باسمه تعالی
مثنوی ذوالقرنین
حکایت(۳۲)
به نام خداوندِ خورشید و ماه
که جان را دهد نور و دل را پناه
خدایی که داده بشر را خرد
به دانش جهان را سراسر نورد
یکی مرد دانا ز اهل خرد
ز داد و ز دانش، فزون از عدد
زمین را به قدرت گرفت و به زور
شدش فخر و نخوت پدید از غرور
به هر جا که میرفت، راهی گشاد
ز خود رَست و مهرِ خدا را نهاد
به مغرب شد از بهر دفعِ ستم
که عالم شود پاک از رنج و غم
چو خورشید از دیده شد ناپدید
به چشمهسرا رفت و شد ناامید
در آن سرزمین، ظلم فرمانروا
نه عدلی نه دادی، نه مهر و وفا
بفرمودشان: داد، آئین ماست
ستم، آفتی بر دل و دین ماست
هر آنکس به مردم رساند ضرر
بود در عذاب و به دوزخ مقر
ولی آنکه با عدل باشد قرین
برد رخت نیکی به سوی یقین
به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد جهان پر ز نور مبین
در آنجا گروهی تهیدست و زار
ندارند جامه، نه فرش و نه کار
نگه کرد با دیدهی عدل و داد
که بیعدل، مردم نمانند شاد
ز شرق و ز غرب و ز دوران گذشت
ز کوه و ز دشت و بیابان گذشت
رسیدش میان دو کوه بلند
رهی تنگ و تار و همیشه گزند
در آنجا گروهی ز مردم به بند
گرفتار یأجوج و مأجوج چند
بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو عالمی شد بهشت
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایهاش دیر باز
بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید ای مردمان
بیارید آهن، که سازم میان
دگر بسته گردد رهِ بدگمان
برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن چو سیلاب، جوشان و خوار
پس آنگه بفرمود مردِ هنر
بریزد مسِ را به آهن، شرر
چو شد سدّ محکم به تدبیر شاه
برآمد ز دلهای بدخواه، آه
ولی روزی آید که بینی عیان
بریزد خدا این بنای گران
به فرمان رب، چون برآید سروش
فرو ریزد آن سد ز جوش و خروش
فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان
ولی وعدهی حق نیاید خطا
که روشن شود چهرهی کبریا
خدا وعده فرموده بر صالحان
که آید امیری بر این کاروان
خدایا "رجالی" ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۴