باسمه تعالی
مثنوی داستان قارون
حکایت(۳۰)
به نام خداوند نور و یقین
خرد را نگهبان و دلآفرین
که بخشید دانش به آدم ز نور
ز علمش فروغ آمد اندر دهور
یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز اولاد یعقوب و قومِ سلیم
به نامش شد آفاق زیر و زبر
که قارون شد آقای گنج و گهر
نبودش به دل، هیچ جز گنج و زر
ز دولت، برآمد غرور و خطر
همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دیدهای برنواشت
کلیدش به دوش گروهی گران
بُدی بارشان رنج روح و روان
چنان شد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش ، کمر ناتوان
چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه
به مردم بگفتا: منم بینیاز
که گنج است ما را فزون از نیاز
بگفتند مردم: ز یزدان سپاس
ببر، تا نگردی به محنت، هراس
بگفتا: چه یزدان، چه پیمان، چه مهر؟
منم آن که دارم ز دانش سپهر
نه یزدان مرا داد گنج و مقام
که خود بردم از دانش و زور و نام
ز کفرِان نعمت، به طغیان رسید
به کبر و به بیداد و عصیان رسید
ز دارائیش فخر چندان نمود
چو خورشید زرین نمایان نمود
همه خادمان، جمله حیران شدند
ز حیرت، برون از خود و جان شدند
چو فرعون به تخت بلندی نشست
به طغیان و کبر و ستم دل ببست
چو مردم بدیدند آن تاج و تخت
ز حسرت بسوزند از رنج و بخت
بگفتا یکی خوش به مال و منال
شود موجب عز و رشد و کمال
ولی مرد حق گفت: ای بینوا
چه سود آیدت زین دیار فنا
مبادا که گویی: منم پادشاه
ز فخر و ز مال و ز تخت و کلاه
جهان بگذرد، کار و کوشش بماند
ز دانا و پرهیز، جوشش بماند
چو بالا نشسته ز کبر و غرور
ندایی رسیدش ز دادار و نور
بفرموده حق، زمین جان گرفت
ز قارون، همه گنج و سامان گرفت
زمین را بفرمود تا بر شکافت
غرور و ریا و ظواهر شکافت
فرو ریخت قارون و گنج و سرای
نماندش نه گنج و نه بخت و بقای
فرو برد گیتی، همه کاخ و گنج
نماندش نه جان و نه جام و نه رنج
نه یاری، نه فرزند، نه آشنا
که باشد پناهش در آن ماجرا
ز قارون بماند حکایت به جای
که با زر نماندش نه نام و نه پای
بدان ای "رجالی" ، که مال حرام
شود دام نفس و بُوَد زهرِ جام
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۳