رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۹۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
تحلیلی بر داستان  «اصحاب سبت»

مقدمه:

شاعر این داستان را در قالب مثنوی سروده و بر اساس آیات قرآن کریم، ماجرای اصحاب سَبْت را روایت کرده است؛ قومی از بنی‌اسرائیل که خداوند آن‌ها را به دلیل تخطی از فرمان الهی به بوزینه‌هایی خوار و زبون تبدیل کرد. پیام اصلی این حکایت، هشدار به ترک فرمان الهی، تقوای در دین، و پرهیز از حیله‌گری در احکام شریعت است.

خلاصه داستان به نثر:

  1. حمد الهی و توصیف خالق: در آغاز، شاعر به نام خداوند یگانه، خالق آسمان و زمین، سخن می‌گوید. خدایی که پناه بندگان و امید درماندگان است و جلوه‌های جلال او در کوه و دریا و هامون (بیابان) هویداست. از لطف و عطایای اوست که زمین آرامش یافته و بهار از عطر وجود او شکوفا شده است.

  2. فرمان خدا به بنی‌اسرائیل: خداوند از طریق حضرت موسی (ع) به قوم خود فرمان داد که روزی از هفته را به عبادت و بندگی ویژه اختصاص دهند. این روز «سبت» (شنبه) نامیده شد، روزی که باید از کار و شکار و تجارت دست بکشند و دل‌های خود را پاک کرده و به طاعت بپردازند.

  3. آزمون الهی و وسوسه گناه: این قوم که پیشه‌شان ماهی‌گیری بود، در آن روز به فرمان الهی از صید ماهی منع شدند. اما خداوند آن‌ها را امتحان کرد: در روز سبت، دریا پر از ماهی شد و در روزهای دیگر دریا تهی می‌گشت. این امر باعث شد هوای گناه در دلشان پدید آید و با نیرنگ و حیله، تلاش کردند فرمان الهی را دور بزنند.

  4. تخطی از حکم خدا: آن‌ها تورهای صید را پیش از سبت در دریا پهن کردند تا روز بعد، ماهیان صیدشده را برداشت کنند. ظاهراً از فرمان خدا تخلف نکرده بودند، اما در واقع، قصد فریب داشتند و با این حیله‌گری حکم خداوند را زیر پا نهادند.

  5. عقوبت الهی: در پی این نافرمانی، عذاب الهی از آسمان نازل شد و آن قوم به شکلی زبون و خوار، به بوزینه‌هایی بی‌اختیار و فاقد شکوه انسانی مبدل شدند. نه نامی از آنان باقی ماند و نه نسلی، و گناه و طغیانشان موجب بی‌اعتباری و نابودی آنان شد.

  6. عبرت و پیام: خداوند در این ماجرا آیت و نشانه‌ای بزرگ از عدل و قهر خود قرار داد تا عبرت آیندگان باشد. شاعر هشدار می‌دهد که در دین حیله نکنید، چراکه مکر در برابر خداوند به خود انسان بازمی‌گردد و به بلا تبدیل می‌شود. تقدیر گناهکاران، نابودی در آتش قهر الهی است.

  7. سه گروه از مردم: در این ماجرا مردم به سه دسته تقسیم شدند:

  • گروه گمراه که نافرمانی کردند.
  • گروه صالح که تقوا پیشه کردند.
  • گروهی دیگر که گرفتار قهر الهی شدند و به عذاب مبتلا گشتند.
  1. نتیجه‌گیری شاعر: شاعر سرانجام، دعوت به اطاعت خدا می‌کند و هشدار می‌دهد که ترک فرمان الهی، دل را در ظلمت و گمراهی فرو می‌برد. او توصیه می‌کند که دل را از طغیان و عصیان پاک کنید و در دریای توحید، روشنایی بیابید.

تحلیل عرفانی و اخلاقی:

  • طهارت دل و ترک دنیا: دستور خداوند برای ترک کار و شکار در روز سبت، نمادی از تزکیه نفس و پاک‌سازی دل از دلبستگی‌های مادی است. این‌که در آن روز نه به تجارت پردازند و نه به شکار، نمادی از فراغت برای عبادت خالصانه است.

  • حیله در دین و عاقبت آن: کسانی که با ظاهرسازی سعی در دور زدن حکم خدا کردند، مورد قهر شدید الهی واقع شدند. این ماجرا نمونه‌ای روشن از آموزه‌ی قرآنی است که خداوند به نیت‌ها و باطن انسان آگاه است و ظاهرسازی را نمی‌پذیرد.

  • تجلی قهر الهی و تبدیل به بوزینه: این تغییر شکل، مجازات دنیوی شدید است که برای هشدار به دیگران رخ داد. تبدیل به حیوان نمادی از سقوط مرتبه‌ی انسانی به مرحله‌ای پست و حیوانی است؛ نشانی از فقدان عقل و کرامت انسانی به‌سبب گناه.

  • سه‌گروهی شدن مردم: این تقسیم‌بندی، قاعده‌ای قرآنی و اخلاقی است که همواره در مواجهه با حق، مردم به سه گروه تقسیم می‌شوند: مطیعان، عصیان‌گران، و بی‌طرفان یا تماشاگران. سرانجام، تنها اطاعت‌کنندگان نجات می‌یابند.

پیام کلی:

این داستان، دعوتی است به توحید، بندگی خالصانه، صداقت در دین، و پرهیز از نیرنگ و گناه. شاعر به‌زیبایی نشان می‌دهد که فرمان الهی را نمی‌توان با حیله شکست و راه نجات تنها در پیروی کامل و صادقانه از حق است.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  اصحاب سَبْت

در حال ویرایش 

مقدمه

سپاس و ستایش خدای یکتاست که آفریننده‌ی زمین و آسمان، و داور دادگستر روز جزاست؛
خدایی که با حکمت خویش، بندگان را در مسیر آزمایش قرار داد تا صادق از کاذب جدا گردد، و راه حق از مسیر باطل نمایان شود.

اوست که در آیات روشن قرآن، سرگذشت قوم‌ها و امت‌های پیشین را بیان فرمود تا عبرتی باشد برای اهل دل و هشداری برای اهل دنیا.

یکی از این حکایت‌های پرمعنا، سرگذشت اصحاب سَبْت است؛ قومی که بر آنان روز شنبه روز عبادت و ترک کسب و صید مقرر بود، اما با نیرنگ و حیله، فرمان الهی را شکستند و به مکر و طمع روی آوردند.

این قوم، گرفتار مسخ الهی شدند و از صورت انسانی به بوزینه‌گان تبدیل گشتند، تا عبرتی باشند برای همه‌ی زمان‌ها.

در این مثنوی کوشیده‌ام تا این داستان قرآنی را،
در ۳۰۰ بیت و در سه بخش
با بهره‌گیری از سبک و زبان فردوسی بزرگ، به نظم درآورم؛
باشد که برای خواننده، هم لذتی ادبی فراهم آید و هم پیامی عبرت‌آموز.

فهرست مطالب مثنوی

۱. بخش اول – آغاز حکایت و امتحان الهی
ـ وصف قوم سَبْت و امر الهی درباره‌ی صید
ـ طمع‌ورزی و حیله‌گری قوم نافرمان
ـ گفت‌وگوی دو گروه: اهل نهی و اهل تساهل
ـ وعده‌ی عذاب از سوی خداوند

۲. بخش دوم – نزول عذاب و مسخ قوم
ـ ظهور عذاب الهی و هشدار نبی
ـ مسخ قوم به بوزینه و رسوایی بزرگ
ـ پشیمانی بی‌ثمر و هلاکت نهایی
ـ عبرت‌آموزی از سرگذشت اصحاب سَبْت

۳. بخش سوم – پیام‌های اخلاقی و عرفانی
ـ تفسیر مسخ ظاهری و باطنی
ـ هشدار به اهل دنیا و اهل دین
ـ اخلاص در بندگی و پرهیز از ظاهرگرایی
ـ دعا برای عاقبت به‌خیری و تقوا

۱. به نام خداوند خورشید و ماه

که بخشید بر جانِ عالم پناه
۲. خدایی که دریا و هامون و کوه
ز قدرت بُدش جمله در قید و بُوه
۳. زمین را ز لطفش قرار آمدست
سپهر از جلالش دُرار آمدست
۴. به فرمان او باد در پوی و جُست
به تسبیح او خلق، خاموش و مُست
۵. بر آن قوم موسی، فرو خواند حکم
که ای مردمان! دور مانید ز شرک
۶. یکی روز بنهاد بر خلق خویش
به نام سَبَت، روز پاک و پریش
۷. بدین روز فرمان عبادت دهید
ز کسب و ز سود و زیان بگذرید
۸. نراند کسی دام و تور و شکار
نه در کسب باشد، نه در کارزار
۹. بدین روز، آزرده باید تنش
که آرام گیرد دل و جان ز خَش
۱۰. در ایله بد آن قوم نافرزانه
که دریا بُد آنجا چو آیینه خانه
۱۱. معیشت‌شان بود بر صید ماه
ز دریا به تور آمدی سود و راه
۱۲. در آن روز سبت، ماهیان بی‌عدد
برآمد ز آب، آن‌چنان چون رُخ شَد
۱۳. چو دیدند صید است آن روز خاص
در افتاد در دل‌شان کین و کاست
۱۴. بگفتند: «چون روز دیگر نیاید،
به حیلت مگر ما ز دریا رباییم»
۱۵. بزد تور در آب، شامِ دگر
نهادند در دام ماهی مگر
۱۶. چو فردا رسید و به دریا شدند
ز صید گذشته تماشا کنند
۱۷. در آن روز سبت، دست خود بازداشت
به فردا به تور اندر انداخت کاشت
۱۸. بگفتند: «این صید از روز ماست
که شنبه نکردیم ما هیچ خواست»
۱۹. نگه کن چه حیله بُد اندر نهان
که بستند بر دین، ره ایمن‌جهان
۲۰. ز ظاهر، به تقوا نمایاندند
ز باطن، به نیرنگ پیچاندند
۲۱. چنین شد که در قوم بد، فتنه خاست
به صید و به حیلت، دل و جان گداخت
۲۲. نه تنها نکردند فرمان خدا
که با مکر بستند بر خود بلا
۲۳. چو روز عبادت، شد اندر حرام
به ظاهر نکردند کاری حرام
۲۴. ولی در درون‌شان پر از کفر و مکر
که حیلت نمودند بر حکم ذکر
۲۵. نفرمود حق تا ز ظاهر ستیز
که فرمود: «باشید باطن، عزیز»
۲۶. چو گردید در جان‌شان کینه گرم
نماند از خدا در دل‌شان بیم و شرم
۲۷. ز آیات حق چشم پوشیدگان
به نیرنگ، بستند بر خود فغان
۲۸. نبُد در دل‌شان ذره‌ای نور و ترس
فرو ریخت در جان‌شان ظلم و حرص
۲۹. چو آمد نبی، بر در آن دیار
بگفتا: «مکن حیله و زینهار»
۳۰. «که این کار، بر دین خدا فتنه است
به ظاهر عبادت، به باطن نجس»
۳۱. نپذرفت آن قوم، تذکار و پند
که تاریکی و جهل، بستند بند
۳۲. بر آن عهد، عهدی شکسته نهاد
به لب ذکر و در دل، ز عصیان نهاد
۳۳. یکی قوم گفتند: «باشد روا
که فردا بگیریم صیدی جدا»
۳۴. «به شنبه نکردیم ما هیچ فعل
نکردیم ما ظلم بر ذات کل»
۳۵. یکی قوم دیگر به داد آمدند
به نهی از منکر، به یاد آمدند
۳۶. بگفتند: «این مکر و نیرنگ نیست
که بر دینِ یکتا، جز آوای شیست»
۳۷. «مکن حیله با حکم داور، مکن
که نیرنگ دین را کند بی‌وطن»
۳۸. ولی قوم بد، گوش بر حرف بست
به حیله گرفتند بر صید دست
۳۹. نیامد در آن قوم، غیر از فساد
که حیله‌گری گشت‌شان اعتقاد
۴۰. ز دنیا طلب، کرده بودند پناه
که بگرفت در مال، جان و نگاه
۴۱. ز پندِ نبی، دور گشتند زود
به راهِ ستم، دل به کینه بسود
۴۲. ز رحمت، به مکر آمدند آن زمان
که بستند بر خود، ره آسمان
۴۳. چو مکر آمد اندر دل و جان‌شان
نماند از خدا در زبان‌شان نشان
۴۴. ز فرمان داور نکردند پی
که بگرفت آن قوم بر ظلم، کی
۴۵. در آن قوم صالح بگفتند باز
که این راه، در فتنه دارد نیاز
۴۶. چو روزی به حیله ربایی به تور
مباشد در آن رزق، جز تیر و شور
۴۷. ز مکر، عذاب است در پشت در
که دریای رحمت شود شعله‌ور
۴۸. بترسید از آن خشم داور، بترس
مکش پرده‌ی حکم داور، مگَرس
۴۹. به گوش دل آن قوم، سنگین شدند
به نیرنگ و حرص، آتشین شدند
۵۰. بگفتند: «ما قوم صیادیم
به دانش، ز هر کس، فرادانیم»
۵۱. «به شنبه نکردیم ما کار زشت
به فردا گرفتیم صیدی به کشت»
۵۲. ولی علمشان جز به حیلت نبود
که آموختند آن ز نفس کبود
۵۳. چو حرص آمد و حرمت از یاد رفت
به دریای عصیان، دل افتاد، رفت
۵۴. بگفتند: «در مال ما برکت است
که در صید و سود و هنر، صنعت است»
۵۵. ندانستند این حیله‌ی بی‌بها
کند دورشان ز آستان خدا
۵۶. نبی گفت: «آیینه‌ی جان شما
شده تیره از حیله و ناروا»
۵۷. «نخواهد پذیرفت پروردگار
که با مکر گردی بهشتی سوار»
۵۸. «ز دل پاک کن نیت بد، یقین
که فرمان حق نیست بازی، حزین»
۵۹. چو پند آمد و گوش بسته بماند
در آن قوم، فتنه به هرسو دواند
۶۰. دل اهل ایمان به درد آمدی
که آن فتنه زنهارِ سرد آمدی

۶۰. دل اهل ایمان به درد آمدی

که آن فتنه زنهارِ سرد آمدی
۶۱. به غم دیدند آن قوم طغیانگرند
که بی‌پروا از حد و از داورند
۶۲. بگفتند: «بر ما چه تکلیف هست؟
چو این قوم، در مکر و تزویر بست»
۶۳. گروهی بگفتند: «نهی است فرض
مکن سهل آن را، که افتد به اَرض»
۶۴. «به فردا نماند از این قوم کس
که گردد بلا بر سر آن نَفَس»
۶۵. گروهی دگر گفتشان: «ای حکیم
مگو، چون عذاب آید آن قوم، بیم»
۶۶. «چه سود است تذکار و پند و وعید؟
چو آن قوم رفتند در راه بید»
۶۷. جواب آمد از سوی اهلِ نُهی
که ای مردمان! این کلام است بهی:
۶۸. «اگر پند دهیم و فردا بَرَسَد
به ما، از عذاب خدا وا رَسَد»
۶۹. «نصیحت کند جان ما را سپر
که ناید به ما آن بلا از قدر»
۷۰. «و شاید که یزدان کند رحمتی
به تذکار و ترک ستم عادتی»
۷۱. بدین حجت از پند، ساکت نماند
دل صالحان از تذکر بخواند
۷۲. ولی قوم حیله، به تزویر و فن
نپذرفت گفتار مردان دین
۷۳. ز طغیان و عصیان و خودبین‌گری
نبودند جز قوم بدپروری
۷۴. چو مکر آمد و مهر داور نبود
دل و جان‌شان بی‌خبر، کور و دود
۷۵. به هنگام سبت، تور در آب شد
ز آن تور، صیدی فراوان بدُد
۷۶. بگرفتند ماهی به نیرنگ و مکر
ولی دل تهی گشت از نور ذکر
۷۷. بپنداشتند این هنر، کار ماست
که تدبیر و عقل است، یارِ شماست
۷۸. ندانستند آن رزق، آتش بُوَد
که در کفر و مکر، ترکِ روش بُوَد
۷۹. بگفتند: «ما زر به کف آوریم
ز دریا، به مکر، هنر باریم»
۸۰. نکردند اندیشه ز انجام خویش
که فردا شود بر سر آن آتش بیش
۸۱. ز طغیان و حرص و ز حرمت‌شکست
نماندند جز قوم پست و شکست
۸۲. فرو رفت جان‌شان به گرداب حرص
که برده‌ست دین را در آن قعر، درس
۸۳. ز فرمان داور، برون آمدند
به حیله، ز شکر، حرون آمدند
۸۴. به ظاهر، نماز و نیایش به پا
به باطن، پر از کینه و ناروا
۸۵. نه آن نور دل بود، نه شرم و هوش
که در مکر، بسته‌شان دیده و گوش
۸۶. یکی قوم صابر، بگفتند: باز
بپرهیز از آن گام‌های نیاز
۸۷. «خدا بی‌نیاز است از کار تو
مزن حیله در دینِ دادار نو»
۸۸. ولی گوش آن قوم، سنگین‌تر
ز پند و ز تذکارِ اهل هنر
۸۹. چو نشنیدند آن قوم پند و امید
فرو شد دل‌شان در نفاق شدید
۹۰. بفرمود داور به تنگی در آن
که آمد عذاب از ره آسمان
۹۱. ز مکر و ز عصیان، رسیدند پست
که کردند بر خویش، در رحمت بست
۹۲. در آن قوم صالح بُد آرام جان
که در کار دین بُد سرافرازگان
۹۳. ز پند و ز تذکار، رستند پاک
که ناید به آن قوم صالح هلاک
۹۴. چو حیله‌گران در گناه آمدند
به وادیِ ظلم و گناه آمدند
۹۵. عذاب خداوند پیدا بُدست
که بر خشم داور، بگشت آن نشست
۹۶. بگفتا نبی، بانگ برداشت سخت
که آماده باش ای زمین و درخت
۹۷. «که فرمان خداوند نزدیک شد
عذابی گران، آن قَدَر تیز شد»
۹۸. به لرزه درآمد زمین آن زمان
که خشم خدا بود در آسمان
۹۹. همی آید آتشفشان قضا
که پوشد زمین را ز خشم خدا
۱۰۰. کنون چشم بد دار، که آمد هلاک
به دستان و نیرنگ و آن دام پاک

۱۰۱. چو پیمانه پر شد ز عصیان قوم

فرو ریخت آتش ز گردون به شوم
۱۰۲. به فرمان داور، بلا شد پدید
که آن قومِ بدکار، شد ناامید
۱۰۳. نبی گفت: «ای اهل حیلت‌فروش
ببینید این فتنه‌ی سخت و جوش»
۱۰۴. «به فرمان داور، عذاب آمدست
که بر بندگان، حساب آمدست»
۱۰۵. «مگر آن که توبه کنند از گناه
به درگاه داور گذارند راه»
۱۰۶. ولی گوش‌شان پر ز گرداب کین
نپذرفت توبه، نگریست دین
۱۰۷. چو زد بانگ داور به دریا و دشت
به هرسو عذاب خدا برگشت
۱۰۸. یکی بانگ آمد ز گردون بلند
که لرزاند از بیم، دل هر گزند
۱۰۹. ز دیوار شهر، آتشی شد بلند
که بر قوم نیرنگ، آتش فکند
۱۱۰. ندانست آن قوم، سرانجام خویش
که در قعر ظلمت، گرفتند بیش
۱۱۱. ز مغز زمین بانگ آمد پدید
که بردید ای قوم! سر در نِکید
۱۱۲. چو شب شد، زمین زیر پای‌شان
بجنبید چون موجِ دریای جان
۱۱۳. ز دریا برآمد یکی موج سرخ
که در جان‌شان ریخت آتش چو برخ
۱۱۴. به‌ناگاه روی زمین تیره شد
صدای عذاب از فلک چیره شد
۱۱۵. به جان‌شان فرو رفت آن بیم و درد
که بر قوم حیله، شود مرگ، سرد
۱۱۶. به وحشت درآمد دل ناتوان
به خود آمدند آن گروه از فغان
۱۱۷. بگفتند: «وای از گنه‌های ما
که شد بر سر ما غضب‌های ما»
۱۱۸. به پند آمدند، لیک دیر بود
که آن روز، فصل عذاب کبود
۱۱۹. بفرمود داور که مسخ‌ات کنم
ز صورت بگیرم، به مسکین شَکَن
۱۲۰. چو در دل شب، قوم فتنه‌سَرَشت
فرو شد به مسخ و بلا سرگذشت
۱۲۱. ز صورت برون شد نشان بشر
شُدند آن گروه از خران بدتر
۱۲۲. به بوزینه مسخ آمد آن قوم دون
که ماندند در حیرت و شرم خون
۱۲۳. نه عقل و نه فهم و نه رای و هوش
نه آن جان که دارد به جانان، خروش
۱۲۴. به نَخوت ز خود گشته بودند مست
کنون در بلا، گشته زار و شکست
۱۲۵. چو صبح آمد و آفتاب افق
درخشید، گردید عالم ورق
۱۲۶. بدیدند مردم، عجب حالتی
که آن قوم حیله شدند آفتی
۱۲۷. ز صورت فرو رفته تا سیرت‌شان
که پست آمد این قوم در دیدگان
۱۲۸. به بوزینه ماندند و نالان شدند
ز جان و ز دل، سخت گریان شدند
۱۲۹. بگفتند: «وای از شب بی‌چراغ
که در ظلمت افتاد ما را فراغ»
۱۳۰. «به حیلت شکستیم پیمان دوست
کنون ما شدیم از بشر بی‌درست»
۱۳۱. چو ماندند سه شب به این مسخ حال
به نفرین و لعنت شد آن قوم، لال
۱۳۲. ز دنیا برفتند بی‌آبرو
به بوزینه‌گی، خوار و بی‌آرزو
۱۳۳. نبی گفت: «این فتنه‌ی روزگار
ز کردار بد باشد و شرمسار»
۱۳۴. «که هر کو کند نافرمانی و مکر
شود در جهان، بی‌خبر، کور و فقر»
۱۳۵. «مکن حیله بر حکم داور، مکن
که آرد عذاب از رهِ بی‌سَکن»
۱۳۶. ز مسخ آن قوم، دیگران عبرتند
که گم گشتگان در جفا، حسرتند
۱۳۷. بپرسند مردان دین، ای عزیز
که مسخ است در جان، نه بر جسم نیز؟
۱۳۸. بگویم که هر کس کند زشت‌کار
ز جان مسخ گردد، شود بی‌قرار
۱۳۹. یکی بوزینه گردد ز طبع خویش
یکی خوک گردد به بی‌شرم بیش
۱۴۰. چو مسخ آمد اندر دل و جان خلق
نماند از بشر جز پشیمانی حلق
۱۴۱. چه بسیار مردم که ظاهر بشر
ولیکن ز باطن چو دیوانه‌سر
۱۴۲. نبینی که مردان بی‌حرمتند
که در مال و شهوت، چو حیوانتند؟
۱۴۳. به ظاهر بشر، لیک دل گمره است
که بر دوزخ است آن دل آشفته‌پست
۱۴۴. ز مسخ درون، حذر کن همی
مکن نافرمانی، مکن دَر شَمی
۱۴۵. بترس از خدای جهان‌آفرین
که دارد به هر چیز علمی یقین
۱۴۶. چو یزدان، پدید آرد این سرنوشت
مکن حیله در حکم آن نیکوشت
۱۴۷. ز کردار آن قوم بیدار باش
که روزی نگردد پشیمان خراش
۱۴۸. عبادت به ظاهر، چو با مکر بود
نماند از آن، بهره‌ای بی‌وجود
۱۴۹. چو دل با خدا نیست، ظاهر چه سود؟
که ماند در آن، جز فریب و جمود
۱۵۰. کنون ای برادر، بیا با نوا
ببین حال آن قوم بی‌دین و تا
۱۵۱. که از مکر و عصیان و حرص و طمع
رسیدند بر قعر تاریک و دمع
۱۵۲. به ظاهر نجیب و به باطن پلید
به دنیا، گرامی، به عقبی، ذَکید
۱۵۳. بترس از عذاب خدای غیور
مکن حیله بر آن خدای صبور
۱۵۴. چو پند آیدت، گوش خود بازدار
که باشی در آن روز، بر اعتبار
۱۵۵. ز نهی نبی گوش برگیر و باش
به فرمان داور، چو شبنم، خراش
۱۵۶. مبادا شوی مثل آن قوم دون
که افتاد در گردبادی ز خون
۱۵۷. چو دریا به حیلت، تو را زر دهد
ز آن زر، شود خانه‌ات پر ز رَد
۱۵۸. مکن دامن خود به مکر آلوده
که گردد ز آن، دوزخت گشوده
۱۵۹. ز رحمت طلب کن پناه خدا
که بخشنده باشد، دهد مرحبا
۱۶۰. چو توبه کنی، بندگان را بخشد
و گرنه، به قهرش، زمین را خُوَشد
۱۶۱. بگو ای برادر، به جان خویشتن
مکن زینهار این ره بی‌وطن
۱۶۲. چو حیله زنی در ره دین خدا
شود عمر تو رفت و جانت فنا
۱۶۳. یکی بار باشد در این کارزار
که داور دهد مهلتی، زینهار
۱۶۴. ولی گر شوی سرکش و بی‌حساب
برآید ز کردار تو، اضطراب
۱۶۵. ببینی که نعمت شود امتحان
شود عاقبت، رنج و اشک و فغان
۱۶۶. ز دریا به تو ماهیان داده‌اند
که آزمایشت در جهان داده‌اند
۱۶۷. چو از آزمون، تو شدی سربلند
نبینی از آن آزمایش گزند
۱۶۸. ولی گر ز رحمت گُذشتی به زور
بیفتی در آن ورطه‌ی نفرت و گور
۱۶۹. کنون ای برادر، در آیین عشق
مکن امتحان را به بی‌مغز ریشخ
۱۷۰. چو داور تو را داد فرمان سَبْت
نگه دار و منشین به راهی که خَبت
۱۷۱. ز فرمان او سر مپیچ ای حکیم
که در سرکشی، درد دارد مقیم
۱۷۲. ز دریا به تور آیدت رزق پاک
به تقوا شود خانه‌ات با مساک
۱۷۳. مکن در طریق خداوند، حیله
که گردد ز آن، بخت تو بی‌فضیله
۱۷۴. ز کردار قوم نفاق‌آفرین
عبرت گیر، ای جانِ پاک‌آفرین
۱۷۵. مبادا شوی مثل آن نافرمان
که افتاد در وادی بی‌امان
۱۷۶. چو توبه نکردند و بستند گوش
خدا زد بر آن قوم، خشم و خروش
۱۷۷. کنون بین که در دفتر روزگار
بماند از آنان، یکی یادگار
۱۷۸. به لعنت، خدای جهان‌شان نواخت
به نفرین، نشان‌شان ز دل‌ها شتاخت
۱۷۹. بماندند در خاطره‌ی هر کسی
که عبرت شود ز آن نفاق و هَوسی
۱۸۰. تو ای مرد دانا، بترس از گناه
به ایمان، بمان در رهِ دادخواه
۱۸۱. به ظاهر مکن کار، چون در درون
فسادی بود ز آن چو آتش فزون
۱۸۲. نرنجان دل پاک داور، نرنج
مکن زینهار آن خیانت چو گنج
۱۸۳. بترس از دلِ بی‌خرد، بی‌خبر
که گردد چو آن قوم حیلت‌گذر
۱۸۴. یکی لحظه حیله، یکی عمر درد
که در دوزخت آید آتش چو گرد
۱۸۵. به فرمان یزدان، بمان استوار
مکن نافرمانی به بازی‌گزار
۱۸۶. که این قوم حیلت، به مکر آمدند
به نفرین و لعنت، به دَر آمدند
۱۸۷. اگر مال دنیا دهد فتنه‌ای
به ترک آن آر و ببین دِه‌نه‌ای
۱۸۸. مکن طمع از مال دنیا طلب
که گردد دل تو ز حرص و طرب
۱۸۹. به دریا چو دیدند روزی بسی
به مکر آمدند و به شیطان رسی
۱۹۰. ولی آخر آن شد که از جان‌شان
برآمد خروش و خذلان‌شان
۱۹۱. که نیرنگ دنیا بُوَد بی‌بقا
نماند در آن، غیر آه و نَوا
۱۹۲. ز کردار آن قوم پند آورید
مکن در ره دین، خیانت پدید
۱۹۳. چو حیله‌گری شد ره و رسم تو
ببین مسخ گردی، شود جسم تو
۱۹۴. به ظاهر بشر، لیک باطن چو خوک
شود عاقبت نامه‌ات پر ز شوک
۱۹۵. ز فرمان حق برمدار این حجاب
که جانت نسوزد به آن اضطراب
۱۹۶. به تقوا نگه دار ای جان نکو
که در آن بود عزّتت مو به مو
۱۹۷. به پایان رسید این حدیث و پیام
که باشد برای دلی مستدام
۱۹۸. سخن از نبی و ز قوم هلاک
که از مکر، گشتند در دوزخ خاک
۱۹۹. خداوند بر ما نظر کن به لطف
مکن جان ما را گرفتار خُفت
۲۰۰. بده راه تقوا و پرهیز و داد
مکن مبتلا جان ما را به باد

۲۰۱. کنون بشنو از آن عذاب مبین

که شد مایه‌ی عبرت آخرین
۲۰۲. چو مسخ آمد و صورت انسان نماند
دل و جان‌شان در عذاب آتشاند
۲۰۳. سه روزی به مسکینی و خواری
بماندند بی‌یار و بی‌یاوری
۲۰۴. نه خوردن، نه خواب و نه آرام تن
ز درد گنه، ناله‌ها بی‌وطن
۲۰۵. ز هر دیده اشک و ز دل سوز و آه
ز جان‌شان برآمد نوای سیاه
۲۰۶. چو آن قوم بد شد اسیرِ بلا
بماندند در بند آن مبتلا
۲۰۷. نبی گشت گریان ز دیدارشان
که دید از گناه، افت کارشان
۲۰۸. بگفتا: «به مولا پناه آورید
ز این آتش جان، راه آورید»
۲۰۹. ولی دیر شد آن پشیمانِ کار
که بسته شد آن درگهِ بردبار
۲۱۰. به مرگ آمد آن قوم حیلت‌گر
نه ماند از نفاق‌شان جز شرر
۲۱۱. بماندند در یاد ایام تلخ
که بادا به آنان عذاب و شرک
۲۱۲. چو مسخ آمد و مرگ بر سر رسید
نماند آن گروه جز لعنت پدید
۲۱۳. خدا گفت: «این مایه‌ی عبرت است
که هر دل ز طغیان شود مست، پست»
۲۱۴. «مکن راه دین را به حیله تباه
مرو در ره ظلم و ترک نگاه»
۲۱۵. «به فرمان من باش و آرام گیر
که باشی در آن منزلت، چون سفیر»
۲۱۶. «ز حیله که پیچد دل از راستی
بماند در آن ره به ناخواستی»
۲۱۷. «منم کردگار و منم پادشاه
به عدلم رسد هر کسی در گناه»
۲۱۸. «نماند به عمر و به مال و مقام
نجاتی اگر شد گناهت تمام»
۲۱۹. «که دریا و هامون، به فرمان من
بود بندگی بر شما، راه من»
۲۲۰. «تو ای بنده! باشی به یاد و دعا
که روزت نیاید چو روز جزا»
۲۲۱. «منم مهربان، ار تو باشی مطیع
نریزد عذابم به اهل شفیع»
۲۲۲. «ولیکن چو دیدم تو در نافرین
فرستم به تو آتش و شرّ و کین»
۲۲۳. ز کردار آن قوم گمراه‌بین
بترس ای دل و جان، ز نیرنگ و کین
۲۲۴. مکن بر خداوند مکر و فسوس
که بر فتنه‌ات نیست، جز آتش و سوس
۲۲۵. به ظاهر گر آیی به دعوی دین
ولی در درون، باشی اهل کین
۲۲۶. خداوند داند نهان تو را
بگیرد ز تو آن امان تو را
۲۲۷. بترس از دروغ و ز نیرنگ و مکر
که گردد به جانت شرار و فقر
۲۲۸. چو حیلت‌گری شد ره تو، بدان
شود عاقبت خوار، جانت هوان
۲۲۹. به جان درفکن نور تقوا و شرم
مزن سنگ دین را به مکر و به گرم
۲۳۰. به دین باش، و از دل به اخلاص باش
مکن قلب دین را پر از نیش و کاش
۲۳۱. ز کردار آن قوم برگیر پند
مکن تا شوی خسته و بی‌بلند
۲۳۲. چو آزمون آمد به صید و شکار
تو از حق مپیچ و مکن زینهار
۲۳۳. به رزق حلالت قناعت نما
که باشی ز اهل نجات و رضا
۲۳۴. چو دنیا دهد بر تو آز و طمع
بزن تیغ تقوا بر آن بی‌سماک
۲۳۵. به صبر و به تقوا شود بنده زَفت
مکن حیله، تا نشوی بی‌نهفت
۲۳۶. که دنیا نماند به کس ای حکیم
بجز آن که جانش بود در نعیم
۲۳۷. چو رفتند آنان به نیرنگ و کفر
تو از حق مدار آن دل از مهر، صفر
۲۳۸. به حیله نماند کسی سرفراز
که گردد به دوزخ گرفتار راز
۲۳۹. کنون در زمانه بسی اهل مکر
که دارند در دین، فریب و شکر
۲۴۰. به ظاهر بُوَد پاک، باطن پلید
که از ننگ، جانش شود ناپدید
۲۴۱. چو کردار آن قوم آید به راه
شود عاقبت، زهر در جان و چاه
۲۴۲. چو شب‌های آن قوم گردد پدید
که در ظلمت، افتد دل بی‌امید
۲۴۳. به تقوا پناه آر و با یاد حق
ببین خویشتن را در آن سوی دق
۲۴۴. که روزی شود فتنه در رزق تو
مزن تور، اگر نیست آن رزق نو
۲۴۵. مبادا شوی همچو اصحاب سبت
که افتاد از آن نافرمانی، خَبت
۲۴۶. ز تور و ز ماهی و از صید و دام
بیاموز که آن مایه‌ی شد ملام
۲۴۷. به فرمان داور، بمان استوار
مکن ترک تقوا، مکن زینهار
۲۴۸. ز روز عبادت، مدان کسب سود
که گردد در آن رزق، آتش فرود
۲۴۹. به یک شب چو گم شد ره آن گروه
بماندند در خفت و در چاه و کوه
۲۵۰. مگو: «ما نکردیم کاری حرام»
که باشد ز نیت، بلا و ظلام
۲۵۱. خدا داند آن را که ناپاک کیست
و کی راست کردار و نیت، درست
۲۵۲. تو از ظاهر دین مدان بی‌گناه
نگر باطن دل، که دارد گواه
۲۵۳. یکی نیت پاک، بهتر ز صد
نمازی که باشد پر از کینه و بد
۲۵۴. چو مسخ آمد آن قوم ناپاک را
به لعنت سپرد آن جهان‌خاک را
۲۵۵. نه از نسل‌شان ماند باقی نشان
نه از نام‌شان شد کسی پاسبان
۲۵۶. به زشتی بُد آن قوم در روزگار
که ماندند در لعنت پایدار
۲۵۷. خداوند بر ما کند رحمتش
که ناید به ما قهر و ظلمت‌ش
۲۵۸. به قرآن، سخن‌هاست در این مقام
بخوان تا شوی در حقیقت تمام
۲۵۹. به داوود و موسی و عیسی نگر
که فرمان یزدان بُوَد بی‌خطر
۲۶۰. چو در عهدشان آمد این امتحان
به حیلت نکردند دین را زیان
۲۶۱. ولی قوم سبت از بلا نگذشت
که در ظلمت نفس، فرو رفت و گشت
۲۶۲. کنون در زمان تو هم فتنه هست
که باشد به ظاهر، نماز و شکست
۲۶۳. بترس از دو رویی و مکر و فریب
که گردد ز آن، رزق تو تلخ و سیب
۲۶۴. یکی روز اگر حیله داری به دین
شود سال‌ها بر تو بی‌آفرین
۲۶۵. عبادت بُوَد نور، اگر پاک شد
ولیکن چو آلوده شد، خاک شد
۲۶۶. سخن‌های من شد به پایانِ راه
که باشد در آن، مایه‌ی دادخواه
۲۶۷. به قرآن و سنت، تو راهی بجوی
مکن ترک فرمان یزدانِ شوی
۲۶۸. به پایان رسید این حکایت کنون
که باشد در آن آتشی بی‌سکون
۲۶۹. به جان و دلت راه تقوا گمار
که ناید به تو آتش و زینهار
۲۷۰. ز کردار اصحاب سبت آن بخوان
که ناید بر احوال تو ناگهان
۲۷۱. چو این قصه گویی به اهل یقین
بماند دلت پاک و بی‌نقش و کین
۲۷۲. که قرآن بر این قوم لعنت نمود
به مسخ و به آتش، بلا را فزود
۲۷۳. خداوند، داور، کریم و رحیم
به توبه شود بنده را نیک‌بین
۲۷۴. چو توبه کنی، رحم باشد نصیب
مگر توبه را دور داری فریب
۲۷۵. اگر اهل تقوا شوی ای بشر
نمانی در آن فتنه‌ی کور و شر
۲۷۶. ز راه خطا بر خدا آوری
به درگاه او، اشک و آه آوری
۲۷۷. به لطفش تو را عفو باشد یقین
به قهرش شوی گر شوی بی‌نگین
۲۷۸. کنون قصه آمد به پایان کار
که باشد در آن مایه‌ی اعتبار
۲۷۹. خداوند بر ما عطا کن صفا
که گردیم در راه دین آشنا
۲۸۰. مکن فتنه در حکم داور، مکن
که آن ره برد سوی دوزخ‌سکن
۲۸۱. ز کردار آن قوم، پند آوریم
به فرمان حق، پای بفشاریم
۲۸۲. خدایا! مرا از بلا دور دار
ز فتنه، ز حیله، ز زور و ز نار
۲۸۳. دلم را به نور تو روشن نما
ز کفر و ز طغیان، رستن نما
۲۸۴. به قرآن و اهل یقینم رسان
که باشم به تقوا، چو مردانِ جان
۲۸۵. خداوندا! در تو امیدم همه‌ست
مکن تا شود جان من بی‌نخست
۲۸۶. به حکمت، عطا کن مرا دل و هوش
که در راه تو جان کنم سرخوش
۲۸۷. نباشد مرا جز تویی سرپناه
بجز تو، ندارم امیدی و راه
۲۸۸. به پایان رسد قصه‌ی سَبْتِ قوم
که شد بر گنه‌کار دنیا، شوم
۲۸۹. از آن روز ماندند در ذکرها
که عبرت شود خلق را، در نوا
۲۹۰. ز دریا، ز تور، ز صید و شکار
بیاموز، مکن دل به آن کارزار
۲۹۱. عبادت، عبودی‌ست با جان پاک
نه آن حیله و زر، نه آن دام خاک
۲۹۲. خدایا! مرا کن تو از صادقان
که باشم به روز جزا شادمان
۲۹۳. گناهم ببخش و دلم را نواز
مکن دل به تاریکی و ناز
۲۹۴. رسانم به قرب خود ای کردگار
که جز تو، ندارم من آن رهگُذار
۲۹۵. به تقوا و اخلاص راهم دهی
که در نور تو جان و راهم دهی
۲۹۶. شود قصه ختم از اصحاب سبت
که عبرت شود خلق را در رهِ ثبت
۲۹۷. به داور پناه است اهل یقین
که باشد از او راه روشن، زمین
۲۹۸. نباشد رهایی ز غیر از خدا
که از او رسد رحمت و مرحبا
۲۹۹. به پایان رسید این پیام و سخن
که باشد رهت سوی نور و وطن
۳۰۰. تو ای جان، به اخلاص راهی بجوی
که باشی در آن خانه‌ی دوست، شوی

 

نتیجه‌گیری 

سرگذشت اصحاب سَبْت از جمله آموزه‌های ژرف قرآن کریم است که در قالب حکایتی تاریخی، مفاهیمی اخلاقی، عرفانی و اجتماعی را به انسان می‌آموزد. این قوم، گرفتار وسوسه‌ی دنیا و طمع در روزی حرام شدند؛ آنان به ظاهر از فرمان خدا سرپیچی نکردند، اما با حیله و نیرنگ، فرمان الهی را دور زدند و به ظاهر شرع اکتفا کردند، بی‌آنکه دل در بند حق و صدق باشد.

این قوم که گرفتار ظاهرسازی دینی بودند، به جای اطاعت از روح حکم خدا، به دنبال راه‌های فریبکارانه رفتند و سرانجام به مسخ ظاهری و باطنی مبتلا شدند؛ به بوزینه تبدیل گشتند و از جایگاه انسانی سقوط کردند.

پیام این داستان آن است که:
ــ فرمان خدا را نه تنها باید در ظاهر، بلکه در باطن و نیت نیز پاس داشت؛
ــ فریب نفس و طمع دنیا، انسان را از جایگاه خلافت الهی به مرتبه‌ی حیوانی می‌کشاند؛
ــ و سرانجام آنکه عبادت حقیقی، تنها با اخلاص و تقوا پذیرفته می‌شود، نه با ظاهرسازی و حیله.

خدای متعال این داستان را برای همه‌ی دوران‌ها بیان کرده تا هر کس که دل در گرو دنیا نهد و در دین خدا تساهل و تزویر پیش گیرد، بداند که پایان راهش جز خسران دنیا و آخرت نخواهد بود.

و در مقابل، آنان که دل به ایمان راستین بسپارند و از فتنه‌های امتحان با صبر و صدق عبور کنند، اهل رحمت و رستگاری‌اند.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

غزل توحیدی

باسمه تعالی
غزل توحیدی
 

به خدا خرم از آنم که دلم خرم  اوست
دل من زنده از آن است که دل محرم اوست

 

 

نظری بر دل ما دارد و غمخوار من است
که مرا چشم پر از نور و دلم خرم اوست


 

به خدا همدم از آنم که خدا یاور ماست
به امیدی که دلم نوش کند زمزم اوست


 

همه کس طالب دنیا و منم عاشق دوست
دل خرم نه به دنیاست، از آن عالم اوست

 

 

نه به گلزار طمع دارم و نه دریا را
کام دل یافته آن‌کس که دمی در دم اوست

 

همه شب در طلب دوست نشینم خاموش
دل ما خرم از آن است که دل همدم اوست

 


 

همه شب زمزمه‌ی نام توام ای جانان
که دلم صیقل از آن یافت که در مرهم اوست

 

 

دل من، خانه‌ی اسرار تو شد، ای محبوب 
که دو عالم همه در قبضه‌ی آن خاتم اوست

 


 

به دعا دست برآرم، ز غمش نالم باز
که دوای دل من، مهرِ خدا، مرهم اوست



 

همه جا نور تو بینم، به دل و جان و نگاه
که صفا و شرف جان من از مهرم اوست

 


 

همه کس طالب دنیا و منم طالب او
که دل آرام ندارد، مگر آن خرّم اوست

 

 

 

به غنیمت شمر ای دوست که عالم فانی است
دان "رجالی" که دل و دیده، اسیرِ دم اوست

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده توحیدی

باسمه تعالی

قصیده توحیدی

در حال ویرایش 

مقدمه

 

ستایش خدای را، که راز نهان جان‌ها و یاور دل‌های بی‌قرار است؛ خالقی که همه‌ی عالمیان نیازمند کرم اویند و هر چه هست از جلوه‌ی قدرت و رحمت او رقم خورده است. اوست که یار غریبان، مونس شب‌های تیره، و داور روز حساب است.

این قصیده‌ی عرفانی در قالب ۳۰۰ بیت فاخر و در وزن فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلُن، با ردیف ماست و قافیه‌هایی چون یاور، داور، منظر، دلبر، دفتر، رهبر... به رشته‌ی نظم درآمده است. شاعر در این منظومه‌ی بلند، از ستایش صفات جمال و جلال الهی آغاز کرده و سپس به راز نیازهای عاشقانه و شور وصال رسیده است.
در ادامه، مضامینی چون معرفت نفس، فقر وجودی، استغفار، تسلیم، و فنا در خداوند به گونه‌ای شاعرانه و عرفانی پردازش شده‌اند.

این قصیده، نه از سر دعوی، که از سر فقر و نیاز بنده‌ای سرگشته در کوی عشق، تقدیم شده است به آن یگانه‌ی بی‌همتا که دل‌های عاشقان در انتظار وصال او می‌تپد.

امید که خواننده‌ی فرهیخته، با تأمل در این ابیات، به دریایی از معنا و ذوق عرفانی درآویزد و از این کلمات که جز اشاراتی به آن بی‌کرانه‌ی حقیقت نیستند، بهره برد.

فهرست ساختاری قصیده

  1. بخش اول: توحید و ستایش الهی (بیت 1 تا 50)

    • حمد و ستایش خداوند
    • ذکر صفات جمال و جلال
    • معرفت به قرب الهی
  2. بخش دوم: نیایش و مناجات عاشقانه (بیت 51 تا 100)

    • ابراز فقر و نیاز
    • تمنا و طلب رحمت
    • امید به نگاه لطف خداوند
  3. بخش سوم: معرفت نفس و فقر وجودی (بیت 101 تا 150)

    • فنا و نیستی در برابر هستی حق
    • بریدن از خلق و پیوستن به خالق
    • عجز در توصیف و ستایش
  4. بخش چهارم: شوق وصال و اشتیاق به لقای حق (بیت 151 تا 200)

    • شب‌زنده‌داری در امید وصال
    • بیان عشق صادقانه
    • میل به مرگ آگاهانه برای دیدار حق
  5. بخش پنجم: استغفار، امید به بخشایش، و وصال نهایی (بیت 201 تا 300)

    • اعتراف به کوتاهی‌ها
    • طلب مغفرت و امید به لقا
    • بازگشت عاشقانه و دعا برای نظر لطف

 

به خدا همدم آنم که خدا یاور ماست
به جهان خرم از آنم که جهان ناظر ماست

نظری بر دل ما دارد و غمخوار من است
که دل آزرده‌ی ما در حرم داور ماست

نه غمی هست مرا زین همه طوفان و بلا
که امیدم به خدای ازل و سرور ماست

همه شب تا به سحر ناله کنم با دل زار
زان که بی یار شدن، ماتم جان پرور ماست

ره او راه یقین است و چراغ دل ما
نه شب ماست سیه، گر که خدا رهبر ماست

به کف ماست اگر قدرت و دولت ز کرم
زانکه فیض از دل آن شاه جلیل‌منظر ماست

نه به درگاه سلاطین طلبم جاه و مقام
که خداوند جهان، بر همه کس داور ماست

چه غم ار خصم بگوید سخن ناروا؟
که مرا مونس آن، مِهر خدا، داور ماست

نه مرا حاجب و دربان به درگاه رضاست
که گشاد همه درها به کف کوثر ماست

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
دل من زنده از آن است که دل محرم اوست

نه به گلزار طمع دارم و نه دریا را
کام دل یافته آن‌کس که رهی در دم اوست

نه من از غیر غمش شادی و آرام طلب
دل غمدیده‌ی من شاد فقط ماتم اوست

به صفا دیدم از آن نور که جان از وی یافت
هر چه بینم به زمین، سایه‌ی یک عالم اوست

همه شب زمزمه‌ی نام توام ای جانان
که دلم صیقل از آن یافت که در زمزم اوست

نه به بازار جهان میل کنم بی‌یادش
بهر سودا دل من سوخته، چون خرّم اوست

همه عالم ز تو آموخت زبان خلقت
سخن عشق روان است، اگر در رقم اوست

دل من، خانه‌ی اسرار تو شد، ای معشوق
که دو عالم همه در قبضه‌ی یک خاتم اوست

نه از افلاک هراسم، نه ز دوران قضا
که دل آسوده‌ی من محو همان همدم اوست

به امیدی که نظر کن به من ای جان جان
که مرا قوت دل در نگه مبسم اوست

به شب هجر، امید سحر وصلش هست
که شب و روز دل من، طلب خرم اوست

نه منم غایب از او، گر چه جهانم پر اوست
همه کس در پی جان است و مرا عالم اوست

نه ز تقصیر و گناه‌ام هراسم دامن
که پناه دل من، لطف خداوندِم اوست

دل من غرق تماشاست به هر منظره‌ای
که در این چشم نظرها همه، آن مَعلم اوست

به دعا دست برآرم، ز غمش نالم باز
که دوای دل من، مهرِ جهان مرهم اوست

به قضا تن ندهد دل، مگر از یادش دور
که جهان خسته شود، گر نشود در دم اوست

همه جا نور تو بینم، به دل و جان و نگاه
که صفا و شرف جان من از پرچم اوست

نه به دنیا نگرانم، نه به عقبی دل شاد
که مرا جلوه‌ی جان، در دل پر همهم اوست

همه کس طالب دنیا و منم طالب او
که دل آرام ندارد، مگر آن خرّم اوست

همه شب‌ها به امید نظر لطف توام
که دو عالم به دعا بسته و در خاتم اوست

همه کس طالب زر شد، و منم طالب او
که دل‌آرام شود، گر بنگرد چهره‌ی اوست

  1.  

همه کس در پی نان است و منم در پی جان
که صفا در دل ما از نَفَس رحمت اوست

  1.  

همه کس در طلب خُسرِ جهان‌اند، و منم
به امیدی که دلم خرم از آن زمزم اوست

  1.  

همه کس با طمعِ خلق بود خرم و شاد
دل ما خرم از آن است که دل همدم اوست

  1.  

همه عالم به جهان دیده طمع بسته ولی
که مرا چشم پر از نور و دلم خرم اوست

  1.  

همه کس خرم از این چرخ و زمین است، و مرا
دل خرم نه به دنیاست، به آن عالم اوست

  1.  

همه در بند تن‌اند و منم آزاده‌ی جان
که صفا در دل من از نفسِ محرم اوست

  1.  

همه کس طالب دنیا و منم عاشق دوست
که مرا شادی دل، سایه‌ی لبخند اوست

  1.  

همه کس در طلب نقش و نگار است و منم
که دلم خرم از آن نور و شعاع دم اوست

  1.  

همه شب در طلب دوست نشینم خاموش
که صفا در دل شب حاصل از آن نَفَس اوست

همه آیات جهان نقش تو دارد به ظهور
که صفا و شرف عالم از آن رقم اوست

  1.  

دل ما زنده به ذکری است که از او آید
سخن عشق بود زنده، اگر دم ز نم اوست

  1.  

قلم صنع تو در لوح ازل نقش زده
که همه دفتر دل‌ها خطی از رقم اوست

  1.  

به کدامین سخن آرم سخن دوست، که باز
همه گفتار، اگر گویاست، در خاتم اوست

  1.  

همه ذرات جهان محو تماشای تو‌اند
هر چه بر جان زند آتش، ز نور قدم اوست

  1.  

همه اسرار خلقت به نگاهش پیداست
که به هر نقش پدید آمده، آن نَسَم اوست

  1.  

به تجلی ز تو آغاز شود هر معنا
که سر و سرّ سخن‌های دل از نغَم اوست

  1.  

دل ما در طرب آید چو ببینیمش باز
که صفا، نغمه و شور دل از زمزم اوست

  1.  

همه دفتر به حدیث تو شود زنده و خوش
که قلم گشت روان، چون که رقم از دم اوست

  1.  

به دل عاشق دانای تو گفتم: «بنگر
که سخن، چون شود آتش، اگر در غم اوست»

 

دل «رجالی» به خدا بسته، و آرام دل است
زانکه آن دوست، به هر لحظه، پناه آور ماست

  1. به خدا همدم آنم که خدا یاور ماست
    به جهان خرم از آنم که جهان ناظر ماست

  2. دل ما خسته ز دوران و حوادث نگون
    لیک دل شاد از آن است که حق داور ماست

  3. نگری در دل ما کن، که جز او نیست کسی
    نور او در دل شب چون قمر، زیور ماست

  4. نه غمم هست ز طوفان، نه ز امواج بلا
    چون خدای ازلی سایه‌ی برتر ماست

  5. ز فریب دگران خسته نشد جان ما
    که نگاهی ز خدا، مایه‌ی باور ماست

  6. نه به دنیا دل ما شد، نه به تخت و سریر
    که خدای ازل آن شاه جهان‌گستر ماست

  7. همه شب دیده به در دوخته‌ام، تا آید
    آن که جان بخش و دل‌دار و سحرگوهر ماست

  8. نفسم گفت که بنشین، نشنیدم سخنش
    که خدای احد مقصد و منظور ماست

  9. بنگر اندر دل ما، جز خدا نیست کسی
    که به هر ناله‌ی ما، لطف خدا ضامن ماست

  10. نه مرا بندۀ دنیا و زمان خواهی دید
    که دل ماست پر از مهر خدا، داور ماست

  11. همه درهاست گشوده، چو بخوانی به دعا
    که گره‌گشای هر عقده، خدا داور ماست

  12. دل ما خانه‌ی عشق است، تو بیرون منشین
    که در این خانه خدا، ساکن و منظر ماست

  13. چه غمی از ستم خلق؟ که آن نور وجود
    در دل ماست چو شمعی، که به شب انور ماست

  14. نه به گفتار کسی دل نهم و نه به ظن
    که خدای ازل آرامش و ساغر ماست

  15. بنویسند اگر زشت به ما، نیک بود
    که خدا حافظ ما و دل آگاهِ ماست

  16. نه بدانم چه کنم با دل آشفته‌ی خویش
    که خداوند به هر لحظه، شفیعِ دل ماست

  17. نه مرا سود ز ملک است، نه از سیم و زر
    که در این دل فقط او مایه‌ی دفتر ماست

  18. ز طرب خانه‌ی دنیا نروم سوی سرور
    که به خلوتگه دل، محضر داور ماست

  19. همه کس فانی و او باقی و بی‌چون و چرا
    که خداوند ازل قاهر و کوثر ماست

  20. بنگرید این همه عالم به اشاره‌ی اوست
    که خداوند جهان حاکم و داور ماست

  21. دل ما جز به خدا میل ندارد هرگز
    که به فطرت ره او دایم و منظر ماست

  22. نفسم گفت که برخیز به دنیا نگر
    گفتمش: خامُشی کن، که خدا داور ماست

  23. همه عالم به تمناست ز فیض کرمش
    که کریم است و رحیم است و همان داور ماست

  24. ز گناه و ستم خسته شدم، سوی توام
    ای که آمرزنده‌ی جرم و خطا داور ماست

  25. چه کسی جز تو تواند که دهد آسایش؟
    که خداوند مهین، راحت و دلبر ماست

  26. ز تو خواهم که مرا صبر عطا کن به بلا
    که تویی قاهر و صابر، خدا داور ماست

  27. به قیامت نروم با عمل خویش، که تو
    غافر الذنب و تواب و خدا داور ماست

  28. چه نیازیست که من ناز کنم بر تو، خدا؟
    که تویی مونس دل، بر همه کس داور ماست

  29. تو کریمی، تو رحیمی، تو لطیفی به همه
    که دل بنده ز لطف تو چو عنبر ماست

  30. به تو دل بسته‌ام ای جان‌جهان، ای سرمد
    که خداوند تویی، شاه و ولی، داور ماست

  31. به تو جان داده‌ام و جان ز تو گیرد نیرو
    که خداوند دل و دیده‌ی ما داور ماست

  32. همه شب نام تو گویم، که به یاد تو خوش است
    دل شوریده‌ی ما، راحت و هم‌محور ماست

  33. نه توانم که بگویم سخنی جز ز تو
    که خدا مایه‌ی گفتار و هم منظر ماست

  34. ز تماشاگه حسن تو چه گویم جز مهر
    که همه عالمیان غرق تماشای توست

  35. همه عالم به تو مشغول و دل من به تو مست
    که خداوند زلطفش شده در محضر ماست

  36. نه توان دید جز او، گر که گشاید نظر
    که به هر ذره نشانی ز خدا داور ماست

  37. به تو سوگند که با یاد تو آرامم هست
    و بدون تو جهان جملگی آزر ماست

  38. زنده‌ام از تو و با مرگ تو را خواهم دید
    که خداوند بقا، یار شب و محضر ماست

  39. دل اگر تنگ شود، نام تو آرام دهد
    که خداوند صفا مونس و دل‌پرور ماست

  40. نه بدانم که چه گویم، سخنم قاصر شد
    که خداوند بیان نیز، به جان ناظر ماست

  41. همه جا نام تو گویم، نه خجل باشم من
    که خدای احد و حاکم و داور ماست

  42. ز تو خواهم که به لطفی بنوازی دل ما
    که تویی دایه‌ی دل، آیت و داور ماست

  43. به تو گر دیده دهم، دیده شود باغ بهشت
    که خداوند نظر، آینه‌ی منظر ماست

  44. نه ز دنیا خوشم و نه به عقبی مغرور
    که خدا مقصد و مقصود و همان داور ماست

  45. همه شب نام تو خوانم به تضرع و نیاز
    که خدای سمیع، پاسخ و هم داور ماست

  46. نه ز شیطان دهم گوش، نه ز غفلت خیزم
    که خداوند نگهدار و خدا داور ماست

  47. به دعا روی نهادم، که گشایی در رحمت
    که خداوند دعا، باب عطا داور ماست

  48. نه مرا جرم ببخشند مگر از لطف تو
    که خداوند کرم، رافع هر کژرو ماست

  49. به تو سوگند که عالم همه بی‌تو عدم است
    که تویی اصل وجود و همه کس داور ماست

  50. نه ز کس باک بُودم، نه ز طعن و نفرین
    که خداوند مدافع، به همه داور ماست

به تو دل داده‌ام، ای راز نهان در دل دل
که خداوند، دل‌آگاه و صفا داور ماست

  1. همه شب گریه‌کنان بر در تو بنشینم
    که خداوند عطا، بخشش و هم داور ماست

  2. نه ز اشک است حیا، نه ز ناله غم است
    که خدای سمیع مونس و داور ماست

  3. به تو سوگند که جز تو نطلبم مأمن
    که خداوند جهان، یار شب‌افروز ماست

  4. نه ز طوفان بهراسیم، نه از دهر عبوس
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  5. دل ما خسته شد از خلق و پناهی نجوست
    جز به درگاه خدا، آن که ابد داور ماست

  6. همه شب در دل شب ناله زنم نام تو را
    که خدای ازل آرامش و داور ماست

  7. نه به فریاد کسی دل بنهد قلب غمین
    که خداوند شفا، شافع و داور ماست

  8. همه کس سائل درگاه تو باشد شب و روز
    که خداوند عطا، بخشش و داور ماست

  9. تو به هر لحظه ز من نزدیک‌تری از جان
    که خدای ازلی حافظ و هم داور ماست

  10. دل اگر خانه تو شد، نگران هیچ مباش
    که خداوند رضا، حاکم و داور ماست

  11. نه به طاعت شوم اندر ره تو، مفتخرم
    که کرم‌های تو بی‌حد و خدا داور ماست

  12. همه امید به لطف تو نهاده‌ست دلم
    که خداوند سخا، مایه‌ی دلبر ماست

  13. نه ز خود یاد کنم، نه ز هوا پیروی
    که خداوند هدی، نور و خدا داور ماست

  14. چه خوش آن دم که ببینم رخ تو در دل شب
    که خداوند بقا، مونس و داور ماست

  15. به تو دل بسته‌ام و دل نکنم زین عهد
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  16. همه جانم به فدای تو، تویی یار عزیز
    که خدای احد و رحمت بی‌آخر ماست

  17. چه غم ار خصم زند نیش به دل یا به زبان؟
    که خداوند جهان حافظ و داور ماست

  18. به نماز آیم و نام تو بر لب جاری
    که خدای ازل آگاه و داور ماست

  19. دل من خانه‌ی اسرار تو شد، ای معبود
    که تویی راز نهان، شمس و خدا داور ماست

  20. همه عالم به تو قائم و از تو روشن
    که خداوند زمان، قاهر و داور ماست

  21. نه به ملک دل بندم، نه به سلطانی خلق
    که خداوند سخی، فخر و خدا داور ماست

  22. به تو سوگند که از غیر تو بیزارم من
    که تویی مایه‌ی شادی و خدا داور ماست

  23. تو که فرمودی مرا بندۀ خود خواندی
    که خدای ازل، مهر تو بر دفتر ماست

  24. همه عالم چو سرابی‌ست، مگر روی تو
    که خداوند بقا، اصل و خدا داور ماست

  25. دل ما غرق تماشای جمال تو شود
    که خداوند صفات، مظهر و منظر ماست

  26. به امید کرمت، لب به دعا می‌گشایم
    که خدای ازل آن بخشش بی‌منظر ماست

  27. نه ز دنیا خوشم و نه ز عقبی مستم
    که خداوند رضا، مقصد و داور ماست

  28. تو به ما عقل دادی، که تو را بشناسیم
    که خداوند هدی، راه و خدا داور ماست

  29. به تو سوگند که عالم همه بی‌تو فناست
    که خدای احد، باقی و هم داور ماست

  30. بنگر این بنده چه بی‌مقدرت است ای جان
    که خدای ازل، غافر هر باور ماست

  31. همه عالم به تماشاست، تویی مقصد ما
    که خداوند نظر، نور و خدا داور ماست

  32. نه به علمم، نه به زهدم، نه به تقوای خودم
    که خداوند عطا، فخر و خدا داور ماست

  33. ز کرم بر دل من نوری بیفکن ای یار
    که خداوند هدی، مونس شب‌پرور ماست

  34. دل من لرزد از یاد تو ای خالق من
    که خداوند جلال، راز و هم داور ماست

  35. همه شب در غم تو، اشک فشانم خاموش
    که خدای احد، همدم و هم داور ماست

  36. نه بدانم که چه گویم، تو خود آگاهی جان
    که خداوند جهان، عالم و داور ماست

  37. چه خوش آن دم که بمیرم به امید لقا
    که خداوند بقا، مایه‌ی دلبر ماست

  38. نه به گورم هراس است، نه به میزان عمل
    که خداوند شفیع و خطا داور ماست

  39. دل من خانه‌ی عشق است و تویی نور آن
    که خدای ازلی مونس و داور ماست

  40. چه بود وصف تو ای خالق بی‌چون و چرا؟
    که خداوند هنر، راز و هم داور ماست

  41. همه دم نام تو گویم، که ز یاد تو خوشم
    که خداوند صفا، راحت و داور ماست

  42. نه مرا تاب فراق است، نه دل طاقت هجر
    که خداوند وفا، یار شب و داور ماست

  43. چه بود قیمت ما نزد تو، ای شاه وجود؟
    که خداوند کرم، لطف و خدا داور ماست

  44. ز تو خواهم که ببخشی خطا و جرم مرا
    که خدای ازل، رحمت و داور ماست

  45. به تو دل داده‌ام و باز نخواهم برگشت
    که خدای احد، مونس و هم داور ماست

  46. نه ز دنیا بترسم، نه ز شیطان و هوا
    که خداوند جهان، حافظ و داور ماست

  47. همه شب بر در تو ناله زنم تا سحَر
    که خداوند دعا، پاسخ و داور ماست

  48. به «رجالی» نگری لطف کن ای خالق ما
    که خداوند صفا، یار و هم داور ماست

  49. سخن آخر ما مدح تو باشد ای دوست
    که خدای ازل، نور و خدا داور ماست

تو که جانم ز تو آموخت ره بندگی‌ست
که خداوند هُدی، مونس و داور ماست

  1. تو که اسرار دل و سِرّ نهان می‌دانی
    که خداوند سمیع، راز دل‌آور ماست

  2. به تو گر میل کنم، از همه عالم برهم
    که خداوند رضا، مقصد و داور ماست

  3. نه غمی دارم از ایام، نه اندوه فراق
    که خداوند صفا، نور شب و محضر ماست

  4. همه عالم به تو مشغول، و ما در طلبیم
    که خداوند لقا، مایه‌ی باور ماست

  5. نه بدی می‌رسد از خلق، نه خیری ز کسی
    که خداوند قضا، حکم و خدا داور ماست

  6. به تو سوگند، دلم بی‌تو نباشد آرام
    که خداوند شفا، یار شب‌پرور ماست

  7. به سر زلف تو دل بست، دلم در همه حال
    که خداوند جلال، زینت و زیور ماست

  8. به سر خاک تو افتم، ز ره عشق و نیاز
    که خداوند کرم، دایه‌ی دلبر ماست

  9. همه کس بی‌تو فقیر است، غنی تنها تو
    که خداوند عطا، فخر و خدا داور ماست

  10. همه شب تا به سحر ناله کنم، بی‌خبرم
    که خداوند صفا، ساکن و هم‌محور ماست

  11. به تو سوگند که عالم همه خاک در توست
    که خداوند غنی، قادر و داور ماست

  12. به دل من نظری کن، که دلم خون شده است
    که خدای ازلی، دایه‌ی دل‌آور ماست

  13. نه ز تقصیر گریزم، نه ز بخشش تو
    که خداوند عفو، لطف و خدا داور ماست

  14. به تو آرام گرفت این دل پژمرده‌ی من
    که خداوند شفا، مرهم و دلبر ماست

  15. تو که فرمودی به ما: "من به شما نزدیکم"
    که خداوند وفا، دوست و خدا داور ماست

  16. چه خوش آن لحظه که دل را به تو بسپارم من
    که خداوند صفا، سینه و دل‌آور ماست

  17. نه به تسبیح و نه به ذکر قناعت دارم
    که خداوند نظر، مایه‌ی دفتر ماست

  18. تو به یک لحظه نظر کن، همه عالم گلزار
    که خدای ازل آن خالق زیبایی ماست

  19. دل ما طالب روی تو شد، ای نور وجود
    که خداوند هُدی، زینت و هم‌محور ماست

  20. نه ز مخلوق کسی چشم امیدم دارد
    که خداوند عطا، روزی و داور ماست

  21. همه درها به کرم باز شد از لطف تو
    که خداوند عطوف، رحمت و داور ماست

  22. نه توان وصف تو گفتن، نه توان خامشی
    که خداوند بیان، راز و خدا داور ماست

  23. به تماشای جمالت دل ما مفتون است
    که خداوند نظر، نور و خدا منظر ماست

  24. چه خوش آن دم که در آغوش لقا بنشینم
    که خداوند بقا، مقصد و داور ماست

  25. همه عالم به تو محتاج، و تو بی‌نیازی
    که خداوند غنی، مایه‌ی گوهر ماست

  26. نه نیازم به کسی، چون تو به من بنگری
    که خداوند عطا، راز دل‌آور ماست

  27. به تو سوگند که جز مهر تو در دل نرود
    که خداوند صفا، عشق و خدا داور ماست

  28. به تو دل داده‌ام و غیر تو را نشناسم
    که خداوند هُدی، رهبر و داور ماست

  29. تو که خورشید جهانی و دل ما شب‌رو
    که خداوند جهان، نور و خدا منظر ماست

  30. نه به تردید نظر دارم و نه وسوسه‌ای
    که خداوند یقین، مونس شبگر ماست

  31. همه جا مهر تو بینم، به دل و جان و روان
    که خداوند رضا، حافظ و داور ماست

  32. ز تو خواهم که دلم را به صفا بنوازی
    که خداوند صفات، یار و دل‌آور ماست

  33. همه شب‌ها گذرد با غم هجران تو، لیک
    که خداوند وفا، صبر و خدا داور ماست

  34. نه ز من، نه ز تو، بلکه ز لطف تو شود
    که خداوند عطا، بخشش بی‌منظر ماست

  35. به سر کوی تو افتم، که رها باشم از خود
    که خدای ازل، محو و فنا داور ماست

  36. همه ما سایه و او اصل، چه گویم از خود؟
    که خداوند وجود، مایه‌ی پیکر ماست

  37. دل اگر ماند به دنیا، ز فنا باکی نیست
    که خداوند بقا، یار شب‌پرور ماست

  38. نه مرا قیمت و جاهی به در حق بود
    که خداوند قضا، حکم و خدا داور ماست

  39. به تو دل دادم و از خلق بریدم پی آن
    که خداوند صفا، مقصد و هم‌محور ماست

  40. به تو رو کرده‌ام و دیده نبندم هرگز
    که خداوند رضا، مونس و داور ماست

  41. همه عالم ز تو پر گشته، دلم نیز پر است
    که خداوند جلال، نور شب و منظر ماست

  42. چه غمی از فلک و گردش دوران باشد؟
    که خداوند قدر، حافظ و داور ماست

  43. به تو سوگند که آرامم و بی‌نیاز
    که خداوند وفا، فخر و خدا داور ماست

  44. ز تو گر مهر بیاید، دل من گلزار است
    که خداوند سخا، لاله‌ی دلبر ماست

  45. نه ز زهد و عملم ناز کنم بر در تو
    که خداوند کرم، رافع هر کژرو ماست

  46. همه جا مهر تو بینم به تجلای صفات
    که خداوند صفا، نور و خدا منظر ماست

  47. چه بود معنی هستی؟ به تماشای تو
    که خداوند بقا، اصل و خدا داور ماست

  48. به تو سوگند که از هر دو جهان آزادم
    که خداوند رضا، فخر و خدا داور ماست

  49. نه مرا غیر تو مقصود، نه مطلوب دگر
    که خداوند نظر، مونس شبگر ماست

  50. دل ما خانه‌ی اسرار تو گشته به نور
    که خدای ازل، راز و خدا داور ماست

  51. ز تو خواهم که دلم را به یقین بنوازی
    که خداوند یقین، رحمت و داور ماست

  52. همه درهای جهان بسته شود بی‌مهر تو
    که خداوند عطا، باب و خدا داور ماست

  53. نه ز شب ترسم و نه از خطر دوران
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  54. به تو روی آورم و غیر تو را نشناسم
    که خداوند هُدی، رهبر و داور ماست

  55. ز تو خواهم که در این راه نگهدارم باشی
    که خداوند صفا، مونس شب‌پرور ماست

  56. همه شب ناله زنم تا که نظر افکنی
    که خداوند عطوف، دایه‌ی دلبر ماست

  57. به تو دل بسته‌ام و قصد جدایی نکنم
    که خداوند رضا، مهر و خدا داور ماست

  58. دل من محو تماشای صفای تو شده
    که خداوند لقا، مقصد و دل‌آور ماست

  59. نه بدانم به چه لایق شوم ای جان جان
    که خداوند جلال، مایه‌ی باور ماست

  60. همه جا نقش تو بینم، به دل و جان و نگاه
    که خداوند جهان، منظر و داور ماست

  61. دل من خانه تو شد، مکن از خویش رَمش
    که خداوند عطا، مونس شبگر ماست

  62. نه دلم سیر شود جز به لقای تو، خدا
    که خداوند بقا، فخر و خدا داور ماست

  63. ز تو خواهم که ببخشی به دلم صبر و رضا
    که خداوند شفا، مرهم و دلبر ماست

  64. نه به بازار جهان سود کنم بی تو، من
    که خداوند رضا، فخر و خدا داور ماست

  65. همه شب، دیده به در دوخته‌ام تا که تویی
    که خداوند صفا، یار شب‌پرور ماست

  66. تو که فرمودی: «به ما نزدیک‌تری از رگ جان»
    که خداوند کرم، لطف و خدا داور ماست

  67. دل من منتظر آن نظر لطف تو شد
    که خداوند عطا، مونس و هم داور ماست

  68. به تو سوگند، دلم محو تماشاست هنوز
    که خداوند صفات، نور شب و منظر ماست

  69. همه عالم به فدایت، تو به عالم نگری
    که خداوند جهان، راز و خدا داور ماست

  70. نه ز حرص و نه ز طمع، دل برم از یاد تو
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  71. همه شب ذکر تو گویم، چه به خلوت، چه به جمع
    که خداوند عطا، راز دل‌آور ماست

  72. به امیدی که ببخشایی دلم را ز گناه
    که خداوند کرم، رافع هر کژرو ماست

  73. نه ز خلق هراسم، نه ز ظلم شب تار
    که خداوند صفا، حافظ و داور ماست

  74. به تو دل بسته‌ام و هیچ نگه سوی دگر
    که خداوند هُدی، مونس شب‌پرور ماست

  75. همه عالم چو سراب است، به جز نام تو
    که خداوند بقا، مقصد و دلبر ماست

  76. نه مرا جان و نه دل جز به تو خوش گردد
    که خداوند جهان، نور و خدا داور ماست

  77. ز تو خواهم که در این راه مددکارم باشی
    که خداوند عطوف، دایه‌ی دلبر ماست

  78. همه شب تا سحر اشک فشانم، به امید
    که خداوند شفا، مونس شب‌پرور ماست

  79. به تو دل داده‌ام و قصد فراقم نیست
    که خداوند رضا، حافظ و داور ماست

  80. چه بود فخر به دنیا، که فنا در پی اوست
    که خداوند بقا، مقصد و داور ماست

  81. دل من خانه تو شد، تو در او بنشینی
    که خداوند صفا، یار شب‌پرور ماست

  82. به تو سوگند، دلم را ندهد یاد دگر
    که خداوند عطا، فخر و خدا داور ماست

  83. همه شب ذکر تو گویم به زبان و دل خویش
    که خداوند هُدی، نور و خدا منظر ماست

  84. به تو دل بسته‌ام و غیر تو را نشناسم
    که خداوند جهان، راز و خدا داور ماست

  85. همه عالم شده از نور تو سرشار، ای دوست
    که خداوند بقا، مایه‌ی دلبر ماست

  86. به تو سوگند که با یاد تو زنده‌ام من
    که خداوند عطا، راز دل‌آور ماست

  87. به دعای سحر از درگه تو خواهم نور
    که خداوند صفا، حافظ و داور ماست

  88. همه شب، ناله زنم بر در لطفت، ای جان
    که خداوند هُدی، مونس شب‌پرور ماست

  89. دل من خانه تو شد، مرو ای جان جهان
    که خداوند رضا، یار شب‌پرور ماست

  90. همه شب، شوق وصالت به دلم شعله زند
    که خداوند لقا، مقصد و داور ماست

  91. ز تو خواهم که به نوری دلم افروزی
    که خداوند نظر، نور شب و منظر ماست

  92. نه مرا طاقت هجر است، نه صبر از تو دگر
    که خداوند صفا، یار شب‌پرور ماست

  93. همه شب نغمه‌سرایم ز تو در خلوت دل
    که خداوند عطا، راز دل‌آور ماست

  94. به «رجالی» نظری کن که فقیر است و گدا
    که خداوند هُدی، مونس شبگر ماست

  95. همه عالم چو چراغی است، تو خورشیدی جان
    که خداوند بقا، نور شب و داور ماست

  96. به تو سوگند، دلم را ندهد جز تو قرار
    که خداوند صفا، حافظ و داور ماست

  97. همه شب تا سحر اشک بریزم به امید
    که خداوند عطا، دایه‌ی دلبر ماست

  98. دل من خانه تو شد، تو در او بنشستی
    که خداوند جهان، مونس شب‌پرور ماست

  99. به تو دل داده‌ام ای نور همه عالمیان
    که خداوند وفا، یار و خدا داور ماست

به تو دل بسته‌ام، ای مونس شب‌های دراز
که خداوند صفا، نور و خدا داور ماست

  1. به شبستان سحر یاد تو آرامم داد
    که خداوند عطا، مونس شب‌پرور ماست

  2. نه ز طوفان هراسم، نه ز ظلمت ترسم
    که خداوند هُدی، حافظ و داور ماست

  3. همه کس سائل لطف تو، و من در فقرم
    که خداوند غنی، دایه‌ی دلبر ماست

  4. به دعا باز کنم دیده و دل سوی تو
    که خداوند دعا، پاسخ و داور ماست

  5. به تو سوگند که جز تو نطلبم آرام
    که خداوند رضا، نور شب‌پرور ماست

  6. همه عالم به تجلای تو سرمست شده
    که خداوند بقا، منظر و داور ماست

  7. به نگاهت دل من مست شود ای جانم
    که خداوند عطا، مرهم و دلبر ماست

  8. به تو دل دادم و از غیر تو بگسستم
    که خداوند وفا، فخر و خدا داور ماست

  9. ز کرم بار دگر بر دلم افکن نوری
    که خداوند شفا، آینه‌ی دلبر ماست

  10. همه شب دیده به در دوخته‌ام بر لطفت
    که خداوند جهان، حافظ و داور ماست

  11. به تو مشتاقم و از دوری تو گریانم
    که خداوند عطوف، مونس شب‌پرور ماست

  12. ز تو خواهم که ببخشی به دلم صبر و قرار
    که خداوند صفا، یار شب‌پرور ماست

  13. دل من خسته ز دنیا و زمانه شده
    که خداوند هُدی، مقصد و داور ماست

  14. نه به دریا طمعم هست، نه در کوه و دشت
    که خداوند عطا، معدن و گوهر ماست

  15. به تو سوگند که جز مهر تو جانم نربود
    که خداوند لقا، مرهم و دلبر ماست

  16. همه شب ذکر تو گویم، که شود جانم خوش
    که خداوند صفات، راز و خدا داور ماست

  17. به دل افتاد تمنای تو ای خالق من
    که خداوند عطا، راز دل‌آور ماست

  18. دل من خانه‌ی مهر تو شده، ای محبوب
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  19. همه شب‌ ناله کنم، گویم: «ای دوست، کجاست؟»
    که خداوند شفا، دایه‌ی دلبر ماست

  20. نه دلم سیر شود جز به لقای تو، خدا
    که خداوند بقا، مقصد و دل‌آور ماست

  21. ز تو خواهم که دلم را به یقین بنوازی
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  22. همه درها به کرم باز شد از لطف تو
    که خداوند عطا، مونس و داور ماست

  23. نه توان وصف تو گفتن، نه توان خامشی
    که خداوند بیان، راز و خدا داور ماست

  24. به تماشای جمالت دل ما مفتون است
    که خداوند نظر، نور و خدا منظر ماست

  25. همه شب تا سحر اشک بریزم بر خاک
    که خداوند عطوف، مونس شب‌پرور ماست

  26. به دلم وعده دادی که ببخشی به وصال
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  27. نه ز تقصیر گریزم، نه ز بخشش تو
    که خداوند عطا، بخشش بی‌منظر ماست

  28. به تو دل داده‌ام و جز تو نخواهم هرگز
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  29. به دعا جان بسپارم، که عطا از تو بود
    که خداوند جهان، فخر و خدا داور ماست

  30. همه شب‌ها دل من در پی آن لحظه شود
    که خداوند لقا، مونس شبگر ماست

  31. ز تو خواهم که ببخشی به دلم نور یقین
    که خداوند شفا، مرهم و دلبر ماست

  32. به تو سوگند که از غیر تو فارغ شده‌ام
    که خداوند عطا، راز و خدا داور ماست

  33. همه عالم چو پر از نور جمال تو شود
    که خداوند صفا، حافظ و داور ماست

  34. به شب تار، تویی مونس این جان غریب
    که خداوند وفا، فخر و خدا داور ماست

  35. نه ز خلقم خبری هست، نه ز دنیا نوا
    که خداوند لقا، مرهم و دلبر ماست

  36. دل من عاشق روی تو، ز دنیا بگذشت
    که خداوند بقا، مقصد و داور ماست

  37. به تو سوگند که جانم به تو آرام گرفت
    که خداوند عطا، نور شب‌پرور ماست

  38. به تو رو کرده‌ام و جز تو نمی‌خواهم کس
    که خداوند صفا، مونس شب‌پرور ماست

  39. نه ز مرگم هراسم، نه ز بیم قضا
    که خداوند قضا، حافظ و داور ماست

  40. ز تو خواهم که به رحمت به دلم نظر کنی
    که خداوند عطوف، مرهم و دلبر ماست

  41. به دلم نور یقین ده، که شود پرتو تو
    که خداوند صفا، حافظ و داور ماست

  42. به تو دل بسته‌ام ای مونس شب‌های دراز
    که خداوند عطا، فخر و خدا داور ماست

  43. همه شب ذکر تو گویم، به زبان و به دل
    که خداوند لقا، نور شب‌پرور ماست

  44. دل من خانه‌ی اسرار تو گشته ز کرم
    که خداوند صفات، راز و خدا داور ماست

  45. نه به دنیا نگرانم، نه به عقبی مغرور
    که خداوند هُدی، مونس شبگر ماست

  46. به تو سوگند که جانم همه محتاج تو است
    که خداوند جهان، حافظ و داور ماست

  47. به تو رو کرده‌ام و باز نگردم هرگز
    که خداوند عطا، راز دل‌آور ماست

  48. همه شب با تو نشینم به دل خسته‌ی خویش
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  49. به دعا جان بسپارم، که تو پاسخ دهی
    که خداوند دعا، فخر و خدا داور ماست

  50. ز تو خواهم که ببخشی به دلم نور امید
    که خداوند عطوف، مرهم و دلبر ماست

  51. به تو سوگند که آرام دل عاشق تویی
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  52. همه شب نغمه‌سرایم به امید رخ تو
    که خداوند لقا، نور شب‌پرور ماست

  53. دل من عاشق روی تو شد ای جان جان
    که خداوند صفا، راز و خدا داور ماست

  54. همه شب ناله کنم: «یا ربّاه! ارحمنی»
    که خداوند عطا، مرهم و دلبر ماست

  55. ز تو خواهم که دلم را به وصالت برسان
    که خداوند بقا، مقصد و داور ماست

  56. نه به دنیا دل بسته، نه به عقبی دل شاد
    که خداوند هُدی، فخر و خدا داور ماست

  57. همه شب دیده به در دوخته‌ام، منتظرم
    که خداوند نظر، نور شب‌پرور ماست

  58. دل ما خانه تو شد، تو در او بنشستی
    که خداوند عطا، مونس شبگر ماست

  59. به «رجالی» نظری کن، که فقیر است و گدا
    که خداوند صفا، مرهم و دلبر ماست

  60. همه شب با تو سخن گویم و با تو مانم
    که خداوند لقا، حافظ و داور ماست

  61. به تو دل بسته‌ام ای مونس شب‌های نیاز
    که خداوند عطا، فخر و خدا داور ماست

  62. ز تو خواهم که بمانی به دلم تا به ابد
    که خداوند بقا، مقصد و دلبر ماست

  63. نه به چیزی نگرم جز به نگاه تو، خدا
    که خداوند جهان، نور و خدا داور ماست

  64. همه شب ذکر تو گویم، به دل شاد شوم
    که خداوند عطا، مرهم و دلبر ماست

  65. به تو سوگند که آرامم و بی‌نیاز
    که خداوند صفا، حافظ و داور ماست

  66. به دعا رو کنم و دیده فرو بندم من
    که خداوند هُدی، نور شب‌پرور ماست

  67. به تو دل داده‌ام و با تو سرودم عشق
    که خداوند وفا، راز و خدا داور ماست

  68. همه شب‌ها به امید تو نشینم خاموش
    که خداوند لقا، مرهم و دلبر ماست

  69. نه ز دنیا طلبم فیض، نه ز عقبی نوال
    که خداوند عطا، حافظ و داور ماست

  70. دل من روشن از آن شد که تویی در دل من
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  71. به تو سوگند که با نام تو جان یابم من
    که خداوند جهان، فخر و خدا داور ماست

  72. همه شب در طلب روی تو باشم، یا رب!
    که خداوند عطوف، مرهم و دلبر ماست

  73. نه ز خلق انده دارم، نه ز دوران هراس
    که خداوند رضا، حافظ و داور ماست

  74. به دعا خواهم از آن یار، که رحم آورد
    که خداوند عطا، مونس شب‌پرور ماست

  75. دل من خانه تو شد، مکن از من هجرت
    که خداوند وفا، راز و خدا داور ماست

  76. به تو دل بسته‌ام و باز نخواهم برگشت
    که خداوند لقا، مرهم و دلبر ماست

  77. همه شب تا سحر اشک فشانم در غم
    که خداوند عطا، حافظ و داور ماست

  78. ز تو خواهم که دلم را به صفا بنوازی
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  79. همه شب‌ها به سر زلف تو دل خوش دارم
    که خداوند بقا، فخر و خدا داور ماست

  80. به تو سوگند که با یاد تو شادم پیوست
    که خداوند عطا، مرهم و دلبر ماست

  81. نه دلم جز به تو آرام پذیرد هرگز
    که خداوند جهان، حافظ و داور ماست

  82. به تو دل داده‌ام و در طلب کوی توام
    که خداوند وفا، مونس شبگر ماست

  83. دل من خانه مهر تو شد، ای جان جان
    که خداوند عطا، راز و خدا داور ماست

  84. همه شب در طلب مهر تو، سوزان باشم
    که خداوند صفا، مرهم و دلبر ماست

  85. به تو سوگند که آرام دلم جز تو نبود
    که خداوند لقا، نور شب‌پرور ماست

  86. دل ما با تو خوش است، ای که تویی راز نهان
    که خداوند وفا، حافظ و داور ماست

  87. همه شب در طلب کوی تو بنشینم من
    که خداوند عطا، مونس شبگر ماست

  88. به تو دل داده‌ام ای مونس شب‌های دراز
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  89. ز تو خواهم که ببخشی به دلم نور یقین
    که خداوند بقا، حافظ و داور ماست

  90. به «رجالی» بنگر، مست ز عشقت گشته
    که خداوند عطا، مرهم و دلبر ماست

  91. همه شب با تو سخن گوید این دل ز شوق
    که خداوند صفا، راز و خدا داور ماست

  92. نه ز غیر تو طلب دارم و نه میل دگر
    که خداوند لقا، مونس شب‌پرور ماست

  93. همه شب با تو نشینم به دعا و نیایش
    که خداوند جهان، حافظ و داور ماست

  94. به تو دل بسته‌ام ای مونس جان‌های غریب
    که خداوند عطا، فخر و خدا داور ماست

  95. دل من با تو بود، هست و بود تا ابد
    که خداوند صفا، نور شب‌پرور ماست

  96. ز تو خواهم که دلم را به کرم نیک دهی
    که خداوند وفا، مرهم و دلبر ماست

  97. همه شب‌ها تو به یادی و من از تو به یاد
    که خداوند عطا، حافظ و داور ماست

  98. به تو سوگند که جز مهر تو دل خوش نکند
    که خداوند لقا، مونس شبگر ماست

  99. سخن آخر ما مدح تو باشد پیوست
    که خداوند جهان، راز و خدا داور ماست

نتیجه‌گیری

این قصیده، آیینه‌ای است از دل پراضطراب انسانی که در جست‌وجوی حقیقت مطلق، یعنی خدای یکتا، به ساحت نیایش و شوق وارد می‌شود. سراینده در این اشعار، سفر باطنی خود را از ستایش خالق آغاز می‌کند و در گذر از مراحل فقر وجودی، طلب، توکل، فنا، و وصال، به آرامش روحی در سایه‌ی حضور دائمی پروردگار دست می‌یابد.

این منظومه به خواننده می‌آموزد که تمام دل‌بستگی‌های دنیوی، چون سراب‌اند و تنها یاد و مهر خداوند است که دل را روشن و جان را آرام می‌سازد. در این اشعار، خداوند نه تنها داور، یاور، و خالق هستی است، بلکه نزدیک‌ترین محبوب دل عارف نیز هست؛ محبوبی که از رگ گردن نزدیک‌تر است.

مضمون اصلی این قصیده، تبلور همان حقیقت قرآنی است که می‌فرماید:
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»
آری، یاد خدا، روشنایی شب‌های تیره، آرام‌بخش جان، و پناه‌گاه ابدی انسان است.

شاعر در پایان، با زبانی عاشقانه و خالصانه، از درگاه دوست طلب نظر، مغفرت، و وصال می‌نماید و این حقیقت را به تصویر می‌کشد که:
دل ما خانه‌ی اوست، و جز یاد او در آن جایی نیست.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
داستان منظوم اصحاب سَبْت
حکایت(۳۸)

 

به نام خداوند یکتا اله
بود چاره ساز و امید و پناه


 

خدایی که دریا و هامون و کوه
بود جلوه‌ای از جلال و شکوه


 

زمین را ز لطفش قرار آمدست
ز عطر وجودش بهار آمدست


 

بفرمود بر قوم موسی پیام
که بیرون شوید از فریب و ز دام

 

 

یکی روز بستند عهدی به سخت
که «سبت»ش لقب شد، به فرّ و به بخت

 

 

 که این روز مخصوص پروردگار
نه جای تجارت، نه جای شکار

 


در آن روز دل را طهارت کنید

 ز کار جهان دست از دل برید

 

 

در آن روز باید عبادت کنید
ره بندگی را سعادت کنید

 

 

نگردد در آن روز کار و تلاش
عبادت نما، ترک کسب و معاش
 

 

 

چو دریا بد آنجا نه کوه و کمند
نه راهی به ساحل، نه کشتی، نه بند

 

 

صیادی و ماهی‌گری کارشان
که دریا بُود کسب و بازارشان

 

 

 ز حکمت، در آن روز سَبْتِ مُبین
ز دریا برون شد چه صیدی وزین

 

 


 

پدید آمد آن روز ماهی به تور 
جهان پر شد از شور و شوق و سرور

 

 

در ایّام دیگر نه ماهی به تور
 که دریا بُد آن روز خالی ز شور

 

 

 

چو دیدند ماهی در آن روزگار
به دل شد هوای گنه آشکار

 

 

که دامی فکندند آن قوم دون
به فتنه فتادند، با صد فسون

 

 

به جمعه نهادند توری چو دام
که صیدی برآرند پنهان ز عام

 

 

به ظاهر نباشد خطا سهمگین

تخطی شود حکم یزدان و دین

 

 

به ناگه برآمد ز گردون بلا
که آتش فکندند بر ماجرا

 

 

ز قدرت به پستی فتاد آن گروه
ز انسان جدا گشت شأن و شکوه

 

 

چو بوزینه گشتند آن قوم دون 
ز طغیان فتادند خوار و زبون

 

 

نه نامی نه نسلی در این روزگار
گنه کردشان زار و بی‌اعتبار

 

 

 

خدا گفت: این آیت کبریاست
که آیینه‌ی عدل و قهرِ خداست

 

 

 

 

مکن حیله در دین و فرمان ما
که باطل شود مکر و گردد بلا

 

 

چنین است تقدیر اهل گناه
که در آتش قهر و گردد تباه

 

 

 سه فرقه شدند آن زمان در دیار
یکی گم‌ره و دیگر اهل وقار

 

 

 

ز کردارشان شد  گروهی تباه
که آمد ز قهر خدا، رنج و آه

 

 

به پایان رسید این پیام کهن
که باشد مرا قبله آن ذوالمنن

 

 

مکن ترک فرمان حق، ای خرد
که دل بی‌هدایت به ظلمت رود

 

 

 

ز طغیان و عصیان "رجالی" بسوز
به دریای توحید، دل را فروز

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان اصحاب سبت

باسمه تعالی

داستان  اصحاب سَبْت

۱. آغاز ماجرا: فرمان درباره روز شنبه

خداوند به قوم یهود در شریعت موسی (ع) فرمان داده بود که روز شنبه (روز سَبْت)، روز تعطیل برای کارهای دنیوی و اختصاصی برای عبادت باشد. در این روز، کار کردن، به‌ویژه صید ماهی و کسب روزی، حرام بود. این حکم، آزمایشی الهی برای قوم بنی‌اسرائیل بود تا میزان اطاعت آن‌ها سنجیده شود.

در قرآن آمده است:

«و قطعاً دانستید کسانی از شما را که در روز شنبه تجاوز کردند، پس به آنان گفتیم: بوزینه‌هایی رانده شده باشید.» (بقره: ۶۵)

۲. شهر ایله و مردمانی آزمند

در شهری کنار دریا – که در قرآن به آن «مدینه‌ای کنار دریا» اشاره شده و در تفاسیر به نام «ایله» معروف است – گروهی از بنی‌اسرائیل زندگی می‌کردند. خداوند آنان را با ماهی‌های فراوان در روز شنبه، و کمی ماهی در دیگر روزها، آزمود:

«و از ایشان درباره شهری که کنار دریا بود بپرس، آن‌گاه که در روز شنبه تجاوز می‌کردند، آن‌گاه که ماهیانشان در روز شنبه آشکار می‌آمدند، و روزهایی غیر از شنبه نمی‌آمدند. این‌گونه آنان را به چیزی می‌آزمودیم که نافرمانی کردند.» (اعراف: ۱۶۳)

۳. حیله‌گری و نافرمانی

این قوم، طمع مال و شهوت صید را بر طاعت خدا ترجیح دادند. آنان در ظاهر فرمان خدا را نگه می‌داشتند ولی به حیله، نافرمانی می‌کردند:

  • روز جمعه تورها در آب می‌انداختند.
  • روز شنبه تورها ماهیان را می‌گرفت، ولی آن روز به ماهی دست نمی‌زدند.
  • روز یک‌شنبه ماهی‌ها را جمع می‌کردند و می‌فروختند.

بدین‌گونه، قانون خدا را دور زدند، اما گمان کردند گناه نکرده‌اند! این مکر و فریب در برابر خدا بود.

۴. سه گروه در قوم:

در این میان، قوم به سه گروه تقسیم شدند:

  1. گروه نافرمان:
    که حیله کردند و صید نمودند.

  2. گروه صالح و نهی‌کننده از منکر:
    که آنان را نهی کردند و گفتند: «از خدا بترسید، چرا فرمان او را می‌شکنید؟»

  3. گروه ساکت:
    که نه خود صید کردند و نه نهی کردند، بلکه به گروه دوم گفتند: «چرا نهی می‌کنید، مگر نمی‌بینید اینان هلاک خواهند شد؟»

    اما نهی‌کنندگان پاسخ دادند:

    «تا نزد پروردگارمان معذور باشیم و شاید پرهیزگار شوند.» (اعراف: ۱۶۴)

۵. عذاب خداوند: مسخ به بوزینه

چون این قوم اصرار بر گناه داشتند، و نصیحت مؤمنان را نپذیرفتند، عذاب نازل شد. خداوند فرمود:

«پس چون آنچه را به آن تذکر داده شده بودند، از یاد بردند، رهایی دادیم کسانی را که نهی از بدی می‌کردند و کسانی را که ستم کردند، با عذابی سخت گرفتیم... و گفتیم: بوزینه‌هایی پست باشید!» (اعراف: ۱۶۵-۱۶۶)

بنابر تفاسیر:

  • اینان به بوزینه‌هایی بی‌روح و عقل تبدیل شدند.
  • برخی مفسران گفته‌اند سه روز زنده ماندند و سپس نابود شدند.
  • این ماجرا برای اهل ایمان عبرت شد.

۶. عبرت‌گیری و هشدار قرآن

قرآن می‌فرماید:

«و ما این را کیفر آن شهر قرار دادیم و عبرتی برای مردمان پرهیزگار.» (بقره: ۶۶)

این ماجرا، نمونه‌ای از مسخ انسان در اثر گناه است. آنان به ظاهر انسان بودند اما باطنشان پست‌تر از حیوان شد و در دنیا رسوا گشتند.

نکات اخلاقی و عرفانی:

  • حیله در دین، نافرمانی است. ظاهر فریب نمی‌دهد؛ خدا از باطن آگاه است.
  • سکوت در برابر گناه، ناپسند است. ناهیان از منکر، نجات یافتند.
  • تدریج در عذاب: ابتدا نعمت، سپس امتحان، آنگاه هشدار، و نهایتاً عذاب.
  • حرص و آزمندی، عامل سقوط است.
  • مسخ جسمانی، نماد مسخ روحانی است. انسانِ گناهکار، صورت دارد ولی سیرت ندارد.

منابع:

  • قرآن کریم: بقره: ۶۵–۶۶، اعراف: ۱۶۳–۱۶۶، نساء: ۴۷
  • تفسیر المیزان، ج۱، ذیل آیات فوق
  • تفسیر نمونه، ج۶، سوره اعراف
  • قصص‌الانبیاء، قطب‌الدین راوندی، باب موسی (ع)

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

 داستان اصحاب الرَّس 

داستان اصحاب الرس با تفسیر و تحلیل

به نام خداوند جان و خرد، خدایی که ژرفای معنا از اوست و سخن را به ژرفا می‌برد؛ همان که آسمان‌ها را روشنایی بخشید و جهان هستی را با لطف خود جان بخشید و ایمن ساخت. از قدرتش آسمان پدید آمد و از حکمتش زمین آرامش یافت. به کرم خود چشمه‌ها و جویبارها پدید آورد و زمین را با گل‌ها و لاله‌ها آراست.

خداوند از میان انسان‌ها پیامبری را برانگیخت که آیین حق را به مردمی عرضه کرد که در ورای ظاهر، اما گرفتار جهل و خطر بودند. این قوم نادان، درختی را به‌جای خدا می‌پرستیدند و آن را ربّ خود می‌خواندند. آن درخت، که پر سایه و پر میوه بود، افتخارشان بود و در دل، آن را خدای خود می‌دانستند.

پیامبرِ امین خدا به سوی ایشان آمد و گفت: راه شرک خطاست، و پرستش شایسته‌ی آن کسی است که جان و خرد را پدید آورد، نه موجودی بی‌جان چون درخت. ای قوم غافل از نور، دل خود را به شرک و غرور بسته‌اید! خدایی که جان بخشید و لطفش شایسته‌ی سپاس و رضاست، سزاوار عبادت است نه آنچه ساخته‌ی دست شماست.

پیامبر هشدار داد که از خشم پروردگار بترسید؛ که قهرش می‌تواند به طوفان و رعد و برق، همه چیز را نابود سازد. اما آن قوم مغرور، با کبر و نخوت، پیام حق را نپذیرفتند و دچار غم، درد و ذلت شدند. با تمسخر گفتند: این مرد افسونگر است! سخنانش همچون آتش است و خود خیره‌سر است.

آنان گفتند سخنان پیامبر ریشه در آذر (آتش) دارد، همان‌گونه که شیطان از آتش است و نه از گوهر (نور). پیامبر پاسخ داد: من حامل نور دوست (خدا) هستم، و رسالت من از عشق و عنایت اوست. اما چون سخن حق گفت و آتش به جانشان افتاد، خشمگین شده، تیغ و نیزه کشیدند.

روزی پیامبر را گرفتند و برای آسان شدن ظلم و گناه، او را به چاه سیاه انداختند؛ چاهی پر از درد، بیم و تباهی. اما در دل چاه، نبی گفت: ای خدا! تو دانی که در دل من امید است و آهنگ تو. در آن ظلم، خدا همراه و یار پیامبر بود و لطفش بر او آشکار گشت.

اما قوم از آن راز جان بی‌خبر بودند و با کینه شعله‌ور شدند. در دلِ پاک پیامبر آتشی از عشق خدا بود که درد و اضطراب را می‌زدود. خدا فرمان داد: ای آسمان! بی‌امان، ستمگران را بسوزان و به دوزخ روانه کن.

هیچ باغ و سبزه و آبی نماند؛ جز صدای درد و عذاب چیزی باقی نماند. آن درختی که خدای ایشان بود، در آتش قهر سوخت. آتشی از آسمان فرو ریخت و آن قوم شرور و رازپوش را سوزاند.

در این داستان پیام‌های فراوانی است که تنها دل‌آگاهان می‌توانند از آن بهره برند. وقتی خشم خداوند هویدا شود، کوه و صحرا ناله سر دهند.

تحلیل و تفسیر

  1. توحید و نفی شرک: این حکایت نمونه‌ای روشن از تقابل توحید و شرک است. قوم اصحاب الرس، نماد جامعه‌ای هستند که «مظاهر مادی» مانند درخت پر میوه را به جای خدا پرستیدند. درخت اینجا نماد طبیعت یا ثروت است که انسان به آن دلبسته می‌شود و آن را به‌جای خدا می‌نهد.

  2. نقش پیامبر و رسالت: پیامبر داستان، حامل نور خدا و مظهر عشق الهی است. او در دل تاریکی قوم، چراغ هدایت است. اما چون سخنش به مذاق هوس‌بازان خوش نیامد، او را به چاه انداختند. چاه در اینجا نماد تنهایی، سختی و غربت اهل حق در جامعه‌ای تاریک است.

  3. تکرار تاریخ و عبرت: سرنوشت قوم اصحاب الرس یادآور بسیاری از اقوام است که پیامبران را تکذیب کردند و دچار قهر الهی شدند. درسی برای همگان که مبادا با غرور و جهل، راه هدایت را نادیده گیرند.

  4. سوزاندن درخت و نابودی نماد شرک: نابودی درخت معبود، نشان‌دهنده آن است که هر نماد شرک‌آلودی در نهایت در آتش خشم الهی می‌سوزد، حتی اگر در نگاه مردم با شکوه باشد.

  5. پیام نهایی شاعر: شاعر در پایان تأکید می‌کند که این قصه پندهایی ژرف دارد که تنها اهل دل، یعنی کسانی که با جان و خرد در پی حقیقت‌اند، به آن دست می‌یابند.

نویسنده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
داستان اصحاب الرَّس
حکایت(۳۷)

 

 

به نام خداوند جان و خرد
سخن را به ژرفای معنا بَرَد


 

خدایی که افلاک را روشنی
دهد مُلک را جان و هم ایمنی

 

 

ز قدرت پدید آمدش آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرام‌جان


 

نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لاله‌زار

 

 

برانگیخت مردی ز نسل بشر
که بنمود آیین حق در نظر

 

 

به قومی رسید از ورای نظر
که بودند در بندِ جهل و خطر

 

 

درختی پرستید آن قوم دون
که راندند حق را ز دل‌ها برون

 

 

درختی پر از سایه و برگ و بار
که ربّش شمردند با افتخار

 

 

چو آمد نبی، آن امین خدا
بگفتا ره شرک باشد خطا

 

 

پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد را پدید آور است

 

 

نبی گفت: ای قوم غافل ز نور
نهادید دل را به شرک و غرور

 

 

 

خدایی که جان داد و لطفش سزاست
سزاوارِ حمد است و شکر و رضاست

 

 

بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز رعد و شرار

 

 

 

 

ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
دچار غم و درد و ذلت شدند

 

 

بگفتند: این مرد، افسونگری‌ست
که آتش‌نهاد است و خیره سری‌ست

 


سخن‌های او ریشه در آذر است
که شیطان ز آتش، نه از گوهر است

 

 

نبی گفت: من حامل نور دوست
رسالت، ز عشق و عنایت، ز اوست

 

 

 

چو حق گفت و افتاد آتش به جان
ز کین برکشیدند تیغ و سنان

 

 

کشیدند روزی نبی را به چاه
که آسان شود راه ظلم و گناه

 

 

فکندند او را به چاهِ سیاه

که آکنده از درد و بیم و تباه

 

 

نبی در دل چاه گفتا: اله!
تو دانی به دل دارم امّید و آه

 

 

نبی را در آن ظلم، حق یار بود
بر او مهر و لطفش پدیدار بود

 

 

ولی قوم، نشنید آن راز جان
ز کین شعله افروخت، از دودمان

 

 

در آتش بود آن دل‌افروز پاک
که می‌برد از جان، غم و اصطکاک

 

 

خدا گفت: ای آسمان، بی‌امان
بسوزان ستمگر، به دوزخ روان

 

 

نماند نه باغ و نه سبزه، نه آب
نماند جز آوای درد و عذاب

 

 

درختی که معبودشان بود یار
بسوزد تماما به قهر و ز نار

 

 

 

 

ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزاند آن قوم پر شر و راز

 

 

 

 

 در این قصه باشد هزاران پیام
که جز اهل دل را نیاید به کام

 

چو خشم خدا شد " رجالی" عیان
شود کوه و صحرا ز داغش فغان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
داستان اصحاب الرَّس
بخش نخست: آغاز آفرینش و قوم اصحاب الرّس

داستان منظوم «اصحاب الرّس»

مقدمه:
در آیات گوناگون قرآن کریم، سرگذشت اقوام پیشین به عنوان عبرت برای اهل ایمان آمده است. یکی از این اقوام، اصحاب الرَّس هستند که در چند سوره‌ی قرآن به اجمال از آنان یاد شده است (از جمله: فرقان ۳۸، ق ۱۲، ص ۱۲). آنان قومی بودند که به جای پرستش خدا، درختی را پرستیدند و پیامبری از جانب خدا برای هدایت‌شان آمد، اما او را انکار کرده، به قتل رساندند. خداوند آنان را به عذابی عظیم گرفتار کرد؛ روایت مشهور آن است که خداوند آن قوم را در زمین فرو برد و اثری از آنان نماند جز چاهی تاریک که آن نبی را در آن افکندند.

در این منظومه، کوشیده‌ام داستان اصحاب الرَّس را در سه بخش، به زبان شعر و در وزن شاهنامه‌ای (فعولن فعولن فعولن فعول) بسرایم. مقصود این است که عبرت‌ها و پیام‌های الهی نهفته در این داستان، به شیوه‌ای دل‌نشین و آموزنده بیان شود. این داستان سه بخش دارد که در ادامه فهرست شده است.

فهرست:

بخش اول:

خاستگاه قوم الرَّس، پیامبری که به میانشان آمد، و سرپیچی آن قوم
۱. توصیف قوم و باورهای باطل‌شان
۲. پرستش درخت و انکار نبی
3. افکندن پیامبر در چاه
۴. شکایت نبی به خداوند
۵. آغاز قهر الهی

بخش دوم:

هلاکت قوم به فرمان خدا، نجات نبی، و عبرت‌های تاریخی
۶. عذاب الهی و نابودی قوم
۷. نجات نبی از چاه
۸. مقایسه با اقوامی چون فرعون و ثمود
۹. تاکید بر سنت‌های الهی در تاریخ
۱۰. دعوت به ایمان و پرهیز از ظلم

بخش سوم:

قیامت و بازتاب ظلم قوم الرّس در آن روز، پند برای مؤمنان
۱۱. سرنوشت قوم در روز قیامت
۱۲. گفتگوهای الهی با اصحاب الرَّس
۱۳. یادآوری فرصت‌های از دست رفته
۱۴. سرنوشت نبی در بهشت
۱۵. نتیجه‌گیری نهایی و دعای پایانی

 

(۱ تا ۱۰۰)

۱. به نام خداوند جان و خرد
که از نور او خاک پیدا شُد
۲. خدایی که گرداند افلاک را
دهد جان و نیرو به املاک را
۳. ز قدرت پدید آمد آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرام‌جان
۴. نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لاله‌زار
۵. برانگیخت مردی ز نسل بشر
که آورد پیغام حق در نظر
۶. به قومی رسید از سر قدر و مهر
که بودند غافل، اسیرِ سُفه
۷. درختی پرستید آن قوم گم
به جاه و به نخوت، چو گرگ و شُمّ
۸. درختی پر از سایه و برگ و بَر
که می‌خواندشان "ربّ"، آن بی‌خبر
۹. چو آمد نبی از ره راستی
بگفت این همه شرک و کاستی
۱۰. پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد از وی و منظر است

۱۱. نبی گفت: ای قوم نادان و کور
که بر بت نهاده‌ست دل‌هات نور
۱۲. خدایی که این سبزه و باغ داد
نه آن چوب بی‌جان و بی‌داد باد!
۱۳. بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز بیم و نهار
۱۴. ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
ز بانگ نبی، سخت خشم‌آلوند
۱۵. بگفتند: این مرد، فتنه‌گر است
سخن‌های او ز آتش و شر است
۱۶. نبی گفت: من حامل نور حقم
بدم در صف پاک‌جانان، فُقَم
۱۷. چو زین زَهر گفتار برجان‌ش زدند
به آزار و طغیان، دگر آمدند
۱۸. کشیدند روزی نبی را به چاه
که بنهیم او را در این راهِ گاه
۱۹. نهادند او را به ظلم و فریب
در آن چاه تاریک، پر از نهیب
۲۰. نبی در دل چاه گفتا: اله!
که بیناست بر من تو در هر پگاه

۲۱. نبی را در آن ظلم، حق پاس داشت
ز تنگیِ چاهش، برون ساخت زشت
۲۲. ولی قوم، نشنید آن راز نور
بر افروخت آتش، زبانه ز دور
۲۳. گرفتند نبی را به زنجیر و بند
ز ناحق، برافروخت آتش بلند
۲۴. در آتش فتاد آن دل‌افروز مرد
که بر نور ایمان ز دل، می‌سترد
۲۵. نبی سوخت در شعله‌ی ظلم و کین
زمین گشت لرزان و آفاق زین
۲۶. خدا گفت: ای آسمان، خشم گیر
بگیر آن ستمکار بی‌نام و پیر
۲۷. زمین، چاه را بلعید اندر شتاب
که قومش فرو رفت در اضطراب
۲۸. برآمد خروش از دل آن دیار
که عرش الهی بر آن شد دُمار
۲۹. ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزید آن قوم پر شر و راز
۳۰. نماند از درخت و نهال و سراب
نماند از فغان جز حدیثِ عذاب

با کمال میل
ادامه بخش نخست: از بیت ۳۰ تا ۱۰۰
(وزن شاهنامه‌ای: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن)


۳۱. بر آن قوم آمد بلا چون شهاب
که بگریخت جان از سرِ فتح و باب
۳۲. چنان ناله خاست از دلِ چاه و خاک
که خاموش شد در جهان هر مغاک
۳۳. درختی که معبودشان بود و یار
بسوزید در شعله‌ی نابکار
۳۴. بگفتند: ای وای بر ما چه شد؟
کجا آن نجات و کجا آن سُرود؟
۳۵. نبی، زنده شد در دلِ خاک و خون
به فرمان یزدان، چنان رهنمون
۳۶. خدا داد او را مقام بلند
بر او کرد رحمت چو دریا فکند
۳۷. ولی قوم شد خاک و خاکسترند
که با حق و نور الهی، سِتند
۳۸. زمین را به ظلم، آلوده نمود
به افسانه و فتنه، پیموده بود
۳۹. چو خشم خدا بر ستم آشکار
شود کوه و صحرا همه داغدار
۴۰. نماند اثر از طغیان و کفر
نه از شهرشان ماند و نه از ظُفْر

۴۱. چو در چاه کردند آن پاک‌جان
نیایش‌کنان شد به سوی جهان
۴۲. بگفتا: خداوندا! داد کن
ز بیداد این قوم، فریاد کن
۴۳. ندا آمد از حضرت کردگار:
مزَن دم، که عدلم بود استوار
۴۴. شما را نه نار است و نه نور ناب
که بر خویش کردید راهی خراب
۴۵. ولی رحمتم پیش از قهرم بود
اگر اشک و آهی شود با سجود
۴۶. درِ عفو گشایم به روی نیاز
ببخشایم آن را که جوید فراز
۴۷. چو ظلمت گرفت آن زمینِ فسوس
فرو ریخت بر قوم، طوفان و سوس
۴۸. ز آتش، زمین گشت چون آهنی
فرو شد فلک در صفِ غم‌زنی
۴۹. نماند آن سپاه و نماند آن جَلال
فرو ریخت بنیاد ظلم و خیال
۵۰. به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تخت ستم، بر زمین و نهان

۵۱. صدای عدالت ز بالا رسید
که این است پاداش ظلم و پَسید
۵۲. نگه کن به تاریخ این خاک پیر
که هر فتنه‌گر شد ز دنیا سیر
۵۳. نباشد بقا در جهان ستم
که در ظلم گردد دل و جان، دژم
۵۴. همان قوم «رَس» چون گذشتند ز حد
به خشم خداوند گشتند رد
۵۵. ندانست آن قوم سرگشته‌دل
که فرمان خدا شد چو آتش، ز جل
۵۶. بگفتند: ما شاه و سردار ماست
ولی حکم یزدان، دگرگونه خواست
۵۷. نه تختی بماند و نه نام و ننگ
نه از زر، نه از زور، نه تیر و سنگ
۵۸. نماند آن بناهای فخر و غرور
نه از قصر ماند و نه از راه دور
۵۹. همه خاک گشتند و افسانه‌ای
برای عبرت در زمانه‌ای
۶۰. اگر بشنوی داستان «رَس» این
ز دل دور دار آن غرور و یقین

۶۱. نبی کرد دعوت به سوی خدا
ز راه یقین و ز راهِ صفا
۶۲. چو بگریختند از صدای امید
به چاه جفا، جان خود را کشید
۶۳. چنان شد زمین در میان درون
که شد شعله‌ی قهرِ حق رهنمون
۶۴. نبی با خدای خود اندر سِپاس
بگفتا: تویی آفرینش‌شناس
۶۵. تویی که دهی عزت بندگان
که گردند از نور تو جاودان
۶۶. خدا گفت: این است تقدیرِ خلق
که هرکس به من شد، نیابد شقَلق
۶۷. ولیکن چو مردم شوند اهل شر
بریزم بر آن قوم طوفان و شر
۶۸. گذشتم ز قوم نوح نبی
ز عاد و ثمود آن یلان غبی
۶۹. گذشتم ز قارون و فرعون و نمر
که گم گشت هر کِی بدیدم ستم
۷۰. شما نیز رفتید در راهشان
شدید از غضب سوزد آگاه‌شان

۷۱. کنون از شما ماند نامی سیاه
که بر چاه رفتید در هر پگاه
۷۲. ندانست آن قوم گم‌گشته‌دل
که نفرین حق شد بر ایشان جُعل
۷۳. نماندند در شهر خود جز غبار
جز افسانه‌ای تلخ و پر اضطرار
۷۴. ز دانش، نبی را خدا داد نور
که تا راه بندد به هر فتنه‌گور
۷۵. ولی قوم، چشم و دلش کور بود
که در چاه ظلمت چو گور بود
۷۶. نخواستند از مهر حق بهره‌ای
که کردند بد نام او را رهی
۷۷. ز کردار زشت و ز گفتار بد
فرو رفت جانشان در آتش، مُد
۷۸. نماند از آنان نشان و نشان
جز آن چاه تاریک و بی‌جان جان
۷۹. در آن چاه افتاد نفرین حق
که گشتند در خاک، بی‌جان و دق
۸۰. شد آن چاه، گورِ تمام ستم
که ماند از برای تو ای محترم

۸۱. اگر دل سپارد به حق، جان شود
ز ظلمت برون، سوی ایمان شود
۸۲. ولی هر که دل داد بر کفر و جور
شود غرقِ دریا چو در خاک گور
۸۳. خدا کرد این قصه بر ما عیان
که باشیم بیدار در این جهان
۸۴. نبیان فرستاد، بسیار بار
که آید به دل نور یزدان‌شمار
۸۵. ولیکن بشر در غرور و هوی
نداند که آید قضا از سوی
۸۶. چو اصحاب رَس را خدا کرد خوار
که بستند دل بر درخت و نَدار
۸۷. چو سوخت آن درخت، شدند خفی
فرو شد تن‌شان در شعله و نی
۸۸. خدا داد وعده به پاکان دل
که بخشد به آنان صفا بی‌خلل
۸۹. و هر که به طغیان رود در زمین
شود خوار و بی‌جان و بی‌آفرین
۹۰. مبادا دلت سوی ظلمت رود
که در ظلمت آخر شود بی‌نمد

۹۱. تو ای بنده‌ی پاک و یزدان‌پرست
بدان قصه‌ی رَس، به جان کن به دست
۹۲. که آن قوم، اسیرِ جهالت شدند
ز بند هوا و غرورت فکند
۹۳. و ما را خدا داد این قصه را
که گیریم از آن نور و از آن صفا
۹۴. نبی کرد دعوت، ولی قوم کور
ندیدند آن مهر و رحمت ز دور
۹۵. چنان گم شدند اندر آن چاه شوم
که ماندند افسانه در عهد قوم
۹۶. اگر اهل ایمان شوی، زنده‌ای
و گر نه، چو آنان در افکنده‌ای
۹۷. مبادا شوی از سپاه ستم
که آنان شدند در عذاب و دژم
۹۸. به یاد آر آن چاه و آن ظلم و قهر
که گردی ز دامان حقوند، بهر
۹۹. در این قصه باشد هزاران پیام
که ناید به جز اهل دل در کلام
۱۰۰. چو خواهی بمانی ز قهر خدا
ره عشق بگزین، نه راه هوا

 

 

۱۰۱. در این قصه شد راز بسیار باز
که بر ما رساند از آن سوز و ساز
۱۰۲. خداوند، بر خلق، بخشنده است
ولی قهر او چون که آید، شکست
۱۰۳. سزد گر بترسی ز عدل و کمین
که گردی رهیده ز فتن در زمین
۱۰۴. نبینی به تاریخ، جز این نشان
که با حق، نپاید سر و داستان
۱۰۵. همان قوم عاد آن‌چنان شد به باد
که نشنیده‌ای جز ز تازی ز یاد
۱۰۶. ثمود آن قبیله‌ی گردن‌کشان
به نافرمانی شدند بی‌نشان
۱۰۷. چو قارون که از گنج مغرور شد
به خاک سیه زین سبب دور شد
۱۰۸. فرعون آن ستمگر به تخت و تاج
نماندش بقا جز سخن‌های باج
۱۰۹. نمرود، که پنداشت خود پادشاست
بشد در دل خاک، بی‌سر و پاست
۱۱۰. چنین است تقدیر اهل غرور
که افتند در چاه ظلمت، صبور

۱۱۱. همان قوم «رَس» از نبی روی تافت
به ناحق، به کشتن نبی دل شتافت
۱۱۲. درختی پرستیدند، بی‌فکر و شور
که در سایه‌ی آن شدند اهل گور
۱۱۳. چو آمد پیام‌آور از سوی حق
نخواندند جز کین و زهر و شقاق
۱۱۴. نکردند دل را به ایمان سپار
که بستند دل بر درختی نگار
۱۱۵. خدا گفت: اینان سزاوار کیست؟
که نفرین بر آن قوم بدخو نویست
۱۱۶. چو افکند نبی را در آن چاه ژرف
خداوند، بگرفت دامن ز حرف
۱۱۷. ندا آمد از عرش، با نور ناب
که این قوم گردد اسیر عذاب
۱۱۸. فرو رفت چاه و زمین شد دو نیم
که ناپاک شد آن دیار از گلیم
۱۱۹. نماند از درختی که معبودشان
بود، جز سرابی تهی در فغان
۱۲۰. بسوزید آن شاخه‌ی پر غرور
که پنداشتندش چو ماه و چو نور

۱۲۱. نبی کرد آن قوم را آگهی
که بگریز از این ظلم و ظلمت‌گهی
۱۲۲. نپذرفت آن قومِ بی‌راه و دین
که جان شد به چاهِ گنه، آخرین
۱۲۳. خداوند، آن قومِ سرکش گرفت
به دستان قدرت، زمین‌شان شِکفت
۱۲۴. چو گم‌گشتگانِ ره ظلم و شَر
ندیدند جز دوزخ و دردسر
۱۲۵. از ایشان نماند اثری در زمین
جز آن چاه ظلم و صدای حزین
۱۲۶. چنان چاه، گور تمام ستم
که در او فرورفت آن قوم غم
۱۲۷. بگو ای پسر! این سخن یاد گیر
که با ظلم، ناید به کس عمر دیر
۱۲۸. در این خاک، تاریخ پر ماجراست
که هریک نشان از ره خداست
۱۲۹. نخوانی چو در دفتر روزگار
به کیسه فتد عقل تو شرمسار
۱۳۰. پیام‌آوران آمدند از خدا
که سازند دل را پر از کیمیا

۱۳۱. یکی گفت: در راه حق پای نه
دگر گفت: زین ظلم بگریز، به
۱۳۲. ولی قوم، با کین و با جور و مکر
نشنیدند زان پاک‌مردان، ذکر
۱۳۳. نبی گفت: ای قوم، سوی خدا
بیاویز و بگذار این ناروا
۱۳۴. نبی گفت: در این درختی که هست
نه جان است، نه نفع و نه سوی دست
۱۳۵. پرستش سزاوار آن داور است
که خالق، ز نور و ز بحر و سر است
۱۳۶. نشنید آن قومِ خودبین و کور
بجز بانگ طبل و خروش غرور
۱۳۷. گرفتند نبی را به تهمت و جور
بکشتندش از خشم و ز آتش و زور
۱۳۸. بگفتند: این مرد، بُوَد فتنه‌گر
بگیرید و آویز، زو کار بَر
۱۳۹. بگفتند: بس سیرت ما شکست
که بندد ره ما، ز ما دین به دست
۱۴۰. به چاهی سیه‌فام و بی‌روشنی
فکندند او را، به تزویر و کِی

۱۴۱. ولی حق، نبی را نگه داشت باز
که بر او گشاید درِ مهر و راز
۱۴۲. نبی گفت: یا رب! به دادم رسَند
که افتادم از ظلم‌شان در کمند
۱۴۳. خداوند گفت: ای نبی با صفا!
که باشی تو پاینده با ما بقا
۱۴۴. ز تو یاد داریم، در آن ظلم‌گاه
نگر باش با ما، که آید پناه
۱۴۵. نبی شد برون از دل آن شکن
که بشکست ظلم و گشود آن سخن
۱۴۶. خدا بر سر قوم، عذابی فروخت
که بر باد رفتند و آتش بسوخت
۱۴۷. همان لحظه شد هر چه داشتند ناب
بجز ناله و آه و اشکِ عذاب
۱۴۸. درختی که معبودشان بود و نور
بسوزید و شد خاک و خاکش غرور
۱۴۹. چو سوخت آن درخت، نماند آن نبی
که باشد به زنجیر جور و نبی
۱۵۰. خداوند، او را به عرش آورد
به باغ بهشت و به مهر آورد

۱۵۱. ولی قوم، در قعر دوزخ فتاد
ز ناحق، ز ظلم، از غرور و فساد
۱۵۲. تو ای بنده! از «رَس» پند آموز کن
به عدل و به انصاف، جان روز کن
۱۵۳. نباشد بقا بر ره کفر و کین
که باشد عذابش چو کوه، آفرین
۱۵۴. خداوند فرمود: در هر زمان
بر انگیختم بندگان در میان
۱۵۵. به هر قوم دادم پیام‌آورم
که بنماید آن راه و آن جوهَرم
۱۵۶. ولی آن ستمکار گم‌راه و پست
نپذرفت آن راه و از حق شکست
۱۵۷. چو فرعون و قارون و آن «رَس» پُر از
غرور و هوس، زخم خوردند بس
۱۵۸. نگه کن که باشد در این کاروان
هزاران هزار از بشر، بی‌امان
۱۵۹. چو در ظلم رفتند و در جور و شر
بشد کارشان بی‌کفن و تبر
۱۶۰. نماند از فخر و ز قدرت، نشان
که قهر خداوند شد در میان

۱۶۱. در این قصه بینش بود بر بشر
که بیدار گردد ز کبر و خطر
۱۶۲. مبادا شوی مثل آن قوم شوم
که گم گشت جان‌شان در آن ظلم و بوم
۱۶۳. تو ای اهل دل! سوی یزدان برو
به نور نبیان دل و جان سپو
۱۶۴. که اصحاب رَس گشت عبرت، نه فخر
که رفتند در چاه ظلمت، چو صخر
۱۶۵. ز کردارشان، بر زمین داغ ماند
دل اهل عالم از آن آه، ماند
۱۶۶. تو با حق بمان، گر بخواهی نجات
که با او شود نور دل در حیات
۱۶۷. نبیان همه آمدند از خدا
به دلها رسانند مهر و وفا
۱۶۸. ولی هر که پنهان کند راه نور
شود خوار، گردد به دنیا غرور
۱۶۹. تو بیدار شو، از دل آن قصه‌ها
بگیر از نبیان، ره آشنا
۱۷۰. که باشند چراغ هدایت‌گران
برون آوری از دلت خاک و نان

۱۷۱. چو اصحاب رَس رفتند از گناه
به چاه، به دوزخ، به وادیِ آه
۱۷۲. خدا گفت: اینان چو برگند و خار
که دورند از مهر آن کردگار
۱۷۳. و ما را ز آن قصه عبرت دهند
که هر ظلم، سر در زمین بشکند
۱۷۴. نبی گفت: هرگز نرو سوی جور
که قهر خدا آید از سوی دور
۱۷۵. مبادا شوی از ره فتنه‌جوی
که گم گشته باشد دلت، بی‌وضو
۱۷۶. نبیان همه مهر خدا را پیام
که از نور یزدان بگیرند کام
۱۷۷. ولی گر نبینی، تو باشی سیاه
که ظلمت شود سرنوشتت، گواه
۱۷۸. خداوند در چاه قوم «الرّس»
نشان داد قهری ز لطف و ز بس
۱۷۹. که باشد جهان جای عبرت نگر
که ناید به جز از ره حق، ظفر
۱۸۰. تو از چاه ظلمت، برون آی زود
بگیر از نبیان، ره مهر و سود

۱۸۱. نبی کرد فریاد در قعر چاه
که ای دادرس، ای خدای پناه
۱۸۲. خدا گفت: تو را نجاتی دهم
به دشمن تو، آفتی بد دهم
۱۸۳. نبی از دل چاه، بیرون شدی
چو خورشید از ظلمت افسون شدی
۱۸۴. به بالا رسانید حق آن رسول
که بر بندگان شد چو ماه و فُضول
۱۸۵. ولی قوم ماندند در قعر خاک
به قهری عظیم و به سوز و هلاک
۱۸۶. تو ای مرد حق‌جو، بگیر این سرود
که با حق بمانی، شوی بی‌حدود
۱۸۷. در این قصه، معنای بسیار هست
که دل را کند پاک و تن را شکست
۱۸۸. ز طغیان بپرهیز، از جور و خشم
که آید ز ظلمت به جانت زخم
۱۸۹. خداوند در قهر، دیرینه‌خوست
ولی چون بیاید، چو دریای دوست
۱۹۰. چو دریای قهرش بجوشد، فناست
همه آنچه در ظلم باشد، قَباست

۱۹۱. ز اصحاب رَس ماند آوا و دود
که عبرت بود بر دلانِ وجود
۱۹۲. نماند از غرور آن گروهی نشان
جز آن چاه و خاک و فغان و نهان
۱۹۳. نبی شد به بالا، به نور و به مهر
که گم شد ز نامش نه جور و نه قهر
۱۹۴. تو هم گر بخواهی به بالا رسی
ره ظلم بگذار، بر حق بسی
۱۹۵. خداوند این قصه آورد باز
که بیدار گردی، شوی سرفراز
۱۹۶. نبیان همه شمع راه خدا
که روشن کنند از دل، این کجا
۱۹۷. به اصحاب رَس شد عذاب آشکار
که ماندند در خاک بی‌اعتبار
۱۹۸. نماند از ستم جز سیاهی و درد
نماند آن سکه، نه آن بزم و فرد
۱۹۹. تو با عدل و ایمان بمان ای عزیز
که باشد برای تو آن رستخیز
۲۰۰. وگرنه چو اصحاب رَس، خاک شو
به چاه هوا، غرق و بی‌پاک شو

 

با جان و دل
۲۰۱. به روزی که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر بی‌انتظار
۲۰۲. شود پرده از چشم‌ها برکنار
شود آشکار آن نهانِ هزار
۲۰۳. حسابی به دقت، به لطف و به داد
که نتوان ز ظلمت، بر آن راه داد
۲۰۴. نبیان شوند آن زمان در صفوف
به همراهشان پاک‌دلان و طُروف
۲۰۵. ولی ظالمان، سر به زیر و سیاه
که بستند در دنیا به باطل نگاه
۲۰۶. چو اصحاب رَس آن زمان در هراس
که بر خویش کردند ظلمی شناس
۲۰۷. بگوید خداوند، آن داور است
که جان و دل و روح را داور است
۲۰۸. بگوید: چرا راه حق واگذاشت؟
چرا مهر و ایمان به دل بر نداشت؟
۲۰۹. بگوید: کشتید پیغام‌بَر
ندیدید جز فتنه و دردسر
۲۱۰. نخواستید از مهر من بهره‌ای
نه دل، نه نظر، نه وفا، نه رهی

۲۱۱. فرستادم از لطف، صدها نبی
که بستید گوش از سر ناسبی
۲۱۲. شما را به عذری دگر نیست راه
که با کفر رفتید تا قعر چاه
۲۱۳. فرو ریخت بر سر شما خاک سرد
که کِشتید تخمِ شرارت، نه دُرد
۲۱۴. چو اصحاب رَس، آن گروه خموش
فرو رفته در دوزخی سرنگوش
۲۱۵. نماند از سران‌شان جز آه و نَفَس
که جان‌شان گم شد در آن چاه و خَس
۲۱۶. نبی را خدا داد مقامی رفیع
که شد نور دل‌ها به مهر و شفیع
۲۱۷. ولی قوم او، اهل طغیان و جور
به دوزخ، شدند آن گروه غرور
۲۱۸. تو ای بنده‌ی پاک، پندم شنو
ز آن چاه ظلمت، به ایمان برو
۲۱۹. تو گر چاه سازی در این خاک و خون
شود خانه‌ات قعر ظلمت، فزون
۲۲۰. ولی گر شوی بر رهِ مهر و داد
بر افروزی از جان، چراغِ نهاد

۲۲۱. در آن روز، یزدان کند داوری
که پوشد ز دل‌ها همه کافری
۲۲۲. بگوید: شما را نماند امید
که بر خود زدید آنچه می‌بایدید
۲۲۳. چو اصحاب رَس، در دل قهر و درد
نماندند جز داغ و خاک و نبرد
۲۲۴. نبی کرد در آن چاه ناله بلند
که یارب، مرا باش یاور و بند
۲۲۵. شنید آن ندا را خداوند پاک
که باشد به بیدادگر، خاک خاک
۲۲۶. برون کرد نبی را ز چاه سیاه
که بنمود بر خلق، مهر و پناه
۲۲۷. ولی قوم شد غرق آتش، به قهر
که ماندند در ظلم، آن قوم شَر
۲۲۸. نبینی کنون جز همان چاه و خاک
که بیداد شد در دل آن هلاک
۲۲۹. نبی گشت بالا، به عرش اله
که بنمود بر ما ز حق، صد گواه
۲۳۰. تو با نیک‌مردان اگر هم‌رهی
ببینی ز جان نور، در آگهی

۲۳۱. وگرنه شوی چون همان قوم گم
که رفتند از راه و گشتند دَم
۲۳۲. چو آن روز گردد قضا آشکار
شوی بین آن قوم اهل غبار
۲۳۳. نبینی مگر آه و افسوس و درد
که باشد ز ظلم و ز نفسِ نبرد
۲۳۴. مگر اینکه امروز، پند آوری
ره عشق و عدل خدا بر بری
۲۳۵. در آن چاه ظلمت، خروش آمدی
که آن قوم از نور بی‌غم شدی
۲۳۶. نبیان همه گفتند: ای مرد پاک
بگیر این ره مهر را بی‌هلاک
۲۳۷. ولی گر نگیری به گوش آن سخن
بمانی در این خاک، بی‌یار و بَن
۲۳۸. خدا گفت: من با شما مهربان
که آوردم از لطف، صدها نشان
۲۳۹. ولیکن چو مردم نخواهند نور
فرستم بر ایشان قضا، بی‌سرور
۲۴۰. ز اصحاب رَس ماند یک داستان
که با حق مکن جنگ، در هر زمان

۲۴۱. که هر کس نترسد، بود پایِ مرد
فرو افتد اندر دل قهر و درد
۲۴۲. ز خودبین مشو، بر درختی مپرست
که بنشاندت قهر حق در شکست
۲۴۳. نه آن چوب معبود، نه آن برگ یار
که باید ز حق داشت مهر و قرار
۲۴۴. تو ای اهل بینش! ره حق بگیر
که از ظلم و طغیان، بیفکن ز میر
۲۴۵. چو اصحاب رَس رفت از یادها
بجز چاه، نماند از آن دادها
۲۴۶. نه نامی، نه جاهی، نه تختی به جا
که قهر خدا کرد کارش روا
۲۴۷. نبی شد بر افلاک، با نور و مهر
به جا ماند از او، صد نشان و ظفر
۲۴۸. و آن قوم گم‌گشت در قعر چاه
که بنمود بر خلق، ظلمت گواه
۲۴۹. تو گر از نبیان شوی هم‌صفا
بیابی ز مهر خدا کیمیا
۲۵۰. وگرنه چو آن قوم، در قعر درد
به جا ماند از تو فقط آه و سرد

۲۵۱. جهان شد پر از پند و درس و نوا
که بر ما رسانید یزدان، عطا
۲۵۲. به اصحاب رَس، این پیام آمدی
که با نور، باشی و با دشمنی
۲۵۳. خداوند گفت: ای بشر، یاد کن
مرو سوی ظلمت، ز من داد کن
۲۵۴. نبیان همه گفتند: ای بندگان
ره مهر گیرید، بگذارید جان
۲۵۵. نخوانید جز نام آن کردگار
که بخشد به دل، جان و نور و قرار
۲۵۶. مبادا شوی خوار در روز حشر
که ماندی به ظلمت، چو شب در سحر
۲۵۷. بخوان این سرود از دل پر امید
ببین آنچه بر قوم «رَس» شد پدید
۲۵۸. نبی کرد دعوت به لطف و صفا
ولی قوم بستند گوش از وفا
۲۵۹. چو مردند در ظلم و قهر و فساد
شدند از جهان و ز یاد و ز یاد
۲۶۰. نه ماند از درختی، نه از کوه و دشت
جز آن چاه ظلمت، که شد سرگذشت

۲۶۱. ز اصحاب رَس، ای پسر پند گیر
که باشی به ایمان، نه با قوم پیر
۲۶۲. خدا گفت: باشد سرانجام جور
فنا و خموشی، نه نام و غرور
۲۶۳. نبی را به بالا رسانید پاک
که شد در دل خلق، نامش فِراک
۲۶۴. ولی آن ستمکار قوم که بود
شدند از جهان و ز یادِ وجود
۲۶۵. به چاهی فرو رفت جان‌شان به آه
که شد چاه، گور و نشانی ز راه
۲۶۶. مبادا شوی چون همان قوم شوم
که گم گشت جان‌شان در آن ظلم و بوم
۲۶۷. تو ای اهل مهر، ای خداجوی دل
برو بر ره حق، بمان بی‌خلل
۲۶۸. که دنیا گذرگاه تاریک نیست
اگر با خدا باشی، تاریک نیست
۲۶۹. ز اصحاب رَس ماند این یادگار
که با ظلمت آید سرانجامِ خار
۲۷۰. تو بیدار باش و به حق پای نه
که ناید بقا در ره فتنه‌گه

۲۷۱. چو خواهی سعادت، مرو سوی جور
که گردد دل و جان تو پر ز نور
۲۷۲. نبیان چو آمدند از سوی حق
ز ظلمت، رهیدند، شدند از فَرَق
۲۷۳. و هر کس نبی را شنید و بماند
بر او نور ایمان، همیشه فزاند
۲۷۴. تو هم گوش بگشا، به این قصه‌ها
به دل راه ده نور آن آشنا
۲۷۵. نبی گفت: در چاه ظلمت مباش
ز خشم خداوند، بگریز باش
۲۷۶. وگرنه شوی چون همان قوم کور
که ماندند در چاه تاریک دور
۲۷۷. نبیان به تو مهر دادند و راه
که بگذشته گردد شب و ظلمت‌گاه
۲۷۸. تو بشنو، بپرهیز، بر حق بمان
که باشی چو گلزار، نه بی‌زمان
۲۷۹. مبادا شوی بی‌خبر زین سخن
که اصحاب رَس را نکردند من
۲۸۰. ز چاه‌شان اکنون برآید فغان
که گردند در قهر یزدان، نهان

۲۸۱. جهان است دارِ فریب و گذر
که با اهل حق می‌دهد پا و سر
۲۸۲. ولی گر شدی دشمن نیک‌نام
نماند از تو چیزی، جز آه و دام
۲۸۳. به اصحاب رَس بنگر و یاد کن
که با جور، پایان خود باد کن
۲۸۴. تو با نور ایمان، بمان در امان
مکن ظلم و جور و مشو بی‌زبان
۲۸۵. که روزی رسد داوری از خدا
شود ظلم و جور از جهان بی‌بقا
۲۸۶. نبی گفت: بر راه یزدان روید
نه بر آتش ظلم، نه آن جوی و پود
۲۸۷. مبادا به چاه گناه افتی
که باشی چو اصحاب رَس در فتی
۲۸۸. بخوان این سرود از سرِ اختیار
که باشی تو ای مرد حق، یادگار
۲۸۹. جهان پر شود زین پیام نبی
که بر ما رسید از سرِ مه‌طبی
۲۹۰. خدا گفت: بیدار گردید زین
که اصحاب رَس گم شدند از زمین

۲۹۱. تو هم گر بمانی در این خواب کور
شود در دلت آتش و خاک و شور
۲۹۲. به بیداری از قهر حق بر حذر
به مهر خداوند، باشی به سر
۲۹۳. به اصحاب رَس ختم شد داستان
بماند از آن قصه، یاد و نشان
۲۹۴. و ما را ز آن پند، دل پاک شد
ز ظلمت برون، سوی افلاک شد
۲۹۵. درود بر پیامبران خدا
که باشند رهرو، نه از ره جدا
۲۹۶. و لعنت بر آن قوم طغیان‌پیشه
که ماندند در خاک، بی‌سرنوشه
۲۹۷. خدا را سپاس و درود و ثنا
که بر ما رساند ز عدلش، ندا
۲۹۸. به مهر خداوند، دل تازه شد
ز قصه‌ی رَس، جانم آگه شد
۲۹۹. تو ای دل، به این پند جان کن روان
مباش از ستم، رهزن انس و جان
۳۰۰. که آخر بود این پیام تمام
به اصحاب رَس، ختم شد این کلام
نتیجه‌گیری عرفانی، اخلاقی و قرآنی از داستان اصحاب الرّس:

بسم الله الرحمن الرحیم

سرگذشت اصحاب الرَّس، نمونه‌ای روشن از سنت همیشگی خداوند در تاریخ بشر است؛ سنتی که در قرآن از آن با تعبیر سنت‌الله یاد شده است و هرگز تغییر نمی‌یابد:

«و لن تجد لسنة الله تبدیلا» (احزاب، ۶۲)

قوم الرَّس، قومی بودند که دل به پرستش درخت بستند و پیام‌آور خدا را به جرم آن‌که حقیقت را بیان کرد و راه هدایت را گشود، در چاه ظلم و تاریکی افکندند. آنان از روی غرور و جهالت، حق را انکار کردند و دل در گرو ظواهر دنیا و آیین‌های باطل نهادند. اما خداوند، پیامبر خود را حفظ کرد و قوم ستم‌پیشه را به قهر و هلاکت رساند؛ نه از آنان نامی باقی ماند و نه جایی جز چاه و غبار.

این ماجرا، نه افسانه است و نه قصه‌ای برای سرگرمی؛ بلکه آیینه‌ای است برای دل‌های بیدار و چراغی برای کسانی که در راه خدا می‌جویند. در این داستان چند نکته اساسی نهفته است:

۱. راه نجات، تنها ایمان به خداوند و پیروی از حق است.
پرستش درخت یا هر چیز دیگر، نشانه‌ی بردگی دل به غیر خداست و هر کس دل به غیر خدا سپرد، سرانجام به چاه گم‌گشتگی خواهد افتاد.

۲. ستم به پیامبران و اولیای الهی، آغاز هلاکت است.
کسانی که دعوت به حق را خاموش کنند، در حقیقت چراغ جان خود را خاموش کرده‌اند و گرفتار قهر الهی خواهند شد.

۳. عذاب الهی، ناگهانی و بی‌رحم است؛ اما عدالت آن بی‌نقص است.
خداوند در قرآن بارها فرمود:

«و ما ظلمناهم و لکن کانوا أنفسهم یظلمون»
«ما بر آنان ستم نکردیم، بلکه آنان بر خود ستم کردند.» (نحل، ۳۳)

۴. عبرت تاریخ، برای هر نسل و زمان است.
قوم الرّس رفتند؛ اما اگر ما نیز همان راه را پیش بگیریم، همان سرنوشت را خواهیم داشت. چاه ظلم، همیشه باز است برای هر که بخواهد به زور و باطل دل بندد.

۵. نجات نهایی برای کسانی است که از «چاه هوا» بیرون آیند و به «نور هدایت» روی آورند.
نبیِ آن قوم، اگرچه به ظاهر در چاه افکنده شد، اما به حقیقت، به عرش قرب الهی رسید. این رمز عرفانی داستان است: هر که از نفس بگذرد، به خدا خواهد رسید.

پیام نهایی:

هر انسان، در زندگی دنیوی خود، میان دو راه قرار دارد: راه رشد یا راه چاه؛ راه نور یا راه ظلمت؛ راه پیامبر یا راه قوم الرَّس. انتخاب با ماست.

«فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر»
هر کس بخواهد ایمان آورد و هر کس بخواهد کفر ورزد. (کهف، ۲۹)
اما بدانیم که عاقبت راه‌ها جداست:

راه ایمان، به بهشت می‌رسد، و راه ستم، به چاه فنا.

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
داستان کامل اصحاب الرّس
(بر پایه قرآن، تفسیر و نقل روایی، همراه با تحلیل عرفانی)

۱. معنای «الرّس» و جایگاه آن

الرّس در لغت عرب به معنی چاه است، و «أصحاب الرّس» یعنی «یاران چاه». برخی نیز گفته‌اند به معنای دفن کردن پنهانی است.
طبق روایات، «الرّس» نام منطقه‌ای بود که در آن قومی سرکش می‌زیستند؛ این منطقه ممکن است در یمن، شام یا حجاز بوده باشد.

۲. قوم اصحاب الرس چه کسانی بودند؟

طبق بسیاری از روایات، آن قوم بت‌پرست بودند و در کنار چاهی بزرگ زندگی می‌کردند. آن‌ها درختی به نام سَدره (نوعی درخت کنار) را می‌پرستیدند و آن را «ربّ» (خدا) می‌خواندند.

خداوند برای هدایتشان پیامبری از جنس خودشان فرستاد. برخی او را حبیب بن دَریا یا شمعون نبی دانسته‌اند. او آنان را به توحید دعوت کرد و از پرستش درخت و بت‌ها نهی نمود.

۳. دعوت پیامبر و مخالفت قوم

پیامبرِ آن قوم سال‌ها آنان را با حکمت و مهربانی به پرستش خدا دعوت می‌کرد. اما آن مردم مغرور، او را مسخره می‌کردند و بر دشمنی می‌افزودند.
وقتی پیامبر آنان را از عذاب الهی ترساند و بت‌ها را بی‌ارزش خواند، تصمیم گرفتند او را بکشند.

طبق برخی روایات، او را در چاه انداختند یا درختی را که برایشان مقدس بود بریدند و پیامبر را نیز به دار آویختند و در چاه دفن کردند.

۴. عذاب الهی بر اصحاب الرس

پس از قتل پیامبر، خداوند عذاب شدید بر آنان فرستاد.
در برخی نقل‌ها آمده که زمین شکافت و چاه فرو ریخت و آن قوم نابود شدند. در برخی روایات آمده که آتشی عظیم بر آنان فرود آمد و همه را سوزاند.

قرآن مجید اشاره‌ای کوتاه اما هشداردهنده دارد:

«وَ أَصْحَابُ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَیْنَ ذَٰلِکَ کَثِیراً ۝ وَ کُلّاً ضَرَبْنَا لَهُ الْأَمْثَالَ وَ کُلّاً تَبَّرْنَا تَتْبِیراً» (فرقان: 38-39)
«و اصحاب الرس و گروه‌های بسیار دیگر (را نابود کردیم)... ما برای همه مثال‌ها زدیم و همه را در هم کوبیدیم.»

۵. نتیجه و عبرت

قوم اصحاب الرس نمونه‌ای از انسان‌هایی‌اند که دل بر دنیا بستند، عقل را کنار نهادند، پیام حق را نشنیدند، و در ظلم و شرک غرق شدند.
قتل پیامبر و پرستش غیر خدا، سرانجام آنان را به هلاکت و تباهی کشاند.

نکته عرفانی و اخلاقی

در نگاه عرفانی، «چاه» نشانه نفس تاریک انسان است. هرکه حق را در چاه نفس خود دفن کند، سرانجام هلاک می‌شود.
و در نگاه اخلاقی، هر جامعه‌ای که حق‌گو را طرد کند و دنبال شهوت و غرور رود، عاقبتی چون اصحاب الرس خواهد داشت.

پایان‌بخش: قول برخی بزرگان درباره اصحاب الرس

  1. طبری: آن‌ها پس از کشتن پیامبرشان، جشن گرفتند و به عذاب آسمانی دچار شدند.
  2. زمخشری: قوم سرکشی که هرگز به حق گردن ننهادند.
  3. علامه طباطبایی: اشاره‌ای است به یکی از اقوامی که در منطقه‌ای خاص زیسته‌اند و جرم آنان قتل پیامبر خدا بوده است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی