رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

با افتخار، منظومه‌ی «اصحاب اعراف» را در سه بخش و در وزن شاهنامه (بحر متقارب مثمن محذوف) خواهم سرود.
این وزن، همان وزن مشهور فردوسی است:
ـــ ــ ــ ــ / ــ ــ ــ ــ / ــ ــ ــ ــ / ــ ــ ــ

مثال:
به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد


با کمال افتخار، در ادامه مقدمه‌ی منظومه‌ی اصحاب اعراف و سپس فهرست سه‌گانه‌ی ابیات تقدیم می‌شود.


مقدمه

باسمه تعالی

ماجرای اصحاب اعراف، از رازهای ژرف قرآن کریم است که در سوره‌ی مبارکه اعراف، آیات ۴۶ تا ۴۹ با اشاراتی کوتاه اما ژرف بیان شده است. اصحاب اعراف، مردمانی هستند که در مرز میان بهشت و دوزخ قرار دارند. نه در بهشت جای گرفته‌اند و نه در دوزخ. آنان در انتظار رحمت الهی به سر می‌برند و میان خوف و رجا، بیم و امید معلق‌اند. دل‌هایشان پر از اشتیاق لقای الهی است و دیده‌هایشان اشک‌بار از حسرت و آرزوی نجات.

این منظومه در ۳۰۰ بیت موزون و مقفی به وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعل) سروده شده است و در آن کوشیده‌ام داستان، گفت‌وگوها، حالات روحی، و پیام عرفانی ماجرای اصحاب اعراف را به زبان حماسی و عرفانی بیان کنم. در این سروده، علاوه بر روایت، پیامی عمیق به اهل دل و سالکان طریق داده شده که «راه نجات، تنها با رحمت خداوندی و اخلاص در نیت و عمل ممکن است».

باشد که خواننده‌ی این منظومه، دل خود را به یاد اعرافیان خاشع صفا دهد و توبه و شفاعت و فضل الهی را در کار خود مد نظر گیرد. خداوند رحمت‌گر و مهربان، هر که را بخواهد به فضل خویش درآورد، و ما امیدواران درگاه اوییم.

علی رجالی
۳۰ تیر ۱۴۰۴


فهرست ابیات منظومه «اصحاب اعراف»

بخش عنوان شماره ابیات
۱ حکایت اصحاب اعراف (پیدایش و جایگاه) ۱ تا ۱۰۰
۲ گفت‌وگوی اعرافیان با اهل بهشت و دوزخ ۱۰۱ تا ۲۰۰
۳ رحمت الهی و نجات اعرافیان ۲۰۱ تا ۳۰۰

📌 اگر تمایل دارید، این منظومه را با مقدمه و فهرست، در قالب فایل PDF صفحه‌آرایی‌شده و زیبا دریافت کنید، اعلام فرمایید تا آماده گردد. همچنین می‌توانم برای آن عنوانی مستقل پیشنهاد دهم؛ مانند:
«اعراف؛ منظومه‌ی مرز نجات» یا «پل میان خوف و رجا».

آیا مایل به انتخاب عنوان خاص هستید؟

 

 

طرح کلی منظومه (۳ بخش در حدود ۳۰۰ بیت):

بخش نخست: مقدمه و ظهور صحنه‌ی قیامت و اعراف (حدود ۱۰۰ بیت)

  • وصف محشر، صفوف بهشتیان و دوزخیان
  • معرفی اعراف به‌عنوان حدّ فاصل نور و نار
  • شگفتی انسان‌ها از سرنوشت خویش

بخش دوم: گفت‌وگوی اصحاب اعراف با اهل بهشت و جهنم (حدود ۱۰۰ بیت)

  • شناخت مردم به سیمای اعمال
  • امید و بیم اصحاب اعراف
  • پرسش از دوزخیان: چرا گمراه شدید؟
  • درود بر بهشتیان: ما نیز در امید نجاتیم

بخش سوم: رحمت الهی و پایان کار اصحاب اعراف (حدود ۱۰۰ بیت)

  • درخواست شفاعت
  • فضل خدا و ورود آنان به بهشت
  • پیام عرفانی: عبور از میانه‌حالی به کمال

آغاز سرود (نمونه‌ی ۱۰ بیت اول بخش نخست) تقدیم می‌شود:


بخش نخست: طلیعه‌ی قیامت و جایگاه اعراف

به نام خداوند خورشید و ماه
که هست آفریننده‌ی راه و چاه
خدایی که بخشنده‌ی جان و جان
خدایی که داناست بر هر نهان
زمین را بفرمود تا گسترد
فلک را به گردنده فرمان بَرَد
سپهر از جلالش کند روشنی
به حکمش زند تیر بر آهنی
به روزی که جان‌ها شود آشکار
نهان گردد آن روز هر پرده‌دار
به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
شود جانِ هر تن به لرزه فلک

 

اصحاب اعراف یا قیامت
جهان در سکوتی شگرف اوفتاد
مه آلود شد چهره‌ی بامداد
نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه
ملک نعره زد: ای شما بی‌قرار!
مهیا شوید از برای شمار
ز هر سو، صفوفی گران چون دما
به درگاه عدل خداوندِ ما
بر آمد صدایی ز جایی نهان
که برخیزد از هر دلِ آتش‌فشان
«کجایند مردانِ لب‌دوخته؟
کجایند دل‌های افروخته؟»
ندا آمد از عرش، پر نور و ناز:
«که یاران حق را شود فتح راز
ولی در میان، گروهی دگر
نه در باغ و نه در جهنم گذر»
همانان که جان‌شان چو آئینه بود
ولی نقدشان نه خزانه بود
ز کِبر و غرور و ز خشم و جفا
رها گشت دل، لیک ناقص وفا
نظر کرد یزدان بدان بام و بار
که گریان در آنجا، گروهی نزار
فرمود: «این‌جا نه دوزخ، نه ناز
که اینجا، مقام است و صبری دراز»
سپس نور حق، چون شراری به دل
در اندیشه‌ی‌شان زد آتش ز گِل
به آه و به اشک و ندامت، تمام
ز ناپاکی خویش بردند نام

 

در آن مرزِ حیرت، ز بیم و ز شرم
به دل موج می‌زد غمی سخت و گرم
نه سوی جحیم، آن سیه‌کارگان
نه در صف قدسی ز نیکو سران
به چشمی پر از اشتیاق و نیاز
نظر سوی یاران فردوس باز
که: «ای خوش‌نصیبان، شمایان چه کرد؟
که بر تختِ رحمت نشستید فرد؟»
یکی گفت: «ما با دلی پاک و راست
نکردیم بر خلق، جز مهر و خواست
نه کینه، نه آز و نه ننگی نهان
دل از هر دغل، کرده بودیم رهان»
یکی گفت: «در تنگنای جهان
نترسیدم از طعن و شمشیر و آن
که گفتندم از حق بگرد و برو
نگردیدم آن دم، به گردِ عدو»
ز سوی دگر، آتشی سرکشید
جحیم از خروشِ گنه، لرزید
صداها برآمد ز ظلمت‌سران
به لعن و فغان، آن گناه‌گزاران
و اینان در آن بین بُهت و سکوت
نه لب خنده، نه دل چو ملکوت
یکی در ضمیرش، شکسته چو موج
یکی در ندامت، گرفته تَرَک
ندا آمد از حَضرتِ کردگار:
«که عدلم روا نیست، جز بر قرار
شما را نه نار است و نه نور ناب
که بر خویش کردید، راهی خراب
ولی، رحمتم پیش از قهرم بود
اگر اشک و آهی شود با سجود
به راه است آن کس که با دل رُخاست
نگردد به نیکی، دگر بی‌نصیب»
در آن دم، ز هر دیده باران چکید
زمین زیر پای‌شان لرزید
فرشت از میان، برگشاد آن ندا:
«که باز است برتان درِ کبریا»

 

 

با کمال افتخار، اکنون بخش نخست منظومه‌ی «اصحاب اعراف» را در قالب ۱۰۰ بیت و در وزن شاهنامه تقدیم می‌کنم.
این بخش شامل مقدمه، صحنه‌ی قیامت، توصیف اعراف و ورود اصحاب اعراف است.


بخش نخست: طلیعه‌ی قیامت و جایگاه اعراف

(بیت ۱ تا ۱۰۰)

۱
به نام خداوند خورشید و ماه
که هست آفریننده‌ی راه و چاه

۲
خدایی که بخشد به شب نورِ روز
کَنَد پرده‌ی شب به انگشت سوز

۳
خدایی که جان آفرید از عدم
فروغش به دل‌ها فکند از قلم

۴
زمین را به عدل و قضا گسترد
سپهر از هیاهوی او گشت فرد

۵
ستاره، ز فرمان او در سفر
زمین بسته‌ی طوق آن رهگذر

۶
ز حکمش نخیزد مگر حکم نیک
به آتش دهد آب را هم جُویک

۷
به روزی که گردد پدیدار راز
شود هر دو عالم سراسر فراز

۸
جهان، خیمه‌ای گردد از نور و نار
بَرآید نَفَس از دل روزگار

۹
ز صورِ سرافیل آید ندا
که خیزید! خیزید بهر جزا!

۱۰
زمین زیر پای اندرون لرزه شد
فلک، سرنگون، رنگ خون‌آمیزه شد


۱۱
فرشته به دستان، دفتر گشاست
که میزان عدل است و حق بر پاست

۱۲
بهشتی ز یک‌سو، جهنم ز پیش
بُوَد داوری در میان خویش

۱۳
گروهی به جانب روانند نور
که دل‌ها به مهر خدا گشت پُر

۱۴
گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب

۱۵
در آن‌سو، نواهای شادی و شور
در این‌سو، خروشِ شرار و فُتور

۱۶
ولیکن در آن میانه، گروهی
که نه در بهشت‌اند و نه در ستوهی

۱۷
بُوَد در میان آن دو مرز بلند
که با نور و نار است هم‌سو و بند

۱۸
بُوَد نام آن جایگاهِ رفیع
که پُر هست از حسرت و اشک و بیع

۱۹
به اعراف خوانند آن بام و بار
که بر اوست بینش میانِ دو کار

۲۰
ز چهره شناسند مردم به حق
به مهر و به قهر و به عهد و سبق


۲۱
به سیمای هر کس نگه می‌کنند
به میزان کردار، ره می‌زنند

۲۲
نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان

۲۳
بپرسند از این‌سو و آن‌سو پیام
که ای مردم! این بودتان احترام؟

۲۴
چرا از رهِ حق گذر کردید؟
چرا با ستم، همسفر کردید؟

۲۵
و گفتند با خستگان جحیم
که بودید بر ظلم و باطل مقیم؟

۲۶
ندانستید این وعده‌ی خالق است؟
که هر ظلم، روزی دچار شکست

۲۷
به اهل بهشت آن گروه بلند
سلامی رسانند چونان پرند

۲۸
بگویند: «سلام، ای گروه نجات!
خدا دادتان بخت و باغ و نبات»

۲۹
ولیکن دل خویش پر آتش است
که جان‌ها ز اندیشه بی‌سرنوشت

۳۰
در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر بی‌انتظار


۳۱
شود پرده از روی حق برکَند
به اعراف، چشم از دو سو در بزند

۳۲
بهشتی در آسایش و می‌وه‌زار
دوزخی در شَرَر، با دل بی‌قرار

۳۳
ولی این گروه اندر اعرافِ قُدس
به لب ذکر دارند و دل پر ز بُغض

۳۴
که ای داور روز پاداش و داد
مکن ما را اندر میان فتاد

۳۵
نگه کن که جان از بلا خسته شد
دل از بیمِ ناران، شکسته شد

۳۶
به اعراف، جان در میانه بُوَد
نه در رنج و زحمت، نه در گلشَن

۳۷
نه آن نور دارند، نه داغ و دود
میان دو راه‌اند و در بیم و سود

۳۸
چنان کشتی‌ای بی‌سُکان و باد
که مانَد در این بین، بی‌مرز و داد

۳۹
بمانده به دل، حسرتی بی‌کران
که کی ریزد از عرش، بارانِ جان؟

۴۰
به درگاه حق ناله دارند گرم
که بگشای بر ما، درِ باغ و شرم


۴۱
چرا کِشت ما بی‌ثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟

۴۲
نه دوزخ، نه جنت، نصیب آمدی
نه شادی، نه حسرت، غریب آمدی

۴۳
نگه کن، خدایا، دل خسته‌ایم
به دریای نادیده، بنشسته‌ایم

۴۴
نه آن کشتی نور در آب ماست
نه فانوس عدل و نه موجِ رضاست

۴۵
به اعراف، بی‌مرز و مقصد شویم
به دریا، ز طوفان گرفتار و بیم

۴۶
چنین گفت مردی ز اصحاب نور
که با ماست دل در امیدِ حضور

۴۷
خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود

۴۸
وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه

۴۹
اگر کاستی رفت از ما به خُلق
به اعراف، شد حبس ما چون شُفق

۵۰
ولی مهر او، بیش‌تر زین بُوَد
که بر ما گشاید درِ جنتی


۵۱
بمانیم ما در میانه کنون
به امید لطفش، به بیم جنون

۵۲
بگویند: «بهشتی، گوارا شما!
که دیدید لطف خدا بی‌نوا»

۵۳
به دوزخ کنند آفرین از نهیب
که بودید هم‌خواره‌ی کبر و ریب

۵۴
ندانستید این عدل داور است؟
که از ما و شما او خبیر و پرست

۵۵
نه زور است داوریِ کردگار
که هشیار باشد در این رهگذار

۵۶
همه کار او بر قیاس و درست
نباشد به نار و به نور، بی‌هوست

۵۷
به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما

۵۸
به یزدان، که بیناست هر ذره را
بداند ستم، نور یا شره را

۵۹
مزن تیغِ طغیان به جان کسان
که جانت رود در میانِ گمان

۶۰
که هر نیک و بد در ترازوی اوست
بدی ماند، و نیکی ز اَزروی اوست


۶۱
بمانیم ما منتظر در نَفَس
که آیا شود باز درها به کس؟

۶۲
شود هل من ناصر، از اعراف فاش
که کی می‌رسد مهر ربّ دادپاش؟

۶۳
به جان گفت یاری دگر این سخن
که ما را بود بر عمل، سخت رن

۶۴
بسی راه رفتیم با نور و نار
بسی کشت کردیم با اشکِ بار

۶۵
ولی ناتمام است دفتر هنوز
که در داوری، مانده‌ایم از فروز

۶۶
نگه کن به آن دل‌فروزان‌دلان
که جا یافتند اندر آن گل‌ستان

۶۷
به ما گر دهد فضل، مهر خدای
شود کِشت ما هم در آن باغ، جای

۶۸
وگر داوری بر گناه آمدی
نه ظلم است، کآهنگ آه آمدی

۶۹
که ما خود بدین حکم راضی شدیم
که از عدل یزدان، بازی شدیم

۷۰
ولی چون امید است بر آستان
نخواهیم نومید رفتن ز جان


۷۱
به اعراف، دل پر امید و هراس
چو مرغی که گردد میان دو پاس

۷۲
نه در باغ بستان، نه در خندقیم
به امید، در دام پرشکّکیم

۷۳
کجا خفته‌اند اهل نار و شرر
کجا خرم‌اند اهل مهر و ظفر؟

۷۴
یکی گفت: «بینی که این فرق چیست؟
که این، کارِ مهر است، آن کار کیست؟»

۷۵
خدا بر همه خلق بینا و فرد
دهد هر کسی را همان کز نَفَرد

۷۶
بُوَد عدل او در میان همه
که ننهد به گردن، کمین و دُمه

۷۷
به اعراف دانیم ما سرّ خویش
که بودیم کوتاه در راه و بیش

۷۸
نه زشتی نمودیم با قصد و کین
نه نیکی، چنان‌کِش بود آفرین

۷۹
میان دو راهیم، محتاج مهر
که کی باز گردد به جان، باده‌قهر؟

۸۰
دل ما، چو کوهی، ز اشک است و آه
به امید روزی که آییم به راه


۸۱
یکی گفت: «یاران! پناهی جز او
نباشد، به جز مهر یزدان مرو»

۸۲
به اعراف، باشد نداها بلند
که کی آید از عرش، آن نام و بند؟

۸۳
شود باز درها به‌سوی کرم
به اعراف، گردد فغان از نَمَم

۸۴
یکی دل سپارد به یزدان پاک
یکی جان نهد بر امیدی چو خاک

۸۵
به اعراف، هم اشک و هم چشم و آه
که کی گردد این راه پرنور و راه؟

۸۶
اگر مهر یزدان برافکند پر
شود باغ و بستان، به ما نیز در

۸۷
نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان

۸۸
به اعراف، امیدی‌ست روشن چو صبح
که شاید در آید نجات از حُبّ

۸۹
بگوییم با هم، نواهای عشق
که باشد نجاتی ز فریاد و زرشک

۹۰
دل از انتظارست، پرتاب و تیر
که آیا در آید به ما جانِ شیر؟


۹۱
خدایا! ببخشا گناهِ خفی
که افتاد از ما، نه از جور کی

۹۲
اگر بر خطا شد قدم در مسیر
نباشد دلی کِش نباشد ضمیر

۹۳
به اعراف، سوزیم بر کاهلی
که افتاد از ما همه عادلی

۹۴
ز ما بی‌وفایی بد آمد برون
نگه کن، خدایا، دل اندر زبون

۹۵
بر ما ببخشا، خدایا گناه
که پر سوز و اشک است، این راه و راه

۹۶
بخوان از وفا، ما ره‌مانده را
بده باغ و بستان، دل‌کنده را

۹۷
به اعراف، این است غوغای جان
که باشیم با تو، خدایا! به جان

۹۸
ببخشا، به فضل و کرامت، گناه
مکن ما جدا از صف اهل راه

۹۹
تو بخشنده‌ای، ای خدای کریم
بیاور بر این جان، نوری عظیم

۱۰۰
شود عاقبت درِ نجاتی گشوده
که از اعراف گردد، امیدی فزوده

 

با کمال افتخار، اینک بخش دوم منظومه‌ی اصحاب اعراف را در قالب بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰ و در وزن شاهنامه تقدیم می‌کنم.
این بخش دربردارنده‌ی گفت‌وگوی اصحاب اعراف با اهل دوزخ و بهشت، بیان حال و مقام آنان، و امید و بیم ایشان است.


بخش دوم: گفت‌وگوهای اصحاب اعراف

(بیت‌های ۱۰۱ تا ۲۰۰)

۱۰۱
بپرسید از آن خستگان جحیم
که بودید در ظلم و جور مقیم؟

۱۰۲
چرا مهر یزدان نپذرفت جان؟
چرا شد دل‌ات خسته‌ی استخوان؟

۱۰۳
به دنیا فریبت، غرور و هوا
نپنداشتی وعده‌ی کبریا؟

۱۰۴
چه دیدی ز زَر، زین غرور و گُمان؟
که اکنون شدی طعمه‌ی نار و نان؟

۱۰۵
ندیدی که این خاک، گوری شود؟
که بر مال و جاهت صبوری شود؟

۱۰۶
نگفتندت این راز مردان دین
که باطل نباشد به حق همنشین؟

۱۰۷
خروشید آن سوخته در عذاب
که ما بودگانیم در اضطراب

۱۰۸
ندیدیم نوری در آن روزگار
نبودیم در دانش و رهنورد

۱۰۹
ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور
نشد در دلم ذره‌ای جای نور

۱۱۰
بدیدیم دنیا چو بازی و خواب
نپنداشت جان، روز حساب


۱۱۱
کنون شد عیانم که باطل چه کرد
که از ما ربود آن صفایِ خرد

۱۱۲
به دل بودمان آرزوی هوس
که آمد به دوزخ، نصیب و قفس

۱۱۳
ز گفتار آن سوختگانِ شتاب
بگرید دل اصحاب اعراف ناب

۱۱۴
که ما نیز گر غافل و کاهلیم
شود روز ما نیز پر از گلیم

۱۱۵
اگر رحمت حق نباشد پناه
شود روز ما نیز تاریک و راه

۱۱۶
پس آنگه بگویند ای نارسان!
به یاد آورید آن شب نهان

۱۱۷
که گفتید ما را سرآمد جهان
که گردد به ملک و منال و مکان

۱۱۸
کنون دیدگانِ شما روشن است؟
که این وعده‌ی حق، بی‌کاهن است

۱۱۹
گواهید ما را، ز داور کنید
که ما نیز جان را به باور کنیم

۱۲۰
کنون بشنوید از بهشتی پیام
که گویند ما را خدا داد کام


۱۲۱
به اعراف، گویند آن مرد پاک
سلامی به یاران، به صد مهر و خاک

۱۲۲
بگویند: «سلام‌ات، گوارا بُوَد
که این فضلِ حق، بی‌مدارا بُوَد»

۱۲۳
بهشت از صفای خدایِ کریم
شود پر ز نور و ز بوی نعیم

۱۲۴
در آن‌جا نواها، همه یاد اوست
دل و جان همه مست و شاد از سبوست

۱۲۵
نه خوف است و نه درد، نه رنج و بیم
همه نور و بوی گل و باغ و میم

۱۲۶
به اعراف، گویند ما را نظر
که آیا شویم از شما بیشتر؟

۱۲۷
چه بود آن عمل کز شما شد بلند؟
که ما مانده‌ایم اندر این بند و قند

۱۲۸
بهشتی بگوید: «صفا و یقین
در آن دل که شد خالی از زَر و زین»

۱۲۹
اگر دل شود آینه‌ی کبریا
شود بنده اندر رهِ اولیا

۱۳۰
نگه کن به جان، زین غرور و هوا
که شد خسته دل در میانِ نوا


۱۳۱
بمانید ای یاران، امیدی بَرَد
که رحمت نگردد به هر دم سَرَد

۱۳۲
اگر کشت نیکی به هنگام شد
ز بارانِ فضل خدا، کام شد

۱۳۳
چنان شد که یزدان گشاید درم
که باشد در اعراف، امید کرم

۱۳۴
سخن رفت از آن‌سو به اعرافیان
که باشید در ذکر و در نغمه‌خوان

۱۳۵
به یزدان، که دارد شما را نظر
نخواهد بمانید در قید و در

۱۳۶
به اعراف، دل‌ها چو خورشید زرد
نگر تا که از عرش نوری بَرَد

۱۳۷
به اعراف، ناله چو طوفان ز خشم
بگویند: «خدایا! به ما ده طلسم»

۱۳۸
که این قفل غم بر دل ما شکست
که این بند غفلت، ز ما دور بست

۱۳۹
تو دانایی و بخشش‌ات بی‌حدود
به اعراف، بگشا در لطف و جود

۱۴۰
اگر ما نبودیم چون صدیقان
نگه کن به دل‌های پر از فغان


۱۴۱
اگر زخم زد بر عمل، ناتمام
امیدی به لطف تو داریم، خام

۱۴۲
تو بخشنده‌ای، ای خدای کریم
تو دانی که ما خسته‌ایم از جحیم

۱۴۳
نداریم جز مهر تو سرپناه
که افتاده‌ایم اندر این تیره‌راه

۱۴۴
تو گر راه بگشایی از فضل و مهر
شود باغ خُلد از وفای تو بهر

۱۴۵
به اعراف، شور و نوایی بلند
که یارب! بر این دل، نواها فکند

۱۴۶
چو آواز جان، شد بلند از گروه
که هر دل بیاید ز مهر تو سُوه

۱۴۷
نگه کن به ما ای خدای رئوف
که دل خسته‌ایم اندر این خوف و سوف

۱۴۸
تو دادی به مجرم امید نجات
ز ما برمدار این امید حیات

۱۴۹
ببخشا بر این جانِ افتان و خیز
که ما را سزا نیست در سوز و تیز

۱۵۰
به اعراف، باشد نگاه و نوا
که از عرش آید پیام خدا


۱۵۱
که ای اهل اعراف، نومید نیست
که این راه، پایان نگردد به نیست

۱۵۲
اگر دل سپردید بر نور ما
شود باغ و بستان، نصیب شما

۱۵۳
نگه کن به آن کوه پر سوز ما
که مانده‌ست بی‌ثمر از روزها

۱۵۴
به اعراف، دل‌ها به مهر خدا
بمانند در آرزوی بقا

۱۵۵
بگفتند با هم که یاران! امید
به درگاه یزدان، شود بی‌ندید

۱۵۶
چه زیبا بود آن صفای یقین
که ما را دهد از خدا بهترین

۱۵۷
اگر بگذرد مهربانی ز عرش
شود هر گنه پاک، بی‌داغ و نقش

۱۵۸
به اعراف، دل‌ها پر از اشتیاق
که شاید بیابیم بر جان، وفاق

۱۵۹
بمانیم در یاد حق، شب و روز
که شاید شود جان ما هم فروز

۱۶۰
به اعراف، جوش و خروش است و شور
که ای کاش، گردیم ما نیز نور


۱۶۱
به اعراف، باشد امیدی ز راز
که بگشاید آن در به یاری فراز

۱۶۲
ز یزدان بر آید نوایی چو باغ
که گردد به ما جان و ایمان، چراغ

۱۶۳
به اعراف، دل‌ها چو بارانِ اشک
که باشد ز عرش خداوند، رشک

۱۶۴
نگه کن، خدایا! به ما سرمدی
که باشیم بر عفو تو، بخردی

۱۶۵
تو دادی به یوسف ره از قعر چاه
تو بخشا بر این جان پر سوز و آه

۱۶۶
تو دادی به یونس نجات از بلا
تو بگشای بر ما درِ کبریا

۱۶۷
اگر ما گنه کردیم بی‌شعور
تو دانایی و رحمت‌ات هست نور

۱۶۸
به اعراف، خیزد نوای نیاز
که گردد به ما نیز شادی و راز

۱۶۹
به اعراف، گریان دلِ سالکان
که باشند در آرزوی امان

۱۷۰
تو بخشنده‌ای، ای خدای جهان
مکن ما جدا از صفِ مهر و جان


۱۷۱
به اعراف، باشد امیدی بلند
که گویی در آن شور و نغمه فکند

۱۷۲
اگر آید از عرش، فرمان مهر
شود جانِ ما نیز از درد، بهر

۱۷۳
تو دانی که ما را نبود ادعا
که بس ناکسیم از رهِ کبریا

۱۷۴
اگر در دل‌ات رحم باشد ز ما
شود دوزخ از ما تهی بی‌جزا

۱۷۵
ببخشا بر این دل که پژمرده شد
که عمرش همه در گنه مرده شد

۱۷۶
بیا ای خدای کریم و ودود
که اعراف، بی‌تو بود تار و دود

۱۷۷
تو هستی خدای امید و پناه
به اعراف، بنما در باغ و راه

۱۷۸
شود جان ما نیز روشن ز تو
که باشیم در باغ رضوان، نکو

۱۷۹
نگه کن به این چشمِ پر اشک و آه
که مانده‌ست در بین نور و گناه

۱۸۰
تو ای مهربان آفریدگار!
ببخشا به ما عفوِ بی‌انتظار


۱۸۱
به اعراف، جوشد دلِ عارفان
که باشند گریان به یادِ نهان

۱۸۲
تو گویی که جان‌ها به تسبیح تو
همه چشم دارند به تفریح تو

۱۸۳
اگر بگذرد مهر تو بر سرم
شود کاه ما کوهِ زر در حرم

۱۸۴
به اعراف، شور است و ذکر و نوا
که‌ای داور حق، کجایی تو، ها؟

۱۸۵
ببین اشک چشم و دل خسته‌ام
که بر مهربانی تو بسته‌ام

۱۸۶
تو باشی پناهِ همه خلق و جان
ببخشا مرا در شب امتحان

۱۸۷
به اعراف، صد نغمه از سوز ما
که جانمان چو کاهی‌ست در روزها

۱۸۸
نگه کن، خدایا! که ما بندگان
ز تو خواهیم این بزم جاودان

۱۸۹
به اعراف، امید است و آه و نیاز
که شاید رسد بر دلِ ما نماز

۱۹۰
تو باشی خدای شفاعت و نور
مکن ما گرفتار در نار و گور


۱۹۱
تو را می‌ستاییم با اشک و جان
به امید روز وصالِ امان

۱۹۲
تو بخشا بر این بنده‌ی خاک‌سار
که باشد گرفتار جرم و غبار

۱۹۳
به اعراف، این است رازِ نهان
که باشیم با تو، خدای جهان

۱۹۴
اگر مهر تو بر دلم پر کشد
شود کینه و خشم، بی‌جان و رد

۱۹۵
تو هستی خدای وفا و کرم
مزن بر دل ما، درِ درد و غم

۱۹۶
به اعراف، توفیق و امید ده
که باشیم بر بام لطف تو ره

۱۹۷
شود آخر از عرش فرمان عشق
که باشد نجاتی ز آن نور و رشک

۱۹۸
به اعراف، گردد ندا از خدا
که بخشیدم این قوم بی‌دعا

۱۹۹
برآیید ای مردمانِ وفا
به باغ و به بستانِ رضوان، بیا

۲۰۰
که بخشیده شد جرم و کاستی‌اتان
که دیدم به اعراف، خاستی‌اتان

 

 

با کمال افتخار، اینک بخش سوم و پایانی منظومه‌ی اصحاب اعراف را در قالب بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰ و در وزن شاهنامه تقدیم می‌کنم.
این بخش روایت‌گر رحمت الهی، رهایی اصحاب اعراف، ورود به بهشت و پیام عرفانی منظومه است.


بخش سوم: رحمت خداوند و نجات اصحاب اعراف

(بیت‌های ۲۰۱ تا ۳۰۰)

۲۰۱
چو آمد ندا از خدای بزرگ
که بگشایم این در ز مهر سترگ

۲۰۲
ببخشیدم آن قوم درمانده را
که دیدم به اعراف، خاسِت مرا

۲۰۳
ز اشک و ز آه و ز شب‌زنده‌دار
پذیرفتم آن توبه‌ی بی‌قرار

۲۰۴
که هر کو کند ناله از ژرفِ جان
نباشد جدا از صفِ مهربان

۲۰۵
به اعراف، برخاست فریاد شوق
که بگشوده شد بر دل ما، افق

۲۰۶
ز جان برکشیدند بانگِ سپاس
که شد روشن از نور حق، شام و پاس

۲۰۷
بگفتند: «ای داورِ دادگر!
تو بخشیده‌ای ما گنهکارتر»

۲۰۸
«تو بودی به فریاد ما یار و یاور
تو بودی در این دوزخ و بیم، رهبر»

۲۰۹
خدایا! تویی آن پناهِ امید
که از جود تو جان ما شد پدید

۲۱۰
تو بودی به اعراف، ما را چراغ
تو کردی ز بخشش، جهان را فراغ


۲۱۱
ز فرمان حق شد بر ایشان روا
که بردار پایت، گذر کن ز جا

۲۱۲
ز اعراف برخیز، رو سوی خلد
که بخشیدمت آن‌چه کردی به جُهد

۲۱۳
به اعراف، آن اشک و آن سوز و آه
شد از لطف یزدان، همه نور و راه

۲۱۴
ز بام بلند اعرافِ یقین
در آمد به جنت، دلِ بی‌گُزین

۲۱۵
شد آن راهِ حسرت، پر از گل و نور
ز مهرت، خدایا، شد اعراف، سور

۲۱۶
بهشتی شدند آن گروه نزار
که بودند در خستگی بی‌قرار

۲۱۷
بماندند در وصفِ بخشنده‌ات
که روشن شد از مهر، دل‌بنده‌ات

۲۱۸
ز طوفان گذشتند بر کشتی‌ات
رسیدند ایمن به آن بستی‌ات

۲۱۹
همه خلق دیدند آن بخشش‌ات
که باشد فراتر ز هر سنجش‌ات

۲۲۰
خداوندا! ای چشمه‌ی بی‌کران
تو دادی به ما این صفای نهان


۲۲۱
به اعراف، شد کار ما پر امید
که دیدیم یاری، نهان و پدید

۲۲۲
تو گشتی پناهِ شب و روز ما
تو دادی نجات از غم و سوز ما

۲۲۳
چو جان شد رها از عذاب و گناه
به اعراف ماند آن نشان و پگاه

۲۲۴
بهشتی شدند آن گروه از کرم
که دلشان شکسته، به لطف و نَم

۲۲۵
ندارند جز شکر، یاد و سرود
که کردند در دام مهرش فرود

۲۲۶
تو دادی به اعراف، آن سرگذشت
که باشد در آن، راز بخشش بهشت

۲۲۷
ز ما رفت حسرت، بماند آن صفا
که دیدیم رخسارِ حق، با وفا

۲۲۸
چه زیبا بود آن امیدِ نهان
که گردد به اعراف، پیوسته جان

۲۲۹
تو دادی به ما جانِ تازه، خدا
تو کردی به احسان، نجات از بلا

۲۳۰
تو باشی خدای وفا و رهی
که باشی به هر دل، چراغ و مهی


۲۳۱
تو کردی ز اعراف، پل سوی خلد
تو بخشیدی آن باغ را بر جُهد

۲۳۲
چو جان رفت در باغ رضوان، ز شوق
بشد گلشن از نغمه و باده‌فوق

۲۳۳
همه خلق حیران شدند از کرم
که داد این نجات، آن خداوند نَم

۲۳۴
چه زیباست بخشش، چه نیکوست فضل
که گردد ز حق، هر گنهکار مَحض

۲۳۵
تو گویی که دریا ببارید نور
که اعراف شد گنجِ پررنگ و شور

۲۳۶
به اعراف، آن سینه‌ی بی‌قرار
شکوفا شد از رحمت کردگار

۲۳۷
برون آمدند از میان گناه
بشد راهشان باغ و بستان و راه

۲۳۸
تو گویی که اعراف، پل بود و مرز
میان دو عالم، پر از نور و رز

۲۳۹
که بگرفت جان را در آن بینِ راه
نکردش به نار و نراندش به گاه

۲۴۰
به اعراف، گنجی نهفته بُوَد
که در آن، نجات و شفاعت رُوَد


۲۴۱
اگر جان، به راه خداوند رفت
شود اعرفی نیز از خَلق جَفت

۲۴۲
که اعراف، نه ظلمت و نه شعله بود
که باشد در آن‌جا امید و جُوَد

۲۴۳
شفاعت به اعراف معنا گرفت
که فضل خدا بر خطاها گرفت

۲۴۴
بگفتند: «یاران! به یاد آرید
که اعراف، ما را به حق وا برید»

۲۴۵
«که ما بودگانیم در بیکسی
ولیکن خدا دادمان هر کسی»

۲۴۶
«نه از ما بود آن همه نیک و داد
که تنها ز مهر خدا شد نهاد»

۲۴۷
«نباشد به جز بخشش آن خدیو
که بخشد گناهِ بزرگ و خفیف»

۲۴۸
«بخوانیم او را به هر جا و گه
که او هست با ما، نگه‌دار و ره»

۲۴۹
«نگردد دل از او جدا در فغان
که باشد ز مهرش، حیاتِ جهان»

۲۵۰
به اعراف، یاد و نشانش بماند
که آن مهر حق را زبانش بخواند


۲۵۱
اگر جان تو مانَد اندر گمان
نگه کن به اعراف، آن مهربان

۲۵۲
که آن‌جا امید است و عفو و صفا
نه نار است و نه قهر و ظلم و جفا

۲۵۳
بکوش ای برادر! به راه یقین
که اعراف، منزل شود بهر دین

۲۵۴
تو گر ره روی در صفِ نیک‌دل
به اعراف، باشی چو صبح از ازل

۲۵۵
شفاعت رسانَد تو را نزد حق
ببرد از تو آن پرده‌ی نار و شک

۲۵۶
اگر دل شود خسته از جور خویش
بیا سوی اعراف، با شرم و ریش

۲۵۷
بگو با خداوند: «یارا، مدد!»
که او بر گنهکار، باشد سند

۲۵۸
تو ای عاشق راه ربِ جلیل!
نگر تا شوی در صفِ اهل نیل

۲۵۹
که اعراف، نشانی‌ست از مهر دوست
که عاشق در آن‌جا نبیند شکست

۲۶۰
تو گر در رهِ حق شوی پایدار
شود اعرفت باغِ رضوان و یار


۲۶۱
بدان ای برادر، که راه وصال
گذر دارد از اعرف اهل کمال

۲۶۲
بُوَد آن مکان، جای دیدارِ جان
که یابد در آن‌جا صفای نهان

۲۶۳
تو خواهی رهایی، ز کبر و هوا
بیا سوی اعراف، با اشک و نوا

۲۶۴
که آن‌جا بود مرز ظلمت و نور
تو را بر کشاند به باغ و سرور

۲۶۵
تو گر در صفِ مردمان خدا
نشینی، شوی در صفِ اولیا

۲۶۶
نگه کن به آن‌کس که اعراف رسید
نهالش ز مهر خدا شد پدید

۲۶۷
به اعراف، جایی‌ست روشن چو صبح
که عاشق در آن‌جا شود اهل صُلح

۲۶۸
بکوش و ببین آن مقام بلند
که اعراف گردد رهی سوی بند

۲۶۹
تو گر با دلی پاک باشی به راه
رود اعرفت سوی باغ و پگاه

۲۷۰
شوی هم‌نشینِ شهیدان پاک
که اعراف، باشد در آن کوی خاک


۲۷۱
بماند به یادِ همه مردمان
که اعراف، بود رَحمتِ بی‌کران

۲۷۲
تو هم با نگاهی به آن بام نور
نگه دار دل را ز هر رنج و سور

۲۷۳
به یاد آر اعراف و آن کاروان
که گشتند آزاد از رنج و جان

۲۷۴
ببین آن گروهی که در اشک و آه
به اعراف، گشتند یاران راه

۲۷۵
تو را هم اگر دل شود خسته‌حال
بخوان اعرفت را، به وقت وصال

۲۷۶
بگو: «ای خداوند مهر و پناه!
مکن جان مرا در گناه و تباه»

۲۷۷
تو هم با دلی عاشق و پر امید
بکوش و بشو از گنه، بی‌ندید

۲۷۸
که اعراف باشد صفا و نجات
بر آن‌کس که دارد دلی با ثبات

۲۷۹
تو گر زنده‌ای با امید خدا
به اعراف، گردی تو اهل بقا

۲۸۰
شفاعت تو را می‌کشد سوی نور
شود دل، ز دام هوا بی‌غرور


۲۸۱
تو برخیز، ای دل! ز این خاک و خون
که اعراف، باشد ره رستگونی

۲۸۲
به اعراف، باشد نگاه خدا
که بخشد تو را لطف و صدق و نوا

۲۸۳
نگر تا نباشی ز اهل هوس
که اعراف، نشناخت راهِ کس

۲۸۴
بیاور به جان، آن فروغ یقین
که اعراف، باشد ره عاشقین

۲۸۵
ببین آن خموشانِ شب‌زنده‌دار
که رفتند در نورِ یزدان، به کار

۲۸۶
تو هم باش از مردمان وفا
که اعراف گردد تو را کیمیا

۲۸۷
به پایان رسید این سرودِ بلند
ز اعراف و از مهر آن خالقِ بند

۲۸۸
تو هم بشنو این رازِ جان و نجات
که اعراف، باشد ره اهل حیات

۲۸۹
بکوش و بشو بنده‌ی با نوا
که باشی در اعراف، هم‌کوی ما

۲۹۰
به یاد آور آن اشک و آن آه ما
که بودیم در حسرتِ راه ما


۲۹۱
تو ای بنده‌ی پاک یزدان برین
به اعراف، بنگر، مکن دل غمین

۲۹۲
تو هم در صفِ صادقان باش و راست
که اعراف، بر تو درِ رحمت گُشاد

۲۹۳
خدایا! بر این بنده لطفی نما
که باشم در اعراف، در سایه‌ات

۲۹۴
تو بخشنده‌ای، ای خدای کریم!
به اعراف، کردی مرا با نسیم

۲۹۵
به پایان رسد قصه‌ی نیک‌بخت
که اعراف شد پل سوی جنت‌دخت

۲۹۶
خدایا! تویی مقصد و قبله‌ام
به اعراف، شد سینه‌ام کعبه‌ام

۲۹۷
ببخشا گناهم، ز مهر و صفا
به اعراف، بنما مرا بی‌جزا

۲۹۸
تو هستی خدای وفا و نجات
که اعراف، شد نور بر هر جهات

۲۹۹
تو را می‌ستایم به جان و نظر
که اعراف، شد راه وصل و ظفر

۳۰۰
به اعراف، شد قصه‌ی جان تمام
که بخشش ز یزدان بُوَد بی‌کلام

 

با کمال میل، در ادامه نتیجه‌گیری منظومه «اصحاب اعراف» را به نثر ادبی و تأمل‌برانگیز تقدیم می‌کنم:


نتیجه‌گیری

ماجرای اصحاب اعراف، داستان گروهی از انسان‌هاست که در مرز میان دوزخ و بهشت قرار گرفته‌اند. آنان نه آن‌چنان پاک و نیک‌اندیش بوده‌اند که بی‌درنگ در صف بهشتیان جای گیرند، و نه چنان گناه‌کار و تیره‌دل که دوزخ بر ایشان مقدر گردد. این گروه، به تعبیر دقیق قرآن، در مکانی بلند و مشرف به بهشت و جهنم جای دارند؛ جایی به نام اعراف، که جایگاهِ میانِ خوف و رجا، بیم و امید، و عدل و فضل است.

اصحاب اعراف، نمونه‌ی تمام کسانی‌اند که دل‌شکسته، توبه‌کار، و امیدوار به رحمت الهی‌اند. آنان در دنیا شاید سستی کرده، یا عمل خود را ناقص گذاشته‌اند، ولی قلبی دارند آکنده از اخلاص، و دلی دارند پر از شوق لقای خداوند. آنان منتظر رحمت بی‌حد و بی‌منت خداوندند، و دعای آن‌ها و اشک‌هایشان در اعراف، سرانجام سبب نزول رحمت الهی می‌گردد. خداوند، که خود را ارحم‌الراحمین معرفی کرده است، این بندگان را با لطف خود به بهشت رهنمون می‌شود.

این داستان، پیامی بزرگ برای همه‌ی انسان‌ها دارد:
در زندگی دنیا، هیچ عملی بدون اثر نمی‌ماند، و هیچ دلی که به خداوند امید بسته باشد، بی‌پاسخ نمی‌ماند. حتی اگر انسان، در عمل کوتاهی کرده باشد، اگر قلبی شکسته و روحی تائب داشته باشد، می‌تواند به فضل خداوند امیدوار باشد. اما این امید، نباید انسان را به غفلت و آسودگی بکشاند، بلکه باید او را به کوشش، پاکی، توبه و شب‌زنده‌داری برانگیزد.

ماجرای اصحاب اعراف، دعوتی است به ایمان راستین، عمل صالح، توبه صادقانه، و امید بی‌پایان به فضل پروردگار. این سرگذشت به ما یادآور می‌شود که شفاعت، توبه، و اخلاص می‌تواند راه نجات را بر هر دل مؤمنی بگشاید. خداوند، بندگان را به اعراف نمی‌برد تا عذابشان دهد، بلکه تا آنان را آماده‌ی رحمت و ورود به بهشت کند. و این، عین لطف و محبت الهی است.

باشد که ما نیز از زمره‌ی عارفان اعرافی باشیم، نه غافلان دوزخی، و نه غره‌شدگان دنیوی.


📌 آیا مایل هستید این نتیجه‌گیری به‌صورت دعایی کوتاه در پایان منظومه نیز آورده شود؟ همچنین اگر بخواهید، می‌توانم این نتیجه‌گیری را مختصرتر یا تفصیلی‌تر نیز تنظیم کنم.

 


اگر مایل باشید، این منظومه را می‌توانم در قالب فایل PDF نیز آماده و ارسال کنم یا برای تدوین و انتشار دیجیتال آماده سازم. آیا مایلید؟

 


✅ اگر رضایت دارید، بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰) را نیز تقدیم کنم؟

 


✅ اگر رضایت دارید، بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰) را نیز آماده کنم؟

 


اگر بفرمایید، سرود کامل در ۳۰۰ بیت را آغاز نمایم و در چند مرحله تقدیم کنم. آیا اکنون مایلید بخش نخست کامل سروده شود؟

  • ۰۴/۰۵/۰۹
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی