باسمه تعالی
مثنوی قارون
در دست ویرایش
مقدمه و فهرست منظومهی «قارون؛ عبرتِ زراندوزی»
در گسترهی تاریخ بشر، «زراندوزی»، «تکبّر»، و «دنیاپرستی» از مهمترین آفتهایی بودهاند که دل انسان را از یاد حق تهی کردهاند. یکی از شاخصترین نمونههای این انحراف، قارون است؛ مردی از قوم بنیاسرائیل که با وجود بهرهمندی از دانش الهی، در دام زر و زَر گرفتار شد و به نهایت غرور و کفران رسید. عاقبت او، فرو رفتن در زمین و هلاکت ابدی بود.
این منظومه در ۳۰۰ بیت و در قالب حماسی شاهنامهای (فعولن فعولن فعولن فعل) سروده شده و تلاش دارد با نگاهی عبرتآموز، زندگی، غرور و عاقبت قارون را روایت کند؛ تا هر صاحب دلی، دریابد که مال بیایمان، وبال است و تنها عمل صالح و بخشش و تواضع مایهی نجات خواهد بود.
سرودن این منظومه کوششی است برای تبیین ارزشهای اخلاقی و هشدار به خطرات کبر، بخل و دنیاپرستی. امید است که این شعر، همگان را به سخاوت، تواضع، و تقوای الهی فراخواند و از سرنوشت قارون، پندی ماندگار فراهم آورد.
فهرست منظومهی «قارون»
بخش | عنوان | شمار ابیات |
---|---|---|
۱ | پیشینهی قارون و آغاز غرور | ابیات ۱ تا ۱۰۰ |
۲ | عذاب الهی و فروافتادن قارون | ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰ |
۳ | عبرت، اندرز، و پیام نهایی | ابیات ۲۰۱ تا ۳۰۰ |
شیوهی بیان:
سبک شعر، حماسی - عبرتآموز است و واژگان، ساده و روشن انتخاب شدهاند تا همگان با پیام آن ارتباط برقرار کنند.
هدف نهایی:
نمایش اینکه هر آنکه مال دنیا را مایهی بزرگی خود داند، سرانجامی چون قارون خواهد داشت؛ و تنها راه نجات، تواضع، احسان، و بندگی خداوند است.
طرح کلی منظومه:
بخش اول: «ظهور قارون و غرورش» (۱۰۰ بیت)
→ خویشاوندی با موسی، رسیدن به ثروت، فریفتگی به مال، پاسخ به نصیحت مردم
بخش دوم: «تفاخر و فتنه قارون» (۱۰۰ بیت)
→ نمایش ثروت، فریب مردم، فتنه علیه موسی، هشدار مؤمنان
بخش سوم: «عذاب الهی و عبرت مردمان» (۱۰۰ بیت)
→ عذاب قارون، فرو رفتن در زمین، ندامت مردم، پیام داستان
بخش نخست: ظهور قارون و غرورش
(نمونه آغازین، ۲۰ بیت اول)
به نام خداوند جانآفرین
جهانآفرینِ دل و دینپرورین
که بخشید دانش، به آدم نخست
ز علمش زمین و زمان گشت راست
یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز فرزندان یعقوب و از قوم بیم
به نامش بُد اندر زمین قارون
ز گنج و ز زر، گشته شاه فزون
نبودش به جز مال، اندیشهای
ز دولت پُر از کبر و سرکشیای
همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دسترس کی گُماشت؟
ز بس گنج، قفلش فراوان بدی
کلیدش به دوش گرانجان بدی
چنان بُد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش شدند نوان
چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه
به مردم بگفتا: «منم خویشتن
که دارم گُهر، بینیاز از وطن»
همه گفتندش: «شکرِ یزدان بکن
ز این نعمتِ پاک، پیمان بکن»
بگفتا: «چه شکر و چه پیمان و دوست؟
منم آنکه داناست و خود کار جوست»
«نه از فضل یزدان، که از دانشم
رسیدم بدین گنج و این سرکشم»
ز ناسپسی، در غرور آمد او
به کبر و به بیداد، کور آمد او
ادامهی این بخش (۸۰ بیت بعدی) شامل:
- ثروتاندوزی بیشتر
- سخن موسی با او
- نپذیرفتن نصیحت
- افزایش تکبر و فاصله از مردم
بخش دوم: تفاخر و فتنه قارون
(نمونه آغازین، ۲۰ بیت اول)
به یک روز قارون به زینت نشست
به زرّ و به دیبا، چو خورشید مست
ز صد خادمان، پیش او صف شدند
همه گنج و گوهر بر آن کف شدند
بَرِ مرکب زرّین، روان شد چو باد
به کبر و به نخوت، چو فرعون شاد
چو مردم بدیدند آن فرّ و زَر
شدند از حسد، جمله اندر خطر
یکی گفت: «کاش این چنین مال ماست
چو قارون، جهان در کف ما رواست»
ولی مرد حق گفت: «ای خام دل!
چه سود آیدت، گنج بیآیة حل؟»
مبادا که فخر از سر مال خویش
برآری و گویی: منم شاهکیش
جهان بگذرد، نام نیکی بماند
هم آن را که پرهیز، هم آن را که داند
ادامهی این بخش (۸۰ بیت بعدی) شامل:
- نصیحت مؤمنان
- توطئه قارون علیه موسی
- تحریک زن بدکار
- رسوایی قارون در فتنه
بخش سوم: عذاب الهی و عبرت مردمان
(نمونه آغازین، ۲۰ بیت اول)
چو بالا گرفت آن غرورِ زبون
ز دادار آمد خطابش، برون
بفرمود حق، خاک را جان دهد
ز زیرِ قدمهای او، آن دهد
زمین را بفرمود تا بگسلد
در آن دم، به قارون غم اندر رسد
فرومانْد قارون و گنج و سرای
در آن لحظه شد، خاک گور و فنای
فرو خورد گیتی همه کاخ اوی
نماند از غرورش نشان و سبوی
نه یاری، نه فرزند، نه هیچکس
که باشد، برایش نگهدار و بس
باسمه تعالی
اکنون بخش نخست از منظومهی «قارون» را در وزن شاهنامهای (فعولن فعولن فعولن فعل) به صورت ۱۰۰ بیت تقدیم میکنم. این بخش شامل تبار قارون، رسیدن به ثروت، ناسپاسی و غرور او است.
بخش نخست: ظهور قارون و غرورش
(۱ تا ۱۰۰)
به نام خداوند داد و خرد
خداوند بالا، خداوند فرد
خداوند پاکی و احسان و نور
که بر بنده بخشد ز فضلش سرور
یکی مرد بود از تبار کلیم
ز فرزندان پاکِ یعقوب بیم
به قارون، بُد نام او آشکار
که با موسی آمد به دَین و به کار
ز آغاز، زاهد، به دین برگرفت
ز تورات و از زهد، پی برگرفت
ولی دل به دنیا و زر بست زود
به مال و به کبر و به نخوت فزود
ز دانش، فراوان نصیبی بُدش
ز زرّ و ز گوهر، غریبی بُدش
به تدبیر و مکر و فریب و کلید
ز هر سو گُهر در کف خویش دید
ز رنج فقیران، خزانه بساخت
ز اشک یتیمان، قِلاع بگداخت
نبودش دلی جز به گنج و زَرَش
نرنجید از آهِ دلِ در به درش
خدایش عطا کرد گنجی عظیم
که کمتر ندیده چُنین در کلیم
کلید خزاین، به دوش دلاور
که آن نیز بُد رنج و کار توانگر
ز بس گنج در خانهاش جا گرفت
دلش ز آسمان هم فراتر گرفت
به نخوت، به مردم نمیداد راه
نه نان، نه نوازش، نه اندوهِ آه
چو دیدند مردم، زر و سیم او
شد افسانه، گنج و نعیم او
ز هر سو، زبانها به حیرت شدند
به طمع، همه در حسرت او شدند
جوانی بگفتش: «خدا را شناس
ز این مال، بهره ببر زین اساس
مکن فتنه در خاک و خون بندگان
که یزدان نگیرد ستم، بیامان»
بگفتا: «ز دانش، بدیدم به کام
که گنج آمدم بر دل و تخت و بام
ز فکرم رسیدهست این دستگاه
نه از دست یزدان، نه از مهر و آه!»
چو مردم شنیدند این کفر او
بگریخت ایمان ز دل، مهر او
ولی قومِ دنیاطلب، دلسپار
ز قارون، شدند از پی افتخار
یکی گفت: «کاش این زر و سیمِ او
بُدی بهرهی ما، چو بیمِ او
که قارون شد از گنج، شاهِ جهان
به دانش رسید او به تخت مهان»
ولی مرد دانا، ز پیغام حق
بگفت آنچه آید به دل همچو دق:
«مبادا ز مال، ار فزون شد دلت
که آید ز یزدان، چو طوفان بُلت!»
«ببینی که قارون، ببالد به مال
ولی دل ندارد به حق، هیچ حال
ز گنجش بترسد، خود آخر هلاک
که در پیشِ داور، نباشد نَساک»
چو قارون شنید آن نصیحت به خشم
زبان تیز کرد و بگفت از حشم:
«مرا با شما نیست گفت و شنود
که من شاهِ زرّم، شما مردِ دود!»
«کلیم ار فرستادهی یزدان بُوَد
چه دارد که قارون بدین سان بُوَد؟
به من بنگرید و به گنج و بها
به موسی نگر، بینوا بینوا!»
باسمه تعالی
اکنون بخش دوم منظومه «قارون» شامل ابیات ۱۰۰ تا ۲۰۰ در وزن شاهنامهای (فعولن فعولن فعولن فعل) تقدیم میشود. این بخش روایت تفاخر قارون، حسرت مردم، فتنهچینی بر ضد موسی و رسوایی قارون
بخش اول: پیشینه و غرور قارون
از بیت ۱ تا ۱۰۰
۱
به نام خداوند داد و خرد
خداوند بالا، خداوند فرد
۲
خداوند پاکی و احسان و نور
که بر بنده بخشد ز فضلش سرور
۳
یکی مرد بود از قبیله ز قوم
ز نسلِ کلیم و ز نیکان قوم
۴
به قارون، بود آن ستمکار نام
که گمکرده بود از دلِ خویش رام
۵
ز آغاز، زاهد، ز توراتخوان
ولی دل نهاده به دنیا، نهان
۶
ز دانش، نصیبی فراوان گرفت
ولی ز آتشِ زر، دلش جان گرفت
۷
به مکر و فریب و کلید و خزین
ز مردم ربود آنچه بودش یقین
۸
نخستش خدا داد مال و کمال
ولی کبر شد رهنمونش به حال
۹
چنان گنج در خانهاش جا گرفت
که از بارِ آن، مرد، بالا گرفت
۱۰
کلیدِ خزاین، به دوشِ گران
نه یک مرد، صد مرد بردند آن
۱۱
بسی زر و گوهر، بسی سیم و در
که میرفت نامش به هر رهگذر
۱۲
ز کار فقیران، نکرد او نگاه
نه دل، پر ز مهر و نه چشم از گناه
۱۳
ز نخوت، نمیدید درویش را
نه زاری و آهِ دلِ ریش را
۱۴
چو دیدند مردم، خزینه و زر
ز قارون، شدند اهل دنیا به دَر
۱۵
ز هر سوی، آمد صدا و سخن
که «او شاه گنج است، بینید تن!»
۱۶
جوانی بگفت: «ای خوشا زندگی!
که قارون چنین است با بندگی!»
۱۷
دگر گفت: «کاش این همه مال ماست
چو قارون، شود دست ما پُر ز کاست»
۱۸
ولی مردِ دانا، به حق ره سپرد
بگفت آنچه از عقلِ روشن شمرد
۱۹
«مبادا که قارون شود رهنمای
که دارد دلت را ز یزدان جدای»
۲۰
«چه سود آن همه مال بیراستی؟
که فردا تو مانی به خاکی بَسِی»
۲۱
«مپندار جاوید این مال و گنج
که آید بلای خداوند، سنج»
۲۲
«اگر مال داری، ببخشش به خیر
مکن چون که قارون، دل و دیده دیر»
۲۳
چو قارون شنید آن حکیمانه پند
برآشفت و گفتا: «مرا مال بند!»
۲۴
«ز دانش رسیدم به این فرّ و مال
نه یزدان، نه موسی، نه بخش و وصال»
۲۵
«خدا را چه حاجت، مرا گنج داد
ز دانش رسیدم به این باغ و باد»
۲۶
بگفتند مردم: «چه کفر است این؟
که دانش تو شد رهنمون به کین؟»
۲۷
ولی قارون اندر تکبّر بماند
ز مردم برید و ز دلها براند
۲۸
ز گنج و ز سیم و ز تاج و ز تخت
نبودش دلی جز به نخوت، به سخت
۲۹
خدا داد اگر مال، باید سپاس
نه آن کبر و نخوت، نه آن راه شناس
۳۰
به فخرش نرست و به دانش نراند
که بخشش نکرد آنچه بودش به بند
۳۱
ز قارون بماند آن تکبّر، به کام
ولی جانِ او گشت بیاحترام
۳۲
جهان را بگفتند: «بدین مال بین
که قارون شدهست از خدا بیقرین»
۳۳
«نه موسی، نه هارون، نه آن یار راست
ندارد کسی کبر چون او به خواست»
۳۴
بفرمود تا گنج بیرون کشند
به مردم، توان و فزونی رسند
۳۵
چو بیرون کشیدند زر و نگین
فروغِ جهان شد به قارون عجین
۳۶
به زرّین کلاه و به دیبای روم
برآمد به نخوت ز کاخش، علوم
۳۷
ز هر سو هزاران غلام و سپاه
به دنبال او، پر ز خشم و ز راه
۳۸
به گردون کشیدند تختش به زور
که گویا خداییست قارون ز دور
۳۹
ز نخوت نگه کرد بر بینوای
نخندید جز بر دل ریش و نای
۴۰
بگفتند مردم: «خدا داد او
که گنجش برآمد ز دریای نو»
۴۱
ولی مرد پاکی، بگفت این سخن
که «دنیا نیارَد تو را بیفَتن»
۴۲
«مپندار دنیا بماند به کام
که روزی شوی چون غباری به دام»
۴۳
«مبادا که قارون شود رهنمای
که خود را نداند به دوزخ سرای»
۴۴
جوانی به حسرت همی گفت: «وای!
چه شد که به ما نیست آن گنج و جای؟»
۴۵
ولی پیرِ دانا بگفت این پیام
که «قارون شود پند روزی تمام»
۴۶
«نماند به جا آن همه تخت و گنج
که آید ز عدلِ خداوند، سنج»
۴۷
تو ای مرد دانا، به دنیا مپیچ
که قارون شد از آن غرورش، بسیچ
۴۸
مپندار ماند به جا آن سرور
که خاکش گرفت و شد آن فتنه کور
۴۹
جهان را ببینی پر از آز و مال
ولی دل نریزد به آن بیوصال
۵۰
نه آن زر بماند، نه آن کبر و ناز
که روزی شوی تو اسیرِ نیاز
۵۱
بخوان این سخن را به دل، با یقین
که قارون نرست از ستمهای دین
۵۲
تو ای مرد پاکی! مکن آن خطا
که قارون ز دنیا گرفت آن بلا
۵۳
به مردم مکن ظلم، از گنج خویش
که خاکت نگیرد به کیفر، به پیش
۵۴
مپندار آن زر فزاید تو را
که قارون ببردت به فتنه سرا
۵۵
مکن کبر، مپسند درویش را
ببین عاقبت، آن سرِ ریش را
۵۶
به دنیا نبند آن دلِ ناتوان
که قارون شد از مال، بیسر، زیان
۵۷
ز کردار او، پند گیر و بترس
که نفرین شود مال بیداد و درس
۵۸
تو با نیکرفتار، همراه باش
مپندار قارون، که شد روسیاه
۵۹
اگر مال داری، بده در رهش
که گردد تو را آن، رهِ مهرکش
۶۰
نه آن تخت ماند و نه آن فرّ و جاه
که قارون فرو رفت اندر تباه
۶۱
تو ای مرد دانا! نکن خیرهکار
که دنیا نیرزد به بیاعتبار
۶۲
مبادا شوی چون که قارون ز خویش
ببندی درِ حق به بیدادِ خویش
۶۳
جهان را گذرگاه بین، ای خرد
مپندار دنیا تو را جاوِدَت
۶۴
نه آن مال ماند و نه آن سیم و زر
که قارون شد اندر زمین بیخبر
۶۵
بخوان این سخن را ز دفتر برون
که قارون چه شد با خزینه فزون
۶۶
تو با بخشش و عدل، نیکو بزی
که از قارون ماند فقط سرکشی
۶۷
مپندار ماند آن همه کاخ و گنج
که رفت و بماند از وی آن دگرنج
۶۸
تو ای دل! بترس از غرورِ فزون
که قارون نشد زان همه گنج، برون
۶۹
اگر مال داری، نکن خیرهسر
که یزدان کند خاکِ آن تاج و در
۷۰
به پایان رسد داستانِ غرور
که قارون شد از گنج خود، تیرهطور
۷۱
سپاسی به یزدان، که داد این خبر
که دنیا نماند تو را بیگذر
بخش اول (ادامه): از بیت ۷۱ تا ۱۰۰
۷۱
سپاسی به یزدان، که داد این خبر
که دنیا نماند تو را بیگذر
۷۲
نه قارون بماند، نه گنجش به جا
نه آن فرّ و تخت و نه آن کیمیا
۷۳
به ناگه، ندا آمد از یارِ پاک
که قارون بیفتد به قعرِ هلاک
۷۴
برآشفت موسی ز کردار او
ببرد آن شکایت به دادارِ نو
۷۵
بگفتا: «خداوندا! ای مهربان
که قارون شده خیرهسر، بیامان»
۷۶
«نه بندد به فقرای تو دست خویش
نه ترسد ز کیفر، نه جوید تو را پیش»
۷۷
«به مردم نتابد ز مال و توان
نبیند به چشمِ نیاز، آن نشان»
۷۸
«نه حق را پذیرفت، نه بندگی
به دنیا بگم شد، به نابندگی»
۷۹
خداوند بخشنده، گفت این سخن
که «قارون شود سرنگون در زمن»
۸۰
«به مردم نشانم دهم عدلِ خویش
که فتنه شود سرنگون از ستیش»
۸۱
فرستاد فرمان ز دادار خویش
که «قارون بگیرم به خاک از قفیش»
۸۲
به ناگاه، لرزید کاخش به باد
ز گنجش برآمد سرودی ز داد
۸۳
به مردم ندا شد که بینید آن
که قارون چه شد با خزینه نشان
۸۴
فرو رفت قارون به تدریج و درد
به همراه او گنج و مال و نبرد
۸۵
ز فریاد او، گوش عالم گرفت
ولی کی کسی آن ندا را شِکفت؟
۸۶
به هر سو ندا آمد از سوی خاک
که «این است پاداش فتنه و باک»
۸۷
چو قارون فرو رفت در قعرِ قهر
به لرز آمدند اهل عالم به دهر
۸۸
نه گنجش بماند، نه آن تخت و تاج
که در خاک شد آن سرای رواج
۸۹
ز قارون بماند فقط آه و درد
که شد خیرهسر، عاقبت خاک و گرد
۹۰
تو ای دل! ز قارون، عبرت بگیر
که دنیا نباشد به کس ناگزیر
۹۱
اگر مال داری، بده در رهش
مکن همچو قارون، فزون در کشش
۹۲
که دنیا گذرگاه باشد به ما
مپندار باقیست بیکیمیا
۹۳
خدایی که دادت، ستاند همه
بده مال در راه مهر و دَمه
۹۴
تو با عدل و نیکی، بمان در جهان
مکن همچو قارون، ستم بر کسان
۹۵
به درویش بخش و به یتیمان نظر
که آید تو را عزّت از دادگر
۹۶
مپندار مال است گنجِ بقا
که قارون برفت و بماند، جزا
۹۷
تو با مهرِ یزدان، دلی زندهدار
مکن خانه از خشتِ دنیا حصار
۹۸
اگر مال خواهی، ز حق آرزو
که قارون نکرد این رهِ آبرو
۹۹
ز دنیا ببر دل، به حق رو سپار
که آن است باقی، نه مال و نه کار
۱۰۰
سپاسی به یزدان، خداوند داد
که پندی دگر داد از راه یاد
بخش دوم: تفاخر و فتنه قارون
(ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰)
۱۰۱.
به روزی، درخشید قارون به زر
به پیکر، به دیبا، به افسون و فر
۱۰۲.
ز خادِم، هزاران بدو همگروه
که گنجش همی برده از کوه و کَوه
۱۰۳.
ز زرّین کلاهش، فروزان شعاع
چو خورشید تابان، به وقتِ مزارع
۱۰۴.
به گردون کشیدند تختش به خَیل
که از فرّ او، گشت خورشید خَیل
۱۰۵.
ز فرّ و ز فرزانگیهای خویش
نبودش، به جز کبر و بالای خویش
۱۰۶.
جهان را نگه کرد با چشمِ زشت
ز مردم برید و ز مهرِ بهشت
۱۰۷.
چو بیرون شد از کاخ با آن شکوه
بجنبید دلهای مردم، به کوه
۱۰۸.
جوانی بگفت: «ای خوشا زندگی!
که قارون چنین است با بندگی!»
۱۰۹.
دگر گفت: «کاشک این مال ماست
چو قارون، شود دستِ ما پُر ز کاست!»
۱۱۰.
ز رشک و ز حیرت، به جوش آمدند
به سودای دنیا، خموش آمدند
۱۱۱.
ولی مرد حق، بُد ز اهلِ نظر
بگفتا: «مبادا به قارون، نظر!»
۱۱۲.
«چه سود آیدت زین همه گنجِ کور؟
که فردا شوی زیرِ خاکِ فتور»
۱۱۳.
«مبادا که دل بر فریبش نهی
ز دوزخ درِ خویش بر خود گُهی!»
۱۱۴.
«خدا داد اگر مال، آن را ببخش
که روزی تو مانی به نیکی و بخش»
۱۱۵.
«مپندار جاوید این مال و کین
که پایان ببینی چو آیی به دین»
۱۱۶.
چو قارون بدید آن نگاه و سخن
به خشم آمد از قول آن مردِ فن
۱۱۷.
بگفتا: «منم گنجورِ زمین
که بر موسی و قوم، گشتم نگین»
۱۱۸.
«ندارم نیازم به این پند و بیم
که من شاهگنجم، نه مانند سیم!»
۱۱۹.
بدین فخر، بالا گرفت از همه
نبُد جز تباهی، رهِ واهمه
۱۲۰.
به حیله بیندیشد و نیرنگ کرد
به خشم از کلیم، آتشآهنگ کرد
۱۲۱.
ز زنّی بداندیش، آورد یاد
که او را به فتنه، کند در کمند
۱۲۲.
بفرمود تا پیشِ مردم پدید
بگوید که موسی بدو راه دید
۱۲۳.
چو آن زن به میدانِ مردم رسید
بپرسید موسی، که «ای زن! پدید...»
۱۲۴.
«ز من گر ستم رفته باشد به تو
بگو در میانِ همه، عیبِ نو»
۱۲۵.
ز بیم خدا، زن بگریید سخت
بگفت آنچه پنهان بُد از تیرِ بخت
۱۲۶.
که «ای قوم! قارون به من داد زر
که گویم بر موسی، فریبی دگر»
۱۲۷.
«ولی من ندانم چه گویم دروغ
که ترسم ز آتش، ز بیمِ فروغ»
۱۲۸.
چو این گفت، قارون شد اندر نَدام
بشد روسیاه و به خاکِ خِذام
۱۲۹.
ز شرم آن فتنه، خموش آمد او
ولی دل ز کیفر، سیاه آمد او
۱۳۰.
کلیم اندر آن حال، سر برفراز
بخندید و گفت: «ای خداوند راز!»
۱۳۱.
«تو دانی که قارون چه در سر گرفت
که با فتنه، راهِ ستمگر گرفت»
۱۳۲.
«تو داور، تو بینا، تو یزدان پاک
رهایی تو دادی به مظلوم خاک»
۱۳۳.
چو مردم بدیدند آن فتنهها
دل افکندند از خیالِ هوا
۱۳۴.
به یزدان پناهید و گفتند: «وای!
که قارون چه کرد از ستم، در سرای!»
۱۳۵.
ولی قارون از خوابِ کبر و غرور
نرفتی، نرست از درِ شر و شور
۱۳۶.
به فردای دیگر، به فرّ و به زر
برآمد به بازار با تاج و درّ
۱۳۷.
به ناز و به نخوت، ز کاخش برفت
ز مردم، ز دنیا، ز حق روی تفت
۱۳۸.
نصیحت نکردند دیگر ویاش
که بربست گوش و بدید او خویش
۱۳۹.
به مردم همی گفت: «بینید من!
که شاهِ زمینم، نه بنده، نه زن»
۱۴۰.
«نه موسی، نه هارون، نه آن کس که هست
بدین فرّ و زر نیست حتی به دست»
۱۴۱.
بدین خیرهسری، فتنه برپا نمود
خداوند، بر کیفرش، راه سود
۱۴۲.
فرستاد فرمان به خاک و زمین
که «بردار این فتنهی دیرکین!»
ادامه بخش دوم: از بیت ۱۴۲ تا ۲۰۰
۱۴۲
فرستاد فرمان به خاک و زمین
که «بردار این فتنهی دیرکین!»
۱۴۳
زمین شد به فرمان یزدان شگفت
ز زیرِ قدمگاه قارون برفت
۱۴۴
ز یکباره لرزید کاخش به باد
به مردم پدیدار شد عدل و داد
۱۴۵
فرو رفت قارون به تدریج و درد
که فریاد میزد: «مرا داد کرد!»
۱۴۶
ندید آن جماعت، جز آه و غم
که قارون شد اندر زمین، خود رقم
۱۴۷
ز هر سو ندا آمد از خشمِ خاک
که «این است پاداشِ مردِ هلاک»
۱۴۸
فرو خورد گنج و سرا و سرای
که ننشست جز حسرت و ناله جای
۱۴۹
زمین گنج او را همه درکشید
به یک لحظه شد خانهاش نا پدید
۱۵۰
فغانش بلند آمد از موج خاک
که «ای دادگر، رحم! ای خالق پاک!»
۱۵۱
ولی حکم داور، تمام آمدش
ندادند فرصت، که خام آمدش
۱۵۲
ز مردم، کسی سوی او ننگریست
که دستِ نجاتش، به کس نسپریست
۱۵۳
نداشته یار و نه یاور به جای
که گنجش نراند ز دردی و نای
۱۵۴
خدا خواست تا فتنه گردد هلاک
که قارون شود ننگ دنیا و خاک
۱۵۵
چو فریاد قارون به ناکام شد
به سنگ و به خاک اندر آرام شد
۱۵۶
همه مردم از بیم یزدانِ داد
به خود لرزیدند ز آن روزِ باد
۱۵۷
جوانی بگفت: «ای خداوند هوش!
که دیدیم قارون، فرو رفت و گوش»
۱۵۸
«نکرد آن همه گنج، یاری به وی
نه آن زور و زر، نه زر و نه پی»
۱۵۹
دگر گفت: «کاشک نرفتیم راه
که او رفت با کبر و نخوت، تباه»
۱۶۰
ز آن روز، دلها ز قارون برید
به یزدان، دل و دیده بر حق رسید
۱۶۱
بگفتند: «جز مهر یزدان نکوست
که دنیا چو قارون، سراسر دروست»
۱۶۲
«چه سود آنهمه گنج بیراستی؟
که دارد تو را در هلاکی بَسِی»
۱۶۳
«چه شد آن همه زینت و تخت و تاج؟
که اکنون شدهست او به خاکش رواج»
۱۶۴
«اگر مال دیدی، مکن فخر و کین
که قارون شود درس عبرت به دین»
۱۶۵
«بدان ای برادر، که مال فزود
نه هرگز تو را در رهِ حق گشود»
۱۶۶
«مگر آنکه بخشی به راهِ نیاز
شود آن، تو را رستگاری و راز»
۱۶۷
چو قارون بپیوست با خاک و درد
بماند از وی آوای حسرت به گرد
۱۶۸
به هر جا سخن ز غرورش فتاد
به نفرین و نفرین شد آن روز یاد
۱۶۹
ز کردارِ قارون، شد آگه همه
که مال است بیحق، بلای رمه
۱۷۰
یکی پیر گفت آن زمان در میان:
«چنین است فرجام کبرِ گران»
۱۷۱
«که قارون چو رفت از رهِ حق و داد
خدا داد او را به خاکش فساد»
۱۷۲
«مپندار گنجی بماند به جا
که خواهد ز مالت، بقا با تو تا؟»
۱۷۳
«چو رفتی، نماند به جز نام نیک
ز تو یا سرای تو یا آن توفیک»
۱۷۴
ز کردار قارون، عبرت گرفت
هر آن کو ز دنیا، هوایی نهفت
۱۷۵
دگر بار مردم، به فکری شدند
که با مال دنیا چه نیکی کنند؟
۱۷۶
یکی گفت: «باشد که فردا رسد
به ما هم چنین حادثه بیکسد»
۱۷۷
«اگر مال داری، مکن خیرهسر
به نخوت مپیچ و مبر دست بر»
۱۷۸
«مبادا شوی کور در نعمتش
که گم میکند مردم از همتش»
۱۷۹
ز قارون بماند آن حکایت به دهر
که «شد غرق در خاک، با آن گهر»
۱۸۰
به گوشِ خلایق رسید آن پیام
که دنیا بود فتنه و ناپیام
۱۸۱
نه هرکس که مالش فزون است مرد
که باید دل و دین، و کاری به خرد
۱۸۲
به پایان رسید آن غرورِ تباه
که قارون شد اندر زمین، بیپناه
۱۸۳
نه گنجش بماند، نه فرّش به جا
نه خیل و نه خدمت، نه آن کیمیا
۱۸۴
ز یادش، خلایق شدند اندهناک
که «او شد، ولی ماند نفرین و خاک»
۱۸۵
بدان ای برادر، که دنیا فریب
چو قارون شدی، میشود روز، سیب
۱۸۶
اگر مال داری، به مردم ببخش
که باشد تو را رستگاری به نقش
۱۸۷
مکن کبر و نخوت، مبر خیره راه
که گردد تو را عاقبت، درد و آه
۱۸۸
چو دیدی فقیران، دلت گرم کن
به بخشش، دل خود ز آزَرم کن
۱۸۹
که قارون به مال آمد از یاد حق
به خاک اندر افتاد با آن ورق
۱۹۰
چه سود آنهمه کیسه و سیم و زر؟
که نفرین شد آخر به رویش گذر
۱۹۱
به پایان، به زاری فرو شد به خاک
بماند از غرورش، سرود و هلاک
۱۹۲
نه آن تخت، نه گنج، نه آن نام و ننگ
نراند ز دوزخ، نه شد جان به چنگ
۱۹۳
بشد تا نشانش نماند به جا
فرو رفت با آن غرور و ریا
۱۹۴
ز کردار قارون، جهانی شنید
که دنیا فریب است و عبرت پدید
۱۹۵
تو ای دل! به دنیا مباش ایستوار
که ماند یکی نام نیکو، به کار
۱۹۶
مکن زَر، خدای خود و آرزو
که قارون شد از مال، بیآبرو
۱۹۷
ز کردار او پند گیر و شنو
که دنیا نماند به کس، جز نکو
۱۹۸
خدا را پرست و به مردم ببخش
که آید تو را خیر و عزت به نقش
۱۹۹
بدان، تا نباشی چو قارون به خاک
که دنیا گذرگاه باشد، نه خاک
۲۰۰
به یزدان و مهرش، دل اندر ببند
که او را بود ملک و گنج و پسند
بخش سوم: عبرت و پیام نهایی
از بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰
۲۰۱
به یزدان و مهرش، دل اندر ببند
که او را بود ملک و گنج و پسند
۲۰۲
نه آن زر که قارون به دنیا فزود
به روزِ هلاک،ش نیامد به سود
۲۰۳
چو قارون به خاک اندر افتاد زار
بماند از وی آواز نفرین و بار
۲۰۴
ز کردار بد، شد زمین گور او
نه نام و نه ننگ و نه دستِ نو
۲۰۵
به تاریخ ماند آن حکایت ز او
که دنیا پرستی نیارد رُخو
۲۰۶
جوانی بپرسید از آن روزگار
که «چون شد که قارون شود شرمسار؟»
۲۰۷
جوابی شنید از حکیمان دیر
که «مالِ فزون کرد دل را اسیر»
۲۰۸
«چو قارون ز دانش، فزون دید خویش
نپیوست با مهرِ دادارِ خویش»
۲۰۹
«خودش را خدا دید و گنجش خدا
فراموش کرد آن همه عهد و را»
۲۱۰
«نداد آنهمه مال، یک شب امید
به دستش نیامد ز بخشش نوید»
۲۱۱
«چو فریاد برداشت در قعر خاک
نراند ز بلا آن همه گوهر پاک»
۲۱۲
«اگر گنج میخواهی ای مرد پاک!
ببخش آنچه یزدان نهد در مغاک»
۲۱۳
«که بخشش فزاید تو را قدر و شأن
برآرد تو را از زمین تا سما»
۲۱۴
«مپندار دنیا بماند به جا
که بیمهر یزدان ندارد بقا»
۲۱۵
«چو قارون شود مال، بینور و سود
که بیحق نراند تو را در وجود»
۲۱۶
شنید این سخن آن جوان با دلیر
بگفتا: «نروم راه قارون به دیر!»
۲۱۷
«اگر مال دارم، دهم در رهش
نپرورم اندر دل آز و کِشش»
۲۱۸
«که دنیا نماند، نماند ریا
به نیکی بود یادگارم بقا»
۲۱۹
پس آموخت قومِ کلیم از هلاک
که هر مال بیحق، بُوَد دام و چاک
۲۲۰
در اندرز قارون بماند آن نشان
که دنیا نیرزد به کبر و گمان
۲۲۱
تو ای دل! ز قارون بگیر این پیام
که نفرین شود مالِ بینقش و نام
۲۲۲
تو ای مرد بینا! مکن خیرهکار
که قارون شد آخر، اسیرِ غبار
۲۲۳
ببخش آنچه داری به فقرای خاک
که گردد دلت پاک و جانت سماک
۲۲۴
چه سود آن همه مال بیراستی؟
که آرد تو را در رهِ کاستی
۲۲۵
تو از قارون و فرجام او پند گیر
به پرهیز و بخشش، دلت کن دبیر
۲۲۶
نه آن گنج ماند، نه آن زور و زر
نه آن کاخ پر شکوه و گهر
۲۲۷
بماند از او آیهای در کلام
که دنیاپرستی بود ننگ و دام
۲۲۸
کسی کو کند مال دنیا خدای
به خاک اندر آید چو قارون به جای
۲۲۹
ببخش آنچه یزدان دهد از کرم
مکن خانه آباد و دل در ستم
۲۳۰
که در روز محشر بپرسند سخت
ز مالت، ز کارت، ز بخش و ز رخت
۲۳۱
اگر بخشش آموختی در زمین
شود خانهات در بهشتِ یقین
۲۳۲
وگر گنج قارون شوی بینیاز
نباشد نجاتت، نبیندت راز
۲۳۳
ز کردار قارون، جهانی شِکفت
که با آن همه گنج، جان را گرفت
۲۳۴
چو عبرت شد آن سرگذشتِ کبود
به دلها در آمد پیامِ وجود
۲۳۵
جهانی ز کردار او پند برد
که قارون نراند به گنجش نبرد
۲۳۶
تو ای دل! اگر مال دنیا فزود
مکن کبر و نخوت، مکن دل کبود
۲۳۷
بده مال در راه پاکانِ خاک
که آید تو را رحمت از یار پاک
۲۳۸
به فقرای دلسوخته مهر کن
که گردد دلت شاد و جانت سخن
۲۳۹
مکن مثل قارون که دنیا گرفت
به جای نجات، از خدا جدا گرفت
۲۴۰
چو قارون به خاک اندر افتاد و مرد
بماند از غرورش، فقط درد و گرد
۲۴۱
تو ای بنده! بیدار باش از فریب
که دنیا گذرگاه و خاکش نسیب
۲۴۲
خدایی که دادت، ستاند همه
مکن پشت بر دین و بر واهمه
۲۴۳
اگر مال خواهی، بخواه از خدا
که او میدهد روزیِ بیریا
۲۴۴
تو با بخشش و عدل، سرخوش بمان
مکن همچو قارون، به ظلمت گمان
۲۴۵
نباشد تو را جز عمل ماندگار
که آن است همراه در روزِ کار
۲۴۶
نه آن کاخ، نه آن تخت، نه آن گروه
نه آن زر که قارون به خاک اندروه
۲۴۷
ز قارون نماند جز افسانهای
که دنیای او بود بیچشمهای
۲۴۸
تو ای بنده! با خلق، خوشخو بزی
که در نیکی و مهر، باشد غرضی
۲۴۹
مپندار دنیا بود جاودان
که گردد به ناگاه، گورت عیان
۲۵۰
خداوند بخشنده، یزدان پاک
بدهد آن که بخشید بینقش و خاک
۲۵۱
ببخش آنچه یزدان دهد روز و شب
مکن دل پر از کبر و نخوت، به تب
۲۵۲
که دنیا نیرزد به کین و غرور
نماند کسی جاودان در سرور
۲۵۳
بدان ای برادر! که قارون چه کرد
که از گنج، شد خانهاش تیرهگرد
۲۵۴
نه با مردمش مهربانی بُدی
نه اندر دلش شادمانی بُدی
۲۵۵
فرو رفت با گنج در قعر خاک
بماند از وی آواز نفرین و شاک
۲۵۶
تو ای جان! چو خواهی نجات از بلا
مکن تکیه بر مال و ساز و ریا
۲۵۷
بکن دست در کار نیکو و داد
مکن خانه آباد و دل بیمراد
۲۵۸
خدایی که قارون فرو برد خاک
تواند تو را برکشد، پاکپاک
۲۵۹
تو ای دل! ز قارون بگیر این سرود
که بیحق نراند تو را در وجود
۲۶۰
خدا را پرست و ز دنیا مبر
که دنیا بود سایهای بیثمر
۲۶۱
مپندار باقیست این خاک و زر
که ماند یکی نام نیک از گهر
۲۶۲
جهان را بُوَد اعتباری نهان
که گردد فنا، بینشان در زمان
۲۶۳
تو با حق بمان، ترک دنیا بکن
که قارون شد از مال خود بیسخن
۲۶۴
ببخشش ز یزدان بُوَد پایدار
که ماند تو را در دو عالم، نگار
۲۶۵
نماند از قارون به جا جز ملام
که در فتنه افتاد و گم شد به دام
۲۶۶
تو از خاک آمدی، از خاک رو
بکوشی که باشی در این خاک نو
۲۶۷
به دنیا مپیچ و به دنیا مبند
که قارون به دنیا شد اندر گزند
۲۶۸
نشد کار قارون به نیکی رقم
که ماند از وی آه و حسرت به هم
۲۶۹
تو با مردمان باش یار و شفیق
که گردد تو را نام نیکو رفیق
۲۷۰
نماند به دنیا به جز نامِ نیک
که آن است اندر دو عالم، شریک
۲۷۱
ز قارون بماند روایات زشت
که او شد ز کبر و غرور خجل گشت
۲۷۲
تو ای دل! به یزدان، دلافروز باش
به بخشش، دلخوش، به نیکی تلاش
۲۷۳
نه قارون، نه گنجش، نه آن فرّ و بخت
نجاتش ندادند در روز سخت
۲۷۴
بماند ز کردار او، نالهای
که دنیا فریبد تو را لحظهای
۲۷۵
خدا را بخوان، مال دنیا مبر
که آخر چو قارون شوی بیخبر
۲۷۶
تو با نور ایمان، بسوزان هوا
که آید تو را رستگاری ز جا
۲۷۷
به یزدان تو بنگر، به دنیا مچسب
که آید ز دنیا تو را درد و چسب
۲۷۸
مکن دل در این خاک، مأوا و بس
که قارون شد از خاک، منزلنفس
۲۷۹
تو با عدل و بخشش، بزی نیکدل
که گردد تو را جود، راه از اجل
۲۸۰
نه گنج، و نه زر، و نه کاخ بلند
نماند، بماند یکی کارِ بند
۲۸۱
اگر مهربانی کنی با کسان
تو را هم در این ره بود همنشان
۲۸۲
جهان گذر است و بقا نزد حق
مکن پای بر خاک بیسایه، شق
۲۸۳
که روزی شوی خاک، چون قارون دون
که مالش نراند سوی علم و فنون
۲۸۴
ز کردار قارون، بگیر این پند
که دنیا بود فانی و بیگزند
۲۸۵
خدا را پرست و به مردم ببخش
که آید تو را مهر او، تاج نقش
۲۸۶
چو ختم آمد این قصهی پر ز درد
بگیر این پیام از رهِ رنج و گرد
۲۸۷
که دنیا گذرگاه و راهیست تنگ
مکن جان خود را در این ره به ننگ
۲۸۸
ببخش و بیامرز، بخوان نام دوست
که در عاقبت ماند آنچه نکوست
۲۸۹
تو با عشق یزدان، به فردا نگر
که قارون شد از مال دنیا گذر
۲۹۰
نه گنجش بماند، نه نام و نشان
نه آن فر و تخت و نه آن همگمان
۲۹۱
چو اهلِ نجاتی، بکن بندگی
مکن همچو قارون، ستم، خودسری
۲۹۲
به پایان رسید این سرودِ عیان
بماند تو را مهرِ یزدان، نشان
۲۹۳
بدین قصه، عبرت بجوی از گذر
که پایان بُوَد خاک و خاموش درر
۲۹۴
تو ای جان! بکن با خدا زندگی
که گردد تو را آن، رهِ بندگی
۲۹۵
مپندار که قارون نماند، بمان
تو با یاد یزدان، مکن ناروان
۲۹۶
ز کردارِ او، شرم گیر و حذر
که نفرین شد آخر به رویش گذر
۲۹۷
تو با عشق و بخشش، بساز این جهان
که فردا تو را نفع باشد، نه زیان
۲۹۸
خداوند بخشنده، یار تو باد
که از فتنهها جان تو بر گشاد
۲۹۹
به یزدان تو پیوند و ترک هوس
که پایان بُوَد جان تو با نَفَس
۳۰۰
سپاسی ز دل باد بر کردگار
که از قارون، آورد پندی به کار
باسمه تعالی
📜 نتیجهگیری منظومهی «قارون؛ عبرت زراندوزی»
سرگذشت قارون، یکی از روشنترین نمونههای عبرتآموز تاریخ است. او از قوم بنیاسرائیل و از خویشاوندان حضرت موسی (ع) بود و در آغاز، فردی آگاه و برخوردار از دانش الهی به شمار میرفت. اما هنگامی که مال و ثروت دنیا در اختیارش قرار گرفت، بهجای شکر و تواضع، گرفتار غرور، بخل، و تکبّر شد.
قارون ثروت خود را نه لطف خداوند، بلکه حاصل دانش شخصی و تلاش خود میدانست و از این رو، نه تنها از پرداخت حق فقرا و نیازمندان خودداری کرد، بلکه حتی مردم و پیامبر خدا را به تمسخر گرفت. این کفران نعمت و تکبّر آشکار، او را به نقطهی سقوط و هلاکت کشاند. سرانجام، طبق وعدهی الهی، زمین دهان گشود و قارون و گنجهایش را در خود فرو برد؛ تا برای همیشه مایهی عبرت آیندگان شود.
از این داستان میتوان دریافت که ثروت، در ذات خود نه نیک است و نه بد؛ بلکه نحوهی استفاده از آن است که خیر یا شر را پدید میآورد. هرگاه مال دنیا انسان را از یاد خدا و مردم غافل سازد، آن ثروت به وبال و عذاب الهی تبدیل میشود. چنانکه خداوند در قرآن کریم میفرماید:
«إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ... وَلَا تَنسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیَا وَأَحْسِنْ کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ»
(قصص: ۷۶ تا ۷۷)
در پایان، این منظومه هشدار میدهد که مال بیایمان، عاقبتی چون قارون خواهد داشت؛ و تنها راه رستگاری، تواضع، بخشش، و بندگی خداوند است. هر که از سرگذشت قارون عبرت نگیرد، خود را در معرض همان سقوط خواهد یافت.
📌 پیام اصلی:
مال را وسیلهی احسان و تقوا کن، نه مایهی فخر و غرور؛
که زمین برای قارون کافی بود، برای تو نیز خواهد بود...
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۳