رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۶۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

قصیده مادر

 

مادر! به نام تو دل قوت گرفت
ز مهر تو، جانم همه رحمت گرفت

در سایه‌ی دست تو، زندگی شد نور
که از دستانت لطف و برکت گرفت

 

ز نامت دلم بوی جنت گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت

تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت

تو آنی که از گاه هستی‌سُرشت
به جانم شعور رسالت گرفت

ز اشکت زمین شد گل‌آلوده‌تر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت

تو در رنج، شیر آفریدی شبی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت

تو نان دادی و خود گرسنه شدی
کجا دیده‌ام این کرامت گرفت؟

تو شب زنده‌داری، تو روشن‌چراغ
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت

به یک آه تو آسمان خم شده‌ست
جهان از دعایت سعادت گرفت

به گهواره‌ات خواب شیرین چکید
که لالایی‌ات طعم رحمت گرفت

تو آموزگار سکوتی عظیم
که از هر نگاهت شرافت گرفت

نفس‌هات بوی خدا می‌دهد
کلامت همه رنگ حجت گرفت

تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت

به پای تو هر دل زمین‌سای شد
به یادت زمان‌ها برکت گرفت

تو در آفرینش، نگین خدایی
که هستی به تو وجه همت گرفت

تو آن رود جاریِ آرامشی
که در موج تو نور رافت گرفت

تو خورشیدی و مهر تو بی‌نهایت
که از پرتوت نور عزت گرفت

تو پیغمبر خامشی، صبر ناب
که از خون تو رنگ حرمت گرفت

تو در داغ‌ها سینه‌ات داغ‌تر
که زینب به صبرت جسارت گرفت

تو از جان گذشتی برای پسر
که فرزند تو تاج ملت گرفت

نه در قصر شاهی، که در کلبه‌ات
خدا بندگی را به عادت گرفت

تو در لحظه‌ی زایش نور حق
به جانت تجلی رسالت گرفت

تو در آینه، سایه‌ی فاطمه‌ای
که زهرا ز تو اصل عصمت گرفت

تو هم‌چون خدیجه، پناه رسول
که اسلام از تو بشارت گرفت

تو در کربلا هم حضور آمدی
که خونت شعار جسارت گرفت

تو مادر شدی، کربلا زاد مرد
که از شیر تو شیر قدرت گرفت

تو یک آیه‌ای در دل انبیا
که قرآن ز تو عین حجت گرفت

تو حوا شدی، آدم از تو پدید
جهان از نگاهت طراوت گرفت

تو معنای حق در لباس بشر
که دل از رخت عز و شوکت گرفت

به لبخند تو باغ گل می‌شود
به اشکت زمین معرفت گرفت

تو در عمق شب دیده‌بانی شدی
که فردا ز تو عین بصیرت گرفت

تو در تیرگی‌ها امید آفریدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت

تو در چشم ما کوه آرامشی
که دل با تو خط ولایت گرفت

تو سرمایه‌ی صبر و شوق و یقین
که جانم ز عشقت طهارت گرفت

تو ای مادر عاشق آفرین
دل از نام تو بوی رحمت گرفت

همه هستی‌ام وقف لبخند توست
که جانم ز مهرت محبت گرفت

نه یک بیت، که عالمی وصف توست
قلم از تو احساس قدرت گرفت

در این محضر عشق، سر خم کنم
که جان از تو سوز عبادت گرفت

تو تنها نه مادر، که دریای نور
که دل با تو پر از حقیقت گرفت

 

تو آن آسمانی که خاکت طواف
ز عرش خداوند رخصت گرفت

تو در خیمه‌ی مهر، آیینه‌ای
که آیینه از تو صفاوت گرفت

ز دستان تو خوان نعمت گشود
که رزاق از آن کرامت گرفت

تو در گریه‌ات نیز غوغاگری
که سیلاب از اشکت هیبت گرفت

تو در گوش جان، لالایی شدی
که جان از نوای تو رغبت گرفت

تو از چشم خود خواب را دور کردی
که فرزند از آن سلامت گرفت

به آغوش تو هر که آمد، رست
که از مهر تو اصل نجات گرفت

تو آیینه‌دار خدایی شدی
که یوسف ز تو حسن و صورت گرفت

تو بانویی و تاج بر فرق توست
که هستی ز نامت زینت گرفت

تو در گوش کودک، اذان خواندی
که آن طفل، راه عبادت گرفت

تو یک جلوه از مهر داور شدی
که عالم ز تو استقامت گرفت

تو تفسیر آیات احسان شدی
که قرآنت از ما محبت گرفت

تو بر درد بی‌کس، دوا ریختی
که زخم از دعایت شفاوت گرفت

تو تن پوش شب‌های وحشت شدی
که دل از تو رنگ امنیت گرفت

تو هم همسر درد و هم مادر نور
که هر دو ز تو نور رحمت گرفت

تو هم خانه‌ای، هم کمال حضور
که بی‌تو دل از هیچ راحت گرفت

تو در سجده‌های شبانه چنان
که تاریکی از تو هدایت گرفت

تو در قصه‌ی عشق، آغاز عشق
که افسانه از تو حقیقت گرفت

تو در سینه‌ات سوز حیدر نهان
که شمشیر از آن جسارت گرفت

تو در کوچه‌های خموشی فغان
که مظلومیت از صداقت گرفت

تو در کربلا پشت پرچم شدی
که از گریه‌ات شور نهضت گرفت

تو قرآن ناطق شدی بی‌صدا
که هر آیه از تو طهارت گرفت

تو در خانه‌ی فقر، شاهی شدی
که در سفره‌ات عز و عزّت گرفت

تو بالنده‌تر از درخت بهشت
که از سایه‌ات سبز فطرت گرفت

تو در دل، خدایی‌ست پیدا شده
که هر دل ز تو معرفت گرفت

تو آن قبله‌ای پیش از استقرار
که دل پیش از آن بی‌جهت گرفت

تو در برکه‌ی اشک، آیینه‌ای
که از اشک تو صیقلیت گرفت

تو آغوش امنی، پناه بشر
که بی‌تو بشر بی‌حیثیت گرفت

تو زیباتر از وصف امکان شدی
که امکان ز تو قابلیت گرفت

تو آنی که حتی قلم در نوشت
ز حیرت، سکوت و خجالت گرفت

تو در جان ما مثل آتش شدی
که از شعله‌ات جان حرارت گرفت

تو آموزگار تمام وفا
که دل از وفایت صداقت گرفت

تو در لحظه‌ی مرگ هم روشنی
که تابوت از تو طهارت گرفت

تو دریا شدی تا عطش را ببری
که از موج تو اشک راحت گرفت

تو پیغام وحیی، ولی بی‌کلام
که دل با تو شرح رسالت گرفت

تو احرام حجّی، ولی در لباس
که حج از تو اصل عبادت گرفت

تو در هر نگاهت تجلّی‌گری
که انسان ز تو انسانیت گرفت

تو هم مادر روز سختی شدی
که سنگ از دلت استقامت گرفت

تو در بندگی پیش‌تازی همیشه
که تقوا ز دامانت عزّت گرفت

تو در ماجرای غم و امتحان
نجابت ز نام تو عادت گرفت

تو در سایه‌ی خود به ما بال دادی
که هر پر ز تو استقامت گرفت

تو شمشیری و بی‌نیاز از نیام
که از مهر تو بی‌نزاعت گرفت

تو در غار غربت چراغی شدی
که آن شب ز تو روشناوت گرفت

تو در باغ دل مثل بیدار عشقی
که هر گل ز تو لطافت گرفت

تو آن راز پنهان خلقت شدی
که راز از تو رنگ وضاحت گرفت

تو در چشم حق نور پنهان شدی
که نور از تو اصل طهارت گرفت

تو در فصل سرما، خود آتش شدی
که دل از دلت گرماوت گرفت

تو ای مادر! ای مایه‌ی افتخار
که هرکس ز تو عز و شوکت گرفت

تو هم پادشاهی، هم آیینه‌ای
که آیینه از تو درایت گرفت

تو تسبیح گوی خموشی شدی
که شب با تو ذکر و عبادت گرفت

تو آرامشی در دل آشوب‌ها
که طوفان ز تو استقامت گرفت

تو هم در سکوتی، هم اهل فغان
که فریاد از آه و شهامت گرفت

تو در عمق اشک خودت فاطمه‌ای
که عالم ز تو شباهت گرفت

تو سرمایه‌ی هستی و جان منی
که جانم ز عشقت سعادت گرفت

تو در دل شب چراغ روشنی
که از نور تو هر دل راحت گرفت

تو بانوی پرشور دلی که در
هر گام از تو قوت و قدرت گرفت

ز دستان تو نعمت بیکران
که از لطف تو بخشش کرامت گرفت

تو ای مادر که در دل سختی‌ها
همواره به لب‌ها لبخند گرفت

تو همچون کوهی در برابر درد
که از صبر تو زندگی قوت گرفت

تو در این خاک، جلوه‌گر عشق شدی
که دل از درخت تو حقیقت گرفت

تو روشن‌تر از آسمان‌هاییم
که در سینه‌ات شعور آسمان گرفت

تو آن آیه‌ی صبر و دلگرمی
که از دل تو عزم و جهاد گرفت

تو از دریای حکمت، آبی شدی
که در آب تو عشق، کرامت گرفت

تو در گوشه‌ی دل الهام شدی
که از عطر تو تقدیر کمال گرفت

تو یک روزن در عالم تاریکی
که از نور تو دنیا روشن گرفت

تو در کوچه‌های عاطفه جاری
که از دستان تو سرود خوشبختی گرفت

تو در دشت سینه‌ی محزون من
که از گل‌های تو فرحت گرفت

تو در چشمان بی‌حاصل ما
که از درک تو زندگی فرصت گرفت

تو در کعبه‌ای از نور ساخته‌ای
که در طواف آن ارادت گرفت

تو باران محبت بر دشت دل
که از شور تو اشک شجاعت گرفت

تو در هر نگهت، فریاد خدا
که از لب‌های تو صداقت گرفت

تو بیدار دل در شب‌های ظلمت
که در دست تو جهان جرات گرفت

تو در سختی‌ها قوتِ یقین
که از همت تو همت گرفت

تو بذر مهربانی را در دل
که از تو دانه‌ها شجاعت گرفت

تو در دامان خود آغوشی شدی
که در آن همه قلب‌ها محبت گرفت

تو ابر بارانی و دلگرم‌کننده
که در گریه‌ات آرامش گرفت

تو در راه خدا، پیشتاز شدی
که از قلم تو شکوه عزت گرفت

تو معلمی که با هر کلمه‌ات
ز دل‌ها فریاد حقیقت گرفت

تو در جنگ، برترین فرمانده‌ای
که از تو نیرو و قوت گرفت

تو در فراق، دلی صبور شدی
که در بغض خود تسلیم بخشش گرفت

تو در راه خدا همیشه رهبر
که از کلام تو صدای رشد گرفت

تو سرمشق شجاعت و فداییش
که از صدای تو کرامت گرفت

تو چهره‌ای از عظمت در دل‌ها
که از سینه‌ی تو غرور شکفت

تو شاهزاده‌ای در میدان صفا
که از روح تو زندگی راحت گرفت

تو مرواریدِ خالص در دل دریا
که از دلت تمام جهان کرامت گرفت

تو در تقدیر، برکت شدی
که از دست‌های تو دنیا فرصت گرفت

تو از دریاهای بی‌پایان عشق
که در عین سکوت، شکوه گرفت

تو در دیاری که در آن ظلمت بود
که از نور تو عالم حقیقت گرفت

تو درختی که ریشه‌ات در دل زمین
که در سایه‌ی تو عشق حیات گرفت

تو سیمرغی که پرواز از آن توست
که از شوق تو هر دل قوت گرفت

تو در کوه‌های پر از بی‌قراری
که از صبر تو قلعه استقامت گرفت

تو بی‌انتهایی در قلبِ زخم‌خورده
که در زخم تو مرهم رحمت گرفت

تو همچون آفتابی در دل شب
که از روشنایی‌ات دل راحت گرفت

تو لبیک گوی بنده‌ی بی‌نهایت
که از دل تو زینت حقیقت گرفت

تو در نگاهت هزاران راز نهان
که از چشم تو درخت ایمان گرفت

تو در خویش و در کلامت توانمندی
که در دل تو شجاعت گرفت

تو مشعل راهِ هر مسلمان شدی
که از شعله‌ی تو دنیا شکوه گرفت

تو راز خدا در دنیای خاکی
که از دستان تو کرامت گرفت

تو فراتر از هر توصیف‌گری
که از وجود تو حقیقت گرفت

تو در دل، ساکن سکون دلتنگی‌ها
که از چشمت نظرِ مهربانی گرفت

تو فریاد خدا در دل زمین
که از دم تو صدای رحمت گرفت

تو در مرز فراموشی نشسته‌ای
که در یاد تو دل قوت گرفت

تو در راهِ صداقت هر کلمه‌ات
که از دلت کلام نور گرفت

تو همسر صبر و همراز بهشت
که از روح تو ارادت گرفت

تو آغوشی برای هر دل زخمی
که از بغل تو مرهمت گرفت

تو در دل شب نور صبح شدی
که از دست‌های تو راه‌گشاییت گرفت

 

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده مادر

باسمه تعالی
قصیده مادر

 

ز مادر دلم مهر و رحمت گرفت
ز نامت دلم بوی جنت گرفت

 

 

زلالی، و رودِ سکون، مادرم
که در موج تو نورِ رأفت گرفت

 

 

 

 

تو سر نهانی در این روزگار
که آیات هستی حقیقت گرفت

 

 

 

به نام تو دل قوت و جان گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت

 

 

تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت

 

 

ز اشکت زمین شد گل‌آلوده‌تر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت

 

 

 

تو خورشیدی، ای مادرِ مهربان
که از پرتوت نورِ عزت گرفت


 

ز فیض تو جانم یقین را سرشت
به جانم شعور رسالت گرفت

 

 

تو بخشیدی و سوختی در نیاز
دل از آن محبت کرامت گرفت

 

 

 

تو در رنج و زحمت بدی سوختی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت

 

 

تو بخشیدی و گم شدی در وصال
زِ لبخند تو، رنگ نعمت گرفت


 

تو شب‌زنده‌داری، تو نورت پناه
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت


 

ز یک آه تو، چرخ در هم شکست
جهان از دعایت سعادت گرفت


 

نسیم سحر بر سرت بوسه زد
که لالایی‌ات طعم رحمت گرفت

 

 

تو الگوی صبر و سکوتی جلیل
که از هر نگاهت شرافت گرفت

 

 

دمِ تو نسیمی زِ یزدان گرفت
کلامت همه رنگ حجت گرفت

 

 

تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت

 

 

ز خاک رهت هر دلی کیمیاست
ز ذکرت دلِ خلق رحمت گرفت

 

 

تو سرّ نهانی در این کهکشان
که هستی به تو وجه همت گرفت

 

 

پیام آور صبر و رحمت تویی
که از خون تو رنگ حرمت گرفت

 

 

تو در داغ‌ها سینه‌ات داغ‌تر
که زینب به صبرت جسارت گرفت

 

 

ز جانت گذشتی ز عشق حسین
که فرزند تو تاج ملت گرفت

 

 

نه در قصر شاهی، که در کلبه‌ات
خدا بندگی را به عادت گرفت

 

 

 

تو در لحظه‌ی زایش نور حق
به جانت تجلی، رسالت گرفت

 

 

 

 

تو خورشید معنا در این آسمان
که هستی زِ تو رنگ وحدت گرفت

 

 

به لبخند تو، باغ گل می‌شود
به اشکت زمین را طهارت گرفت

 

 

 

تو در تاری شب چراغی شدی
که عالم ز تو موج همت گرفت

 

 

تو از سوز دل، مشعل حق شدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت

 

تو از خلوتت بوی عشقت وزید
جهان از نسیمت بصیرت گرفت

 

 

 

 

"رجالی ز مادر سخن‌ها نمود
که در هر سخن، رمز عزت گرفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
تهاجم فرهنگی:

در این شب تیره‌ی بی‌سرانجام،
هجوم فرهنگ بیگانه شد عام
ز مغرب آمد به ما موج نیرنگ،
که گیرد از ما دل و دین و فرهنگ

نشانده بر پرده‌ی رنگ و تصویر،
فروخته ما را به رؤیای تقصیر
به اسم تمدن، به دامان ما ریخت،
هزاران فریب و فسونِ دگر بیخت

به هر کوچه، یک تله گسترانید،
به هر دل، شراره‌ای افشانید
زبان‌مان شکست، لباس‌مان رفت،
غرور گذشته ز ما نیز بشتَفت

نه "غیرت" دگر ماند و نه "آگاهی"،
نه عِطر دعا، نه صفای راهی
جوانان ما مست خواب مجازی،
بریده ز ریشه، به دامِ نمازی

ولی باز می‌تابد از نور فطرت،
صدای حقیقت، صدای بصیرت
اگر دل به قرآن و عترت دهیم،
ز چنگ فریب، امانت گیریم

اگر از خودی، خودی را بجوییم،
به سرچشمه‌ی هویت باز آییم
که فرهنگ ناب از دل دین ماست،
نه از بازیِ غرب و سود و ریاست

در قالب مثنوی حماسی و کوبنده:

به نام خداوند شمشیر و دین
خداوند فرهنگ، آیین و بین

برآی ای جوان از دل خواب سرد
به میدان بیا با دل شیر و مرد

هجوم آمده با قلم، با خیال
نه با تیغ و شمشیر و تیر و زوال

ندیدی که دشمن چه خاموش خندید؟
به دست خودت ریشه‌ات را برید؟

ز فرهنگ پاکت ربودند جان
نشان‌ات زدند از سرِ ناتوان

به بازی، به نقشه، به فیلم و نغمه
به ظاهر قشنگ، به درونش غم‌مه

ز غیرت زدودند، ز دینت شکست
به جای شهیدان، گرفتی شکست

دگر رقص و آواز شد افتخار
دگر کعبه گم شد به گرد مزار

ولیکن هنوز است در رگ نفس
صدای جهاد و طلوعی ز حَسْب

بخیز از افسانه‌ی غرب‌زده
بزن نعره، ای نسل خورشید و مه

که ما وارثان علی‌بن‌ابی‌
دلیران میدان، نه اهل فریبی

قلم را بگیر و به میدان بتاز
به فرهنگ پاکت ببخش آتَش و راز

برافراز پرچم ز خاک وطن
مبارز، مگو خسته‌ام، یا که تن

به نام خداوند شمشیر و دین
خداوند فرهنگ، آیین و بین

برآی ای جوان از دل خواب سرد
به میدان بیا با دل شیر و مرد

هجوم آمده با قلم، با خیال
نه با تیغ و شمشیر و تیر و زوال

ندیدی که دشمن چه خاموش خندید؟
به دست خودت ریشه‌ات را برید؟

ز فرهنگ پاکت ربودند جان
نشان‌ات زدند از سرِ ناتوان

به بازی، به نقشه، به فیلم و نغمه
به ظاهر قشنگ، به درونش غم‌مه

ز غیرت زدودند، ز دینت شکست
به جای شهیدان، گرفتی شکست

دگر رقص و آواز شد افتخار
دگر کعبه گم شد به گرد مزار

نه فریاد آزادی و فاطمه
که لبریز شد جام تقلید و مه

سخن‌های ناپاک شد با کلاس
حیا رفت و آمد دروغ و هراس

به دانشگاه از علم چیزی نماند
ز استاد جز حرف بی‌جان نخواند

معلّم فراموش کرد آن خدا
که در دل بنوشد ز علمِ صفا

کتاب‌ات پر از واژه‌ی غرب شد
دل از ریشه‌ی معرفت گَرب شد

ولیکن هنوز است امیدی به جان
که نور یقین برنشیند به جان

بخیز از افسانه‌ی غرب‌زده
بزن نعره، ای نسل خورشید و مه

که ما وارثان علی‌بن‌ابی‌
دلیران میدان، نه اهل فریبی

قلم را بگیر و به میدان بتاز
به فرهنگ پاکت ببخش آتَش و راز

برافراز پرچم ز خاک وطن
مبارز، مگو خسته‌ام، یا که تن

اگر خصم آمد به شمشیر نرم
تو با عزم مردان، بیفروز شرم

برآور صدایی ز اعماق جان
که دارد صدا شور فتح جهان

نه سازش، نه تسلیم، نه بی‌هویت
که ما قوم قرآنی‌ایم و بصیرت

بکوشیم تا نسل فردا رسد
که با نور وحی و دعا، پرسد

نگاهش به شرق و دلش با علی‌ست
نگاهش به نور شهیدان جلی‌ست

به میدان بیا، زنده کن نام ما
که تاریخ بنویسد از کام ما

که یک نسل برخاست از خواب مرگ
برآشفت از خویش، چو طوفان گرگ

جهان را گرفت از کف فتنه‌ها
کشیدند فرهنگ از پشتِ چا

نهادند قرآن به دل‌های پاک
فکندند خنجر ز کف‌های خاک

بدان ای برادر! زمان تویی
اگر مرد میدانی، جان تویی

بدان ای برادر! زمان تویی
اگر مرد میدانی، جان تویی

مپندار دشمن فقط جنگِ نرم
که پشتش ز شمشیر مسموم، گرم

اگر غافلی، می‌زند بی‌صدا
نه از راه بیرون، ز دل، ز استخوا

غفلت، کلید همه فتنه‌هاست
ببین! تیر دشمن، درونِ شماست

تو فرزند قرآن و مرد جهاد
چرا گشته‌ای با دروغی هم‌زاد؟

برخیز و فریاد خود زنده کن
صدای شهیدان پراکنده کن

نترس از هیاهوی این رنگ و لعاب
که دشمن بود در پسِ قاب قاب

نه غرب است معیار علم و هنر
که فرهنگ ما دارد آن گوهـر

درون نهج، آیات قرآن بخوان
بجو گوهر خویش از آن آسمان

شهیدان چه دادند بر پای دین
که جانشان شد خون‌نوشِ این سرزمین

اگر پای ایمان، سر افتاد پست
تو هم مرد می‌باش و از جا مَرَست
 

اگر دشمن از پنجره آمده‌ست
تو از بام غیرت، برونش نشَست

نه شمشیر، این‌بار فرهنگ ماست
که سازد جهانی به نام خداست

کلید نجات از هجوم فریب
نه تقلید کور است و نه رنگ سیب

کتاب است سنگر، معلم سپاه
خرد، تیر و تدبیر، ره در نباه

بباید که دانش بگیرد شتاب
نه هر قصه‌ی غرب باشد کتاب

نه هر واژه‌ی بی‌ریشه شد اصل کار
که فرهنگ بی‌ریشه گردد غبار

ز قرآن بگیر آنچه جان پرورد
ز نهج‌البلاغه، رهی تا ابد

معلم اگر زنده شد با یقین
بخندد به توطئه‌ی شرق و چین

جوان، چون که از ریشه آگاه شد
دلش با شهیدان هم‌راه شد

مگر می‌شود نسل عاشورایی
شود بنده‌ی مکر تکنولوژی؟

اگر قصه‌ی مادران را شنید
که شب‌ها به گریه، دعا می‌کشید

دگر دل نبازد به رنگ سراب
نپیچد خودش را به زنجیر خواب

حجابش شود پرچم انقلاب
نگاهش شود نور و نغمه‌سراب

جهاد تبیین است سنگر کنون
بزن با یقین، نه به وهم و جنون

بساز از هنر سنگری مستحکم
نه تقلید، نی حرف پوچ و قلم

نه هر پرده و صحنه باشد هنر
که برخی بود فتنه‌ای در نظر

هنر آن بود کان دل آرد به نور
نه آن کان کشاند دل از راه دور

اگر کودک‌ات با اذان خو گرفت
ز دشمن، دگر ننگ و نفرت گرفت

مدارس بسازیم بر پایه‌ دین
نه بر حرف هر فیلسوفِ غمین

بخوانیم با هم نهج را هر پگاه
بگوییم از عشق، نه از اشتباه

خدا در دل نسل نو زنده باد
که فردا به‌دست همین نسل، باد

تو ای مادر دل‌سپرده به نور
تو ای پدر رزم‌دیده صبور

به میدان بیا، نسل را پروران
که فردا نمانَد تهی این زمان

به مسجد، به مهد، به سطر کتاب
بریزیم ایمـان چو باران شتاب

جهان را اگر نور قرآن گرفت
ز غرب و ز شرق، امان برگرفت

پس آگاه باش ای دل اهل درد
که فرهنگ خود را مکن بی‌نبرد









 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰


باسمه تعالی
تهاجم فرهنگی(۲)

به نام خداوند پاک و خبیر
که بر هر ضمیر است دانا و بصیر

به نام خداوند فطرت‌نگر
که انسان شد از لطف او باخبر

ز توحید ما را خبر داده است
به قرآن، ره حق نشان داده است

ولیکن عدو در کمینِ مسیر
ز پندار و گفتار ما دل‌پذیر

بپوشد به تزویر جامه‌ی دین
به فرهنگ ما حمله دارد چنین

نه با لشکر و تیغ و شمشیر و خون
که با رنگ و تزویر و شعر و فسون

ز تقلید بی‌ریشه گم می‌شویم
ز آیین خود بی‌خبر می‌شویم

جوانان ما را فریبد به ناز
به ظاهر، ولی در درونش تراز

ز سستی و تردید پرورده‌اند
به باطل، لباس هنر داده‌اند

به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین

به نام خداوند عرش و زمین
خداوند حکمت، هدایت، یقین

به نام خداوند قرآن و دین
خداوند رحمت، عدالت، امین

به نام خداوند پاک و خبیر
که بر هر ضمیر است دانا و بصیر

به نام خداوند فطرت‌نگر
که انسان شد از لطف او باخبر

ز توحید ما را خبر داده است
به قرآن، ره حق نشان داده است

ولیکن عدو در کمینِ مسیر
ز پندار و گفتار ما دل‌پذیر

بپوشد به تزویر جامه‌ی دین
به فرهنگ ما حمله دارد چنین

نه با لشکر و تیغ و شمشیر و خون
که با رنگ و تزویر و شعر و فسون

ز تقلید بی‌ریشه گم می‌شویم
ز آیین خود بی‌خبر می‌شویم

جوانان ما را فریبد به ناز
به ظاهر، ولی در درونش تراز

ز سستی و تردید پرورده‌اند
به باطل، لباس هنر داده‌اند

به لب، خنده و در دل آتش نهان
به ظاهر، ولی دشمن جان و جان

ز بیگانگان چشم عبرت بدوز
ز فرهنگ خود باش پیروز و روز

مبادا شوی غافل از ریشه‌ها
که خشکیده گردد درخت وفا

دل از غرب بربند و شرق آشنا شو
ز نور محمد (ص)، مصفّا بیا شو

نه هر ظاهر رنگ و لعابی پسند
که در باطنش جز فریب و گزند

بیا تا ز قران بگیریم نور
رهیاب گردیم به راه حضور

نه تقلید کور و نه ترکِ خرد
که اسلام ما راه حق می‌برد

بیا در حریم علی ریشه کن
ز بیگانه، زهرِ شبهه و سخن

به زهرا و زینب پناهی بجو
که با عفت است این وطن آبرو

به مهدی قسم، آخر این فتنه‌ها
شود محو در نور آن روشنا

چو خورشید عدل آید از آسمان
شود ریشه‌ی شرک، از دل نهان

ولی تا ظهورش، ره ما مقاومت
که باشد اساسش، بصیرت، شرافت

همه ما سپاهی به جنگ فریب
قلم، ذوالفقار است و اندیشه، سیب

به آموزگار و پدر، مادری
به اندیشه، فطرت، به بیداری

بیا ای جوان، پرچم دین بگیر
به دانش، به تقوا، به ایمان، مسیر

جهان را ز بیدادِ تزویر پاک
کن از علم خود قلعه‌ای چون مغاک

تو می‌توانی چو سلمان شوی
به نور ولایت درخشان شوی

به فرهنگ قرآن، جهانی بساز
که باشد ز ظلم و فریبش گداز

به پا خیز و آگاه، ای رهروم
تو سرمایه‌ی پاک این ملتم

به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین

به نام خداوند عرش و زمین
خداوند حکمت، هدایت، یقین

به نام خداوند قرآن و دین
خداوند رحمت، عدالت، امین

به نام خداوند پاک و خبیر
که بر هر ضمیر است دانا و بصیر

به نام خداوند فطرت‌نگر
که انسان شد از لطف او باخبر

ز توحید ما را خبر داده است
به قرآن، ره حق نشان داده است

ولیکن عدو در کمینِ مسیر
ز پندار و گفتار ما دل‌پذیر

بپوشد به تزویر جامه‌ی دین
به فرهنگ ما حمله دارد چنین

نه با لشکر و تیغ و شمشیر و خون
که با رنگ و تزویر و شعر و فسون

ز تقلید بی‌ریشه گم می‌شویم
ز آیین خود بی‌خبر می‌شویم

جوانان ما را فریبد به ناز
به ظاهر، ولی در درونش تراز

ز سستی و تردید پرورده‌اند
به باطل، لباس هنر داده‌اند

به لب، خنده و در دل آتش نهان
به ظاهر، ولی دشمن جان و جان

ز بیگانگان چشم عبرت بدوز
ز فرهنگ خود باش پیروز و روز

مبادا شوی غافل از ریشه‌ها
که خشکیده گردد درخت وفا

دل از غرب بربند و شرق آشنا شو
ز نور محمد (ص)، مصفّا بیا شو

نه هر ظاهر رنگ و لعابی پسند
که در باطنش جز فریب و گزند

بیا تا ز قران بگیریم نور
رهیاب گردیم به راه حضور

نه تقلید کور و نه ترکِ خرد
که اسلام ما راه حق می‌برد

بیا در حریم علی ریشه کن
ز بیگانه، زهرِ شبهه و سخن

به زهرا و زینب پناهی بجو
که با عفت است این وطن آبرو

به مهدی قسم، آخر این فتنه‌ها
شود محو در نور آن روشنا

چو خورشید عدل آید از آسمان
شود ریشه‌ی شرک، از دل نهان

ولی تا ظهورش، ره ما مقاومت
که باشد اساسش، بصیرت، شرافت

همه ما سپاهی به جنگ فریب
قلم، ذوالفقار است و اندیشه، سیب

به آموزگار و پدر، مادری
به اندیشه، فطرت، به بیداری

بیا ای جوان، پرچم دین بگیر
به دانش، به تقوا، به ایمان، مسیر

جهان را ز بیدادِ تزویر پاک
کن از علم خود قلعه‌ای چون مغاک

تو می‌توانی چو سلمان شوی
به نور ولایت درخشان شوی

به فرهنگ قرآن، جهانی بساز
که باشد ز ظلم و فریبش گداز

به پا خیز و آگاه، ای رهروم
تو سرمایه‌ی پاک این ملتم

به فطرت وفادار و روشن‌نگر
مشو رام تبلیغ آن بی‌خبر

نظامی بساز از درون و برون
که باشد در آن نور حق رهنمون

به استاد و معلم ارج نهیم
که با علم و تقوا به مقصد رسیم

کتاب است شمشیر ما در نبرد
که با آن توان کفر و باطل سپرد

به کودک بیاموز فرهنگ خویش
مبادا رود بی‌خبر در پریش

حجاب است سنگر، حیا ذوالفقار
مبادا شود در نگاهت غبار

مساجد، مدار امید وطن
نماز است معراج پاکی و فن

ز تبلیغ غربی مشو غافل‌انگار
که سازد تو را همچو برگ خزان‌کار

کدامین تمدن به انسان وفاست؟
که جز دین حق نیست بر ما دواست

تمدن اگر بی‌خدا شد خراب
گره می‌زند بر دل ما حجاب

بیا تا بسازیم دنیای نو
که در آن نماند نه جهل و نه خو

عدالت، حقیقت، شود پایه‌اش
بصیرت شود نور هر سایه‌اش

به قرآن، به نهج‌البلاغه پناه
که این است راه نجات و صلاح

به دشمن مشو رام از روی جهل
مبادا بسوزی چو شمعی به دخل

به علم و ادب، سرفرازیم ما
که در پرتو دین، سرافراز ما

به تحقیق، تهذیب، تدبیر و علم
توان ساخت آینده را بی‌سَقم

ز تاریخ خود سرفرازانه گوی
به فرزند خود فرهنگ خود بپوی

که فردای ما بسته بر کار ماست
و فردا، ثمر از گرفتار ماست

به تقواست عزت، به اخلاص، جوش
به حق باشد این ریشه‌ی نور و نوش

به دشمن اگر اعتماد آوری
همه ریشه‌ی خویش برمی‌دری

بپا ای مسلمان، علم برفراز
به قرآن و عترت، بسازیم راز

که فرهنگ ناب محمد (ص) هنوز
تواند دهد قلب عالم فروز

به بیداری دل، به آگاه عقل
توان کرد خاموش هر فتنه نقل

اگر ما نباشیم در خویش سخت
شود از درون، این بنا زیر رخت

پس ای مرد حق، ای زنِ با وقار
تو سرمایه‌ی کشور و روزگار

به زهرا (س) قسم، نور راه یقین
به زینب، به سجاد، بر خط دین

که با خون و ایمان و صبر و پیام
به ما دادند این عزت و احترام

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
تهاجم فرهنگی(۱)

 

به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین

 

 

جهاد کبیر است تبیین دین
ببینی خدا را به چشم یقین

 

 

به پا شو جوان، از دل خواب سرد
به میدان بیا با جهاد و نبرد

 

 

بساز از هنر سنگری بس عظیم
ز تاریخ و قرآن و علم حکیم

 

 

جهان را اگر نور قرآن گرفت
دل اهل عالم ، به عرفان گرفت

 

 

 

نه هر پرده و صحنه باشد هنر
که برخی بود فتنه‌ای در نظر

 

 

هنر آن بود کان دل آرد به نور
نه آن کان کشاند دل از راه دور

 

 

اگر کودک‌ات با اذان جان گرفت
ز توحید، نوری  فراوان گرفت

 

 

مدارس اگر مهدِ نور و صفاست
دلِ طفلِ پاکیزه، اهلِ خداست

 

 

مدارس بنا کن به شرعِ مبین
بپا کن نظامی ز تعلیم و دین

 

 

مدارس اگر مهدِ نیرنگ شد
دلِ طفلِ بیچاره، صد رنگ شد

 

 

اگر در درونش نتابد یقین
دلش بشکند از فشار حزین

 

 

هجوم آمده با قلم با خیال
نه با تیغ و شمشیر، تیر و زوال

 

 

به ظاهر همه چیز زیبا بود
درونی پر از کینه بر ما بود

 

 

 

ندیدی که دشمن،  سخیف و پلید
به دستِ خودت ریشه‌ات را برید؟

 

 

به آتش کشید آن‌چه بودش عزیز
ندید آن‌که خصم است شاد و ستیز

 

 

تو ای مادر، روشن از نور جان
به میدان بیا، نسل را پروران

 

 

در این مهلکه، مهر را پاس‌دار
در آغوش خود، مهربانی بیار

 

 

ز فرهنگ پاکت چیزی نماند
نشان‌ات زد آن‌کس که از حق براند

 

 

 نمودند فرهنگشان را ظریف
به بازی، به نقشه، به فیلمِ سخیف

 

 

گرفتند غیرت ز آئین و دین
فرو ریخت بنیادِ شرم و یقین

 

 

گرفتند ایمان و شرم و حیا
نهادند تزویر و زرق و ریا

 

 

دگر رقص و آواز شد افتخار
مسیر خدا گم شد اندر غبار

 

 

دلا مرد میدان، قوی و شجاع
مکن ترک میدان، مرو با نزاع

 

 

ز غیر خدا دست و دل بر متاب
به شمشیر تقوا ببر هر عذاب

 

 

بزن با یقین، نه به وهم و جنون

که عقل است هادی، نه خشم و فسون

 

 

به تقلید خود سر مکن اعتنا
طلب کن ز عقل سلیم، اقتدا

 

 

مشو غافل از حیله‌ی روزگار
که با جهل و ظلم است پیوسته یار

 


ببین چهره را با دل هوشیار
مکن دل گرفتار نقش و نگار

 

 

 

 

جهان تشنه‌ی قطره‌ای از صفاست
" رجالی" محبت نما، کیمیاست

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

به نام خداوند عرش و زمین
خداوند حکمت، هدایت، یقین

 

 

به نام خدای کریم و متین
خداوند قرآن و ایمان و دین

 

 

به نام خداوند پاک آفرین
خداوند رحمت، عدالت ، امین

 



 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

 

مجموعه مثنویات عرفانی(۲)

 


تهاجم فرهنگی(۱)

 

به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین

 

 

جهاد کبیر است تبیین دین
ببینی خدا را به چشم یقین

 

 

به پا شو جوان، از دل خواب سرد
به میدان بیا با جهاد و نبرد

 

 

بساز از هنر سنگری بس عظیم
ز تاریخ و قرآن و علم حکیم

 

 

جهان را اگر نور قرآن گرفت
دل اهل عالم ، به عرفان گرفت

 

 

 

نه هر پرده و صحنه باشد هنر
که برخی بود فتنه‌ای در نظر

 

 

هنر آن بود کان دل آرد به نور
نه آن کان کشاند دل از راه دور

 

 

اگر کودک‌ات با اذان جان گرفت
ز توحید، نوری  فراوان گرفت

 

 

مدارس اگر مهدِ نور و صفاست
دلِ طفلِ پاکیزه، اهلِ خداست

 

 

مدارس بنا کن به شرعِ مبین
بپا کن نظامی ز تعلیم و دین

مدارس اگر مهدِ نیرنگ شد
دلِ طفلِ بیچاره، صد رنگ شد

 

 

اگر در درونش نتابد یقین
دلش بشکند از فشار حزین

 

 

هجوم آمده با قلم با خیال
نه با تیغ و شمشیر، تیر و زوال

 

 

به ظاهر همه چیز زیبا بود
درونی پر از کینه بر ما بود

 

 

 

ندیدی که دشمن،  سخیف و پلید
به دستِ خودت ریشه‌ات را برید؟

 

 

به آتش کشید آن‌چه بودش عزیز
ندید آن‌که خصم است شاد و ستیز

 

 

تو ای مادر، روشن از نور جان
به میدان بیا، نسل را پروران

 

 

در این مهلکه، مهر را پاس‌دار
در آغوش خود، مهربانی بیار

 

 

ز فرهنگ پاکت چیزی نماند
نشان‌ات زد آن‌کس که از حق براند

 

 

 نمودند فرهنگشان را ظریف
به بازی، به نقشه، به فیلمِ سخیف

 

 

گرفتند غیرت ز آئین و دین
فرو ریخت بنیادِ شرم و یقین

 

 

گرفتند ایمان و شرم و حیا
نهادند تزویر و زرق و ریا

 

 

دگر رقص و آواز شد افتخار
مسیر خدا گم شد اندر غبار

 

 

دلا مرد میدان، قوی و شجاع
مکن ترک میدان، مرو با نزاع

 

 

ز غیر خدا دست و دل بر متاب
به شمشیر تقوا ببر هر عذاب

 

 

بزن با یقین، نه به وهم و جنون

که عقل است هادی، نه خشم و فسون

 

 

به تقلید خود سر مکن اعتنا
طلب کن ز عقل سلیم، اقتدا

 

 

مشو غافل از حیله‌ی روزگار
که با جهل و ظلم است پیوسته یار

 

ببین چهره را با دل هوشیار
مکن دل گرفتار نقش و نگار

 

 

 

 

جهان تشنه‌ی قطره‌ای از صفاست
" رجالی" محبت نما، کیمیاست

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۳

 

 

باسمه تعالی
خانواده(۱)

به نام خدایِ صفا و وفا
که پرورد ما را به نورِ هُدی

 

خدایی که پیوند دل را نهاد
دلِ بی‌نشان را، نشان از وداد

 

 
محبت، نخستین نشانِ خداست
که بی‌او، دل و جان، تهی از صفاست

 
 

نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر لطفِ جان‌ آشکار آوَرَد

 

خدایا محبت به جانم بکار
که با آن شود ریشه‌ها استوار

 
 

اگر مهر مادر به کودک نبود
کجا گرم گردد دلِ طفل زود

 

 
نخستین قدم ، شادی خانه است
وفاداری اهل کاشانه است

 

 

در آن‌جاست گرمی و عشق و صفا
که دل‌ها همیشه به مهر و دعا
 

 

چو در خانه مهر پدر دیده شد
دل از رنج بیهوده آسوده شد

 

درونِ دلِ آدمی، عشق داد
امید و سکون فراوان  نهاد

 

اگر عشقِ بابا به پایان رسد
خرابی به بنیادِ احسان رسد

 

 

بود اهل خانه به‌ دور از خطر
اگر عشق و شادی بُوَد در نظر
 

چو مهر و محبت در آن خانه بود
همه رنج عالم چو افسانه بود

 

دِل و جان در آید به عطرِ حضور
ز گفتار نیکو شود پُر ز نور

 

 

 

در آن خانه کین و حسد گم شود
دل از بند حرص و هوس کم شود

 

 

بود هر سخن پر زِ عطر و زِ نور
در آن خانه باشد صفا و سرور

 

پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگه‌دارِ مهر است و عز و ثبات

 

نمایان ز مهر و شهامت پدر
که جان می‌نهد در مصافِ خطر

 

بود مادرت چشمه‌ی مهر و صبر
شکوهش درخشید در شام و فجر

 

 

 

برادر چو سایه‌ست در روزگار
به هنگام سختی شود غم‌گسار

 

بود خواهرت نغمه‌ای فتح و نور
که مهرش برافروخت آفاق دور

 

دل کودک از جنس نور خداست
به یک ذره لبخند، لبریزِ ماست

 

 

 

مبادا کنی تندی و خشم و قهر
که بر جان کودک نشیند شرر

 

مبادا کلامت شود تیغ‌گون
که لرزد دل نازکش همچو خون

 

 

نگو واژه‌ای زشت و نیش‌زبان
که خنجر شود بر دل کودکان

 

 

ز گفتار تندی، دل آرَد شکست
شکسته دلان را نباشد نشست

 

 

ببین اشک خاموش در چشم او
که سوزد چو آتش از خشم او

 

 

اگر ناز او را دهی با لبان
ببینی چه شادی، سروری ز آن

 

 

 

 

 

 

 

 "رجالی" سراید چو اشعار خویش
ندارد به جز حق نگهدار خویش

 

 

 

اگر صبر، بنیاد هر خانه شد
ز طوفان، دل از بیم، بیگانه شد

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۸

 

 

باسمه تعالی

مثنوی خانواده(۲)

 

به نام خداوند  دور و قرین
که آراست جان را به نورِ یقین

 

 

اگر خانه آکنده از مهر و جان
شود باغ دل، بی‌خزان و فغان

 

در این خانه هر کس به قدر صفا
نمود از دل خویش مهر و وفا

 

نه از طبل و کوس محبت شنید
که هر دل به اندازه‌ی خود تپید

 

هر آن دل که آگاه شد از سحر
برد از دل خویش مهر دگر

 

 

نصیبی بود، رحمت از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان

 

 

نه طوفان بمانَد، نه بادِ بلا
در آن‌جا که باشد صفا و رضا

 

یکی بودن اهل دل در سرای
کند ریشه‌ی دشمنی را ز پای

 

 

محبت اگر در جهان نور شد
جدایی دل، بی اثر، دور شد

 

 

محبت به مادر، به بابِ بزرگ
بود همچو گنجی گران و سترگ

 

مبادا دلش را کنی بی‌قرار
که خاموش گردد چراغِ بهار
 

دعایِ پدر، رمزِ فتحِ بلاست
کلید رهایی ز رنج و خطاست

 

 

به یاد پدر، هر قدم، سوی نور
دعا می‌کند، گرچه دور از حضور

 

 

اگر خانه باشد سرای امید
در آنجا صفا باشد و هم نوید

 

 

پدر مهربان و تو را رهنماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست

 

به مادر رسان مهرِ خود بی‌امان
که لبخند او جان دهد هر زمان
 

مبادا که دل بی‌ محبت شود
که بی‌مهر، انسان به ظلمت شود
 

بود خانه، سرچشمهٔ ذوق و شور
همان مدرسه، مهدِ عقل و شعور

 

وفای به عهد است رمزِ وقار
ز صدقِ سخن برکشد اعتبار

 

 

 

سخن راست باید در این روزگار
که بی‌آن نماند ز دل  یادگار

 

 

اگر کودک آموخت مهر از پدر
جهان را کند امن، از هر خطر

 

 

از این خانه آید بزرگی ، وقار
  که از مادر است و  پدر  افتخار

 

 

ببخش و فراموش کن در نیاز
که این است راهِ رهید از گداز

 

 

برادر، پدر، خواهر و مادرت
همان ریشه‌ی روح و هم یاورت

 

 

چه آرامشی هست اظهار عشق
که جان را کند زنده انوارِ عشق

 

چه نوری‌ست پنهان ز مهرِ پدر
که از آن برگرفتم چراغِ نظر

 

 

به همسر وفادار و خوش‌خو بمان
که این است رسمِ گذشتِ زمان

 

 

اگر مهر ورزی، رهایی دهی
کلیدِ گشایش به دل‌ها نهی

 

 

میازار دل را ز یاران خویش
که رنجش کند مهر اقوام ریش

 

 

در این خانه باید «رجالی» پدید
که هر دم ز خوبی، نویدی شنید

 

 

 

 
 

سراینده

دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۹

 

باسمه تعالی
قصیده ایمان(۱)

 

جهان را راز پنهان، در نهان است
چراغ ره ز نور عاشقان است

 

 

نه در گفتار و لافِ بی‌حقیقت
که در کردار انسان، امتحان است

 

کسی کو دل به دریای یقین زد
طریقش در دل طوفان عیان است

 

 

نهان در قطره‌ای از اشک یارا
هزاران آسمان در دیدگان است

 

 

درون گریه، آیات ظهور است
فروغی از تجلی‌های جان است

 

 

 

اگر افتی، خدا دستت بگیرد
امید بی‌پناهان جهان است

 

دل از دنیای فانی بر گرفتن
نشانی روشن از عهد امان است

 

 

 

چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است

 

 

شجاعت زاده‌ی مهر یقین است
نهیب بی‌دلان از بیمِ جان است

 

 

درون کلبه‌ی درویش تنها
صفای دل، نشانِ این جهان است

 

 

زلالی گر نهان شد از دل‌آگاه
نگه در چشم کودک، بی‌گمان است

 

 

چه در میدان جنگ و خون و شمشیر
چه در محراب شب، بانگ اذان است

 

 

 

نهیبی بر عدو، بانگ دلیران
جوابی بر ستم‌ با این زیان است 


 

ببین در تنگنای خوف و حسرت
چراغی از امید دل‌فشان است

 

 

هر آن کس در ره یزدان شود پاک
در آن باغ بهشتی جاودان است

 

 

در آن دم کز همه نومید گشتی
امیدت از درون جان عیان است

 

 

اگر آواز حق در خلق خاموش
طنین دل ز او ، روشن‌فشان است

 

 

سحر از چشم گریان آشکار است
که جان از داغ محبوبش فغان است

 

مباش ای دل گرفتار زر و سیم
که زر در امتحان، دامی نهان است

 

 

نه هر کس خطبه خوانَد خطبه‌دان است
که مردان را به دل شور نهان است

 

 

اگر بر نیزه قرآن می‌نمایند
حقیقت در نهانِ آیه‌خوان است

 

 

نه هر شیرین‌لبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است

 

چو باشی لحظه‌ای هم‌راز رندان
دمی آتش‌فشانی در نهان است

 

 

امان از لحظه‌های خود فریبی
که هر گامی در آن، درد و فغان است

 

 

درون قلب انسان‌های کامل
چراغ مهر و عدل جاودان است

 

 

صبوری قوی مردان چو کوه است
اگرچه کارزارش بی‌امان است 

 

 

نه در زهد ریاکاران به ظاهر
که در صدقِ عمل، خامُش‌زبان است

 

 

 

چه در محراب، اشک نیمه‌شب‌ها
چه در میدان، حدیث خون و جان است

 

 

به راه خستگان، آن کس چراغ است
که بی‌نام و نشان، نورِ جهان است

 

 

 

درون سینه‌ی طفل شهیدان
" رجالی" آیه ها از خون و جان است

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۳۰

 

 

باسمه تعالی
قصیده تظاهر کردن

 
نه هر دلجوئی از دلبر نشان است
که دل دادن، سفر تا بی‌کران است

 
نه هر شیرین‌لبی اهل گذشت است
کسی مرد است کو جان در میان است

 
 
دل عاشق نه آن دل‌های لرزان
که مردان را در این ره امتحان است

 
نه آن‌کس با سخن‌پردازی آراست
که مردان را سکوتی در نهان است

 
نه هر لب بر دعا، لبریزِ راز است
که آن سرّ نهان در بطن جان است

 
 
مبادا اشک را معیار سازی
که دل‌دردی نهان‌تر از نشان است

 
 
نه هر ساجد خریدارِ نماز است
که بازار خدا دور از گمان است

 
نه هر ذکری دهد آرامِش جان
که یاد یار، آتش در نهان است
 
 
 
به ظاهر گرچه خاموش است عارف
دل او ترجمانِ صد زبان است
 
 
 
نه زاهد آن‌که از دنیا گریزد
که عاشق را دل و دین در امان است

 
 
نترسد عاشق از شوق تلاطم
که این دریا، فراتر از گمان است
 
 
نه هر کس رهنما شد، یار دل گشت
که دست عشق، پنهان و عیان است

 
 
نه هر آوا که آید، نغمه‌ی دوست
که گاهی نغمه در وهم و گمان است
 
 
دل آگاه باید ره شناسد
در این صحرا پر از نقشِ فسان است
 
 
به ظاهر گرچه عارف در سکوت است
درونش آتشی بی‌نغمه‌خوان است

 
 
نه هر لب خنده‌رو با دل قرین است
که شاید قلب او در امتحان است
 
 
لبی گر گفت یا حق، دل نتابید؟
که نور عشق، از سوز نهان است
 
 
 
 
نه هر گفتن بود شایسته‌ی راز
که خاموشی ، زبان عاشقان است

 
 
بجو عشقی که دل را شعله‌ور کرد
نه آن گفتار، کز لب در بیان است
 
 

نه هر دل را سزای آتشِ عشق
که این آتش، ز نورِ لامکان است
 

نه هرکس ذکر گوید اهل دل شد
که این ره با صفای دل توان است

 
 
کدامین دل ز گفتن عاشق آمد؟
که این سوز از درونِ بی‌فغان است
 
 
 
نه هر اشکی بریزد، اشک شوق است
که اشک بی‌شرر، بیم و فغان است

 
 
دلِ عاشق اگر با یار باشد
میان جمع هم خلوت‌کشان است
 
 
 
نه هر زهدی بود، ره سوی جانان
که عشق او، گذر از هر نشان است

 
 
نه هر نام‌آور آید سوی مقصود
که بی‌نامی، نشان رهروان است

 
 
نه هر جانی که لرزان است عاشق
که عشق آن است کو پابرجهان است

 
 
در این وادی که جان از خود رها  است
دلِ بیدار مست بی‌نشان است

 
 
نه هر کس مکه رفته حاجی دل
 که حجِ دل، خلیلِ امتحان است

 
 
 
 
تو بشناس اهل دل را ای "رجالی"
که نور حق نهان در چشم و جان است
 
 
 
 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۳۱

 

باسمه تعالی
ریا(۲)
 
 
نه هر کس گفت یا رب در امان است
اگر ذکرت  به جان افتد نشان است
 
 
نه هر ساجد بود مرد طریقت
کسی ساجد که سر بر آستان است
 
 
نه هر دل، لایق آیینه‌داری‌ست
که دل، گنجینه‌ی اسرار جان است
 
 
 
 
نباشد زاهد آن کز خلق بُگریخت
که زاهد خویش را از دل عیان است

 
نه هر کس داغ بر دل داشت، صادق
که داغ دل، نشانِ امتحان است

 
نه هر خاموش‌رویی اهل راز است
که گاه این پرده خود نقشِ فسان است

 
نه هر کس ترک دنیا کرد والاست
که زهد دل، نجات از هر گمان است
 
 
چه بسیارند زاهد‌گونه‌ رویان
که دل‌بسته به فخر و نام و نان است
 
 
نه هرکس با زبان گوید خداوند
به عمق معرفت، هم‌داستان است
 
 
نه هر ذکری، نوای وصل یار است
که ذکر عاشقان، سوز نهان است
 
 
 
نه آن کو جامه‌اش ساده‌ست، مخلص
که دل را صد فریب و داستان است

 
نه هر کس شد زبان‌گویِ حقیقت
سخن بی‌دل، فریبِ دیدگان است

کسی را اهل دل نتوان شمردن
که گوید دل اسیرِ این و آن است
 
نه هر چشمی که گرید ،اهل عرفان
که اشکِ عاشقان، از لامکان است
 
 
نه هر نوری نشان از صبح دارد
که نورِ حق، زلیخا را فسان است
 
 
 
 
نه هرکس خوانَد آیاتِ خدا را
درونش محرمِ رازِ جهان است
 
 
کسی را طالب حق خوان که عاشق
که مردان را صبوری امتحان است
 
 
نه هر تیری رسد بر مقصد دل
که این میدان، پر از رمز و نشان است
 
 
نه هر داغ دلی گیرد فروزان
صدایی خفته در خیل فغان است
 
 
 
نه هر کس در صف مسجد نشیند
نشان زهد و تقوا در میان است
 
 
نه هر قاری قرآن، در سلوک است
که آن آیات  در روح  و  روان است
 
 
نه هر شور درون ، از جان برآید
که گاهی نغمه بی‌سوز و فغان است
 
 
 
نه هر کس شد فرشته، اهل پرواز
در آن‌محفل نوای عاشقان است
 
 
نه هر چرخش، بلای رهروان است
گهی این چرخ، چرخِ باغبان است
 
 
نه هر دستی که گیرد دست یاری
درونش پاک از سود و زیان است
 
 
نه هر سوزی ز شوق وصل خیزد
بسا آتش که بی‌نور و فغان است
 
 
نه هر پرواز باشد سوی رضوان
که گاهی امتحان اهل جان است
 
 
نه هر سرگشته‌ای حیران و نالان
که حیرت، خود نشان قدسیان است
 
 
 
 
 
 
 
نه هر کس گفت یا هو، ای "رجالی"
به دل پرتو ز خورشید جهان است
 
 
 
 
 
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱

 

 

باسمه تعالی
مثنوی  زندگی (۱)
صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
 
کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟
 
 
اگر با حق دلت یک دم بجوشد
در آن دم صد جهان بر تو خروشد

 
مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه
 
 
بهار عمر چون بگذشت، دیر است
خزان، افسونگری‌اش دل‌پذیر است
 
 
نه مال و منصب و تخت و مقامی
بماند جز رهِ صدق و مرامی
 
 
در این دریای پر آشوب و تاریک
صفا و عشق شد فانوسِ نزدیک
 
نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت
 
 
 
بخوان آیات حق در خلوت دل
که بردارد حجاب از صورت دل
 
اگر خواهی وصال عاشقانه
بسوز از شوق  جان را ، بی‌بهانه
 
تو دادی عقل، تا راهت ببینم
 تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
 
 
کسی کو بنده‌ی یار وفا شد
به گنجِ راز هستی رهنما شد
 
 
نه زر ماند نه کاخ و افتخاری
بماند نام نیکت یادگاری
 
 
درون لحظه‌ها آتش به پا شد
غبار وهم، در آتش فنا شد

 
به چشم دل نگر، تا جان ببینی
ز نور کبریا ، جانان ببینی
 
 
سحر در دل پر از نور الهی است
شفای جان و دیدار و رهایی است 
 
 
درون هر دلی مهری است پیدا
که آن نور دل فرزند زهرا
 
 
به لب خندان، ولی دل پر ز غوغا
چه سود ار خنده باشد بی تولا؟
 
 
نگر بر لحظه‌ها چون گنج پنهان
که فردا می‌رسد، خورشید پنهان
 
 
مشو غافل ز این روزِ درخشان
دمی بنشین، تأمل کن ز هر آن 
 
 
نه هر دردی سزاوار شکایت
که گردد جان ما را گه عنایت
 
خدایا! جانم از ظلمت برون شد
ز اشراقِ تو عرفانم فزون شد
 
تو دادی ذوق دل را در مناجات
تو دادی اشک را رنگِ ملاقات
 
 
وصال توست پایان سفرها
که آخر می ر سد در رهگذرها
 
وصالت، آرزوی جان ما شد
رهی روشن، چو نور کبریا شد
 
 
 
کسی کز تنگنای تن برآید
به عرش دل سفر آسان نماید
 
زمین آموخت ما را بندگی را
ولیکن آسمان، بالندگی را
 
 
زمین در ما نشانِ درد می‌کاشت
ولیکن آسمان، دل را بر افراشت
 
 
دل تاریک از دنیا چه یابد؟
 اگر راهی به دلبر برنشاید
 
"رجالی"، زندگی با عشق غوغاست
 دلِ عاشق همیشه غرقِ رؤیاست
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
 ۱۴۰۴/۲/۲

 

 

 

یاسمه تعالی
قصیدهٔ زندگی(۲)
به نام آن‌که جان داد و وفا داد
ز نور خویش، دل ها را صفا داد
 
گهی بر بام شور و شادمانی
گهی در چاه غم، نا مهربانی
 
نسیم صبح و طوفان شبانه
دو آیینه‌ست از چرخِ زمانه

 
درون هر زمان گنجی‌ست پنهان
که ره‌پویان بدان دارند امکان

 
چه نیکو دل که پر باشد ز حکمت
که جوشد در درونش نور فطرت
 
خلوص دل، صفا، آرامِ جان است
نه زر باشد، نه تاجی جاودان است
 
لب خندان نوای شوق دل‌هاست
دل گریان، کلید اهل معناست

 
مبادا قدر این عمرِ گران را ،
نپنداریم، و گُم گردد زمان را
نه ما را در جهان ماندن مقدور
نه ماندن در جهان ، مقصود و متظور
 
ز تقوا، دانش و پاکی و خدمت
به دل افتد فروغ مهر و حکمت
 
چو گل بشکفت از دل، عطر خیزد
به جانِ تشنه، نور از دل بریزد

 
چو راز عمر خود افشا نمودی
درِ معراج دل،  پیدا نمودی

به دل بنگر، ببین حالِ سحر را
که فردا نیست جز آهِ سفر را
 
 
پس ای جان، بهره‌ای بر با حضورت
که فردا دیر باشد، درد و حسرت
 
 
 
هر آن کس قدر این لحظه بداند
به‌سوی نور و جان خود را بخواند
 
به دنیا هر که دل بربست، بربست
نه هر که تاج دارد، عشق و دل بست
 
 
درون سینه دل روشن ز نور است
که در ظلمت، نشانی از سرور است
 
 
دل از اندوه و رنج آید به ادراک
که مهرش می‌کشد دل سوی افلاک
 
 
شکوفا کن گلی در باغ جانت
که گردد پرتوی از آسمانت
 
 
اگر جانم فدا در سنگر عشق
رها گردم ز قید بال و پر عشق

 
خدایا! جان من در عشق جانان
همیشه مست و سرگردان ز یزدان

 
تویی آرام جان، اسرار نوری
به لب آورده ام، اشعار نوری
 
دل از غیر تو ویرانه ست، یا رب
غمت در سینه‌ پروانه‌ست، یا رب
 
 
ز گرمای وصالت جان گرفتم
ز لبخندت ره  رندان گرفتم
 
ز نورِ چشم جانان، جان گرفتم
ز نامت سوزِ صد پیمان گرفتم
 
دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز سکر عشق تو سرمست گردند
 
 
ز سوز نام تو دل شعله‌ور شد
ز نور جلوه‌ات عالم سحر شد
 
 
 
به جز عشقت نخواهم هیچ راهی
نه دنیایی، نه کاخی، نه پناهی
 
 
وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها
 
 
تو را خواهد "رجالی"، نیست شایق
تو را جویم، که جز تو نیست عاشق
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۳

 

باسمه تعالی
مثنویِ نسیمِ امید
 
به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید

 
اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار

 
ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشنده‌ام، ناامید
 
 
به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شب‌سوز آه
 
 
تو‌ای مهرِ بی‌سایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان

 
دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینه‌ی اشک، ایمان دهی

 
هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج

 
در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود
 
 
نسیم امیدت وزید از بهار
شکوفا شود باغ و بستان ز یار
 
 
 به پایان رسد شب، به نور خدا
بجوشد ز دل، نغمه‌ی آشنا

چو شب تیره شد، دیده‌ام اشک‌بار
دل از بار عصیان شده بی‌قرار
 
 
به درگاه تو، بنده‌ی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار
 
 
به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمه‌سازِ فغان و وصال
 
 
تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان
 
اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال
 
 
مرا نیمه‌شب، نغمه‌ای جان‌فزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا
 
 
ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان
 
 
تو آرام کردی دلِ بی‌قرار
که بینیم در آن جلوه‌ی کردگار
 
تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید
 
 
اگر بشکند تکیه‌گاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود
 
 
دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد
 
 
به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دل‌ها رسد
 
 
تو ای آن‌که عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا
 
 
 اگر کوه باشد خطای بشر
 چو اشکی بریزد، شود بی‌اثر
 
 
دل از درد عصیان، پُر اندوه شد
ولی با نگاه تو نستوه شد
 
 
تو دریای فضلی، نه طوفانِ رنج
به دریای رحمت، شوی پر ز گنج
 
 
من آن بنده‌ام، گم شدم در گناه
ولی دست رحمت‌، بیامد ز راه
 
 
ز دریای مهر تو، خوش‌تر چه بود؟
که هر قطره‌اش لطف و رحمت فزود
 
 
اگرچه دلم غرق در تیرگی‌ست
ز نور تو، آیینه‌ی زندگی‌ست
 
 
 
 
"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت خرامان و ایمان گرفت
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۲۴۰۴/۲/۴

 

باسمه تعالی
مثنوی عدالت خواهی (۱)
 
به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد به باد
 
 
در این خاک، جز عدل او نیست راه
که ظلم است آتش، کند جان تباه

 
دل از بند خودخواهی آزاد کن
صفا بخش دل، جان خود شاد کن

 
اگر مانده ظلمت به اعماق جان
بخواه از خدا نور و عشق و امان
 
 
به راه حقیقت، چو جان ره سپار
مده دل به ظلمت، مشو خاکسار
 
 
مبادا شوی بنده‌ی زور و زر
که این باشدت مرگ بر هر ظفر
 
 
دو فانوس راهند قرآن و دین،
مبادا شوی همره ظالمین.
 
 
خدا نور خود را دهد در یقین
نه آن دیده‌ آغشته با رنگ دین
 
 
رها کن جهانِ سیه‌پوش و خام
به نور خدا کن ز دل‌ها سلام

هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند
 
 
درونش صفا، کعبه‌ی عاشقان
بری از فریب است و دور از گمان
 
 
بیا با عدالت دلی تازه یاب
ز ظلم و تباهی، قدم بر متاب
 
اگر طالب قسط و عدلی، بدان
که باید شوی زنده با عشق و جان
 
 
خدا را بخوان با دلِ بی‌قرار
دل از بندِ دنیا بکن، رهسپار
 
اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، پیام خداست
 
دل از بند زشتی برون کن، شتاب
که در عدل یابی حقیقت، ثواب
 
 
خدایا! فروزان کن این راه را
که جز تو نبینیم، به جز ماه را
 
 
به ظلمت‌سرای جهان، نور باش
ز عدل خدا، آتش طور باش
 
 
دل از نور ایمان شود باخبر
نه از وهم عقل و خیال نظر
 
چو نام عدالت در آید ز جان
ز دل دور کن جور و انواع آن
 
چو نام عدالت فتد بر زبان
بباید برید از ستم، بی‌امان
 
کسی کو شود با دلِ خلق یار
نلرزد دلش در شب انتظار
 
 
ز سرچشمه‌ی نور آل عبا
بنوشیم جامی ز عدل خدا
 
 
بیا در حریم علی، ذوالفقار
بنوشیم جامی ز عدلِ نگار
 
 
ز بیدادگر کن دل خویش دور،
که خاموش گردد ز بیداد، نور
 
 
مرو جز به راهِ حق و راستی،
که ظلمت کند جان تو کاستی.
 
 
 
به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا
 
 
چو اشک ستمدیده افتد به خاک،
خروشد خروش خداوند پاک.
 
 
 
خدایا! تویی نور جان در جهان
توئی جلوه ی عشق و نور جنان
 
 
 
" رجالی" خروش دلت خامش است؟
که فریاد دل، آتشی سرکش است 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۵

 

 

 

باسمه تعالی
جلوه عشق
خدایا! تویی نورِ بی‌انتها
فروغی به دل‌ها و جان‌ها رها
 
 
توئی مهرِ جاوید و آرامِ جان
که از توست آغازِ هر داستان
 
 
خدایا! تویی نور و عشق و صفا
تویی آن که دل بُرد سویِ بقا

 
خدایا! تویی نور سرّ وجود
توئی جانِ دل، آفتابِ شهود
 
 
خدایا! تویی نورِ مهر و وفا
تو بخشی به دل‌ها طراوت، بقا
 
 
خدایا! تویی نور جان و روان
توئی نغمه‌ی عشق در بی‌نشان
 
 
خدایا! تویی نور بی‌انتها
توئی آشناتر ز هر آشنا
 
 
خدایا! تویی نور صبح امید
توئی آن که دل را چو شب آفرید
 
 
خدایا! تویی عشق و آرام جان
توئی نغمه‌ی دل به این آشیان
 
 
خدایا! تویی راز شور و طرب
دل عاشقان از تو گیرد ادب
 
 
خدایا! تویی راز مستی و شور
تویی آن‌که دادی دل ما سرور

خدایا! تویی نور هر کوی و بام
به یادت طپد در دلم صبح و شام
 
 
خدایا! تویی مونس جان من
صفای دلم، نور پنهان من
 
 
خدایا! تویی یار شب‌های تار
به جز نور تو کیست در دل بهار
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که روشن شود راه اهل وفا

 
تویی آتشی در دل عاشقان
که سوزد همه بند و بندِ گمان
 
 
خدایا! تویی آن حضور نهان
که جاری شدی در دل و در زبان
 
 
نه پیدا به چشم و نه پنهان ز جان
به نورت فروزان، دو عالم، جهان
 

 نه در دیده پیدا، نه از دل نهان
که بی‌تو نخواهم نه جسم و نه جان 
 
 
خدایا! تویی موج دریای عشق
توئی آفتاب دل‌آرای عشق
 

توئی آن‌که دل را ز خود می‌بری
به گردابِ شوق از عدم آوری
 
 
خدایا! دلم را کنی پر ز شور
که با یاد تو جان شود پر ز نور
 
 

توئی آن‌که آتش ز عشق تو تافت
ز گرمای تو ذره در رقص یافت
 
 
خدایا! تویی عشق بی‌انتها
که دل را کشاندی به کوی وفا
 

جهان بی تو یک ذره‌ی بی‌نشان
دل از نور روی تو گیرد امان
 
خدایا! تویی درد و درمان دل
توئی مرهم هر پریشان دل
 
خدایا! تویی هم‌دم لحظه‌ها
که پر می‌کنی سینه از نغمه‌ها
 
خدایا! تویی سوز این بی‌قرار
که دل را کشاندی به دیدار یار
 
 
خدایا! تویی آن نسیم بهار
که بگشاید از عشق، قفل حصار
 
خدایا! تویی شور و شوقِ سخن
رجالی شود مستِ ذوق سخن
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۵

 

 

باسمه تعالی
جلوه عشق(۲)
خدایا! تویی آن بهشت نهان
که در دل بود نغمه‌ات بی‌ امان

 
تو خورشید عشقی که پنهان شدی
در آیینه‌ی جان نمایان شدی
 
خدایا! تویی شمع هر سوگوار
که از اشکشان چشمه‌ و جویبار
 
 
نه در پردهٔ وهم و نه در خیال
که پیداست رویت، ورای مثال
 
 
سکوت دلم با تو پر نغمه است
صدای تو در اوج بی‌ لطمه است
 
 
خدایا! تویی شوق در سوز و تاب
که از مهر تو نیست جز فتحِ باب
 
 
نه شب بی تو آرام گیرد مرا
نه روزم شود بی تو روشن‌سرا
 
 
تویی آن که جان را نوا می‌دهی
ز دل نغمه‌ی آشنا می‌دهی
 
 
 
تو را یافتم، هرچه را باختم
به شوق تو از خویش، دل ساختم
 
 
جهان را تویی روح بی‌انتها
هم آغاز عشقی، همی انتها
 
خدایا! تویی ساقی جان‌فزا
که از باده‌ات رسته‌ام از خطا
 

دل از پرتوی روی تو روشن است
که این نور، پیدا ز جان و تن است
 
 
دل از چشمه‌ی عشق، ساغر گرفت
همه آب هستی، ز کوثر است
 
 
نهان‌خانه‌ی دل، حرم‌گاه توست
به هر ذره پیداست،آن  آه توست
 

به هر لحظه ای از تپش‌های دل
طنین تو پیداست، اعضای دل
 
 
اگر بی‌تو باشم، دلم بی‌صفاست
جهانم سراسر غم و ابتلاست
 
 

ز هر سو نظر کردم، ای جانِ جان
تو بودی پدیدار در هر مکان
 

نگفتم تو را، لیک خواندی مرا
کشیدی به سوی تجلی سرا
 
 
 
ربودی دلم را، شکستی قفس
چو بیرون شدم،  از هوا وهوس
 
 
ز خود گشتم آواره‌ی کوی تو
شدم مست از آن جرعه‌ی بوی تو
 
خدایا! تویی آن یقین جاودان
که از نور تو عالمی شد عیان
 
 
 
تو گفتی: بیا، من نگفتم هنوز
که برداشتی پرده از راز و سوز
 
 
 
به آتش کشاندی مرا بی‌گمان
که در من بجوشد حدیث نهان
 
 
نبودم، تو بودی، ز بودت شدم
ز نورت شکفتم، به سویت شدم
 
 
تو در من نهادی چه روحی ولا
که در دل شدم مست روی و لقا
 
 
نه از دیده گفتم، نه از راه فکر
که دل یافت مهرت ز اشراقِ ذکر
 
 
خدایا! تویی کوثر و آب ناب
که از تو شود جان، رها از عذاب
 
 
خدایا! تویی آفتاب وجود
که از پرتوت هر دلی در سجود
 
 
خدایا! تویی عشق در هر نگاه
که بی‌نام تو نیست جانم پناه
 
 
اگر مهر حق سایه‌گستر شود
رجالی ز لطفش سخن‌ور شود
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
 ۱۴۰۴/۲/۶

 

باسمه تعالی
ازدواج(۱)
ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین
 
 
همدم جان است و آرامِ روان
چشمه‌ی مهر است در کون و مکان

 
زندگی بی‌عشق، سرد و بی‌بهار
چون درختی خشک، در گرد و غبار

 
ازدواج آیینه‌ی دین مبین
راه رشد است و رسیدن بر یقین
 
 
می‌گشاید رزق را چون آفتاب
می‌دهد بر شب‌نشینان فتحِ باب
 
 
زن ز لطف حق شده آیینه‌دار
جلوه‌گر در خاک، نور است و قرار
 
 
جلوه‌ی مهر است مردان خدا
چشمه‌ای جوشان ز عشق کبریا
 
مرد و زن آیینه‌داران خدا
مظهر مهر و جمال کبریا
 
 
 
 
در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان
 
 
هر کجا مهر و مودت شعله‌ور
رحمت یزدان بود آنجا ظفر

در کنار عشق، معنا زنده است
عهد قلبی با خدا پاینده است

 

 

زوج بودن نیست تنها جسم و جان
بلکه وحدت در دل است و جان فشان

 

 

 

از دل عشاق مستی جاری است

عهد دل با حق، همان جانبازی است

 

 

خانه‌ای کز عشق گردد استوار
عرش حق آید بر او از افتخار

 

 

گفت پیغمبر، که پیوندِ نکاح
می‌نهد بر سینه‌ها تاجِ فلاح

 

این رسول عشق، آن مهر بلند
بر چنین آیین، تأکیدی فکند

 

 

 

هر که صدق آورد در راه زواج
نور حق آید به دل، در ازدواج

 

 

هر که در پیوند باشد با صفا
نور حق تابد به او از ابتدا

 

 

با صداقت گر نهی بنیاد عشق
 نور یزدان می‌رسد فریاد عشق

 

 

پیروی کن از پیام انبیا
تا شوی لبریز از مهر و صفا

 

حرمت این آستان را پاس دار
تا شود منزلگهت عشق و قرار

 

 

با حضور این دو دل در یک نظر

رحمت آید بر رفاقت در بشر

 

 

باشد این پیوند رمز  بندگی
در مسیر الفت و در زندگی

 

 

 دان که پیوند دو دل، لطف خداست
زندگی بی‌عشق، درد است و خطاست

 

در مدار عشق، دنیا پر نشاط
هر دلی آید به سوی حق نجات

 

 

هر که در راه خدا پیمود راه
دل ز دنیا رست و از بند گناه

 

 

 زندگی بی‌یار، رنج است و خطاست

بی‌هدف، با نفس امّاره سزاست

 

زن چو آئینه است در ذات و صفات
باز تابی از جمال کائنات

 

 

در دلش نور هدایت شعله ور
چشمه ی مهر است و سیمای هنر

 

 

 

دان " رجالی" ، زن ز الطاف خداست
جلوه ای از حکمت بی انتهاست

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

 

باسمه تعالی
مثنوی خنده(۱)

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که عالم ز خندت شود بی‌گزند
 
 
 
که از خنده‌ات می‌شود دل پسند
چو شادی ز آن می‌شود سربلند
 

 
بخند از دل و بغض را دور ریز
که خندان شود باغ عمرت عزیز

 

مزن بر لبانت غم  کار زار
نباشد به دل سختی روزگار
 
 
اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
شود غم ز دل‌های عالم گریز
 
 
بخندان که دل را کنی بی‌ملال
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و جدال
 

 
دلی را که اندوه در او کمین
به یک خنده بگسل ز بند حزین

 
چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ ی  دل  به طوف حرم
 
 
نه آن خنده‌ی زهر دار و گزند
که در دامنش نیش و تلخی نهند

 
بود خنده مرهم بر اندوه و درد
که جان را ز زخم زمانه برد
 
 
چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ز خوشبختی آرد هزاران نصیب

 
بخندان که دل را شود نو بهار
نه آن خنده‌ی پر ز طعنه و خار
 
 
ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این هدیه‌ی پاک پروردگار

مزن خنده بر ریش مردم، حذر
که این خنده‌ها زهر دارد ، خطر
 
 
اگر خنده داری به وقت ملال
شود خنده‌ات مرهم بی‌زوال
 
 
بخندان که یابد دل از غم قرار
نه آن خنده‌ی پر ز زخم و غبار
 
 
دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!
 
 
نخندد که دل را کند زار و خوار
که خنده‌ست پیمان مهر و نگار
 
 
که جان روان، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست
 
 
بخندان  که گردد ز دل کینه دور
نه آن خنده‌ آلوده در نیش و زور

 
بخندان رفیقت ز سختی و تنگ
که خنده کند خار صحرا قشنگ 
 
 
 
چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک
 
 
 
ز خنده‌ برآید نسیم سحر
صفای دل است و بدون خطر
 
 
ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب

 
بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان بی درنگ
 
 
لبت چون به خنده شود گل فشان
زمین و زمان پر  ز نور و نشان
 
 
بخندان که کاری است  بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک، از هر ضرر

 
ببخشا نگاهی ز صد چشمه نور
که آسان شود ره به باغ سرور
 
بخندان رخ از مهر، روشن چو روز
که از برق لبخند، گردد فروز
 
 
 
مکن چهره در هم" رجالی" ز قهر
که لبخند، زایل کند هر شرر
 

 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۷

 

 

باسمه تعالی
مثنوی نقش معلم(۱)
 
ای معلم، مشعل صبح دقیق
ای چراغ جان و جان‌بخش طریق
 
ای معلم، ای مرا آرام جان
باش تا دنیا بماند جاودان
 

 
رازدار وحی و الهام خدا
مرشد دل‌ها، شفیع اولیا

 
چون پیمبر، رهنمایی می‌کنی
جان ما را کیمیایی می‌کنی
 
 
در ره دانش بهاران آمده
چون سحر بر ظلمت جان آمده
 
 
خاک را با علم، زرین می‌کنی
طفل جان را نغز و آئین می‌کنی
 
 
نفس تو آیینه‌ی صدق و صفاست
گفت‌وگویت آیه‌ای از کبریاست
 
 
دست تو برگ از درخت انبیاست
خاک راهت توتیای کیمیاست
 
 
با نگاهی جان ما را زنده کن
عقل را فرمانبر و دل بنده کن
 
 
سوز عشق از جان تو آموختیم
در پی نور تو ره می‌دوختیم
 
ای بلند آوازه‌ی مردان عشق
رهنما در کوی سرگردان عشق
 
 
هرکجا بوی حقیقت می‌رسد
جلوه ای از نور و حکمت می‌رسد
 
 
شعله ها در جان و دل افروختی
علم و دانش را به ما آموختی
 
 
 
داده‌ای ما را نشان معرفت
رهنمای جان ما در منزلت
 
 
رازهای معرفت آزاد گشت
باغ دل را از خزان آباد گشت

در دل پاکت ز رحمت چشمه‌هاست
در لب جانت ز حکمت آیه‌هاست
 
 
بی تو عالم کوره‌ای خاموش گشت
نور ایمان با تو درآغوش گشت
 
 
علم و حکمت پرده‌ی اسرار شد
شوق جانان در دلت بیدار شد
 
 
هر که نوشد جرعه‌ای از جام تو
یافت در دنیا و عقبی نام تو
 
 
آسمانی از صفا بر دوش توست
لشکری از نور حق آغوش توست
 
 
در دل شب ، ماه تابان گشته ای
در دل ما، نور جانان گشته ای
 
 
با محبت آشنا کردی مرا
از تعلق ها رها کردی مرا
 
 
دین ما آیین دانش پروری‌ است
روح ما محتاج عشق و داوری‌ است
 
 
ای بهار علم و ای نور جهان
جلوه‌ی حق را نمایاندی عیان
 
 
با نسیمی بوی خوش آورده ای
سینه‌ها را از عطش پرورده ای
 
 
 
لشگر جهل و جهالت کم شود
عقل و دانش جاری و مرهم شود
 
 
از دل خاموش دادی زندگی
راز دل گفتی، خلوصِ و بندگی
 
 
رهروان راه دانش بنده‌اند
از طریق معرفت جوینده اند
 
 
ای معلم، ای امید پر ثمر
تو چراغان دل و جان بشر
 
 
 
با سخن  هایت " رجالی" زنده شد
علم و دانش در جهان  پاینده شد

 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۷

 

باسمه تعالی
مثنوی(۴۴۵)

تبیین خرافات(۱)

 

مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال

 

ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو

 

خرافه چو فکری‌ست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا

 

به پیمانه‌ی عشق پیمان نهیم
به میخانه‌ی قدس ایوان نهیم

 

 

مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش

 

چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور

 

مزن خیمه در کوی افسانه‌ها
نیاور دلت را به ویرانه‌ها

 

به هر فال بی‌ مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن

 

ز دل‌های دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین

 

بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم

 

به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم

 

بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم

 

نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم

 

 

مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب

 

به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین

 

چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بی‌گمان

 

ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش

 

 

چو در چاه وهمی، نباشد نشاط

که در دل غم است و سقوط حیات

 

به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون

 

به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان

 

مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو

 

 

هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود

 

مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال

 

بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم

 

خرافه غباری‌ست بر جان ماست
بشویش به آب یقین،جان فزاست

 

 

بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن

 

که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست

 

ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال

 

چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات

 

 

" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار

 

سراینده
دکتر علی رجالی

 

 

باسمه تعالی
مثنوی حقوق مردم(۱)
 
به نام خداوند عدل و ظفر
که آراست گیتی به علم و هنر
 
 
خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار

 
که حق بشر رشته‌ی جان ماست
به عدل و وفا رِّنده  ایمان ماست
 
 
دلی کز ره حق جدا می‌شود
به ظلمت فتاده، فنا می‌شود
 
 
حقوق خلایق گرامی بدار
که پیدا کنی عزت روزگار
 
 
حقوق خلایق امانت بود
تخطی به آن کفر نعمت بود
 
 
هر آن دل که بر عدل پیمان کند
ز سرچشمه‌ی فیض، شادان کند
 
 
جهان در صفا آید آن لحظه باز
که دل‌ها شکوفد چو گل در نیاز
 
 
 صفا آید آن دم در این روزگار
که دل‌ها شود غنچه ای در بهار
 
 
چو نور حقیقت شود آشکار
دل عاشقان می رود سوی یار
 
 
چو عطر محبت وزد در دیار
شکوفد دل خلق در نوبهار

 

 


 

 

چو از سینه برخیزد آه و شرار
جهان غرقِ گلزار گردد به بار

 

 

بهاری شود باز،  این خشکزار
اگر دل شود چشمه‌ی اعتبار

 

 

چو جان‌ها بیابد دل کردگار
شود خاک عالم همه لاله‌زار

 

 

شود عدل، میزانِ هر کارزار
براند ستم را ز هر رهگذار

 

 

دل از کینه و جور گردد شکار
اگر نشکند سختی روزگار

 

 

بود حقِ هر کس چو آب و هوا

گناه است گر بشکند حق ما
 

 

 

به بیدادگر کس نبخشد گذار
نماند ستمدیده  را دل قرار

 

 

 

چو دل‌ها شود چون گل لاله زار
نماند اثر از ستم در دیار

 

 

جهان گر صفا یابد از لطف دوست
دلِ مردمان شعله‌ی عشق اوست

 

 

هر آن‌کس که بر حق، وفادار شد
ز رضوان و مهر خدا یار شد

 

 

کسی کز رهِ عدل و ایثار نیست
به دریای رحمت سزاوار نیست

 

 

حقوق بشر گوهری جاودان
فروغی بر افلاک و خاکی مکان

 

 

بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم

 

 

حقوق بشر، چشمه‌ی نور ماست
کلید بقای حضور و وفاست

 

دل آینه گردد ز نور خدا
اگر حق مردم شود برملا

 

ز بیداد و جور آید آوای درد
ز داد و صفا دل شود بهره‌مند

 

 

 

کسی کز حقوق بشر غافل است
ز معنای عشق و خرد جاهل است

 

مبادا که دل با ستم خو کند
که بیداد، تخمِ جفا رو کند

 

 

رجالی‌، که تسلیم راه وفاست
امانت‌سپاری در او آشناست

 

 

 

 
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۹ 

 

 

باسمه تعالی
بهشت عاشقان(۱)
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای عاشقی، عطر بهار است
 
 
نه باغ و سبزه‌ی زاهدپسند است
که آن رویا سرابی در کمند است
 
 
بهشت عاشقان، آن چشم پر راز
که شب، دل را برد بی‌هیچ آواز

 
نگاه یار شد، آیینه‌ی راز
جدایی از وصال و  شوق پرواز
 
 
بهشت عاشقان، یک لحظه‌ی راز
که لبخندش کند دل را سرفراز

 
به هر سویی روم تا پای جان را
به امیدی که یابم آن نهان را
 
 
نوای وصل بی‌آوا دهد راز
که جان را می‌برد تا اوج پرواز
 
 
بهشت عاشقان، شورِ نگاه است
که از چشمان یار جان پناه است
 
 
 
نه در فردا، نه در باغ خیال است
که در حال دلِ عارف وصال است
 

بهشت عاشقان، دیدار یار است
دوای عاشقان، چشم خمار است
 
 
به زاهد وعده‌ی عیش جنان است
ولی عاشق دلش در لا مکان است
 
 
بهشت عاشقان، شور نهان است
که در دل شعله‌ور، چون آشیان است
 
 
ولی عاشق نخواهد باغ و جنت
که در جانش بود دلبر چو رافت
 
 
بهشت او رخ دلدار و یار است
که جان را سوی دیدارش دچار است
 
 
بهشت عاشقان راز و نیاز است
رضای حق وصالِ بی‌نیاز است
 
 
هر آن‌کس کو ز وصل حق جدا گشت
ز بحر عشق دور و در خطا گشت

 

 

گرفتارِ حجابِ خویش گردید
تهی از معرفت در پیش گردید

 


دلش شد خانه‌ی وهم و خیالات
بریده از حضورِ حق، کمالات

 
بهشت عاشقان، آتش‌فشان است
که از چشمان دلبر درفشان است
 
 
 

بهشت عاشقان، دانی حقیقی است
فنا در حق، رها از خود، طریقی است
 
 
 
بهشت عاشقان، لبخند خون است
رهیدن از خود و شور و جنون است
 
بهشت عاشقان، چشمان مست است
که صد شور و شرر در یک نشست است
 
 
طلوع بی‌کران در اعتدال است
بهشت اهل دل، راز وصال است
 
 
بهشت عاشقان، دیدار یار است
طریق عاشقی، راهش قرار است
 
 
نه در باغ است و نه در خواب رویت
که دنیای پر از عشق است جنت
 
بهشت عاشقان، لبخند جان است
که در یک بوسه، خورشیدی نهان است
 
 
 
بهشت آن نیست که از باغی شود یاد
که در دل‌های عاشق شور و فریاد
 
 
بهشت عاشقان، آیینه‌ی یار
که چشم دل ببیند راز و اسرار
 
 
هر آن دل پا گذارد خانه ی عشق
به آرامش رسد در سایه ی عشق
 
 
بهشت عاشقان، دانی "رجالی"
فروغی از تجلّی‌های عالی
 
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی‌ 
۱۴۰۴/۲/۱۰

 

 

باسمه تعالی
دوزخ درون(۱)
غرور و حسد، عامل شور و شر
نهان همچو افعی درون بشر
 
 
درونِ دل از حرص، آتش به‌پاست
که آتش‌فشان می‌شود هرکجاست
 
 
به ظاهر اگر دوزخی شعله‌ور
ز آتش دل ماست، زآن پر شرر
 
 
 
دل آینه‌دارِ صفات خداست
اگر تیره گردد، جهنم‌سزاست
 
 
که هر فتنه در نفس خیزد، عذاب
چو حسرت بماند، دل آید به تاب
 
 
مپندار شعله ز خاک است و دود
که آتش ز دل خیزد و نیست سود
 
 
نه دوزخ فقط در جهنم نهان
که پیداست در آتشِ این جهان
 
 
زبانی که گوید دروغ و بود بی خبر
نگردد ز دوزخ جدا، آن زبان از شرر
 

هر آن دل ز یاد خدا غافل است
نهال عذاب است و خود قاتل است
 
 
پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در جان ما
 
 
 
هر آن‌کس که از نور حق دور شد
درونش  به دوزخ سزاوار شد
 
 
اگر دل رود سوی پروردگار
شود شعله خاموش، از هر شرار
 
 
دل با خدا، دور سازد تو را
ز گرداب غفلت ، رهاند تو را
 
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
 
 
 گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین
 
 
پس ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو
 
جهنم شود مرگ بی‌ذکر دوست
بهشت آید آن‌جا که دل سوی اوست
 
 
میازار جان را در آن نیمه‌شب
که دوزخ درون است، نه پشتِ درب
 
 
ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که اصلت  ز روح و نه از خاک و خشم

 

مپندار دنیا، تو را آفرید
که در بند این خاکدانت کشید
 

تو آیینه‌داری، ز نور خدا
مگردان نظر جز به سوی وفا
 

دل آگاه کن، تا ببینی یقین
که جاری‌ست در تو نسیمی از این
 

چو بیدار گردی ز خواب غرور
شوی آشنا با حقیقت، به نور
 

تو از جنس نوری، نه از دود و گِل
بزن بال جانت، پر از شوق دل
 

 

مپندار جسمت همان اصل ماست
که این سایه‌ای از یقین و خداست

اگر دل برآری ز خواب خیال
ببینی درونت مسیر کمال

شدم آشنا با درون نهان
نه در کعبه‌ام، نه در این آستان
 
 
اگر دل شود صاف و روشن ز نور
نه دوزخ ببینی، نه غفلت، نه زور
 
 
 
تو از جنس نوری" رجالی"، نه گِل
بزن بال و پر سوی جانان ز دل 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۱

 

باسمه تعالی
مثنوی معراج دل(۱)
 
گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
 
دل آیینه‌دار جمال خداست
گهی شعله‌ی سرکش از نارِ هاست
 
چو آیینه باشد دلت بی‌غبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار
 
 
اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش

 
شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بنده‌ی شهوت و دامِ کین

 
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است
 
 
گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا
 
گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهم‌آفرین
 
اگر دل چو آیینه بی‌زنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد
 

دل آنگه‌که خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بی‌منتهاست

 
گهی چشمه‌ی اشک و آهِ درون
شود خنده‌ی زهر و خواب جنون
 
 
دل آن‌گه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال
 
 
چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بنده‌ی عشق و اهل وفا
 
 
پس ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش
 
 
میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن
 
 
مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق
 
 
برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت
 
 
 
مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان
 
 
 
 
 
دل آبی ز سرچشمه‌ی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان
 
 
 
هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما
 
 
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه‌ او
 
 
گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال
 
 
دل آنگه که با یاد حق خوش‌نواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست
 
دل آنگه‌که خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست
 
 
اگر بنده‌ی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان
 
 
دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود
 
 
دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است
 
 
ببین جلوه‌ی حق در آیینه‌ بود
که ذرات هستی ثنایش  سرود
 
 
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمه‌ای با شعور
 
 
" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۲

 

باسمه تعالی
مثنوی  تواضع(۱)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است
 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست

 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت
 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است

 
 

 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند
 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا

 

 

کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است

غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 
 
تواضع بود شمعِ راه وصال
که بخشد دلم را فروغِ کمال
 
 
تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
 
 
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 
 
تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق
 
 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 
 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع شود باعث بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی
 
 
تواضع بود حلقه‌ی وصل جان
که بگشاید این قفل را ناگهان
 

اگر دل شود خم ، شود راست جان
که از جام یزدان، دلت شادمان
 
 
 
تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا
 
 
فروتن بود آن‌که دارد مقام،
به درگاهِ محبوب یابد سلام
 
 
 
 
تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران
 
 
چو از خویش رستی، شود دل بهار
که خودبینی آرد بلا، بی شمار
 
 
 
تواضع کند بنده را بردبار
شود مایه‌ی عزت و افتخار
 
 
سکوتِ خضوع است گفتار عشق،
تواضع، نشان است از کار عشق
 
 
تواضع بود صبح جان‌باوران
که باشند در کوی حق رهروان
 
تواضع بود نور صبح وصال
روان سوی صاحب مبام و جلال
 
 
 
هر آن کس که فخری به مردم فروخت،
ز ساحت‌رسانِ الهی بسوخت
 
 
تواضع دهد آدمی را وقار
نهد در دلش عطر گل‌ریز یار
 
 
 
خضوع  و تواضع  " رجالی" نکوست
گواهی دهد هر که دانا و دوست

 

باسمه تعالی
مثنوی  تواضع(۲)
 
تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه ی عزّ و فلاح است

 
تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست
 
 
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت

 
 
خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است
 
 
 
تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند

 
 
به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا
 
 
کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است
 
 
 
تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است
 
 
 
تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است
 
 

 
غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان
 

تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است
 

 
خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند
 

 
 
 
تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد
 

 
هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت
 
 
تواضع، زینت دل‌های پاک است
نشانی روشن از عرش و سماک است
 
 
 
تواضع، سایه‌ی رحمت ز یزدان
کلید وصل با عرشِ درخشان
 
 
تواضع ریشه‌ی عشق و صفا شد
که دل بی‌وحشت از روز جزا شد
 
 
 
تواضع، پایه‌ی عزّ و کمال است
کلیدِ بندگی در لامکان است
 
 
 
دل اهل تواضع، پر ز نور است
که نور حق در آن دل‌ها حضور است
 
 
کسی کو با تواضع زنده گردد
ز دام خویش بیرون، بنده گردد
 
 
به خاک افتادن از عشق خدا باش
در این ره، جوهر عشق و وفا باش
 
 
 
 
خموشی، با تواضع هم‌نوا شد
دل از فریاد دنیا، بی‌صدا شد
 
 
 
تواضع گوهر عشق نهانی‌ست
کلید سِرّ ارباب معانی‌ست
 
 
 
تواضع ابرِ رحمت در شب تار
دهد در سینه ها آن شوق دیدار
 
 
 
 
 
تواضع، دل ز تاریکی رهاند
چراغ صبحِ جان را برفشاند
 
 
 
به زیر سایه‌ی اهل تواضع
نبینی هیچ جا شور تنازع
 
 
تواضع راه تسلیم و رضا شد
سفر از خود به حق، آغاز ما شد
 
 
تواضع، زینتِ اهلِ یقین است
که دلِ با جان مومن در قرین است
 
 
 
تواضع گر به دل منزل کند راست
خدا در دل بهشت خود بیاراست
 
 
 
ز حکمت رو "رجالی" سوی دیدار
که رحمت می‌رسد بی‌شک ز پندار
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۳
 

 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۳

 

باسمه تعالی

مثنوی  امام رضا(  ع)

 
ای رضا، ای گوهرِ والا تبار
نام تو با اعتبار است، افتخار
 
 
هر که دارد با تو پیوندی نهان
می‌شود لبریز از عطر جنان
 
 
ای رضا، ایران ز خاکت سر فراز
یاد  تو آرام جان و دل‌نواز
 
 
در دل این خاک، نور حق دمید
راز خود در سینه‌ها آمد پدید
 
 
سینه‌ها آیینه‌ی اسرار شد
چشم‌ها سرشار از انوار شد
 

 
ای خراسان، نور تو مشرق‌فروز
قبله‌گاه عاشقان پرشور و سوز

 
جمله دل‌ها سوی مشهد در دعاست
چون ضریح پاک تو دارالشفاست
 
 
از نجف تا قم، ز مشهد تا حجاز
نغمه‌خوانت شد دل اهل نیاز
 
 
در دل این خاک، خورشیدی نهان
  دل بر او بگسست از قیدِ جهان
 
 
مشهد از عطر تو سرشار صفاست
  در دلش هر لحظه عطر آشناست

 
هر کجا  باشد " رجالی"،  ای امام
دل به صحن و گنبدت دارد مدام
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۴

 

 

باسمه تعالی
حکایت(۱)
سلوک جوان در محضر پیر(۱)
 
 
جوانی بی‌خبر از عالمِ غیب
ولی پر مدّعی، غافل ز هر عیب
 

نکوشیده، ولی لب پر ز گفتار
دلش خالی ز نور سوز و اذ کار
 
 
ندارد رنج سیرِ عاشقانه
ولی گوید: منم مردِ فسانه
 
 
نه سوزی، نه نیازی در نهادش
فقط پر ادّعا در اعتقادش
 
 
نگشت از خویش خالی در تماشا
فقط گوینده‌ی راه است و افشا

 
نه آهی در دل، اما شور در کام
نه جان سوزد، ولی آواز و پیغام

 
نرفته خویش را بیرون ز دیده
فقط در حرف، راهی را شنیده
 
 
رسید آن مدعی در نزدِ یک پیر
که بود آگاه از اسرارِ تقدیر

نگه کرد آن خردمندِ سرافراز
نگفتش هیچ، جز آهی پر از راز
 
 
 
بدو فرمود: گر خواهی نجاتی
 بجوی از جان خود رازِ حیاتی
 
 
 
ز خامی تا کمالت راه بسیار
ز خالی، پر شدن نتوان دگر بار
 
 
تو خامی، خام را پرهیز باید
که ظرفِ خالی‌ات لبریز باید
 
 
جوانِ خام، خاموش و دل‌آزار
ز گفتِ پیر شد پر شور و بیزار
 

چو ظلمت رخت بربست از شبستان
دل پیر آمد از رازش شتابان
 
 
درونش شعله‌ای خاموش می‌سوخت
ز سوز پند پنهان، جان بر افروخت
 
 
 
ز نو آمد به سوی آن دل‌آگاه
که پیرِ راه بود و دیده در آه
 
 
بگفتا آن جوان: در دم شکستم
گرفتار خود و خوی تو هستم
 
 
 
ندانستم که دانش بی‌نیازی‌ست
حجابِ دیدِ حق، این آشنایی‌ست
 
 
بگفتا پیر جان، چون دل شکستی
رهی از خویش تا معشوق جَستی
 
 
رهِ آغاز، ترکِ من‌پرستی‌ست
که از دل زاده گردد شر و پستی‌ست
 
 
دلِ روشن نه از گفت و مقال است
 که از سوز دل و اشکِ زلال است
 
 
اگر خواهی درونت روشن آید
ز کبر و خودنمایی دست باید
 
 
تو گر پیموده ای راه تعالی
بگو آیا شدی از خویش خالی؟
 
 
ز خود گر بگذری، یابی خدا را
به نوری بنگری وجه بقا را
 
 
 
بیا، بنشین به خلوت چند روزی
مده دل را به بازی، جان فروزی
 
 
مزن لب ، تا بری راز نهان را
عمل کن تا بیابی کهکشان را
 
 
بشو خاموش، تا آواز آید
ز سرّ دل، نوای راز آید
 

مسیر عشق را بی‌ادعا رو
به نور معرفت چون آشنا رو
 

مپندار از سخن حاصل شود کار
که جز سوز و عمل نبود پدیدار
 
 
 
رَجالی گفت: راهِ عشق یزدان
نه با گفتن، که با دل گشت آسان
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۷

 

باسمه تعالی
مثنوی عارف
 
عارفان، آیینه‌ی شوق و حضور
ره‌گشای جان و دل در کوی نور

 
عارفان، شمع‌اند در ظلمت‌سرا
هادی دل‌های عاشق بر خدا

 
سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنی‌بخش دلِ اهلِ وفاست

 

 
خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین
 
 
آن‌که بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بی‌نشان، آسان رسید
 
 
در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود
 
 
نه مکان دارد، نه در بندِ زمان 
بی‌نشان است و نشانش عشق جان
 
 

عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بی‌مدح و بی‌فرمان عشق
 
 
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
 

خُم‌نشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور
 
 
 
هر دلی در حضرتش آیینه‌وار
غرق نور و عشق گردد بی‌قرار
 
 
گنج اسرار خدا در سینه‌اش
نور حق تابنده از آیینه‌اش
 
 
گر سخن گوید، حکایت می‌کند
در خموشی ، او عنایت می کند
 
 
سفره‌اش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بی‌تکیه، بی‌خوف و ریاست
 
 
دل سپرده در تلاطم، بی‌نیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز
 
 
او نظر را می‌کند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق
 
 
خانه‌اش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند
 
 
 
آن‌که شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم
 
 
دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار
 
 
عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود
 
می‌چکد اشکش به دامانِ حضور
دل بود بی‌تاب و جان سرشارِ نور
 
 
حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زان‌که هر لفظش، کلام کبریاست
 
 
ذکر حق افکند آتش در درون 
شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون
 
 
با نوای دل، نیایش می‌کند
جان جانان را ستایش می کند
 
 

بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام
 
 
هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
می‌برد دل را به اسرارِ وصال
 
 
در سکوتش نغمه ی صد کبریاست
 گفتنش آئینه‌ی وجه خداست
 
 

 

در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم

 

 آن‌که از دل خواست دیدار خدا
در شعف می سوزد و جانش فدا
 
 
گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۸

 

 

باسمه تعالی
مثنوی دوستی(۱)
 
دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
کعبه و دیر و حرم را محرم است
 
 
دوستی نوری‌ست از سرچشمه‌ها
می برد دل را به سوی کبریا
 
 
بی خدایی شد عذابی در قفس
بی‌وصالش، جان به زنجیر هوس
 
دوستی شرحی ز توحید دل است
جز تجلّیِ خدا، بی‌حاصل است
 
 
مهر او قبله‌ست و کعبه پیش آن
چون یکی تصویر بر دیوار جان
 
 
 از نسیمش، دشت جان گلزار دوست
دل ز غفلت های خود  بیدار دوست
 
 
دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را سرور
 
 
گر بنوشی جرعه‌ای از شرب عشق
جان شود آگه ز سرّ قرب عشق
 
 
رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو
 

 
دوست آیینه‌ست، در اعجاز عشق
بنگری در گوهر دل، راز عشق
 
 
 
 
هر که راه عشق را پرواز کرد
سیر خود را با صفا آغاز کرد
 
 
آن‌که دل را با صفا همراه ساخت
دل به آیینِ وفا آگاه ساخت
 
 
خنده‌اش آیینه‌ی راز نهان
اشک او دریایِ سوز عاشقان
 
 
هم‌دلی یعنی رها از جان شدن
محو در آیینه‌ی جانان شدن
 
 
 
دوستی، آیینهٔ ذات خداست
روشنی‌بخشِ دل اهل ولاست
 
 
هر دلی چون آینه بی‌کینه شد
زنگ دل از سینه اش بر چیده شد
 

دوستی با راستی شد جاودان
بی‌ریایی، نور آن در هر زمان
 
 
 
نور یزدان رهنمون سازد تو را
سوی معبودی که باشد دلربا
 
 
هر که عاشق شد وفا دار به دوست
جان فدای یار و جان دادن نکوست

 
دوستی پیوندِ جان با جانِ ماست
هم‌دمِ جان است و روح آشناست

 
درد دل با یار، مرهم می‌شود
سینه‌ات با مهر، خرّم می‌شود

 
 
دوستی آیینه‌ی حسنِ خداست
 پرتوش در دیده‌ی اهلِ ولاست

 
دل چو بیند روی یار، آیینه‌وار
شکر گوید از حضور آن نگار
 
 
در دل یاران، صفا افشانه شد
با حضور دوست، دل دیوانه شد
 
 
 
دوستی با راستی دارد بقا
بی‌ریایی می‌درخشد هر کجا
 

دوستی چون با صفا گردد قرین
دل شود لبریز از نور یقین
 
 
 
بی‌ریایی، نور صبح صادق است
شمع شام عاشقان خالق است

 
دوستی آتشفشانِ سینه‌هاست
گرمیش، آغوش جانِ آشناست

 
بی‌رخ یار، این جهان زندان شود
با نگاهی، جان چو گل خندان شود

چون " رجالی"  مهرِ جانان برگزیـد
 صد بهار از گلشن معنا بچیـد
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۱۹

 

 

باسمه تعالی
خشم(۱)

آتش خشم است، تند و پرشَرَر
زخم پنهان است بر جانِ بشر

 
خشم پنهان است در ژرفای جان
آتشش گردد ز ظلمت بی‌امان

 
گر نگیرد پای‌بند از عقل و دین
می‌کُند ویران دلِ اهلِ یقین
 
 
عقل را بندد، زبان را شعله‌ور
در نهادِ مهر، سازد شور و شر
 
در دلِ آگاه، طوفانی نهان
در سکوتِ لب، حقیقت شد عیان
 
 
آتشی سرکش، به طغیان و جنون
کرد دل را شعله‌ور، دریای خون
 
 
خشم، شمشیری‌ست پنهان در نهان
گاه بر دل می‌زند، گه مردمان
 
 
زاده‌ی جهل است و از خودخواهی است
میوه‌اش جنگ است و هم رسوایی است

 
 
آتشی چون خشم برخیزد ز جان
مهر را سوزد، بَرد از دل نشان
 
 
خلق نیکو را کند بی‌اعتبار
عقل را سازد اسیرِ  روزگار
 
 
خشم اگر چون بحر گردد پرخروش
کشتی دل بشکند در موج و جوش
 
 
خشم سیلابی است در کون و مکان
می برد از جان و دل، عشق نهان

 

آن‌که شد در خشم، غافل شد ز خویش
می‌زند بر جان خود، تیرِ پریش


 

چشم دل بگشا، ببین آتش نهان
سوز آن بگذشته از سوزِ جهان
 
 
 
 
علتش گردد ز نفس و خوی خویش
می کشد دنیا هوس را  سوی خویش
 
 
چشم بگشا، شعله‌ای بینی عیان
در درونت آتشی با صد زبان
 
خشم، از شیطان هماره بدتر است
می‌کشد جان را، ولی بی‌خنجر است
 
 
آتشی پنهان درون جان ماست
زاده‌ی نفس و غبار کینه‌هاست
 

می‌جهد ناگه، چو تیری از کمان
می‌دراند پرده‌ی عقل و امان
 
 
گر شود با کینه هم‌دم، آتشین
می‌برد دین و دل از راه یقین
 
 
حِلم باشد سدّ راهِ خشم و کین
تا درخشد دل، چو لؤلؤ در جبین
 
 
آبِ حکمت خامشی آرد تو را
خشم  دل بیرون شود تا انتها
 
 
یاد حق، آرام بخش روح و جان
چون پناهی در بر خشم و گمان
 
 
 
بر دل خویش آن‌که یابد اقتدار
برتر از صد پهلوان است در شمار
 
 
خشم را در حصر تقوا کن نظر
تا نبینی دوزخِ پُر شور و شر
 
 
گر بخواهی امن باشی، بی‌خطر
خشم را در حصر تقوا کن به قدر
 
 
صبر کن، آرام باش، آتش‌مزن
زانکه آتش شعله ور گردد ز تن
 
خشم چون آید، برد مهر از کنار
کینه خیزد، بشکند دل در حصار
 
 
پس بیا ای دل، مهارِ خشم خود
تا شوی چون باغ، پرگل، سهم خود

 
 
هر زمان خشمت " رجالی"  شعله‌ور
دل نهان بر نورِ خاموشِ سحر
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۰

 

 

باسمه تعالی
نیایش خداوند(۱)
 
ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای امید و یاور و مقصود 
 
 
نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست
 
 
هر که با یاد تو گردد آشنا 
رَست از آفاتِ دهرِ پر جفا
 
ای خدا، ای داور و محبوب ما
نور بخش سینه‌ی مقلوب ما
 
 
کل عالم دم‌به‌دم تسبیح تو
نیست بر عقل و نظر تشبیه تو

 

سجده‌گاه عاشقان، کوی تو است
خانه‌ی دل روشن از روی تو است

 


 
 
چون بخوانم نام تو با اشک و آه
نور می‌تابد ز عرشِ مهر و ماه
 
 
 
ای خدا، ای مونس و ای جود ما
ای صفا بخش دل و محمود ما
 
تو به دل نوری و در جان روشنی
بی‌تو عالم نیست جز بند و تنی
 
در رکوعت جان به قربان می‌برم
در سجودت دل به سامان می‌برم
 
 
ای پناه دل در این شب‌های تار
ای امیدم وقت نومیدی و یار
 
دل چو افتد در رهت ای جان‌فزا
می‌شود بی‌غم، پر از لطف و صفا
 
 
ای پناه دل شکست بی‌نوا
ای امید خسته‌جان در ابتلا
 
 
شب‌سیه با تو چو صبحی دل‌فروز
عهد ما بر عشق، هم جان، هم‌رموز

گرچه نالایق به درگه مهربان
می‌رسد از لطف تو هر دم نشان
 
 
آمدم، ای پادشاه بی‌نشان
 دل به درگاهت نهادم هر زمان
 
 
اشک شوقت شعله‌ی چشم دلم
یاد تو مرهم بر آسیب و غمم
 
 
ای امید جاودان بندگی
دل سپارم همچنان در زندگی
 
 
 
گر گنه کارم، دلم با تو خوش است
چون نگاهت بی‌گمان بخشایش است
 
از خضوع و بندگی دارم امان
تا نباشم دور از آن لطف نهان
 
 
من پشیمانم، تویی دانا، بصیر
چشم تو، دریای رحمت بی‌نظیر
 
 
چنگ زن بر حبل لطف لایزال
دل مده بر دام زر یا قیل‌وقال
 
 
با تو عالم در نیاز و گفتگوست
آنچه در عالم بود در جستجوست
 
 
چون نظر خواهی، نظر کن بی‌گمان
جز رضایت نیست مقصود از جهان
 
 
 
 
 
 
ای خدای عاشقی، لطف و صفا
ای که هستی منجی ما در بلا
 
 
ای پناه خستگان بی‌نوا
نور بخش جان ما در ما سوا

 
دل شکسته با تو دارد التیام
اشک هم با نام تو گردد سلام
 
 
سینه‌ی عشاق پر نور و صفاست
 پرتوی از عشق و انوار خداست
 
 
با تو عالم در تمنا و دعاست
هر که باشد در جهان، در ابتلاست
 
 
هر کجا بینی " رجالی" از صفا
می‌درخشد آیتی از کبریا

 
 

 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۱

 

 

باسمه تعالی
مثنوی اعتماد(۱)
به نام خداوند لطف و عطا
که ما را دهد نور و صبر و رضا
 
 
همو نور بخشد به عقل و ضمیر
به حق تکیه باید، که او بی نظیر
 
 
اگر تکیه‌گاه‌ِ دل‌ ما خداست
دل از رنج دنیا رها و جداست
 
 
دل آنگه بیابد صفای یقین
که برچیند از خویش تردید و کین
 
 
اگر دل ز شک‌ها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب
 
 
اگر تکیه بر حب یزدان کنی
ز صبر و یقین دل فروزان کنی
 
صفای دل و حسن خلق نگار
بود از وفای به عهد و قرار
 
 
به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق اعتماد و ز باطل گذر
 
کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد
 
 خدا داند احوال فردای ما
به او کن توکل، ز غیرش جدا.

وفاداری و صدق در قول و کار
کند عهد و پیمان قوی ، استوار
 
اگر دل تهی شد ز مهر و وفا
نماند دگر عشق و لطف و صفا
 
خدایا! تویی یار و یاور، حبیب
جهان پر زفتنه است، مکر و فریب
 
 
به هر جا روی، با تو باشد خدا
اگر دل دهی، می‌شود آشنا
 
توکل بر او کن، که حق رهنماست
که بی‌او رهت پرتگاهِ و خطاست
 
توکل چراغ ره کبریاست
نخستین قدم در طریق خداست
 
 
 
ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم جان نهاد
 
اگرچه نهان است تقدیر ما
هویداست بر خالق جان فزا
 
 
اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غم‌ها برون می‌رود
 
توکل چو شمشیر در زندگی
برد شک و تردید، افسردگی
 
 
اگر دل به یزدان سپاری ز عشق
بیاید تو را، رستگاری ز عشق
 
جهان موج طوفان و بیم و شتاب
خدا را بخوان تا رهی از عذاب
 
 
اگر خسته‌ای از غم زندگی
 به تقوا پناه‌آور و بندگی
 
 
خدا حامی بینوایان بود
چراغ شب بی پناهان بود
 
 
به حق اعتماد است، آرامِ جان
که با بندگی می‌شود آن عیان
 
مشو بی‌خبر از صفای یقین
که بی‌نور حق، ظلمت است و حزین
 
همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بی‌خطاست
 
در این ره به جز حق کسی کار نیست
به جز رنج و غم، همدم و یار نیست
 
 
توکل بود مرد را زاد و توش
که در سایه‌اش حکمت آید به جوش
 
 
 
رجالی" مشو غره بر عقل خویش
که تدبیر یزدان فزون است و بیش
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۱

 

باسمه تعالی
حکایت(۲)
بازار مکار(۱)
 
 

غریبی رفت در بازار مکار
فتاد آخر به دامِ چاهِ و انکار

 
 
در آن بازار مردی بود آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه
 
 
ندارد در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
 
 
در این بازار، جز سود و ریا نیست
ز نور و عشق یزدان ردّ پا نیست
 
 
همه گفتند: این ره پر ز خار است
ولی پایانِ آن، دیدار یار است
 
 
ز مال شبهه پرهیزش سزاوار
 ندید آن سیم و زر را جز سیه‌کار
 
 
نگاهش خامش و جان بود بیدار
دل از آلوده گشتن داشت انکار
 
 
نه در او حیله و نیرنگ و تزویر
نه دل‌آشفته‌ی سیم است و تقدیر
 
 
چو کوهی استوار و سخت‌پیکر
نه چون نی، دست‌بوس باد و حنجر
 
 
ندارد در کفش جز نور وحدت
به دل جز جلوه‌ی حق نیست حاجت
 
 
زبانش دل‌فریب و جان پُر از نور
کلامش پرتوی از سِرّ مستور

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود
 نه با دنیای فانی آشنا بود
 
 
بگفتم عارف دانا و بینا
ره حق می برد دل را ز دنیا
 
 
 
به آهی گفت: یاد یار را گیر
دلت را پاک دار از نقش تقصیر
 
 
مگو با خلق، جز خاموش و آرام
که لبخند از سکوت آید، نه از جام
 
 
نه هر فریاد دارد سوزِ ایمان
نه هر خاموشی‌ست از خوابِ نسیان
 
 
به فرزندان خود گفتا: عزیزان!
نگه دارید راهِ عدل و میزان
 
 
شب جمعه، به محراب آمد آن یار
به چشمی اشکبار و دل گرفتار
 
 
چنین گفت: ای خدای لامکانم!
تو دانی هرچه در دل در نهانم
 
تو دادی جان به من با نورِ ایمان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان
 
سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که یابد بنده‌ای صادق، وفادار
 
 
چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتا حکایت
 
 
شنیدم تو در این شهر ریا کار
نخواهی دل مگر با وزن و معیار
 
 
بگفت: آری، ز سودا خسته جانم
رضای دوست باید در بیانم
 
 
چو اشک سوز او آمد به دیدار
ز گنج مهر، دادش گوهری یار
 
 
بگفت: ای مرد پاک و بی‌ریایی
تو گنجی، نه به زر، بلکه صفایی
 
 
تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهان‌دار
 
 
ز آن پس، آن دکان شد نام بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار
 
 
کنون هر بار گویم این روایت
دلم پر می‌شود از شور و حیرت
 
 
 
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۲۲

 

باسمه تعالی
مثنوی واقعه قیامت (۱)
 
ندایی درآید ز چرخِ بُرین
که برخیز و بنگر، چه کردی زمین
 
 
زمین در تزلزل، زمان در فغان
جهان بی‌قرار و نظر بی‌امان

 
شب آخر آمد، فلک در سکوت
ز هر سو شراره، ز هر جا سقوط
 
 
فروغِ محمد برآمد ز جان
تجلیِ حق شد از آن آستان
 
 
پیمبر بگوید به خلق جهان
که این است پایان، حسابی عیان
 
 
شفاعت به کردار خوب است و بس
نه گفتار بی‌مایه، نیرنگ و خس
 
 
 
هر آن کس که دارد خلوص و صفا
ندارد عذابی به وقت  جزا
 
 
 
 ملایک صفی بسته در آسمان
خلایق همه محو در این جهان
 
 
کتاب عمل پر ز جرم و خطاست
نویسنده‌اش، خالق کبریاست
 
 
 عیان و نهان همچو روز است و شب
 به اذن خداوند جان است  و رب
 
 
ز تاب جلالش زمین شعله‌ور
چو پرده دراند شکوهِ سحر
 
 
 
همه دل‌نگر، دیده‌ها کور و مات
کجاست آن پشیمانی و آن نجات؟
 
 
در آن روز تنها صفات خداست
که میزان جرم و ثواب شماست
 

زمان مرده است و مکان در نهان
نمانده‌ست جز اشک و درد و فغان
 
 
گواهی دهد چشم و گوش و زبان
که ما دیده‌ایم آن گناه عیان
 
 
زبان در دهان بسته از شرم و گوش
که اعضا گواهند با علم و هوش
 
 
بسوزد زمین از جلال خدا
 که از پرده بیرون شود کبریا
 
 
صفات تو آن‌جا قضاوت کنند
ثواب و خطا را روایت کنند
 
 
 
نه چیزی بماند ز یزدان نهان
دقیق است و روشن، همه در جهان
 
 
نگه کن درونت، بگو ای بشر
که خود کِشت کردی، کنون بی ثمر
 
 
در آن روز گردد نهان آشکار
تجسم شود باطن روزگار
 
 
تمامی اعمال ما چون عیان
نمایان شود نزد یزدان هر آن
 
 
دل پاک، در روز محشر قرار
  شود  شاهد روی معشوق و یار
 
 
 
شود شعله ای کار نیک و ثواب
که روشن کند دل ز درد و عذاب
 
 
گنه باشد از دوری روی یار
که داروی آن عشق باشد، قرار
 
 
 
ز کردار تو باز پرسد خدا
که آیا نمودی عمل با رضا؟
 
 
نه مال و نه اولاد یاری کنند
نه زور و زر ت یار و کاری کنند
 
 
 
توان بی‌ثمر، علم بی‌سوز و نور
چو گنجی نهان ماند در خاک شور
 
 

 
 
 
 
رجالی» خموش است و محوِ نگاه
که در هم شود کاخ ظلم و گناه
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۵

 

 

باسمه تعالی
مثنوی  حکایت(۳)
ابوعلی سینا
 
بوعلی با اسب می‌رفت از گذر
تا امان یابد ز شر و هر خطر
 
 
  بین ره ایستاد از بهر صلات 
    تا که جانش را دهد آب حیات
 
 
او شود بر خاک، جای سجده‌گاه
تا نهد دل را به درگاهِ اله

 
گوشه‌ای افسار اسبش را نهاد
کاه و جو از بهر او قدری ستاد

 
از گذر مردی رسید از کوه و راغ
زشت خو، پرخاشگر ،با یک الاغ
 
 
  بو علی گفتا بکن دور این الاغ 
  چون لگد ها  می خورد در پا و ساق
 
 
صاحب خر تفره رفت از صحبتش
 از عواقب چشم بست و حکمتش
 
 
  در کنار اسب ، او خر را ببست 
  تا خورد کاه و جوی از آنچه هست
 
 
چون خَر آمد سوی آخور تا خورد
اسب غیرت کرد و زد بر او لگد
 

خر فتاد و اشک از چشمان چکید
زخمِ غیرت را به تن با خشم دید
 
 
 
دید لنگان می رود  ، بیچاره خر
   کرد سینا را دچار درد سر 
 
 
نزد قاضی رفت از بهر خرش   
  بلکه گیرد حق آنرا از برش
 
 
    بود شاکی از سکوت بو علی
     گفت قاضی، کر بود  شاید کمی
 
 
    گفت در پاسخ، که او سالم بود 
      در سخن با  یک دگر ،عالم بود
 
 
  در خصوص بستن حیوان بگفت   
  دور کن آنرا ز اسب و او بخفت

 
 
گفت سینا : با وقار و اعتدال
داده‌ام هشدار، زنهار از جدال
 
 
گفت سینا، من نیم کر یا که لال 
  پا سخ ابله سکوت است، نی جدال

 
 
 
لیک نشنید و به زشتی پا گذاشت
پای لنگان را در این اثنا گذاشت
 
 
 
قاضی آن دم لحظه ای اندیشه کرد
راه عدل و داوری را پیشه کرد
 
 
مردک آن دم، شور و غوغایی نمود
خود به پای قاضی، رسوایی نمود
 
 
پاسخش گفتن به گفتارم خطاست
خامُشی زیبد مرا، آنجا که راست
 
 
گرچه من استادِ گفتارم به فن
لیک با نادان نگویم یک سخن
 
 
 
عاقبت، خاموشی‌ام شد خود دلیل 
کآن فروغ عقل را غوغا، قلیل
 
 
قاضی آن دم سر نهاد از حِکمتش
عقل حیران از جلال و شوکتش
 
 
تو نشان دادی که حلم اهل عقل
برتر از صدها فریب است و دغل
 
 
 
گفت قاضی: در خصوص این بلا
خود سبب گشتی وقوع ماجرا
 
 
 
مرد نادان رفت، رنجور و غمین
خر به دنبالش، دل آزار و حزین
 
 
دل پر از تردید و جان افسرده‌حال
سرنگون از جاه و اوهامِ و خیال
 
 
مردک از شرم و خجالت شد خموش
خر گرفت و رفت بی‌حرف و خروش
 
 
 
 
  گر رجالی شرح نادان را بگفت
  حکمتی را در حقیقت او شکفت 

سراینده
دکتر علی رجالی 
 ۱۴۰۴/۲/۲۶

 

باسمه تعالی
مثنوی حکایت(۴)
شاه و وزیر
 
شاه بگشود آن زبان رمز و راز
با وزیر خود ز یزدان گفت باز
 
 
در صفات کردگار بی‌نشان
آن که دارد در دل هر دل نشان

 
از خدای خالق کون و مکان
آن خداوندی که باشد جاودان
 
 
آن که در هر ذره دارد صد نشان
در زمین و کهکشان و آسمان
 
 
پرسشی بنمود آن شه از وزیر
در خصوص خالق کل قدیر

 
نقشِ حق در عالمِ هستی کجاست؟
خورد و پوشش سایه‌ای از کبریاست؟

 
می‌دهد یک روز فرصت، شهریار
تا بگوید پاسخی در شأن یار
 
 
او غلا مى داشت دانا و زرنگ
پاسخ هر سه بدانست بی درنگ
 
 
 
آن غلام گفتش: بگو ای دلنواز
چهره‌ات زرد است، گو این رمز و راز

گفت شه، پرسید چندین راز را
عاجزم ازِ فهمِ آن، اعجاز را
 
 
گفت دانم پاسخش را ای وزیر
جای غم، غصه نباشد، ای شهیر
 

حق بپوشد عیب و نقص کار ما
او ببیند هر عمل، رفتار ما
 
 
پاسخ سوم به بعد موکول شد
نزد شه افشا و آن مقبول شد
 
 
پادشه‌ بیرون ز تن کرد جامه را
شد غلامش صاحب عز و جلا
 
جامه وتخت و صدارت را نهاد
جملگی امیال خود را وانهاد
 
 
گفت پاسخ در عمل بر آن وزیر
حق بیارد چون تویی،از عرش زیر
 
 
حق تعالی بی‌نیاز از خورد و خواب
بی‌نظیر و بی‌قرین در فتح باب
 
 
اوست خالق، ما همه معبود او
هر چه بینی جلوه‌ای از جود او
 
 
هر چه در عالم ز جنبش یا سکون
هست از فیض خدا بی‌هیچ چون
 
هر عمل کز ما سزد، او بین ماست
لیک دل غافل ز آن صاحب‌ قواست
 
 
 
ما گمان کردیم حق محتاج ماست
بی نیاز است از همه افواج ماست
 
این جهان آیینه‌ی فضل خداست
هرچه آید از خدا، آن از قضاست
 
حق توان بخشد ز احسان و کرم
نور رحمت می دمد هر آن و دم
 
گفت آن عبد خداوند بزرگ
ای شه والا گهر، مرد سترگ
 
هر که را فهمی رسد در کار عشق
بی خدا افتد ز چشمش  خار عشق
 
حق نپوشد جامه‌ای چون پادشاه
لیک گردد جلوه‌گر در هر نگاه
 
 
گر ز جامه برگرفتی ای شهیر
باز بینی آن حقیقت در ضمیر
 
دست حق بینی تو اندر بندگان
در ید مردان حق اندر جهان
شاه گفتا  پاسخت مقبول شد
لیک دانم فکر ما مشغول شد
 
 
 
 
 
 
 
دست حق دانی رجالی در کجاست
در ید و بازوی مولا مرتضی است
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۲۸

 

باسمه تعالی
مثنوی اربعین(۱)

به نام خداوند خون و قیام
که خونش چراغ است در هر مقام

 

خدایی که فرمان دهد بر قیام
ز خون شهیدان دهد صد سلام


 

 
قیام حسین است رسم وفا
که جان داد در راه حق با رضا
 
 
تنش شد صراطی به سویِ نجات
سرش ماند آیینه‌ی کائنات

 

 

ز خونش شراری به پا شد به دشت
که خاک از مصیبت به ماتم نشست

 
 
چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند
 
 
 
چهل روز شد دشتِ غم شعله‌ور
چهل منزل آمد، شرر در شرر
 
 
دل عاشقی کز حسین است پر
نترسد  ز داغ مصیبت، خطر
 
 
چهل روز، اشک‌آوران آمدند
ز کوی بلا، بی‌نشان آمدند
 
 
 
زمین، بی‌نفس ماند از ناله‌ها
فلک، شعله‌ور شد ز صد ابتلا

 
فلک را نه خورشید ماند ، نه ماه
شده نینوا غرق آه و نگاه
 

 
سواران حق، رَمزِ ایمان شدند
شهیدان، فروغِ فروزان شدند
 

چهل روز، داغِ دل آتش‌فشان
شده توشه ی ره، غم کاروان

 

به هر صبح گردد قیامی به پا

که لرزد ز آن تخت ظلم و ریا
 

 
 
چهل روز دشتِ غم و جان بسوخت
چهل منزل از آه ، هر آن بسوخت
 
 
 
چهل اشک روشن، چهل چشمه نور
چهل گام بر داغ و اندوه و گور

 

زیارت نه رسم و ذکر و اداست
که لبیکِ دل تا سرای بقاست
 
 

چو ایمانِ جاری‌ست در هر نوا
که پیوند جان است با اولیا
 
 
 
اگر زائر از جنس نور آمدی
به کرب و بلا، در حضور آمدی
 
 
هر آن‌جا که افتاد سر بر زمین
شکفت از دل خاک، نوری یقین
 
 
در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که می‌تابد از خونِ او صد کتاب
 
 
سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو
 
 
چو در عافیت دیدی اسرار را
چو زینب شوی، یار اطهار را
 
 
 
 
چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
 
 
دلِ هر عاشقی در خون تپیدن
شهادت داد بر توحید، دیدن
 
 
 قیام حسین است فریاد نور
که بگشود بر خلق عالم عبور
 
 
 
 
چهل منزل، ز شوق و شور بر پاست
چهل نغمه، چهل آیاتِ،  گویاست
 
 
 
 
 
خدایا، به گامم شکوه و جلا
به قلبم محبت ، صفا و وفا
 
 
ظهور است تفسیرِ آن کربلا
که مهدی کند راز را بر ملا
 
 
چهل روز، دشت از عطش شعله زد
" رجالی" ز سوزش به دل ناله زد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سرایند ه
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۹

 

 

باسمه تعالی
حکایت(۵)
افتادن خر در چاه
 
 
 
    افتاد به چاه ، یک خر درمانده
خاک است روان، بر سر بیچاره
   
 
 
فریاد زد و مرگ طلب کرد
از ظلم و جفا، او غضب کرد
 
 
اندر دل من، اگر شرار است
 در دیده‌ی من غبار یار است
 
 
 
هر ظلم که شد، به جان خریدم
لب دوختم و ز دل بریدم
 
 
 
من بنده‌ی تو، نه خار راهم
جز مهر تو، کی شود پناهم؟
 
 
پنداشتم این وفا، رهایی‌ست
دیدم که جفاست، آشنایی‌ست
 
 
    
 
 
بشنید که خر ، مگر بها داشت    
    جز باربری، فقط صدا داشت
 
 
برخیز، تو را خدا صدا کرد
از ظلمتِ چاه ، او رها کرد
 
 
گر راز دلم نهان و خون است
 از رنگ رخم، غمم فزون است
 
 
 
 
خر با لگد ش، خاک عقب کرد      
   آمد به سر چاه و غضب کرد
 
 
 
 
ای بی‌خردان! گناه من چیست؟
آن‌کس که نرفت راه حق، کیست؟
 
 
از ناله‌ی من دلت نلرزید
از خشم و عتاب حق نترسید
 
 
خشم تو اگرچه بر زبان شد
اما ز حقیقتی نهان شد
 
 
 
جز کاه وعلف، مگر چه خوردم   
     من سنگ و سقط مگر نبردم

بردم  تو و بار تو به زحمت
بی‌ناله، بدون حرف و منت
 
 
من در ره عشق، جان سپردم
در پای وفا، دل از تو بردم
 
 
من روی زمین چه‌ها کشیدم؟
بار تو ز دوش کی بریدم؟
 
 
 
 
در سختی و در مشقت و کار       
     همراه و رفیق و همدم و یار
 
 
 
لیکن تو به فکر من نبودی    
     در قعر  زمین  رها  نمودی
 
 
 
گر خسته شدی ز عرعر من     
   شلاق زدی ،تو   بر سر من
 
 
 
صاحب که نکرد، درک ما را         
      تدبیر نمود، به ترک ما را
 
 
 
با دفن الاغ، دگر صدا نیست            
  افسوس که درد ما دوا نیست
 
 
 
 
ای مدّعیِ علوم دنیا
غافل ز درون خویش و عقبی
 
 
ای آدمیان، خِرَد بجویید
بر عهد وفا، چرا نگویید؟
 

 
ای مدّعیِ جهان و معنا
غافل ز فروغِ صبحِ فردا

 
ای مدعی جهان بالا
غافل ز حدیث سِرّ فردا

 
ای مدّعیِ مقامِ والا
غافل ز حسابِ روزِ فردا
 
حامی بشر در این جهان کیست؟
کز ناله‌ی ما نشانه‌ای نیست
 
 
نشنیدی از این دل شکسته
آوای غم و صدای خسته
 
 
افسانه چو گفته شد  رجالی         
   شرحی ز حقیقت است گاهی

 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۳/۱

 

باسمه تعالی
مثنوی عشق الهی(۱)
من که می‌دانم
 
 
من که می‌دانم تنی پوشیده‌ام، جانم کجاست؟
پس چرا با جسم خاکی، چشم من از جان جداست؟

 
من یقین دارم که پایانی‌ست در راهِ وجود
عاشقی باید، اگرچه دیر باشد یا که زود

 
من که می‌دانم فنا گردد شکوه کائنات
پس چرا دل بسته‌ام بر جلوه‌های بی‌ثبات؟

 
عشق من بخشد حیات عالم امکان ز هو
پس چرا خاموش باشم در حضورِ گفت‌و‌گو؟

 
من که دانم رهگذر هستم در این دشت فنا
ای خدا! کی دل سپارم بر سراب پرجفا؟
 
 
 
من که دانستم خدایم در درون سینه هاست
جست‌وجو بیرون چرا؟ چون روشن از آیینه هاست
 
 
دل چو تاریک است، از حق دور گردد بی‌امان
نورِ ایمان بایدش، تا گردد از ظلمت رهان
 
 
 
 
من که می‌دانم جهان آیینه‌ی اندیشه‌هاست
چشم اگر پاک است، عالم جلوه‌ی بی‌انتهاست
 
 
 
من که بینم تیر غم باریده بر جان و روان
من چرا ننهم بنایی در سرای لامکان؟
 
 
من که می‌دانم مسیر عشق پرخون و فناست
با دلی عاشق روم، گرچه سراسر ابتلاست
 
 
 
 
چون اجل ناگه رسد با بانگ بیدارِ فنا
بر نَسیم خنده‌ی دنیا نمی‌بندم رضا
 
من که می‌دانم صدای بی‌دل از جان نیست راست
پس چرا فریاد باشم، گر درونم نیست خواست؟


 

بانگی از دل می‌رسد، روشن چو صبحِ آشنا
پس چرا چون شب، خموشم در دلِ این ماجرا؟
 
 
من که می‌دانم حقیقت از تن و صورت جداست
دل چرا آرام گیرد، در دل این چهره هاست؟
 
 
 
 
نام نیک آخر بماند، گرچه دنیا بی‌وفاست
ورنه هر نامی به جز نیکی، چو گردی بر هواست
 
 
 
 
 
من که دیدم عشق حق بی‌انتها و بی‌زوال
باید از دل کند حتی از هوس‌های حلال
 
 
من که می‌دانم جمال حق نه در آیینه‌هاست
آنچه بینی در جهان، جز سایه‌ای از دلرباست
 
 
من که می‌دانم ریا گردد وبال عاشقی
دل چرا آلوده گردد در خیال عاشقی 
 
 
می‌زند آتش دلت را، گر بود عشق وصال
می‌کشد در خلوت دل، پرده‌ی جسم و خیال
 
 
من که می‌دانم گناهم بی‌حد و سنگین بود
داغ آن در جان من ننگین و  زهرآگین  بود
 
 
 من یقین دارم که شب پایان پذیرد بی‌گمان
چون دلی از سوز عشق آتش‌فشان دارد به جان
 
 
من که می‌دانم شبم بی‌نور گردد ناگهان
مرگ آید بی‌خبر، بی‌نام و بی‌اذن و امان
 
 
 
دل‌سپردن بر وفای این جهان کاری‌ست خام
زندگی خوابی‌ست بی‌معنا، گذرگاهی ز دام
 
 
 
تا نماند جان سوزان، غرق اندوه  و نیاز
دل سپارم بر بهاری دل پذیر و دلنواز
 
 
 
من که می دانم دلم دنبال یار و جستجوست
در پی معشوق یکتای جهان  و گفگوست
 
 
عاشقی گر داغ دارد، لذتش جانانه است
می‌نشیند در دل شب، شعله‌ اش ویرانه است 
 
 
 
هر کسی روزی رسد، تا آشنا گردد به عشق
لیک باید پخته گردد، بی‌ریا گردد به عشق
 

در سکوت شب شنیدم نغمه‌ی از بینوا
 گم شو در خود، گر بخواهی جان جانان را، خدا
 
 

چشم بگشا، ای دل من! تا ببینی در وجود
آنچه بی‌نام و نشان، آن یار بی‌حد و حدود

 
 
 
ای که در آفاق می‌گردی " رجالی"، رو درون
شهر دل را چون بسازی، خانه آید با سکون

 
 
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۳/۲

 

باسمه تعالی
مثنوی محبت(۱)
 
بنام خداوند مهر و صفا
خدایِ دل و جانِ خدای عطا
 
 
محبت ز انوار حق می‌رسد
دلِ پاک را لایق آن سزد
 
 
دل آنگه بود قبله‌گاهِ اله
که پاک است از زشتی و اشتباه

 
چو مهر خدا بر دل آیینه‌وار
برآید ز جان ذکری از کردگار
 
 
محبت، زبان دلِ عاشقان
نوای شبانگاه پیر و جوان
 
 
ز سوزش، دلی را دهد ارتقا
برد سوی آفاق قرب و لقا
 
 
دل عاشق از هر دو عالم بری‌ست
نگاهش به کوی یقین بی‌پری‌ست
 
 
چو مهر خدا شعله‌ور شد به جان
شود خانه ی دل، مقام جنان
 
 
کند عاشق آواره‌ی کوی یار
نبیند به جز نورِ روی نگار
 
به هر جا که نور محبت رسید
دل از تیرگی‌ها، به وحدت رسید

نهال وفا سر ز خاک آورد
درون بشر نور پاک آورد
 
 
 
هر آن کس ز جام حقیقت چشید
شود مست و بیدار، از خود رهید
 
 
نه هر کس که گوید «خدا» با خداست
که اهل وفا، جان‌سپار رضاست
 
 
به هنگام شب چون ز دل نغمه خاست
ملک تا فلک شد، صدا را شناخت
 
 
 
نه با عقل ناقص، شود این بیان
نه با لفظ و معنا، شود آن عیان
 
 
محبت چو آید، شود دل خموش
برون افکند رنگ و نقش و خروش
 
 
کند جان عاشق ز دنیا رها
برد سوی فردوس و عرش خدا
 
 
به دامان مهر حق افتا د دل
ز مهر خدا جان شود شاد دل
 
محبت، تجلّی‌ست از کبریاست
که دل را رساند به سوی رضاست
 
به هر درد، درمان محبت بود
همان چشمه‌ساری که رحمت بود
 
 
چو ذکر خدا بر دلت یاد شد
ز هر تیرگی پاک و آزاد شد
 
محبت کند عقل را سربلند
شود دل ز هر تیرگی بی‌گزند
 
 
 
دل از ذره‌ی مهر، خورشید شد
ز نورش همه خاک، جاوید شد
 
 
محبت نه آن شور بی‌جوهر است
که در کوچه های هوس گستر است
 
 
محبت حقیقت‌نمای خداست
چراغ دل و روشنیِ و صفاست
 
 
محبت چو جان را کند نوربار
برد از درون ریشه‌های غبار
 
 
محبت، درونِ بشر را صفاست
برآرد ز دل نارَوا را  بجاست
 
دلی کو تهی شد ز کین و هوا
شود جلوه‌ای از صفاتِ خدا
 
محبت، امان از غم و تیرگی‌ست
گلی در بهارِ دل زندگی‌ست
 
 
محبت چو در جان رجالی نشست
ز بن ریشه ی ناروا را ببست
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
 ۱۴۰۴/۳/۳

 

 

 

 



 

 

 

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده بازی عمر

باسمه تعالی

قصیده
بازی عمر

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است


 

سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ی بیداری‌ست
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است


 

آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است


 

دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل‌ پنهان است

 

عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، ناله‌ی زندان است

 

 

 

گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است

 

 

نه پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است


 

تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمان‌ها و فغان است

 

هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است

 

 

 

آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است

 


گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است

 

 

دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است


 

هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است

 

 

هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است

 

 

از خویش برون شد، آن‌که حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است

 

 

آن لحظه که دل ز نام  آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است

 

 

 

آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است

 

 

 

دنیا ره وهم و فتنه‌پیمایش آن

آنان‌که رَهیده، شاه این میدان است

 

 

خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمه‌ی وصل، در دل انسان است

 

 


هر لذت بی‌یاد، خیالی گذر است
هر بهره‌ تو را، از بر ایمان است

 

 

هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است

 

 

هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است

 

 

.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی  دل؟
گر خانه تهی‌ست، موسم حیران است

 

 

آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است

 

 

باید که به دل، شعله‌ای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است

 

 

صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است

 

 

با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است

 

 

هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است

 

 

از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است

 

 

از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آن‌گاه رهی به حضرت سبحان است


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰


 

باسمه تعالی

یاد خدا(۱)

به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایه‌ی او در جان است

 

 

سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همه‌اش آسان است

 

 

دل اگر پاک شود از همه‌ی غیر خدا
جلوه‌ی دوست در آن آینه‌ی پنهان است

 

 

 

عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینه‌ای حیران است

 

هر که پیمانه‌ی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است

 

 

ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است

 

 

باده‌اش نور دل و جامه‌ی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان  است

 

 

هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان  فلک از قافله‌اش عنوان است

 

 نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

 

 

 ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل‌ گریان است

 

 

 

 

 هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است

نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

 

 

 ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل‌ گریان است

 

 

 

 

 هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است

 

 

چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است

 

 

دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است

 

 

 

ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است

 

 

همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است

 

 

 

راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است

 

زاهدی کو ز صفا بی‌خبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از آن خانهٔ   بی‌ایمان است

 

 

آن که از سوز درون شعله‌ور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است

 

 

عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بنده‌ی این دوران است

 

 

در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است

 

عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است

 

تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است

 

 

بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است

 

 

هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است

 

گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بی‌تاب، گران‌افشان است

 

 

 

 

هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است

 

 

آفتابی که بتابد به درونِ دل پاک
به یقین علت آن، داشتن ایمان است

 

 

آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است

 

 

خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است

 

 

هر که بی‌یاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله‌ و غم ، خسران است

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

۱۴۰۴/۱/۲۴

 

باسمه تعالی
قضاوت کردن(۱)

ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش

 

 

علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش

 

 

هر کسی را امتحانی داده‌اند
در قضاوت عادل و مختار باش

 

 

 

 

حکم کردن کار  هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش

 

 

گاه هم حق‌پوش باشد مدعی
با سخن‌ها فتنه‌بر افکار باش

 

 

 

دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش

 

هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند

رنج خود افزون کند، هشیار باش

 

 

 

هر که از انصاف دور افتاده است

همچو بادی خوار در انظار باش

 

 

ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش

 

 

هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش

 

 

بی‌ خبر در داوری‌ها سر مکن

تا نیفتی در دروغ و نار باش

 

 

حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش

 

 

سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش

 

 

هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش

 

 

زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش

 

 

گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش

 

 

عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش

 

 

 

بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش

 

 

 

گر ندیدی ریشه‌ی زشتی ز کس
فارغ از سوء‌گمان در کار باش

 

 

یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش

 

چهره‌ی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش

 

 

دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش

 

 

خام‌دل زود آرد احکام قضا
پخته‌دل سنجیده، با گفتار باش

 

 

در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش

 

 

گر نبینی درد دل‌ یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش

 

 

گاه باشد خنده‌ای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش

 

 

نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شب‌بیدار باش

 

 

در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش

 

 

 

چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر  علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۵

 

باسمه تعالی

قصیده
بازی عمر

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است

 

سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ی بیداری‌ست
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است

 

آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است

 

دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل‌ پنهان است

 

عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، ناله‌ی زندان است

 

 

 

گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است

 

 

پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است

 

 

تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمان‌ها و فغان است

 

هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است

 

 

 

آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است

 

گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است

 

 

دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است

 

هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است

 

 

هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است

 

 

از خویش برون شد، آن‌که حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است

 

 

آن لحظه که دل ز نام  آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است

 

 

 

آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است

 

 

 

دنیا ره وهم و فتنه‌پیمایش آن

آنان‌که رَهیده، شاه این میدان است

 

 

خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمه‌ی وصل، در دل انسان است

 

 

هر لذت بی‌یاد، خیالی گذر است
هر بهره‌ تو را، از بر ایمان است

 

 

هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است

 

 

هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است

 

 

.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی  دل؟
گر خانه تهی‌ست، موسم حیران است

 

 

آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است

 

 

باید که به دل، شعله‌ای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است

 

 

صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است

 

 

با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است

 

 

هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است

 

 

از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است

 

 

از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آن‌گاه رهی به حضرت سبحان است

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۷

 

 

باسمه تعالی
قصیده مادر

 

ز مادر دلم مهر و رحمت گرفت
ز نامت دلم بوی جنت گرفت

 

 

زلالی، و رودِ سکون، مادرم
که در موج تو نورِ رأفت گرفت

 

 

 

 

تو سر نهانی در این روزگار
که آیات هستی حقیقت گرفت

 

 

 

به نام تو دل قوت و جان گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت

 

 

تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت

 

 

ز اشکت زمین شد گل‌آلوده‌تر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت

 

 

 

تو خورشیدی، ای مادرِ مهربان
که از پرتوت نورِ عزت گرفت

 

ز فیض تو جانم یقین را سرشت
به جانم شعور رسالت گرفت

 

 

تو بخشیدی و سوختی در نیاز
دل از آن محبت کرامت گرفت
 

تو در رنج و زحمت بدی سوختی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت

 

 

تو بخشیدی و گم شدی در وصال
زِ لبخند تو، رنگ نعمت گرفت

 

تو شب‌زنده‌داری، تو نورت پناه
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت

 

ز یک آه تو، چرخ در هم شکست
جهان از دعایت سعادت گرفت

 

نسیم سحر بر سرت بوسه زد
که لالایی‌ات طعم رحمت گرفت

 

 

تو الگوی صبر و سکوتی جلیل
که از هر نگاهت شرافت گرفت

 

 

دمِ تو نسیمی زِ یزدان گرفت
کلامت همه رنگ حجت گرفت

 

 

تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت

 

 

ز خاک رهت هر دلی کیمیاست
ز ذکرت دلِ خلق رحمت گرفت

 

 

تو سرّ نهانی در این کهکشان
که هستی به تو وجه همت گرفت

 

 

پیام آور صبر و رحمت تویی
که از خون تو رنگ حرمت گرفت

 

 

تو در داغ‌ها سینه‌ات داغ‌تر
که زینب به صبرت جسارت گرفت

 

 

ز جانت گذشتی ز عشق حسین
که فرزند تو تاج ملت گرفت

 

 

نه در قصر شاهی، که در کلبه‌ات
خدا بندگی را به عادت گرفت

 

 

 

تو در لحظه‌ی زایش نور حق
به جانت تجلی، رسالت گرفت

 

 

 

 

تو خورشید معنا در این آسمان
که هستی زِ تو رنگ وحدت گرفت

 

 

به لبخند تو، باغ گل می‌شود
به اشکت زمین را طهارت گرفت

 

 

 

تو در تاری شب چراغی شدی
که عالم ز تو موج همت گرفت

 

 

تو از سوز دل، مشعل حق شدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت

 

تو از خلوتت بوی عشقت وزید
جهان از نسیمت بصیرت گرفت

 

 

 

 

"رجالی ز مادر سخن‌ها نمود
که در هر سخن، رمز عزت گرفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۷

 

باسمه تعالی

مقام معلم(۱)

 

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

 

 

خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
 تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود

 

در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود

 

 

 

 

 

تو مشعل اندیشه شدی در دل ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود

 

 

آیینه‌ی پاکِ انبیا می‌باشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود

 

 

 

درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود

 

 

ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود

 

 

 

تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود

 

 

ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود

 

 

با نور تو دل محرمِ اسرار شود
سرچشمهٔ تأویل و عرفانِ وجود

 

 

هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود

 

 

از سایه‌ی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود

 

افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود
 

ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود

 

 

 

 

هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود

 

 

از سایه‌ی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود

 

افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود

 

 

آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود

 

 

 

 

آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود

 

 

 

در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله‌ پنهانِ وجود

 

 

هر واژه ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود

 

 

بی نفس تو علم، یک دمی بی‌ جان شد

گرمی تو داد، روح ایمان وجود 

 

 

ای هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود

 

 

افکندی از آن قله‌ی بالا فیضی

بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود 

 

 

با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود

 

 

ای روح دمیده بر دل انسان ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود

 

 

در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ

پر برگ‌ترین عصر دورانِ وجود 

 

 

در صبر و سکوتت بود صد ها درس

هم‌پای نسیمی به طغیانِ وجود 

 

 

علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود

 

 

تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود

 

 

ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود

 

 

با هر عملت قبله گردد بر پا 
سجّاده‌نشینی ست ز احسان وجود

 

 

از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود

 

 

جان تشنهٔ علمی است ز سر چشمه ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود

 

 

 

 

کار همه‌کس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد  جان وجود

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۸

 

باسمه تعالی

قصیده خادم الرضا (۱)
 
به دل افتاده سودای تو، خادم
به جان دارم تمنّای تو، خادم
 
 
رضا جان! ای ولیّ مهر و رحمت
شدم محو صف‌آرای تو، خادم
 
 
 

دلم را خاک راهت کرده‌ام من
که شاید بگذرد پای تو، خادم
 
 
 
همه شب ذکر یا مولا رضا را
شوم همراه آوای تو، خادم
 
 
نوشتی نام من در برگ وصلت
  به خط نور زیبای تو، خادم
 
 
به یک گوشه، اگر خدمت رسانم
نهم جانم به سودای تو، خادم
 
 
مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم
 
 
 
به شوق دیدنت دارد دلم شور
شود بی تاب سودای تو، خادم
 
 
 
 
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از نای تو، خادم

 
مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم

دلم گم گشته در دریای نورت
 شده حیران ز سیمای تو، خادم
 
 
 
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حال رؤیای تو، خادم

 
 
 
 
بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
 
 
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد منظرم، جای تو، خادم
 
 
 
اگر شب خواب بینم جلوه‌گاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم
 
 
ز اشک شوق، هر شب می‌نویسم
سخن‌هایی ز دریای تو، خادم
 
 
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
 
 
ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
 
 
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
 
 
اگر روزی ببینم گنبدت را
فشانم اشک بر پای تو، خادم
 
 
به زنجیر وفای تو دلم بست
فقط دارد تمنای تو ، خادم
 
 
 
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
 
 
 
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافی‌ست مینای تو، خادم
 

گدایم من، ولی شاهی مرا بس
که باشد سایه‌ات، سای تو، خادم

 
 
 
رئیسی و سلیمانی و یاران
همه در راه  مولای تو، خادم
 
 
شهیدانِ رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
 
 
 
 
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
 
 
 
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
 
 
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
 
 
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۱۵ 

 

 

باسمه تعالی
خادم اهل بیت(ع)
 
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
 
 
 به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم
 

 
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
 
 
 
منم سرگشته‌ی کوی حسینی
فدای ناله‌ی نای تو، خادم
 
 
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
 
 
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای تو، خادم
 
 
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
 
 
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم

 
 
 
 
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
 
 
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناه‌آورده بر جای تو، خادم
 
 
تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
 
 
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
 
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم

 

ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
 
 
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
 
 
غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
 
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
 
 
به گود قتلگاه و ناله‌ی عشق
شدم بی‌تاب دیدار تو، خادم
 
 
به خون لاله‌های دشت و صحرا
زند دل نغمه‌ی نای تو، خادم
 
چو عباس آمد آن شاه دل‌آگاه 
 سپردم جان به دریای تو، خادم
 
 
بیفتم تشنه‌لب بر خاک سوزان
که باشم من  فدایی تو، خادم
 
 
نهم چون اشک، دل بر جای پاکت
سرم بر خاک، با نای تو، خادم
 
 
ز مهر فاطمه جان شد روانم
شدم از عشق، شیدای تو، خادم
 
 
دمی در محضرت آهی کشیدم
شدم مست تمنای تو، خادم
 
 
ز داغ کودک شش‌ماهه سوزم
  نهم جان را به آوای تو، خادم
 
 
به نخل خون، به نیزه، آفتابی
شدم سرگشته در نای تو، خادم
 
 
تمام هستی‌ام سوز حسین است
  که باشم در تولای تو، خادم
 
 
بیا ای یوسف زهرای اطهر
  که هر دم در تمنای تو، خادم
 
 
رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ  رویای تو، خادم
 
شهادت می‌دهد اشکم، "رجالی"
که باشد نایِ شیدای تو، خادم
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴۲/۱۶

 

 

باسمه تعالی
مثنوی  نعمت های الهی (۱)
 
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز
 
 
جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
 
 
اگر روزی تو چون دیگران بود
 کجا میدان رشد و امتحان بود؟
 
 
 
یکی را داده طبع نغمه‌پرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز

 
به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را
 
 
یکی با سفره‌ای پرنور و نعمت
دگر با دیده‌ای پر اشک و حسرت
 
 
یکی را صبر، شد شیرین‌ثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار
 
 

نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید
 
 
چو دیدم بنده‌ای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت
 
 
یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بی‌تاب و دلتنگ

یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز
 
 
نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان
 
 
 
 
اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی
 
 
خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشه‌ی پنهان، نِگَهبان
 
نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز
 
 
درون جان هر انسان جهانی‌ست
که در سِرّش هزاران داستانی‌ست
 
 
مشو محزون ز فقر و بی‌نیازی
که در دامان یزدان سرفرازی
 
 
چو دل بگسست از سودای دنیا
 توان گفتش که جانی گشت زیبا
 
 
اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس
 
 
کسی گر جامه‌ای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟
 
 
نه ظاهر گنجِ فیضِ بی‌نشان است
که باطن، کعبه‌ی سوز و فغان است
 
 
یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان
 
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر
 
 

 یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد
 
 
مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس می‌برد روزی ز دوران
 
 
یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است
 
 
اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را
 
 
یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزل‌خوان
 
 
 
یکی را کرد لبریز از خزانه 
یکی را داد شعر عاشقانه
 
 
 
"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بی‌صبری‌اش  بر او وفا کرد
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 

۱۴۰۴/۲/۱۷

 

باسمه تعالی
قصیده حضرت زینب(س)(۱)
 
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
 
 
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است

 
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
 
 
با نگاهی سرخ‌فام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است

 
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است

 
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است

 
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر شریران، زینب است

 
تازیانه می‌خورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است

 
با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است

 
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است
 

راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است

 
چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است

 
در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ سینه‌سوزان، زینب است
 
 
تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است

 
با نگاهی روشن از نورِ خموش
در دلِ شب نور پنهان، زینب است
 
 
در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است

 
هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است

 
در دلِ تاریخ، آ‌وایی بلند
زینتِ قرآن و ایمان، زینب است
 
 
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است

 
آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است

 
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
آیه‌ی تفسیرِ عرفان، زینب است
 
 
نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است
 
 
آبروی فاطمه، عزّت‌فزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است

 
صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است

 
زینب است آن بانویی از جنس نور
مظهر صبر سلیمان، زینب است

 
بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است

 
با حسین و با حسن هم‌پایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است

 
در دلِ شب، مثل مادر روضه‌خوان
مرهمِ دل‌های سوزان، زینب است
 
 
هم‌رهِ عشق است تا صحرای خون
ناخدای کشتیِ جان، زینب است

 
در غزل‌های «رجالی»، نغمه‌ای‌ست
کز دلِ کوه و بیابان، زینب است
.

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۳

 

باسمه تعالی
قصیده مزار حضرت فاطمه(۱)
 
زائرم هر دم به دل سوی دیار فاطمه
می‌تپد در سینه‌ام شوق مزار فاطمه
 
 
گر دلی روشن شود از نور زهرا یک نفس
می‌زند لبخند حق بر اعتبارِ فاطمه
 
 
 
اشک غم بر دیده و دل غرق آه و زمزمه
لحظه‌لحظه می‌دمد در جان شرار فاطمه

 
در بقیع بی‌نشان، هر ذره می نالد ز غم
خاک این وادی بود، تاج وقار فاطمه
 
 
گنج معنا را نیابد دیده‌ی بی‌نور دل
بایدت چشمی که بیند آن مزار فاطمه
 
 
چون نتابد آفتابی در دل شب‌های غم
می‌درخشد اشک ما در شام تار فاطمه
 
 
سال‌ها در سینه‌ام شوق سرودن مانده بود
تا دهد الهام را پروردگار فاطمه
 
 
 
سر نهادم بر زمین تا بشنوم یک ناله ای
نغمه‌ای از بادها در کوهسار فاطمه
 
 
 
 
 
برگ و گل در سوگ زهرا، اشکِ شبنم می‌شوند
چون شنیدند از ستم‌ها، حال جان فاطمه
 
 
با دو چشم بسته، اما با دلی لبریز نور
در شب ظلمت درخشان، انتظار فاطمه
 
 
 
 
 
اشک ما گر چشمه‌ای گردد به دامان بقیع
می‌رسد این چشمه روزی تا کنار فاطمه
 
 
هر دلی کو عاشق آل عبا شد بی‌قرار
می‌تپد در سینه‌اش شوق دیار فاطمه
 
 
ای که دریایی ز عزم و شاهد ظلم عدو
عرش لرزید از خروش بی‌قرار فاطمه
 
 
 
خاک می‌نالد ز خاموشی جان‌سوز بَتول
نور می‌تابد هنوز از شام تار فاطمه
 
شرح سیلی شد چراغِ راه اهل معرفت
کز ستم پر شد جهان از اضطرارِ فاطمه

داغ زهرا را فقط دل‌های بینا دیده‌اند
چشم جان باید که بیند روزگار فاطمه
 
 
 
روضه‌خوانان، شعله‌ور در خلوت شب‌های تار
می‌زنند آتش به جان از سوز یار فاطمه
 
 
چون شنیدی راز آن وادی بی‌نام و نشان
سجده بر آن می کنی، از افتخار فاطمه
 
 
هر که خواهد بهره‌ای از رحمت بی‌انتها
چاره آن باشد که باشی در گذار فاطمه
 
 
در دل زهرا تجلّی یافت دین مصطفی
با دلی خونین علی شد غمگسار فاطمه
 
 
هر کسی در سینه دارد مهر آل مصطفی
جایگاهش قرب یزدان، در جوار فاطمه
 
 
 
در تلاطم‌های شب دل را روانه می‌کنم
تا بیابم پرتوی از اقتدار فاطمه
 
 
قصه‌ی نان جوین و بستری از یک حصیر
شد گواه روشن از سِرّ وقار فاطمه
 
 
عارفان در هر زمان گویند از اسرار حق
دین ما زنده‌ست از نور و شعار فاطمه
 
 
دختر طاها، پس از سیلی، نهان شد از نظر
قبر او مخفی ز دشمن در دیار فاطمه
 
 
در سکوتش ناله‌ی یک قوم پیدا می‌شود
بر لب بسته نمایان شد عیار فاطمه
 
 
 
گاه در آغوش طاها، گه  کنار مجتبی
می‌وزد بر جان ما باد بهار فاطمه
 
 
 
بر دل آزادگان داغش چراغ و رهنماست
هر نفس بر پا کند شور و شرار فاطمه
 
 
می‌چکد از هر غزل، عطری به عرش کبریا
تا شود گلزار دل‌ها لاله‌زارِ فاطمه

 
 
 
 
 
می سراید با دل خونین " رجالی" وصف تو
کاش باشم تا ابد در رهگذارِ فاطمه
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴۲/۲۴

 

باسمه تعالی
قصیده وصال(۱)
نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی
 
 
ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی
 
 
دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی
 
 
نیست جز یاد توام رغبت رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی
 
 
به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی
 
 
تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
می‌بری صبر و قرار از دل رسوای کسی
 
 
تو بگو چیست در این عشق که بی‌تاب شدم
من که بودم به جهان خسته ز آوای کسی
 
 
 
تو خود آیینه‌ی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

 
همه عالم به نگاهم شده از رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی
 
 
همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
دل نبستم به جهان، دل نبود جای کسی
 
 
به سر زلف تو دل بسته‌ام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی
 

به تماشای رخت هر سحر افتادم باز
دل ندادم به جهان، دل نبرد رای کسی

 
به تماشای رخت هرچه نظر کردم من
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی
 
 
دل اگر برده‌ای از من، نبود جای شگفت
که نبودم به چنین شیوه گرفتار کسی
 
 
عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی
 
 
تو چو آن جان جهانی که به یک جلوه‌ی عشق
می‌بری صبر ز جان، طاقت و سودای کسی
 
 
در دل و جان من افتاده فقط یاد تو باز
نرود از نظرم چهره‌ی رعنای کسی
 
 
من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوه‌ی سیمای کسی
 
 
دل من نیست دگر بنده‌ی دنیای فسون
جان من شعله‌ور از عشق و تمنای کسی
 
 
 
تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم شده رویای کسی
 
 
به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای کسی
 
 
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تولای کسی
 
 
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به شیدای کسی
 
 
همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبود دل ما مامن تنهای کسی
 
 
به هوای تو دلم سوخته از آتش عشق
که نرفتم به جهان در پی دنیای کسی
 
 
تو همان گوهر عشقی که مرا بخشیدی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی
 
 
تو چراغ دلمی، قبله‌ی جانی بر ما
نروم جز به تو هرگز به تسلای کسی
 
 
به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نلرزد دل من جز به تولای کسی
 
تو همان راز دلی، باده‌ی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی
 
 
 
 
به خدا نیست " رجالی" تو تمنای دگر
که نباشد به دلم یاد تماشای کسی
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۲۷

 

 

باسمه تعالی
اربعین(۳)
 
مرغ دل پر می‌زند هر دم به سوی کربلا
تا بگیرد در بغل، قبر شهید سر جدا
 
 

اشک‌هایم بی‌قرار و سینه‌ام داغی عظیم
پای جانم می‌رود از شور شوق کربلا
 
 
کاروان عشق آمد با فغان و زمزمه
دل شد از دنیا بریده، با صفا و بی‌ریا
 
 
کوفه تا شام بلا را با دلش طی کرده است
هر که دیده کربلا را با نگاه مرتضی
 
 

هر که دارد  ناله‌ی زینب به دل در نیمه‌شب
خاک را ترک و گذر کرد از زمین تا ماورا
 
 

 
اشک چشمم سایه‌بان گنبد زرین اوست
روضه‌خوانی می‌کند دل در حریم کبریا

 
همره دلدادگان با پای دل در اربعین
با نوای یاحسین، بر سر زدیم و سینه‌ها
 
 
تا قیامت با وفا باشیم، در راه حسین
تا بگویند از حسین، این قوم شد اهل بقا
 
 
با دلِ خونین گواهی می‌دهیم، ای نازنین
نیست راهی جز رهت، تا کوی پاکِ اولیا
 
 
هر که پیمان تو را روز جزا از یاد برد
در صفِ اصحابِ نار آید، خجل، روز جزا

کربلا را قبله‌ی اهل ولا دانسته‌ایم
دل نهاده بر ضریح خون فشان مرتضی
 
 
کاروان عشق را بی‌اذن دل ره نیست، نیست
هر که آمد بی‌نشان، گم گشت در آن کهربا
 
 
در دل اشک محرم، نور حق پیداست باز
هرکه اشک افشاند از دل، شد فدای کربلا
 
 
جانِ عاشق زنده باشد با تمنای حرم
زنده‌ای، گرچه تنت در محنت و درد و بلا
 
 
ذکر حق در نغمه‌ی راه است و آهنگِ نسیم
هر نفس راهی‌ست از دنیا به سوی کبریا
 
این مسیر نور را هر سال باید طی کنیم
تا بیابیم از شهیدان، خط توحید و صفا
 
 
ای حسین، ای جلوه‌ی ذات خدا در مهلکه
ما تو را خواهیم تا روز قیامت، جان فدا
 
 
زائرانت را ببین، آشفته و شیدا شدند
با دل خون‌گشته و چشمان پر اشک و دعا
 
 
جز به دامان تو، امیدی ندارم در جهان
مرهمی شو بر دلم، در لحظه‌ی شور و ندا
 
 
ای حسین بن علی، ای ذبح عظمای وجود
گر نباشد یاد تو، ما مانده‌ایم در قهقرا
 
 
پس بیا، مولای من، بر ما نظر فرما دمی
تا شود این عمر باقی، صرف در راه خدا
 
 
هر زمان نامت رود بر لب چو ذکر عاشقان
می‌شود گیتی پر از تکبیر و تسبیح و صدا
 
 
چون برآید نام تو با سوز دل بر لب ز عشق
می‌شود هر فصل، سرشار از طراوت با صفا
 
 
دین ما آیینه‌ای شد از مسیر سرخ تو
تا شود انسان خداگونه، رها از هر خطا
 
 
سینه زد بر درگهت دل‌های ما بی‌وقفه‌وار
تا شود این اشک‌ها شافیِّ دردِ بی‌دوا
 
 
ناله‌ی دل شد زبان ما، ولی بی‌گفت‌وگو
ما نمی‌خواهیم جز مهر تو را، ای باصفا
 
 
 
 
کربلا ختم بشر در سیر انسانی بود
اربعین، تفسیر عشق است از دلِ ترکِ هوا
 
ای شهید بی‌کفن، ای مظهر حُسن و صفا
کی روا باشد بمانیم و نماند از تو جا؟
 
 
ختم این سوز و سرود اربعین را گو به عشق
تا نباشد لحظه‌ای دل خالی از شوق لقا
 
 
 
کاش گردد این قصیده از " رجالی" رنگ عشق
نه به لفظ و واژه، بل با چشم گریان و رضا
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۲/۳۱

 

باسمه تعالی
قصیده توبه(۱)
 
آن خدایی که بود توبه‌پذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
 
 
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار
 
 
به در توبه گر آیی، بگشاید در  دوست
که بود بندگیت گرچه سیه‌کار، عیار
 
 
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت حق نَبُوَد تابع حکم و اجبار
 
 
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پرده‌در افتد ناچار
 
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار

 
دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
سوی معشوق بیا، وقت نجات است، ز یار
 
 
رمضان آمد و افطارِ دل آمد نزدیک
بشنو از عرش طنینِ سخن و استغفار
 
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار

 

دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا

که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار

 


 
 
ای گنه‌کار! بیا، دست تهی هم کافی‌ست
که کریم است و غفور است، خدای  دادار
 
 
شب قدر است و در او، توبه پذیرا گردد
هر که برخیزد و گوید سخن از دل، بسیار
 
 
گرچه عمری گنه و دوری و زاری کردی
دان نراند ز در خویش کسی را دلدار
 
 
بنگر قطره ی اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت انکار
 
 
ناله‌ای کن به سحرگاه، بگو با دل و جان
که بپوشد ز تو هر عیب، خدای  ستّار
 

گر کنی توبه، دگر سوی گنه باز مرو
که نخواهد دل حق، یک دلِ آلوده و تار
 
 
از دل و جان بکن این عهد، که دیگر هرگز
ننهی پای به باطل، نه به چشم و گفتار
 
 
دل مده بر هوس نفس، که چون مار پلید
می زند نیش به جانت، ببرد صبر و قرار
 
 
 
یک گنه سهل نبین، گرچه به ظاهر کوچک
که حساب است نه لطف و نه گذشت و انکار
 
 
ای گنه‌کار غریق، از سَرِ غفلت برخیز
پند من گوش کن و باز به سوی دلدار
 
 
در دل شب بنشین و به دلت راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بی‌دیوار
 
 
رحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی زِ خدا، می‌رسدت بی‌پیکار
 
 
از درِ یأس مگو هیچ، خدا زنده و بس
می‌فرستد ز دل طور و ز دریا اسرار
 
 
گرچه رفتی به خطا، باز بیا سوی خدا
اشکِ حسرت شودت بالِ عبور از اقرار
 
 
 کیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه و در طلبش کن اصرار
 
 
به در توبه گر آیی، بگشاید در را
که بود بنده اگر بد، نکند او انکار
 
 
هرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین باید و او خلوت یار

 
 
 
مژده‌ای اهل گنه! جود خدا بی‌پایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
 
 
 
توبه‌ی صادق اگر از دل و جان برخیزد
بخشدش حق، همه افعال " رجالی" دلدار
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۲

 

 

 

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

بازی عمر (دست اقدام)

با کمال میل! بر پایه‌ی رباعی شما که موضوعش «بازی 


قصیده‌ی «بازی عمر»
سراینده: دکتر علی رجالی

باسمه تعالی

به بازی‌ست این عمر، اما نه بازی
که هر لحظه‌اش هست سرمایِ رازی

 

نه بازی چو بازیگرانِ جهانند
که بر تخت و تاج‌اند، ولی بی‌نیازی

 

که بازی‌ست این عمر، با قاعده‌ها
به داور نهد هر نفس امتیازی

 

نخستین قضا، نور حق در دل ماست
و پایان قضا، خط کتاب و نمازی

 

اگر برد خواهی، احسـان نگر باش
که احسان کلید است و فتحِ مجازی

 

همی بندگی کن، که شرط است راهش
نکوتر ز صد تاج و تخت و طنازی

 

به قرآن نظر کن، که آیینه‌ی دل
نماید ره صدق از ره سرفرازی

 

کلامی‌ست از مصدرِ وحی الهی
که هر آیه‌اش باشدت سرفرازی

 

نه آید ز دل جز صفا گر بخوانی
شود هر گمان در درونت گدازی

 

به احسان، به ایمان، به تقوا بجو راه
که این شاه‌راه است در سرفرازی

 

مبر عمر خود در هوس‌های بی‌ثمر
که بازی کند با دلت شیطنازی

 

به بیداری دل، با یقین هم‌نشین شو
که پایان شب نیست جز چاره‌سازی

 

  • علی رجالی