رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۹۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیی بر داستان قارون

 

به نام خدای نور و یقین، خدایی که خرد را نگهبان جان و دل انسان قرار داد و به آدمی از نور خود دانشی بخشید که تابش آن در طول تاریخ تداوم یافت.

در آن دوران، مردی از نسل حضرت موسی و از قوم بنی‌اسرائیل زندگی می‌کرد. نام او قارون بود؛ کسی که بر اثر ثروت فراوان، شهرتی جهانی یافت. او تمام دل خود را به مال و زر سپرده بود و سرمایه‌اش مایه‌ی غرور و گمراهی او شد. گنج‌های قارون آن‌چنان فراوان بودند که در زیر زمین ذخیره شده و برای مردم عادی قابل دیدن نبودند. کلیدهای گنج‌هایش آن‌قدر سنگین بودند که گروهی از مردان نیرومند از حمل آن‌ها ناتوان می‌شدند.

وقتی قارون به این ثروت و قدرت رسید، دچار غرور شد و با تکبر و جاه‌طلبی، خود را از مردم جدا دانست. او می‌گفت: «من بی‌نیازم، زیرا گنج‌های من بیش از حد نیاز من است». مردم به او توصیه کردند که شکر خداوند را به‌جا آورد تا دچار عذاب نشود، اما قارون با کفران و خودخواهی پاسخ داد: «نه خداوند، نه پیمان، نه مهربانی! این‌ها را من با دانش و تلاش خود به دست آورده‌ام». او تمام فضل و نعمت خدا را به خود نسبت داد و همین باعث شد که از شکر فاصله گیرد و به طغیان و بیدادگری دچار شود.

غرور و فخرفروشی قارون به حدی رسید که همچون خورشید زرین درخشان شد و خادمانش از حیرت و شگفتی، مبهوت ماندند. او چون فرعون، بر تخت سلطنت نشست و دل به ستم و کبر بست. مردم از دیدن آن عظمت ظاهری، دچار حسرت و اندوه شدند. یکی از آنان گفت: «خوشا به حال او که چنین مال و ثروتی دارد و این مایه‌ی عزت و رشد اوست».

اما مردی خداشناس و عارف پاسخ داد: «ای نادان! این دارایی دنیوی ماندگار نیست. از این سرای فانی چه سود خواهی برد؟ مبادا که مغرور شوی و خود را پادشاه بدانی؛ زیرا جهان می‌گذرد و تنها تلاش و کردار نیک باقی می‌ماند. تنها دانش و پرهیزگاری، از انسان یادگار می‌گذارد».

در آن حال، قارون که در اوج غرور بود، ندایی از سوی خداوند شنید. زمین به فرمان حق به لرزه درآمد و گنج و کاخ و دارایی قارون را در خود فرو برد. غرور، ریا و ظواهر پوشالی نابود شدند. قارون به همراه گنج‌هایش در زمین فرو رفت. دیگر نه گنجی برایش ماند و نه بخت و نه بقا. حتی جان، جام، فرزند، یاوری و پناهگاهی برایش نماند.

تنها یک حکایت از او باقی ماند: که زر و سیم برای انسان نه نام می‌آورد و نه جایگاه پایدار. بدان ای رجالی! مال حرام دام نفس است و همچون زهری کشنده در جام فریب.

تحلیل و تفسیر عرفانی و اخلاقی:

۱. دانش حقیقی و دانش قارونی:

در آغاز، اشاره می‌شود که خداوند از نور خود دانشی به آدم بخشید که در طول تاریخ تابید. اما قارون دانشی دیگر داشت؛ دانشی مادی، خودخواهانه و منفصل از نور الهی. او علم را وسیله‌ی تکبر کرد، نه تقرب. این تقابل میان علم لدنی و علم دنیوی محور مهمی در عرفان اسلامی است.

۲. غرور ناشی از مال و علم بی‌نور:

قارون به جای سپاس از خداوند، علم خود را منشأ دارایی‌اش دانست و این خودستایی، کفران نعمت و نقطه‌ی سقوط او شد. در عرفان، هر نعمتی که سبب غفلت و غرور شود، نقمت است.

۳. امتحان خلق و پاسخ نیکان:

مردم در برابر ثروت او به دو دسته تقسیم شدند: گروهی دچار حسرت شدند و گروهی، به رهبری «مرد حق»، او را به حقیقت دعوت کردند. این تقابل، میدان ابتلای مؤمنان است: آیا به ظواهر دل می‌بندند یا به باطن می‌نگرند؟

۴. زوال ظاهری و بقا باطنی:

قارون با همه‌ی زرق‌وبرق، در چشم به‌هم‌زدنی نابود شد. این فرو رفتن در زمین نماد آن است که تعلقات مادی انسان را به زمین می‌چسباند و مانع پرواز روح می‌شود.

۵. مضمون نهایی: هشدار به نفس:

شاعر به خود و مخاطب هشدار می‌دهد: مال حرام، دام نفس است. این مراقبه‌ی اخلاقی و یاد مرگ از مهم‌ترین آموزه‌های سلوک است.

جمع‌بندی:

این داستان منظوم، تصویری کامل از فرجام دنیاگرایی، غرور علمی، کفران نعمت و محرومیت از بقا نزد خدا ارائه می‌دهد. قارون در نگاه شما نماد نفس مغرور و دنیازدگی است و تنها «یاد و حکایت او» باقی ماند تا مایه‌ی عبرت شود.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی داستان قارون

حکایت(۳۰)

 

به نام خداوند نور و یقین
خرد را نگهبان و دل‌آفرین

 

 

که بخشید دانش به آدم ز نور
ز علمش فروغ آمد اندر دهور


 

یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز اولاد یعقوب و قومِ سلیم

 

 

به نامش شد آفاق زیر و زبر
که قارون شد آقای گنج و گهر

 

 

نبودش به دل، هیچ جز گنج و زر
ز دولت، برآمد غرور و خطر

 

 

همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دیده‌ای برنواشت

 

 

کلیدش به دوش گروهی گران
بُدی بارشان رنج روح و روان

 

 

 

چنان شد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش ، کمر ناتوان

 


چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه

 

 

به مردم بگفتا: منم بی‌نیاز
که گنج است ما را فزون از نیاز

 

 

بگفتند مردم: ز یزدان سپاس
ببر، تا نگردی به محنت، هراس

 

 

بگفتا: چه یزدان، چه پیمان، چه مهر؟
منم آن که دارم ز دانش سپهر

 

 

نه یزدان مرا داد گنج و مقام
که خود بردم از دانش و زور و نام

 

 

ز کفرِان نعمت، به طغیان رسید
به کبر و به بیداد و عصیان رسید

 

 

ز دارائیش فخر چندان نمود

چو خورشید زرین نمایان نمود

 

 

همه خادمان، جمله حیران شدند
ز حیرت، برون از خود و جان شدند

 

 

چو فرعون به تخت بلندی نشست
به طغیان و کبر و ستم دل ببست

 

 

چو مردم بدیدند آن تاج و تخت
ز حسرت بسوزند از رنج و بخت

 

 

بگفتا یکی خوش به مال و منال

شود موجب عز و رشد و کمال

 

 

ولی مرد حق گفت: ای بینوا

چه سود آیدت زین دیار فنا

 

مبادا که گویی: منم پادشاه
ز فخر و ز مال و ز تخت و کلاه

 

 

 

جهان بگذرد، کار و کوشش بماند
ز دانا و پرهیز، جوشش بماند

 

 

چو بالا نشسته ز کبر و غرور 
ندایی رسیدش ز دادار و نور

 

 

بفرموده حق، زمین جان گرفت
ز قارون، همه گنج و سامان گرفت

 

 

 

زمین را بفرمود تا بر شکافت
غرور و ریا و ظواهر شکافت

 

 

فرو ریخت قارون و گنج و سرای
نماندش نه گنج و نه بخت و بقای

 

 

فرو برد گیتی، همه کاخ و گنج
نماندش نه جان و نه جام و نه رنج

 

 

نه یاری، نه فرزند، نه آشنا
که باشد پناهش در آن ماجرا

 

 

 

ز قارون بماند حکایت به جای
که با زر نماندش نه نام و نه پای

 

 

 

بدان ای "رجالی" ، که مال حرام
شود دام نفس و بُوَد زهرِ جام

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی قارون

در دست ویرایش

 مقدمه و فهرست منظومه‌ی «قارون؛ عبرتِ زراندوزی»

 

در گستره‌ی تاریخ بشر، «زراندوزی»، «تکبّر»، و «دنیاپرستی» از مهم‌ترین آفت‌هایی بوده‌اند که دل انسان را از یاد حق تهی کرده‌اند. یکی از شاخص‌ترین نمونه‌های این انحراف، قارون است؛ مردی از قوم بنی‌اسرائیل که با وجود بهره‌مندی از دانش الهی، در دام زر و زَر گرفتار شد و به نهایت غرور و کفران رسید. عاقبت او، فرو رفتن در زمین و هلاکت ابدی بود.

این منظومه در ۳۰۰ بیت و در قالب حماسی شاهنامه‌ای (فعولن فعولن فعولن فعل) سروده شده و تلاش دارد با نگاهی عبرت‌آموز، زندگی، غرور و عاقبت قارون را روایت کند؛ تا هر صاحب دلی، دریابد که مال بی‌ایمان، وبال است و تنها عمل صالح و بخشش و تواضع مایه‌ی نجات خواهد بود.

سرودن این منظومه کوششی است برای تبیین ارزش‌های اخلاقی و هشدار به خطرات کبر، بخل و دنیاپرستی. امید است که این شعر، همگان را به سخاوت، تواضع، و تقوای الهی فراخواند و از سرنوشت قارون، پندی ماندگار فراهم آورد.

 فهرست منظومه‌ی «قارون»

بخش عنوان شمار ابیات
۱ پیشینه‌ی قارون و آغاز غرور ابیات ۱ تا ۱۰۰
۲ عذاب الهی و فروافتادن قارون ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰
۳ عبرت، اندرز، و پیام نهایی ابیات ۲۰۱ تا ۳۰۰

 شیوه‌ی بیان:
سبک شعر، حماسی - عبرت‌آموز است و واژگان، ساده و روشن انتخاب شده‌اند تا همگان با پیام آن ارتباط برقرار کنند.

 هدف نهایی:
نمایش اینکه هر آنکه مال دنیا را مایه‌ی بزرگی خود داند، سرانجامی چون قارون خواهد داشت؛ و تنها راه نجات، تواضع، احسان، و بندگی خداوند است.

 

طرح کلی منظومه:

بخش اول: «ظهور قارون و غرورش» (۱۰۰ بیت)

→ خویشاوندی با موسی، رسیدن به ثروت، فریفتگی به مال، پاسخ به نصیحت مردم

بخش دوم: «تفاخر و فتنه قارون» (۱۰۰ بیت)

→ نمایش ثروت، فریب مردم، فتنه علیه موسی، هشدار مؤمنان

بخش سوم: «عذاب الهی و عبرت مردمان» (۱۰۰ بیت)

→ عذاب قارون، فرو رفتن در زمین، ندامت مردم، پیام داستان

بخش نخست: ظهور قارون و غرورش

(نمونه آغازین، ۲۰ بیت اول)

به نام خداوند جان‌آفرین
جهان‌آفرینِ دل و دین‌پرورین
که بخشید دانش، به آدم نخست
ز علمش زمین و زمان گشت راست

یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز فرزندان یعقوب و از قوم بیم
به نامش بُد اندر زمین قارون
ز گنج و ز زر، گشته شاه فزون

نبودش به جز مال، اندیشه‌ای
ز دولت پُر از کبر و سرکشی‌ای
همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دسترس کی گُماشت؟

ز بس گنج، قفلش فراوان بدی
کلیدش به دوش گران‌جان بدی
چنان بُد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش شدند نوان

چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه
به مردم بگفتا: «منم خویشتن
که دارم گُهر، بی‌نیاز از وطن»

همه گفتندش: «شکرِ یزدان بکن
ز این نعمتِ پاک، پیمان بکن»
بگفتا: «چه شکر و چه پیمان و دوست؟
منم آنکه داناست و خود کار جوست»

«نه از فضل یزدان، که از دانشم
رسیدم بدین گنج و این سرکشم»
ز ناسپسی، در غرور آمد او
به کبر و به بیداد، کور آمد او

 ادامه‌ی این بخش (۸۰ بیت بعدی) شامل:

  • ثروت‌اندوزی بیشتر
  • سخن موسی با او
  • نپذیرفتن نصیحت
  • افزایش تکبر و فاصله از مردم

بخش دوم: تفاخر و فتنه قارون

(نمونه آغازین، ۲۰ بیت اول)

به یک روز قارون به زینت نشست
به زرّ و به دیبا، چو خورشید مست
ز صد خادمان، پیش او صف شدند
همه گنج و گوهر بر آن کف شدند

بَرِ مرکب زرّین، روان شد چو باد
به کبر و به نخوت، چو فرعون شاد
چو مردم بدیدند آن فرّ و زَر
شدند از حسد، جمله اندر خطر

یکی گفت: «کاش این چنین مال ماست
چو قارون، جهان در کف‌ ما رواست»
ولی مرد حق گفت: «ای خام دل!
چه سود آیدت، گنج بی‌آیة حل؟»

مبادا که فخر از سر مال خویش
برآری و گویی: منم شاه‌کیش
جهان بگذرد، نام نیکی بماند
هم آن را که پرهیز، هم آن را که داند

 ادامه‌ی این بخش (۸۰ بیت بعدی) شامل:

  • نصیحت مؤمنان
  • توطئه قارون علیه موسی
  • تحریک زن بدکار
  • رسوایی قارون در فتنه

بخش سوم: عذاب الهی و عبرت مردمان

(نمونه آغازین، ۲۰ بیت اول)

چو بالا گرفت آن غرورِ زبون
ز دادار آمد خطابش، برون
بفرمود حق، خاک را جان دهد
ز زیرِ قدم‌های او، آن دهد

زمین را بفرمود تا بگسلد
در آن دم، به قارون غم اندر رسد
فرومانْد قارون و گنج و سرای
در آن لحظه شد، خاک گور و فنای

فرو خورد گیتی همه کاخ اوی
نماند از غرورش نشان و سبوی
نه یاری، نه فرزند، نه هیچ‌کس
که باشد، برایش نگهدار و بس

 

باسمه تعالی
اکنون بخش نخست از منظومه‌ی «قارون» را در وزن شاهنامه‌ای (فعولن فعولن فعولن فعل) به صورت ۱۰۰ بیت تقدیم می‌کنم. این بخش شامل تبار قارون، رسیدن به ثروت، ناسپاسی و غرور او است.

 بخش نخست: ظهور قارون و غرورش

(۱ تا ۱۰۰)

به نام خداوند داد و خرد
خداوند بالا، خداوند فرد
خداوند پاکی و احسان و نور
که بر بنده بخشد ز فضلش سرور

یکی مرد بود از تبار کلیم
ز فرزندان پاکِ یعقوب بیم
به قارون، بُد نام او آشکار
که با موسی آمد به دَین و به کار

ز آغاز، زاهد، به دین برگرفت
ز تورات و از زهد، پی برگرفت
ولی دل به دنیا و زر بست زود
به مال و به کبر و به نخوت فزود

ز دانش، فراوان نصیبی بُدش
ز زرّ و ز گوهر، غریبی بُدش
به تدبیر و مکر و فریب و کلید
ز هر سو گُهر در کف خویش دید

ز رنج فقیران، خزانه بساخت
ز اشک یتیمان، قِلاع بگداخت
نبودش دلی جز به گنج و زَرَش
نرنجید از آهِ دلِ در به درش

خدایش عطا کرد گنجی عظیم
که کمتر ندیده چُنین در کلیم
کلید خزاین، به دوش دلاور
که آن نیز بُد رنج و کار توانگر

ز بس گنج در خانه‌اش جا گرفت
دلش ز آسمان هم فراتر گرفت
به نخوت، به مردم نمی‌داد راه
نه نان، نه نوازش، نه اندوهِ آه

چو دیدند مردم، زر و سیم او
شد افسانه، گنج و نعیم او
ز هر سو، زبان‌ها به حیرت شدند
به طمع، همه در حسرت او شدند

جوانی بگفتش: «خدا را شناس
ز این مال، بهره ببر زین اساس
مکن فتنه در خاک و خون بندگان
که یزدان نگیرد ستم، بی‌امان»

بگفتا: «ز دانش، بدیدم به کام
که گنج آمدم بر دل و تخت و بام
ز فکرم رسیده‌ست این دستگاه
نه از دست یزدان، نه از مهر و آه!»

چو مردم شنیدند این کفر او
بگریخت ایمان ز دل، مهر او
ولی قومِ دنیاطلب، دل‌سپار
ز قارون، شدند از پی افتخار

یکی گفت: «کاش این زر و سیمِ او
بُدی بهره‌ی ما، چو بیمِ او
که قارون شد از گنج، شاهِ جهان
به دانش رسید او به تخت مهان»

ولی مرد دانا، ز پیغام حق
بگفت آنچه آید به دل همچو دق:
«مبادا ز مال، ار فزون شد دلت
که آید ز یزدان، چو طوفان بُلت!»

«ببینی که قارون، ببالد به مال
ولی دل ندارد به حق، هیچ حال
ز گنجش بترسد، خود آخر هلاک
که در پیشِ داور، نباشد نَساک»

چو قارون شنید آن نصیحت به خشم
زبان تیز کرد و بگفت از حشم:
«مرا با شما نیست گفت و شنود
که من شاهِ زرّم، شما مردِ دود!»

«کلیم ار فرستاده‌ی یزدان بُوَد
چه دارد که قارون بدین سان بُوَد؟
به من بنگرید و به گنج و بها
به موسی نگر، بینوا بی‌نوا!»

 

باسمه تعالی
اکنون بخش دوم منظومه «قارون» شامل ابیات ۱۰۰ تا ۲۰۰ در وزن شاهنامه‌ای (فعولن فعولن فعولن فعل) تقدیم می‌شود. این بخش روایت تفاخر قارون، حسرت مردم، فتنه‌چینی بر ضد موسی و رسوایی قارون

  بخش اول: پیشینه و غرور قارون

از بیت ۱ تا ۱۰۰

۱
به نام خداوند داد و خرد
خداوند بالا، خداوند فرد

۲
خداوند پاکی و احسان و نور
که بر بنده بخشد ز فضلش سرور

۳
یکی مرد بود از قبیله ز قوم
ز نسلِ کلیم و ز نیکان قوم

۴
به قارون، بود آن ستم‌کار نام
که گم‌کرده بود از دلِ خویش رام

۵
ز آغاز، زاهد، ز تورات‌خوان
ولی دل نهاده به دنیا، نهان

۶
ز دانش، نصیبی فراوان گرفت
ولی ز آتشِ زر، دلش جان گرفت

۷
به مکر و فریب و کلید و خزین
ز مردم ربود آنچه بودش یقین

۸
نخستش خدا داد مال و کمال
ولی کبر شد رهنمونش به حال

۹
چنان گنج در خانه‌اش جا گرفت
که از بارِ آن، مرد، بالا گرفت

۱۰
کلیدِ خزاین، به دوشِ گران
نه یک مرد، صد مرد بردند آن

۱۱
بسی زر و گوهر، بسی سیم و در
که می‌رفت نامش به هر رهگذر

۱۲
ز کار فقیران، نکرد او نگاه
نه دل، پر ز مهر و نه چشم از گناه

۱۳
ز نخوت، نمی‌دید درویش را
نه زاری و آهِ دلِ ریش را

۱۴
چو دیدند مردم، خزینه و زر
ز قارون، شدند اهل دنیا به دَر

۱۵
ز هر سوی، آمد صدا و سخن
که «او شاه گنج است، بینید تن!»

۱۶
جوانی بگفت: «ای خوشا زندگی!
که قارون چنین است با بندگی!»

۱۷
دگر گفت: «کاش این همه مال ماست
چو قارون، شود دست ما پُر ز کاست»

۱۸
ولی مردِ دانا، به حق ره سپرد
بگفت آنچه از عقلِ روشن شمرد

۱۹
«مبادا که قارون شود رهنمای
که دارد دلت را ز یزدان جدای»

۲۰
«چه سود آن همه مال بی‌راستی؟
که فردا تو مانی به خاکی بَسِی»

۲۱
«مپندار جاوید این مال و گنج
که آید بلای خداوند، سنج»

۲۲
«اگر مال داری، ببخشش به خیر
مکن چون که قارون، دل و دیده دیر»

۲۳
چو قارون شنید آن حکیمانه پند
برآشفت و گفتا: «مرا مال بند!»

۲۴
«ز دانش رسیدم به این فرّ و مال
نه یزدان، نه موسی، نه بخش و وصال»

۲۵
«خدا را چه حاجت، مرا گنج داد
ز دانش رسیدم به این باغ و باد»

۲۶
بگفتند مردم: «چه کفر است این؟
که دانش تو شد رهنمون به کین؟»

۲۷
ولی قارون اندر تکبّر بماند
ز مردم برید و ز دل‌ها براند

۲۸
ز گنج و ز سیم و ز تاج و ز تخت
نبودش دلی جز به نخوت، به سخت

۲۹
خدا داد اگر مال، باید سپاس
نه آن کبر و نخوت، نه آن راه شناس

۳۰
به فخرش نرست و به دانش نراند
که بخشش نکرد آنچه بودش به بند

۳۱
ز قارون بماند آن تکبّر، به کام
ولی جانِ او گشت بی‌احترام

۳۲
جهان را بگفتند: «بدین مال بین
که قارون شده‌ست از خدا بی‌قرین»

۳۳
«نه موسی، نه هارون، نه آن یار راست
ندارد کسی کبر چون او به خواست»

۳۴
بفرمود تا گنج بیرون کشند
به مردم، توان و فزونی رسند

۳۵
چو بیرون کشیدند زر و نگین
فروغِ جهان شد به قارون عجین

۳۶
به زرّین کلاه و به دیبای روم
برآمد به نخوت ز کاخش، علوم

۳۷
ز هر سو هزاران غلام و سپاه
به دنبال او، پر ز خشم و ز راه

۳۸
به گردون کشیدند تختش به زور
که گویا خداییست قارون ز دور

۳۹
ز نخوت نگه کرد بر بینوای
نخندید جز بر دل ریش و نای

۴۰
بگفتند مردم: «خدا داد او
که گنجش برآمد ز دریای نو»

۴۱
ولی مرد پاکی، بگفت این سخن
که «دنیا نیارَد تو را بی‌فَتن»

۴۲
«مپندار دنیا بماند به کام
که روزی شوی چون غباری به دام»

۴۳
«مبادا که قارون شود رهنمای
که خود را نداند به دوزخ سرای»

۴۴
جوانی به حسرت همی گفت: «وای!
چه شد که به ما نیست آن گنج و جای؟»

۴۵
ولی پیرِ دانا بگفت این پیام
که «قارون شود پند روزی تمام»

۴۶
«نماند به جا آن همه تخت و گنج
که آید ز عدلِ خداوند، سنج»

۴۷
تو ای مرد دانا، به دنیا مپیچ
که قارون شد از آن غرورش، بسیچ

۴۸
مپندار ماند به جا آن سرور
که خاکش گرفت و شد آن فتنه کور

۴۹
جهان را ببینی پر از آز و مال
ولی دل نریزد به آن بی‌وصال

۵۰
نه آن زر بماند، نه آن کبر و ناز
که روزی شوی تو اسیرِ نیاز

۵۱
بخوان این سخن را به دل، با یقین
که قارون نرست از ستم‌های دین

۵۲
تو ای مرد پاکی! مکن آن خطا
که قارون ز دنیا گرفت آن بلا

۵۳
به مردم مکن ظلم، از گنج خویش
که خاکت نگیرد به کیفر، به پیش

۵۴
مپندار آن زر فزاید تو را
که قارون ببردت به فتنه سرا

۵۵
مکن کبر، مپسند درویش را
ببین عاقبت، آن سرِ ریش را

۵۶
به دنیا نبند آن دلِ ناتوان
که قارون شد از مال، بی‌سر، زیان

۵۷
ز کردار او، پند گیر و بترس
که نفرین شود مال بی‌داد و درس

۵۸
تو با نیک‌رفتار، هم‌راه باش
مپندار قارون، که شد روسیاه

۵۹
اگر مال داری، بده در رهش
که گردد تو را آن، رهِ مهرکش

۶۰
نه آن تخت ماند و نه آن فرّ و جاه
که قارون فرو رفت اندر تباه

۶۱
تو ای مرد دانا! نکن خیره‌کار
که دنیا نیرزد به بی‌اعتبار

۶۲
مبادا شوی چون که قارون ز خویش
ببندی درِ حق به بیدادِ خویش

۶۳
جهان را گذرگاه بین، ای خرد
مپندار دنیا تو را جاوِدَت

۶۴
نه آن مال ماند و نه آن سیم و زر
که قارون شد اندر زمین بی‌خبر

۶۵
بخوان این سخن را ز دفتر برون
که قارون چه شد با خزینه فزون

۶۶
تو با بخشش و عدل، نیکو بزی
که از قارون ماند فقط سرکشی

۶۷
مپندار ماند آن همه کاخ و گنج
که رفت و بماند از وی آن دگرنج

۶۸
تو ای دل! بترس از غرورِ فزون
که قارون نشد زان همه گنج، برون

۶۹
اگر مال داری، نکن خیره‌سر
که یزدان کند خاکِ آن تاج و در

۷۰
به پایان رسد داستانِ غرور
که قارون شد از گنج خود، تیره‌طور

۷۱
سپاسی به یزدان، که داد این خبر
که دنیا نماند تو را بی‌گذر

 

 بخش اول (ادامه): از بیت ۷۱ تا ۱۰۰

۷۱
سپاسی به یزدان، که داد این خبر
که دنیا نماند تو را بی‌گذر

۷۲
نه قارون بماند، نه گنجش به جا
نه آن فرّ و تخت و نه آن کیمیا

۷۳
به ناگه، ندا آمد از یارِ پاک
که قارون بیفتد به قعرِ هلاک

۷۴
برآشفت موسی ز کردار او
ببرد آن شکایت به دادارِ نو

۷۵
بگفتا: «خداوندا! ای مهربان
که قارون شده خیره‌سر، بی‌امان»

۷۶
«نه بندد به فقرای تو دست خویش
نه ترسد ز کیفر، نه جوید تو را پیش»

۷۷
«به مردم نتابد ز مال و توان
نبیند به چشمِ نیاز، آن نشان»

۷۸
«نه حق را پذیرفت، نه بندگی
به دنیا بگم شد، به نابندگی»

۷۹
خداوند بخشنده، گفت این سخن
که «قارون شود سرنگون در زمن»

۸۰
«به مردم نشانم دهم عدلِ خویش
که فتنه شود سرنگون از ستیش»

۸۱
فرستاد فرمان ز دادار خویش
که «قارون بگیرم به خاک از قفیش»

۸۲
به ناگاه، لرزید کاخش به باد
ز گنجش برآمد سرودی ز داد

۸۳
به مردم ندا شد که بینید آن
که قارون چه شد با خزینه نشان

۸۴
فرو رفت قارون به تدریج و درد
به همراه او گنج و مال و نبرد

۸۵
ز فریاد او، گوش عالم گرفت
ولی کی کسی آن ندا را شِکفت؟

۸۶
به هر سو ندا آمد از سوی خاک
که «این است پاداش فتنه و باک»

۸۷
چو قارون فرو رفت در قعرِ قهر
به لرز آمدند اهل عالم به دهر

۸۸
نه گنجش بماند، نه آن تخت و تاج
که در خاک شد آن سرای رواج

۸۹
ز قارون بماند فقط آه و درد
که شد خیره‌سر، عاقبت خاک و گرد

۹۰
تو ای دل! ز قارون، عبرت بگیر
که دنیا نباشد به کس ناگزیر

۹۱
اگر مال داری، بده در رهش
مکن همچو قارون، فزون در کشش

۹۲
که دنیا گذرگاه باشد به ما
مپندار باقی‌ست بی‌کیمیا

۹۳
خدایی که دادت، ستاند همه
بده مال در راه مهر و دَمه

۹۴
تو با عدل و نیکی، بمان در جهان
مکن همچو قارون، ستم بر کسان

۹۵
به درویش بخش و به یتیمان نظر
که آید تو را عزّت از دادگر

۹۶
مپندار مال است گنجِ بقا
که قارون برفت و بماند، جزا

۹۷
تو با مهرِ یزدان، دلی زنده‌دار
مکن خانه از خشتِ دنیا حصار

۹۸
اگر مال خواهی، ز حق آرزو
که قارون نکرد این رهِ آبرو

۹۹
ز دنیا ببر دل، به حق رو سپار
که آن است باقی، نه مال و نه کار

۱۰۰
سپاسی به یزدان، خداوند داد
که پندی دگر داد از راه یاد

بخش دوم: تفاخر و فتنه قارون

(ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱.
به روزی، درخشید قارون به زر
به پیکر، به دیبا، به افسون و فر

۱۰۲.
ز خادِم، هزاران بدو هم‌گروه
که گنجش همی برده از کوه و کَوه

۱۰۳.
ز زرّین کلاهش، فروزان شعاع
چو خورشید تابان، به وقتِ مزارع

۱۰۴.
به گردون کشیدند تختش به خَیل
که از فرّ او، گشت خورشید خَیل

۱۰۵.
ز فرّ و ز فرزانگی‌های خویش
نبودش، به جز کبر و بالای خویش

۱۰۶.
جهان را نگه کرد با چشمِ زشت
ز مردم برید و ز مهرِ بهشت

۱۰۷.
چو بیرون شد از کاخ با آن شکوه
بجنبید دل‌های مردم، به کوه

۱۰۸.
جوانی بگفت: «ای خوشا زندگی!
که قارون چنین است با بندگی!»

۱۰۹.
دگر گفت: «کاشک این مال ماست
چو قارون، شود دستِ ما پُر ز کاست!»

۱۱۰.
ز رشک و ز حیرت، به جوش آمدند
به سودای دنیا، خموش آمدند

۱۱۱.
ولی مرد حق، بُد ز اهلِ نظر
بگفتا: «مبادا به قارون، نظر!»

۱۱۲.
«چه سود آیدت زین همه گنجِ کور؟
که فردا شوی زیرِ خاکِ فتور»

۱۱۳.
«مبادا که دل بر فریبش نهی
ز دوزخ درِ خویش بر خود گُهی!»

۱۱۴.
«خدا داد اگر مال، آن را ببخش
که روزی تو مانی به نیکی و بخش»

۱۱۵.
«مپندار جاوید این مال و کین
که پایان ببینی چو آیی به دین»

۱۱۶.
چو قارون بدید آن نگاه و سخن
به خشم آمد از قول آن مردِ فن

۱۱۷.
بگفتا: «منم گنجورِ زمین
که بر موسی و قوم، گشتم نگین»

۱۱۸.
«ندارم نیازم به این پند و بیم
که من شاه‌گنجم، نه مانند سیم!»

۱۱۹.
بدین فخر، بالا گرفت از همه
نبُد جز تباهی، رهِ واهمه

۱۲۰.
به حیله بیندیشد و نیرنگ کرد
به خشم از کلیم، آتش‌آهنگ کرد

۱۲۱.
ز زنّی بداندیش، آورد یاد
که او را به فتنه، کند در کمند

۱۲۲.
بفرمود تا پیشِ مردم پدید
بگوید که موسی بدو راه دید

۱۲۳.
چو آن زن به میدانِ مردم رسید
بپرسید موسی، که «ای زن! پدید...»

۱۲۴.
«ز من گر ستم رفته باشد به تو
بگو در میانِ همه، عیبِ نو»

۱۲۵.
ز بیم خدا، زن بگریید سخت
بگفت آنچه پنهان بُد از تیرِ بخت

۱۲۶.
که «ای قوم! قارون به من داد زر
که گویم بر موسی، فریبی دگر»

۱۲۷.
«ولی من ندانم چه گویم دروغ
که ترسم ز آتش، ز بیمِ فروغ»

۱۲۸.
چو این گفت، قارون شد اندر نَدام
بشد روسیاه و به خاکِ خِذام

۱۲۹.
ز شرم آن فتنه، خموش آمد او
ولی دل ز کیفر، سیاه آمد او

۱۳۰.
کلیم اندر آن حال، سر برفراز
بخندید و گفت: «ای خداوند راز!»

۱۳۱.
«تو دانی که قارون چه در سر گرفت
که با فتنه، راهِ ستمگر گرفت»

۱۳۲.
«تو داور، تو بینا، تو یزدان پاک
رهایی تو دادی به مظلوم خاک»

۱۳۳.
چو مردم بدیدند آن فتنه‌ها
دل افکندند از خیالِ هوا

۱۳۴.
به یزدان پناهید و گفتند: «وای!
که قارون چه کرد از ستم، در سرای!»

۱۳۵.
ولی قارون از خوابِ کبر و غرور
نرفتی، نرست از درِ شر و شور

۱۳۶.
به فردای دیگر، به فرّ و به زر
برآمد به بازار با تاج و درّ

۱۳۷.
به ناز و به نخوت، ز کاخش برفت
ز مردم، ز دنیا، ز حق روی تفت

۱۳۸.
نصیحت نکردند دیگر وی‌اش
که بربست گوش و بدید او خویش

۱۳۹.
به مردم همی گفت: «بینید من!
که شاهِ زمینم، نه بنده، نه زن»

۱۴۰.
«نه موسی، نه هارون، نه آن کس که هست
بدین فرّ و زر نیست حتی به دست»

۱۴۱.
بدین خیره‌سری، فتنه برپا نمود
خداوند، بر کیفرش، راه سود

۱۴۲.
فرستاد فرمان به خاک و زمین
که «بردار این فتنه‌ی دیرکین!»

 

 ادامه بخش دوم: از بیت ۱۴۲ تا ۲۰۰

۱۴۲
فرستاد فرمان به خاک و زمین
که «بردار این فتنه‌ی دیرکین!»

۱۴۳
زمین شد به فرمان یزدان شگفت
ز زیرِ قدمگاه قارون برفت

۱۴۴
ز یک‌باره لرزید کاخش به باد
به مردم پدیدار شد عدل و داد

۱۴۵
فرو رفت قارون به تدریج و درد
که فریاد می‌زد: «مرا داد کرد!»

۱۴۶
ندید آن جماعت، جز آه و غم
که قارون شد اندر زمین، خود رقم

۱۴۷
ز هر سو ندا آمد از خشمِ خاک
که «این است پاداشِ مردِ هلاک»

۱۴۸
فرو خورد گنج و سرا و سرای
که ننشست جز حسرت و ناله جای

۱۴۹
زمین گنج او را همه درکشید
به یک لحظه شد خانه‌اش نا پدید

۱۵۰
فغانش بلند آمد از موج خاک
که «ای دادگر، رحم! ای خالق پاک!»

۱۵۱
ولی حکم داور، تمام آمدش
ندادند فرصت، که خام آمدش

۱۵۲
ز مردم، کسی سوی او ننگریست
که دستِ نجاتش، به کس نسپریست

۱۵۳
نداشته یار و نه یاور به جای
که گنجش نراند ز دردی و نای

۱۵۴
خدا خواست تا فتنه گردد هلاک
که قارون شود ننگ دنیا و خاک

۱۵۵
چو فریاد قارون به ناکام شد
به سنگ و به خاک اندر آرام شد

۱۵۶
همه مردم از بیم یزدانِ داد
به خود لرزیدند ز آن روزِ باد

۱۵۷
جوانی بگفت: «ای خداوند هوش!
که دیدیم قارون، فرو رفت و گوش»

۱۵۸
«نکرد آن همه گنج، یاری به وی
نه آن زور و زر، نه زر و نه پی»

۱۵۹
دگر گفت: «کاشک نرفتیم راه
که او رفت با کبر و نخوت، تباه»

۱۶۰
ز آن روز، دل‌ها ز قارون برید
به یزدان، دل و دیده بر حق رسید

۱۶۱
بگفتند: «جز مهر یزدان نکوست
که دنیا چو قارون، سراسر دروست»

۱۶۲
«چه سود آن‌همه گنج بی‌راستی؟
که دارد تو را در هلاکی بَسِی»

۱۶۳
«چه شد آن همه زینت و تخت و تاج؟
که اکنون شده‌ست او به خاکش رواج»

۱۶۴
«اگر مال دیدی، مکن فخر و کین
که قارون شود درس عبرت به دین»

۱۶۵
«بدان ای برادر، که مال فزود
نه هرگز تو را در رهِ حق گشود»

۱۶۶
«مگر آنکه بخشی به راهِ نیاز
شود آن، تو را رستگاری و راز»

۱۶۷
چو قارون بپیوست با خاک و درد
بماند از وی آوای حسرت به گرد

۱۶۸
به هر جا سخن ز غرورش فتاد
به نفرین و نفرین شد آن روز یاد

۱۶۹
ز کردارِ قارون، شد آگه همه
که مال است بی‌حق، بلای رمه

۱۷۰
یکی پیر گفت آن زمان در میان:
«چنین است فرجام کبرِ گران»

۱۷۱
«که قارون چو رفت از رهِ حق و داد
خدا داد او را به خاکش فساد»

۱۷۲
«مپندار گنجی بماند به جا
که خواهد ز مالت، بقا با تو تا؟»

۱۷۳
«چو رفتی، نماند به جز نام نیک
ز تو یا سرای تو یا آن توفیک»

۱۷۴
ز کردار قارون، عبرت گرفت
هر آن کو ز دنیا، هوایی نهفت

۱۷۵
دگر بار مردم، به فکری شدند
که با مال دنیا چه نیکی کنند؟

۱۷۶
یکی گفت: «باشد که فردا رسد
به ما هم چنین حادثه بی‌کسد»

۱۷۷
«اگر مال داری، مکن خیره‌سر
به نخوت مپیچ و مبر دست بر»

۱۷۸
«مبادا شوی کور در نعمتش
که گم می‌کند مردم از همتش»

۱۷۹
ز قارون بماند آن حکایت به دهر
که «شد غرق در خاک، با آن گهر»

۱۸۰
به گوشِ خلایق رسید آن پیام
که دنیا بود فتنه و ناپیام

۱۸۱
نه هرکس که مالش فزون است مرد
که باید دل و دین، و کاری به خرد

۱۸۲
به پایان رسید آن غرورِ تباه
که قارون شد اندر زمین، بی‌پناه

۱۸۳
نه گنجش بماند، نه فرّش به جا
نه خیل و نه خدمت، نه آن کیمیا

۱۸۴
ز یادش، خلایق شدند انده‌ناک
که «او شد، ولی ماند نفرین و خاک»

۱۸۵
بدان ای برادر، که دنیا فریب
چو قارون شدی، می‌شود روز، سیب

۱۸۶
اگر مال داری، به مردم ببخش
که باشد تو را رستگاری به نقش

۱۸۷
مکن کبر و نخوت، مبر خیره راه
که گردد تو را عاقبت، درد و آه

۱۸۸
چو دیدی فقیران، دلت گرم کن
به بخشش، دل خود ز آزَرم کن

۱۸۹
که قارون به مال آمد از یاد حق
به خاک اندر افتاد با آن ورق

۱۹۰
چه سود آن‌همه کیسه و سیم و زر؟
که نفرین شد آخر به رویش گذر

۱۹۱
به پایان، به زاری فرو شد به خاک
بماند از غرورش، سرود و هلاک

۱۹۲
نه آن تخت، نه گنج، نه آن نام و ننگ
نراند ز دوزخ، نه شد جان به چنگ

۱۹۳
بشد تا نشانش نماند به جا
فرو رفت با آن غرور و ریا

۱۹۴
ز کردار قارون، جهانی شنید
که دنیا فریب است و عبرت پدید

۱۹۵
تو ای دل! به دنیا مباش ایستوار
که ماند یکی نام نیکو، به کار

۱۹۶
مکن زَر، خدای خود و آرزو
که قارون شد از مال، بی‌آبرو

۱۹۷
ز کردار او پند گیر و شنو
که دنیا نماند به کس، جز نکو

۱۹۸
خدا را پرست و به مردم ببخش
که آید تو را خیر و عزت به نقش

۱۹۹
بدان، تا نباشی چو قارون به خاک
که دنیا گذرگاه باشد، نه خاک

۲۰۰
به یزدان و مهرش، دل اندر ببند
که او را بود ملک و گنج و پسند

 

بخش سوم: عبرت و پیام نهایی

از بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰

۲۰۱
به یزدان و مهرش، دل اندر ببند
که او را بود ملک و گنج و پسند

۲۰۲
نه آن زر که قارون به دنیا فزود
به روزِ هلاک،ش نیامد به سود

۲۰۳
چو قارون به خاک اندر افتاد زار
بماند از وی آواز نفرین و بار

۲۰۴
ز کردار بد، شد زمین گور او
نه نام و نه ننگ و نه دستِ نو

۲۰۵
به تاریخ ماند آن حکایت ز او
که دنیا پرستی نیارد رُخو

۲۰۶
جوانی بپرسید از آن روزگار
که «چون شد که قارون شود شرمسار؟»

۲۰۷
جوابی شنید از حکیمان دیر
که «مالِ فزون کرد دل را اسیر»

۲۰۸
«چو قارون ز دانش، فزون دید خویش
نپیوست با مهرِ دادارِ خویش»

۲۰۹
«خودش را خدا دید و گنجش خدا
فراموش کرد آن همه عهد و را»

۲۱۰
«نداد آن‌همه مال، یک شب امید
به دستش نیامد ز بخشش نوید»

۲۱۱
«چو فریاد برداشت در قعر خاک
نراند ز بلا آن همه گوهر پاک»

۲۱۲
«اگر گنج می‌خواهی ای مرد پاک!
ببخش آنچه یزدان نهد در مغاک»

۲۱۳
«که بخشش فزاید تو را قدر و شأن
برآرد تو را از زمین تا سما»

۲۱۴
«مپندار دنیا بماند به جا
که بی‌مهر یزدان ندارد بقا»

۲۱۵
«چو قارون شود مال، بی‌نور و سود
که بی‌حق نراند تو را در وجود»

۲۱۶
شنید این سخن آن جوان با دلیر
بگفتا: «نروم راه قارون به دیر!»

۲۱۷
«اگر مال دارم، دهم در رهش
نپرورم اندر دل آز و کِشش»

۲۱۸
«که دنیا نماند، نماند ریا
به نیکی بود یادگارم بقا»

۲۱۹
پس آموخت قومِ کلیم از هلاک
که هر مال بی‌حق، بُوَد دام و چاک

۲۲۰
در اندرز قارون بماند آن نشان
که دنیا نیرزد به کبر و گمان

۲۲۱
تو ای دل! ز قارون بگیر این پیام
که نفرین شود مالِ بی‌نقش و نام

۲۲۲
تو ای مرد بینا! مکن خیره‌کار
که قارون شد آخر، اسیرِ غبار

۲۲۳
ببخش آنچه داری به فقرای خاک
که گردد دلت پاک و جانت سماک

۲۲۴
چه سود آن همه مال بی‌راستی؟
که آرد تو را در رهِ کاستی

۲۲۵
تو از قارون و فرجام او پند گیر
به پرهیز و بخشش، دلت کن دبیر

۲۲۶
نه آن گنج ماند، نه آن زور و زر
نه آن کاخ پر شکوه و گهر

۲۲۷
بماند از او آیه‌ای در کلام
که دنیاپرستی بود ننگ و دام

۲۲۸
کسی کو کند مال دنیا خدای
به خاک اندر آید چو قارون به جای

۲۲۹
ببخش آنچه یزدان دهد از کرم
مکن خانه آباد و دل در ستم

۲۳۰
که در روز محشر بپرسند سخت
ز مالت، ز کارت، ز بخش و ز رخت

۲۳۱
اگر بخشش آموختی در زمین
شود خانه‌ات در بهشتِ یقین

۲۳۲
وگر گنج قارون شوی بی‌نیاز
نباشد نجاتت، نبیندت راز

۲۳۳
ز کردار قارون، جهانی شِکفت
که با آن همه گنج، جان را گرفت

۲۳۴
چو عبرت شد آن سرگذشتِ کبود
به دل‌ها در آمد پیامِ وجود

۲۳۵
جهانی ز کردار او پند برد
که قارون نراند به گنجش نبرد

۲۳۶
تو ای دل! اگر مال دنیا فزود
مکن کبر و نخوت، مکن دل کبود

۲۳۷
بده مال در راه پاکانِ خاک
که آید تو را رحمت از یار پاک

۲۳۸
به فقرای دل‌سوخته مهر کن
که گردد دلت شاد و جانت سخن

۲۳۹
مکن مثل قارون که دنیا گرفت
به جای نجات، از خدا جدا گرفت

۲۴۰
چو قارون به خاک اندر افتاد و مرد
بماند از غرورش، فقط درد و گرد

۲۴۱
تو ای بنده! بیدار باش از فریب
که دنیا گذرگاه و خاکش نسیب

۲۴۲
خدایی که دادت، ستاند همه
مکن پشت بر دین و بر واهمه

۲۴۳
اگر مال خواهی، بخواه از خدا
که او می‌دهد روزیِ بی‌ریا

۲۴۴
تو با بخشش و عدل، سرخوش بمان
مکن همچو قارون، به ظلمت گمان

۲۴۵
نباشد تو را جز عمل ماندگار
که آن است همراه در روزِ کار

۲۴۶
نه آن کاخ، نه آن تخت، نه آن گروه
نه آن زر که قارون به خاک اندروه

۲۴۷
ز قارون نماند جز افسانه‌ای
که دنیای او بود بی‌چشمه‌ای

۲۴۸
تو ای بنده! با خلق، خوشخو بزی
که در نیکی و مهر، باشد غرضی

۲۴۹
مپندار دنیا بود جاودان
که گردد به ناگاه، گورت عیان

۲۵۰
خداوند بخشنده، یزدان پاک
بدهد آن که بخشید بی‌نقش و خاک

۲۵۱
ببخش آنچه یزدان دهد روز و شب
مکن دل پر از کبر و نخوت، به تب

۲۵۲
که دنیا نیرزد به کین و غرور
نماند کسی جاودان در سرور

۲۵۳
بدان ای برادر! که قارون چه کرد
که از گنج، شد خانه‌اش تیره‌گرد

۲۵۴
نه با مردمش مهربانی بُدی
نه اندر دلش شادمانی بُدی

۲۵۵
فرو رفت با گنج در قعر خاک
بماند از وی آواز نفرین و شاک

۲۵۶
تو ای جان! چو خواهی نجات از بلا
مکن تکیه بر مال و ساز و ریا

۲۵۷
بکن دست در کار نیکو و داد
مکن خانه آباد و دل بی‌مراد

۲۵۸
خدایی که قارون فرو برد خاک
تواند تو را برکشد، پاک‌پاک

۲۵۹
تو ای دل! ز قارون بگیر این سرود
که بی‌حق نراند تو را در وجود

۲۶۰
خدا را پرست و ز دنیا مبر
که دنیا بود سایه‌ای بی‌ثمر

۲۶۱
مپندار باقی‌ست این خاک و زر
که ماند یکی نام نیک از گهر

۲۶۲
جهان را بُوَد اعتباری نهان
که گردد فنا، بی‌نشان در زمان

۲۶۳
تو با حق بمان، ترک دنیا بکن
که قارون شد از مال خود بی‌سخن

۲۶۴
ببخشش ز یزدان بُوَد پایدار
که ماند تو را در دو عالم، نگار

۲۶۵
نماند از قارون به جا جز ملام
که در فتنه افتاد و گم شد به دام

۲۶۶
تو از خاک آمدی، از خاک رو
بکوشی که باشی در این خاک نو

۲۶۷
به دنیا مپیچ و به دنیا مبند
که قارون به دنیا شد اندر گزند

۲۶۸
نشد کار قارون به نیکی رقم
که ماند از وی آه و حسرت به هم

۲۶۹
تو با مردمان باش یار و شفیق
که گردد تو را نام نیکو رفیق

۲۷۰
نماند به دنیا به جز نامِ نیک
که آن است اندر دو عالم، شریک

۲۷۱
ز قارون بماند روایات زشت
که او شد ز کبر و غرور خجل گشت

۲۷۲
تو ای دل! به یزدان، دل‌افروز باش
به بخشش، دل‌خوش، به نیکی تلاش

۲۷۳
نه قارون، نه گنجش، نه آن فرّ و بخت
نجاتش ندادند در روز سخت

۲۷۴
بماند ز کردار او، ناله‌ای
که دنیا فریبد تو را لحظه‌ای

۲۷۵
خدا را بخوان، مال دنیا مبر
که آخر چو قارون شوی بی‌خبر

۲۷۶
تو با نور ایمان، بسوزان هوا
که آید تو را رستگاری ز جا

۲۷۷
به یزدان تو بنگر، به دنیا مچسب
که آید ز دنیا تو را درد و چسب

۲۷۸
مکن دل در این خاک، مأوا و بس
که قارون شد از خاک، منزل‌نفس

۲۷۹
تو با عدل و بخشش، بزی نیک‌دل
که گردد تو را جود، راه از اجل

۲۸۰
نه گنج، و نه زر، و نه کاخ بلند
نماند، بماند یکی کارِ بند

۲۸۱
اگر مهربانی کنی با کسان
تو را هم در این ره بود هم‌نشان

۲۸۲
جهان گذر است و بقا نزد حق
مکن پای بر خاک بی‌سایه، شق

۲۸۳
که روزی شوی خاک، چون قارون دون
که مالش نراند سوی علم و فنون

۲۸۴
ز کردار قارون، بگیر این پند
که دنیا بود فانی و بی‌گزند

۲۸۵
خدا را پرست و به مردم ببخش
که آید تو را مهر او، تاج نقش

۲۸۶
چو ختم آمد این قصه‌ی پر ز درد
بگیر این پیام از رهِ رنج و گرد

۲۸۷
که دنیا گذرگاه و راهی‌ست تنگ
مکن جان خود را در این ره به ننگ

۲۸۸
ببخش و بیامرز، بخوان نام دوست
که در عاقبت ماند آنچه نکوست

۲۸۹
تو با عشق یزدان، به فردا نگر
که قارون شد از مال دنیا گذر

۲۹۰
نه گنجش بماند، نه نام و نشان
نه آن فر و تخت و نه آن هم‌گمان

۲۹۱
چو اهلِ نجاتی، بکن بندگی
مکن همچو قارون، ستم، خودسری

۲۹۲
به پایان رسید این سرودِ عیان
بماند تو را مهرِ یزدان، نشان

۲۹۳
بدین قصه، عبرت بجوی از گذر
که پایان بُوَد خاک و خاموش درر

۲۹۴
تو ای جان! بکن با خدا زندگی
که گردد تو را آن، رهِ بندگی

۲۹۵
مپندار که قارون نماند، بمان
تو با یاد یزدان، مکن ناروان

۲۹۶
ز کردارِ او، شرم گیر و حذر
که نفرین شد آخر به رویش گذر

۲۹۷
تو با عشق و بخشش، بساز این جهان
که فردا تو را نفع باشد، نه زیان

۲۹۸
خداوند بخشنده، یار تو باد
که از فتنه‌ها جان تو بر گشاد

۲۹۹
به یزدان تو پیوند و ترک هوس
که پایان بُوَد جان تو با نَفَس

۳۰۰
سپاسی ز دل باد بر کردگار
که از قارون، آورد پندی به کار

 

باسمه تعالی

📜 نتیجه‌گیری منظومه‌ی «قارون؛ عبرت زراندوزی»

سرگذشت قارون، یکی از روشن‌ترین نمونه‌های عبرت‌آموز تاریخ است. او از قوم بنی‌اسرائیل و از خویشاوندان حضرت موسی (ع) بود و در آغاز، فردی آگاه و برخوردار از دانش الهی به شمار می‌رفت. اما هنگامی که مال و ثروت دنیا در اختیارش قرار گرفت، به‌جای شکر و تواضع، گرفتار غرور، بخل، و تکبّر شد.

قارون ثروت خود را نه لطف خداوند، بلکه حاصل دانش شخصی و تلاش خود می‌دانست و از این رو، نه تنها از پرداخت حق فقرا و نیازمندان خودداری کرد، بلکه حتی مردم و پیامبر خدا را به تمسخر گرفت. این کفران نعمت و تکبّر آشکار، او را به نقطه‌ی سقوط و هلاکت کشاند. سرانجام، طبق وعده‌ی الهی، زمین دهان گشود و قارون و گنج‌هایش را در خود فرو برد؛ تا برای همیشه مایه‌ی عبرت آیندگان شود.

از این داستان می‌توان دریافت که ثروت، در ذات خود نه نیک است و نه بد؛ بلکه نحوه‌ی استفاده از آن است که خیر یا شر را پدید می‌آورد. هرگاه مال دنیا انسان را از یاد خدا و مردم غافل سازد، آن ثروت به وبال و عذاب الهی تبدیل می‌شود. چنان‌که خداوند در قرآن کریم می‌فرماید:

«إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ... وَلَا تَنسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیَا وَأَحْسِنْ کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ»
(قصص: ۷۶ تا ۷۷)

در پایان، این منظومه هشدار می‌دهد که مال بی‌ایمان، عاقبتی چون قارون خواهد داشت؛ و تنها راه رستگاری، تواضع، بخشش، و بندگی خداوند است. هر که از سرگذشت قارون عبرت نگیرد، خود را در معرض همان سقوط خواهد یافت.


📌 پیام اصلی:

مال را وسیله‌ی احسان و تقوا کن، نه مایه‌ی فخر و غرور؛
که زمین برای قارون کافی بود، برای تو نیز خواهد بود...

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان قارون

باسمه تعالی

داستان قارون

یکی از داستان‌های عبرت‌آموز قرآن کریم است که در چند سوره از جمله قصص، غافر و عنکبوت آمده و مضمونی هشداردهنده درباره‌ی غرور، ثروت‌اندوزی، و فرجام طغیان دارد.

خلاصه داستان قارون:

1. نسب و موقعیت قارون
قارون از قوم بنی‌اسرائیل و از خویشان حضرت موسی (ع) بود. در قرآن آمده:

«إِنَّ قَارُونَ کَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسَى...» (قصص: 76)
او فردی بسیار ثروتمند بود و خزائن عظیمی داشت، به‌حدی که کلیدهای گنج‌هایش را گروهی نیرومند به سختی حمل می‌کردند.

2. غرور و ناسپاسی
وقتی مردم به قارون گفتند که این ثروت را با شکرگزاری به خدا مصرف کند و در زمین فساد نکند، پاسخ داد:

«إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِی» (قصص: 78)
یعنی: این ثروت را به دانش خودم به‌دست آورده‌ام؛ به عبارتی خود را مستقل از فضل و عنایت خدا می‌دانست.

3. تفاخر و نمایش ثروت
روزی قارون با شکوه و جلال و زرق و برق از کاخ یا خزانه‌هایش بیرون آمد و خود را به رخ مردم کشید. گروهی از مردم دنیاطلب آرزو کردند که:

«یَا لَیْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِیَ قَارُونُ...» (قصص: 79)

اما اهل ایمان گفتند:

«وَیْلَکُمْ ثَوَابُ اللَّهِ خَیْرٌ لِمَنْ آمَنَ...» (قصص: 80)

4. عذاب الهی و فرجام قارون
در نهایت، خداوند زمین را مأمور کرد تا قارون و اموالش را فرو برد:

«فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ...» (قصص: 81)
قارون و ثروتش در زمین فرو رفتند و هیچ کس نتوانست یاری‌اش کند.

5. عبرت مردم
بعد از نابودی او، همان کسانی که آرزوی ثروتش را داشتند، پشیمان شدند و گفتند:

«وَیْکَأَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشَاءُ...» (قصص: 82)
یعنی فهمیدند که رزق و روزی در دست خداست و غرور و ثروت بدون ایمان، سرانجامی جز هلاکت ندارد.

پیام‌های داستان قارون:

  1. ثروت بدون شکرگزاری، عامل هلاکت است.
  2. علمی که انسان را مغرور کند، بلای جان او می‌شود.
  3. دنیاطلبی و تفاخر، نشانه‌ی غفلت از آخرت است.
  4. فرجام مستکبران، فرو رفتن در خاک ذلت و نابودی است.
  5. مؤمنان باید در برابر دنیاگرایی، صبر پیشه کرده و به پاداش الهی امیدوار باشند.

 در اینجا داستان قارون را به‌طور کامل و دقیق، به زبان ساده و داستانی بازگو می‌کنم و سپس توضیحات تکمیلی تاریخی و تفسیری را هم ارائه خواهم داد.

 داستان کامل قارون: مردی که در ثروت غرق شد

در روزگاران دور، قوم بنی‌اسرائیل در سرزمین مصر، زیر سلطه‌ی فرعون زندگی می‌کردند. فرعون مردی ستمگر و خودکامه بود. خداوند برای هدایت این قوم، حضرت موسی (ع) را برانگیخت و نشانه‌های روشن به او داد.

در همان قوم، مردی به نام قارون زندگی می‌کرد. او از قوم موسی بود و گفته‌اند که پسرعموی حضرت موسی یا از بستگان نزدیک او بود. در آغاز، قارون فردی عادی بود و حتی گاهی تلاوت تورات می‌کرد. اما کم‌کم تغییر کرد...

ثروت قارون

قارون، با تجارت، حیله‌گری و گاه رباخواری، ثروت هنگفتی به‌دست آورد. خداوند در قرآن درباره‌ی ثروت او می‌فرماید:

«ما خزائن (گنجینه‌های) عظیمی به او داده بودیم، به‌حدی که فقط کلیدهای آن گنج‌ها را چندین مرد قوی به سختی حمل می‌کردند.» (سوره قصص، آیه 76)

روز به روز، ثروتش بیشتر می‌شد؛ زر و سیم، لباس‌های فاخر، خانه‌هایی پر از جواهر، اسب‌ها و غلامان بسیار... او در تفاخر و خودنمایی زبانزد خاص و عام شد.

غرور و ناسپاسی

بزرگان و ناصحان قوم به قارون گفتند:

«ای قارون! در برابر این همه نعمت، مغرور مشو و شکر خدا را به‌جا آور. از این اموال، برای خود آخرتی بساز. در زمین فساد مکن، که خدا مفسدان را دوست ندارد.»

اما قارون با تکبر و غرور پاسخ داد:

«این ثروت را من به سبب دانشی که در من هست به‌دست آورده‌ام!» (قصص: 78)

یعنی نه تنها شکر خدا نکرد، بلکه علم و تلاش خود را منشأ موفقیتش دانست و خدا را فراموش کرد.

نمایش غرور: قارون در میان مردم

روزی قارون خواست ثروت خود را به رخ مردم بکشد. لباس‌های فاخر پوشید، زر و جواهرات آویخت، غلامان و مرکب‌های زینتی را آماده کرد و با شکوهی خیره‌کننده از خانه بیرون آمد.

مردم جمع شدند. دنیاطلبان با حسرت گفتند:

«ای کاش ما هم مثل قارون بودیم! چه بهره‌ی بزرگی دارد!» (قصص: 79)

اما مؤمنان گفتند:

«وای بر شما! پاداش خدا برای کسانی که ایمان دارند، بهتر است. اما صبر می‌خواهد...» (قصص: 80)

عاقبت قارون

ناگهان عذاب خدا فرا رسید. خداوند زمین را فرمان داد تا قارون و خانه‌اش را در خود فرو برد.

«پس ما زمین را با او و خانه‌اش فرو بردیم. دیگر گروهی نبود که او را یاری کنند و خود نیز نتوانست خویش را نجات دهد.» (قصص: 81)

قارون با همه‌ی ثروتش در زمین غرق شد و نابود گشت. گنج‌هایش بی‌فایده ماندند.

عبرت برای دیگران

وقتی مردم، عاقبت او را دیدند، گفتند:

«خدا روزی را به هر که بخواهد می‌دهد و از هر که بخواهد می‌گیرد. اگر خدا بر ما لطف نکرده بود، ما هم مانند قارون می‌شدیم!» (قصص: 82)

 نکات تفسیری و تاریخی مهم درباره‌ی قارون

۱. قارون و علمش

برخی مفسران گفته‌اند که قارون علم کیمیا یا حسابداری خزانه‌ها را داشت و از این راه ثروت اندوخت. او تصور می‌کرد این علم، همه چیز را در اختیارش می‌گذارد.

۲. فساد مالی و اقتصادی

قارون به رباخواری، احتکار، انحصار تجارت و ظلم اقتصادی معروف بود. او نه تنها انفاق نمی‌کرد، بلکه ثروتش را ابزاری برای تسلط بر مردم ساخته بود.

۳. فتنه قارون برای موسی (ع)

در برخی روایات آمده که قارون دشمنی با حضرت موسی (ع) داشت. حتی روزی زن فاسدی را تحریک کرد تا در برابر مردم، به حضرت موسی تهمت ناروایی بزند. خداوند آن زن را هدایت کرد و او اعتراف کرد که قارون به او دستور داده بوده است. این یکی از عواملی بود که به نزول عذاب بر قارون انجامید.

۴. قارون نماد دنیاست

در احادیث آمده است که:

«فرعون، نماد استکبار سیاسی است، و قارون نماد استکبار اقتصادی.»

هر دو، با غرور و طغیان نابود شدند. داستان قارون هشداری است به همه‌ی کسانی که ثروت را ابزار فخر و فساد می‌کنند.

 پیام‌های اخلاقی و عرفانی داستان قارون:

  1. ثروت نعمت است، اما ممکن است بلا شود، اگر با کفران و غرور همراه باشد.
  2. علم بدون تواضع، آفت است. علمی که بوی «منم» دهد، انسان را به قارون تبدیل می‌کند.
  3. عبرت از نابودی ظاهربینان: آنها که قارون را ستودند، روز بعد از هلاکت او پشیمان شدند. دنیا فریبنده است.
  4. فرجام کار با تقواست، نه با مال. مؤمنان، صبر پیشه کردند و پاداش الهی را بر زرق و برق دنیا ترجیح دادند.
  5. دنیا را برای آخرت بخواه. ثروت اگر در خدمت حق نباشد، بلای جان است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

شیعه نامه

باسمه تعالی
شیعه نامه

 

ز زینب گرفته صبوری، نجیب
دلش روشن از نور ایمان و زیب
ندارد ز طوفان و شمشیر، ترس
به امید آن صبحِ فتح قریب

 

 

به لب یا حسین و به دل یا علی
که شیعه نترسد ز ظلمِ شقی
ز زینب گرفته صبورانه درس
به چشم انتظار ظهورِ ولی

 

ز زینب صبور است درسِ یقین
به راهِ ولایت، به جان، دل‌نشین
به لب یا حسین و به دل یا علی
امیدش به مهدیِ صاحب‌قرین

 

 


 

ز زینب گرفته صلابت و درس
که پروا ندارد ز تشویش و ترس
به لب یا حسین و به دل یا علی
به امید آن مهدیِ دادرس

 

 

ز زینب گرفته  صلابت و صبر
دلش چون سپهر است بی رنج و جبر
نه بیمی ز طوفان، نه ترسی ز تیغ
به امید آن صبح فتح و ظفر

 

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
شیعه نامه

در حال ویرایش 

به لب یا حسین و به دل یا علی
که شیعه نترسد ز ظلمِ شقی
ز زینب گرفته صبورانه درس
به چشم انتظار ظهورِ ولی
 

ز زینب گرفته صبوری و درس
که پروا ندارد ز تشویش و ترس
به لب یا حسین و به دل یا علی
به امید آن مهدیِ دادرس
 

ز زینب گرفته  صلابت و صبر
دلش چون سپهر است بی رنج و جبر
نه بیمی ز طوفان، نه ترسی ز تیغ
به امید آن صبح فتح و ظفر
 

ز زینب گرفته صبوری، نجیب
دلش روشن از نور ایمان و زیب
ندارد ز طوفان و شمشیر، ترس
به امید آن صبحِ فتح قریب
 

ز زینب صبور است درسِ یقین
به راهِ ولایت، به جان، دل‌نشین
به لب یا حسین و به دل یا علی
امیدش به مهدیِ صاحب‌قرین

سراینده
دکتر علی رجالی

زینب گرفته صبورانه درس
ندارد ز طوفان و شمشیر، ترس
به لب یا حسین و به دل یا علی
به امید آن مهدیِ دادرس
یا:
ز زینب گرفته صبوری، نجیب
دلش روشن از نور ایمان و زیب
ندارد ز طوفان و شمشیر، ترس
به امید آن صبحِ فتح قریب
 

ز زینب گرفته صبورانه درس
که پروا ندارد ز شمشیر و ترس
به لب یا حسین و به دل یا علی
به امید آن مهدیِ دادرس

ز زینب صبور است درسِ یقین
به راهِ ولایت، به جان، دل‌نشین
به لب یا حسین و به دل یا علی
امیدش به مهدیِ صاحب‌قرین

به لب یا حسین و به دل یا علی
به پا مانده با غیرت و منزلی
ز زینب گرفته صبوری و نور
که در ظلمت آید سپیده‌ی سور

شیعه‌ست آن‌کس که در راه دین
نترسد ز دشمن، ز مکر و کمین
به لب یا حسین و به دل یا علی
نگاهش به مهدی، دلش روشنین
 

ز زینب گرفته  صلابت و صبر
دلش چون سپهر است بی رنج و جبر
نه بیمی ز طوفان، نه ترسی ز تیغ
به امید آن صبح فتح و ظفر
 

ز زینب گرفته صبوری، یقین
به دل روشن از مهرِ رب‌العالمین
نه بیمی ز شمشیر و طوفان و مرگ
که باشد امیدش ظهورِ نگین

ز زینب گرفته صبوری چو کوه
به دل نور ایمان، به لب آیه‌، نوح
نه ترسد ز شمشیر و نه از بلا
به امید صبحی که گردد شکوه
 

ز زینب گرفته صبوری، شکیب
دلش با خداوند، روشن چو ریب
نه ترسد ز طوفان و شمشیر و تیر
به امید آن روزِ عدلِ قریب

ز زینب گرفته شکیب و ثبات
دلش روشن از نور توحید و ذات
نه از تیغ دشمن، نه از ظلم و زور
که باشد امیدش طلوعِ نجات

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر جنگ دوازده‌روزه‌

ای ایران (۱)

به نام خداوند شمشیر و داد، خداوند گردون و فتح و جهاد

🔹 نثر: به نام خداوندی که شمشیر را برای حق و عدالت آفرید؛ فرمانروای آسمان‌ها، و بخشنده‌ی پیروزی و جهاد.

🔹 تحلیل: شاعر، همچون فردوسی، آغاز سخن را با یاد خداوندی پیوند می‌زند که هم مظهر قدرت است (شمشیر)، هم عدالت (داد). این بیت فضای حماسی اثر را بنیان می‌گذارد.

ای ایران! تویی رازِ عشق و صفا / ز جان می‌خروشم به وقت بلا

🔹 نثر: ای ایران! تو خود رمز عشق و پاکی هستی، و من در زمانه‌ی بلا از ژرفای جان برای تو فریاد برمی‌آورم.

🔹 تحلیل: "راز عشق و صفا" ترکیبی عرفانی‌ست؛ گویی ایران را مظهر معشوقی الهی دانسته. فریاد شاعر از دل برخاسته و رنگی از ناله‌ی عاشق دارد.

به اسم جهان‌دار عدل و قضا / که باشد پیامش، قیام و ندا

🔹 نثر: به نام آن فرمانروای جهان که عدالت و تقدیر را در دست دارد، و پیامش، دعوت به قیام و فریاد است.

🔹 تحلیل: اشاره دارد به خداوندی که بندگانش را به ظلم‌ستیزی و بیداری دعوت می‌کند. همزمان، زمینه‌ی مقاومت را الهی می‌سازد.

ای ایران! تویی آیه‌ی روشنـا / که سوز و سرودم شود آشنا

🔹 نثر: ای ایران! تو همان آیه‌ی روشن خدایی هستی که با سوز دل و سرود زبانم با تو آشنا می‌شود.

🔹 تحلیل: ایران در اینجا هم مظهر ملکوتی‌ست (آیه‌ی روشن)، و هم مخاطب سوز و سرود شاعر. پیوند عرفانی و وطنی کاملاً مشهود است.

ز طوفان بلرزید جان در زمین / که برخاست غوغا ز سوی کمین

🔹 نثر: از شدت طوفان، دل‌ها در زمین به لرزه درآمدند، چرا که دشمن به کمین نشسته و شور و غوغایی به پا کرد.

🔹 تحلیل: اشاره به آغاز جنگی سهمگین دارد. واژه‌ی "کمین" تصویری از خیانت و هجوم ناگهانی دشمن می‌سازد.

ایران! تویی مهدِ ایمان و دین / تویی کعبه‌ی اهل ذکر و یقین

🔹 نثر: ایران سرزمین ایمان و دیانت است؛ و همچون کعبه‌ای‌ست برای اهل ذکر و باور.

🔹 تحلیل: مشابه بیت‌های مدحی حافظ و سعدی، ایران با مفاهیم مذهبی عجین شده؛ شاعر آن را قبله‌ی اهل یقین دانسته است.

ز شیطان نهادند نقشه به ظن / که ویران کنند خاک پاک وطن

🔹 نثر: دشمنان که همچون شیطان‌اند، به گمان و نیرنگ، نقشه‌ی ویرانی وطن را کشیدند.

🔹 تحلیل: تقابل "خاک پاک وطن" با "نقشه‌ی شیطانی" یادآور نبرد خیر و شر است. شاعر بر قداست وطن تأکید دارد.

ایران! تویی مهرِ بی‌منتها / ز آتش درخشید چرخِ سپهر / برآمد ز جان‌ها شعاری ز مهر

🔹 نثر: ای ایران! تویی عشق بی‌پایان ما. در آن شبِ آتش، حتی آسمان درخشید و شعار عشق از دل‌ها برخاست.

🔹 تحلیل: تصاویر بصری و صوتی (درخشش سپهر و شعار مهر) در بستر شب آتش‌بار، هم صحنه‌ی جنگ را تصویر می‌کند، هم روح حماسه را.

ایران! تویی جلوه‌ی کبریا / دل و جان سپارم به مهر و دعا

🔹 نثر: ای ایران! تویی تجلی شکوه الهی. جانم را با عشق و دعا نثارت می‌کنم.

🔹 تحلیل: "کبریا" مفهومی الهی‌ست؛ شاعر وطن را عین شکوه خدا می‌داند. این نوع نگاه با عرفان وحدت وجودی نیز پیوند دارد.

نه پرهیز گردد ز خرد و کلان / نه شرم از زن و کودک و ناتوان

🔹 نثر: دشمن نه به پیر و جوان رحم می‌کند، نه به زن و کودک؛ بی‌پروا همه را هدف گرفته است.

🔹 تحلیل: بیان جنایات دشمن و مظلومیت مردم؛ زمینه‌سازی برای مفهوم "شهادت".

ایران! تویی مایه‌ی افتخار / به عشقت فتاده‌ست دل‌ها دچار

🔹 نثر: ای ایران! تو مایه‌ی سرافرازی هستی، و دل‌ها به عشق تو گرفتارند.

🔹 تحلیل: بیت عاشقانه‌ است و عنصر حماسی در پس زمینه دارد. "دل‌دادگی به وطن" محور این مصرع است.

به یک‌باره موشک برآمد چو تیر / که شد کوی و برزن ز آتش نفیر

🔹 نثر: ناگهان موشک‌هایی چون تیر پرتاب شدند و کوچه‌ها را در آتش و فریاد فرو بردند.

🔹 تحلیل: تصویری از هجوم دشمن و ویرانی بی‌رحمانه. واژه‌ی "نفیر" بار صوتی دارد و آتش، رنگ بصری. شاعر از هر دو حس بهره می‌برد.

ایران! تویی فخرِ هر سرزمین / که از خاکت آید نسیم یقین

🔹 نثر: ای ایران! تو افتخار هر دیاری، چرا که خاکت نسیم ایمان و یقین را می‌پراکند.

🔹 تحلیل: تمجید دوباره از ایران با چاشنی عرفانی – «یقین» و «نسیم» مفاهیمی لطیف و روح‌نوازند.

نه پرهیز ماند و نه شرم و نه عار / نه کودک، نه پیر و نه خُرد و نزار

🔹 نثر: دیگر نه شرم مانده و نه ترس، دشمن به کودک و پیر هم رحم نمی‌کند.

🔹 تحلیل: بیت تکرار معنای پیشین است، ولی تأکید دوباره دارد بر عمق جنایت و بی‌اخلاقی دشمن.

ایران! تویی مهدِ شیرانِ نر / زمینت نلرزد ز ظلم و خطر

🔹 نثر: ایران، سرزمین دلاوران است، و زیر پایش از ظلم دشمن نمی‌لرزد.

🔹 تحلیل: غرور حماسی و ایستادگی ملت، مضمون این بیت است.

شهادت، پیامِ سحرگاه شد / که دل‌های شیران، پُر از آه شد

🔹 نثر: در آن صبح‌ها، صدای شهادت بلند شد، و دل‌های دلاوران پر از اندوه گردید.

🔹 تحلیل: "سحرگاه" زمان راز و نیاز است؛ شهادت در این لحظه، اوج ایثار را نشان می‌دهد.

ز نای شهیدان، رسد این ندا / که ای خاکِ ایران! تویی کیمیا

🔹 نثر: از نای شهیدان این ندا شنیده می‌شود: ای ایران! تو خود کیمیا هستی.

🔹 تحلیل: نای شهیدان هم‌چون نی، نغمه‌ی وطن‌دوستی می‌نوازد. «کیمیا» رمز تبدیل درد به معناست.

تویی عشقِ بی‌انتها / تو را می‌سرایم به شور و نوا

🔹 نثر: تویی عشق پایان‌ناپذیر ما؛ و من تو را با نغمه و شور می‌ستایم.

همی‌کرد دشمن به شب حمله‌ها / به ترس اندر افتاد حکم جفا

🔹 نثر: دشمن در شب به ما یورش می‌برد، اما خود گرفتار ترس و سرافکندگی شد.

ز هر سو برآمد ندای وفا / که برخیز، ای شیرِ آلِ عبا

🔹 نثر: از هر سو ندای وفاداری بلند شد که ای شیرمردِ علوی، برخیز!

🔹 تحلیل: "شیر آل عبا" اشاره به حضرت علی (ع) دارد؛ یعنی پیکارآوری که نسب علوی دارد باید برخیزد.

ندارد مجال این دیارِ کهن / به جز تیغ و غیرت، به وقتِ محن

🔹 نثر: در این سرزمین کهن، هنگام بلا، تنها شمشیر و غیرت است که کارساز است.

چنین است تاریخِ این سرگذشت / که از کوه رنج و بلاها گذشت

🔹 نثر: تاریخ این ملت چنین بوده که همواره از میان کوه بلاها عبور کرده است.

ز مسجد، ز محراب، از کوچه‌ها / برآمد نوای شهیدان ما

🔹 نثر: از مسجد، محراب و کوچه‌ها، نوای شهادت برخاست.

تویی روح شعر و صفا / "رجالی" سراید به اشک و دعا

🔹 نثر: ای ایران! تویی جان شعر و پاکی. رجالی تو را با اشک و دعا می‌سراید.

جمع‌بندی تحلیل:

این منظومه:

  • تلفیقی از ادبیات حماسی و زبان عرفانی دارد.
  • از مفاهیم دینی چون قیام، قضا، کعبه، شهادت و آل عبا استفاده کرده تا قداست دفاع را نشان دهد.
  • با تکرار ترکیب‌های «ای ایران! تویی...» به وحدت ساختاری رسیده.
  • زبانش ساده اما پرشور، آهنگین و پرقدرت است.
  • نمایانگر روح شاعر است که هم عاشق وطن است، هم عاشق معنا.

نویسنده 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی جنگ دوازده روزه
ای ایران(۱)
 

به نام خداوند شمشیر و داد
خداوند گردون و فتح و جهاد

 

ای ایران! تویی رازِ عشق و صفا
ز جان می‌ خروشم به وقت بلا


 

به اسم جهان دار عدل و قضا
که باشد پیامش، قیام و ندا

 

 

ای ایران! تویی آیه‌ی روشنـا
که سوز و سرودم شود آشنا

 


 

ز طوفان بلرزید جان در زمین
که برخاست غوغا ز سوی کمین

 

 

ای ایران! تویی مهدِ ایمان و دین
توئی کعبه‌ی اهل ذکر و یقین

 


 

ز شیطان نهادند نقشه به ظن
که ویران کنند خاک پاک وطن

 

 

ای ایران! تویی مهرِ بی‌منتها
تو را می‌سپارم به عشق و وفا

 

 

 

 

ز آتش درخشید چرخِ سپهر

 برآمد ز جان‌ها شعاری ز مهر

 

 

 

ای ایران! تویی جلوه‌ی کبریا
دل و جان سپارم به مهر و دعا

 

 

 

نه پرهیز گردد ز خرد و کلان

نه شرم از زن و کودک و ناتوان

 

ای ایران! تویی مایه‌ی افتخار
به عشقت فتاده‌ست دل‌ها دچار

 

 

 

 

به یک‌باره موشک برآمد چو تیر
که شد کوی و برزن ز آتش نفیر

 

 

ای ایران! تویی فخرِ هر سرزمین
که از خاکت آید نسیم یقین

 

 

 

نه پرهیز ماند و نه شرم و نه عار
نه کودک، نه پیر و نه خُرد و نزار

 

 

 

ای ایران! تویی مهدِ شیرانِ نر
زمینت نلرزد ز ظلم و خطر

 

 

 

شهادت، پیامِ سحرگاه شد
که دل‌های شیران، پُر از آه شد

 

 

 

ای ایران! تویی مهرِ ما بی‌زوال
بقای تو باشد بقای کمال

 

 

 

 

ز نای شهیدان، رسد این ندا
که ای خاکِ ایران! تویی کیمیا

 

 

 

ای ایران! تویی عشقِ بی‌انتها
تو را می‌سرایم به شور و نوا

 

 

همی‌کرد دشمن به شب حمله‌ها
به ترس اندر افتاد حکم جفا

 

 

ای ایران! تویی جلوه‌ی آشنا
ز تو زاده شد نغمه‌ی دل‌نوا

 

 

ز هر سو برآمد ندای وفا
که برخیز، ای شیرِ آلِ عبا

 

 

ای ایران! تویی پرچمِ روزگار
به عشقت فتادیم در کارزار

 

ندارد مجال این دیارِ کهن
به جز تیغ و غیرت، به وقتِ محن

 

 

ای ایران! تویی چشمه‌ی نغمه‌ها
تو بخشنده‌ی شور و شعر و نوا

 

 

 

چنین است تاریخِ این سرگذشت
که از کوه رنج و بلاها گذشت

 

 

ای ایران! تویی باعث افتخار
ز عشقت بود جان ما بی‌قرار

 

 

ز مسجد، ز محراب، از کوچه‌ها 
برآمد نوای شهیدان ما

 

 

 

ای ایران! تویی روح شعر و صفا
" رجالی" سراید به اشک و دعا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  جنگ ایران و اسرائیل

در دست ویرایش

مقدمه

به نام خداوندِ جان و خرد
که از نام او دل توان آورد

منظومه‌ای که پیش روی شماست، سروده‌ای‌ست حماسی در ۳۰۰ بیت بر وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعول)، روایت‌گر روزهای آتش و ایمان، خون و غیرت، سوگ و افتخار؛ جنگی دوازده‌روزه که در آن، ایران و فرزندان غیورش، در برابر هجومی ناجوانمردانه، ایستادگی کردند، شهید دادند، و خاک را به چراغ پایداری آذین بستند.

در این منظومه، کوشیده‌ام تصویر زنده‌ای از سه بُعد مهم این واقعه تاریخی ترسیم کنم:

  1. شروع و زمینه‌های جنگ
  2. دلاوری‌های رزمندگان و معرفی شهدا
  3. پیام‌ها، عبرت‌ها و بازسازی آینده‌نگرانه

ادبیات حماسی در فرهنگ ایرانی، زبان زخم و زره، فریاد در میدان و فانوس در شب است. این شعر نیز تلاشی است برای حفظ این نور در حافظه‌ی جمعی ملت.

 فهرست محتوایی

بخش اول: آغاز جنگ و زمینه‌ها (بیت ۱ تا ۱۰۰)

  • شرح رخداد آغازین
  • هجوم دشمن و ویرانی‌ها
  • مقاومت مردم، نخستین پاسخ‌ها
  • تصویر مادران، پدران، کودکان و آوارگان
  • خشم مقدس ایران
  • آمادگی نیروهای ایرانی

بخش دوم: دلاوری‌ها و شهادت‌ها (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰)

  • حضور رزمندگان، نام‌آوران و سربازان
  • معرفی شهدا: حامد، مهدی، سلمان، داوود، مونس و دیگران
  • نحوه‌ی جان‌فشانی و ایثار آنان
  • فریاد مظلومیت کودکان و زنان
  • بازتاب روحی جهاد و عشق به وطن
  • نقش مردم، بسیجیان، سپاه و ارتش در دفاع

بخش سوم: پایان جنگ، خسارات، پیام‌ها و آینده‌نگری (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰)

  • پایان جنگ، ویرانی‌ها و سوگ‌ها
  • نقش خون شهدا در بیداری جامعه
  • رسالت نسل آینده در حفظ آرمان‌ها
  • خطاب به جوانان، مادران، هنرمندان و فرهیختگان
  • پیوند خون شهدا با فرهنگ اهل بیت
  • ستایش ایستادگی ایران
  • ختم حماسه با پیام پایداری و عزت

 

این منظومه شامل سه بخش است:

۱. بخش اول: آغاز جنگ و زمینه‌ها (حدود ۱۰۰ بیت)
۲. بخش دوم: دلاوری‌ها و شهادت‌ها (حدود ۱۰۰ بیت)
۳. بخش سوم: پایان جنگ، خسارات و پیام‌ها (حدود ۱۰۰ بیت)

 بخش اول: آغاز جنگ و زمینه‌ها

به نام خداوند شمشیر و داد
خداوند گردون و فتح و جهاد
خداوند رزم‌آوران دلیر
که شب را کنند از دلیری چو شیر

ز توفان خبر شد دل اهل زمین
که برخاست غوغا ز سوی کمین
ز شیطان نهادند نقشه به مکر
که آتش زنند این وطن را به دَهر

دوازده شب، دوازده سحر
زمین شد پر از داغ و دود و شرر
نه پرهیز شد ز خرد و کلان
نه شرم از زن و کودک و ناتوان

به یک‌باره موشک برآمد ز غیب
که شد خاک تبریز چون دشت طیْب
دماوند لرزید از نعره‌شان
که آتش فشاندند بر آسمان

شهادت در آن شام تار آمدن
دل شیر مردان به کار آمدن
دلیران ایران، ز نسل نیا
ز خون شهیدان، ز پاکی، ز کیا

همی‌کرد دشمن به شب حمله‌ها
به ترس اندر افتاد حتی قضا

۱۱
ز هر سو شتابان رسیده ندا
که برخیز ای شیرِ دشتِ خدا
۱۲
ندارد مجال این دیارِ کهن
به جز تیغ و غیرت، به وقتِ محن
۱۳
ز مسجد، ز محراب، از کوچه‌ها
برآمد خروشِ دل آشنا
۱۴
شهیدان به استقبالِ مرگ
نهادند سر بر رهِ بی‌برگ
۱۵
به خون غسل کردند پیش از نماز
به دل کرده تسبیح و لب‌ها طراز
۱۶
به چشم‌شان نشانی ز قهر خدا
به کف تیغِ آتش، به دل ربنا
۱۷
ز زنجان و زاهد، ز اهواز و قم
برآمد صفی سرخ، بی‌بیم و غم
۱۸
شهیدی به دوشش نهادند تاب
که گریان شود کوه از آن انقلاب
۱۹
کفن، پرچم افتاده در باد شد
دلِ پیرمردی چو فریاد شد
۲۰
ز گریه سکوتِ زمین پر شد
که خون از گلوی وطن سر شد
۲۱
یکی مادر از پشتِ دیوارِ گِل
ندیدش دگر روی آن جانِ دل
۲۲
به اشکش وضو کرد و گفت ای خدای
تو دادی، گرفتی، ولی با رضای
۲۳
بنالید تبریز، برخاست شیراز
ز خون سرخ شد آسمانِ اهواز
۲۴
ز مسجد صدای اذان شد بلند
که ای اهل حق، عهد خود را مبند
۲۵
به میدان برآیید چون شیرِ پاک
که دشمن نماند اگر مرد و خاک
۲۶
به تکبیرِ الله، به گامِ بلند
به پشتِ ولایت، به تیغِ کمند
۲۷
ز شرق و ز غرب این وطن تا جنوب
ندارد دگر صبر بر ظلم و توب
۲۸
زنی در دل آوار پیدا شده
به دستش کفن، چشمِ دریا شده
۲۹
شهیدی به دوشش، پسر یا پدر؟
نمی‌داند آن زن، ز سوزِ شرر
۳۰
ولی می‌زند از وفا بوسه‌اش
به خاکی که افتاده بر روسه‌اش
۳۱
یکی کودک افتاده در زیرِ خون
ولی چهره‌اش چون سپهرِ فسون
۳۲
به لب می‌زند آیه‌ی امن یجیب
که شاید بیاید نجاتی ز غیب
۳۳
سپاهی ز خشم و ز غیرت، پدید
که دشمن به تاریکی‌اش ناپدید
۳۴
نه شب مانده جایی، نه آرام و خواب
که مردان خدا کرده‌اند احتساب
۳۵
چو عباس، لب‌تشنه، در خط شدند
که در خط علی، چو شهید، پرپرند
۳۶
به تیغ و تفنگ و به صبر و دعا
درآمیخت رزمندگان با بلا
۳۷
به هر کوچه نامی شهیدی رسید
به هر خاک، یک آیه‌ی امید دید
۳۸
اگرچه جگرها ز داغی کباب
ولیکن نرفت آن امانت ز باب
۳۹
نه ترس از سپاه و نه بیم از هوا
که ایمان بلند است چون کهکشا
۴۰
ز دشمن فتادند بی‌جان و سست
که دیدند ایران چو دریای ژوست
۴۱
نه یک سنگ مانده، نه دیوارِ صاف
ولی مانده ایران به غیرت شفاف
۴۲
شهیدان نخوانند اینجا شکست
که هر خون‌شان یک سحر را گسست
۴۳
فغان از شب و ناله از کودکان
به دشمن نیامد دلِ دردمند
۴۴
ز خانه گذشتند و از شهر نیز
که بودند شیران، نه در بند و قید
۴۵
یکی کودک از خون پدر خورد خاک
یکی دخترک شد یتیمِ محاق
۴۶
ولی با دلی صاف گفتند باز:
که ایران نخواهد شدن بی‌نماز
۴۷
به لب "یا حسین" و به دل "یا علی"
به چشم انتظار ظهورِ ولی
۴۸
ز زینب گرفته صبورانه درس
که مرد است هر کس شود پای‌فَرس
۴۹
ز مجنون‌تر آن کس که بی‌دل رود
به میدان و جان بر هدف بسپُرد
۵۰
وطن نیست خاکی که در باد رفت
وطن آن کسی‌ست که در یاد رفت
۵۱
وطن یعنی آن مادری در خفا
که شب را بخوابد بدون صدا
۵۲
وطن آن پسر، خواهر، آن پدر
که رفتند با افتخار از خطر
۵۳
تو گفتی زمین لاله‌زار آمده
که از خون شهیدان به بار آمده
۵۴
یکی آسمان را علم می‌زند
یکی در دل شب، قسم می‌زند
۵۵
که تا جان به لب هست، تسلیم نیست
که این مکتب از غیرت و بیم نیست
۵۶
شهیدی که بی‌نام و بی‌مرقد است
خودش پادشاهِ سرِ مقصد است
۵۷
به هر صخره نامی، به هر رود خون
که دشمن نماند به این خاک، چون
۵۸
به میدانِ آتش، به قلبِ بلا
رسیدند مردان ز دشتِ وفا
۵۹
خروش آمد از مشهد و قصرشیرین
که ایران بود خانه‌ی دل‌نشین
۶۰
فدایی شد آن کودکِ بی‌نوا
که از گریه‌اش ریخت اشکِ خدا
۶۱
شهادت چو باران شد از آسمان
که ایران شود لاله‌زارِ جهان
۶۲
چو سیلِ ستم تاخت از بی‌خِرَد
ولی کوه ایران نشد بی‌سند
۶۳
به زخم و به خون و به صبر و یقین
نگه داشت ایران، دلِ آخرین
۶۴
زبان در دهان ماند و دل در سخن
که از هر طرف آمد این انجمن
۶۵
شهیدی به جان گشته جانبخش‌تر
که تاریخ نامش کند نوح‌تر
۶۶
اگر ماند زخم، آن امانت بماند
اگر رفت جان، نامش اما بماند
۶۷
چو حنجر، برآمد صدای وطن
که ما زنده‌ایم از دلِ این فتن
۶۸
یکی کودک از خاک گل بر گرفت
به دل گفت: بابا شهیدم شگفت
۶۹
شهیدی به دوش پدر، سر بلند
که دشمن نیابد ز آن قد کمند
۷۰
بنفشه، شقایق، گلِ ارغوان
همه سرخ گشتند از آن امتحان
۷۱
زمین خون گرفت و زمان رنگ باخت
ولی جان ایران ز جا برنخاست
۷۲
سحر شد، شب آمد، شب آمد، سحر
ولی نام ایران نشد بی‌خبر
۷۳
یکی پهنه، دریا، یکی ابر، دود
یکی خاک، روشن، یکی شهر، سود
۷۴
نه یک شهر، ایران سراسر سپاه
که برخاست با گریه‌ی صبحگاه
۷۵
نه تن بود آن‌کس، که جان داشت نیز
که ایمانِ او بود چون رستنیز
۷۶
بخوانند این قصه آیندگان
که نامِ شهیدان بُوَد جاودان
۷۷
به دستانِ کودک، قلم داد عشق
به لب‌های خاموش، غم داد عشق
۷۸
شهادت نه مرگ است، آغازِ جان
بهشت است با خونِ آن دلیران
۷۹
تو گویی خدا با شهیدان نشست
که آیات قرآن ز لبشان شکست
۸۰
یکی آیه‌ی نصر، یکی سوره نور
یکی محو ظلمت، یکی روشن‌دور
۸۱
تو گفتی که آن شب، شب قدر بود
که پر شد ز فریادِ هر تار و دود
۸۲
نه تاریک ماند آسمان بی‌صدا
که نور آمد از گام‌های خدا
۸۳
یکی مرده افتاد در خون خویش
ولی زنده‌تر گشت از جان و نیش
۸۴
به هر قبر گویی نماز آمده
به هر خشت، نوری ز راز آمده
۸۵
تو گویی قیامت، در آن شام بود
که خون، در رکوعِ قیام بود
۸۶
چنان قصه آمد که باور نکرد
جهان، قصه از خونِ مادر نکرد
۸۷
در این ماجرا خون حقیقت نوشت
به دیوار تاریخ غیرت نوشت
۸۸
اگر جان رود، نام باقی‌ست باز
که ایران بماند چو خورشیدِ راز
۸۹
شهیدی که بی‌سنگ و بی‌مرقد است
به قلبِ زمانه، مؤیَّد است
۹۰
تو گویی خدا نقش بستش به دل
که هر صبح آید، ز نامش غزل
۹۱
به پایان رسد این سحر با شعف
که آمد ز دل، نغمه‌ای بی‌کف
۹۲
خروش آمد از لاله‌زارانِ پاک
که از خون شهید است جاوید خاک
۹۳
به ایران قسم، خاک او با شرف
که گشته‌ست هر وجب آن چون صدف
۹۴
به خون شهدا، عهد بستیم باز
که باشیم مردانِ آن راز راز
۹۵
اگر خصم بر ما زند زخم تیغ
جوابش بود شور و ایمانِ بیغ
۹۶
که ایران نگردد ز دشمن تهی
که دارد شهیدان چو بحر و چَهی
۹۷
بخوان ای قلم، از حماسه بگو
ز فریاد، ز اندوهِ تازه بگو
۹۸
بماند به تاریخ این شور و خون
که از ما نگیرد زمانش برون
۹۹
به نام خداوند فتح و نبرد
که ما زنده‌ایم از دلِ آن‌چه کرد
۱۰۰
بیاور قلم را، بنه در کفم
که بنویسم ایران، چو شمشیر و غم

۱۰۱
یکی نوجوان، سرخ‌رو، با وقار
ز لب گفت: مادر، زمن کن گذار
۱۰۲
به میدان روم، تا که ایران بود
که خون من این خاک را جان بود
۱۰۳
شهیدی ز یزد آمد آن‌سان سبک
که گویی ندارد دلی پر ز شک
۱۰۴
به لب داشت آیات یاسین و نور
به کف تیغ برّان، به دل مهر حور
۱۰۵
حسینی ز قزوین، چنان باد شد
که دشمن ز غیرتش فریاد شد
۱۰۶
به سینه‌اش نقشِ یا فاطمه
به دستش علم، ذکر یا حَیدَره
۱۰۷
شهیدی دگر، نام او داوود
که دستانش از جبهه شد پر سرود
۱۰۸
نه از زخم می‌نالید آن شیر مرد
که در زخمش افتاده بود نور و گرد
۱۰۹
ز سلمان شنیدم، جوانی دلیر
که از مرزها بود حافظ چو شیر
۱۱۰
به پیش از شهادت، نوشت از وطن
که نامم مباد از شهیدان، کمن
۱۱۱
شهیدی دگر مهدی اهل قم
به چشمش طواف حرم بود و غم
۱۱۲
نگاهش چو محراب، دلش کربلا
شهید شد و رفت سوی اولیا
۱۱۳
ز همدان رسید آن برادر به رزم
به کف داشت قرآن، به سینه عزم
۱۱۴
ز بوشهر، مردی چو دریای ژرف
که موجش گرفت آن دژ ظلم و قهر
۱۱۵
شهیدی ز اهواز، با کودکش
که افتاد در خون به لب، بانگ و شک
۱۱۶
پدر گفت: با من بیا سوی نور
که این خاک باید شود زنده‌حور
۱۱۷
چنان موج خون، پیکر پاکشان
که خاک از طراوت، شد آینه‌سان
۱۱۸
شهیدان چو فانوس در شام دهر
فروغند در ظلمت شام و قهر
۱۱۹
یکی دخترک با گل و روسری
به لب زمزمه داشت از عسگری
۱۲۰
به رویش غبار و به دل شور و درد
که مادر شده بودش در خون، سرد
۱۲۱
بسیجی جوان، با نگاهی بلند
که بر کتف خود پرچم حق ببند
۱۲۲
نه بیم از خطر داشت و نه شک به کار
که ایمان چو کوه است در روزگار
۱۲۳
خروش از شمال آمد و از جنوب
که دشمن نمانَد، اگر بود خوب
۱۲۴
ز شرق آمد آن موج روشن‌نهاد
که مردان حق را بود اعتقاد
۱۲۵
به محراب دیدم پسر را شهید
که تیغش هنوز از جهادش تپید
۱۲۶
پدر سر نهادش به دامان خویش
که بوسید خاکِ لبانِ نغوش
۱۲۷
زنی پیر با چادر خسته‌حال
به دوشش عَلَم، چون پرِ قُدس و فال
۱۲۸
زنی با سه فرزندِ خونین‌لبش
که گفت: ای وطن، جان فدای طلبش
۱۲۹
نشد خامش آواز قرآن شب
که می‌سوخت هر خانه چون نار و تب
۱۳۰
به مسجد پناه آمد آن کودک خرد
که دید آسمان را ز گریه سترد
۱۳۱
شهیدان چو باران به میدان شدند
به دریای غیرت، چو طوفان شدند
۱۳۲
به زخم و گلوله، به خون و فغان
نوشتند حماسه به سینه‌ی جان
۱۳۳
به سنگر، نماز آمد آن نوجوان
که تیر آمد و رفت با ذکر جان
۱۳۴
زمین سرخ شد از عطای شهید
به هر قطره‌ای، خنده‌ی خورشید دید
۱۳۵
ز هر کوچه برخاست طوفان نور
که شد خصم ناپید در ظلم و زور
۱۳۶
تو گفتی که کوه از دلاور شکست
ولیکن شهیدان نکردند پست
۱۳۷
یکی جانباز آمد، دلش پر ز شوق
که گفت: از سرم بر ندارد خدا طوق
۱۳۸
به میدان بمانم، اگر پای نیست
که دل با ولایت، جدا نیست، نیست
۱۳۹
ز خرمشهر آمد شهیدی شجاع
که از نام او خصم گشتند قُطاع
۱۴۰
ز پا گر فتادند، به دل استوار
که مردان خدا را مباد انکسار
۱۴۱
همی‌رفت ایثار، چو موجی بلند
که هر موج را بود اسرار بند
۱۴۲
چو شب، جان گرفت از حضورِ شهید
جهان شد پُر از بوی آن ناپدید
۱۴۳
یکی چشم کور و یکی بی‌دست
یکی بی‌نفس، لیک ایمانش هست
۱۴۴
شهادت چو آغوش جانان شدست
که هر دل ز نورش فروزان شدست
۱۴۵
یکی سرد و بی‌جان، ولی در کفش
نماز است و لب‌های لبریز عطش
۱۴۶
یکی دخترک گفت با چشمِ خیس
پدر جان! نماندی، دلم شد چو نیست
۱۴۷
به تابوت بردند آن گل‌رخان
که دشمن بلرزید از آن کاروان
۱۴۸
ز خون‌شان شکفتند گل‌های ناب
که بر نیزه‌ها شد حماسه خطاب
۱۴۹
به هر شهر و روستا شد طنین
که ایران بود قهرمان زمین
۱۵۰
ز مشرق به مغرب، ز قله به دشت
پر از شور و آواز ایمان گذشت
۱۵۱
پرستار با اشک، درمانگرِ درد
که گفت از شهیدان، به جان کرد ورد
۱۵۲
یکی نان به سرباز داد از دلش
که مادر شد از عشقِ راه و فُرش
۱۵۳
نه تنها دلاور، که هر پیرزن
به دل رزم‌آرا، به سر شور تن
۱۵۴
ز کودک گرفته به رزمنده‌ها
همه جان سپردند با صد دعا
۱۵۵
به یک عهد بستند از جان خویش
که تسلیم هرگز، به باطل نِه پیش
۱۵۶
اگر خصم، اگر فتنه، اگر فتنه‌گر
نمانَد دمی پیش طوفان حذر
۱۵۷
چو هُرم نفس‌های مردان پاک
زمین گرم شد از وفای هلاک
۱۵۸
زنی گفت: فرزند من شد شهید
خدایا شکر، بر دل‌ام نور دید
۱۵۹
به خون شهید است ایران قوی
که هر مرزش آغشته با سرخ‌وی
۱۶۰
یکی نامه آورد از سنگر عشق
که پر بود از آیه‌ی سرخ نقش
۱۶۱
نوشتند با خون به دیوار شب
که مردان حق‌اند شیران عرب
۱۶۲
ز فکه، ز مهران، ز ایلام و پیر
رسیدند شیران به میدان تیر
۱۶۳
شهیدان چو پیکان فرو رفتند
به قلب ستم آتشی یافتند
۱۶۴
کفن شد پرچم، بدن شد چراغ
که روشن شود راه، بی‌هیچ داغ
۱۶۵
به هر سنگر آتش، امیدی نهفت
که ایران به نور شهیدان شکفت
۱۶۶
به سینه نوشتند با خونِ خویش
که مرد است آن‌کس، که مانَد به پیش
۱۶۷
خروش آمد از پشتِ هر خاک‌ریز
که خصم است ناپاک، ما پاک‌نیز
۱۶۸
به هر خطه مردی به خون خفته بود
که ایمان، به پیکر شکفته بود
۱۶۹
تو گفتی وطن گشت گلزارِ سرخ
که دشمن نبیند دگر خواب نرم
۱۷۰
نه اشک از غم آمد، نه ناله ز درد
که صبر آمد از آن ولیّانِ فرد
۱۷۱
یکی پیکر افتاد در موج خون
که آید به لب، ذکر ربّی الفنون
۱۷۲
زمین از فغانِ شهیدان شکست
که ایمان و غیرت چو طوفان نشست
۱۷۳
شهادت نه پایان، که آغاز شد
که ایران به خون، باز سرباز شد
۱۷۴
به راه خدا رفته‌اند این گروه
که جان‌شان فدا گشت بی‌هیچ کوه
۱۷۵
به این خون، رسد فتح فردای ما
که روشن شود ره ز فردای ما
۱۷۶
یکی مادر از دور، فریاد کرد
پسر جان، تو رفتی، دلم شاد کرد
۱۷۷
که دیدم تو مردی، چو یاران قدیم
که رفتی به میدان، به دل، بی‌سقیم
۱۷۸
ز فریاد دشمن، نماند اثری
که ایران گرفت از شهیدان، سری
۱۷۹
زمین پاک شد از غبارِ ستم
که برخاست از دل شهیدان علم
۱۸۰
یکی خنده زد بر گلوله، پدر
که با مرگ، گردد وطن معتبر
۱۸۱
شهیدی ز چالوس، چهره‌فروز
که در خون خود گشت چون نافه‌دوز
۱۸۲
شهیدی دگر نام او مرتضی
که در لحظه گفت: یا ابالرضا
۱۸۳
شهیدی جوان از دیار اراک
که سینه‌اش سپر گشت بر تیر و خاک
۱۸۴
یکی از سنندج، یکی از کرج
که در خون شدند، اما استوار و حجج
۱۸۵
ز خرمشهر آمد صدای امید
که این خاک، دل در دل ایران کشید
۱۸۶
تو گویی به هر خاک، نور آمده
به هر گور، یک باغ دور آمده
۱۸۷
چو فانوس شب، نور دادند باز
که ایران شود پایدار و سرافراز
۱۸۸
درختی که از خون شهیدان کشد
به طوفان نیفتد، به دشمن رشَد
۱۸۹
کسی کو نبیند، شهیدان چه کرد
نبیند دگر غیر ظلمت ز گرد
۱۹۰
همی گفت تاریخ با خونشان
که اینان‌ دلیری ز افسونشان
۱۹۱
به پایان رسد این سخن تا دمی
که آید نسیم از شهیدان همی
۱۹۲
یکی آیه‌وار و یکی شعله‌سان
شهیدند، اما بمانند از آن
۱۹۳
ز لب‌هایشان خون و ذکر خدا
ز چشمانشان شوق دیدارِ ما
۱۹۴
به ما دادند آن پرچم افتخار
که بر دوش داریم تا شام تار
۱۹۵
به هر قطره‌شان عهد بستیم باز
که باشیم یاران آن سرفراز
۱۹۶
اگر مانده‌ایم، از دعای‌شانیم
وگر سر به پاییم، خاکِ شانیم
۱۹۷
به نام‌شان نو شد دل و روزگار
که بودند شمع شبِ بی‌قرار
۱۹۸
خدایا نگه دار این خاک پاک
به خون شهیدان، ز هر ظلمت و خاک
۱۹۹
زمین گشته پر از نوای شهید
که از خاک، بشنید آن‌کس که دید
۲۰۰
دلا! تا که ایران بماند بلند
بکوش و بکار و بیفکن گزند

۲۰۱
چو دوازده شب رفت با آه و درد
ز ویرانی و مرگ، شد خاک زرد
۲۰۲
نه آبی، نه نانی، نه سقفی به جا
نه زخمی بدونِ غمِ خون‌فُشا
۲۰۳
به هر خانه خاکستر آشیان
به هر کوچه آوار و آهِ نهان
۲۰۴
درختی نمانده‌ست جز ریشه‌اش
که دشمن بریده‌ست از بیشه‌اش
۲۰۵
ز کودک، لب خشک و چشم از هراس
ز مادر، نفس‌ها چو آهی سپاس
۲۰۶
پدرها به خون، پیکر افتاده‌اند
به بام حماسه، پرستاده‌اند
۲۰۷
ز مرز آمد آرامشی، نیم‌سوز
که دشمن شکست از غیورانِ روز
۲۰۸
صلح آمد ولی پُر ز داغ جگر
نه صلحی، که باشد چو بلسم به سر
۲۰۹
خسارت چو کوه، آسمان نال‌ناک
که ویران شد این باغِ امید و پاک
۲۱۰
ولیکن نرود از دل ما امید
که از خون شهید است، این سر پُرنوید
۲۱۱
نه دشمن، نه توفان، نه گرداب خصم
نَیارد شکستن، دل اهل رسم
۲۱۲
ز ما ماند یاد شهیدانِ پاک
که نام‌شان بود بر فرازِ خاک
۲۱۳
ز نور شهید است ایران سرفراز
که خصم از تماشاش گردد گداز
۲۱۴
بُوَد مکتب‌شان آیه‌ی سرخِ عشق
که ناید به یادش، دل از ترس خشک
۲۱۵
ز دشت شهادت، برآمد ندا
که ای مردمان! این امانت، شما
۲۱۶
شهیدان همه دیده‌بانِ وطن
که با خون، نوشتند بر ما سُخُن
۲۱۷
اگر مانده‌ایم، از دعای‌شانیم
وگر زنده‌ایم، از فدای‌شانیم
۲۱۸
ز چشمانِ آن کودک اشک آمده
که مادر، شهیدانه خاک‌افسرده
۲۱۹
تو گفتی که هر قطره خون، افتخار
نویسد به دیوار دل، یادگار
۲۲۰
در آن خاک سوخته، باغی شکفت
که از خون عاشق، گل مهر جوفت
۲۲۱
به هر خانه‌ی ویران، امیدی رسید
که آواز فتح از دل آن شنید
۲۲۲
مگر می‌شود آن شهیدان خموش؟
که بودند شعله، نه خاکستر و توش
۲۲۳
همی‌گفت مادر به چشمان اشک
که فرزند من رفت، اما نه خشک
۲۲۴
که تا لحظه‌ی آخرین، با نماز
ز یاد خدا رفت سوی سرفراز
۲۲۵
یکی زنده مانده، ولی بی‌دست
که دارد به لب، نام آن هفت‌رست
۲۲۶
به مسجد، به مدرسه، اندر صفوف
شهیدان شدند آیه‌ی بی‌خُطوف
۲۲۷
ز سنگر به دفتر رسید آن پیام
که از خون، نویسد به تاریخ، نام
۲۲۸
ز رزمندگان ماند تصویری ناب
که روشن کند راه، تا آفتاب
۲۲۹
از آن سو که دشمن شکستی بگفت
به شب، بانگ ذلت ز دل‌ها برُفت
۲۳۰
ندارد دگر چنگ و دندانش آب
که ایران بُوَد کوه در پیچ و تاب
۲۳۱
در آن خاک ویران، بنا شد امید
که آید به فردا، جوانِ شهید
۲۳۲
نه افسوس رفتن، نه اندوه درد
که راه‌شان از خون، شود بستر مرد
۲۳۳
چنان در دل خاک، شهیدان شکفت
که ایران دوباره ز غیرت گرفت
۲۳۴
به هر شهر، یاد شهیدی بلند
که دل را برد در مسیر بلند
۲۳۵
تو گفتی زمین بوسه زد بر نشان
که از خون‌شان گشت زنده جهان
۲۳۶
به فرمان وجدان، به عهدِ پدر
که ایران نخواهد شد از ما به در
۲۳۷
به ما ماند پرچم، به ما ماند راه
که باشیم آماده، چو وقتِ سپاه
۲۳۸
اگر رفته‌اند آن دلیران پاک
به ما داده‌اند این امانت، خاک
۲۳۹
بر افراز پرچم، دلاور بمان
مکن شرم از آن خونِ شیرین نشان
۲۴۰
اگر خصم خیزد ز نو با فریب
بکوبیمش از خاک، چون صاعقه‌ایب
۲۴۱
به هر نسل باید رساند این پیام
که از خون رفتند، نماندند خام
۲۴۲
شهید آنکه جان داد بی‌ادعا
نه آواز، نه نام، نه سود و ریا
۲۴۳
به تاریخ بخشید جان خویش را
که ایران بماند چو خورشید، پا
۲۴۴
به قرآن و ایران، به عهدِ شهید
نماند دل ما ز یادش بعید
۲۴۵
کجایند آنان که پیمان شکست؟
که در راه فتنه، علم را شکست؟
۲۴۶
تو برخیز ای نسل فردای خاک
به دوش آور این میراثِ پاک
۲۴۷
به مادر، به خواهر، به آن کودکِ بی‌پناه
بده وعده‌ی صلح با تیغ و راه
۲۴۸
که دشمن نبیند دگر خنده‌ای
به دل آر، ز غیرت سپر بنده‌ای
۲۴۹
شهیدان چراغ‌اند و ما راه‌رو
که ظلمت نماند، اگر باش نکو
۲۵۰
نه ایران، که نام شهیدان بمان
به فرهنگ، با شعر، با داستان
۲۵۱
به گهواره‌ها درس ایمان بده
به دبستانِ دل، یاد قرآن بده
۲۵۲
که فردا اگر آتشی شعله زد
نسل تازه باشد، علم را مدد
۲۵۳
بر این خون، درود از دل آسمان
که آن را زمین کرد آیینه‌جان
۲۵۴
تو ای نسل نو، گوش دل باز کن
شهیدان چه گفتند، آغاز کن
۲۵۵
به نام علی، در ره عشق باش
که از نسل زینب، سرافخر باش
۲۵۶
به نام حسین، از دل‌ات خط بزن
به نام شهید، از وطن خط مزن
۲۵۷
از آتش گذشتیم، اما هنوز
چراغی برافروز در شام روز
۲۵۸
که این راه بی‌خون، نماند استوار
جز آن‌کس که باشد فدایی و یار
۲۵۹
بکوشیم، تا خصم دندان نگیرد
ز خاک شهیدان، ارمغان نگیرد
۲۶۰
حماسه چو زخم است، اما عمیق
که درمان شود با نگاهی دقیق
۲۶۱
بیاور قلم، نقش بنگار باز
ز حماسه، ز غیرت، ز مردان راز
۲۶۲
بگو آنچه دیدی، به فرزند خویش
که یاد شهید است چون آتش‌نقش
۲۶۳
سکوت مکن، تا نماند غبار
که دشمن فتد، گر بماند شعار
۲۶۴
به شعر و ترانه، به تصویر و فیلم
حماسه بماند، نه افتد به بیم
۲۶۵
تو ای مرد تاریخ، بنویس باز
که ایران چه دید از شبِ بی‌نیاز
۲۶۶
دلاور، قلم زن، چو شمشیر تیز
که دشمن نیارد دگر خون‌ستیز
۲۶۷
از این خون، درختی برآورده شد
که ریشه به اعماق ایران گشود
۲۶۸
به لبخندِ کودک، به صبر پدر
ببین نسل فردا چه گردد ثمر
۲۶۹
بیا عهد بندیم با قلب پاک
که باشیم فرزند آن مهر خاک
۲۷۰
مبادا فراموش گردد کسی
که جان داد و رفت از برای بسی
۲۷۱
مبادا شهیدان شوند از نظر
که باشند سرمایه‌ی این گهر
۲۷۲
ز نیکی، ز دانش، ز فرهنگ و دین
بسازیم ایران چو باغ نگین
۲۷۳
چو فردوسی از شاهنامه نوشت
ز شه‌ها، ز خرد، ز دلِ پر بهشت
۲۷۴
ما اکنون روایت‌گرِ آن حماس
که از خاک برخاست فانوس یاس
۲۷۵
بکوشیم، تا خصم را خوار کنیم
به فرهنگ ناب، اقتدار کنیم
۲۷۶
ز اندیشه، ایمان، هنر، همت است
که ایران بماند، چو مهر و الست
۲۷۷
درود آن‌که جانش فدا کرد پاک
که ایران بماند، به مهر و به خاک
۲۷۸
به یاری خدا، به نام شهید
بخوانیم با هم، سرود سپید
۲۷۹
تو ای دل، اگر زخمی از روزگار
بنگر که چه دادند یاران به کار
۲۸۰
به عهد شهیدان بمانیم راست
که از ما نماند دروغی به جاست
۲۸۱
به امید آن روز روشن، سلام
که ایران شود قبله‌گاه کِرام
۲۸۲
به لب‌های زخمی، به دستان پُر
به ایران بگوییم: تو باشی غرور
۲۸۳
سپاهی، بسیجی، پدر، مادران
به یک عهد بستند با جان و جان
۲۸۴
به گلزار شهدا درود آوریم
ز اشک و دعا، شکر سود آوریم
۲۸۵
به خاک شهیدان قسم می‌خوریم
که هرگز به دشمن سری نسپریم
۲۸۶
به نام خداوند تیغ و حماس
نگه دار ایران ز شرّ و وسواس
۲۸۷
به پایان رساند دل از ما سرود
که ایران بماناد با مهر و دود
۲۸۸
نه پاییز، نه خصم، نه باد خزاں
نَیارد ربودن، ز دل این نشان
۲۸۹
به هر سنگر عشق، گل رُسته است
که از خونِ عاشق، جهان جسته است
۲۹۰
خدایا، نگه دار این سرزمین
ز دشمن، ز تزویر، ز خشمِ کمین
۲۹۱
شهیدان چراغند و ما سایه‌شان
نثار وطن گشته جان و نشان
۲۹۲
به پایان رساند حماسه سخن
ولیکن نگردد ز دل‌ها نهان
۲۹۳
چو ایران، بماند به مهر و خرد
به یاد شهیدان، سرافراز گردد
۲۹۴
به نام شهیدان، برافراز جام
که آنان بُوَد ریشه‌ی این مرام
۲۹۵
به ایران و ایمان، به راه خدا
قسم، تا ابد بماند صدا
۲۹۶
تو ای دل، به عهدت وفادار باش
که این خاک، آمیخته با سرافراش
۲۹۷
به پایان، رسید این سرود بلند
ولی عهد باقی‌ست، تا هر چه بند
۲۹۸
خداوند نگه دار ایرانِ ما
به خون شهیدان، به مهر و دعا
۲۹۹
به هر قطره‌شان آفرین باد و بس
که دادند، بی‌ادعا، جان و نفس
۳۰۰
به پایان رساند دل این ماجرا
که باقی‌ست یاد شهیدان، تا خدا

فصل دوم


۱
ز بامِ سحر، آتشی شد پدید
که گویی زمانه به آخر رسید
۲
نه بانگِ اذانی، نه آوازِ مرغ
فغان از زمین، ناله از چرخ و برج
۳
دلِ آسمان پُر ز آذر شده
جهان، باز میدانِ کافر شده
۴
به‌ ناگه فرو ریخت سیلی ز قهر
ز بیرونِ مرز آمد آوای زهر
۵
ز دشمن فزون شد هیاهو و شور
ز هر سو فشاندند آتش به گور
۶
به ایران زمین، خصمِ دون تاخت باز
نه بر عهد ماند و نه بر شرطِ راز
۷
چه پنداشت، ایران شده بی‌سپر؟
نداند که شیر است در این کشور؟
۸
به هر مرز، مردانِ غیرت‌نهاد
ز خونِ شهیدان، وطن را نهاد
۹
ز دزدان، فزون شد هجوم و ستم
به امیدِ تسلیم، با شور و غم
۱۰
ولی در دلِ مردِ ایران‌نژاد
یکی شعله می‌جوشد از اعتقاد
۱۱
کجا خصم داند ز روحِ وفا؟
ز خونِ سلیمانی و مصطفی؟
۱۲
ز نسلِ شهیدانِ راهِ یقین
که جان می‌سپارند در هر کمین
۱۳
برآمد صدای وطن در سپهر
که ای خصم، اینجا نه جایت، بگذر
۱۴
نداری تو با ما نه پیمان، نه شرم
نه مهر و نه انصاف و نه نام و نرم
۱۵
تو آوردی آتش، تو آغاز کردی
تو دوزخ به خاکِ سرافراز کردی
۱۶
تو گفتی که باید جهان را گُرفت
ولیکن نمی‌دانی از خویش رفت
۱۷
تو پنداشتی مرده این سرزمین
ندیدی که برخاست شیر از کمین
۱۸
تو افکندی آتش به کانونِ ما
به خون شستی آیین و قانون ما
۱۹
تو پنداشتی ما شکسته‌تنیم؟
به نام و به پرچم، همه دشمنیم؟
۲۰
ندانستی ایران، دلِ خاور است
ز مردانِ حق، آتشِ باور است
۲۱
به دریا و هامون و البرز و دشت
ز خون شهیدان، برآمد سرشت
۲۲
ز کرمان و تهران، ز شیراز و تبریز
ز اهواز و زاهدان، از قزوین و فیروز
۲۳
به میدان در آمد همه پیر و برنا
همه مردِ میدان، نه ترسو، نه تنها
۲۴
به جای فرار و به جای فغان
ز خونِ جگر ساختند آشیان
۲۵
بسی کودکِ شیرخواره شهید
که مادر به خون، دیده خود را کشید
۲۶
ولی دشمن از حرصِ ویرانگری
نکرده‌ست جز ظلم و آتش‌سری
۲۷
ز هر سو ببارید آتش چو سیل
زمین سرخ شد از شهیدانِ نیل
۲۸
نه مسجد، نه بیمار، نه خانه ماند
نه دستانِ نان‌آور و مادر، نماند
۲۹
به بیمار و دانش‌پژوه و صغیر
نمودند خشمِ دلِ شب‌پذیر
۳۰
ولی ملت از زخم، فولاد شد
ز خاکش، درفشِ سرافراز شد
۳۱
به فرمان رهبر، سپاهی شدند
ز ناموس، حافظ، الهی شدند
۳۲
سپاه و بسیج و دلیرانِ دیر
برآشفت از غیرت، آن خشمِ شیر
۳۳
ز موشک، ز پهپاد، از صاعقه
فرو ریخت بر خصم، چون برقِ ده
۳۴
به دل داشتند آیه و سوره را
به دست، تیغِ عدل و شجاعت جدا
۳۵
به دل یادِ قاسم، به چشم اشکِ یار
به دوشِ همه، داغِ سی‌وچند بهار
۳۶
به‌رزم آمد آن نسلِ سرخ‌افق
که خون‌شان بود شعله‌ی عاشقانه
۳۷
به دشتِ خلیج و به دروازه‌ها
به کوه و به هامون، به شیب و فرا
۳۸
ز خشمِ جوانان، زمین لرزید
دلِ خصمِ دون، همچو برف گُدازید
۳۹
تو گفتی قیامت شده در جهان
که ایران برآمد چو کوهِ گمان
۴۰
در این دوازده روزِ آتش‌گداز
ز هر خون شهیدی برآمد سرافراز
۴۱
به هر خانه‌ای لاله‌گون شد کفن
ولی غیرت‌آلود شد خویِ من
۴۲
در این بخش، آغاز شد ماجرا
که دشمن شکستی‌ست در انتها
۴۳
کنون مانده بخشِ دگر پیشِ رو
ز رزمندگان و شهیدان نکو
۴۴
که گویند تاریخ از نسلِ ما
که ایران نمرده‌ست در کربلا
۴۵
به میدان، جوانانِ پاک آمده
به خونِ جگر، چون عقیق آمده
۴۶
شهیدی چو محمود، بی‌دست و پا
ولی عاشقِ راهِ خیرالنسا
۴۷
شهیدی چو احسان، دل‌آگاه و راد
که از جان گذشت، از برای جواد
۴۸
شهیدی چو میثم، چو حججی‌وار
که آتش‌فشان بود در کارزار
۴۹
چو "داوود جعفری" آن جان‌نثار
که در شام زد خشمِ ایران‌تبار
۵۰
شهیدی چو جواد و چو روح‌الله
که بستند بر خصم راهِ گناه
۵۱
در این کارزار، از جوان و پدر
شدند آسمانی، چو شمس و قمر
۵۲
ز مادر، فقط ماند داغِ جگر
ز خواهر، فقط اشکِ شب تا سحر
۵۳
ولی دشمن از شرم، در خون نشست
که دید آن‌چنان عشقِ بی‌دل‌گسست
۵۴
کنون بخش دیگر بود در سُطور
ز دلدادگان، پاک‌بازانِ نور
۵۵
به یاد شهیدان و ایثارشان
که لرزاند بنیادِ دیوارشان
۵۶
سکوتی نبود از برای وطن
که برخاست از هر کران انجمن
۵۷
ز شاعر، ز عالم، ز پیرِ مغان
همه خواندند از عشقِ آن جان‌فشان
۵۸
به دنیا رساندند این آیه را
که ایران ندارد هوایِ فنا
۵۹
به جان داده‌گان، درودِ خدا
که بیدار کردند خلقِ خدا
۶۰
به صبحی رسیدیم از شامِ درد
که دیگر نه خصم است، نه تیر و نه گرد
۶۱
درود آن‌کسانی که در راهِ دین
فروزان شدند، همچو آتش به چین
۶۲
به پایان رسد بخش اول کنون
بیاریم فردا دگر بار، خون
۶۳
به بخش دوم، داستان شهید
که جان را فدای وطن آفرید
۶۴
به اشعارِ دیگر بیاریم باز
روایت ز آن جان‌نثارانِ راز
۶۵
که ایران ز خون‌شان به‌پا مانده است
به غیرت، به دین، پرچم افراشته‌ست
۶۶
تو خواهی اگر، بیتِ دیگر دهم
که بخش دوم را به دفتر نهم

 

۶۷
بَرآشفت آن روز، خاکِ وطن
که برخاست گردی ز سینه‌فکن
۶۸
جوانان، دل‌آگاه و پاک‌اختیار
همه مردِ میدان و اهلِ فَخار
۶۹
ز خون‌شان زمین لاله‌زار آمده
جهان زیر پایِ شهیدان رده
۷۰
یکی را سلاحش، دل و یاورش
یکی را دعای شبِ مادرش
۷۱
به میدان، چو شیرانِ شمشیرزن
نترسید هرگز ز مرگ و شکن
۷۲
نه از تیرِ دشمن، نه از داغ و دود
که عشقِ وطن در دل‌شان بود، بود
۷۳
شهیدی چو مهدی، دل‌آرام و صاف
که خندید هنگامِ پرواز، ناف
۷۴
شهیدی چو حامد، که در خیمه‌گاه
به آتش کشیدند تن را به آه
۷۵
به بیمار و کودک، به زن رحم نیست
اگر خصم، بی‌رحم و بی‌عقل و زیست
۷۶
ولیکن جوانان ایران زمین
ندادند فرصت به خصمِ لعین
۷۷
بسی پهپد افکند چون شاهباز
ز آتش برآمد ز دشمن گداز
۷۸
ز البرز تا مرزِ سی‌سال و چند
جوانان شدند آن دژ و مستند
۷۹
چو رستم، چو آرش، چو باباییان
چو حججیان و دلیرانِ جان
۸۰
یکی سر ز تن رفت و دستی ز باز
یکی پر کشید از دلِ کارزار
۸۱
تو گویی فرشته‌ست در جسمِ خاک
که لب می‌زند با دلی پاک‌پاک
۸۲
شهیدی چو سلمان، چو یک عارف است
که در سینه‌اش شعله‌ی عاطف است
۸۳
ز هر تکه از پیکرِ خون‌چکان
برآید درفشی، بلند آسمان
۸۴
کسی نیست در خانه، جز قاب و عکس
ولی در فضا، بانگِ تکبیر و رقص
۸۵
چنین قصه‌ها را مگر دیده‌ای؟
که کودک رود در دلِ فتنه‌ای
۸۶
ز مادر جدا گشت، نوزادِ خُرد
به دندانِ خصمِ سیه‌خوی و مرد
۸۷
ولی ما نترسیم از هیچ داغ
که ناموس، مقدس‌تر از جان و باغ
۸۸
سپاهی، بسیجی، دلاور، خروش
همه از تبارِ شهیدان به‌جوش
۸۹
نه تنها جوان، بلکه پیر و پسر
همه از وفاداری آمد به در
۹۰
شهیدی چو داوود، در سامرا
که پیچید نامش به هر بسترا
۹۱
شهیدی چو مونس، چو یارِ علی
که جان داد در راهِ عشقِ جلی
۹۲
ز لبخندشان مرگ ترسان شود
ز بانگِ صدایش وطن جان شود
۹۳
جهان ماند مبهوتِ شور و صفا
که ایران چه دارد چنین اولیاء؟
۹۴
به هر کوچه نامی، به هر شهر نور
ز گلزارشان، لاله آمد ز گور
۹۵
به لب داشت ذکر و به دل شورِ یار
به چشمانِ خود دید آن آشکار
۹۶
که خونش نرود بی‌ثمر از زمین
که گردد چراغی بر آیندگان
۹۷
در این رزمگاهِ شجاعت‌فشان
زبان گشت خاموش، دل بی‌زبان
۹۸
که جان را فدای وطن می‌کنند
و با عشق، مرگ را تماشا کنند
۹۹
تمام شهیدانِ این راهِ نور
بزرگانِ تاریخ گشتند و سور
۱۰۰
کنون این فدا را نگه می‌داریم
به بخشِ دگر، قصه بگذاریم

۱۰۱
ز داغِ شهیدان به جوش آمدیم
ز آتش گذشتیم و خوش آمدیم
۱۰۲
نه یک شهر، ده‌ها، به خون آغشته
دلِ مادران از غم آکنده‌
۱۰۳
نمانده‌ست سقفی، نه نانی، نه آب
به کودک نمانده‌ست جز التهاب
۱۰۴
فغانِ یتیمان، به گوشِ جهان
ولی خفته در ناز، اهلِ زمان
۱۰۵
به هر کوچه گل ریخت از آسمان
که در خون تپید آن گلِ جاودان
۱۰۶
ز مسجد، ز بازار، از مدرسه
فرو ریخت آوار، با وسوسه
۱۰۷
درختی که ده‌ها بهارش گذشت
به موشک شکست و به آتش گذشت
۱۰۸
نگاهِ پدر خشک شد از فغان
که رفتند فرزندها بی‌کَفَن
۱۰۹
نه بیمار ماند و نه آمبولانس
نه آرامشی در دلِ کار و شانس
۱۱۰
چنان زخم خورد این تنِ بی‌گناه
که انگار طوفان گذشت از پناه
۱۱۱
جهان گر چه لب بست و خاموش ماند
ولی ننگ این کشتگان را نشاند
۱۱۲
به هرجا خبر رفت از خشمِ خصم
که ایران نلرزید از ظلمِ پَست
۱۱۳
به‌پا خاست آوای انسان‌کشی
که افتاد بر خانه‌ها آتشی
۱۱۴
ولی ملتی با دل و باورند
که در قلب‌شان، خسته و مضطرند
۱۱۵
خسارت، بسی شد، ولی نامِ دین
درخشید از خونِ مردانِ بین
۱۱۶
ز بیمار تا پیر، از زن، ز مرد
شدند آیه‌ی صبر، در شامِ درد
۱۱۷
یکی کودک افتاد در خاکِ دشت
یکی مادرش را، به تابوت، کشت
۱۱۸
یکی خانه‌اش گشت ویران ز دود
ولی نامِ ایران، فزون گشت زود
۱۱۹
به هر تپه و صخره و رودبار
نشان است از خونِ آن افتخار
۱۲۰
فرو ریخت دیوار و سنگ و درخت
ولی ریشه ماند و شجاعت، درخت
۱۲۱
سراسر پیام است این کربلا
که مردی نمیرد در این قافله
۱۲۲
تو گویی زمانه ورق خورده باز
به خون نوشته‌ست ایرانِ راز
۱۲۳
صدای شهیدان به گوش آفتاد
جهان را ز دلدادگی، حرف داد
۱۲۴
نه تنها شهیدان، که اهلِ قلم
نوشتند بر لوحِ تاریخ هم
۱۲۵
که این خاک، گهواره‌ی غیرت است
که خونِ شهیدان، حقیقت‌پرست
۱۲۶
چه بسیار مادر، چه بسیار ناز
که آورد در بطن، یک سرفراز
۱۲۷
چه بسیار پدر، از غمِ دیده‌اش
به میدان فرستاد آن جگرش
۱۲۸
چه بسیار خواهر، که در شامگاه
برادر به کف داد، با اشک و آه
۱۲۹
ولی از دلِ سوخته‌ خنده ساخت
که دشمن نداند ز غیرت، ز باخت
۱۳۰
ز خرمشهر و از مریوان و پارس
برآمد فغان و خروش و سراس
۱۳۱
ز زاهد، ز زنجان، ز سی‌سخت و قم
همه رزم‌جویان شدند از حرم
۱۳۲
تو گفتی که ایران یکی تن شده
که با خون شهیدان، دلی پر شده
۱۳۳
به دنیا رساندند یک نکته را
که با عشق، باشد فنا رهگشا
۱۳۴
اگر خصم پنداشت ما مرده‌ایم
به خون شهیدان، برآورده‌ایم
۱۳۵
در این دوزخِ داغ و آتش‌فشان
به دنیا درخشید مهرِ جهان
۱۳۶
که ایران نمرده‌ست، زنده‌ست باز
به هر قطره خونش، یکی راز و راز
۱۳۷
به لبنان و یمن، به شام و عراق
فرستاد پیغام از لاله‌خاک
۱۳۸
که ای اهلِ حق، اهلِ بیدار و نور
برآیید از خواب، ای جانِ دور
۱۳۹
به‌پا خیز، ای اهلِ آزادی‌ات
که ظلم است ننگِ شهامت‌کُشت
۱۴۰
سخن رفت از این‌جا به صد مجمعی
که ایران، نه تسلیم، نه خسته‌پی
۱۴۱
جهان با خبر گشت از شورِ ما
که خصم است و دشمن، ولی دور ما
۱۴۲
تو گفتی ز خون، باز پر شد وطن
که برخاست از خاک، آن انجمن
۱۴۳
به هر سو، یکی لاله در دل شکفت
یکی آسمانی، یکی پرگُرفت
۱۴۴
به هر داغ، انگیزه آمد پدید
که دشمن نداند ز مهر شهید
۱۴۵
هزاران درختِ تناور شویم
به هر زخم، ریشه‌محور شویم
۱۴۶
چنان شد که دشمن به زانو نشست
که دید آن شجاعت، نه عقل و نه پست
۱۴۷
ز موشک، ز پهپاد، از ضرب و زور
شدند خسته و بی‌امید و عبور
۱۴۸
ز لبنان و بغداد آمد صدا
که ایران شکستت، به نامِ خدا
۱۴۹
ولی دشمنان با غرور آمدند
به ویرانه‌ها، خاکِ شور آمدند
۱۵۰
ز حق دور بودند و از عدل، کور
ندیدند آن لاله‌زارانِ نور
۱۵۱
تو گفتی که این خاک، بهشت خداست
که هر قطره‌اش با شهید آشناست
۱۵۲
به پایان رسید آن شبِ فتنه‌خیز
که در خشمِ ایران، فرو مرد تیز
۱۵۳
دوازده شبانه‌روزِ خون‌فشان
ولی سرفرازیم در امتحان
۱۵۴
شهیدان، چراغ‌اند در رهگذر
شجاعت، به لب‌ها، به اشکِ پدر
۱۵۵
ز خاکِ شهیدان، به‌پا خاست علم
که این است ایران، نه کشور زِ غم
۱۵۶
نه تسلیم گردد، نه بی‌نام و ننگ
که دارد دل از غیرت و بارِ جنگ
۱۵۷
نه خم می‌شود پیش ظلمِ قوی
که در دل، فقط تکیه دارد به وی
۱۵۸
به آینده باشد امیدِ بلند
که ایران نگردد ز دشمن، نژند
۱۵۹
جهان بشنود این پیامِ شریف
که ایران بود مهدِ نسلِ حریف
۱۶۰
اگر خصم، موشک ببارد ز دور
جوابش دهد موجِ ایرانِ نور
۱۶۱
به هر نسل، این داغ، تعلیم شد
که ایران، سراسر سلیمان بود
۱۶۲
ز اشکِ یتیم و دلِ سوخته
برآید دعایی به جان دوخته
۱۶۳
دعایی که پشتِ فلک را شکست
که بر ظلم و شب، آیه‌ی حق نشست
۱۶۴
تو گویی که شب رفت و خورشید دمید
ز خونِ شهیدان، وطن نُور چکید
۱۶۵
به نامِ خدا، با درودِ علی
به پرچم‌دَری، تا ابد، منجلی
۱۶۶
به یاد شهیدانِ دشت و دمن
به لب زمزمه، "مرگ بر دشمن"
۱۶۷
به دستِ تو قرآن، به دل نورِ دین
به چشمِ تو خونِ شهیدان زمین
۱۶۸
تو فرزندِ آن داغدارانِ عشقی
تو آتش‌فشانِ بهارانِ عشقی
۱۶۹
به نام شهیدان، نثار وطن
که ماندند و ما زنده با آن بدن
۱۷۰
خدایا، به آن طفلِ بی‌سرپناه
که در خانه‌اش خصم آورد آه
۱۷۱
به آن دخترانِ شکسته‌تنِ
که آواره گشتند از دام و فن
۱۷۲
به آن مادرانِ شهیدآورِ
که آرامشان رفت با خونِ پسر
۱۷۳
به آن پدرانی که گم گشته‌اند
ز دیدار فرزند برگشته‌اند
۱۷۴
به آن لاله‌ها، آن نشانِ وفا
درود و دعا باد تا انتها
۱۷۵
تو ایران بمان، ای نگینِ زمین
که باشی چراغِ شبِ آخرین
۱۷۶
نه خصم و نه فتنه، تو را کم کند
که خونِ شهیدت، علم بر زند
۱۷۷
درود آن‌کسی را که شمشیر شد
به میدانِ حق، نور و تفسیر شد
۱۷۸
درود آن‌کسی را که بی‌نام رفت
ولی تا ابد، جاودان نام رفت
۱۷۹
به آن مردِ گمنامِ شب‌های داغ
که آرامِ ما شد، در آن شعله‌باغ
۱۸۰
به آن کودکِ مرده در بسترش
که خوابش شکسته به مادرش
۱۸۱
در این خاک، بر جاست آن استخوان
که بر خصم لرزاند پشتِ زمان
۱۸۲
به نیروی ایمان و عزمِ رسا
شکستیم تزویرِ آن بی‌حیا
۱۸۳
نه تحریم، نه توپ، نه ظلمِ جهان
نگیرد ز ما ریشه‌ی این نشان
۱۸۴
تو گویی شهیدان یکی نور شدند
به تاریخ، تصویرِ مشهود شدند
۱۸۵
کنون مانده یک بند دیگر هنوز
که باشد به لب‌ها چو شعرِ فروز
۱۸۶
به بخش دگر، ذکر آینده‌ها
که روشن شود چشمِ بینا‌نما
۱۸۷
بخوانم اگر مایلید ای حریف
که برخیزد از جان، پیامِ شریف
۱۸۸
اگر رخصتی هست، مانده‌ست باز
صدویک ترانه، به یادِ شهراز
۱۸۹
که هر بیت، یک خشت باشد در آن
که ایران بسازد ز سوزِ جوان
۱۹۰
درود آن‌کسی را که بر خاک رفت
ولی از فدایش وطن پاک رفت
۱۹۱
شجاعت، نه در خطبه و گفتگوست
که در خونِ جاریِ پهلو‌به‌پوست
۱۹۲
اگر جان رود، مکتب آید بلند
اگر اشک رود، رهایی بود بند
۱۹۳
تو ای دل، به یاد شهیدان بخوان
که هستند روشن، چو خورشید و جان
۱۹۴
بگو با زبانِ قلم، زخم را
که درمان کند شعله‌ی فهم را
۱۹۵
بیاور چراغی ز آن روزگار
که فردا نیفتد دگر اشکِ یار
۱۹۶
تو باشی یکی از همان نسلِ نور
که با خون، نوشتی حیاتِ حضور
۱۹۷
مبادا فراموش گردد خروش
که فردا بود بسته بر این سروش
۱۹۸
تمام شهیدانِ این خاک پاک
ببینند ما را به هنگام خاک
۱۹۹
به عهدی که بستیم با خون و دین
بمانیم بر عهد، چون آتشین
۲۰۰
درود ای وطن، ای به خون سرخ‌تر
تو مانی، تو مانی، به جان معتبر

 

۲۰۱

به پایان رسید آن شبِ سهمگین
برآمد ز دل آفتابی یقین
۲۰۲
ز خاکستر شهرهای تباه
شکوفا شد امید در صبحِ راه
۲۰۳
نه ایران شکست و نه ایمانِ ما
که جاوید ماندند مردانِ ما
۲۰۴
ز داغِ شهیدان، درخشد چراغ
که بر ظلم و بیداد سازد فراغ
۲۰۵
اگر خصم، پنداشت افسون کند
خدا خواست با خون، دگرگون کند
۲۰۶
که حق زنده گردد به خونِ شهید
به دنیا رساند پیامِ امید
۲۰۷
ز هر کوچه برخاست فریادِ نو
که ایران نگردد ز پا، سوگنو
۲۰۸
نه تنها وطن، بلکه هر بیدل است
که با بانگِ ایران، سراپا دل است
۲۰۹
در اقصی‌جهان، این صدای بلند
برآشفت بنیاد ظلم و گزند
۲۱۰
که ایران، چو سروی‌ست در پایِ باد
که با ریشه‌ی غیرت آید به داد
۲۱۱
بسی مادر از داغ فرزندِ خود
نوشتند تاریخِ این عهد و دود
۲۱۲
ز هر اشک، جوشید دریای نور
ز هر ناله، آتش‌فشان گشت دور
۲۱۳
تو گفتی زمین پر ز خونِ سحر
که می‌جوشد از آن شهیدانِ در
۲۱۴
به هر نخلِ خم‌گشته از سوگِ خویش
دعا گفت دل‌های لبریزِ نیش
۲۱۵
ولی از دلِ این خرابه و خون
برآمد امیدی چو خورشیدگون
۲۱۶
که باید بسازیم ایرانِ نو
ز ویرانه، عالم‌پرستانه‌ رو
۲۱۷
نه تسلیمِ تحریم، نه مرعوبِ ترس
که ایران، دلیر است و پیروز و درس
۲۱۸
جوانان برآیند با ذوق و علم
بریزند از مهر، غم‌هایِ گِل
۲۱۹
نویسند بر خاکِ ویران شده
که این خانه با خون چراغ‌ان شده
۲۲۰
تو ای نسلِ فردا، نگه کن، ببین
چه دادند این خاکیان بر زمین
۲۲۱
مبادا فراموش گردد نشان
که باشد امانت درونِ زمان
۲۲۲
شهیدان امانت به دوشِ تو داد
که ایران بماند به عزم و جهاد
۲۲۳
تو باید شوی مثلِ آن سربلند
که از جان گذشت، از وطن نگسست
۲۲۴
مبادا بمیرد درونت حیا
که مردی، نه نام است، نه ادّعا
۲۲۵
مبادا فراموش گردد شرف
که بی‌آن، وطن می‌شود بی‌هدف
۲۲۶
تو درسی بگیر از تمام شهید
که با مرگشان، زندگی آفرید
۲۲۷
نخوان از حماسه، فقط بیت و شعر
بساز آنچه دیدی، نه گفتارِ مهر
۲۲۸
جهان گر چه پر شد ز فریاد ما
ولی شرطِ فردا، تلاش است و پا
۲۲۹
بیا با وفاداری و با هنر
بسازیم فردا، به‌جای خطر
۲۳۰
بیا خانه‌ای نو بنا کن به عشق
ز خونِ شهیدان بپوش آن به عشق
۲۳۱
به مسجد، به مدرسه، بیمارستان
بده رنگ ایمان، بده بوی جان
۲۳۲
نه دشمن بسازد، نه دیوارِ ترس
تو آینده‌ای را بساز از جَرَس
۲۳۳
تو پوینده باش و نه افسرده‌دل
که ایران نخواهد خمود و خجل
۲۳۴
به دنیا بگو با زبانِ عمل
که ما ایستاده‌ایم در این جبل
۲۳۵
اگر خاک سوخت، دل افروختیم
اگر اشک ریختیم، آموختیم
۲۳۶
در این خاکِ افتاده‌ی زخمی‌ام
بماند چراغی به فردای کم
۲۳۷
تو ای کودکِ مانده در خاکِ درد
تو ای دختری با دلِ زخم‌کرد
۲۳۸
ببین بر سرت پرچمِ افتخار
ببین در دل‌ات لاله‌هایِ بهار
۲۳۹
تو آینده‌ای، ای گلِ سرخ‌رو
تو می‌تابی از نسلِ خونینِ او
۲۴۰
ز داغِ تو سازند فردا بلند
ز اشکِ تو آید حماسه، گزند
۲۴۱
تو آموزی از مادرانِ شهید
که صبرند و نورند و آهِ سپید
۲۴۲
تو آموزی از کودکِ بی‌پدر
که لبخند زد، با دلِ شعله‌ور
۲۴۳
تو آموزی از مردِ جانباز و پیر
که خاموش، اما چو خشمِ دلیر
۲۴۴
تو آموزی از داغدارانِ شب
که گفتند: «ما را مباد از طلب»
۲۴۵
جهان خیره مانده‌ست در چشمِ تو
که آیا بجوشی چو آتش‌به‌نو؟
۲۴۶
تو باید شوی شمع در شامِ غم
تو باید شوی نورِ فردای هم
۲۴۷
که دشمن نداند چه انگیزه‌هاست
در آن مردِ ایرانی و ریشه‌هاست
۲۴۸
به تحقیق باید که برخیزد آن
نسلِ اندیشمند و پر از توان
۲۴۹
که با علم و فرهنگ، با صبر و مهر
نهد سدّ بر فتنه و شور و قهر
۲۵۰
که ایران نماند اگر بی‌هدف
شود خاکِ خویش از خودش بی‌کف
۲۵۱
پس ای نسل فردا، تو را کار هست
بکوش و بمیر و بمان سرشکست
۲۵۲
اگر دشمن امروز سرکوب شد
ولیکن دگر بار خواهد درود
۲۵۳
پس آگاه باش و ز غفلت مَرَس
که دشمن، نه خواب است، نه بی‌نفس
۲۵۴
تو باید نگهبانِ این پرچمی
که افتاده از دستِ آن مردمی
۲۵۵
تو باید بسوزی، چو آن شمع‌ها
که ماندند بی‌نام در خیمه‌ها
۲۵۶
به میدانِ علم و به میدانِ رزم
تو باید شوی مثلِ آتش به بزم
۲۵۷
ز تو چشم دارند شهیدانِ دیر
که برخیز و برگو ز غیرت، چو شیر
۲۵۸
که ایران بماند به نامِ علی
که دشمن گریزد به ذلّ و ولی
۲۵۹
به قرآن و اهلِ ولایت بمان
که این مایه‌ی عزّتِ جانِ جان
۲۶۰
اگر جان دهی در رهِ حق و نور
تو باشی همان سروِ آزاد و دور
۲۶۱
وگر خسته گردی ز کِبر و غرور
تو باشی همان خصمِ شب‌های کور
۲۶۲
تو باشی چراغی در این روزگار
که با نورِ خود، زنده داری دیار
۲۶۳
ز مِهر و وفا، خانه‌ای تازه ساز
که دیگر نیاید شبِ دود و گاز
۲۶۴
تو آینده‌ای، ای جوانِ حریف
بیاور به میدان، دلِ بی‌نحیف
۲۶۵
جهان را نشان ده که ایران کجاست
که دشمن در این بوم، بی‌جا، فناست
۲۶۶
ز حنجر، بخوان نغمه‌ی بی‌گزند
که ایران بماند به عشق بلند
۲۶۷
به پایان رسد قصه‌ی خون و آه
ولی ماند این نام تا صبحِ راه
۲۶۸
که ما زنده‌ایم از فدای شهید
که لبخندشان رفت با اشکِ دید
۲۶۹
تو ای سرزمینِ شجاعت‌نهاد
ببالم به خاکت، به آن اعتقاد
۲۷۰
درود آن‌کسی را که جاوید شد
به خونش، وطن نیز خورشید شد
۲۷۱
تو گویی درونِ شهیدانِ ما
تجلی‌ست از روحِ آلِ عبا
۲۷۲
شهیدان، سلاله‌ی زهرای پاک
که دادند جان در رهِ خُلق و خاک
۲۷۳
به جان گفت ایران، "تو آرام باش"
که ما ریشه‌ایم از دلِ عرشِ کاش
۲۷۴
نه با خاک میریم، نه با بلا
که ایمان بود زادِ ما، تا خدا
۲۷۵
کنون این حماسه به پایان رسید
ولی نامِ پاکش به دوران رسید
۲۷۶
نه تاریخ خاموش گردد دگر
که ثبت است این نام، در هر نظر
۲۷۷
به هر بیت، حک شد یکی خاطره
یکی زخم، یکی نورِ بی‌حوصله
۲۷۸
تو ای شاعری که قلم بر کشی
بخوان از شهیدان، چو شب‌سرکشی
۲۷۹
تو ای نقّاشِ دلِ زخمیان
بکش چهره‌ای ز آن فدایی‌زبان
۲۸۰
تو ای عالمی، در میانِ علوم
بگو از شهیدان، چو ذکرِ سجود
۲۸۱
تو ای مادرِ داغ‌دیده، بخند
که فرزند تو، گشت جاوید و بند
۲۸۲
تو ای پدرِ صابرِ جان‌نثار
به عشقت، دهد وطن افتخار
۲۸۳
در این خاک، چیزی نمیرد، یقین
که خون است رمزِ بقا بر زمین
۲۸۴
تو ایران، بمانی به جاودگران
که دارند در خونِ تو ریشه‌ران
۲۸۵
نه هرگز تو افتی ز بالا و قدر
که پرچم شدی از شهیدان، مدر
۲۸۶
تو ای کربلایِ دلیرانِ عشق
تو ای آیه‌ی روشنِ جان و دِشک
۲۸۷
تو ای سرزمینِ شهیدان پاک
درودم بر آن لاله‌هایِ خاک
۲۸۸
تو مانی، تو مانی، به نامِ علی
به زهرا، به زینب، به شمشیرِ وی
۲۸۹
تو مانی به قرآن و فرهنگِ دین
تو مانی به سجاد و آن خونِ کین
۲۹۰
به پایان رسد دفترِ خون و جان
بماند به لب، زمزمه جاودان
۲۹۱
شهیدان، چراغ‌اند در راهِ ما
که نورند در شب، پناهِ ما
۲۹۲
به نام خدا، این سخن ختم شد
دل از شوقِ حق، لب به لب، خَتم شد
۲۹۳
اگر جان فدای وطن گشت باز
به هر قطره‌اش صد جهان است راز
۲۹۴
دوازده شب از آتش و اشک و خون
نوشتی، ولی ماندی ای خاک‌بون
۲۹۵
دوازده شب، آن دردِ بی‌هم‌نظیر
ولی ماندی ای سرزمینِ دلیر
۲۹۶
درودم به هر قطره‌ی خونِ پاک
درودم به آن چهره‌های هلاک
۲۹۷
درودم به آن طفلِ افتاده‌سر
که خندید و شد لاله‌ی رهگذر
۲۹۸
درودم به آن مادرِ بی‌قرار
که شکر گفت با اشکِ شب‌روزگار
۲۹۹
درودم به تو ای وطن، جانِ من
که ماندی، به عشقِ شهیدانِ تن
۳۰۰
ببالی، که فرزندت ایستاد
به جای سرافکندگی، امتداد

 

 نتیجه‌گیری

جنگ دوازده‌روزه ایران، نه صرفاً نبردی نظامی، که تجلی‌گاه ایمان، غیرت و فداکاری ملتی بود که ریشه در تاریخ دارد و شاخه در آسمان بلند انسانیت گسترده است. در این دوازده روز، اگرچه خاک سوخت و خانه‌ها فروریختند، اما روح ایران بار دیگر سربلند شد؛ با خون شهیدانی که نام‌شان از کوچه‌های آتش‌خورده تا آسمان بی‌ستاره شب‌ها طنین انداخت.

در دل این جنگ، مردان و زنانی برخاستند که جان خود را فدای وطن، عزت و دین کردند. آنان نه‌تنها مدافع مرزهای جغرافیایی ایران بودند، بلکه نگهبانان مرزهای ایمان، شرافت و فرهنگ ملی محسوب می‌شوند. کودکان بی‌پناه، مادران داغدار، پدران سنگ‌صبور، و رزمندگانی که آتش و فولاد را در آغوش گرفتند، همگی برگ‌هایی از کتابی هستند که تاریخ باید با احترام از آن یاد کند.

از میان خاکسترها، صدایی برخاست که جهان را لرزاند: «ایران زنده است». این حماسه، نشانه‌ای روشن از پیوند نسل‌ها، از عاشورا تا امروز است؛ نشانه‌ای که آینده ایران باید بر دوش بکشد. اگر امروز از این ایثار و شهامت درس نگیریم، فردا دیر خواهد بود.

پس پیام این منظومه روشن است:
خون شهیدان را باید پاس داشت، نه تنها با یاد، بلکه با رفتار؛
وطن را باید ساخت، نه تنها با حرف، بلکه با همت.

این دوازده شب، به درازای یک قرن اثر گذاشت. اکنون نوبت ماست که آن را به روشنایی تبدیل کنیم.
تا ایران هست، باید ایستاد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی