باشمه تعالی
حکایت منظوم «اصحاب الجنة»
سرودهی: دکتر علی رجالی
در حال ویرایش
مقدمه
یکی از حکایتهای پرمغز قرآن کریم، سرگذشت گروهی از مردمان است که در سورهی مبارکهی قلم، آیات ۱۷ تا ۳۳، با عنوان اصحاب الجنّه ذکر شدهاند. این حکایت، ماجرای نعمت الهی، آزمون بخل و بخشش، و عاقبت عبرتآموز انسان در دنیا را به زیبایی بیان میکند. مردی صالح و بخشنده، باغی پربرکت داشت و از ثمرات آن به مستمندان میبخشید. پس از وفات او، فرزندانش تصمیم گرفتند راه بخل در پیش گیرند و فقرا را از نعمت الهی محروم سازند. نتیجه آن شد که در دل شب، به مشیّت الهی، باغ نابود شد و تنها پشیمانی برایشان ماند.
این منظومهی ۳۰۰ بیتی با الهام از این آیات، به نظم درآمده است تا هم شرح و تفسیری منظوم بر آیههای نورانی قرآن باشد، و هم آینهای اخلاقی و اجتماعی برای انسان معاصر که در آزمون مال و نعمت گرفتار غفلت و خودخواهی است.
در این سروده، سعی شده است مضمون آیات قرآن با زبانی روان، در وزن حماسی شاهنامهای (فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعْلن) بیان گردد تا علاوه بر محتوا، صورت هنری و آهنگین نیز جاذبهای دوچندان برای مخاطب ایجاد کند.
باشد که خوانندهی فرهیخته، با تأمل در این سرگذشت، راه احسان و بخشش پیش گیرد و از فرجام بخل و دنیاطلبی عبرت گیرد.
والله ولیّ التوفیق
فهرست مطالب
عنوان اثر: حکایت منظوم اصحاب الجنّه
سراینده: دکتر علی رجالی
قالب: مثنوی (۳۰۰ بیت) – وزن شاهنامهای
منبع الهام: سورهی قلم، آیات ۱۷ تا ۳۳
بخش اول: نعمت و آزمون (بیتهای ۱ تا ۱۰۰)
– معرفی باغ و مرد صالح
– بخشش به فقرا و برکت الهی
– مرگ پدر و طمع فرزندان
– تصمیم پنهانی برای بخل و چیدن ثمره
بخش دوم: عذاب و پشیمانی (بیتهای ۱۰۱ تا ۲۰۰)
– نابودی باغ به مشیّت الهی
– حیرت و تردید فرزندان
– اعتراف به گناه و استغفار
– عبرتگیری از عذاب و درک ناپایداری دنیا
بخش سوم: پند و عبرت (بیتهای ۲۰۱ تا ۳۰۰)
– پیامهای اخلاقی قرآن درباره بخل و بخشش
– ارزش احسان و خطر غفلت
– ناپایداری مال و دنیا
– نیایش و تضرع پایانی به درگاه خداوند
مقدمه:
به نام خدای جلال و کمال
که بخشد ز رحمت، عطا بیزوال
ز حکمت، دهد درس بر اهل دل
که بنماید از راه حق، هر سبل
یکی قصه از نیکنامان دین
بگفتم به شعر از رهِ نور و بین
که آمد در آیات فرقان پاک
بود پند آن، زنده و تابناک
«اصحاب الجنة» گروهی به بخل
فکندند در باغ نعمت، شقالقمر
چو بخشش نکردند در راه حق
بشد نعمت از دستشان در طبق
من این قصه را کردهام منظمی
ز نور و ز پند، گوهر عالمی
که باشد چراغی به راهِ بشر
که احسان بماند، نه مال و گهر
فهرست منظومه:
۱. بخش یکم: نعمت و آزمون (بیتهای ۱ تا ۱۰۰)
– وصف مرد بخشنده و باغ پربار
– مرگ پدر، طمع فرزندان
– تصمیم پنهان به بخل و آزمایش الهی
۲. بخش دوم: عذاب و پشیمانی (بیتهای ۱۰۱ تا ۲۰۰)
– شب رفتن به باغ، نابودی ناگهانی
– حیرت و ندامت فرزندان
– گفتوگو با خود و یاد خدا
۳. بخش سوم: پند و عبرت (بیتهای ۲۰۱ تا ۳۰۰)
– پیامهای قرآنی: بخل و بخشش
– سرانجام دنیا و قیامت
– دعا و نیایش پایانی
بخش یکم: نعمت و آزمون (حدود ۱۰۰ بیت)
- توصیف آن مرد نیکوکار و باغ پربار
- بخشش به فقرا، شکر نعمت، برکت الهی
- مرگ پدر، طمع فرزندان، تصمیم به بخل
- آغاز آزمون الهی، گفتوگوی پنهانی فرزندان
بخش دوم: عذاب و نابودی (حدود ۱۰۰ بیت)
- شب رفتن به باغ، تصمیم به ندادن حق فقرا
- عذاب الهی، آتش یا صاعقه، نابودی باغ
- بهت و حیرت فرزندان، پشیمانی
- گفتوگوی میان آنها: «مگر نگفتم خدا را یاد کنید؟»
بخش سوم: پند و عبرت (حدود ۱۰۰ بیت)
- بازگشت به خدا، اعتراف به گناه
- بیان پیام قرآنی: "کذلک العذاب و لعذاب الاخرة اکبر"
- خطاب به اهل دنیا: شکر کنید پیش از آنکه دیر شود
- نتیجه اخلاقی: «نعمت با شکر میماند، با بخل میگریزد»
نمونه آغازین، ۱۰ بیت نخست
به نام خداوند خورشید و ماه
که بخشندهی رزق و بخشنده راه
خداوند عدل و خدای وفا
که بنشاند آتش به باغ جفا
در آن دهر، مردی خداترس بود
دلش پاک و بخشندهی روز بود
ز باغی پربرکت و سبز و خوش
نوا میرسید از کرم بر سروش
چو میچید از آن باغ، هر سال بار
ببخشید بر بینوایانِ یار
خدای از دلش شادمان میشد
زمین از کرمهای او گُل شد
چو رفت آن بزرگ از جهان فنا
بماندند فرزند با مالِ ما
بگفتند: دیگر ندهیم چیز
که داریم خود کار و فکرت، عزیز
سحرگاه برخیز و بیهیچ درنگ
بچینیم این بار بی رنج و ننگ
نخواهیم از باغ چیزی کسی
ببرد، که این مال ما هست و بس
بخش یکم: نعمت و آزمون
ز باغی که از مهر یزدان شکفت
نصیب فقیران ز هر سوی رفت
پدر چون شنید از فقیران خبر
دلش گشت لبریز از خیر و ظفر
نمیخواست اندوخته مال را
همی خواست رضوان و اقبال را
چو میداد روزی به مسکین و یار
خدا داد او را هزاران ثمار
درختان پر از برگ و بار و صفا
زمین پر ز سبزه، هوا پر نوا
ز هر سو همی موج زد چشمهای
ز لطف خدا و کرم رهنمای
پر از میوه شد شاخهای بلند
ز الطاف یزدان، ز رزق خداوند
چو شد موسم چیدن از باغ او
فقیران بیامد به آواز نو
پدر گفت: «برگیر، این مال توست
ز مال خداوند، نه مال پوست»
نخواهد خدا بندهی خویش را
که در مال دنیا کند ریش را
پدر بود در بند لطف و کرم
ز دنیا نگیرد به دل بیش و کم
چو بگذشت آن مرد نیکو سرشت
فرود آمد از باغ و دنیا، بهشت
پسرها شدند آن زمان، مالکِ
همان باغ و آن نعمتِ سالکِ
یکی گفت: «ما این زمان وارثیم
نخواهیم بر گنج، کس را سهیم
نمیباید این بار، از باغ ما
کسی برگزیند به رسم وفا»
دگر گفت: «باید سحرگاه زود
برویم و برچینم این برگ و دود»
سحرگه برویم، پنهان ز خلق
نماند به این باغ، جز دست و حلق
نیاید کسی سوی باغِ پدر
که ما وارثیم و همه محترم
ز مسکین نترسیم و از نالهاش
که بگسست از باغ، پیوندش
سحرگاه برخاستند از سرای
نه با یاد حق، نی به دل روشنای
به پنهانی و با دل پر غرور
ز باغ و ز نعمت، شده مغرور
بگفتند با هم: «مبادا کسی
شود آگه از باغ پر میوهسی»
«کنیم این عمل بیخبر از جهان
ببندیم بر فقر، راه امان»
ندانستند آن دم که چشم خدا
به هر کارشان میزند از فرا
که یزدان نگردد فراموشکار
زند آتشی، گر نباشد وقار
ندیدند آن شب چه آمد پدید
خداوند، آن باغ را برکشید
ز طوفان و صاعق، ز آتش، شرر
در آن باغ زد شعلهی بیخبر
زمین گشت تیره، درختان تهی
همه نعمت و باغ، شد آگهی
سحرگه چو آمد، رسیدند باز
به باغی که دیگر نداشت راز
یکی گفت: «ما گم شدیم ای برادر
نباشد اینجا باغ پدر
مگر راه را ما خطا رفتهایم
ز باغ پدر بیوفا گشتهایم»
دگر گفت: «نه، این همان جای ماست
ولی نعمت از ما جدا گشته راست»
خداوند، ما را بدینسان گرفت
ز ما نعمت و باغ و حاصل گرفت
بگفت آن یکی: «ای گروه سیاه
مگر یاد حق را نگفتید راه؟
مگر من نگفتم: خدا را سَپاس
که نعمت ز شکر، گردد اساس»
همه گفتند: «ای داور نیکخواه
ز ما بردهای این عطای نگاه
سُبحانَکَ ربّی، گنه کرد ما
ستم بر دل و جان خود کرد ما»
به زاری بگفتند با روی زرد
که این باغ را ما نشاید نبرد
مثنوی «اصحاب الجنّه» — بخش دوم: عذاب و نابودی
۹۱) شبانگاه در باغ، طوفان رسید
همه برگ و بارش ز بنیاد چید
۹۲) ز آتش، شراری برآمد بلند
که سوزاند شاخ و درختان قند
۹۳) نماند آن شکوه و بر و برگ و بار
ز باغی که میداد صدگونه کار
۹۴) ز رحمت بریده شدند آن زمان
چو بخل آوردند بر هم نشان
۹۵) سحر شد، پسرها برون آمدند
به سوی همان باغ، چون سرزند
۹۶) همی رفت با هم، گروهی سیاه
ندیدند گرداگرد خود هیچ راه
۹۷) چو دیدند آن باغ بی برگ و بار
ز حیرت برآمد دل و جان فگار
۹۸) یکی گفت: «گم گشته راه درست
نباشد چنین باغ، ویران و سست»
۹۹) دگر گفت: «نه! این همان باغ ماست
که طوفان بر آن زد، بر این نقش و راست»
۱۰۰) «خدا کرد آنچه سزا بود ما
که بخل آوریدیم و گم شد وفا»
۱۰۱) فغان شد ز هر سو در آن جمع پست
نداشته دل جز پشیمانی و بست
۱۰۲) یکی گفت: «من گفته بودم شما
که شکر آرید از خدای سَما»
۱۰۳) «نگفتید سبحان ربِّ کریم
ز حق غافل و دل پر از جور و بیم»
۱۰۴) همه گفتند: «حقا که حق است این
که گم کردهایم آن سلوک یقین»
۱۰۵) «بکردیم بخل و فراموش شد
ز باغ، آن کرامت، که خاموش شد»
۱۰۶) «ز آه فقیران، چنین شد عیان
که بر ما نماند آن عطای جهان»
۱۰۷) «سبحان ربی! که ما ظالمیم
به خود کردهایم این بلا را عظیم»
۱۰۸) چو نادم شدند آن گروه گنه
به درگاه یزدان، شدند از همه
۱۰۹) بگفتند: «ما را دگر بار بخش
به احسان خود، ده عطایی به نقش»
۱۱۰) «گر اینبار بر ما ببخشی خطا
دگر شکر گوییم، در هر دعا»
۱۱۱) ندا آمد از عرش پروردگار:
«که این است کیفر، به هنگام کار
۱۱۲) «اگر شکر نعمت ندانید راست
ز دست شما نعمت آید به کاست
۱۱۳) «که دنیا سراسر بود امتحان
چه با درد و محنت، چه با بوستان»
۱۱۴) «شما در نعیمت، ز یاد من
شدید ای پسرها، همه بیوطن»
۱۱۵) «اگر توبه آرید، شاید امید
که باغی دگر بر شما برچکید»
۱۱۶) «ولیکن بدانید، دنیای دون
نپاید، اگر راه گردد زبون»
۱۱۷) چو گفت این سخن حق به گوش همه
به خاک افکندند سر، با دُعاء
۱۱۸) یکی گفت: «یا رب! ز ما درگذر
به نیکی نگه کن به این برگ و بر»
۱۱۹) دگر گفت: «نعمت، به فقر است راست
که با فقرا نعمت آید به کاست»
۱۲۰) یکی گریه میکرد با آه و درد
که این بخل، ما را به دوزخ سپرد
۱۲۱) چو شد توبهشان بر خدا آشکار
ز درگاه آمد پیام و شعار
۱۲۲) «که بخشندهام، گر پشیمان شوید
ز راه خطا، سوی ایمان شوید»
۱۲۳) «ولیکن ندانید کی، کی رسد
ز نو آن عطا بر شما، بیعدد»
۱۲۴) «که دنیا محلِّ سُلوک و فناست
نه جاوید این نعمت و این ریاست»
۱۲۵) «بر این قصه پند است، ای مرد عقل
که در مال دنیا نبندید نقل»
۱۲۶) «مبادا شود بنده مغرور مال
که ناگه رسد قهر از ذوالجلال»
۱۲۷) «ببخش آنچه یزدان عطا کردهات
که از اوست نعمت، نه از حُسن و جَدت»
۱۲۸) «اگر بخل ورزی، به دوزخ روی
اگر بخشش آری، به رضوان شوی»
۱۲۹) «که نعمت به شکر است پایندهتر
به بخل آید از باغ، ریزش به سر»
۱۳۰) «به عبرت نگه کن به اصحاب باغ
که گشتند از آن بخل، در نار و داغ»
۱۳۱) چنین است دنیا، پر از ناپدید
که هر لحظه از وی شود باغ، بید
۱۳۲) چو بخشش کنی، باغ باقی بود
وگر بخل، آن نعمت اندک بود
۱۳۳) به فقر است نزد خداوندِ حق
بزرگی، نه مال و نه جامه و دق
۱۳۴) چه بسیار باغی که پر نعمت است
ولی در درون، شعلهی آفت است
۱۳۵) چه بسیار مردی که دارد زر و سیم
ولی خالی است از حقیقت، ز بیم
۱۳۶) فریبش دهد مال و مکنت، به خاک
که فردا شود همچو اصحاب باغ
۱۳۷) چو بر خاک افتد ز غرورش بلند
ببیند که نعمت نپایید چند
۱۳۸) بگوید: «چه کردم، که این شد عیان
نماندم به دنیا، نه یار و نه جان»
۱۳۹) بگرید ز بخل و ز نادانیش
که بگذاشت از خود، نیکی و بیش
۱۴۰) و آنک بخشید و دل داشت نرم
رسد در بهشت و شود نزد حرم
۱۴۰) و آنک بخشید و دل داشت نرم
رسد در بهشت و شود نزد حرم
۱۴۱) نه از مال دنیا شود بنده فرد
که دارا شود، گر دلش پاک و مرد
۱۴۲) خدا را بباید ستودن به وقت
که نعمت دهد یا که گیرد به سخت
۱۴۳) دل بنده باید پر از شکر و مهر
نه پرکینه و بخل و اندیشهی قهر
۱۴۴) چو نعمت نماند، مکن آه و درد
که نعمت به هر کس، نپاید چو گرد
۱۴۵) برادر! چو داری ز رزقِ خدا
نرنجان دلِ بینوایانِ ما
۱۴۶) ببخش آنچه دادی خداوند پاک
مکِش نعمتش را به بخل و هلاک
۱۴۷) مبادا شوی چون اصحاب باغ
که در بخل گشتند در نار و داغ
۱۴۸) مبادا ز خود بینی و زور و زر
شوی کور و گم، بیخبر از نظر
۱۴۹) که روزی رسد مرگ بر جان تو
نباشد نه باغ و نه سامان تو
۱۵۰) تو ماندی و پروندهی کارها
بماند آنچه کردی ز اسرارها
۱۵۱) چو فردا شود باز محشر پدید
شود کار آن بندهی کینهکید
۱۵۲) ببیند که بخلش چه آتش فکند
ز دنیا چه ماندهست جز آه و بند
۱۵۳) خدا گویدش: «کاش میبخشیدی
به درگاه ما روی میآوردی»
۱۵۴) نگوید که زر داشتم بیش از این
بگوید که بخل آوردم در زمین
۱۵۵) به حسرت نگه میکند سوی خاک
که آن باغ پر بار شد دود و خاک
۱۵۶) نه بخشید در راه رضوان خویش
نه پرورد دل را ز ایمان و بیش
۱۵۷) و آنکس که نعمت به راه خدا
ببخشد، شود بندهی با صفا
۱۵۸) رود سوی جنّت، شود در امان
به رحمت رسد در میانِ جنان
۱۵۹) خدا دوست دارد دل بخششگر
نه دلهای بخیل و بیاعتبر
۱۶۰) که نعمت چو از بنده گردد جدا
پشیمان شود آن زمان، بینوا
۱۶۱) نباشد پشیمانیاش را ثمر
که دیگر نیاید به دستش گهر
۱۶۲) چو فرصت شد این لحظهی عمر، کم
مده نعمتت را به باد ستم
۱۶۳) که فردا نماند ز تو نام و نان
نماند مگر نام تو در زبان
۱۶۴) بگوید خلایق: «چو بخشنده بود
ز نعمت، فقیران را افکنده بود»
۱۶۵) و یا گویند: «بخیل و مالدوست
که نعمت گرفت و به کس راه نبوست»
۱۶۶) تو باش آنکه بخشش بود رسم تو
نباشد به بخل اندرون اسم تو
۱۶۷) ز هر نعمتی کز خدا دادهاند
ببخش آنچه باید، که آزادهاند
۱۶۸) به احسان شود باغ، پایندهتر
به بخل آید از نعمتت زهر و شر
۱۶۹) چو یزدان عطایی دهد در نهان
ببخش آن عطا را به اهلِ جهان
۱۷۰) که با دست بخشنده باشد کمال
نه با بخل و با زرِ بیاعتدال
۱۷۱) ز بخل است کز باغ نعمت پرید
ز حسرت، دل از سینه بیرون جهید
۱۷۲) بسا مرد کز مال شد بیخبر
چو بخل آمدش چون غباری به سر
۱۷۳) و مردی که داد از دلش مال را
خدا داد او را صفا و نوا
۱۷۴) نگه کن به احوال آن مرد پاک
که داد و نترسید از نقص خاک
۱۷۵) چو بخشنده باشد دل و دست تو
نرنجی ز فردای زشت و عدو
۱۷۶) به دنیا مکن دل، که باقی نماند
ز این باغ، جز یاد و نامی نماند
۱۷۷) همان به که بخشش بود کار تو
که بخشد خدا هم پاداش تو
۱۷۸) از اصحاب جنّت بگیر ای خرد
که بخل آوردند، و شد بد ثمر
۱۷۹) چو یزدان دهد نعمت بیحساب
مکن بخل، کان نعمت آید به تاب
۱۸۰) چو آمد سحر، نعمتت شد فنا
چو بخل آمد از دل، شدی بیصفا
۱۸۱) بدان، ای برادر، که این زندگی
به احسان شود روشن و بندگی
۱۸۲) ز بخشنده بودن نترس از قضا
که بخشش، رساند تو را سوی رضا
۱۸۳) چو بخشنده باشی، تو بخشیدهای
به جان خویش هم گل برافشندهای
۱۸۴) مگو مال من هست و باغم پر است
مگو دستِ درویش، ناخوشتر است
۱۸۵) که فردا نمانی و آن مال و زر
شود دست بیگانه، بینام و در
۱۸۶) تو آن به که بخشی، شوی رسته جان
خری آن بهشت از ره آن نشان
۱۸۷) مبادا شوی همچو آن قوم دون
که بخل آمد از ایشان، و شد رهنمون
۱۸۸) ز دنیا نماند جز آه و دود
اگر بخل باشد تو را در وجود
۱۸۹) بر آن باغ دنیا، که فانی بود
مکِش دل، که این باغ جاوید نبود
۱۹۰) همان بهتر آن باغ باقی بود
که آن در بهشت است و پاکی بود
۱۹۱) خری آن بهشت از ره احسان خویش
نه با بخل و با کینه و زر و بیش
۱۹۲) جهان را مکن قبلهی آرزو
که فردا شوی خاک، بینام و بو
۱۹۳) نماند از این مال، جز یک کفن
نماند جز اعمال تو در زمن
۱۹۴) پس اکنون که داری ز یزدان عطا
مکن بخل، و بشنو ز ما این ندا
۱۹۵) چو بخشی، خدا بر تو بخشد زیاد
نترسی ز نقصان و مال و فساد
۱۹۶) ز احسان، بهشت آیدت در نظر
ز بخل آیدت شعلهی بیثمر
۱۹۷) مبادا که بخل آورد بر تو دام
شود نعمتت دود و خاک و حرام
۱۹۸) بکن شکر یزدان، به هر صبح و شام
که یابد ز شکر، دل تو مرام
۱۹۹) چو یزدان عطا کرد، بخشنده باش
مبند آن عطا را به دل، بیخراش
۲۰۰) بترس از سرانجام اصحاب باغ
که سوزد دل و دیده از داغ داغ
بخش سوم: پند و عبرت پایانی (بیتهای ۲۰۱ تا ۳۰۰)
۲۰۱) بترس از سرانجام اصحاب باغ
که سوزد دل و دیده از داغ داغ
۲۰۲) اگر نعمت امروز در دست توست
مپندار باقیست بر پَست توست
۲۰۳) ز بخل است گر نعمتت کم شود
به بخشش، دل تو پر از دم شود
۲۰۴) همان لحظه کز دل رود یاد حق
بیاید بر آن نعمتت شور و دق
۲۰۵) نپاید به دنیا نه باغ و نه زر
نپاید به انسان، غرور و نظر
۲۰۶) چو باشد دل از یاد یزدان تهی
شود نعمت از بند بنده رهی
۲۰۷) ز یاد خدا نعمتت پر دوام
ز بخل، آیدت جان پر از زخم و دام
۲۰۸) بگیر این سخن را به جانت پناه
که باشد در این نکته صدگونه راه
۲۰۹) مکن بخل، تا باغ تو سبز ماند
مکن ظلم، تا جان تو پاک ماند
۲۱۰) مبادا شوی همچو آن قوم دون
که در ظلم و بخل آمدند سرنگون
۲۱۱) به دنیا مکن دل، که فانی شود
به بخشش، دلت جاودانی شود
۲۱۲) اگر مال داری، ببخش آن به یار
که بخشنده گردد به فردا، سَوار
۲۱۳) چو باشی کریم و دل آگاه تو
شود باغ باقی ز کوتاه تو
۲۱۴) چه نیکو بود بخشش مال پاک
که آید بر آن بنده لطفی ز خاک
۲۱۵) نبینی که اصحاب جنّت چه شد؟
به بخل، آن همه نعمت از دست بد
۲۱۶) همه روزه نادم شدند از خطا
ز بیمِ خدای بزرگ آشنا
۲۱۷) بگفتند: «ما را ببخش ای خدا
که کردیم بخل و شدیم بینوا»
۲۱۸) خدا گفت: «عفو است بر توبهکار
ولی بخل، آرد به دوزخ گذار
۲۱۹) مپندار بخل است نشان خرد
که بخل، آتشی در دل مرد خرد
۲۲۰) نبینی که در بخل، صد فتنه است
که بر باغ نعمت چو صاعقه است
۲۲۱) چو بخشی، شود رزق تو پر صفا
نیاید به تو وحشت از هر بلا
۲۲۲) مبادا شوی همچو آنان که مال
گرفتند و کردند در بخل حال
۲۲۳) بسا باغ نعمت که از بخل سوخت
بسا دل که از جور آن، زخم دوخت
۲۲۴) بسا مرد غافل که زر در کفش
ولی دوزخ آماده شد بر هدفش
۲۲۵) ز زر نیست عزت، ز بخشش بود
که بخشنده، نزد خدا مقرب بود
۲۲۶) نکوتر بود رزقِ اندک ولی
که باشد به احسان و دل با ولی
۲۲۷) وگر رزق بسیار باشد به دست
ولی بخل و کبر آورد بر تو پَست
۲۲۸) چه نیکو بود عاقبت در کرم
که از بخل خیزد فقط درد و غم
۲۲۹) خداوند روزی ده و رازدار
کند بخشش از بندهی باوقار
۲۳۰) وگر بنده بخل آورد در جهان
شود مال و جانش همه در زیان
۲۳۱) بترس از عذاب خدای کریم
که آرد به بخل تو را در جحیم
۲۳۲) که دنیا گذرگاه فانی بود
به احسان، دل بنده جانی بود
۲۳۳) چو فردا شود دفتر کار باز
نماند جز احسان و راه نیاز
۲۳۴) نباشد نه باغ و نه مال و نه زر
نماند مگر آنچه کردی تو در
۲۳۵) ببخش آنچه داری، بمان جاودان
که بخشنده گردد عزیز و جوان
۲۳۶) تو دانی که دنیا بود امتحان
یکی در عطا، دیگر اندر زیان
۲۳۷) چو نعمت رسد، کن شکر آن
که باشد شکر، نگهبان جان
۲۳۸) چو بخل آوردی، بلایت رسد
ز نعمت، به دوزخ رهت بسته شد
۲۳۹) مبادا کنی کار اصحاب باغ
که ماندند در حیرت و آه و داغ
۲۴۰) مبادا شوی چون دل آزردهگان
که از بخل گشتند بیکار و جان
۲۴۱) خدا را بخوان با دل و جان پاک
که بخشش دهد بر تو از خاک و خاک
۲۴۲) مپندار بخل است راه نجات
که بخل آورد در دل، تیر و مات
۲۴۳) ز احسان شود بنده نزد خدا
بهشتی شود، رسته از ما سوا
۲۴۴) چو بخشش کنی، جان تو شاد گردد
به رضوان، تو را رهنمایی کند
۲۴۵) اگر در عطایی، شود دل گشاده
شود در قیامت، بهشتت نهاده
۲۴۶) مبادا دل از بخل تیره کنی
که دوزخ، به جانت حواله کنی
۲۴۷) بخوان آیهی «کذلک العذاب»
که گردد به دل، این کلامت شراب
۲۴۸) «و لعذاب آخرت اکبر است»
به دنیا نپیچی که آن بیخبر است
۲۴۹) بدان روز پاداش اعمال توست
نه مال و نه باغ و نه احوال توست
۲۵۰) ز کردار خود، خانهای ساز نو
که بخشش کند بهر تو آبرو
۲۵۱) چو دنیا گذر کرد، احسان بماند
ز نیکی، نشان تو در جان بماند
۲۵۲) وگر بخل آری، نماند اثری
جز افسوس و درد و غمِ دیگری
۲۵۳) کنون ای برادر، اگر مال هست
مکش آن به بخل و به دلهای پَست
۲۵۴) ببخش آنچه دادی خداوند تو
که بخشد خداوند پاداش نو
۲۵۵) چو احسان کنی، باغ باقی شود
وگر بخل، نعمت فنا گردد
۲۵۶) به دنیا مکن دل که فانی بود
به بخشش، بقا جاودانی بود
۲۵۷) خداوند را بندگان کریم
کند یاری و لطف و روزی عظیم
۲۵۸) به احسان، شوی همنشین نبی
به بخل آیدت دوزخ از هر سَبی
۲۵۹) نبینی که اصحاب باغ آن زمان
چو کردند بخل، آمد آن ناگهان
۲۶۰) چو سوخت آن باغ، نماند از ثمر
بماندند با آه و اشک و ضرر
۲۶۱) تو ای هوشمند از سخن پند گیر
به دنیا و مالش مکن دل اسیر
۲۶۲) که فردا چو نعمت رود از کفات
نماند جز آن دردِ بیعرفهات
۲۶۳) کنون تا که فرصت به دست تو هست
ببخش و مکن دل به مال و به پَست
۲۶۴) ز احسان، تو را عاقبت روشن است
به بخل، آن عاقبت گم شدن است
۲۶۵) نگویم که مال است بیفایده
که احسان کند مال را پایه
۲۶۶) چو در مال، احسان نباشد درون
شود آن زر و باغت همه واژگون
۲۶۷) ز بخشش، بهشت آیدت در نظر
به بخل آیدت نار و آتش به سر
۲۶۸) کنون ای برادر، اگر مرد راهی
مکش بخل و آز، آن نشانی
۲۶۹) که بخشنده گردد عزیز خدا
شود عاقبت در رضای خدا
۲۷۰) کنون بشنو این قصهی پر پناه
که باشد چراغی، تو را در سُراغ
۲۷۱) نگویم جز آنچه حقایق بود
که بخشش، ره صد فرات بود
۲۷۲) به هر کس که بخشش کند از دلش
خداوند بخشد عطا بر دلش
۲۷۳) ز باغی که سوخت از گناه و بخل
بگیر این پیام و مشو بیعقل
۲۷۴) که هر نعمتی دارد آیینهای
ببین در دل آن، رهی نو به پی
پایان بخش سوم: عبرت و دعا
۲۷۵) ز بخشش شود نام تو جاودان
ز بخل آیدت ننگ و عار و زیان
۲۷۶) کسی زنده ماند به احسان و داد
که بخشید نعمت، ز دل بیفساد
۲۷۷) وگر بخل ورزد به رزقِ خدای
رود در ره خسر و دوزخسرای
۲۷۸) چه نیکو بود رسم بخشندگان
که روشن بود دل، چو آیندگان
۲۷۹) مکن بخل، کز آسمان قهر حق
فرود آید آتش، بر اهل شک
۲۸۰) چو بخشش کنی، باغ جانت شکوف
شود سبز و خرّم، چو در چشم سوف
۲۸۱) جهان نیست جز لحظهای ناپدید
که هر لحظه گردد غنیمت، پدید
۲۸۲) از این لحظه، اندیشهای تازه کن
دل از مال دنیا، سبکسازه کن
۲۸۳) نماند از این باغ جز خاطرات
ز دنیا مبر با خود الا حسنات
۲۸۴) ببر با خود احسان و لطف و صفا
مزن دل به مال و به راه جفا
۲۸۵) که فردا به کار آیدت نیکویی
نه زر و نه باغ و نه دلجویی
۲۸۶) تو نیکی بجوی از خدای کریم
که نیکی رساند تو را در نعیم
۲۸۷) خداوند بخشد عطا بیکران
به آنان که بخشند بر دیگران
۲۸۸) ببخش ای برادر، که فرصت کم است
ز غفلت مدار آنچه اندر دلم است
۲۸۹) چو توبه کنی و ببخشی عطا
بیابی ز یزدان، هزاران نوا
۲۹۰) ببینی که باغی دگر بر دهد
که فضل خدا بیعدد بر دهد
۲۹۱) کنون از حکایت بگیر ای خرد
که این پند جاوید باشد به فرد
۲۹۲) چو یاد خدا در دلت نغمه شد
ز تو بخل و کبر و غرورت برفت
۲۹۳) ببخشد خدا آنچه بخشیدهای
که در راه احسان، تو بالیدهای
۲۹۴) به جان پاک، احسان بود کار تو
شود پاک دامان، رخسار تو
۲۹۵) ز بخشش شود بنده بالا مقام
شود نزد یزدان، بلند از کلام
۲۹۶) خدایا دلم را ز بخلت رها
ز احسان کن آراسته در ضیاء
۲۹۷) ببخش آنچه داری به ما ای خدا
مکن تنگ، روزی و فضل و عطا
۲۹۸) به ما ده دلی پاک و بخشندهخوی
ز بخل و گنه، جان ما را بشوی
۲۹۹) رسانم به لطف تو، ای مهربان
به فردوس اعلی، در آن جاودان
۳۰۰) تمام آمد این قصهی پر پیام
بود پند آن بر دل اهل کرام
نتیجهگیری
حکایت «اصحاب الجنّه» تنها روایتی تاریخی یا قرآنی نیست، بلکه تصویری روشن از آزمون همیشگی انسان در برابر نعمتهای الهی است. انسان، هرگاه به نعمتی ظاهری چون مال، مقام، قدرت یا موقعیت اجتماعی دست یابد، در برابر یک دو راهی بزرگ قرار میگیرد:
یا آن نعمت را وسیلهای برای احسان و خدمت به خلق خدا میبیند و از آن بهرهای معنوی میبرد،
یا گرفتار بخل، حرص و خودخواهی میشود و با محرومساختن دیگران، خود را از رحمت الهی محروم میسازد.
در این سرگذشت قرآنی، فرزندانِ مردی صالح، فرصت شکرگزاری را از دست دادند. آنچه سبب هلاکت آن باغ شد، نه طوفان طبیعی، بلکه طغیان بخل در دلها بود. و خداوند، با نابود ساختن آن نعمت، به آنان آموخت که **مال، باقی نمیماند، مگر آن
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۷