باسمه تعالی
یاد خدا(۱)
به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایهی او در جان است
سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همهاش آسان است
دل اگر پاک شود از همهی غیر خدا
جلوهی دوست در آن آینهی پنهان است
عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینهای حیران است
هر که پیمانهی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است
ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است
بادهاش نور دل و جامهی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان است
هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان فلک از قافلهاش عنوان است
نیست جز یاد خدا مرهم جانهای خموش
هرکه بینور خداییست، در این زندان است
ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل گریان است
هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است
نیست جز یاد خدا مرهم جانهای خموش
هرکه بینور خداییست، در این زندان است
ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل گریان است
هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است
چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است
دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است
ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است
همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشتهست و سرود جان است
راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است
زاهدی کو ز صفا بیخبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از آن خانهٔ بیایمان است
آن که از سوز درون شعلهور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است
عاشقی شیوهی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بندهی این دوران است
در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینهی بیپایان است
عاشقی شیوهی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است
تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است
بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است
هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است
گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بیتاب، گرانافشان است
هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است
آفتابی که بتابد به درونِ دل پاک
به یقین علت آن، داشتن ایمان است
آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است
خندهی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است
هر که بییاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله و غم ، خسران است
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۴
باسمه تعالی
قضاوت کردن(۱)
ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت میکنی، هشیار باش
علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش
هر کسی را امتحانی دادهاند
در قضاوت عادل و مختار باش
حکم کردن کار هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش
گاه هم حقپوش باشد مدعی
با سخنها فتنهبر افکار باش
دیده چون آیینهی ناپاک شد
حکم ناحق میشود، بیزار باش
هر که بیدانش قضاوت میکند
رنج خود افزون کند، هشیار باش
هر که از انصاف دور افتاده است
همچو بادی خوار در انظار باش
ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش
هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش
بی خبر در داوریها سر مکن
تا نیفتی در دروغ و نار باش
حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش
سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش
هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش
زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش
گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش
عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش
بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش
گر ندیدی ریشهی زشتی ز کس
فارغ از سوءگمان در کار باش
یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش
چهرهی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش
دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش
خامدل زود آرد احکام قضا
پختهدل سنجیده، با گفتار باش
در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش
گر نبینی درد دل یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش
گاه باشد خندهای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش
نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شببیدار باش
در درونت کعبهای پنهان شدهست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش
چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۵
باسمه تعالی
قصیده
بازی عمر
این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است
سرمایهی عمر، لحظهی بیداریست
بینور یقین، حیات سرگردان است
آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بیپایان است
دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل پنهان است
عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، نالهی زندان است
گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است
پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است
تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمانها و فغان است
هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است
آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است
گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است
دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است
هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است
هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است
از خویش برون شد، آنکه حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است
آن لحظه که دل ز نام آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است
آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است
دنیا ره وهم و فتنهپیمایش آن
آنانکه رَهیده، شاه این میدان است
خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمهی وصل، در دل انسان است
هر لذت بییاد، خیالی گذر است
هر بهره تو را، از بر ایمان است
هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است
هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است
.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی دل؟
گر خانه تهیست، موسم حیران است
آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است
باید که به دل، شعلهای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است
صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است
با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است
هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است
از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است
از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آنگاه رهی به حضرت سبحان است
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۷
باسمه تعالی
قصیده مادر
ز مادر دلم مهر و رحمت گرفت
ز نامت دلم بوی جنت گرفت
زلالی، و رودِ سکون، مادرم
که در موج تو نورِ رأفت گرفت
تو سر نهانی در این روزگار
که آیات هستی حقیقت گرفت
به نام تو دل قوت و جان گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت
تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت
ز اشکت زمین شد گلآلودهتر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت
تو خورشیدی، ای مادرِ مهربان
که از پرتوت نورِ عزت گرفت
ز فیض تو جانم یقین را سرشت
به جانم شعور رسالت گرفت
تو بخشیدی و سوختی در نیاز
دل از آن محبت کرامت گرفت
تو در رنج و زحمت بدی سوختی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت
تو بخشیدی و گم شدی در وصال
زِ لبخند تو، رنگ نعمت گرفت
تو شبزندهداری، تو نورت پناه
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت
ز یک آه تو، چرخ در هم شکست
جهان از دعایت سعادت گرفت
نسیم سحر بر سرت بوسه زد
که لالاییات طعم رحمت گرفت
تو الگوی صبر و سکوتی جلیل
که از هر نگاهت شرافت گرفت
دمِ تو نسیمی زِ یزدان گرفت
کلامت همه رنگ حجت گرفت
تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت
ز خاک رهت هر دلی کیمیاست
ز ذکرت دلِ خلق رحمت گرفت
تو سرّ نهانی در این کهکشان
که هستی به تو وجه همت گرفت
پیام آور صبر و رحمت تویی
که از خون تو رنگ حرمت گرفت
تو در داغها سینهات داغتر
که زینب به صبرت جسارت گرفت
ز جانت گذشتی ز عشق حسین
که فرزند تو تاج ملت گرفت
نه در قصر شاهی، که در کلبهات
خدا بندگی را به عادت گرفت
تو در لحظهی زایش نور حق
به جانت تجلی، رسالت گرفت
تو خورشید معنا در این آسمان
که هستی زِ تو رنگ وحدت گرفت
به لبخند تو، باغ گل میشود
به اشکت زمین را طهارت گرفت
تو در تاری شب چراغی شدی
که عالم ز تو موج همت گرفت
تو از سوز دل، مشعل حق شدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت
تو از خلوتت بوی عشقت وزید
جهان از نسیمت بصیرت گرفت
"رجالی ز مادر سخنها نمود
که در هر سخن، رمز عزت گرفت
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۷
باسمه تعالی
مقام معلم(۱)
ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود
خورشید زِ دامان تو بر میخیزد
تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود
در سایهی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود
تو مشعل اندیشه شدی در دل ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود
آیینهی پاکِ انبیا میباشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابندهتر از نورِ درفشانِ وجود
ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود
تو نورِ دلی، چراغِ دل میسوزی
بخشندهی شیرینیِ پنهانِ وجود
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
با نور تو دل محرمِ اسرار شود
سرچشمهٔ تأویل و عرفانِ وجود
هر لحظه دلم زمزمهی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُلفشانِ وجود
از سایهی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمهفشان در بیابانِ وجود
افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشهی پنهانِ وجود
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
هر لحظه دلم زمزمهی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُلفشانِ وجود
از سایهی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمهفشان در بیابانِ وجود
افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشهی پنهانِ وجود
آموختیام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود
آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود
در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله پنهانِ وجود
هر واژه ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود
بی نفس تو علم، یک دمی بی جان شد
گرمی تو داد، روح ایمان وجود
ای هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود
افکندی از آن قلهی بالا فیضی
بر دامن هر ذرهی لرزانِ وجود
با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود
ای روح دمیده بر دل انسان ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود
در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ
پر برگترین عصر دورانِ وجود
در صبر و سکوتت بود صد ها درس
همپای نسیمی به طغیانِ وجود
علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود
تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود
ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود
با هر عملت قبله گردد بر پا
سجّادهنشینی ست ز احسان وجود
از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود
جان تشنهٔ علمی است ز سر چشمه ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود
کار همهکس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد جان وجود
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۸
باسمه تعالی
قصیده خادم الرضا (۱)
به دل افتاده سودای تو، خادم
به جان دارم تمنّای تو، خادم
رضا جان! ای ولیّ مهر و رحمت
شدم محو صفآرای تو، خادم
دلم را خاک راهت کردهام من
که شاید بگذرد پای تو، خادم
همه شب ذکر یا مولا رضا را
شوم همراه آوای تو، خادم
نوشتی نام من در برگ وصلت
به خط نور زیبای تو، خادم
به یک گوشه، اگر خدمت رسانم
نهم جانم به سودای تو، خادم
مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفتهست تا پای تو، خادم
به شوق دیدنت دارد دلم شور
شود بی تاب سودای تو، خادم
اگر یک شب بیایم تا حریمت
زنم بر سینه از نای تو، خادم
مرا لبریز کن از جام عشقت
که مستم در تماشای تو، خادم
دلم گم گشته در دریای نورت
شده حیران ز سیمای تو، خادم
دلم بر گنبد زرّین ببازد
که دارد حال رؤیای تو، خادم
بگو با کعبه و با طور سینا
که دارم مهر سینای تو، خادم
به خاک آستانت سجده کردم
که باشد منظرم، جای تو، خادم
اگر شب خواب بینم جلوهگاهت
نوشته نام من، رای تو، خادم
ز اشک شوق، هر شب مینویسم
سخنهایی ز دریای تو، خادم
به دستم گر بود یک جرعه از جام
کنم لبریز دنیای تو، خادم
ندارم در جهان جز آرزویی
که باشم در تماشای تو، خادم
ز الطافش گرفتم جان تازه
شدم گریان به صحرای تو، خادم
اگر روزی ببینم گنبدت را
فشانم اشک بر پای تو، خادم
به زنجیر وفای تو دلم بست
فقط دارد تمنای تو ، خادم
ز شوق دیدنت آتش گرفتم
گدازم تا به دیدار تو، خادم
نه زر خواهم، نه در عالم مقامی
مرا کافیست مینای تو، خادم
گدایم من، ولی شاهی مرا بس
که باشد سایهات، سای تو، خادم
رئیسی و سلیمانی و یاران
همه در راه مولای تو، خادم
شهیدانِ رهِ عشقِ ولایت
گذشتند از تمنّای تو، خادم
گرفتند از رضا عطر شهادت
شدند سرمست از رای تو، خادم
به خون خود نوشتند این حقیقت
که ما بودیم سودای تو، خادم
مرا این فخر باقی ماند در جان
که باشم در تمنّای تو، خادم
کجا و من؟ که باشم، ای "رجالی"
ولی جانم بود جای تو، خادم
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۱۵
باسمه تعالی
خادم اهل بیت(ع)
سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم
به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم
گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
منم سرگشتهی کوی حسینی
فدای نالهی نای تو، خادم
به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم
ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای تو، خادم
بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم
به شوق پرچم سرخ حسینی
دلم جان داده در نای تو، خادم
تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناهآورده بر جای تو، خادم
تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم
به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم
غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم
به گود قتلگاه و نالهی عشق
شدم بیتاب دیدار تو، خادم
به خون لالههای دشت و صحرا
زند دل نغمهی نای تو، خادم
چو عباس آمد آن شاه دلآگاه
سپردم جان به دریای تو، خادم
بیفتم تشنهلب بر خاک سوزان
که باشم من فدایی تو، خادم
نهم چون اشک، دل بر جای پاکت
سرم بر خاک، با نای تو، خادم
ز مهر فاطمه جان شد روانم
شدم از عشق، شیدای تو، خادم
دمی در محضرت آهی کشیدم
شدم مست تمنای تو، خادم
ز داغ کودک ششماهه سوزم
نهم جان را به آوای تو، خادم
به نخل خون، به نیزه، آفتابی
شدم سرگشته در نای تو، خادم
تمام هستیام سوز حسین است
که باشم در تولای تو، خادم
بیا ای یوسف زهرای اطهر
که هر دم در تمنای تو، خادم
رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ رویای تو، خادم
شهادت میدهد اشکم، "رجالی"
که باشد نایِ شیدای تو، خادم
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴۲/۱۶
باسمه تعالی
مثنوی نعمت های الهی (۱)
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز
جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
اگر روزی تو چون دیگران بود
کجا میدان رشد و امتحان بود؟
یکی را داده طبع نغمهپرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز
به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را
یکی با سفرهای پرنور و نعمت
دگر با دیدهای پر اشک و حسرت
یکی را صبر، شد شیرینثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار
نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید
چو دیدم بندهای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت
یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بیتاب و دلتنگ
یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز
نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان
اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی
خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشهی پنهان، نِگَهبان
نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز
درون جان هر انسان جهانیست
که در سِرّش هزاران داستانیست
مشو محزون ز فقر و بینیازی
که در دامان یزدان سرفرازی
چو دل بگسست از سودای دنیا
توان گفتش که جانی گشت زیبا
اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس
کسی گر جامهای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟
نه ظاهر گنجِ فیضِ بینشان است
که باطن، کعبهی سوز و فغان است
یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر
یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد
مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس میبرد روزی ز دوران
یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است
اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را
یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزلخوان
یکی را کرد لبریز از خزانه
یکی را داد شعر عاشقانه
"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بیصبریاش بر او وفا کرد
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۱۷
باسمه تعالی
قصیده حضرت زینب(س)(۱)
دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است
نورِ چشمِ مصطفی و مرتضیست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است
خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است
با نگاهی سرخفام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است
در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است
در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دلسوختهجان، زینب است
با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزهافکن بر شریران، زینب است
تازیانه میخورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است
با دلِ پرخون، ولی لب بستهداشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است
همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است
راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبهخوانِ عدلِ یزدان، زینب است
چون حسین افتاد در خون، بیکفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است
در هجومِ نیزهها و تازیان
جانپناهِ سینهسوزان، زینب است
تا ابد در دلبران جاویدنام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است
با نگاهی روشن از نورِ خموش
در دلِ شب نور پنهان، زینب است
در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است
هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است
در دلِ تاریخ، آوایی بلند
زینتِ قرآن و ایمان، زینب است
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است
آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است
در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
آیهی تفسیرِ عرفان، زینب است
نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است
آبروی فاطمه، عزّتفزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است
صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است
زینب است آن بانویی از جنس نور
مظهر صبر سلیمان، زینب است
بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است
با حسین و با حسن همپایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است
در دلِ شب، مثل مادر روضهخوان
مرهمِ دلهای سوزان، زینب است
همرهِ عشق است تا صحرای خون
ناخدای کشتیِ جان، زینب است
در غزلهای «رجالی»، نغمهایست
کز دلِ کوه و بیابان، زینب است
.
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۲۳
باسمه تعالی
قصیده مزار حضرت فاطمه(۱)
زائرم هر دم به دل سوی دیار فاطمه
میتپد در سینهام شوق مزار فاطمه
گر دلی روشن شود از نور زهرا یک نفس
میزند لبخند حق بر اعتبارِ فاطمه
اشک غم بر دیده و دل غرق آه و زمزمه
لحظهلحظه میدمد در جان شرار فاطمه
در بقیع بینشان، هر ذره می نالد ز غم
خاک این وادی بود، تاج وقار فاطمه
گنج معنا را نیابد دیدهی بینور دل
بایدت چشمی که بیند آن مزار فاطمه
چون نتابد آفتابی در دل شبهای غم
میدرخشد اشک ما در شام تار فاطمه
سالها در سینهام شوق سرودن مانده بود
تا دهد الهام را پروردگار فاطمه
سر نهادم بر زمین تا بشنوم یک ناله ای
نغمهای از بادها در کوهسار فاطمه
برگ و گل در سوگ زهرا، اشکِ شبنم میشوند
چون شنیدند از ستمها، حال جان فاطمه
با دو چشم بسته، اما با دلی لبریز نور
در شب ظلمت درخشان، انتظار فاطمه
اشک ما گر چشمهای گردد به دامان بقیع
میرسد این چشمه روزی تا کنار فاطمه
هر دلی کو عاشق آل عبا شد بیقرار
میتپد در سینهاش شوق دیار فاطمه
ای که دریایی ز عزم و شاهد ظلم عدو
عرش لرزید از خروش بیقرار فاطمه
خاک مینالد ز خاموشی جانسوز بَتول
نور میتابد هنوز از شام تار فاطمه
شرح سیلی شد چراغِ راه اهل معرفت
کز ستم پر شد جهان از اضطرارِ فاطمه
داغ زهرا را فقط دلهای بینا دیدهاند
چشم جان باید که بیند روزگار فاطمه
روضهخوانان، شعلهور در خلوت شبهای تار
میزنند آتش به جان از سوز یار فاطمه
چون شنیدی راز آن وادی بینام و نشان
سجده بر آن می کنی، از افتخار فاطمه
هر که خواهد بهرهای از رحمت بیانتها
چاره آن باشد که باشی در گذار فاطمه
در دل زهرا تجلّی یافت دین مصطفی
با دلی خونین علی شد غمگسار فاطمه
هر کسی در سینه دارد مهر آل مصطفی
جایگاهش قرب یزدان، در جوار فاطمه
در تلاطمهای شب دل را روانه میکنم
تا بیابم پرتوی از اقتدار فاطمه
قصهی نان جوین و بستری از یک حصیر
شد گواه روشن از سِرّ وقار فاطمه
عارفان در هر زمان گویند از اسرار حق
دین ما زندهست از نور و شعار فاطمه
دختر طاها، پس از سیلی، نهان شد از نظر
قبر او مخفی ز دشمن در دیار فاطمه
در سکوتش نالهی یک قوم پیدا میشود
بر لب بسته نمایان شد عیار فاطمه
گاه در آغوش طاها، گه کنار مجتبی
میوزد بر جان ما باد بهار فاطمه
بر دل آزادگان داغش چراغ و رهنماست
هر نفس بر پا کند شور و شرار فاطمه
میچکد از هر غزل، عطری به عرش کبریا
تا شود گلزار دلها لالهزارِ فاطمه
می سراید با دل خونین " رجالی" وصف تو
کاش باشم تا ابد در رهگذارِ فاطمه
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴۲/۲۴
باسمه تعالی
قصیده وصال(۱)
نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی
ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی
دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی
نیست جز یاد توام رغبت رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی
به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانهی دل را همه مأوای کسی
تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
میبری صبر و قرار از دل رسوای کسی
تو بگو چیست در این عشق که بیتاب شدم
من که بودم به جهان خسته ز آوای کسی
تو خود آیینهی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوهی سیمای کسی
همه عالم به نگاهم شده از رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی
همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
دل نبستم به جهان، دل نبود جای کسی
به سر زلف تو دل بستهام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی
به تماشای رخت هر سحر افتادم باز
دل ندادم به جهان، دل نبرد رای کسی
به تماشای رخت هرچه نظر کردم من
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی
دل اگر بردهای از من، نبود جای شگفت
که نبودم به چنین شیوه گرفتار کسی
عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی
تو چو آن جان جهانی که به یک جلوهی عشق
میبری صبر ز جان، طاقت و سودای کسی
در دل و جان من افتاده فقط یاد تو باز
نرود از نظرم چهرهی رعنای کسی
من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوهی سیمای کسی
دل من نیست دگر بندهی دنیای فسون
جان من شعلهور از عشق و تمنای کسی
تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم شده رویای کسی
به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای کسی
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تولای کسی
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به شیدای کسی
همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبود دل ما مامن تنهای کسی
به هوای تو دلم سوخته از آتش عشق
که نرفتم به جهان در پی دنیای کسی
تو همان گوهر عشقی که مرا بخشیدی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی
تو چراغ دلمی، قبلهی جانی بر ما
نروم جز به تو هرگز به تسلای کسی
به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نلرزد دل من جز به تولای کسی
تو همان راز دلی، بادهی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی
به خدا نیست " رجالی" تو تمنای دگر
که نباشد به دلم یاد تماشای کسی
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۲۷
باسمه تعالی
اربعین(۳)
مرغ دل پر میزند هر دم به سوی کربلا
تا بگیرد در بغل، قبر شهید سر جدا
اشکهایم بیقرار و سینهام داغی عظیم
پای جانم میرود از شور شوق کربلا
کاروان عشق آمد با فغان و زمزمه
دل شد از دنیا بریده، با صفا و بیریا
کوفه تا شام بلا را با دلش طی کرده است
هر که دیده کربلا را با نگاه مرتضی
هر که دارد نالهی زینب به دل در نیمهشب
خاک را ترک و گذر کرد از زمین تا ماورا
اشک چشمم سایهبان گنبد زرین اوست
روضهخوانی میکند دل در حریم کبریا
همره دلدادگان با پای دل در اربعین
با نوای یاحسین، بر سر زدیم و سینهها
تا قیامت با وفا باشیم، در راه حسین
تا بگویند از حسین، این قوم شد اهل بقا
با دلِ خونین گواهی میدهیم، ای نازنین
نیست راهی جز رهت، تا کوی پاکِ اولیا
هر که پیمان تو را روز جزا از یاد برد
در صفِ اصحابِ نار آید، خجل، روز جزا
کربلا را قبلهی اهل ولا دانستهایم
دل نهاده بر ضریح خون فشان مرتضی
کاروان عشق را بیاذن دل ره نیست، نیست
هر که آمد بینشان، گم گشت در آن کهربا
در دل اشک محرم، نور حق پیداست باز
هرکه اشک افشاند از دل، شد فدای کربلا
جانِ عاشق زنده باشد با تمنای حرم
زندهای، گرچه تنت در محنت و درد و بلا
ذکر حق در نغمهی راه است و آهنگِ نسیم
هر نفس راهیست از دنیا به سوی کبریا
این مسیر نور را هر سال باید طی کنیم
تا بیابیم از شهیدان، خط توحید و صفا
ای حسین، ای جلوهی ذات خدا در مهلکه
ما تو را خواهیم تا روز قیامت، جان فدا
زائرانت را ببین، آشفته و شیدا شدند
با دل خونگشته و چشمان پر اشک و دعا
جز به دامان تو، امیدی ندارم در جهان
مرهمی شو بر دلم، در لحظهی شور و ندا
ای حسین بن علی، ای ذبح عظمای وجود
گر نباشد یاد تو، ما ماندهایم در قهقرا
پس بیا، مولای من، بر ما نظر فرما دمی
تا شود این عمر باقی، صرف در راه خدا
هر زمان نامت رود بر لب چو ذکر عاشقان
میشود گیتی پر از تکبیر و تسبیح و صدا
چون برآید نام تو با سوز دل بر لب ز عشق
میشود هر فصل، سرشار از طراوت با صفا
دین ما آیینهای شد از مسیر سرخ تو
تا شود انسان خداگونه، رها از هر خطا
سینه زد بر درگهت دلهای ما بیوقفهوار
تا شود این اشکها شافیِّ دردِ بیدوا
نالهی دل شد زبان ما، ولی بیگفتوگو
ما نمیخواهیم جز مهر تو را، ای باصفا
کربلا ختم بشر در سیر انسانی بود
اربعین، تفسیر عشق است از دلِ ترکِ هوا
ای شهید بیکفن، ای مظهر حُسن و صفا
کی روا باشد بمانیم و نماند از تو جا؟
ختم این سوز و سرود اربعین را گو به عشق
تا نباشد لحظهای دل خالی از شوق لقا
کاش گردد این قصیده از " رجالی" رنگ عشق
نه به لفظ و واژه، بل با چشم گریان و رضا
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۳۱
باسمه تعالی
قصیده توبه(۱)
آن خدایی که بود توبهپذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار
به در توبه گر آیی، بگشاید در دوست
که بود بندگیت گرچه سیهکار، عیار
نکند طرد تو را، گرچه خطاها کردی
رحمت حق نَبُوَد تابع حکم و اجبار
چه خطا رفت ز تو، گاه غرور و غفلت
او بپوشد همه را، پردهدر افتد ناچار
بنگر آن قطره اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت، انکار
دل آلوده به دنیا و فریب و سودا
سوی معشوق بیا، وقت نجات است، ز یار
رمضان آمد و افطارِ دل آمد نزدیک
بشنو از عرش طنینِ سخن و استغفار
جمله برگشته از او، عذر خطا آورده
او پذیراست، نه چون خلق جهان، برخوردار
دل به درگاه خدا بند، رها کن دنیا
که وفا نیست در این عالم پر گرد و غبار
ای گنهکار! بیا، دست تهی هم کافیست
که کریم است و غفور است، خدای دادار
شب قدر است و در او، توبه پذیرا گردد
هر که برخیزد و گوید سخن از دل، بسیار
گرچه عمری گنه و دوری و زاری کردی
دان نراند ز در خویش کسی را دلدار
بنگر قطره ی اشکی که فروغی دارد
که کند آتش دوزخ ز خجالت انکار
نالهای کن به سحرگاه، بگو با دل و جان
که بپوشد ز تو هر عیب، خدای ستّار
گر کنی توبه، دگر سوی گنه باز مرو
که نخواهد دل حق، یک دلِ آلوده و تار
از دل و جان بکن این عهد، که دیگر هرگز
ننهی پای به باطل، نه به چشم و گفتار
دل مده بر هوس نفس، که چون مار پلید
می زند نیش به جانت، ببرد صبر و قرار
یک گنه سهل نبین، گرچه به ظاهر کوچک
که حساب است نه لطف و نه گذشت و انکار
ای گنهکار غریق، از سَرِ غفلت برخیز
پند من گوش کن و باز به سوی دلدار
در دل شب بنشین و به دلت راز بگو
که خدا حاضر و ناظر بودت بیدیوار
رحمتش چون سپر اهل گنه را گیرد
گر بخواهی زِ خدا، میرسدت بیپیکار
از درِ یأس مگو هیچ، خدا زنده و بس
میفرستد ز دل طور و ز دریا اسرار
گرچه رفتی به خطا، باز بیا سوی خدا
اشکِ حسرت شودت بالِ عبور از اقرار
کیفر اوست سزا، لیک عطایش غالب
پس بترس از گنه و در طلبش کن اصرار
به در توبه گر آیی، بگشاید در را
که بود بنده اگر بد، نکند او انکار
هرکه خاضع شود و سجده کند با دل پاک
در دل عرش برین باید و او خلوت یار
مژدهای اهل گنه! جود خدا بیپایان
نه چو میزان بشر، بلکه چو دریا بسیار
توبهی صادق اگر از دل و جان برخیزد
بخشدش حق، همه افعال " رجالی" دلدار
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۳/۲
- ۰۴/۰۱/۲۵