باسمه تعالی
مثنوی «ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج»
در حال ویرایش
مقدمه
داستان ذوالقرنین و ماجرای سدّ آهنین او بر یأجوج و مأجوج، از حکایات شگفتانگیز و پندآموز قرآن کریم است که در سوره کهف آمده است. خداوند در این آیات، قدرت ایمان، حکمت، عدالت و تدبیر الهی را در برابر فساد و فتنههای زمینی به تصویر کشیده است. ذوالقرنین نه پادشاهی صرف، بلکه مظهری از عبد صالح خداوند است که با یاری الهی، راههای شرق و غرب جهان را پیمود و سرانجام میان دو کوه سدّی عظیم ساخت تا قوم یأجوج و مأجوج که فتنهگر و فسادطلب بودند، از حمله به مردمان ناتوان شوند.
این مثنوی، در سه بخش و سیصد بیت، حکایت ذوالقرنین را از دیدگاه تاریخی، قرآنی و عرفانی روایت میکند. هدف آن صرفاً بازگویی تاریخ نیست، بلکه ارائهی نمادهای درونی و عبرتهای اخلاقی است. یأجوج و مأجوج در کنار موجودیت بیرونی، نمادی از فتنههای درونی انسان هستند و سدّ ذوالقرنین، نماد تقوای انسان در برابر امیال سرکش است.
وزن حماسی فردوسی (فعولن فعولن فعولن فعل) برای این منظومه برگزیده شد، تا روح مقاومت و صلابت ایمانی در سراسر ابیات طنین افکند. امید که خواننده، در پرتو این حکایت، دل خویش را از فتنهها بپالاید و سدّی آهنین از ایمان، تقوا و دعا در برابر تهاجم شیاطین بیرونی و درونی برپا کند.
فهرست مطالب
شماره | عنوان بخش | شمار بیت |
---|---|---|
۱ | بخش یکم: سفر ذوالقرنین و درخواست مردم | ۱ – ۱۰۰ |
۲ | بخش دوم: ساخت سدّ آهنین و عبرت آن | ۱۰۱ – ۲۰۰ |
۳ | بخش سوم: شکست سد در آخرالزمان و ظهور حق | ۲۰۱ – ۳۰۰ |
خاتمه و نیایش | در پایان |
بخش نخست: ذوالقرنین و قدرت الهی
به نام خداوند خورشید و ماه
خداوندِ جان و دل و راه و راه
خدایی که داد آدمی را خرد
به دانش جهان را به هم میسَرَد
یکی مرد بود از تبارِ درست
ز داد و ز دانش چو خورشید جُست
به قدرت خداوند گردوننگر
زمین را گرفت و شدش مفتخر
به هر جا که میرفت، ره ساز کرد
دل از کینه و ظلم پاکیز کرد
به مغرب شد از بهر اصلاح کار
که گردد جهان پاک از کین و بار
چو خورشید در چشم مردم نشست
به چشمهسرا شد در آنجا شکست
در آن سرزمین مردمی دید او
که در ظلم و بیداد بودند فرو
بفرمودشان: تا نماند ستم
که ظلم آورد سرنگونی و غم
هر آنکس که آرد به مردم زیان
به دوزخ رسد با دل و با زبان
ولی آنکه با عدل جوید پناه
به پاداش نیکو برد رخت راه
به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد زمین پر ز مهر و یقین
در آنجا گروهی بدید اندکساز
که بیپرده میزیستند از نیاز
نه دیوار، نه سقف، نه خانهای
نه آیین زر، نه فسانهای
گذشت از میان و نگه کرد راست
که بر عدل، مردم بمانند کاست
بخش دوم: دیدار با قوم و درخواست سد
ز پس راه رفتن به شرق و به غرب
به دشت و به هامون و کوه و درب
رسیدش رهی در میان دو کوه
بلند و پر از برف و بوران و جوه
در آن دشت دید آن یل زورمند
گروهی که بودند در بند بند
به زبانی دگر گفتشان گفت و گوی
که با ما درآمیز، مگشا بروی
بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو، شب شود صبح ز دشت
ببین یأجوج و مأجوج، اهل فساد
که با ما ندارند پیمان و داد
به کوه اندر آیند با کینهتوز
بسوزندمان جان و مال و رموز
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایهاش دیر باز
بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید از مردمان
بیارید آهن، که گردد فراز
دو کوه از شکافش شود سر به راز
به هر سو ز آهن بیارید بار
که گردد جهان پاک از غمگسار
برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن گداخته با شرار
پس آنگه بفرمود تا روی آن
بریزد مس گدازان به سان
چو شد سخت آن سدّ مردانه کار
ندیدند ره کینهجویان به بار
بخش سوم: سد آهنین و وعده الهی
بگفت آن دلیر از خِرَد بهرهور
که این سدّ شد رحمتی از خُوَر
ولی روزی آید که گردد نهان
بریزد خدا این بنای گران
به فرمان رب، آن زمان میرسد
که این سد از آن قوم بشکند
بکوشید تا روز فرمان حق
که در پیش دارید آتش و دق
یأجوج و مأجوج آن قوم پَست
ز هر جا به دوزخ رسانند دست
به هنگام آخر درآیند شور
به هر سو زنند آتش و فتنه دور
فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان
ولی وعدهی حق نیاید خطا
که روشن شود چهرهی کبریا
خدا وعده فرموده بر مصلحان
که آید یکی نور بر صالحان
برافکند ظلمت به دست قضا
بتابد زمین را به مهر و وفا
ذوالقرنین باشد نمادِ شکیب
که بست آن در فتنه را با نقیب
خدایا تو ما را ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان
مثنوی
۱
به نام خداوند خورشید و ماه
خداوند اندیشه و راه و راه
۲
خداوند دانا، خداوند دین
که بخشد ز حکمت به دلها یقین
۳
یکی مرد بود از تبار سلیم
به عدل و به حکمت، سرآمد ز بیم
۴
خدا دادش از ملک، قدرت، بسی
جهان شد به دستش پر از پرخشی
۵
ز هر سو که آمد رهی در جهان
به نور خدا گشت او رهنشان
۶
به فرمان حق، عزم دریا نمود
به تدبیر و دانش رهی نو گشود
۷
به مغرب شد آن شاه فرمانپذیر
دلش پاک از کین و جانش منیر
۸
چو خورشید بنمود پنهان شدن
در آن چشمهی تیرهی بیسمن
۹
در آنجا بدید او گروهی ز قوم
به چهره چو شب، دل چو آتش ز خَوم
۱۰
بفرمود پروردگار جهان
که اکنون تو داری ره و رایگان
۱۱
توانی عذاب آوری بر ستم
توانی دهی بر نکو کار و غم
۱۲
بگفتا ذوالقرنین با رای پاک
که ظلم است گمراهی و زهرناک
۱۳
هر آنکس که آرد ستم بر کسان
ببیند عذاب از خدای جهان
۱۴
ولی آنکه باشد دلش پر ز مهر
ببیند ز ما مهر و نیکی و بهر
۱۵
سپس راه برداشت و آمد به شرق
که گیرد ز دادِ خداوند، برگ
۱۶
به مشرق رسید و بدید آن دیار
که خورشید بر قوم تابد بکار
۱۷
ندیدند سقفی، نه پوشی نه در
بدون سرپوش از دم خشک و تر
۱۸
چنان زندگی ساده، بی ساز و برگ
که گویا نبودند جز خاک و مرگ
۱۹
نکرد او به آن قوم فرمان و جنگ
که بودند بیآزار و دور از نیرنگ
۲۰
به هر جا رسید آن دلیرِ حلیم
ز عدل و ز دانش شدش نام، بیم
۲۱
خدا دادش اسباب و راه و هنر
که بندد ره ظلم و دوزخ، گذر
۲۲
ز هر قوم بُرد او ستم را ز دل
که افتاد با حق به جنگ و جدل
۲۳
ز مغرب به مشرق گذر کرد او
جهان را به عدلش سمر کرد او
۲۴
به هر گام از او نور شد آشکار
به هر قوم داد او رهی استوار
۲۵
چو بر تخت عدل آمد آن شهریار
زمانه شد از ظلم، بی رنج و بار
۲۶
نه با خود ستم کرد و نه بر کسان
که جانش بود آگاه از آسمان
۲۷
خدا گفت با او که ای نیکبین
ببین خلق را، ساز از کفر و دین
۲۸
توئی حجّت ما بر این مردمان
بزن مهر توحید بر هر زبان
۲۹
به مغرب، به مشرق، به بادیهها
براندیش بر خلق بیپشتپا
۳۰
چو بگذشت از آن دشت و آن مردمان
ره آورد سوی بلند آستان
۳۱
دو کوهی پدید آمد آن سو فراز
بلند و پر از ظلمت و رمز و راز
۳۲
به دشتی رسید آن دلیر جوان
که قومی در آن زیست با جان و جان
۳۳
ز گفتارشان هیچ آگه نبود
چو گویی زبانشان به خاموش بود
۳۴
ز چهره پدیدار دلهای خُرد
ز وحشت به تن جامهی رنج و درد
۳۵
چو نزدیک آمد بدان قوم مرد
دل از مهر با خویش آورد فرد
۳۶
بگفتند با او که ای نیکپی
به عدل تو شد خلق از رنج، پی
۳۷
دو قومی در این کوه و وادی خراب
به ما آید از دستشان صد عذاب
۳۸
یکی یأجوج، آن دیوِ کینآور است
دگر ماجوج، از فتنهگر پر پر است
۳۹
فساد آورند این دو قوم عجیب
ز کین و ز خون و ز آتش نصیب
۴۰
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که ماییم بییار و بیرهنماز
۴۱
به ما آید از سوی آن قوم رنج
ببند آن در فتنه با زور و گنج
۴۲
بگفتا ذوالقرنین: از داد حق
مرا قدرتی هست بی بیم و دق
۴۳
نیازم به زر نیست و سیم و درم
که دارم ره عدل و مهر و کرم
۴۴
ولیکن مرا یار گردید اگر
توانم بسازم رهی سربسر
۴۵
بیارید آهن، به دریا و دشت
که سازم ز آن سد، بر قوم زشت
۴۶
بیارید آتش، که گدازم عیار
به کوه اندر آرم شرار و نزار
۴۷
بجوشید آهن به آتش چو آب
که شد کوه بر جوشش آن خراب
۴۸
پس آنگه بفرمود تا ریز مس
که گردد ز آن فتنهها بیهراس
۴۹
چو بنهاد آن سدّ از آهن بلند
ندیدند ره یأجوج از آن کمند
۵۰
نه بالا توانست آن قوم یافت
نه راهی که از آن ره آرد شکافت
۵۱
بگفت آن دلیرِ خداخواه مرد
که این سد ز الطاف پروردگار است فرد
۵۲
ولیکن زمان آید از سوی حق
که گردد شکسته، شود سد شق
۵۳
به فرمان رب، آید آن روزگار
که یأجوج آید دگر بر دیار
۵۴
فساد آورد با هزاران فریب
ز هر سو برآرد به فتنه صلیب
۵۵
در آن روز گردد زمین پر ز رنج
که یأجوج و مأجوج، آرد تفنگ
۵۶
ولیکن نماند چنین حال، دیر
که آید به یاری خداوند، شیر
۵۷
یکی رهبر از سوی حق بر شود
که آن قوم را از زمین بر کند
۵۸
دعای ذوالقرنین در جان ماست
که تا حق بود، فتنه خاموش خاست
۵۸
دعای ذوالقرنین در جان ماست
که تا حق بود، فتنه خاموش خاست
۵۹
نگه کرد بر شرق و بر غرب دور
ز دانش، زمین را برآورد نور
۶۰
نه با کین برآمد، نه با خشم و رنج
که آمیخت دانش به تدبیر و گنج
۶۱
چو آن قوم سادهدل و پاکخوی
بدید آنچنان دور از ننگ و جوی
۶۲
به رحمت نوا دادشان شاه عدل
که تا خیزد از مهر، بر جان بدل
۶۳
نه شمشیر برد و نه تیری گشود
به نیکی در آن مرز، آیین نمود
۶۴
سپس راه برداشت از آن سوی خاک
به بادیهای سخت و راهی هلاک
۶۵
دو کوه از بلندی به هم سرزنند
چو دیوان خشمآگن و آتشدمند
۶۶
در آن دشت، قومی به زاری نشست
که از فتنهی خصم دلشان شکست
۶۷
زبانی دگر داشت آن بیکسان
نه فهمیدشان مردمان دگران
۶۸
ز کردار و گفتار، فهمید شاه
که این قوم، بیداد دیدند، آه
۶۹
به فریاد آمد ز دل آن گروه
که ای شاه با عدل و بی کین و کوه
۷۰
ببین یأجوج آن فتنهکار کهن
که با ما نکردهست جز خون سخن
۷۱
ز ماجوج هم آید این رنج و درد
که کردند بر ما شب و روز، گرد
۷۲
خرابی ز ما برد و بر جای کین
نماندیم ما را نه دین و نه چین
۷۳
ز هر سو زنند آتش فتنهگر
نه داند کسی چاره از شور شر
۷۴
اگر سد سازی به آهن بلند
شود بگذرد فتنه از این کمند
۷۵
تو را هست قدرت ز یزدان پاک
ببند این در فتنه را از هلاک
۷۶
به زر ما تو را خواستهایم، شاه
بیار آن توان، بر ره عدل و راه
۷۷
بگفت آن جهاندیده فرمانبر
که این سد گردد به مردی و سر
۷۸
نخواهد ز شما خواسته، سیم و زر
فقط یاری و بازویی پر هنر
۷۹
بیارید آهن، که گردد بلند
که بندم ره دیو در این کمند
۸۰
بفرمود آهن به میدان کشید
ز دشت و ز هامون به کوهش رسید
۸۱
به انبوه آوردند انبار بار
که گردد به کوه اندر آن استوار
۸۲
به آتش بسوزید آهن تمام
که چون کوه شد، پخته شد در مقام
۸۳
پس آنگاه، مس بر سرش ریختند
که دیوان ز آهن فرو ریختند
۸۴
چو سدّی شد آن کوه از زور و سنگ
نبود از برای ستم جای چنگ
۸۵
نه بالا توانست دیو از پلند
نه رخنه در آن سد، دیوان پسند
۸۶
بگفت آن دلیر و خداجوی مرد
که این رحمت حق ز یزدان فرد
۸۷
ولیکن زمانی بیاید پدید
که فتنه دگر در جهان آرمید
۸۸
بریزد خداوند این برج و سد
که یأجوج بر گردد از راه بد
۸۹
ز هر سو به فتنه شتابند باز
به شمشیر و آتش زنند این فراز
۹۰
فساد آورند از پی ننگ و زور
که از آن بلرزد زمین و ستور
۹۱
ولی آن زمان هم خدا با ماست
که حق سرور است و ستم بیبقاست
۹۲
بماند به آخر، زمین از خدا
شود ریشهی ظلم بیجان و جا
۹۳
سرافراز گردد دل حقپرست
شود بر زمین عدل و انصاف هست
۹۴
بدان تا بدانی که هر نیکبخت
به مهر خداوند دارد درخت
۹۵
چو خواندی تو این قصهی پر هنر
ببند از بدیها درِ خویش بر
۹۶
ذوالقرنین بود آنکه بست این رهی
تو هم باش مردی چو او آگهی
۹۷
ببند از درون خویش راهِ بدی
که دیو از درونت نیابد ردی
۹۸
به دانش، به تقوا، به نیروی جان
ببند آن در فتنه را بیامان
۹۹
که فرداست روزی پر از نور و داد
خدا بر دل پاک نیکی نهاد
۱۰۰
بیا تا به مهر و به عدل و یقین
بسازیم بر دل، یکی آهنین
۱۰۰
بیا تا به مهر و به عدل و یقین
بسازیم بر دل، یکی آهنین
۱۰۱
ذوالقرنین آن مرد یزدانشناس
که از عدل و تقوا بُدش تاج و پاس
۱۰۲
بفرمود آهن به انبوه بار
که بست از در فتنه راهِ گذار
۱۰۳
به آتش بسوزید آن کوه پُر
که آهن بجوشد در آن کامِ گُر
۱۰۴
چو گردید داغ آن همه آهناب
شد آن کوه چون کوه پولاد ناب
۱۰۵
ز پس مس گدازید بر او فشان
که گردد به سختی چو سدّ زمان
۱۰۶
چو بنهاد آن سدّ فولاد سخت
زمین گشت آرام و دیو از درخت
۱۰۷
نه بالا توانست خصم از گذر
نه راهی که جوید در آن ره دگر
۱۰۸
فساد و تباهی برفت از دیار
ز عدل آمد آرام بر روزگار
۱۰۹
به شادی سرودند مردم به کوی
که بگرفت آرام، جان از بدوی
۱۱۰
بگفت آن دلیرِ خداخواه مرد
که این سدّ از رحمت ایزد است فرد
۱۱۱
ولیکن زمانی رسد در جهان
که گردد شکسته، شود بیامان
۱۱۲
خدا وعده فرموده روزی دگر
که یأجوج گردد به فتنه سپر
۱۱۳
فساد آورند آنچنان در زمین
که لرزد دل خلق از آتش و کین
۱۱۴
به هر سو زنند آتش فتنهها
به شمشیر و خون و به کین و جفا
۱۱۵
ز هر جا دوانند بیمهربان
نماند در آن فتنه جانِ جهان
۱۱۶
از آن سد گردد زمین زیر و رو
برآرد خروش از دل نیکخو
۱۱۷
ولی وعدهی حق نباشد دروغ
که او را بود هر ره و هر فروغ
۱۱۸
نماند ستم بر زمین بینقاب
که گردد ز نور خدا، فتح باب
۱۱۹
ز فتنه پدید آید آخر زمان
که آید به یاری، امام زمان
۱۲۰
همان مهدی موعِد آخرین
که با عدل بخشد زمین را نگین
۱۲۱
بکوبد به شمشیر حق، ظلم و زور
برد کفر و بیداد از خاک دور
۱۲۲
به فرمان یزدان، شکافد دل شب
بکارد به دلها گل عشق و تب
۱۲۳
به همراه آن حجّت کردگار
جهان گردد از مهر، پر افتخار
۱۲۴
خداوند یأجوج را برکند
زمین را به عدل و صفا برفکند
۱۲۵
خدا گفت در آیهی انبیا
که آید برون قوم از راه و جا
۱۲۶
«چو یأجوج و مأجوج گردد پدید
ز هر سو دوان، فتنهها آفرید»
۱۲۷
ولی آن زمان سررسد وعدهها
که بخشند بر خلق، مهر و وفا
۱۲۸
زمین پر شود از ستم، بیقرار
که آید به یاری خداوندگار
۱۲۹
ببین این حکایت، بسی درس توست
که بندد درونت ره کین و پُست
۱۳۰
ذوالقرنین بست آن ره فتنه را
تو هم بند دل را ز شهوت، بلا
۱۳۱
فساد آن بود کز درون بر شود
نه آن سد که از سنگ و آهن بود
۱۳۲
دل آدمی کوه دیو و هوس
که یأجوج و مأجوج خفتهست و بس
۱۳۳
به تقوا بساز آن درِ آهنین
که آرام گردد درونت، یقین
۱۳۴
بزن تیغ تقوا به دیو درون
که آن فتنه گردد خموش و نگون
۱۳۵
چو یأجوج برخاست از درگهت
خداوند بستش به سدّ صفت
۱۳۶
ولی چون گشادی تو از نو رهش
ببینی ز خود فتنه و آتشش
۱۳۷
تو خود ذوالقرین باش و آهن ببر
ببند از در فتنه آن ره دگر
۱۳۸
درونت بباید که باشد سپر
ز طاعت، ز اخلاص و از بیهُنر
۱۳۹
نه شمشیر خواهی، نه تیغ و کمان
ز تقوا بساز آن در جاودان
۱۴۰
در آخر زمان، گر شود فتنهخیز
بخوابد به شمشیر صاحبتمیز
۱۴۱
مبادا که باشی تو یأجوجخوی
که بر مردم آری غم و گفتوگوی
۱۴۲
مبادا درون تو مأجوجِ بد
که آرد بر اهل زمین رنج و درد
۱۴۳
دل آدمی، کانون مهر و کین
تو گر نیک باشی، شوی پاکبین
۱۴۴
به اندیشه و خوی نیکو گذر
بسوزان به اخلاص آن شور شر
۱۴۵
جهان پر شود زین نمادِ درون
یکی کوه، یکی دشت، یکی رهنمون
۱۴۶
تو مرد رهی گر درون را کُشی
ز دیوِ هوس، جان خود وا رَسی
۱۴۷
ذوالقرنین شد حجّت حقپرست
تو هم باش بر راه یزدان نشست
۱۴۸
بکوش و ببند آن درِ نار و کین
بجوی از خداوند، ایمان و دین
۱۴۹
نه هر سد کهن مانَد از سنگ سخت
دل آدمی سختتر زین درخت
۱۵۰
اگر پاک گردد دل از فتنهها
شود سدّ شیطان ز هر سو فنا
۱۵۱
سزد گر درونت شود کوه نور
که بنشاند آتش ز دیوان دور
۱۵۲
خداوند دارد توان بر همه
تو بگذر ز کین و برو در رَهمه
۱۵۳
به عهد خداوند دل را ببند
که باشی به نورش در آن سر بلند
۱۵۴
نه تنها زمین را خداوند بست
دلِ مؤمنان را دهد برگ و دست
۱۵۵
تو سدّی بساز از خلوص و نیاز
که گردد دل از فتنهی دیو، باز
۱۵۶
به وقتش خداوند بندد درت
که بر جان تو مهر حق باشدت
۱۵۷
ز هر فتنهگر باش بیماشکنی
ز ظلمت به نور خدا رهزنی
۱۵۸
ذوالقرنین آن مرد عدل و شکیب
شد آموزگار تو در راهِ زیب
۱۵۹
بیا تا به مهرش بمانیم راست
که تا هست ایمان، ستم نیست خاست
۱۶۰
بخوان این حکایت، بیندیش خوب
که دل را کند رسته از رنج و چوب
۱۶۱
فساد آن نباشد فقط در کسان
که از خود بباید کند پاسبان
۱۶۲
اگر یأجوجی در درونت برفت
خداوند بر تو دگر مهر سفت
۱۶۳
به تقوا و اخلاص و مهر و دعا
بساز آن در فتنه را با وفا
۱۶۴
به راهی برو که خدا خواست تو
که گیرد ز شیطان، خدا دست تو
۱۶۵
دل توست آن کوه پر راز و دام
که در آن بود فتنهی صبح و شام
۱۶۶
ببندش به سدّی ز صدق و صفا
که آرام گیری درون خدا
۱۶۷
اگر یأجوجت برون آید از تو
شود ز آن فتنه زمین پر ز خو
۱۶۸
ولی گر ببندی درش بر هوس
شود پاک جانت ز کین و نجس
۱۶۹
درون تو میدان جنگ است و شور
بزن تیغ عقل و بخر صلح نور
۱۷۰
دل از هر بدی پاک کن ای رها
که بنمایدت سوی حق، راه و جا
۱۷۰
دل از هر بدی پاک کن ای رها
که بنمایدت سوی حق، راه و جا
۱۷۱
به اندیشهی پاک و عزم بلند
ببند آن در فتنه را بیگزند
۱۷۲
درون تو گر پر شود نور حق
شود خامش آتشگه شور و دق
۱۷۳
به قرآن، به تقوا، به ایمان پاک
برون کن ز دل هر چه آید هلاک
۱۷۴
فساد و تباهی چو خیزد درون
شود ظلم و عصیان پدید از برون
۱۷۵
تو خود باش ذوالقرن در کار خویش
که بگشاید از جانت آن در، به پیش
۱۷۶
نخواهد ز تو شاهی و تاج و گنج
بلکه پاکی دل، رهایی ز رنج
۱۷۷
جهان پر شد از فتنه و کینهها
درون پاک باید، نه آیینهها
۱۷۸
به هنگام سختی، ببند آن درت
به مهر خداوند، جو جان و سرت
۱۷۹
نه آهن بود سد یأجوج و کید
که تقواست آهن، ز هر فتنه بید
۱۸۰
مس و سنگ و آتش درون تو راست
که با آن ببندی ره کینهخاست
۱۸۱
جهان سر کند رو به حق و یقین
چو دل پاک باشد ز دیو و ز کین
۱۸۲
نه بیرون، که فتنه درون تو خاست
ببندش که با نور، گردد فناست
۱۸۳
تو از یأجوج و مأجوج خود را برون
که باشی به صدق و وفا، راهبون
۱۸۴
نه شمشیر خواهی، نه دیوار و بند
دل خود نگاهدار، ای خردمند
۱۸۵
ذوالقرنین آموزگار وفاست
که از عدل و تقوا، جهان را رهاست
۱۸۶
تو هم باش مردی، به صبر و هنر
که بستی به تقوا ره فتنه بر
۱۸۷
به هر گام، حق را نگهدار پیش
که راه نجات است و فرداست خویش
۱۸۸
نماند جهان جز به عدل و شکیب
که گردد زمین پر ز نیکی و زیب
۱۸۹
اگر سد دل را نگهداری است
فساد و تباهی برونکاری است
۱۹۰
بکوش و ببند از درونت درِ کین
به آهن، به اخلاص، با آستین
۱۹۱
به شبها بیفروز شمع دعا
که گردد دل از نیکخویی، صفا
۱۹۲
چو یأجوج برخاست از دل به زور
به تقوا نشان را بزن، دور دور
۱۹۳
به قرآن و ایمان بجنگ این ستیز
که آرام گیرد دل از هر ستیز
۱۹۴
فساد اندرون گر نماند به جا
ببینی به هر سو صفا و رضا
۱۹۵
چو ذوالقرنین از راه تقوا گذشت
جهان را ز فتنه، یکی گنج گشت
۱۹۶
تو هم راه او را بگیر و ببند
در فتنه بر جان، به صد مهر و پند
۱۹۷
بسوز آن در فتنه با اشک و نور
به تقوا بساز آن درِ سخت و سور
۱۹۸
ببین کاین جهان پر ز رمز و نشان
به هر نقش پیدا بود امتحان
۱۹۹
فساد زمین از درون تو خاست
تو باش آنکه از نور، سد برنهاد
۲۰۰
بساز آن دلت را چو سدّ خدا
که آرام گیری در آن، با وفا
۲۰۰
بساز آن دلت را چو سدّ خدا
که آرام گیری در آن، با وفا
۲۰۱
زمانی رسد کز قضا و قدر
شود سدّ فتنه شکسته به سر
۲۰۲
خداوند گوید که آن روز چیست
که یأجوج برخیزد از راهِ بیست
۲۰۳
ز هر سو دوانند دیوانوشان
به فتنه درآیند چون آتشان
۲۰۴
فساد آورند آنچنان در زمین
که لرزد دل اهل ایمان ز کین
۲۰۵
نماند قراری، نماند امید
که ظلمت برآرد سر از هر پدید
۲۰۶
ز کردارشان آسمان پر شرر
زمین پر ز خون، خلق در شور و شر
۲۰۷
ولیکن نماند آن فساد، بیپای
که تاب آید از عدل، نور خدای
۲۰۸
ز مشرق برآید یکی صبح نو
که با خنجر عدل، گردد عدو
۲۰۹
یکی رهبر از نسل پاک نبی
که بر دست او فتنه گردد غبی
۲۱۰
بکوبد به شمشیر ایمان، فساد
بپاشد ز دل ظلم و کین و عناد
۲۱۱
زمین پر شود از عدالت و مهر
نباشد دگر کین و زشتی به چهر
۲۱۲
خدا وعده فرمود در آیهها
که گردد زمین پر ز مهر و وفا
۲۱۳
پس آن سد گردد ز فرمان حق
به ویرانهای از بلا و فِرَق
۲۱۴
برآید ز هر سو گروهی شتاب
که فتنه کنند و بر آرند خواب
۲۱۵
ولیکن خدا بند بر کار بست
که آرام گیرد جهان سر به دست
۲۱۶
مبادا که پندار دنیا بپاست
که هر سرفرازی ز نیرنگ خاست
۲۱۷
جهان پر فریب است و زود گذر
یکی خواب کوتاه بیبال و پر
۲۱۸
ذوالقرنین آموخت ره را به ما
که باشد ره رستگاری، خدا
۲۱۹
نه مال و نه جاه است سرمایهات
که تقواست تنها قلادهات
۲۲۰
به هر سد که باشد ز آهن قوی
ندارد بهایی چو ایمان نکو
۲۲۱
بسوز آن هوس را به آتشفشار
ببندش به آهن، به زهد و وقار
۲۲۲
درون تو گر کوه فتنه شود
به تقوا توان بست آن را ز بد
۲۲۳
یکی روز آید که حق سر کند
جهان را ز هر فتنه بیسر کند
۲۲۴
بفهم این حکایت که جانافزاست
نه افسانه، بلکه درِ معرفتهاست
۲۲۵
تو ذوالقرن باشی، اگر مردمی
به تقوا ببندی ره واژدَمی
۲۲۶
به شمشیر تقوا بجنگ این نبرد
که هر فتنه از نور گردد نبرد
۲۲۷
مبادا درون تو مأجوج خیز
که آرد به جانت هزاران ستیز
۲۲۸
به فرمان یزدان ز دل کن سفر
به آهن ببندش، به صبر و هنر
۲۲۹
دل توست میدان پیکار بد
که باید براندیشی از هر مدد
۲۳۰
خدا سدّ بیرون نهاد از هنر
تو سدّ درون ساز با برگ و بر
۲۳۱
فساد آن بود کز درون بر شود
که با یاد یزدان، دگر سر شود
۲۳۲
بخوان این حکایت، به جان نهاد
که پند است و عبرت ز هر برگ و باد
۲۳۳
تو از یأجوج و مأجوج، پرهیز کن
دل از فتنهها پاک و لبریز کن
۲۳۴
به تقوا ببند آن در فتنه را
که یزدان دهد فتحِ این رهنما
۲۳۵
چو یأجوج برخیزد از جان تو
خدا بگسلد ریشهی آن عدو
۲۳۶
در آخر زمان، آن قیامت رسد
که هر فتنه را پر ز حسرت رسد
۲۳۷
به میدان نماند ستمکار و زور
که بر خاک افتد ز عدل و ز نور
۲۳۸
تو آن روز را آرزو کن همی
که گردد جهان پر ز مهر و کمی
۲۳۹
ز ذوالقرن آموز صدق و شکیب
که بست از دل و دین ره آن رقیب
۲۴۰
چو آن سد فرو ریزد از حکم حق
نباشد دگر تاب دیوان و دق
۲۴۱
خدا را پناه آر در هر نفس
که بیاو نباشد رهی جز هوس
۲۴۲
به تقوا، به ایمان، به زهد و هنر
جهان را نما خانهای بیخطر
۲۴۳
تو خود باش مرد خدا در زمین
که باشی ز یأجوج در اَمن و دین
۲۴۴
به شب خیز و با اشک دل را بشوی
که باشی ز کین و هوس، شسته روی
۲۴۵
بخوان قصهی ذوالقرنین به دل
که آرام گیرد ز فتنه، عمل
۲۴۶
مکن فتنه را ره درونت پدید
که فتنه چو خیزد، بگیرد کلید
۲۴۷
درون را چو بست آن سوار شکیب
تو هم بند کن ره ز فتنه و عیب
۲۴۸
به تقوا بجنگ و به مهر آفَرین
که بگشایدت راه تا سرزمین
۲۴۹
سرانجام هر فتنه گردد هلاک
اگر دل بود پر ز تقوا و پاک
۲۵۰
به قرآن پناه آر و بر حق بمان
که یأجوج در تو نیابد مکان
۲۵۱
خداوند داناست و بینا و بس
که گردد ز لطفش جهان بینفس
۲۵۲
فساد و تباهی نپاید دراز
که گردد ز ایمان، زمین پر طراز
۲۵۳
به وعده خدا، فتنه گردد خموش
به شمشیر حق، ظلم گردد فرّوش
۲۵۴
بکوش ای برادر، که وقت کم است
که زنهار، فتنه ز دل همدم است
۲۵۵
اگر بند کردی در فتنه را
تو داری ز یزدان همان رهنما
۲۵۶
بخوان این سرود و به دل یاد گیر
که باشی ز آسیب شیطان، سیر
۲۵۷
تو ذوالقرن باشی، اگر با خدای
بمانی به تقوا، شوی رهنمای
۲۵۸
دل از فتنه خالی کن و پاک شو
ز جان و زبان، اهل ادراک شو
۲۵۹
فساد از درونت برون کن به نور
که یأجوج گردد ز تو دور دور
۲۶۰
خداوند، ناظر به جان تو است
که جان از بدیها گریزان تو است
۲۶۱
به قرآن و تقوا، رهی برگمار
که باشی ز فتنه در آن روزگار
۲۶۲
چو ذوالقرن رفت از زمین یادگار
بماند ز کردار او، اعتبار
۲۶۳
تو هم باش مردی به اخلاص و داد
که باشی در این فتنه، ایمن ز باد
۲۶۴
ز کردار او پند گیر ای عزیز
که فتنه بود چون شبی بیستیز
۲۶۵
به نور خدا، شب شود روز و مهر
که گردد جهان پر ز عدل و سپهر
۲۶۶
فساد از زمین رفتنی است پاک
اگر دل نبندد به دیوان خاک
۲۶۷
خداوند وعده دهد رستگار
که ایمان نهد در دل اهل کار
۲۶۸
تو آن مرد باشی که از بند رست
که در سد تقوا، به دیوان شکست
۲۶۹
بیا تا ببندیم در فتنه را
به دانش، به تقوا، به مهر و صفا
۲۷۰
ز ذوالقرن آموز راه یقین
که بست از درون خویش راه کین
۲۷۱
تو هم چون ذوالقرن، اگر بگذری
شوی اهل تقوا و حقمحوری
۲۷۲
به پایان رسید این حکایت به مهر
که باشد رهی تا به روز سپهر
۲۷۳
بخوان این سخن را به جانت تمام
که آرام گیرد دلت از ظلام
۲۷۴
فساد از درون تو بیرون بران
که گردد به نورت، جهان جاودان
۲۷۵
خدایا تو ما را رهاندی ز غم
ببخشا بر این جان پر درد و نم
۲۷۶
تو یاری ده ای خالق جان و دل
که باشیم از فتنهها بیعمل
۲۷۷
به تو عهد بندیم با خون دل
که باشیم تا مرگ بر راه کل
۲۷۸
تو ای پادشاه زمین و سما
نگهدار ما باش در این بلا
۲۷۹
ز یأجوج و مأجوج رَه برکنیم
به سدّ دعا و صفا، ای یقین
۲۸۰
دعا آن بود سدِ محکم به راه
که گردد ز آن فتنهها جان رَها
۲۸۱
بخوانیم قرآن، شب و روزگار
که گردد دل از آتش فتنه، بار
۲۸۲
بکوشیم بر راه ذوالقرن خویش
که باشیم تا مرگ، اهلِ پریش
۲۸۳
جهان را نماند دگر فتنهجو
چو گردد زمین پر ز عدل نکو
۲۸۴
تو باش آنکه با نورِ حق، پرورست
که با فتنه درگیر و پیروز است
۲۸۵
بخوان این حکایت، بساز آن دلت
که گردد در آن نورِ یزدان، سُلت
۲۸۶
نماند ستمگر به دنیا به پا
که وا رَه کند از خدا هر جفا
۲۸۷
خدایا تو ما را به تقوا ببند
که باشیم از فتنهها بیگزند
۲۸۸
بیا تا ببندیم ره دیو را
که گوییم با عشق، یا حی و یا
۲۸۹
به یاد خدا باش و بگذر ز کین
که باشی بر آن سدّ آهننگین
۲۹۰
تو در خود بساز آن بنای درست
که باشی در این فتنه چون کوه، رُست
۲۹۱
خدایا تو یاری ده ای مهربان
که باشیم بر راه ایمان روان
۲۹۲
به پایان رسید این سخن با نیاز
به امید روزی پر از سرفراز
۲۹۳
فساد از دل و دین برون کن همی
که باشی ز مردان آن عالمی
۲۹۴
بخوان این سرود از ره اعتبار
که گردد به تقوا دلت استوار
۲۹۵
تو ذوالقرن باشی اگر راست باش
ز دل بَکَنی فتنه و ناسپاس
۲۹۶
بسوزان ز آتش دل، آن دیو را
که یأجوج گردد ز تو بیصدا
۲۹۷
خدایا تو ما را ببخشا گناه
که باشیم پاکیزه، در نور و راه
۲۹۸
به تقوا بپوشیم جامهی تن
که باشیم از فتنهها در وطن
۲۹۹
دعا آن بود سدّ آهن به دل
که بندد ز فتنه، ره با عمل
۳۰۰
تمام است این قصهی پر گهر
به امید روز وصال دگر
باسمه تعالی
نتیجهگیری
(در نثر)
ماجرای ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج از جمله حکایات پندآموز قرآن کریم است که هم جنبهی تاریخی و اجتماعی دارد و هم لایهای عرفانی و باطنی. این داستان، نمونهای است از آنکه چگونه یک انسان صالح، با ایمان، عدالت، تدبیر و توکل بر خداوند، میتواند در برابر بزرگترین فتنهها بایستد و امنیت و آرامش را به جامعهای مظلوم بازگرداند.
ذوالقرنین، در این داستان، نه تنها فاتحی عادل است، بلکه بندهای خاشع و فروتن است که میداند پیروزیها و تواناییهای او، همه از جانب خداوند متعال است و هرگز دچار غرور و خودبینی نمیشود. او در برابر خواستهی مردم برای سدسازی، مزدی نمیخواهد و تنها به یاری آنان با قدرت خداوند بسنده میکند. این رفتار، الگویی جاودانه برای هر انسان مسئول و اهل قدرت است.
از سوی دیگر، یأجوج و مأجوج، نمایندگان فساد و تبهکاریاند. آنان نه تنها در عرصهی تاریخ، بلکه در دل هر انسان ممکن است حضور داشته باشند. هوسها، خودخواهیها، کینهها و وسوسههای درونی همان یأجوج و مأجوج باطنی هستند که باید برای مهارشان سدّی از تقوا، ایمان، دعا و اخلاص ساخت.
نکتهی عمیق این داستان آن است که سدّ آهنینِ ذوالقرنین، هرچند به اذن خداوند شکستناپذیر است، اما در آخرالزمان به امر خدا فرو خواهد ریخت؛ و آن روز، زمان ظهور حجّت الهی و پایان یافتن فتنهها است. این حقیقت به ما میآموزد که هیچ سدّ مادی، همیشگی نیست و آنچه باقی میماند ایمان، تسلیم و آمادگی برای یاری حق است.
پس انسان باید همواره درون خویش را رصد کند و بکوشد تا با ساز و برگ تقوا و اخلاق الهی، در برابر هجوم فتنهها، چه در بیرون و چه در درون، استوار و پیروز بایستد.
در یک کلام، داستان ذوالقرنین، حکایت همیشگی مبارزهی نور و ظلمت است؛ و راه رهایی، همواره در یاد خدا، یاری خلق و پاکزیستی است.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۴