باسمه تعالی
یاد خدا(۱)
به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایهی او در جان است
سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همهاش آسان است
دل اگر پاک شود از همهی غیر خدا
جلوهی دوست در آن آینهی پنهان است
عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینهای حیران است
هر که پیمانهی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است
ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است
بادهاش نور دل و جامهی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان است
هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان فلک از قافلهاش عنوان است
نیست جز یاد خدا مرهم جانهای خموش
هرکه بینور خداییست، در این زندان است
ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل گریان است
هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است
نیست جز یاد خدا مرهم جانهای خموش
هرکه بینور خداییست، در این زندان است
ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل گریان است
هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است
چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است
دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است
ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است
همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشتهست و سرود جان است
راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است
زاهدی کو ز صفا بیخبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از آن خانهٔ بیایمان است
آن که از سوز درون شعلهور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است
عاشقی شیوهی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بندهی این دوران است
در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینهی بیپایان است
عاشقی شیوهی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است
تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است
بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است
هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است
گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بیتاب، گرانافشان است
هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است
آفتابی که بتابد به درونِ دل پاک
به یقین علت آن، داشتن ایمان است
آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است
خندهی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است
هر که بییاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله و غم ، خسران است
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۴
باسمه تعالی
قضاوت کردن(۱)
ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت میکنی، هشیار باش
علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش
هر کسی را امتحانی دادهاند
در قضاوت عادل و مختار باش
حکم کردن کار هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش
گاه هم حقپوش باشد مدعی
با سخنها فتنهبر افکار باش
دیده چون آیینهی ناپاک شد
حکم ناحق میشود، بیزار باش
هر که بیدانش قضاوت میکند
رنج خود افزون کند، هشیار باش
هر که از انصاف دور افتاده است
همچو بادی خوار در انظار باش
ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش
هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش
بی خبر در داوریها سر مکن
تا نیفتی در دروغ و نار باش
حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش
سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش
هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش
زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش
گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش
عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش
بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش
گر ندیدی ریشهی زشتی ز کس
فارغ از سوءگمان در کار باش
یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش
چهرهی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش
دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش
خامدل زود آرد احکام قضا
پختهدل سنجیده، با گفتار باش
در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش
گر نبینی درد دل یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش
گاه باشد خندهای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش
نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شببیدار باش
در درونت کعبهای پنهان شدهست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش
چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۵
باسمه تعالی
قصیده
بازی عمر
این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است
سرمایهی عمر، لحظهی بیداریست
بینور یقین، حیات سرگردان است
آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بیپایان است
دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل پنهان است
عزت ز دل آید، چو یوسف باشی
در خلوت دل، نالهی زندان است
گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است
پرده ز روی رخ جانان بینی
چون حائلِ ما، خوی هر شیطان است
تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمانها و فغان است
هر کس که رهی به ساحت یزدان برد
فهمیده که عرش، منزل جانان است
آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که جان جمله در ایمان است
گر پرده بیفتد، رخ جانان پیداست
گنج ازلی در دل و در جان است
دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است
هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است
هر لحظه اگر به مهر و احسان باشد
آن لحظه ز عمر، خلد جاویدان است
از خویش برون شد، آنکه حق را طلبید
دریافت که خود، حجاب دید جان است
آن لحظه که دل ز نام آزاد شود
با حضرت حق، نور دل، ایمان است
آنجا که بود درِ حضورش، بستر
آنجا همه نور بی کران، احسان است
دنیا ره وهم و فتنهپیمایش آن
آنانکه رَهیده، شاه این میدان است
خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمهی وصل، در دل انسان است
هر لذت بییاد، خیالی گذر است
هر بهره تو را، از بر ایمان است
هر جا که طنینِ ذکر و آهی باشد
رخسارِ نگار، نور جاویدان است
هر کس که نظر به نور توحید کند
هر ذره نشان جود بی پایان است
.....
با خویش بگو: ز خود چه آوردی دل؟
گر خانه تهیست، موسم حیران است
آنجا که نباشد اثر از سوز دلی
آن سینه چو سنگ، در صفِ غلیان است
باید که به دل، شعلهای افروزی
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است
صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، در ید انسان است
با نفس ستیز گر شود در ره عشق
پیروزی تو، در دل و در جان است
هر کس که اسیرِ نام و نان گشت همی
در ظلمت خویش، تا ابد حیران است
از باده ی عشق زندگی آغاز است
آری ره عشق، راه حق جویان است
از خویش گذر کن، " رجالی" دریاب
آنگاه رهی به حضرت سبحان است
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۷
- ۰۴/۰۱/۲۵