴۹
تو ای مرد! از این قصه پند آورید
که با حق چو باشی، نمانی پلید

۱۵۰
مپندار مال و منال است سود
که جز تقوا و مهر ناید فرود

۱۵۱
قربانی تو گر ز دل نیک نیست
به درگاه یزدان پذیرفته نیست

۱۵۲
چو هابیل، دل صاف و روشن نگه
به هر کار، با یاد یزدان، نگه

۱۵۳
مکش کس، مکن ظلم بر بندگان
مریز آب‌رویِ نکوکار جان

۱۵۴
که یزدان ببخشد به نیکو کسان
دهد مهر و عزّت به حق‌پروران

۱۵۵
ولی آن‌که در ظلم و خشم است مست
نبیند جز آتش، به فردا، شکست

۱۵۶
تو قابیل مشو، مشو فتنه‌گر
مکن در رهِ مهر، کار دگر

۱۵۷
که آغاز هر فتنه‌ی بی‌نصیب
همین خشم و کین است و نَفْسِ فریب

۱۵۸
به تقوا گرای و به مهر و صفا
مرو جز به فرمان یزدان، رها

۱۵۹
بترس از حسد، زین بلای نخست
که ابلیس را کرد در دوزخ جُست

۱۶۰
حسد کرد بر آدم آن شوربخت
فتاد از بهشت و شد اهل رخت

۱۶۱
همان آفت آمد به قابیل نیز
که بر باد شد از حسد، هر ستیز

۱۶۲
ببین تا چه آمد ز راه هوس
که گم کرد هر دو جهان را نفس

۱۶۳
برادر کشی گشت رسمِ زمین
که از خشم شد تیره این آفرین

۱۶۴
به فردای محشر، به قابیل گو
که سودت چه آمد ز کین و عدو؟

۱۶۵
نه دنیا به کام تو آمد، نه دین
نه ماند از تو جز ننگ و بدنامی‌ات این

۱۶۶
ولی هابیل آن جوانِ یقین
بهشت است جای و سرانجام، این

۱۶۷
درود خدا بر شهیدان دین
که بستند دل را ز هر کفر و کین

۱۶۸
ز قربانی پاکشان یاد باد
ز آن اشک و آه و فریاد باد

۱۶۹
ز هابیل یاد آور ای هوشمند
که او شد شهید رهِ حق بلند

۱۷۰
بترس از گناه و ز فریاد خون
مکن فتنه در راهِ یزدان، فسون

۱۷۱
که دنیا فریب است و جان پر بها
مبادا کنی گم رهِ روشن‌آ

۱۷۲
ز خون‌های پاکان زمین، آشنا
بشو با صفا و به تقوا گشا

۱۷۳
خداوند آن است که داور بود
به نزدش نجات از تقوا رود

۱۷۴
مزن تیغ بر جانِ بی‌کینه‌ای
مریز آب در چشمِ بی‌دینه‌ای

۱۷۵
برادر، برادر بُوَد در وفا
نه در کین و خشم و نه در ناسزا

۱۷۶
چو در دل بود مهر و لطف و امید
جهان گردد آرام و بی‌نکته و دید

۱۷۶

چو در دل بود مهر و لطف و امید
جهان گردد آرام و بی‌کینه دید

۱۷۷
ولی گر دل از خشم گردد سیاه
بپوشد ز دیده فروغِ نگاه

۱۷۸
خرد گردد آواره‌ی نفس و آز
به خون آید آن‌گه جهانِ طراز

۱۷۹
بسا فتنه کز یک نگاه آمدست
به کامِ ستم، اشتباه آمدست

۱۸۰
حسد شعله‌ای است از آتش نهان
که سوزد ز بنیاد، ایمان و جان

۱۸۱
چو قابیل، دل را به کینه سپرد
ز راه خداوند، بیرون شمرد

۱۸۲
ندید آنکه دنیا گذرگاهِ ماست
که هر کس در این راه، مهمانِ راست

۱۸۳
ز کردار نیکو بماند نشان
نه از گنج و زر، نام و فر و فغان

۱۸۴
به هابیل بنگر، به او اقتدا
که شد در ره مهر، جانش فدا

۱۸۵
به جای بماند از او عزّ و نور
به قابیل، ننگ و سیاهی و شور

۱۸۶
چو یزدان بخواهد پذیرد عمل
نگردد به هر کس، پدید آن سبل

۱۸۷
بکوش ای برادر به پاکی و مهر
مریز آب در دیده‌ی مردِ شهر

۱۸۸
مزن تیغ بر جان بی‌دشمنی
مکن فتنه، در راهِ آشتی

۱۸۹
جهان سرگذشتی‌ست پر ماجرا
که باید ز هر نکته، کردت نَما

۱۹۰
تو باشی اگر نیک، یزدان‌پناه
همه کارها گرددت نیک و راه

۱۹۱
ولیکن اگر ظلم و کین پیشه‌ات
به فردا بود آتش اندیشه‌ات

۱۹۲
مپندار ماند جهان در کف‌ات
که گردد زمین، گورِ بی‌هدف‌ات

۱۹۳
جهان جای کردار نیکو بُوَد
که بر کار ناپاک، نفرین رود

۱۹۴
به هابیل رحمت فرستد خدا
به قابیل آید عذاب و عزا

۱۹۵
یکی نور شد در جهان جاودان
دگر فتنه شد در ره خاکیان

۱۹۶
تو هابیل باش و دل از کینه شوی
به تقوا و اخلاص، جان را بپوی

۱۹۷
مکش بی‌گنه، تا نبینی بلا
که آید ز هر خون، به دل ماجرا

۱۹۸
بخوان در دل خویش این سرگذشت
که تا با صفا باشی و دل‌سرشت

۱۹۹
در این قصه عبرت بود بی‌گمان
برای دل اهل، نه هر خام‌جان

۲۰۰
اگر طالبی عزّت و رستگاری
بگیر از شهیدان رهِ بردباری

 

 

۲۰۱

چو هابیل شد کشته‌ی کینه‌جو
زمین شد ز خونش پر از رنگ و بو

۲۰۲
ببارید اشک از دو چشمِ زمین
که شد کشته مردی ز مهر و یقین

۲۰۳
به بالین آن پاک‌دل، مرغ عشق
به ناله سراید سرودِ دمشق

۲۰۴
درختان خمیدند بر خاک او
نسیم آمد از عرش در چاک او

۲۰۵
خدا گفت با آدم، آن بنده‌وار
که: «صابر بُو، ای بنده‌ی کردگار»

۲۰۶
«چنین است تقدیر ما در جهان
که هر کس بماند به کاری نشان»

۲۰۷
«تو باشی پدر، نیک و با مهر و هوش
بزرگی تو باقی است تا شام و نوش»

۲۰۸
«ز نسل تو آیند پاکان دین
که سازند بنیادِ عدلِ زمین»

۲۰۹
چو بشنید آدم ز داور پیام
ز سوز دلش کم شد آن درد و دام

۲۱۰
به قابیل گفت آن زمان پرخروش
که: «ای فتنه‌گر! باش از خویش خموش»

۲۱۱
«مبین این زمین را به خون آشنا
مرو سوی آتش، مکن ناروا»

۲۱۲
«برادر کشی داغِ ننگی عظیم
نماند ز تو نام جز جور و بیم»

۲۱۳
ولی قابیل از پند، بر جای خفت
نپذرفت جز کینه و فتنه‌گفت

۲۱۴
به صحرا گریزان شد و خسته‌دل
به دوش خود اندوه و ننگ و گِل

۲۱۵
نمی‌یافت آرام در هیچ جای
ز کردار زشتش شد اندر بلای

۲۱۶
ز نسلی که آمد ز او بر زمین
پدید آمد اهل ستم، اهل کین

۲۱۷
بسا جنگ و فتنه از آن نسل خاست
که خون‌ها ز بی‌دادشان شد هباست

۲۱۸
ولیکن ز هابیل، آن مرد نور
بماند این پیام: «آشتی، دور از شور»

۲۱۹
به تاریخ عالم شد او نیک‌نام
که بستند با نام او صد کلام

۲۲۰
شهیدان ز او یافتند ارج و قدر
که او بود آموزگارِ ظفر

۲۲۱
ز خونش بروید درون زمین
گل سرخِ ایمان و نور یقین

۲۲۲
بخوان نام او را به صد افتخار
که او جان سپرد، از پی کردگار

۲۲۳
چو قابیل شد لعنت حق دچار
بر او شد درِ رحمتِ حق، غبار

۲۲۴
ز کردارِ او خلق پند آورند
به راهِ بدی، دل نباید سپرد

۲۲۵
به تقواست قربانیِ حق قبول
نه از سیم و زر، نه ز نام و حُمول

۲۲۶
تو گر نیک باشی، پذیرد خدا
و گر بد کنی، مانَد آن با بلا

۲۲۷
قضا بر تو جاری شود بی‌درنگ
که بیند ز کردار تو سود و ننگ

۲۲۸
مپندار پوشیده باشد عمل
که بنویسد آن هر دم آفت‌سَبل

۲۲۹
خدا بین و دانا به سر و نهان
نگوید کسی را به باطل، جهان

۲۳۰
برادر، چو خواهی که باشی عزیز
مکن ظلم و خواری، میندیش چیز

۲۳۱
که هر قطره‌ی خون بی‌جرم و گناه
کند فتنه در جان و ننگ و سیاه

۲۳۲
به دست تو گر خونِ مظلوم رفت
ببین در قیامت، چه پاسخ نهفت

۲۳۳
چو قابیل شد غرق ننگ و عذاب
ز خشم خداوند شد بی‌جواب

۲۳۴
به هر گام او بود حسرت و درد
که شد رهبر فتنه در چرخ و گرد

۲۳۵
به او گفت یزدان که: «ای بی‌بصر!
تو را لعنت است، تا ابد در سفر»

۲۳۶
«تو سنگِ نخستین زدی بر بشر
که خون ریختی بی‌سبب در نظر»

۲۳۷
بترس از خدا، ای برادر، بترس
مکن ظلم، زیرا که گردد به درس

۲۳۸
اگر خواهی ایمن شوی در قیام
مکن ظلم، تا جان بماند به کام

۲۳۹
شهیدان بهشتی شوند آن زمان
که با خون خویش اند نورِ جهان

۲۴۰
تو هابیل‌واران به دنیا نگر
مرو در ره فتنه، ای بی‌خبر

۲۴۱
که دنیا نیرزد به قطره‌ گناه
مکن خون‌ریزی، مکن نارواه

۲۴۲
به هر قطره خون، آتشی در نهان
که افروزد آن در دل و در جهان

۲۴۳
خدا هست داور، نگه‌دار باش
به محرومان از مهر، غم‌خوار باش

۲۴۴
ز هابیل آموز بخشندگی
ز قابیل دوری ز وحشندگی

۲۴۵
یکی در وفا جاودانه بماند
دگر در ستم، دل‌سیاه و نژند

۲۴۶
نگویم که دنیا نماند به کس
ولی نیک‌نامی بُوَد مایه‌بس

۲۴۷
تو گر نیک باشی، بمانی عزیز
به فردوس جایی و منزل ستیز

۲۴۸
وگر در ستم بگذری روزگار
نماند ز تو جز نکوهش، غبار

۲۴۹
به یاد آور این قصه‌ی پر گهر
که هابیل شد جان‌فدای سحر

۲۵۰
به جانش رسید از صفا رستگاری
به قابیل ماند آتشی بی‌قراری

۲۵۱
جهان را نخستین شهید آن بُوَد
که از مهر، در راه حق جان بُوَد

۲۵۲
ز کردار او راه پیدا شدی
که هر خسته‌دل را مداوا شدی

۲۵۳
خدا دوست دارد دلانِ نکو
نه آن کینه‌ور مرد پررنگ و بو

۲۵۴
ز این قصه آموز درس وفا
که بگریزی از خشم و کین و جفا

۲۵۵
نبینی به جز خیر در کارِ نیک
به پاداش آن گردد آیینت پیک

۲۵۶
برادر، برادر بُوَد در صفا
نه در دشمنی، نه در ناروا

۲۵۷
بمان با برادر به مهر و امید
مرو در ره کین، که گردد پلید

۲۵۸
اگر درد داری به جان، صبر کن
به جای ستیز، مهر و لطف‌آور کن

۲۵۹
جهان می‌گذرد چون نسیم سحر
مکن در دل خلق، زخمِ خطر

۲۶۰
که فردا نماند جز آن نام نیک
که برد آن به فردوس، دل‌باور پیک

۲۶۱
خدا در دل پاک، جا می‌کند
به قلبِ ستمگر، بلا می‌دهد

۲۶۲
تو هم با صفا باش و صادق بزی
مکن ظلم و جور و مکن مل‌پزی

۲۶۳
خدا را به یاد آر در هر عمل
مکش خلق بی‌جرم و بی‌عیب و خل

۲۶۴
اگر مال و زر گم شود در زمین
بهتر ز خونی‌ست که آید به کین

۲۶۵
یکی قطره خون، قیامت کند
که آتش در آن دوزخ آمد بلند

۲۶۶
به قابیل گویند فردای حشر
که این بود سود تو ای تیرمَشر

۲۶۷
نه ماندت نیکی، نه جا، نه مقام
که شد راه تو آتش و زشت‌نام

۲۶۸
به هابیل گویند: «درآ ای امین!
که نورت بود مهر و جانت یقین»

۲۶۹
ز راه خدا رفت و جان فدا کرد
نه زشت آورد و نه فتنه، نه درد

۲۷۰
در این قصه پند است، ای هوشمند
که هرگز نگردد ز دل سودمند

۲۷۱
به یاد آور آن روزگار نخست
که هابیل شد در ره حق درست

۲۷۲
تو هم با صفا جان خود را ببر
به سوی رضای خدا ره ببر

۲۷۳
مگو مال و فرزند باشد بقا
که باشد بقا، مهر و عزم و رضا

۲۷۴
ز کردار تو در جهان یاد باد
که نیکی بُوَد جاودان، بی‌فساد

۲۷۵
یکی هابیل و یکی قابیل گشت
یکی نور شد، دیگری ننگ و زشت

۲۷۶
در این دو طریق است راه بشر
که یا نیک باشی، و یا فتنه‌گر

۲۷۷
به راه خدا رو، مشو غافلی
که روز حساب است نزدیک، ولی

۲۷۸
به کردار نیکو شود راه تو
بماند در آنجا، پناه تو

۲۷۹
به جانت رسان مهر و لطف و وقار
مکن ظلم بر کس، مپوشان غبار

۲۸۰
که یزدان تو را می‌نگر در نهان
نوشته‌ست بر لوحِ دل این جهان

۲۸۱
به قابیل، لعنت، به هابیل، درود
که از مهرِ او باغِ رضوان گشود

۲۸۲
تو از این دو آموز راه نجات
که باشد یکی نیک، و آن دیگر آفات

۲۸۳
خدا را بخوان با دل و اشک و آه
که باشی تو از پاک‌دلانِ سپاه

۲۸۴
نباشد جز این راه دیگر پناه
که رهرو شود عاشقِ حق و راه

۲۸۵
خلاصه کلام این حکایت نگر
که قابیل شد فتنه، هابیل، گهر

۲۸۶
برادر، تو هابیل باش و امین
مباش از کسانی که هستند کین

۲۸۷
بگیر این پیام از سرگذشت
که هرگز نباشی تو خون‌ریز و زشت

۲۸۸
بترس از حسد، زین گناهِ نخست
که دنیا و عقبی بَرَد از تو، جُست

۲۸۹
به مهر و به تقوا بمان سربلند
مرو در ره فتنه، مشو سرپرند

۲۹۰
خدا را بخوان در همه کارها
که باشد تو را راهِ پربارها

۲۹۱
بخوان در دلت نام آن بی‌گنه
که جان داد در ره، ز صد آگهی

۲۹۲
ز هابیل آموز ایمان و مهر
که باشد بر او آسمان‌ها سپهر

۲۹۳
جهان آیتی شد ز خشم و جنون
تو باش ای برادر، پناه از فسون

۲۹۴
مرو راه آن فتنه‌گر، بی‌قرار
که شد رسوای زمین و دیار

۲۹۵
بیا تا که باشیم اهل صفا
برو جانب لطف و مهر خدا

۲۹۶
مکش کس، مریز آب‌روی بشر
که یزدان تو را می‌کند خون‌نگر

۲۹۷
به پایان رسد قصه‌ی خون و کین
خداوند باشد پناهِ زمین

۲۹۸
ز هابیل و قابیل عبرت بگیر
که راه نجات است در عقل و خیر

۲۹۹
تو باشی اگر پاک‌دل، رستگار
بمانی به دنیا و عقبی، به یار

۳۰۰
خداوند بخشنده و مهربان
کند ما همه را ز اهل امان

 

 

باسمه تعالی

نتیجه‌گیری

داستان «قابیل و هابیل» نه تنها شرح حال دو برادر است، بلکه تصویری از نبرد همیشگی میان حق و باطل، تقوا و هواپرستی، عشق و حسد درون انسان‌هاست. قابیل، تجسم انسانی است که به جای اطاعت از خدا و تسلیم در برابر حق، راه هوس و خودبینی را در پیش گرفت و گرفتار وسوسه‌ی شیطان شد. او نخستین انسانی بود که حرمت خون را شکست و راه فتنه و ظلم را بنیان نهاد؛ و از آن روز تا امروز، خون‌های بسیاری به ناحق بر زمین ریخته شد، و ریشه‌ی همه‌ی آن‌ها، در همان نخستین قتلِ برادر نهفته است.

در مقابل، هابیل نشانه‌ی انسان وارسته‌ای است که با صفا و پاکی جان، قربانی خود را تقدیم خدا کرد و وقتی با تهدید برادر روبرو شد، نه تنها از راه خشونت پاسخی نداد، بلکه به یاری تقوا و توکل، خود را به خدای خویش سپرد. او آموزگار صبر، مظلومیت، بندگی و شهید راه خدا شد.

این حکایت، دعوتی است به ما تا راه هابیل را پیش بگیریم و از عاقبت قابیل عبرت گیریم. حسد، کینه، خشم و بی‌تقوایی می‌تواند هر انسانی را از مقام قرب الهی به دره‌ی هلاکت و شقاوت بکشاند. راه نجات، تنها از مسیر پاکی، تقوا، احترام به جان انسان و رضای خداوند می‌گذرد.

باشد که همه‌ی ما، هابیل‌وار، جان خویش را در مسیر حق و محبت و انصاف صرف کنیم و از تیرگیِ قابیل‌گونه برحذر باشیم. خداوند ما را از اهل صلح، صفا و رستگاری قرار دهد، و نگذارد که دست و دل‌ ما به ظلم و خون‌ریزی آلوده شود. آمین.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کامل قابیل و هابیل

آغاز آفرینش بشر و خانواده آدم (ع)

پس از آن‌که حضرت آدم (ع) و همسرش حوّا از بهشت به زمین فرود آمدند، خداوند از نسل ایشان فرزندان بسیاری پدید آورد. یکی از مهم‌ترین و نخستین وقایع تاریخ بشری، ماجرای دو فرزند آدم، قابیل و هابیل است. این دو، هر دو از پسران آدم (ع) بودند. برخی منابع می‌گویند که قابیل نخستین فرزند انسان و هابیل دومین فرزند بود.

در آن زمان، برای تکثیر نسل، سنت الهی چنین بود که فرزندان آدم از خواهران همزاد خود در نسل بعدی همسر اختیار کنند، ولی با قید آن‌که هر برادری نمی‌توانست با خواهر همزاد خود ازدواج کند.

قابیل و هابیل، هر یک دختری را می‌خواستند که همزاد دیگری بود. اما زیبایی آن دختر که خواهر دوقلوی هابیل بود، باعث شد قابیل دچار حسد و کینه گردد و مخالفت کند. پدرشان، حضرت آدم (ع)، برای پایان دادن به اختلاف، پیشنهاد کرد هر کدام قربانی‌ای برای خداوند بیاورند و هر قربانی که مقبول درگاه الهی شد، نشان آن است که او به حق است.

آوردن قربانی و آزمون الهی

قابیل که کشاورز بود، مقداری گندم برداشت، اما نه از بهترین محصول خود، بلکه از بی‌ارزش‌ترین خوشه‌ها.
اما هابیل، که شبان بود، بهترین گوسفند خود را که قوی و فربه بود، به درگاه خداوند قربانی کرد.

خداوند قربانی هابیل را پذیرفت و قربانی قابیل را نه. در آن زمان، نشانه‌ی پذیرش قربانی، نزول آتشی از آسمان بود که قربانی را می‌سوزاند. آتش بر قربانی هابیل فرود آمد و آن را گرفت، ولی قابیل خوار و شرمنده شد.

قرآن کریم در سوره مائده آیه ۲۷ می‌فرماید:

«إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ»
یاد کن زمانی که هر دو قربانی کردند، پس از یکی پذیرفته شد و از دیگری نه.

کینه و تهدید به قتل

قابیل در آتش حسد سوخت و به برادر گفت:

«لَأَقْتُلَنَّکَ» (تو را خواهم کشت!)

اما هابیل با آرامش و تقوا پاسخ داد:

«إنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ»
خداوند فقط از پرهیزگاران می‌پذیرد.

هابیل افزود:

«اگر تو دست به کشتنم دراز کنی، من هرگز دست به تو دراز نمی‌کنم. من از پروردگار عالمیان می‌ترسم.»

این کلام، نهایت مظلومیت، حلم، و پرهیزگاری هابیل را نشان می‌دهد و آموزه‌ای برای تمام مؤمنان است که در برابر ظلم، کینه نداشته باشند، ولی ظلم‌پذیر نیز نباشند.

نخستین قتل در تاریخ بشر

قابیل با وجود این نصیحت‌ها، قلبش را به شیطان سپرد و به وسوسه‌ی او، درصدد قتل برآمد. مدتی با خود اندیشید که چگونه برادر را بکشد، زیرا تا آن زمان قتل و مرگ ناشی از جنایت رخ نداده بود.

سرانجام، در حالی‌که برادر مشغول عبادت یا چراندن گوسفندان بود، قابیل با سنگی بر سر او کوبید و هابیل را کشت. بدین‌سان، اولین خون بناحق در زمین ریخته شد.

قرآن در آیه ۳۰ می‌فرماید:

«فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِیهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِینَ»
پس نفس او قتل برادرش را برایش آراست، او را کشت و از زیانکاران شد.

پشیمانی و دفن جسد

قابیل با جسد بی‌جان برادر روبه‌رو شد و حیران ماند که چگونه آن را پنهان کند. خداوند پرنده‌ای (کلاغ) فرستاد. کلاغی زمینی را کند و لاشه‌ی کلاغ مرده‌ای را در آن دفن کرد.

قابیل از این صحنه عبرت گرفت و گفت:

«یا وَیْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ...»
وای بر من! آیا ناتوانم که همچون این کلاغ باشم؟

او سپس هابیل را دفن کرد، اما پشیمانی‌اش بی‌ثمر بود، زیرا قتل نفس بی‌گناه گناهی نابخشودنی است، مگر به توبه‌ای واقعی.

پیامدهای تاریخی و اخلاقی قتل

پیامبر اسلام (ص) فرمودند:

«هر کس انسانی را بناحق بکشد، گناهش به اندازه‌ی گناه تمام قاتلان تاریخ خواهد بود و سهمی از گناه همه‌ی قتل‌ها به قابیل بازمی‌گردد؛ زیرا او نخستین کسی بود که سنت قتل را در زمین بنیان نهاد.»

تحلیل عرفانی و اخلاقی

این داستان نشان می‌دهد که:

  1. حسد یکی از نخستین گناهان بشری است که می‌تواند به قتل بینجامد.
  2. قبولی اعمال، وابسته به تقواست نه به ظاهر کار.
  3. اهل حق، حتی در مظلومیت، دست به ظلم نمی‌زنند.
  4. انسان باید از طبیعت (کلاغ) نیز عبرت گیرد.
  5. نخستین خونریزی بشر، نشانه آغاز تضاد خیر و شر در زمین بود.

 

در داستان هابیل و قابیل، واژه‌ی «همزاد» به‌صراحت در قرآن یا تورات نیامده، اما  «همزاد هابیل چه کسی بود؟» یا «آیا هابیل همزادی داشت؟» یا «در روایت‌ها همزادی برای او ذکر شده؟» این نکات مهم است:

۱. همزاد در داستان هابیل و قابیل — روایت عامیانه:

در روایات غیرقرآنی، بویژه در قصص انبیا و منابع عامیانه، آمده که:

  • حضرت آدم و حوّا، در هر زایمان دو قلو به دنیا آوردند: یک پسر و یک دختر.
  • قابیل و خواهر دوقلویش، و هابیل و خواهر دوقلویش به دنیا آمدند.
  • طبق روایت، آدم می‌خواست قابیل با خواهر هابیل و هابیل با خواهر قابیل ازدواج کند.
  • اما قابیل نپذیرفت چون خواهر خودش زیباتر بود؛ این مخالفت، باعث دشمنی و نهایتاً قتل هابیل شد.

بنابراین، در روایت قدیمی اسلامی، می‌توان گفت:

خواهر دوقلوی هابیل، همزاد او بوده است (از دید تولد و سرنوشت مشترک).

۲. همزاد به‌معنای «جنّی یا روح غیبی» برای هابیل:

در متون دینی، برای شخص خاصی مثل هابیل، همزاد از نوع جنّی یا موجود غیبی ذکر نشده است. اما طبق حدیث نبوی:

«هیچ انسانی نیست مگر آنکه برای او همزادی از جن است.»
پیامبر فرمودند: «اما همزاد من مسلمان شده است.»

بنابراین، اگر این روایت را بپذیریم، هابیل نیز همزادی از جن داشته، ولی هیچ جزئیاتی درباره‌اش نداریم.

۳. تفسیر عرفانی:

در تفسیر عرفانی، همزاد هابیل می‌تواند نفس ناطقه‌ی پاک او باشد که در برابر نفس اماره قابیل قرار داشت.

  • هابیل مظهر طاعت، تسلیم، قربانیِ خالصانه و تقوا بود.
  • اگر قابیل را همزاد ظلمانی بدانیم (در نقش قاتل و حسود)، هابیل همزاد نوری است.

خلاصه پاسخ:

پرسش پاسخ کوتاه
همزاد تولدی هابیل؟ خواهر دوقلوی او (طبق روایات آدم و حوّا).
همزاد غیبی هابیل؟ بله، طبق حدیث، هر انسان همزاد جن دارد، اما جزئیات نداریم.
همزاد عرفانی؟ نفس ناطقه‌ی پاک او؛ یا مظهر روح خیر در برابر نفس شر قابیل.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیل داستان ذوالقرنین – حکایت (۳۲)

۱. آغاز توحیدی

به نام خداوندِ خورشید و ماه، که جان را دهد نور و دل را پناه
خدایی که داده بشر را خرد، به دانش جهان را سراسر نورد

نثر: این داستان با ستایش خداوند آغاز می‌شود؛ خدایی که خورشید و ماه را آفرید و نور وجود را به جان انسان بخشید و دل را مأمن و آرامگاه او قرار داد. اوست که عقل را به بشر ارزانی داشت و با دانش خود، سراسر گیتی را نورانی ساخت.

تحلیل: شاعر بر جلوه‌های الهی در عالم طبیعت (خورشید و ماه) و در وجود انسان (عقل و خرد) تأکید دارد. خداشناسی از طریق آفاق (جهان بیرون) و انفس (درون انسان) صورت می‌گیرد.

۲. معرفی ذوالقرنین

یکی مرد دانا ز اهل خرد، ز داد و ز دانش، فزون از عدد
زمین را به قدرت گرفت و به زور، شدش فخر و نخوت پدید از غرور

نثر: در زمان‌های گذشته، مردی دانا و خردمند بود که بر پایه عدالت و دانش، از بسیاری برتر بود. با قدرت الهی، سلطنتی بزرگ یافت. اما همین قدرت، سبب غرور و فخر او شد.

تحلیل: ذوالقرنین به عنوان پادشاهی عادل و دانشمند معرفی می‌شود. اما شاعر ظریفی را مطرح می‌کند: غرور حاصل از قدرت. این اشاره، هشدار عرفانی است که حتی مردان بزرگ نیز از فخرفروشی در امان نیستند، مگر آن‌که خود را به خدا بسپارند.

۳. سفر به مغرب برای اصلاح

به هر جا که می‌رفت، راهی گشاد، ز خود رَست و مهرِ خدا را نهاد
به مغرب شد از بهر دفعِ ستم، که عالم شود پاک از رنج و غم
چو خورشید از دیده شد ناپدید، به چشمه‌سرا رفت و شد ناامید

نثر: ذوالقرنین، هر جا می‌رفت راهی برای اصلاح می‌گشود. او از خودخواهی رها شده بود و تنها مهر خدا را در دل داشت. به سوی مغرب رفت تا ظلم را ریشه‌کن کند و دنیا را از اندوه برهاند. چون به جایی رسید که خورشید ناپدید می‌شد (غربت)، به سرزمینی رسید که چشمه‌ای بزرگ داشت؛ در آنجا از دیدن ظلم و فساد ناامید شد.

تحلیل: «چو خورشید ناپدید شد» نماد ورود به ظلمت است؛ جایی که نور عقل و عدالت کم‌فروغ است. ناامیدی ذوالقرنین، تلنگری به هر مصلح است: در مواجهه با ظلم، امید به خدا باید ماندگار باشد.

۴. فرمان عدالت

در آن سرزمین، ظلم فرمان‌روا، نه عدلی نه دادی، نه مهر و وفا
بفرمودشان: داد، آئین ماست، ستم، آفتی بر دل و دین ماست
هر آن‌کس به مردم رساند ضرر، بود در عذاب و به دوزخ مقر
ولی آن‌که با عدل باشد قرین، برد رخت نیکی به سوی یقین

نثر: در آن سرزمین، ستم حاکم بود؛ نه عدالتی برقرار بود و نه محبتی میان مردم. ذوالقرنین به آنان گفت: عدالت آیین ماست، و ستم آفتی است برای دل و دین. کسی که به مردم آسیب رساند، جایگاهش دوزخ است، ولی کسی که با عدالت همراه باشد، نیکی پیشه کرده و به یقین می‌رسد.

تحلیل: این بخش نشان می‌دهد که عدالت نه‌فقط برای نظم اجتماعی، بلکه برای نجات روح انسان ضروری است. عدالت، وسیله‌ای است برای رسیدن به «یقین»، یعنی بالاترین مقام عرفانی.

۵. سفر به مشرق و دیدار مردمان فقیر

به مشرق شد آن شاه دادآفرین، که گردد جهان پر ز نور مبین
در آنجا گروهی تهی‌دست و زار، ندارند جامه، نه فرش و نه کار
نگه کرد با دیده‌ی عدل و داد، که بی‌عدل، مردم نمانند شاد

نثر: پس از مغرب، ذوالقرنین به مشرق رفت تا جهان را به نور هدایت روشن کند. در آنجا با مردمی فقیر روبه‌رو شد که لباس، خانه و کار نداشتند. او با دیدگاه عدالت به آنان نگریست و دانست که بدون عدل، هیچ جامعه‌ای خوشبخت نمی‌شود.

تحلیل: دیدار ذوالقرنین از مشرق، نمادی از امید و آغاز روشنی است. فقر این مردم، ظلمی پنهان است که در قالب محرومیت اجتماعی و اقتصادی ظهور کرده است. عدل نه‌تنها در حکومت، بلکه در معیشت مردم نیز باید جاری باشد.

۶. داستان سدّ یأجوج و مأجوج

ز شرق و ز غرب و ز دوران گذشت، ز کوه و ز دشت و بیابان گذشت
رسیدش میان دو کوه بلند، رهی تنگ و تار و همیشه گزند
در آنجا گروهی ز مردم به بند، گرفتار یأجوج و مأجوج چند
بگفتند: ای شاه نیکو سرشت، که از عدل تو عالمی شد بهشت
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز، که مانیم در سایه‌اش دیر باز

نثر: ذوالقرنین پس از سفرهای بسیار، به جایی رسید میان دو کوه که گذرگاهی تنگ و خطرناک بود. مردمانی در آنجا گرفتار قوم یأجوج و مأجوج بودند و گفتند: ای شاه عادل! که جهان را بهشت کرده‌ای، برای ما سدی بساز تا از شر این قوم در امان بمانیم.

تحلیل: سد، نمادِ حفظ حریم انسانیت و ایمان در برابر طغیان شهوت و خشونت است. یأجوج و مأجوج در تفسیر، مظهر فساد و فتنه‌اند. مردمان از ذوالقرنین تقاضای پناهی می‌کنند؛ این همان وظیفه امام یا ولیّ زمان است.

۷. ساخت سد

بگفتا: مرا داد یزدان توان، به یاری بجنبید ای مردمان
بیارید آهن، که سازم میان، دگر بسته گردد رهِ بدگمان
برافروخت آتش در آن کوهسار، شد آهن چو سیلاب، جوشان و خوار
پس آنگه بفرمود مردِ هنر، بریزد مسِ را به آهن، شرر
چو شد سدّ محکم به تدبیر شاه، برآمد ز دل‌های بدخواه، آه

نثر: ذوالقرنین گفت: خداوند به من توان داده، اما شما نیز کمک کنید. آهن بیاورید تا میان این دو کوه، سدی بسازیم و راه بدخواهان بسته شود. آتشی عظیم برافروختند و آهن را ذوب کردند. سپس مردی ماهر، مس گداخته را بر آهن ریخت تا سد محکم شود. چون سد به پایان رسید، دشمنان ناامید شدند.

تحلیل: همکاری مردم در ساخت سد، تمثیلی از مشارکت در حفظ ایمان است. آتش و آهن، رمزی از ریاضت و سلوک است و مس گداخته، تکمیل‌کننده‌ی این سیر. «مرد هنر» کنایه از امام یا رهبر روحانی است.

۸. پایان کار و پیش‌بینی آینده

ولی روزی آید که بینی عیان، بریزد خدا این بنای گران
به فرمان رب، چون برآید سروش، فرو ریزد آن سد ز جوش و خروش
فساد آورند آنچنان در جهان، که بندد ز اندوه چشم زمان
ولی وعده‌ی حق نیاید خطا، که روشن شود چهره‌ی کبریا
خدا وعده فرموده بر صالحان، که آید امیری بر این کاروان

نثر: اما روزی خواهد آمد که این سد فرو خواهد ریخت؛ به فرمان خدا و با آمدن امیری، آن سد از هم خواهد پاشید. آنگاه یأجوج و مأجوج، فساد بزرگی در جهان خواهند کرد و اندوه، چهره‌ی زمان را خواهد بست. اما وعده‌ی الهی محقق خواهد شد: چهره‌ی کبریایی خدا آشکار خواهد گشت و رهبری الهی بر صالحان پدیدار خواهد شد.

تحلیل: این پیش‌بینی، ناظر به آخرالزمان است؛ زمانی که فتنه‌ها جهان را فرا می‌گیرند، ولی در نهایت ظهور حق و رهایی توسط «امیر صالحان» محقق می‌شود. «چهره کبریا» می‌تواند اشاره به ظهور امام عصر (عج) باشد.

۹. دعا و پایان

خدایا "رجالی" ز فتنه رهان، ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان

نثر: شاعر دعا می‌کند: خدایا! مرا از فتنه‌ها نجات ده، از شرّ یأجوج و مأجوج، و از کفر و فریادهای دردناک.

تحلیل: این دعا، پیوند شاعر با مخاطب است. یأجوج و مأجوج امروز نیز می‌توانند نماد طغیان‌گری‌های مدرن باشند. شاعر خواهان نجات از فتنه‌های درون و بیرون است.

نتیجه‌گیری کلی

این مثنوی نه‌فقط روایت تاریخی قرآن از ذوالقرنین است، بلکه تفسیری عرفانی و اخلاقی از آن دارد. شاعر با استفاده از زبان نمادین، رهبری معنوی، عدالت، فتنه‌های آخرالزمان و وعده‌ی نهایی الهی را به نظم کشیده و در پایان، به نجات فردی و اجتماعی در سایه‌ی ایمان و عدالت تأکید می‌کند.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی ذوالقرنین
حکایت(۳۲)

به نام خداوندِ خورشید و ماه
که جان را دهد نور و دل را پناه

 

خدایی که داده بشر را خرد
به دانش جهان را سراسر نورد


 

یکی مرد دانا ز اهل خرد
ز داد و ز دانش، فزون از عدد

 

 

 زمین را به قدرت گرفت و به زور
شدش فخر و نخوت پدید از غرور

 

 

به هر جا که می‌رفت، راهی گشاد
ز خود رَست و مهرِ خدا را نهاد

 

 

به مغرب شد از بهر دفعِ ستم
که عالم شود پاک از رنج و غم

 

 

 

چو خورشید از دیده شد ناپدید
به چشمه‌سرا رفت و شد ناامید

 

 

در آن سرزمین، ظلم فرمان‌روا
نه عدلی نه دادی،  نه مهر و وفا

 

 

بفرمودشان: داد، آئین ماست
ستم، آفتی بر دل و دین ماست

 

 

هر آن‌کس به مردم رساند ضرر
بود در عذاب و به دوزخ مقر

 

 

ولی آن‌که با عدل باشد قرین
برد رخت نیکی به سوی یقین

 

 

به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد جهان پر ز نور مبین

 

 

در آنجا گروهی تهی‌دست و زار
ندارند جامه، نه فرش و نه کار

 

 

نگه کرد با دیده‌ی عدل و داد
که بی‌عدل، مردم نمانند شاد

 

 

ز شرق و ز غرب و ز دوران گذشت
ز کوه و ز دشت و بیابان گذشت

 

 

رسیدش میان دو کوه بلند
رهی تنگ و تار و همیشه گزند

 

 

در آنجا گروهی ز مردم به بند
گرفتار یأجوج و مأجوج چند

 

 

بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو عالمی شد بهشت

 

 

بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایه‌اش دیر باز

 

 

بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید ای مردمان

 

 

بیارید آهن، که سازم میان
دگر بسته گردد رهِ بدگمان

 

 

 

برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن چو سیلاب، جوشان و خوار

 

 

پس آنگه بفرمود مردِ هنر
بریزد مسِ را به آهن، شرر

 

 

چو شد سدّ محکم به تدبیر شاه
برآمد ز دل‌های بدخواه، آه

 

 

ولی روزی آید که بینی عیان
بریزد خدا این بنای گران

 

 

به فرمان رب، چون برآید سروش
فرو ریزد آن سد ز جوش و خروش

 

 

 

فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان

 

 

ولی وعده‌ی حق نیاید خطا
که روشن شود چهره‌ی کبریا

 

 

 

خدا وعده فرموده بر صالحان
که آید امیری بر این کاروان

 

 

 

 

 

خدایا "رجالی"  ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی «ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج»

در حال ویرایش

مقدمه

داستان ذوالقرنین و ماجرای سدّ آهنین او بر یأجوج و مأجوج، از حکایات شگفت‌انگیز و پندآموز قرآن کریم است که در سوره کهف آمده است. خداوند در این آیات، قدرت ایمان، حکمت، عدالت و تدبیر الهی را در برابر فساد و فتنه‌های زمینی به تصویر کشیده است. ذوالقرنین نه پادشاهی صرف، بلکه مظهری از عبد صالح خداوند است که با یاری الهی، راه‌های شرق و غرب جهان را پیمود و سرانجام میان دو کوه سدّی عظیم ساخت تا قوم یأجوج و مأجوج که فتنه‌گر و فسادطلب بودند، از حمله به مردمان ناتوان شوند.

این مثنوی، در سه بخش و سیصد بیت، حکایت ذوالقرنین را از دیدگاه تاریخی، قرآنی و عرفانی روایت می‌کند. هدف آن صرفاً بازگویی تاریخ نیست، بلکه ارائه‌ی نمادهای درونی و عبرت‌های اخلاقی است. یأجوج و مأجوج در کنار موجودیت بیرونی، نمادی از فتنه‌های درونی انسان هستند و سدّ ذوالقرنین، نماد تقوای انسان در برابر امیال سرکش است.

وزن حماسی فردوسی (فعولن فعولن فعولن فعل) برای این منظومه برگزیده شد، تا روح مقاومت و صلابت ایمانی در سراسر ابیات طنین افکند. امید که خواننده، در پرتو این حکایت، دل خویش را از فتنه‌ها بپالاید و سدّی آهنین از ایمان، تقوا و دعا در برابر تهاجم شیاطین بیرونی و درونی برپا کند.

فهرست مطالب

شماره عنوان بخش شمار بیت
۱ بخش یکم: سفر ذوالقرنین و درخواست مردم ۱ – ۱۰۰
۲ بخش دوم: ساخت سدّ آهنین و عبرت آن ۱۰۱ – ۲۰۰
۳ بخش سوم: شکست سد در آخرالزمان و ظهور حق ۲۰۱ – ۳۰۰
  خاتمه و نیایش در پایان

 

بخش نخست: ذوالقرنین و قدرت الهی

به نام خداوند خورشید و ماه
خداوندِ جان و دل و راه و راه
خدایی که داد آدمی را خرد
به دانش جهان را به هم می‌سَرَد

یکی مرد بود از تبارِ درست
ز داد و ز دانش چو خورشید جُست
به قدرت خداوند گردون‌نگر
زمین را گرفت و شدش مفتخر

به هر جا که می‌رفت، ره ساز کرد
دل از کینه و ظلم پاکیز کرد
به مغرب شد از بهر اصلاح کار
که گردد جهان پاک از کین و بار

چو خورشید در چشم مردم نشست
به چشمه‌سرا شد در آنجا شکست
در آن سرزمین مردمی دید او
که در ظلم و بیداد بودند فرو

بفرمودشان: تا نماند ستم
که ظلم آورد سرنگونی و غم
هر آن‌کس که آرد به مردم زیان
به دوزخ رسد با دل و با زبان

ولی آن‌که با عدل جوید پناه
به پاداش نیکو برد رخت راه
به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد زمین پر ز مهر و یقین

در آنجا گروهی بدید اندک‌ساز
که بی‌پرده می‌زیستند از نیاز
نه دیوار، نه سقف، نه خانه‌ای
نه آیین زر، نه فسانه‌ای

گذشت از میان و نگه کرد راست
که بر عدل، مردم بمانند کاست

بخش دوم: دیدار با قوم و درخواست سد

ز پس راه رفتن به شرق و به غرب
به دشت و به هامون و کوه و درب
رسیدش رهی در میان دو کوه
بلند و پر از برف و بوران و جوه

در آن دشت دید آن یل زورمند
گروهی که بودند در بند بند
به زبانی دگر گفتشان گفت و گوی
که با ما درآمیز، مگشا بروی

بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو، شب شود صبح ز دشت
ببین یأجوج و مأجوج، اهل فساد
که با ما ندارند پیمان و داد

به کوه اندر آیند با کینه‌توز
بسوزندمان جان و مال و رموز
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایه‌اش دیر باز

بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید از مردمان
بیارید آهن، که گردد فراز
دو کوه از شکافش شود سر به راز

به هر سو ز آهن بیارید بار
که گردد جهان پاک از غمگسار
برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن گداخته با شرار

پس آن‌گه بفرمود تا روی آن
بریزد مس گدازان به سان
چو شد سخت آن سدّ مردانه کار
ندیدند ره کینه‌جویان به بار

بخش سوم: سد آهنین و وعده الهی

بگفت آن دلیر از خِرَد بهره‌ور
که این سدّ شد رحمتی از خُوَر
ولی روزی آید که گردد نهان
بریزد خدا این بنای گران

به فرمان رب، آن زمان می‌رسد
که این سد از آن قوم بشکند
بکوشید تا روز فرمان حق
که در پیش دارید آتش و دق

یأجوج و مأجوج آن قوم پَست
ز هر جا به دوزخ رسانند دست
به هنگام آخر درآیند شور
به هر سو زنند آتش و فتنه دور

فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان
ولی وعده‌ی حق نیاید خطا
که روشن شود چهره‌ی کبریا

خدا وعده فرموده بر مصلحان
که آید یکی نور بر صالحان
برافکند ظلمت به دست قضا
بتابد زمین را به مهر و وفا

ذوالقرنین باشد نمادِ شکیب
که بست آن در فتنه را با نقیب
خدایا تو ما را ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان

 

مثنوی 

۱
به نام خداوند خورشید و ماه
خداوند اندیشه و راه و راه

۲
خداوند دانا، خداوند دین
که بخشد ز حکمت به دل‌ها یقین

۳
یکی مرد بود از تبار سلیم
به عدل و به حکمت، سرآمد ز بیم

۴
خدا دادش از ملک، قدرت، بسی
جهان شد به دستش پر از پرخشی

۵
ز هر سو که آمد رهی در جهان
به نور خدا گشت او ره‌نشان

۶
به فرمان حق، عزم دریا نمود
به تدبیر و دانش رهی نو گشود

۷
به مغرب شد آن شاه فرمان‌پذیر
دلش پاک از کین و جانش منیر

۸
چو خورشید بنمود پنهان شدن
در آن چشمه‌ی تیره‌ی بی‌سمن

۹
در آنجا بدید او گروهی ز قوم
به چهره چو شب، دل چو آتش ز خَوم

۱۰
بفرمود پروردگار جهان
که اکنون تو داری ره و رایگان

۱۱
توانی عذاب آوری بر ستم
توانی دهی بر نکو کار و غم

۱۲
بگفتا ذوالقرنین با رای پاک
که ظلم است گمراهی و زهرناک

۱۳
هر آن‌کس که آرد ستم بر کسان
ببیند عذاب از خدای جهان

۱۴
ولی آن‌که باشد دلش پر ز مهر
ببیند ز ما مهر و نیکی و بهر

۱۵
سپس راه برداشت و آمد به شرق
که گیرد ز دادِ خداوند، برگ

۱۶
به مشرق رسید و بدید آن دیار
که خورشید بر قوم تابد بکار

۱۷
ندیدند سقفی، نه پوشی نه در
بدون سرپوش از دم خشک و تر

۱۸
چنان زندگی ساده، بی ساز و برگ
که گویا نبودند جز خاک و مرگ

۱۹
نکرد او به آن قوم فرمان و جنگ
که بودند بی‌آزار و دور از نیرنگ

۲۰
به هر جا رسید آن دلیرِ حلیم
ز عدل و ز دانش شدش نام، بیم

۲۱
خدا دادش اسباب و راه و هنر
که بندد ره ظلم و دوزخ، گذر

۲۲
ز هر قوم بُرد او ستم را ز دل
که افتاد با حق به جنگ و جدل

۲۳
ز مغرب به مشرق گذر کرد او
جهان را به عدلش سمر کرد او

۲۴
به هر گام از او نور شد آشکار
به هر قوم داد او رهی استوار

۲۵
چو بر تخت عدل آمد آن شهریار
زمانه شد از ظلم، بی رنج و بار

۲۶
نه با خود ستم کرد و نه بر کسان
که جانش بود آگاه از آسمان

۲۷
خدا گفت با او که ای نیک‌بین
ببین خلق را، ساز از کفر و دین

۲۸
توئی حجّت ما بر این مردمان
بزن مهر توحید بر هر زبان

۲۹
به مغرب، به مشرق، به بادیه‌ها
براندیش بر خلق بی‌پشت‌پا

۳۰
چو بگذشت از آن دشت و آن مردمان
ره آورد سوی بلند آستان

۳۱
دو کوهی پدید آمد آن سو فراز
بلند و پر از ظلمت و رمز و راز

۳۲
به دشتی رسید آن دلیر جوان
که قومی در آن زیست با جان و جان

۳۳
ز گفتارشان هیچ آگه نبود
چو گویی زبانشان به خاموش بود

۳۴
ز چهره پدیدار دل‌های خُرد
ز وحشت به تن جامه‌ی رنج و درد

۳۵
چو نزدیک آمد بدان قوم مرد
دل از مهر با خویش آورد فرد

۳۶
بگفتند با او که ای نیک‌پی
به عدل تو شد خلق از رنج، پی

۳۷
دو قومی در این کوه و وادی خراب
به ما آید از دستشان صد عذاب

۳۸
یکی یأجوج، آن دیوِ کین‌آور است
دگر ماجوج، از فتنه‌گر پر پر است

۳۹
فساد آورند این دو قوم عجیب
ز کین و ز خون و ز آتش نصیب

۴۰
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که ماییم بی‌یار و بی‌رهنماز

۴۱
به ما آید از سوی آن قوم رنج
ببند آن در فتنه با زور و گنج

۴۲
بگفتا ذوالقرنین: از داد حق
مرا قدرتی هست بی بیم و دق

۴۳
نیازم به زر نیست و سیم و درم
که دارم ره عدل و مهر و کرم

۴۴
ولیکن مرا یار گردید اگر
توانم بسازم رهی سربسر

۴۵
بیارید آهن، به دریا و دشت
که سازم ز آن سد، بر قوم زشت

۴۶
بیارید آتش، که گدازم عیار
به کوه اندر آرم شرار و نزار

۴۷
بجوشید آهن به آتش چو آب
که شد کوه بر جوشش آن خراب

۴۸
پس آنگه بفرمود تا ریز مس
که گردد ز آن فتنه‌ها بی‌هراس

۴۹
چو بنهاد آن سدّ از آهن بلند
ندیدند ره یأجوج از آن کمند

۵۰
نه بالا توانست آن قوم یافت
نه راهی که از آن ره آرد شکافت

۵۱
بگفت آن دلیرِ خداخواه مرد
که این سد ز الطاف پروردگار است فرد

۵۲
ولیکن زمان آید از سوی حق
که گردد شکسته، شود سد شق

۵۳
به فرمان رب، آید آن روزگار
که یأجوج آید دگر بر دیار

۵۴
فساد آورد با هزاران فریب
ز هر سو برآرد به فتنه صلیب

۵۵
در آن روز گردد زمین پر ز رنج
که یأجوج و مأجوج، آرد تفنگ

۵۶
ولیکن نماند چنین حال، دیر
که آید به یاری خداوند، شیر

۵۷
یکی رهبر از سوی حق بر شود
که آن قوم را از زمین بر کند

۵۸
دعای ذوالقرنین در جان ماست
که تا حق بود، فتنه خاموش خاست

۵۸
دعای ذوالقرنین در جان ماست
که تا حق بود، فتنه خاموش خاست

۵۹
نگه کرد بر شرق و بر غرب دور
ز دانش، زمین را برآورد نور

۶۰
نه با کین برآمد، نه با خشم و رنج
که آمیخت دانش به تدبیر و گنج

۶۱
چو آن قوم ساده‌دل و پاک‌خوی
بدید آن‌چنان دور از ننگ و جوی

۶۲
به رحمت نوا دادشان شاه عدل
که تا خیزد از مهر، بر جان بدل

۶۳
نه شمشیر برد و نه تیری گشود
به نیکی در آن مرز، آیین نمود

۶۴
سپس راه برداشت از آن سوی خاک
به بادیه‌ای سخت و راهی هلاک

۶۵
دو کوه از بلندی به هم سرزنند
چو دیوان خشم‌آگن و آتش‌دمند

۶۶
در آن دشت، قومی به زاری نشست
که از فتنه‌ی خصم دل‌شان شکست

۶۷
زبانی دگر داشت آن بی‌کسان
نه فهمیدشان مردمان دگران

۶۸
ز کردار و گفتار، فهمید شاه
که این قوم، بیداد دیدند، آه

۶۹
به فریاد آمد ز دل آن گروه
که ای شاه با عدل و بی کین و کوه

۷۰
ببین یأجوج آن فتنه‌کار کهن
که با ما نکرده‌ست جز خون سخن

۷۱
ز ماجوج هم آید این رنج و درد
که کردند بر ما شب و روز، گرد

۷۲
خرابی ز ما برد و بر جای کین
نماندیم ما را نه دین و نه چین

۷۳
ز هر سو زنند آتش فتنه‌گر
نه داند کسی چاره از شور شر

۷۴
اگر سد سازی به آهن بلند
شود بگذرد فتنه از این کمند

۷۵
تو را هست قدرت ز یزدان پاک
ببند این در فتنه را از هلاک

۷۶
به زر ما تو را خواسته‌ایم، شاه
بیار آن توان، بر ره عدل و راه

۷۷
بگفت آن جهاندیده فرمان‌بر
که این سد گردد به مردی و سر

۷۸
نخواهد ز شما خواسته، سیم و زر
فقط یاری و بازویی پر هنر

۷۹
بیارید آهن، که گردد بلند
که بندم ره دیو در این کمند

۸۰
بفرمود آهن به میدان کشید
ز دشت و ز هامون به کوهش رسید

۸۱
به انبوه آوردند انبار بار
که گردد به کوه اندر آن استوار

۸۲
به آتش بسوزید آهن تمام
که چون کوه شد، پخته شد در مقام

۸۳
پس آن‌گاه، مس بر سرش ریختند
که دیوان ز آهن فرو ریختند

۸۴
چو سدّی شد آن کوه از زور و سنگ
نبود از برای ستم جای چنگ

۸۵
نه بالا توانست دیو از پلند
نه رخنه در آن سد، دیوان پسند

۸۶
بگفت آن دلیر و خداجوی مرد
که این رحمت حق ز یزدان فرد

۸۷
ولیکن زمانی بیاید پدید
که فتنه دگر در جهان آرمید

۸۸
بریزد خداوند این برج و سد
که یأجوج بر گردد از راه بد

۸۹
ز هر سو به فتنه شتابند باز
به شمشیر و آتش زنند این فراز

۹۰
فساد آورند از پی ننگ و زور
که از آن بلرزد زمین و ستور

۹۱
ولی آن زمان هم خدا با ماست
که حق سرور است و ستم بی‌بقاست

۹۲
بماند به آخر، زمین از خدا
شود ریشه‌ی ظلم بی‌جان و جا

۹۳
سرافراز گردد دل حق‌پرست
شود بر زمین عدل و انصاف هست

۹۴
بدان تا بدانی که هر نیک‌بخت
به مهر خداوند دارد درخت

۹۵
چو خواندی تو این قصه‌ی پر هنر
ببند از بدی‌ها درِ خویش بر

۹۶
ذوالقرنین بود آن‌که بست این رهی
تو هم باش مردی چو او آگهی

۹۷
ببند از درون خویش راهِ بدی
که دیو از درونت نیابد ردی

۹۸
به دانش، به تقوا، به نیروی جان
ببند آن در فتنه را بی‌امان

۹۹
که فرداست روزی پر از نور و داد
خدا بر دل پاک نیکی نهاد

۱۰۰
بیا تا به مهر و به عدل و یقین
بسازیم بر دل، یکی آهنین

۱۰۰
بیا تا به مهر و به عدل و یقین
بسازیم بر دل، یکی آهنین

۱۰۱
ذوالقرنین آن مرد یزدان‌شناس
که از عدل و تقوا بُدش تاج و پاس

۱۰۲
بفرمود آهن به انبوه بار
که بست از در فتنه راهِ گذار

۱۰۳
به آتش بسوزید آن کوه پُر
که آهن بجوشد در آن کامِ گُر

۱۰۴
چو گردید داغ آن همه آهناب
شد آن کوه چون کوه پولاد ناب

۱۰۵
ز پس مس گدازید بر او فشان
که گردد به سختی چو سدّ زمان

۱۰۶
چو بنهاد آن سدّ فولاد سخت
زمین گشت آرام و دیو از درخت

۱۰۷
نه بالا توانست خصم از گذر
نه راهی که جوید در آن ره دگر

۱۰۸
فساد و تباهی برفت از دیار
ز عدل آمد آرام بر روزگار

۱۰۹
به شادی سرودند مردم به کوی
که بگرفت آرام، جان از بدوی

۱۱۰
بگفت آن دلیرِ خداخواه مرد
که این سدّ از رحمت ایزد است فرد

۱۱۱
ولیکن زمانی رسد در جهان
که گردد شکسته، شود بی‌امان

۱۱۲
خدا وعده فرموده روزی دگر
که یأجوج گردد به فتنه سپر

۱۱۳
فساد آورند آنچنان در زمین
که لرزد دل خلق از آتش و کین

۱۱۴
به هر سو زنند آتش فتنه‌ها
به شمشیر و خون و به کین و جفا

۱۱۵
ز هر جا دوانند بی‌مهربان
نماند در آن فتنه جانِ جهان

۱۱۶
از آن سد گردد زمین زیر و رو
برآرد خروش از دل نیک‌خو

۱۱۷
ولی وعده‌ی حق نباشد دروغ
که او را بود هر ره و هر فروغ

۱۱۸
نماند ستم بر زمین بی‌نقاب
که گردد ز نور خدا، فتح باب

۱۱۹
ز فتنه پدید آید آخر زمان
که آید به یاری، امام زمان

۱۲۰
همان مهدی موعِد آخرین
که با عدل بخشد زمین را نگین

۱۲۱
بکوبد به شمشیر حق، ظلم و زور
برد کفر و بیداد از خاک دور

۱۲۲
به فرمان یزدان، شکافد دل شب
بکارد به دل‌ها گل عشق و تب

۱۲۳
به همراه آن حجّت کردگار
جهان گردد از مهر، پر افتخار

۱۲۴
خداوند یأجوج را برکند
زمین را به عدل و صفا برفکند

۱۲۵
خدا گفت در آیه‌ی انبیا
که آید برون قوم از راه و جا

۱۲۶
«چو یأجوج و مأجوج گردد پدید
ز هر سو دوان، فتنه‌ها آفرید»

۱۲۷
ولی آن زمان سررسد وعده‌ها
که بخشند بر خلق، مهر و وفا

۱۲۸
زمین پر شود از ستم، بی‌قرار
که آید به یاری خداوندگار

۱۲۹
ببین این حکایت، بسی درس توست
که بندد درونت ره کین و پُست

۱۳۰
ذوالقرنین بست آن ره فتنه را
تو هم بند دل را ز شهوت، بلا

۱۳۱
فساد آن بود کز درون بر شود
نه آن سد که از سنگ و آهن بود

۱۳۲
دل آدمی کوه دیو و هوس
که یأجوج و مأجوج خفته‌ست و بس

۱۳۳
به تقوا بساز آن درِ آهنین
که آرام گردد درونت، یقین

۱۳۴
بزن تیغ تقوا به دیو درون
که آن فتنه گردد خموش و نگون

۱۳۵
چو یأجوج برخاست از درگهت
خداوند بستش به سدّ صفت

۱۳۶
ولی چون گشادی تو از نو رهش
ببینی ز خود فتنه و آتشش

۱۳۷
تو خود ذوالقرین باش و آهن ببر
ببند از در فتنه آن ره دگر

۱۳۸
درونت بباید که باشد سپر
ز طاعت، ز اخلاص و از بی‌هُنر

۱۳۹
نه شمشیر خواهی، نه تیغ و کمان
ز تقوا بساز آن در جاودان

۱۴۰
در آخر زمان، گر شود فتنه‌خیز
بخوابد به شمشیر صاحب‌تمیز

۱۴۱
مبادا که باشی تو یأجوج‌خوی
که بر مردم آری غم و گفت‌وگوی

۱۴۲
مبادا درون تو مأجوجِ بد
که آرد بر اهل زمین رنج و درد

۱۴۳
دل آدمی، کانون مهر و کین
تو گر نیک باشی، شوی پاک‌بین

۱۴۴
به اندیشه و خوی نیکو گذر
بسوزان به اخلاص آن شور شر

۱۴۵
جهان پر شود زین نمادِ درون
یکی کوه، یکی دشت، یکی رهنمون

۱۴۶
تو مرد رهی گر درون را کُشی
ز دیوِ هوس، جان خود وا رَسی

۱۴۷
ذوالقرنین شد حجّت حق‌پرست
تو هم باش بر راه یزدان نشست

۱۴۸
بکوش و ببند آن درِ نار و کین
بجوی از خداوند، ایمان و دین

۱۴۹
نه هر سد کهن مانَد از سنگ سخت
دل آدمی سخت‌تر زین درخت

۱۵۰
اگر پاک گردد دل از فتنه‌ها
شود سدّ شیطان ز هر سو فنا

۱۵۱
سزد گر درونت شود کوه نور
که بنشاند آتش ز دیوان دور

۱۵۲
خداوند دارد توان بر همه
تو بگذر ز کین و برو در رَهمه

۱۵۳
به عهد خداوند دل را ببند
که باشی به نورش در آن سر بلند

۱۵۴
نه تنها زمین را خداوند بست
دلِ مؤمنان را دهد برگ و دست

۱۵۵
تو سدّی بساز از خلوص و نیاز
که گردد دل از فتنه‌ی دیو، باز

۱۵۶
به وقتش خداوند بندد درت
که بر جان تو مهر حق باشدت

۱۵۷
ز هر فتنه‌گر باش بیم‌اشکنی
ز ظلمت به نور خدا ره‌زنی

۱۵۸
ذوالقرنین آن مرد عدل و شکیب
شد آموزگار تو در راهِ زیب

۱۵۹
بیا تا به مهرش بمانیم راست
که تا هست ایمان، ستم نیست خاست

۱۶۰
بخوان این حکایت، بیندیش خوب
که دل را کند رسته از رنج و چوب

۱۶۱
فساد آن نباشد فقط در کسان
که از خود بباید کند پاسبان

۱۶۲
اگر یأجوجی در درونت برفت
خداوند بر تو دگر مهر سفت

۱۶۳
به تقوا و اخلاص و مهر و دعا
بساز آن در فتنه را با وفا

۱۶۴
به راهی برو که خدا خواست تو
که گیرد ز شیطان، خدا دست تو

۱۶۵
دل توست آن کوه پر راز و دام
که در آن بود فتنه‌ی صبح و شام

۱۶۶
ببندش به سدّی ز صدق و صفا
که آرام گیری درون خدا

۱۶۷
اگر یأجوجت برون آید از تو
شود ز آن فتنه زمین پر ز خو

۱۶۸
ولی گر ببندی درش بر هوس
شود پاک جانت ز کین و نجس

۱۶۹
درون تو میدان جنگ است و شور
بزن تیغ عقل و بخر صلح نور

۱۷۰
دل از هر بدی پاک کن ای رها
که بنمایدت سوی حق، راه و جا

۱۷۰
دل از هر بدی پاک کن ای رها
که بنمایدت سوی حق، راه و جا

۱۷۱
به اندیشه‌ی پاک و عزم بلند
ببند آن در فتنه را بی‌گزند

۱۷۲
درون تو گر پر شود نور حق
شود خامش آتشگه شور و دق

۱۷۳
به قرآن، به تقوا، به ایمان پاک
برون کن ز دل هر چه آید هلاک

۱۷۴
فساد و تباهی چو خیزد درون
شود ظلم و عصیان پدید از برون

۱۷۵
تو خود باش ذوالقرن در کار خویش
که بگشاید از جانت آن در، به پیش

۱۷۶
نخواهد ز تو شاهی و تاج و گنج
بلکه پاکی دل، رهایی ز رنج

۱۷۷
جهان پر شد از فتنه و کینه‌ها
درون پاک باید، نه آیینه‌ها

۱۷۸
به هنگام سختی، ببند آن درت
به مهر خداوند، جو جان و سرت

۱۷۹
نه آهن بود سد یأجوج و کید
که تقواست آهن، ز هر فتنه بید

۱۸۰
مس و سنگ و آتش درون تو راست
که با آن ببندی ره کینه‌خاست

۱۸۱
جهان سر کند رو به حق و یقین
چو دل پاک باشد ز دیو و ز کین

۱۸۲
نه بیرون، که فتنه درون تو خاست
ببندش که با نور، گردد فناست

۱۸۳
تو از یأجوج و مأجوج خود را برون
که باشی به صدق و وفا، راه‌بون

۱۸۴
نه شمشیر خواهی، نه دیوار و بند
دل خود نگاه‌دار، ای خردمند

۱۸۵
ذوالقرنین آموزگار وفاست
که از عدل و تقوا، جهان را رهاست

۱۸۶
تو هم باش مردی، به صبر و هنر
که بستی به تقوا ره فتنه بر

۱۸۷
به هر گام، حق را نگه‌دار پیش
که راه نجات است و فرداست خویش

۱۸۸
نماند جهان جز به عدل و شکیب
که گردد زمین پر ز نیکی و زیب

۱۸۹
اگر سد دل را نگه‌داری است
فساد و تباهی برون‌کاری است

۱۹۰
بکوش و ببند از درونت درِ کین
به آهن، به اخلاص، با آستین

۱۹۱
به شب‌ها بیفروز شمع دعا
که گردد دل از نیک‌خویی، صفا

۱۹۲
چو یأجوج برخاست از دل به زور
به تقوا نشان را بزن، دور دور

۱۹۳
به قرآن و ایمان بجنگ این ستیز
که آرام گیرد دل از هر ستیز

۱۹۴
فساد اندرون گر نماند به جا
ببینی به هر سو صفا و رضا

۱۹۵
چو ذوالقرنین از راه تقوا گذشت
جهان را ز فتنه، یکی گنج گشت

۱۹۶
تو هم راه او را بگیر و ببند
در فتنه بر جان، به صد مهر و پند

۱۹۷
بسوز آن در فتنه با اشک و نور
به تقوا بساز آن درِ سخت و سور

۱۹۸
ببین کاین جهان پر ز رمز و نشان
به هر نقش پیدا بود امتحان

۱۹۹
فساد زمین از درون تو خاست
تو باش آن‌که از نور، سد برنهاد

۲۰۰
بساز آن دلت را چو سدّ خدا
که آرام گیری در آن، با وفا

۲۰۰
بساز آن دلت را چو سدّ خدا
که آرام گیری در آن، با وفا

۲۰۱
زمانی رسد کز قضا و قدر
شود سدّ فتنه شکسته به سر

۲۰۲
خداوند گوید که آن روز چیست
که یأجوج برخیزد از راهِ بیست

۲۰۳
ز هر سو دوانند دیوان‌وشان
به فتنه درآیند چون آتشان

۲۰۴
فساد آورند آنچنان در زمین
که لرزد دل اهل ایمان ز کین

۲۰۵
نماند قراری، نماند امید
که ظلمت برآرد سر از هر پدید

۲۰۶
ز کردارشان آسمان پر شرر
زمین پر ز خون، خلق در شور و شر

۲۰۷
ولیکن نماند آن فساد، بی‌پای
که تاب آید از عدل، نور خدای

۲۰۸
ز مشرق برآید یکی صبح نو
که با خنجر عدل، گردد عدو

۲۰۹
یکی رهبر از نسل پاک نبی
که بر دست او فتنه گردد غبی

۲۱۰
بکوبد به شمشیر ایمان، فساد
بپاشد ز دل ظلم و کین و عناد

۲۱۱
زمین پر شود از عدالت و مهر
نباشد دگر کین و زشتی به چهر

۲۱۲
خدا وعده فرمود در آیه‌ها
که گردد زمین پر ز مهر و وفا

۲۱۳
پس آن سد گردد ز فرمان حق
به ویرانه‌ای از بلا و فِرَق

۲۱۴
برآید ز هر سو گروهی شتاب
که فتنه کنند و بر آرند خواب

۲۱۵
ولیکن خدا بند بر کار بست
که آرام گیرد جهان سر به‌ دست

۲۱۶
مبادا که پندار دنیا بپاست
که هر سرفرازی ز نیرنگ خاست

۲۱۷
جهان پر فریب است و زود گذر
یکی خواب کوتاه بی‌بال و پر

۲۱۸
ذوالقرنین آموخت ره را به ما
که باشد ره رستگاری، خدا

۲۱۹
نه مال و نه جاه است سرمایه‌ات
که تقواست تنها قلاده‌ات

۲۲۰
به هر سد که باشد ز آهن قوی
ندارد بهایی چو ایمان نکو

۲۲۱
بسوز آن هوس را به آتش‌فشار
ببندش به آهن، به زهد و وقار

۲۲۲
درون تو گر کوه فتنه شود
به تقوا توان بست آن را ز بد

۲۲۳
یکی روز آید که حق سر کند
جهان را ز هر فتنه بی‌سر کند

۲۲۴
بفهم این حکایت که جان‌افزاست
نه افسانه، بلکه درِ معرفت‌هاست

۲۲۵
تو ذوالقرن باشی، اگر مردمی
به تقوا ببندی ره واژدَمی

۲۲۶
به شمشیر تقوا بجنگ این نبرد
که هر فتنه از نور گردد نبرد

۲۲۷
مبادا درون تو مأجوج خیز
که آرد به جانت هزاران ستیز

۲۲۸
به فرمان یزدان ز دل کن سفر
به آهن ببندش، به صبر و هنر

۲۲۹
دل توست میدان پیکار بد
که باید براندیشی از هر مدد

۲۳۰
خدا سدّ بیرون نهاد از هنر
تو سدّ درون ساز با برگ و بر

۲۳۱
فساد آن بود کز درون بر شود
که با یاد یزدان، دگر سر شود

۲۳۲
بخوان این حکایت، به جان نهاد
که پند است و عبرت ز هر برگ و باد

۲۳۳
تو از یأجوج و مأجوج، پرهیز کن
دل از فتنه‌ها پاک و لبریز کن

۲۳۴
به تقوا ببند آن در فتنه را
که یزدان دهد فتحِ این ره‌نما

۲۳۵
چو یأجوج برخیزد از جان تو
خدا بگسلد ریشه‌ی آن عدو

۲۳۶
در آخر زمان، آن قیامت رسد
که هر فتنه را پر ز حسرت رسد

۲۳۷
به میدان نماند ستمکار و زور
که بر خاک افتد ز عدل و ز نور

۲۳۸
تو آن روز را آرزو کن همی
که گردد جهان پر ز مهر و کمی

۲۳۹
ز ذوالقرن آموز صدق و شکیب
که بست از دل و دین ره آن رقیب

۲۴۰
چو آن سد فرو ریزد از حکم حق
نباشد دگر تاب دیوان و دق

۲۴۱
خدا را پناه آر در هر نفس
که بی‌او نباشد رهی جز هوس

۲۴۲
به تقوا، به ایمان، به زهد و هنر
جهان را نما خانه‌ای بی‌خطر

۲۴۳
تو خود باش مرد خدا در زمین
که باشی ز یأجوج در اَمن و دین

۲۴۴
به شب خیز و با اشک دل را بشوی
که باشی ز کین و هوس، شسته روی

۲۴۵
بخوان قصه‌ی ذوالقرنین به دل
که آرام گیرد ز فتنه، عمل

۲۴۶
مکن فتنه را ره درونت پدید
که فتنه چو خیزد، بگیرد کلید

۲۴۷
درون را چو بست آن سوار شکیب
تو هم بند کن ره ز فتنه و عیب

۲۴۸
به تقوا بجنگ و به مهر آفَرین
که بگشایدت راه تا سرزمین

۲۴۹
سرانجام هر فتنه گردد هلاک
اگر دل بود پر ز تقوا و پاک

۲۵۰
به قرآن پناه آر و بر حق بمان
که یأجوج در تو نیابد مکان

۲۵۱
خداوند داناست و بینا و بس
که گردد ز لطفش جهان بی‌نفس

۲۵۲
فساد و تباهی نپاید دراز
که گردد ز ایمان، زمین پر طراز

۲۵۳
به وعده خدا، فتنه گردد خموش
به شمشیر حق، ظلم گردد فرّوش

۲۵۴
بکوش ای برادر، که وقت کم است
که زنهار، فتنه ز دل هم‌دم است

۲۵۵
اگر بند کردی در فتنه را
تو داری ز یزدان همان ره‌نما

۲۵۶
بخوان این سرود و به دل یاد گیر
که باشی ز آسیب شیطان، سیر

۲۵۷
تو ذوالقرن باشی، اگر با خدای
بمانی به تقوا، شوی رهنمای

۲۵۸
دل از فتنه خالی کن و پاک شو
ز جان و زبان، اهل ادراک شو

۲۵۹
فساد از درونت برون کن به نور
که یأجوج گردد ز تو دور دور

۲۶۰
خداوند، ناظر به جان تو است
که جان از بدی‌ها گریزان تو است

۲۶۱
به قرآن و تقوا، رهی برگمار
که باشی ز فتنه در آن روزگار

۲۶۲
چو ذوالقرن رفت از زمین یادگار
بماند ز کردار او، اعتبار

۲۶۳
تو هم باش مردی به اخلاص و داد
که باشی در این فتنه، ایمن ز باد

۲۶۴
ز کردار او پند گیر ای عزیز
که فتنه بود چون شبی بی‌ستیز

۲۶۵
به نور خدا، شب شود روز و مهر
که گردد جهان پر ز عدل و سپهر

۲۶۶
فساد از زمین رفتنی است پاک
اگر دل نبندد به دیوان خاک

۲۶۷
خداوند وعده دهد رستگار
که ایمان نهد در دل اهل کار

۲۶۸
تو آن مرد باشی که از بند رست
که در سد تقوا، به دیوان شکست

۲۶۹
بیا تا ببندیم در فتنه را
به دانش، به تقوا، به مهر و صفا

۲۷۰
ز ذوالقرن آموز راه یقین
که بست از درون خویش راه کین

۲۷۱
تو هم چون ذوالقرن، اگر بگذری
شوی اهل تقوا و حق‌محوری

۲۷۲
به پایان رسید این حکایت به مهر
که باشد رهی تا به روز سپهر

۲۷۳
بخوان این سخن را به جانت تمام
که آرام گیرد دلت از ظلام

۲۷۴
فساد از درون تو بیرون بران
که گردد به نورت، جهان جاودان

۲۷۵
خدایا تو ما را رهاندی ز غم
ببخشا بر این جان پر درد و نم

۲۷۶
تو یاری ده ای خالق جان و دل
که باشیم از فتنه‌ها بی‌عمل

۲۷۷
به تو عهد بندیم با خون دل
که باشیم تا مرگ بر راه کل

۲۷۸
تو ای پادشاه زمین و سما
نگهدار ما باش در این بلا

۲۷۹
ز یأجوج و مأجوج رَه برکنیم
به سدّ دعا و صفا، ای یقین

۲۸۰
دعا آن بود سدِ محکم به راه
که گردد ز آن فتنه‌ها جان رَها

۲۸۱
بخوانیم قرآن، شب و روزگار
که گردد دل از آتش فتنه، بار

۲۸۲
بکوشیم بر راه ذوالقرن خویش
که باشیم تا مرگ، اهلِ پریش

۲۸۳
جهان را نماند دگر فتنه‌جو
چو گردد زمین پر ز عدل نکو

۲۸۴
تو باش آن‌که با نورِ حق، پرورست
که با فتنه درگیر و پیروز است

۲۸۵
بخوان این حکایت، بساز آن دلت
که گردد در آن نورِ یزدان، سُلت

۲۸۶
نماند ستمگر به دنیا به پا
که وا رَه کند از خدا هر جفا

۲۸۷
خدایا تو ما را به تقوا ببند
که باشیم از فتنه‌ها بی‌گزند

۲۸۸
بیا تا ببندیم ره دیو را
که گوییم با عشق، یا حی و یا

۲۸۹
به یاد خدا باش و بگذر ز کین
که باشی بر آن سدّ آهن‌نگین

۲۹۰
تو در خود بساز آن بنای درست
که باشی در این فتنه چون کوه، رُست

۲۹۱
خدایا تو یاری ده ای مهربان
که باشیم بر راه ایمان روان

۲۹۲
به پایان رسید این سخن با نیاز
به امید روزی پر از سرفراز

۲۹۳
فساد از دل و دین برون کن همی
که باشی ز مردان آن عالمی

۲۹۴
بخوان این سرود از ره اعتبار
که گردد به تقوا دلت استوار

۲۹۵
تو ذوالقرن باشی اگر راست باش
ز دل بَکَنی فتنه و ناسپاس

۲۹۶
بسوزان ز آتش دل، آن دیو را
که یأجوج گردد ز تو بی‌صدا

۲۹۷
خدایا تو ما را ببخشا گناه
که باشیم پاکیزه، در نور و راه

۲۹۸
به تقوا بپوشیم جامه‌ی تن
که باشیم از فتنه‌ها در وطن

۲۹۹
دعا آن بود سدّ آهن به دل
که بندد ز فتنه، ره با عمل

۳۰۰
تمام است این قصه‌ی پر گهر
به امید روز وصال دگر

 

باسمه تعالی

نتیجه‌گیری

(در نثر)

ماجرای ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج از جمله حکایات پندآموز قرآن کریم است که هم جنبه‌ی تاریخی و اجتماعی دارد و هم لایه‌ای عرفانی و باطنی. این داستان، نمونه‌ای است از آن‌که چگونه یک انسان صالح، با ایمان، عدالت، تدبیر و توکل بر خداوند، می‌تواند در برابر بزرگ‌ترین فتنه‌ها بایستد و امنیت و آرامش را به جامعه‌ای مظلوم بازگرداند.

ذوالقرنین، در این داستان، نه تنها فاتحی عادل است، بلکه بنده‌ای خاشع و فروتن است که می‌داند پیروزی‌ها و توانایی‌های او، همه از جانب خداوند متعال است و هرگز دچار غرور و خودبینی نمی‌شود. او در برابر خواسته‌ی مردم برای سدسازی، مزدی نمی‌خواهد و تنها به یاری آنان با قدرت خداوند بسنده می‌کند. این رفتار، الگویی جاودانه برای هر انسان مسئول و اهل قدرت است.

از سوی دیگر، یأجوج و مأجوج، نمایندگان فساد و تبهکاری‌اند. آنان نه تنها در عرصه‌ی تاریخ، بلکه در دل هر انسان ممکن است حضور داشته باشند. هوس‌ها، خودخواهی‌ها، کینه‌ها و وسوسه‌های درونی همان یأجوج و مأجوج باطنی هستند که باید برای مهارشان سدّی از تقوا، ایمان، دعا و اخلاص ساخت.

نکته‌ی عمیق این داستان آن است که سدّ آهنینِ ذوالقرنین، هرچند به اذن خداوند شکست‌ناپذیر است، اما در آخرالزمان به امر خدا فرو خواهد ریخت؛ و آن روز، زمان ظهور حجّت الهی و پایان یافتن فتنه‌ها است. این حقیقت به ما می‌آموزد که هیچ سدّ مادی، همیشگی نیست و آنچه باقی می‌ماند ایمان، تسلیم و آمادگی برای یاری حق است.

پس انسان باید همواره درون خویش را رصد کند و بکوشد تا با ساز و برگ تقوا و اخلاق الهی، در برابر هجوم فتنه‌ها، چه در بیرون و چه در درون، استوار و پیروز بایستد.

در یک کلام، داستان ذوالقرنین، حکایت همیشگی مبارزه‌ی نور و ظلمت است؛ و راه رهایی، همواره در یاد خدا، یاری خلق و پاک‌زیستی است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان ذوالقرنین 
در اینجا داستان کامل ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج را به‌صورت روان، کامل و مستند به آیات قرآن کریم بیان می‌کنم، همراه با نکات تاریخی، تفسیری و آینده‌شناسی قرآنی.

داستان کامل ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج

برگرفته از سوره کهف، آیات ۸۳ تا ۹۸

۱. پرسش از پیامبر (ص) درباره ذوالقرنین

مشرکان و اهل کتاب از پیامبر اسلام (ص) درباره مردی به نام ذوالقرنین پرسیدند. خداوند فرمود:

«یَسْأَلُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَیکُم مِّنْهُ ذِکْرًا»
(کهف: ۸۳)
«از تو درباره ذوالقرنین می‌پرسند، بگو: به‌زودی ما شرحی از او برایتان می‌خوانیم.»

۲. خداوند به او قدرت داد

«إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِن کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا»
(کهف: ۸۴)
ما به او در زمین قدرت دادیم و اسباب و ابزارهای فراوانی در اختیارش گذاشتیم.

۳. سفر اول: به سوی مغرب

ذوالقرنین از ابزارهایی که داشت بهره برد و سفری را آغاز کرد.

«فَأَتْبَعَ سَبَبًا... حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ...»
(کهف: ۸۵–۸۶)
به سوی مغرب رفت تا جایی که گمان می‌شد خورشید در چشمه‌ای سیاه‌گون غروب می‌کند. مردمی را دید. خداوند به او اختیار داد که آن‌ها را عذاب کند یا نیکی نماید.

ذوالقرنین گفت:

«مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ... وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا...»
(کهف: ۸۷–۸۸)
هر که ظلم کند، عذاب می‌شود و به خدا بازمی‌گردد؛ و هر که نیکوکار باشد، پاداش نیک می‌بیند.

۴. سفر دوم: به سوی مشرق

«ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا... حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ...»
(کهف: ۸۹–۹۰)
سپس به سوی مشرق سفر کرد، تا جایی که خورشید بر مردمی می‌تابید که پوششی نداشتند و ساده زندگی می‌کردند. آن‌ها در میان طبیعت بی‌پرده می‌زیستند.

۵. سفر سوم: میان دو کوه و سدّ یأجوج و مأجوج

«ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا... حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ...»
(کهف: ۹۲–۹۳)
در سفر سوم، ذوالقرنین به میان دو کوه بلند رسید. آنجا با قومی مواجه شد که زبانشان متفاوت بود. آنان شکایت کردند:

«إِنَّ یَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مفسدون فِی الْأَرْضِ...»
(کهف: ۹۴)
یأجوج و مأجوج در زمین فساد می‌کنند. آیا می‌توانی در برابر پاداش، سدی میان ما و آنان بسازی؟

ذوالقرنین پاسخ داد:

«مَا مَکَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ... فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ...»
(کهف: ۹۵)
آنچه خدا به من داده بهتر است. اما کمکم کنید با نیرو، تا سدی بسازم.

۶. ساختن سد آهنین

او دستور داد:

  1. قطعه‌های آهن آوردند و میان دو کوه قرار دادند.
  2. سپس گفت: آتش برافروزید تا آهن گداخته شود.
  3. بعد مس گداخته روی آهن ریخت تا سخت و نفوذناپذیر شود.

«فَمَا اسْطَاعُوا أَن یَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا»
(کهف: ۹۷)
یأجوج و مأجوج نتوانستند از آن بالا روند و نه شکافی در آن پدید آورند.

۷. سخن ذوالقرنین پس از ساخت سد

«قَالَ هَٰذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبِّی... فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ...»
(کهف: ۹۸)
ذوالقرنین گفت: این سد رحمتی از پروردگار من است. اما روزی می‌رسد که خدا آن را فرو می‌ریزد. وعده‌ی خدا حق است.

نکات تفسیری و آینده‌شناسی قرآنی

● یأجوج و مأجوج کیان‌اند؟

  • دو قوم عظیم و نیرومند که در زمین فساد می‌کردند.
  • نام آن‌ها در سوره کهف و سوره انبیاء (آیه ۹۶) آمده است.

«حَتَّىٰ إِذَا فُتِحَتْ یَأْجُوجُ وَمَأْجُوجُ وَهُم مِّن کُلِّ حَدَبٍ یَنسِلُونَ»
(انبیاء: ۹۶)
وقتی یأجوج و مأجوج آزاد شوند، از هر سو هجوم خواهند آورد.

● در آخرالزمان چه خواهد شد؟

  • سد ذوالقرنین شکسته خواهد شد.
  • یأجوج و مأجوج از نو ظاهر می‌شوند.
  • فساد عظیمی در زمین پدید می‌آید.
  • به روایات شیعه و اهل سنت، این واقعه نزدیک ظهور حضرت مهدی (عج) خواهد بود.

جمع‌بندی

  • ذوالقرنین پادشاهی مؤمن، دادگر و صاحب قدرت بود.
  • با ابزار و تدبیر خود، سد یأجوج و مأجوج را ساخت.
  • این سد تا امروز باقی است و در آینده شکسته خواهد شد.
  • یأجوج و مأجوج نماد فساد گسترده در آخرالزمان‌اند.

 

در پاسخ به این پرسش که سد یاجوج و ماجوج کجاست؟ باید توجه داشت که پاسخ در دو سطح داده می‌شود:


۱. دیدگاه قرآن و منابع اسلامی

در قرآن کریم، سد یأجوج و مأجوج در سوره کهف آیات ۹۴ تا ۹۹ و نیز در سوره انبیاء آیه ۹۶ آمده است. در این آیات، ذوالقرنین شخصی دانا و قدرتمند معرفی می‌شود که میان دو کوه به قوم ستمدیده‌ای رسید. آن‌ها از ظلم «یأجوج و مأجوج» به او شکایت کردند. ذوالقرنین با کمک مردم، میان دو کوه سدی آهنین و مسی ساخت که تا زمان مشخصی پابرجا می‌ماند:

وَاسْتَطَاعُوا أَن یَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا... حَتَّىٰ إِذَا فُتِحَتْ یَأْجُوجُ وَمَأْجُوجُ وَهُم مِّن کُلِّ حَدَبٍ یَنسِلُونَ
(کهف ۹۷، انبیاء ۹۶)

اسلام‌شناسان و مفسران سد یأجوج و مأجوج را ساختاری واقعی می‌دانند که محل آن نزد خداوند معلوم است و به‌عنوان نشانه‌ای از آخرالزمان، در آینده گشوده خواهد شد.


۲. دیدگاه تاریخی و جغرافیایی

تعیین دقیق محل سد یأجوج و مأجوج مشکل است، اما نظریه‌های مهمی درباره محل آن وجود دارد:

الف) قفقاز – میان دریای سیاه و خزر

بسیاری از مورخان اسلامی مانند یاقوت حموی، طبری و دیگران، محل سد را در منطقه قفقاز (بین گرجستان و داغستان امروزی) می‌دانند. برخی آن را با دربند قفقاز یا باب‌الابواب برابر دانسته‌اند که در آنجا دیوارها و دژهای کهن دیده شده‌اند. این منطقه محل مناسبی برای ساخت سدی بین دو کوه بوده است.

ب) دیوار بزرگ چین

برخی این سد را با دیوار چین مرتبط دانسته‌اند، اما این دیدگاه کمتر مورد قبول است زیرا دیوار چین فاصله زیادی با مناطقی دارد که قرآن از آن‌ها سخن می‌گوید.

ج) دیوار آهنین در قزاقستان یا آسیای میانه

برخی پژوهشگران، مانند ولادیمیر مینورسکی و برخی شرق‌شناسان، سد را در منطقه‌ای میان آسیای مرکزی (قزاقستان امروزی) و مناطق کوهستانی شمال شرق ایران دانسته‌اند.

جمع‌بندی

سد یأجوج و مأجوج با قطعیت در جایی میان کوه‌های منطقه قفقاز یا آسیای میانه فرض شده است، اما مکان دقیق آن روشن نیست. از نظر دینی، این سد تا زمان معین الهی همچنان پابرجاست و رمزگشایی از آن فقط نزد خداوند است.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی