باسمه تعالی
خلوت راز
در خلوت راز، بینشان باید شد
از خویش و جهان، بیگمان باید شد
چون شمع، به پای دوست باید افتاد
یکباره ز خود، بیجهان باید شد
چشمه یقین
از چشمهی دل حقیقتی جوشان است
هر لحظه ز عشق، عالمی رخشان است
گر نور یقین در دلت جاری شد
هر ذرهی خاک، پرتوی یزدان است
میدان وحدت
من گم شدم و یکی هویدا گردید
فارغ ز من و منی، مهیّا گردید
جز نقش جمال یار چیزی نبود
هر چیز که دیدم، اوست، پیدا گردید
شعله حضور
یک شعله ز نور بینشان میآید
از سینهی جان، به کهکشان میآید
هر کس که نظر کند به آن آتش عشق
چون شمع ز شوق، جان فشان میآید
زمزم وحدت
در آبِ زلالِ نورِ وحدت جوشید،
دل ها پی آن شرب حکمت نوشید
با درک عمیق، شد حقیقت روشن
هر گام در این ره به حقیقت کوشید
آئینه کمال
دل را ز غبار، پاک باید گردان
تا آینهی رخ حقیقت، رخشان
هر جا که ز خود تهی شوی، ای سالک
در آینهات جمال او شد تابان
فطرت
این راز الهی است که فطرت نامند،
آوای دل است، آن حقیقت نامند.
این گوهر پنهان به دلها جاری است،
سرچشمهی عشق است که رحمت نامند
سایه معشوق
سایهات در دل من نور خداست
جلوه ای عشق بود، پر معناست،
سایهات همچو نسیم است به دل
جان به شعف است، ز نور والاست
خاک درگهت
بر خاک درت، نشستهام، با دل تنگ
بی نام و نشان، شکستهام، با دل تنگ
گر ذرّه شوم به خاک درگاه تو دوست
بی خود ز خود و گسسته ام، با دل تنگ
سراینده
دکتر عل رجالی
- ۰۳/۱۱/۲۹