باسمه تعالی
مثنوی اصحاب اعراف
حکایت(۳۶)
به نام خداوند خورشید و جان
که از عشق او شد هویدا جهان
خدایی که بخشندهی نور و جان
خدایی که داناست بر هر نهان
زمین را بفرمود تا شد قرار
فلک را به گردش در آورد یار
سپهر از جلالش درخشان شود
به حکمش فروغ از دلِ جان شود
به روزی که جانها شود آشکار
بر افتد ز رخسار هر پردهدار
به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
بلرزد از آن ناله، عرش و فلک
زمین لرزه شد، کوهها شد غبار
فلک شد نگونسار، در کارزار
گروهی روان سوی جنّات و نور
به کام دل و جان و بهجت، سرور
گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب
در آنسو، نواهای شادی و شور
در اینسو، خروشِ شرار و فُتور
ولیکن گروهی میان دو راه
نه در باغِ رحمت، نه در رنج و آه
به اعراف خوانند آن جایگاه
که باشد میان بهشت و بلا
به سیمای هر کس نگه میکنند
به میزان کردار، ره می برند
نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان
در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر در انتظار
خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود
وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه
به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما
نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه
به یزدان، که بیند نهان و عیان
بداند ره ظلم و نورِ جهان
چرا کِشت ما بیثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟
نه دوزخ، نه جنت ترا در خور است
نه شادی، نه حسرت، ترا در بر است
به اعراف، باشد ندا سوی یار
که کی آید آن حکمِ پروردگار
نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان
ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور
نماند در این دل نشانی ز نور
ندا آمد از حضرت کردگار
مزن دم، که عدلم بود استوار
اگر آهِ شب گیرد از دل سرود
گشایم درِ عفو بر هر وجود
نه من در گناهت نهم شعلهزار
که خود در خود افتادهای بیقرار
اگر سجده گردد ز دل با ندام
شود سایهام بر شما مستدام
بدان ای "رجالی"، ره ذوالجلال
بود پاکی نفس و طی کمال
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۰۹