رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۶۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نقش پدر(دست اقدام)

چو لب بگشاید انسان با محبّت
سخن گردد چو مشک و بوی سنّت

دل اهل‌ِ‌خدا پُر نور گردد
اگر گفتارشان دستور گردد

زبان، آیینه‌ی جان است، هشیار
به دل پیوند دارد، ای نگهدار

سخن چون نغمه‌ی یاران صمیمی‌ست
دل آرامد، صفا آید، قدیمی‌ست

اگر بی‌جا شود، تیری‌ست کاری
زند بر قلب انسان شرمساری

به وقت خشم اگر خاموش باشی
ز آتش دورتر، آرام‌باشی

سکوت از گفتگو خوش‌تر به هنگام
که دل را در امان دارد ز آلام

زبان چون وا کند بی‌فکر و تدبیر
دهد در خانه‌ی ایمان ترک و تقصیر

چه خوش گفت آن نبیّ مهر و رحمت
«سکوت» اصل است در وقت خجالت

کسی کز قول خود گیرد تأنّی
نیارد شر، نگیرد شرّ و فتنی

سخن آنگه که آید از دل روشن
بود نورافکن جان در بیابان

ولیکن آنگهی کو دل پریشان
سخن گردد وبال جان انسان

سخن از نور عقل آید، چو از دل
بود بر اهل خانه چون مقابِل

به فرزندان اگر گفتار نیکوست
نشان مهر و هم آموز دین است

چو کودک بشنود گفتار پُر مهر
شود آیینه‌دار صدق و تدبیر

اگر در خانه‌ای مهر است جاری
ز گفتار است این لطف و قراری

به فرزند آنچه گویی با محبّت
شود چون ریشه در جانش حقیقت

به فرزندت ادب آموز در دل
که گفتار تو آموزد همان‌چل

چه خوش باشد اگر مادر به لبخند
به کودک گوید از صدق و خردمند

پدر چون مهر دارد در بیانی
زند بر قلب فرزندش نشانی

دل کودک ز گفتار است رنگین
کند رفتار او را پاک و شیرین

اگر گفتار تو باشد الهی
کند پرواز جان را تا سِماهی

چو لب بگشایی از لطف و مروّت
در آید خانه‌ات در نور و رحمت

چو فرزندت شود آگاه از دل
ز گفتار تو یابد راه منزل

به فرزند ار دهی دانش به نرمی
شود آن طفل فردا نور مردی

زبانت گوهر است، ای اهل عصمت
مبر گو جز سخن‌های سلامت

اگر خانه شود گلزار گفتار
بهشت اینجاست، ای انسان هشیار

سخن آنگاه باشد چون عبادت
که آید از دل پاک و سعادت

دهد آرامشی شیرین و ژرفا
به جان اهل خانه چون مصفّا

پس ای اهل خرد، این نکته یابید
زبان‌ را چون امانت‌دار دارید

که فردا می‌شود گفتارِ امروز
کتابی روشن از کردارِ پیروز

بیا با مهر گوییم آن‌چه زیباست
که دل را می‌برد سوی خدا راست

وگر خاموش باشی وقت عصیان
نجات‌ات می‌دهد آن عهد پنهان

به فرزندان، ادب آموز و تقوا
سخن‌های گهرگون و مصفّا

در آداب سخن با اهل خانه
نگر تا بر دهی نوری شبانه

بخوان آیین گفتار محمد
که هر واژه ز نور اوست سرمد

سخن را در سکوت هم می‌توان گفت
اگر با مهر باشد، آتشی سوخت

سخن گر در دل آمد با صفایی
شود آرام دل، درمان جدایی

به یاد آر آن امامان هدایت
که گفتار‌شان همه نور و درایت

تو نیز آن را بیاموز از زبان‌شان
که در دل می‌نشیند مهرشان آن

اگر خواهی صفای خانه دائم
سخن نغز است، ای جان ناصمیم

وگر خواهی که جان گردد خدایی
زبانت را نما آیینه‌هایی

سخن با لطف و مهر و حلم و تقوی
کند از خانه‌ات گلزار و مأوی

خدا را شکر گوی از این زبانت
که دارد قدرتِ عشقِ نهانت

به فرزند ار دهی از مهر و الفت
جهان سازد به لبخند و محبت

پس آداب سخن را پاس بدار
که دارد خانه از آن اعتبار

پدر آیینه‌ی مهر و کمال است
چراغ خانه و اصل وصال است

دل فرزند از او گیرد صفایی
اگر باشد زبانش آشنایی

پدر گر راست گوید با محبت
کند کودک رهی روشن به حکمت

اگر مادر بود سرچشمه‌ی نور
کند روشن دل فرزند از آن دور

ز مهرش کودک آید در شکفتن
به ایمان و یقین یابد تَفَتُّن

کلام مادر آرام است چون چشمه
دمد از نرمی‌اش نور و تَرشُّحه

پدر باشد معلم در عمل هم
سخن گویش بود سرمایه‌ی دم

اگر مادر دهد درس وقاری
شود فرزند اهل اعتبار‌ی

چو فرزند از پدر آموخت تقوا
کند در نوجوانی فخر و معنا

کلامی که ز دل باشد به ایمان
کند فرزند را اهل پریشان

ولی آن‌کس که آموزد به حکمت
زبانش می‌برد تا عرش قدرت

پدر باید که باشد اهلِ گفتار
که آموزد پسر را راه بیدار

به فرزند ار دهد آداب تعلیم
کند او را سرافراز و کریم

به مادر چون که بنگرد ز مهرش
کند لبریز جانش از هنرهاش

دل کودک پر از مهر است اگر چه
کند پرواز با مهر پدر چه

اگر خانه شود مشعل به گفتار
شود نور خدا جاری به دیوار

چو لب بگشاید اهل مهر با نور
شود آن خانه پاینده چو طُور

پدر با مهر اگر گوید به آرام
شود فرزند او اهل خِرَد نام

چو مادر گویدش از عشق و ایمان
شود آن طفل نیکوکار و انسان

پس این گفتار را پیوسته یاد آر
که گفتار است مر آینه کردار

در این خانه اگر مهر است جاری
ز گفتار است، باشد افتخاری

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

چو لب بگشاید انسان با محبّت
سخن گردد چو مشک و بوی سنّت

دل اهل‌ِ‌خدا پُر نور گردد
اگر گفتارشان دستور گردد

زبان، آیینه‌ی جان است، هشیار
به دل پیوند دارد، ای نگهدار

سخن چون نغمه‌ی یاران صمیمی‌ست
دل آرامد، صفا آید، قدیمی‌ست

اگر بی‌جا شود، تیری‌ست کاری
زند بر قلب انسان شرمساری

به وقت خشم اگر خاموش باشی
ز آتش دورتر، آرام‌باشی

سکوت از گفتگو خوش‌تر به هنگام
که دل را در امان دارد ز آلام

زبان چون وا کند بی‌فکر و تدبیر
دهد در خانه‌ی ایمان ترک و تقصیر

چه خوش گفت آن نبیّ مهر و رحمت
«سکوت» اصل است در وقت خجالت

کسی کز قول خود گیرد تأنّی
نیارد شر، نگیرد شرّ و فتنی

سخن آنگه که آید از دل روشن
بود نورافکن جان در بیابان

ولیکن آنگهی کو دل پریشان
سخن گردد وبال جان انسان

سخن از نور عقل آید، چو از دل
بود بر اهل خانه چون مقابِل

به فرزندان اگر گفتار نیکوست
نشان مهر و هم آموز دین است

چو کودک بشنود گفتار پُر مهر
شود آیینه‌دار صدق و تدبیر

اگر در خانه‌ای مهر است جاری
ز گفتار است این لطف و قراری

به فرزند آنچه گویی با محبّت
شود چون ریشه در جانش حقیقت

به فرزندت ادب آموز در دل
که گفتار تو آموزد همان‌چل

چه خوش باشد اگر مادر به لبخند
به کودک گوید از صدق و خردمند

پدر چون مهر دارد در بیانی
زند بر قلب فرزندش نشانی

دل کودک ز گفتار است رنگین
کند رفتار او را پاک و شیرین

اگر گفتار تو باشد الهی
کند پرواز جان را تا سِماهی

چو لب بگشایی از لطف و مروّت
در آید خانه‌ات در نور و رحمت

چو فرزندت شود آگاه از دل
ز گفتار تو یابد راه منزل

به فرزند ار دهی دانش به نرمی
شود آن طفل فردا نور مردی

زبانت گوهر است، ای اهل عصمت
مبر گو جز سخن‌های سلامت

اگر خانه شود گلزار گفتار
بهشت اینجاست، ای انسان هشیار

سخن آنگاه باشد چون عبادت
که آید از دل پاک و سعادت

دهد آرامشی شیرین و ژرفا
به جان اهل خانه چون مصفّا

پس ای اهل خرد، این نکته یابید
زبان‌ را چون امانت‌دار دارید

که فردا می‌شود گفتارِ امروز
کتابی روشن از کردارِ پیروز

بیا با مهر گوییم آن‌چه زیباست
که دل را می‌برد سوی خدا راست

وگر خاموش باشی وقت عصیان
نجات‌ات می‌دهد آن عهد پنهان

به فرزندان، ادب آموز و تقوا
سخن‌های گهرگون و مصفّا

در آداب سخن با اهل خانه
نگر تا بر دهی نوری شبانه

بخوان آیین گفتار محمد
که هر واژه ز نور اوست سرمد

سخن را در سکوت هم می‌توان گفت
اگر با مهر باشد، آتشی سوخت

سخن گر در دل آمد با صفایی
شود آرام دل، درمان جدایی

به یاد آر آن امامان هدایت
که گفتار‌شان همه نور و درایت

تو نیز آن را بیاموز از زبان‌شان
که در دل می‌نشیند مهرشان آن

اگر خواهی صفای خانه دائم
سخن نغز است، ای جان ناصمیم

وگر خواهی که جان گردد خدایی
زبانت را نما آیینه‌هایی

سخن با لطف و مهر و حلم و تقوی
کند از خانه‌ات گلزار و مأوی

خدا را شکر گوی از این زبانت
که دارد قدرتِ عشقِ نهانت

به فرزند ار دهی از مهر و الفت
جهان سازد به لبخند و محبت

پس آداب سخن را پاس بدار
که دارد خانه از آن اعتبار

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی «عشق به خانواده» سرودهٔ دکتر علی رجالی


مقدمه

خانواده، نخستین مدرسهٔ عشق و مسئولیت است. در آغوش گرم آن، انسان راه مهر، مدارا، بندگی و تربیت را می‌آموزد. در خانه‌ای که بر پایهٔ محبت و درک متقابل بنا شده باشد، نهال انسانیت شکوفا می‌شود. این مثنوی در سه بخش، با نگاهی اخلاقی و عرفانی، جلوه‌های مهر در نهاد خانواده را به تصویر می‌کشد: مهر همسران، نقش پدر و مادر، و تربیت فرزند.


بخش نخست: در ستایش خانه و همسری

اگر خانه بر صبر بنیاد شد
ز آسیب دوران، آزاد شد
نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر ریشه‌اش مهر و یار آوَرَد
به فرزند اگر علم آموختی
به هر درد و سختی فروسوختی
تو سرمایه‌ای، چون چراغِ حیات
که روشن کنی راهِ خیر و نجات
نه آن‌کس که فرزند را واگذشت
خود از ریشه‌ی خویش بی‌بهره گشت
اگر خانه‌ات شد پناهی به عشق
در آن خانه، شیطان نماند به نیش
چو زن مهر پاشد به کانونِ گرم
شود مرد از آن آتش، ایمن ز شرم
چو مردی کند حرمتِ خانه‌دار
شود خانه‌اش قبله‌گاهِ وقار
خدا داده این نعمتِ همسری
که کامل شود نیمه‌ی دلبری
چه زیباست وقتی دو دل، یک نفس
به سوی کمالند، بی‌هوی و کس
در آغوش هم، دردها می‌روند
شب ظلمت‌انگیز، روشن شوند
یکی شمع باشد، یکی سایه‌بان
یکی اشکِ شبگرد، یکی آسمان
به جان هم‌نفس بودن آسان مباد
مگر عاشقی را ببینی نهاد
به هم خیره و گرم گفت‌وگویی
که لبریز باشد ز عطرِ سبویی
نه فریاد، نه قهر، نه واخواهشی
نه خشمِ پیاپی، نه خودخواهشی
بل آرامشی چون نسیمِ بهار
در آغوش یکدیگر، از هر مَضار
اگر مرد، سینه‌ست و زن، قلبِ اوست
که با هم شود زندگی رنگ دوست
به همسر بگو با زبان نگاه
که بی‌تو، دلم نیست جز نیمه‌راه
در آغوش مهرش بخوابان دلت
که آرام گیرد شبِ غصه‌ات
به زن حرمت آن‌گونه باید نهاد
که در سایه‌اش آید آیاتِ داد
و زن نیز مردش نهد در نظر
چو کوهی که باشد پناهِ سحر
در این خانه گر عقل و عشق آشتی‌ست
ببین آسمان را، که در سرمه‌زی‌ست
اگر مهر جاری‌ست چون رودِ نور
مبادا شود خُلقِ ناهنج و دور
نفس را بگیر و ز جان پاس دار
که این خانه، بیت‌اللهِ روزگار
اگر خانه گردد حریمِ خدا
نیازت برآید، ز هر ما سوا
در آن‌جا که زن شوکت خانه است
نبی نیز گوید که آن عرشِ ماست
نه از جنس ضعف است، این مهرِ زن
که رمز حضور است، در این وطن
به زن گر ندادند آن‌قدر و شأن
جهان گم کند راه، در توفشان
پس ای مرد! باش آگه از قدر او
به همسر بده مهر و هم عهد نو


بخش دوم: نقش پدر و مادر در تربیت

دلِ کودک از جنس آیینه‌هاست
اگر بشکنی، دیگرش نیست راست
ببوسش، بغل کن، ببر سوی نور
که این است تعلیمِ پاکانِ دور
مبادا که با کینه پرور دهی
نهالی که با مهر، باور دهی
به فرزند، صد بار اگر خطا
تو آموز صبر و عطا و وفا
تو با خُلق و خو، درسِ رفتار باش
نه با نطقِ بی‌روح، گفتار باش
اگر کودکی پرسشی بر زبان
بیاورد، مباش از جوابش گران
ببین آیه‌ای ز آسمانی کتاب
در آن پرسشِ پاکِ طفلِ صواب
مبادا که پُر گردد از ترس و خشم
دل کودک از دادِ آشفته‌چشم
تو آرام باش و ز دل پر مگو
که طوفان شود حرفِ تو، بی‌وضو
نترسان دلش را به نفرین و کین
مبادا شود بی‌پناه و حزین
بده مهر خود را، اگر کودک است
به وقتش، ادب هم سزاوار هست
ولی پیش از آن، خویشتن را ببین
که آیا تو خود را نهادی نگین؟
تو آموزگر باش در صبر و کار
که طفل از عمل می‌شود یادگار
تو آرام و بخشنده و راست‌گو
که او می‌شود نسخه‌ای از وضو
پدر خانه، چون کوه آرام و مرد
به فرزند، صد بار بر خود نبرد
مادر خانه، چون شمعِ شب‌های سرد
به اشکش دهد جان، ولی بی‌نبرد
ببین تربیت با دو بالِ وفاست
یکی مرد، دیگر زنی با خداست
نه آسان، نه ساده‌ست تعلیمِ عشق
که باید شوی صبرِ طوفان و دِشخ
تو بر جانِ کودک، نهالی بکار
که روزی شود سایه‌بانِ دیار
به کودک مگو «باش چون دیگران»
که هر کس بود خلقتی از جهان
بجو در وجودش، همان گنج را
که پنهان شده زیر صد رنج را
تو اگر دیده‌ای، می‌کنی آشکار
وگرنه شود دفن در روزگار


بخش سوم: فرزندپروری، آینده‌سازی و ارزش‌های ماندگار

به همسر بگو رازهای درون
که بی‌صحبتش دل شود واژگون
دو هم‌دل، چو کشتی به دریا روان
بدون اتحاد، آن شود بی‌امان
تو فرمانده‌ای، گر محبت کنی
نه چون سلطه‌گر، بلکه چون سَرکُنی
و زن ناخدایی‌ست با دلپذیر
که عشق از نگاهش شود دل‌پذیر
به فرزند، آیینِ مهربری
بیاموز تا یابد از خودگری
اگر گم شود در شبِ تار خویش
تو فانوس باشش، نه آوای نیش
به لبخند و لب‌دوختن، راه بَر
نه با خط‌کش و نه عصای سَر
ببین کودک امروز، فردای ماست
به تعلیم و تربیتش کن نگاه
تو از گفتنِ واژهٔ «آفرین»
مسیرش کن از ترس و تردید، بین
به سازش مده کودکِ نازنین
به اندیشه‌اش دانه‌ای نازکین
تو با کودکت چون رفیقی سخن
که هم راه بَرَد، هم شود بی‌چمن
بده قدرت اندیشه و گفتگو
که فردا رود با امید و وضو
مبادا که فردا به گمراهه رود
ز امروز اگر راه نی‌آموزد
تو آینده را در نگاهش ببین
و امروز را مثل فردا بچین
جهان از دلِ کودکان ساخته‌ست
و از تربیت، خانه پرداخته‌ست
تو سررشته‌داری، به تدبیر باش
نه با قهر و جبر، که با شیر باش


پایان‌بندی

خدایا! تو کن خانه‌ام را چو نور
که در آن بود عشق و عقل و حضور
به همسر، به فرزند، آیینه باش
به کردار و گفتار، آیینه‌تراش
به دل مهر بکار، به لب خنده ده
به سختی، صبوری و لبخند به
به جانِ عزیزت نَویس این دعا
که بی‌مهر، خانه شود بی‌نوا
مرا کن خدایا، پدر با وفا
که باشم درونِ دلم با صفا
به فرزندِ من ده ادب، نور، عقل
به همسر، دل آرام و صبر و نقل
بیاور در این خانه آرامشی
که باشد نشانِ خدایِ خَشی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

مثنوی «عشق به خانواده»
(سروده‌ای در ستایش مهر، مسئولیت، و تربیت در نهاد خانواده)


مقدمه (نثر):

در این بخش می‌توان مقدمه‌ای کوتاه در نثر آورد؛ مثلاً در حدود ۲ یا ۳ پاراگراف درباره‌ی جایگاه خانواده در نگاه دینی، اخلاقی و عرفانی، نقش مهر و تربیت در تعالی انسان، و هدف از سرودن این مثنوی.


تقسیم‌بندی محتوایی:

۱. در ستایش خانه و همسری
(بخش اول، ۶۰ بیت اول)
مضامین: مهرورزی، اعتماد، همراهی، نقش همسر در آرامش خانه، مسئولیت مشترک

۲. نقش پدر و مادر در تربیت
(بخش دوم، ۶۰ بیت دوم)
مضامین: احترام متقابل، الگوی رفتاری، آموزش عملی ایمان و اخلاق، جایگاه زن و مرد در بنیان خانواده

  1. فرزندپروری، آینده‌سازی و ارزش‌های ماندگار
    (بخش سوم، ۶۰ بیت سوم)
    مضامین: تربیت نسلی مؤمن، آموزش عملی، اثر رفتار والدین بر آینده‌ی فرزندان، دعا و برکت خانوادگی

پایان‌بندی:

در پایان مثنوی، ۴–۸ بیت می‌توان به دعا، توسل، و جمع‌بندی مفاهیم اختصاص داد.

 

مثنوی «عشق به خانواده» سرودهٔ دکتر علی رجالی


مقدمه

خانواده، نخستین مدرسهٔ عشق و مسئولیت است. در آغوش گرم آن، انسان راه مهر، مدارا، بندگی و تربیت را می‌آموزد. در خانه‌ای که بر پایهٔ محبت و درک متقابل بنا شده باشد، نهال انسانیت شکوفا می‌شود

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی تحکیم خانواده

به نام خدایِ صفا و وفا
که بخشید بر ما دلِ آشنا

خدایی که پیوند دل را نهاد
درونِ دلِ آدمی، عشق داد

محبت، نخستین نشانِ خداست
که بی‌او، دل و جان تهی از صفاست

اگر مهر مادر نباشد به جای
کجا گرم گردد دلِ طفل، رای؟

و گر سایه‌ی پدر از سر رود
نهالی که باشد، چگونه شود؟

خدا عشق را در دلِ ما نهاد
که با آن شود ریشه‌ها استوار

نخستین نهادش، همین خانواده‌ست
که در آن وفا مایه‌ی رستگاری‌ست

در آن‌جاست گرمی، صفا، مهربان
که خرم شود زو زمین و زمان

دل از دام دلتنگی آزاد شد
چو در خانه‌اش مهر ایجاد شد

خانواده، کشتیِ امنِ دل است
که دریا و طوفان بر او بی‌دل است

پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگه‌دارِ مهر است و عزت، ثبات

مادر چشمه‌ای از وفا و شعف
که جان را دهد گرمیِ بی‌خلف

برادر چو سایه‌ست در روزگار
که گیرد ز دستت، به وقتِ فشار

خواهر نغمه‌ای از صفایِ بهشت
که مهرش چو خورشید، بی‌کینه و کِشت

درونِ دلِ کودک، آن مهرِ پاک
نشیند چو آیینه، بی‌رنگ و خاک

اگر خانه باشد پر از مهربان
شود باغِ جان، بی‌خزان و زیان

در آن خانه هر کس به اندازه‌اش
بود مهربان، نه به آوازه‌اش

نصیبی‌ست این مهر از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان

نه طوفان تند است، نه بادِ بلا
در آن‌جا که باشد صفا و رضا

یکی‌بودن اهلِ دل در سرای
کند ریشه‌ی دشمنی را ز پای

اگر نَفْسْ را مهربانی کند
درونِ جهان آسمانی کند

محبت به مادر، به پدر، به خویش
ز هر گنج، بالاتر آید به پیش

پدر گرچه در خاک، در یاد ماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست

به مادر رسان مهرِ خود با عمل
که لبخند او زنده سازد دل

مبادا دلِ خویش را سرد کرد
که آن‌کس که بی‌مهر شد، مرد مرد

خانواده، مهدِ کمال بشر
همان مدرسه‌ست از خرد تا هنر

در آن‌جا وفاداری آموزی‌ات
سخن راست و هم راستی روزیت

اگر کودک آموخت از مهر و داد
جهان را کند از بدی‌ها نجات

از این خانه آید بزرگی پدید
که از مادر و پدر است آن امید

مبادا که آزاری آری به آن
که زایل شود نورِ مهرِ نهان

ببخش و فراموش کن، چون خلیل
که این است اخلاقِ اهلِ دلیل

نباید ز اهلِ خود آزردگی
که گردد غم‌آلودگی، مردگی

برادر، پدر، خواهر و مادرت
همان ریشه‌ی روح و هم یاورت

چه زیباست لبخندِ مادر به شب
چه آرامشی هست در مهرِ تب

چه نوری دهد سایه‌ی پدرم
که از او گرفتم چراغِ حرم

در این خانه، باید فقط عشق بود
که با آن شود تلخ‌کامی، شهود

اگر قدر هم‌خونِ خود را ندید
ز دنیا نیابد صفا، گر چه عید

خدا خانه را مهدِ تربیت است
که در آن‌، دلِ عاشق، عافیت است

به فرزند خود عشق بی‌منّت آر
که فردا شود تکیه‌گاهت، به کار

به همسر، وفادار و نیکو سخن
که این است اخلاقِ اهلِ کهن

اگر مهر ورزی، به خود کرده‌ای
که دل را ز زنجیر برده‌ای

در آن‌جا که باشد صبوری و صلح
نبینی تو فریاد و نفرین و لَحْق

نمازی که از دل شود با صفا
ثمر می‌دهد چون که دارد رضا

در آن خانه‌ای کز دعا پر شده‌ست
گمانم که خورشید هم، شرمگین است

پس آغاز کن با درود و دعا
به اهلِ دلت مهر را کن ادا

به فرزند خود یاد ده دوستی
که آن است رمزِ رهِ راستی

در این مثنوی گرچه کوتاه بود
ولیکن حدیثش دراز و نمود

تو با عشق، دنیا و دل را بساز
که عشق است، سرمایه‌ی سرفراز

 

با کمال میل! ادامه‌ی مثنوی در همان سبک، لحن و محتوا تقدیم می‌شود. این ۶۰ بیت دوم، در ادامه‌ی ابیات قبلی با گسترش موضوع خانواده، عشق، تربیت و نقش عرفانی و اجتماعی آن آمده است:


چو خانه شود جای الفت‌گری
شود پایه‌ی ملکِ انسان‌سری

نه آن کاخِ زر، نه سرایِ بلند
که بی‌مهر، ویران شود بی‌گزند

بل آن آشیانِ وفادارْجوش
که هر دل در آن خانه گردد خموش

در آن‌جا که لبخند باشد رواج
نشیند به لب‌ها شرابِ ایّاج

به همسر اگر مهر ورزی به دل
شود خانه چون باغِ پر آب و گِل

اگر مرد، مردی کند با وقار
شود همسرش شمعِ شام و نهار

و گر زن، دهد مهر و فهم و ادب
نبیند در آن خانه کس درد و تب

کمالِ پدر، در نصیحت‌گری‌ست
نه در داد و فریاد و کین‌آوری‌ست

کمالِ مادر، سکوتِ پُر از مهر اوست
که چون شمع، در شب فروزان بشوست

فرزند چو نهالی‌ست در باغ جان
که آبی‌ست تعلیم و خاکش امان

اگر تربیت باشد از عقل و دین
شود سبز و پربار چون یاسمین

زبانِ پدر مهر باشد نه قهر
که فرزند گیرد از آن راهِ فَخر

و مادر اگر حکمت آموزدش
توانگر شود هر که بنوازدش

در آغوش مادر، بهشتِ نخست
همان‌جاست کز مهر، دل گشته سست

و آواز لالایی‌اش آسمی‌ست
که آرامِ جان است و شیرین‌نوی‌ست

ببخشای اگر خطا کرد پسر
که بخشش، بود خلقِ پاکانِ دَر

به دختر محبت، به پسر وفا
به هریک عطا کن ز مهرِ خدا

به همسرت ار آبرو داده‌ای
درخت وفا را به جان کاشته‌ای

نباید ز لب، خار گفتار ریخت
که با آن، دلِ همسر آتش بلیخت

به زن گر نکو گویی و دلربا
شود هم‌دل و هم‌نفس تا فنا

ز گفتار شیرین و خویِ بلند
شود مرد، در چشم زن ارجمند

زن آینه‌ی قلبِ پرنورِ توست
که آیینه، جز صدقِ تو ننموده است

اگر خانه با صدق و ایمان شود
در آن‌ خانه، دل باغِ رضوان شود

دعای پدر، سایه‌ی آفتاب
نگه‌دارِ فرزند از التهاب

و اشکِ شبِ مادرِ بی‌نشان
بود آتشی بر دلِ بدگمان

ز شیرین‌سخن‌ها و آموزگار
شود کودک از ناسزا بی‌گزند

چو فرزند دید از تو آغوشِ گرم
شود مرد فردا، نه بی‌چشم و شرم

به فرزند آموز کار و ادب
که فردا بَرَد نیک‌نامی به شب

نه مال است میراثِ نیکو، یقین
که اخلاق باشد نشانِ نگین

اگر دست گیرد پدر، مهربان
شود فرّ آن کودک از آسمان

چه زیباست دستی که گیرد به مهر
نه دستی که گیرد به تندی و قهر

همانا که رحمت ز مهر آفرید
خداوندِ عالم، به مهر آرمید

تو هم مهر ورز، ار خدایی شوی
که بی‌مهر، هرگز رهایی نِوی

به همسر، اگر خنده کردی ز دل
ببینی که گردد پر از مشک و گِل

محبت، کلیدِ درِ زندگی‌ست
زبانِ دل و روحِ پایندگی‌ست

و بی‌مهر، هر خانه ویران شود
در آن شور و شوقی نمایان نشود

بخوان با دلت سوره‌ی "والدین"
که آن ذکر، باشد پناه از دوین

به پایت بوسم، پدر جان، اگر
کرم‌هایت از یادم آید به سر

و مادر، تویی سایه‌ی ذوالمنن
که از بوسه‌ات جان شود ممتحن

اگر کودک آموخت بخشندگی
شود قهرمانِ رهِ زندگی

اگر مهربانی شد آیینِ ما
بهشت است این خاک زیرِ دعا

چه نیکوست دیدار اهلِ وفا
که نورند در خانه چون مصطفی

به اهلِ دلت باش دائم عزیز
که با آن شود عمر، شیرین و خیز

نگه‌دار قدرِ کسانی که نیست
که وقتِ فراق است، اشک و گریست

مبادا که ناسپسی پیشه‌ای
که آن زهر باشد، نه اندیشه‌ای

تو با مهر، دنیا چو گلزار کن
جهان را پر از لطفِ بسیار کن

و گر خانه‌ای از وفا ساخته‌ست
تو آن را به دستِ دعا داشته‌ست

نماند به جا هیچ اثری ز ما
مگر خانه‌ای پر ز نورِ خدا

پس از عمر، ماند همین یک نشان
که فرزند باشد چراغِ جهان

بسازش به نیکی، به لبخند، مهر
که فردا شود قبله‌گاهت، سپهر

 

با افتخار، این هم ۶۰ بیت دیگر در همان سبک و سیاق، ادامه‌ی مثنوی «عشق به خانواده»، با گسترش جنبه‌های عاطفی، اخلاقی، عرفانی و تربیتی زندگی خانوادگی:


اگر خانه بر صبر بنیاد شد
ز آسیب دوران، آزاد شد

نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر ریشه‌اش مهر و یار آوَرَد

به فرزند اگر علم آموختی
به هر درد و سختی فروسوختی

تو سرمایه‌ای، چون چراغِ حیات
که روشن کنی راهِ خیر و نجات

نه آن‌کس که فرزند را واگذشت
خود از ریشه‌ی خویش بی‌بهره گشت

اگر خانه‌ات شد پناهی به عشق
در آن خانه، شیطان نماند به نیش

چو زن مهر پاشد به کانونِ گرم
شود مرد از آن آتش، ایمن ز شرم

چو مردی کند حرمتِ خانه‌دار
شود خانه‌اش قبله‌گاهِ وقار

خدا داده این نعمتِ همسری
که کامل شود نیمه‌ی دلبری

چه زیباست وقتی دو دل، یک نفس
به سوی کمالند، بی‌هوی و کس

به جایِ خفا، گفتگو باش و مهر
که ظلمت نراند، مگر نورِ قهر

دلِ کودک از جنس آیینه‌هاست
اگر بشکنی، دیگرش نیست راست

ببوسش، بغل کن، ببر سوی نور
که این است تعلیمِ پاکانِ دور

مبادا که با کینه پرور دهی
نهالی که با مهر، باور دهی

به فرزند، صد بار اگر خطا
تو آموز صبر و عطا و وفا

مگو: "این پدر هست و آن طفلِ خام"
بگو: "این امانت، ز ربّ السّلام"

به همسر نگو حرفِ زخم‌آفرین
که آن خار گردد به جانت نگین

لبی که کند ذکرِ مهر و امید
به خانه دهد عطرِ روحِ شهید

چو بر سفره باشد دعای پدر
رسد رزقِ پاک از دلِ مختصر

و اشکِ شبانگاهِ مادر، یقین
کند آسمان را بر آن خانه، دین

اگر دخترت را نوازش کنی
تو با فاطمه هم‌نشینش کنی

و گر با پسرت کنی گفتگو
تو با انبیا گشته‌ای مو به مو

مگو: «وقتِ من رفت در کار و بار»
که این کار از آن بهتر است، ای نگار

که تعلیم و مهر است باقی‌تر
ز صد گنج، این است وافی‌تر

کجا علمِ بیرون به کار آیدت؟
اگر نورِ دل در کنارت نَبُت؟

بساز از محبت، حصاری بلند
که در آن نتابد نسیمِ گزند

به همسر بگو رازهای درون
که بی‌صحبتش دل شود واژگون

دو هم‌دل، چو کشتی به دریا روان
بدون اتحاد، آن شود بی‌امان

تو فرمانده‌ای، گر محبت کنی
نه چون سلطه‌گر، بلکه چون سَرکُنی

و زن ناخدایی‌ست با دلپذیر
که عشق از نگاهش شود دل‌پذیر

ز فرمان، نباشد کفایت، یقین
که دل را نگیرد مگر خوش‌سخن

چو دل داد و دل برد، کامل شود
نه فرمان، که با عشق عامل شود

اگر خانه‌ات شد شبیه به کوی
ز دلها برآید هزاران سبوی

چه شب‌ها که با خنده شد صبحِ ما
چو در خانه بود عطرِ آلِ عبا

چه روزی که با مهر شد پُر ز نور
اگر خانه شد قبله‌گاهِ حضور

تو آنی که باید چراغش شوی
به هر گام، آیینه‌باغش شوی

اگر نغمه‌ی نیکی آموزدی
به صد نسل بعد از خود افروختی

به آیینه‌ی دل نظر کن، پدر
که بی‌مهر، دنیا بود در به در

تو آیینه‌ای گر به فرزند خود
کمال از نگاه تو پیدا شود

تو آموز گفتار پاک و نکو
که فردا نگوید: «نبودم شنو!»

نماند ز ما جز عمل، ای رفیق
به فرزند ده آنچه باشد عمیق

نه آنکه فقط نان و جام و لباس
که اخلاق نیکو بود چون قباس

و مادر! تویی مایه‌ی پاکی‌ات
تو با مهر، آیینه‌ی خاکی‌ات

ز لبخند تو جان بگیرد بهار
و گر اشک ریزی، ببارد غبار

تو آموز فرزند را صبر و دین
که بی‌صبر، گردد هلاک از زمین

و گر خانه شد مدرسه‌ی بندگی
شود نسلِ فردا پر از زندگی

خدا را شناس از دلِ کودکی
به آواز مادر، به اشکِ شکی

اگر کودک آموخت از جانِ پاک
شود مرد فردا، نه بی‌درّ و خاک

پس ای همسر خوب، ای یارِ دل
ببندیم پیمانِ لطف و عمل

بسازیم دنیای خود را به مهر
که این است تعبیرِ خوبی ز قهر

خدایا! تو کن خانه‌ام را چو نور
که در آن بود عشق و عقل و حضور

به همسر، به فرزند، آیینه باش
به کردار و گفتار، آیینه‌تراش

 

به نام خداوند  جان آفرین
که آراست جان را به نورِ صفا

۱.
که پرورد ما را به نورِ هُدی
۲.
که بنمود بر دل، مسیرِ رَجا

۳.به نام خداوند  جان آفرین
که آراست جان را به نورِ صفا
۴.
که سرشار کرد این دل از روشنا
۵.
که افکند در دل چراغِ بقا
۶.
که زد شعله در جان ز شوقِ لقا

که بخشید بر ما دلِ آشنا

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده مقام معلم(۱)

باسمه تعالی

مقام معلم(۱)

 

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

 

 

خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
 تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود

 

 

 

در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود

 

 

تو مشعل اندیشه شدی در دل ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود

 

 

آیینه‌ی پاکِ انبیا می‌باشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود

 

 

 

درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود

 

 

ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود

 


 

 

تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود

 

 

ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود

 

 

 

هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود

 

 

از سایه‌ی لبخند تو می بالد عشق
ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود

 

افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود

 

 

 

آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود
 

 

 

 

آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود

 

 

 

در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله‌ پنهانِ وجود

 

 

هر واژه ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود

 

 

بی نفس تو علم، یک دمی بی‌ جان شد

گرمی تو داد، روح ایمان وجود 

 

 

ای هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود

 

 

افکندی از آن قله‌ی بالا فیضی

بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود 

 

 

با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود

 

 

ای روح دمیده بر دل انسان ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود

 

 

در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ

پر برگ‌ترین عصر دورانِ وجود 

 

 

در صبر و سکوتت بود صد ها درس

هم‌پای نسیمی به طغیانِ وجود 

 

 

علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود

 

 

تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود

 

 

ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود

 

 

با هر عملت قبله گردد بر پا
سجّاده‌نشینی ست ز احسان وجود

 

 

از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود

 

 

جان تشنهٔ علمی است ز سر چشمه ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود

 

 

 

 

کار همه‌کس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد  جان وجود

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

نقش معلم

قصیده‌ی نقش معلم

۱.
تو خورشیدی از مهر و ایمان وجود
چراغ دل هر دل‌جویان وجود

۲.
تو آموزگاری، ولی در خفا
نبی‌ای، نه با وحی و قرآن وجود

۳.
تو پیمانه‌ای از وفا و خرد
ز سرچشمه‌ی عشق، جوشان وجود

۴.
تو آیینه‌ی لطف و آیین حق
نهانی، ولی در شبستان وجود

۵.
به لب، خامشی لیک در جان، سخن
تو فریادی از سوز پنهان وجود

۶.
جهان را تو معنا و مفهوم دهی
تو تفسیرِ اصلِ چراغان وجود

۷.
قلم، از تو دارد شعور و شعف
تو پیغام حق، در دبستان وجود

۸.
نه تنها تو در مکتب عقل و علم
که در سیر عرفان، سلیمان وجود

۹.
به جانم رسد از تو الهام ناب
تو الهی‌ترین روحِ انسان وجود

۱۰.
تو را قدر باید نه تنها به علم
که با عشق و ایمان و عرفان وجود

 

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

۲
خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
تا صبح دمد بر دلِ حیرانِ وجود

۳
تو مشعل اندیشه در دل ها
دل را تو برافروختی از جانِ وجود

۴
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود

۵
تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود

۶
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
....
۷
با نور تو دل محرم اسرار شد
سرچشمه‌ی تأویل و تفسیرِ وجود

۸.....
هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود
...
۹
از سایه‌ی لبخند تو می بالد عشق

ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود

ای سایه‌گستر به شبستانِ وجود
..
۱۰
گمگشته‌ی راهیم و تو راهبری

 

افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود

 

 

۱۱
چشم از تو، چراغ نظر می‌گیرد

نور تو، فروغ سحر و شب هایم
تو قبله‌ی دل در صفِ انسانِ وجود

۱۲
آموختی از حکمت قرآن سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود

۱۳
در مکتب تو سینه چراغی گرفت
روشن شد از آن شعله‌ی پنهانِ وجود

۱۴
هر واژه که گفتی، دُرِ اندیشه شد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود

۱۵
بی تو نفس علم، نفس سرد بود
تو دادی‌اش آن گرمیِ ایمانِ وجود

۱۶
ای هادی ره، به سوی بی‌پایانی
پیوند زدی عقل به طوفانِ وجود

۱۷
افکندی از آن قله‌ی بالا شعاع
بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود

۱۸
علم از تو نیوشید طهارت‌گری
چون نهرِ خروشان از ایقانِ وجود

۱۹
تو وارث پیغامبران بوده‌ای
تنهاترین گوهرِ چرخانِ وجود

۲۰
بی‌درس تو، دفتر عالم تهی‌ست
بی‌نقش تو، آیینه‌ی ویرانِ وجود

۲۱
در صبر و سکوتت چه غوغایی‌ست
هم‌پای نسیمی در طغیانِ وجود

۲۲
لب تشنهٔ حرف تو شد روح ما
از جام تو نوشیده‌ست عرفانِ وجود

۲۳
در سینهٔ تو، دفتر تاریخ بود
پر برگ‌ترین دفتر دورانِ وجود

۲۴
خط می‌کشی از خاک به افلاک ما
با دست تو بالا رود جانِ وجود

۲۵
با مهر تو دل را ادب می‌دهیم
زان‌روست که آرام شد طوفانِ وجود

۲۶
با هر قدمت کعبه بنا می‌شود
بر تربت تو ساجد است آنِ وجود

۲۷
با نام تو هر علم، مقدس شود
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود

۲۸
ای روح دمیده به گل آدمی
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود

۲۹
هرگاه تویی، مدرسه کعبه‌ست
تو قبله‌ی آفاقی و جانِ وجود

۳۰
ای گوهر پیدا شده در پرده‌ها
جاوید بمان در دلِ عنوانِ وجود

 

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مقام معلم

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
تا صبح دمد بر دلِ حیرانِ وجود

تو مشعل اندیشه در آیینه‌ای
یعنی رَهِ جان، از توست تا جانِ وجود

درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
چون آینه‌ای، صاف‌تر از جانِ وجود

با نور تو، آیینهٔ دل می‌درخَشْت
تو قندِ معانی، نه نمکدانِ وجود

تو گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح نشاندی صفِ پنهانِ وجود

هر واژه ز لب‌های تو آبی زِ حیات
بنشسته به اعماقِ عطشانِ وجود

چون شمع شدی سوختی و روشن شد
راهی که بُبَرد سوی میدانِ وجود

آموزش تو، نه فقط خواندن و نوشت
آموخت ز خود رفتن و عرفانِ وجود

از سینهٔ تو نور یقین می‌بارد
یعنی که تویی قبله و قرآنِ وجود

در وسعت اندیشه‌ات اقیانوس است
ای کِشتی عقل اندر طوفانِ وجود

دست تو گرفت از زمین، طفلِ عدم
بردش به فرازِ فلکستانِ وجود

علمی که تو آموختی، نَور ازلی‌ست
چون پرتو یزدان بر ارکانِ وجود

ای مظهر "زکّی‌ها" و اسطورهٔ صبر
ای همت تو، کوه و دماوندِ وجود

لبخند تو آرامش جان‌ها باشد
چون باد بهاری ز گلستانِ وجود

هر لحظه شدی پُر ز تلاطم چو فرات
تا سیراب شود خاکِ عطشانِ وجود

ای آن‌که معانی، همه فرمانبر توست
از لفظ تو افتاده‌ست ایمانِ وجود

بر صفحهٔ دل نقش تو حک شد ازل
تا نقش زند بر همه دیوانِ وجود

در سطر نگاهت، رُخ تعلیم خداست
بر لوح تو بنوشته، سبحانِ وجود

تدریس تو، تفسیر کمال آدم
در مکتب تو، گم شده جُستانِ وجود

هر لحظه دل از مهر تو آرام گرفت
چون صبح دمد بر شبِ ویرانِ وجود

پنهان شدی و جلوه‌ات آشکار
چون روح دمد در تنِ پنهانِ وجود

در مهر تو احیای بشر ممکن شد
احیا شد از آن، خاک به‌فرمانِ وجود

تو بر سر عهدی که نبوت بگرفت
ایثار نمودی، به همه جانِ وجود

از آتش تو، سوخت جهل و تردید
چون نور رسید از دل سوزانِ وجود

فهماندی ما را که چه باشد انسان
از جسم برآید سوی کیهانِ وجود

در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود

تو آینه‌داری و معلم بودن
یعنی که شوی مظهر یزدانِ وجود

تا حرف تو آمد، دلِ شب روشن شد
پُرگشت زمان از طَرَب‌افشانِ وجود

با نور تو، ظلمت همه افسانه شد
در سایه‌ی تو یافت، پریشانِ وجود

تو جان شدی و جان شد از آموزی‌ات
آغاز شد از حکمتِ پنهانِ وجود

آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود

بر خشت وجودم تو نهادی معنا
گشتی تو معمارِ مسلمانِ وجود

درس تو دعای شبِ یعقوبی بود
آموخت به دل دیده‌ی گریانِ وجود

چون روح دمی در منِ افسرده دمید
جان شد ز تو این پیکرِ حیرانِ وجود

چون چشمه ز کوه آمدی، جوشیدی
تا سیراب شود دشتِ بی‌جانِ وجود

با نام تو در دفتر دل می‌نوشند
آداب سلوک و رهِ عرفانِ وجود

آن نور که از مهر تو جاری گردید
چون حُرمتِ اسمِ شهیدانِ وجود

آموزش تو، راه نجات بشر است
باید که شود قاعده و کانِ وجود

چشمان تو پر از سخن نابِ یقین
آیینه‌ی راز است، نه حیرانِ وجود

بر دوش تو بارِ همه آفاق بود
در سایه‌ات آرامشِ طوفانِ وجود

هر لحظه که بی‌تاب شد این سینه‌ام
خواندی‌ام از مهر به مهمانِ وجود

هر نکته ز لب‌های تو شمعی گردید
افروخت شبستانِ پریشانِ وجود

از شوق تو دل، دفتر احساس شود
چون واژه درآید به دبستانِ وجود

تاریخ، به نام تو شرف می‌یابد
ای جانِ بلند از سَرِ عنوانِ وجود

از حکمت تو، آب شدی و جاری
در مزرعه‌ی سبز بهارانِ وجود

چون قطره شدی، در دل دریا رفتی
تا باز رسی بر سر پیمانِ وجود

ای مکتب تو مهبط وحیِ اولی‌ست
ای دلشدگان را همه جانانِ وجود

هم‌مرتبه با نورِ رسالت رفتی
در مکتب تو زنده‌ست ایمانِ وجود

در هر ورق از درس تو صد راز نهان
پنهان شده در صفحهٔ پنهانِ وجود

با یاد تو اندیشه شکوفا گردد
تو باغ شدی در دلِ ویرانِ وجود

تو ریشه دواندی به زمینِ اندیشه
پرواز شدی در رهِ کیهانِ وجود

درس تو همان نور ولایت باشد
در مکتب تو جلوه‌ی سبحانِ وجود

گفتی که حیات است نه در خورد و خُواب
باید گذر از غفلت و زندانِ وجود

فرزانه شد آن‌کس که تو را خوب شنید
پیدا شد از آن گوش، سلیمانِ وجود

ای زینت تو صبر، وَفا، مهر و سکوت
ای مَظهرِ اسماءِ پنهانِ وجود

در روز قیامت، تو گُهر می‌تابی
بر فرق تمامِ شبِ نادانِ وجود

ای همدم دل‌های پر از درد و نیاز
تا هست، تویی لنگر و ایوانِ وجود

ای دیده‌ی بیدار شبستانِ وجود

ای روشنیِ ظلمتِ پنهانِ وجود

نام تو بُوَد هم‌نَفَسِ انبیا
یعنی که تویی روحِ فرازانِ وجود

دل با تو گرفت از دو جهان راه نجات
چون کشتیِ نوحی در طوفانِ وجود

علم از تو گرفت آینه‌پردازی را
هر لحظه شدی صیقل وجدانِ وجود

چون شمع، دمادم بشُدی تا بر ما
تابد ز تو خورشید درفشانِ وجود

با حرف تو در خانهٔ دل می‌تابد
یک آیه ز قرآنِ در احسانِ وجود

آموختی‌ام مهر و ادب را به‌دقیق
یعنی ادب عشق شد عنوانِ وجود

از نَفَس گرم تو دلم جان گیرد
چون گل شکفد در دلِ گلدانِ وجود

اندیشه چو سنگ است، تو الماس دَری
در حُسن تو باشد همه مرجانِ وجود

با مهر تو ما را دگر اندیشه نِی‌ست
چون یافتم از تو دلِ آسانِ وجود

تو سبز شدی در دلِ خشک حیات
باران شدی از عرش به دشتانِ وجود

هر لحظه که بنگری، در آموختن‌ات
پیدا شده معنای مسلمانِ وجود

آموختی‌ام سوز و گداز دل را
دادی ره دل تا به فروزانِ وجود

تو قبلهٔ اندیشهٔ ناآگاهان
تو محرابِ بیدار ز بُنیانِ وجود

تدریس تو تسبیحِ شبِ تار من است
در ساحت تو محو شود نانِ وجود

هر واژه ز تو شهدِ لبِ وحی شود
در آیه‌ی تو، سوره‌ی رضوانِ وجود

تو درس شدی، مکتب جان را معنی
تو آیهٔ تفسیر ز عرفانِ وجود

در هر نفس‌ات راز رسالت جاری‌ست
گویی که تویی نایب سبحانِ وجود

با صبر و سکوت و نظر و نرمیِ دل
دادی به من آموختهٔ جانِ وجود

یاد تو بُوَد مشعل شب‌های یتیم
مرهم شدی از مهر بر آن جانِ وجود

تو هم‌سفر انبیا شدی بی‌کاغذ
در فهم تو پیچیده‌ست امکانِ وجود

چشم تو به راه است ولی پا در راه
آموختی‌ام بودن انسانِ وجود

آموختی از مرگ، حیات دیگر
یعنی ز فنا راه به امکانِ وجود

ای در سخنت نور حقیقت جاری
ای آینه‌دارِ دلِ عریانِ وجود

ای روضه‌ی آرامش جان‌های خموش
با نغمه‌ی تو گشت گلستانِ وجود

چون دستِ تو وا شد، قفل دل وا گردید
در شرح تو گم گشت شبستانِ وجود

هر شاگردی کز تو درآموخت، رسید
تا قُرب خدا، تا دلِ پنهانِ وجود

تو زنده‌ترین آیه‌ی تفسیر شدی
در مذهب تو مَحو شد ایمانِ وجود

هرگز نشوی پیر، اگرچه پیر شوی
زیرا که تویی اصلِ جوانانِ وجود

در ساحتِ تو عقل سجود آورده‌ست
تو بر فلکی، دور ز دکانِ وجود

چون آینه‌ای، نور تو پیدا گردید

در صورت هر واژه، تماشای وجود

با علم تو جان‌ها همه جانان گشتند
تو نسخه‌ی اصلیِ شِفابخشِ وجود

آموختن از دست تو آسان گردد
چون لطف تو چون سایه‌فکن بر دل و دود

با مهر تو این سینه پر از نور شود
در محضر تو گم شود ایهامِ وجود

از نام تو صد نام شود دل روشن
از حکمت تو جوشد الف‌بانِ وجود

تو جان شدی و جان جهان از تو گرفت
چون قطره شدی، گشتی بارانِ وجود

در مکتب تو عقل، ادب می‌آموزد
دل می‌چشد از جامِ عرفانِ وجود

ای چشمه‌ی علم و عمل و حلم و صفا
ای رهبر گم‌گشتۀ حیرانِ وجود

هر لحظه شدی ذره‌ای از مهر خدا
تا گم نشود راه در این خانِ وجود

تو هدیه‌ی حقّی به بشر، ای خورشید!
تابیدی و شد باز فروزانِ وجود

بی تو دل ما خاک شد و شور نداشت
آبی تو به جانِ بیابانِ وجود

آموزش تو دُر شد و در دل بنشست
در گوشه‌ی خاموش‌ترین جانِ وجود

با حرف تو حُبّ علی معنا شد
با درس تو شد روشن برهانِ وجود

تو فاطمه‌وار آمدی و بخشیدی
ای بانوی اندیشه، گلستانِ وجود

یا چون نبیی از دل شب برخاستی
تا صبح کند پرده‌ی پنهانِ وجود

هر لحظه شدی درس نجات از غفلت
هر واژه‌ی تو آینه‌فشانِ وجود

با اشک تو دل گرم شد و راه گرفت
در سوز تو شد سینه چراغانِ وجود

از دفتر تو فاش شد اسرار دل
تا باز شود قفلِ پریشانِ وجود

تو بانگ اذانی به شبِ خاموشی
دل را برسانی به شبستانِ وجود

بویی ز بهشت است، نفس‌های تو
مرغ دل ما پر زد از آن جانِ وجود

هر کودک نادان، چو تو را می‌بیند
بیدار شود از خوابِ نادانِ وجود

آیین تو آیین نجات است و نور
دین است تو را در دل انسانِ وجود

بی‌مکتب تو هیچ کسی ره نبرد
در کوی سعادت، سوی رضوانِ وجود

هر لحظه که یاد تو کنم، زنده شوم
با عشق تو جان گیرد ارکانِ وجود

تو شاه‌کلید فهم هر آینه‌ای
ای نکته‌فشانِ همه الوانِ وجود

دستان تو از مهر خدا لبریز است
لبخند تو لب‌ریخته از جانِ وجود

یک حرف تو، صد قفل دل وا گرداند
ای بر تو درود از همه جانانِ وجود

تو عالِمِ بی‌دعوی و آموزگاری
کز علم تو پر گردد ایوانِ وجود

نام تو قرینِ شرفِ تاریخ است
بر صدر نشانده‌ست تو را جانِ وجود

 

تهیه و تنظیم

دکتر  علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

منظومه‌ی هفت‌گانه‌ی خانواده

۱. پدر: ستون صبر و سقف نجابت
مباش جان پدر غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند احترام پدر
صدای اوست دعای سحر به گوش زمین
خموش و سخت‌دل اما پر از امید و یقین
ز کار و رنج و غم خود نمی‌کند سخن
فدای زندگی‌ات کرده عمر خویشتن

۲. مادر: چشمه‌ی مهر و خورشید لطف
مقام مادر اگر درک می‌کنی ای جان
زمین ببوس و به دل سجده کن به آسمان
به هر نفس که ز دل می‌کشد صدای دعا
بهشت زیر قدم‌های اوست بی‌ریا
چو آینه‌ست صفا در نگاه پرنورش
که می‌چکد کرم و لطف از زبان دورش

۳. فرزند: آیینه‌ی دل و امید فردا
ز وجود پدر و مهر مادر است پدید
دل فرزند پر از شوق و نور و شور امید
بکوش تا نشوی ناسپاس و بی‌ادبش
که می‌شکافی دل از یک نگاه پر غضبش
اگر درست کنی تربیت به مهر و خرد
شود فرزند تو چون ستاره‌ای در رَصَد

۴. برادر: یار پنهان و پشت گرم زندگی
برادر آنکه در آتش زمانه پناه
که می‌دمد به دلت امن و قدرت و نگاه
اگرچه کمتر از مهر مادر آید یاد
ولی چو شیر درون بلاست، بی‌فریاد
به وقت تنگی و سختی، به وقت امتحان
تو را به دوش کشد بی‌صدا و بی‌زبان

۵. خواهر: نغمه‌ی عشق در گوش جان
خواهر آن روح لطیف است در بهار حیات
که مهر اوست چو شبنم، به برگ خاطرات
نگاهش از همه پرنورتر، ولی خاموش
سخن نگفته ولی می‌نهد به جانت گوش
برای برادر، مادر دوم است اگر
که می‌نوازدت از راه مهر بی‌خطر

۶. همسر: شریک راه و رفیق دل
شریک عمر، رفیق سفر، هم‌دل و هم‌راز
که بی‌وجود وی افتد به دل هزار نیاز
نه خانه خانه شود بی‌صفای هم‌نفسی
نه زندگی بشکفد جز به مهر و بی‌کسی
به قدر عشقش اگر پاس داری و وفا
شود بهشت برایت درون خانه، به‌جا

۷. خانه: آشیانه‌ی عشق و محل فرشته‌ساز
نه چوب و سنگ، که از مهر می‌شود معنا
نه سقف و دیوار، که دل‌هاست جانِ آن بنا
چو هر دلی به دگر دل رساند آغوشی
شود ز عشق، فضایش پر از شمیمِ عروشی
خدا کند که چنین خانه‌ها شوند زیاد
که بی‌وجود وفا، خانه می‌شود فریاد

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 


۱. سعدی – درباره مادر:
به دنیا هیچ چیزی بر نگیرند / از آن بهتر که مادر مهربان است

۲. حافظ – درباره پدر (مفهوم پشتیبان و پیر):
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

۳. فردوسی – درباره فرزند:
چو باشد پسر نیکو و فرّخ‌نهاد / بر او بر پدر بر شود بر نهاد

۴. مولانا – درباره همسر:
جفت خود را آدم از یزدان گزید / جفت همچون خویش بی‌همتا ندید

۵. نظامی – درباره خانه و اهل آن:
به خانه نباشد صفا بی‌کسی / که یار وفادار باشد بسی

۶. سنایی – درباره خواهر (نقش مهر و شفقت):
گر چه زن ظاهراً ضعیف آید / لیک مهرش قوی و شریف آید

۷. جامی – درباره برادر:
برادر که در بند مهر تو نیست / چو بیگانه‌ای در سراپرده کیست

 

۸. عطار نیشابوری – درباره پدر و مادر:
به دنیا هیچ چیزی بر نگیرند / ز مهر مادر و لطف پدر گیرند

(از منسوبات عطار، گاهی با اندکی تفاوت در نسخه‌ها)

۹. بیدل دهلوی – درباره همسر و هم‌سرنوشت:
دل نیست کجا مهر ندارد به وصالی / جان است و دگر یار ندارد چه خیالی؟

۱۰. خاقانی – درباره خانه و کانون عاطفه:
کعبه چو روی خانه دیدم / خانه چو کعبه پر امیدم

۱۱. پروین اعتصامی – درباره مادر:
مادر آن گوهری‌ست کز دل پاک / سخن مهر آیدش بی‌خاک

۱۲. شهریار – درباره پدر:
پدر آن تیشه که بر سنگ فکند / ریشه‌ی مهر در این خانه نهاد

۱۳. فریدون مشیری – درباره خانواده و عشق:
زندگی با همه‌ی وسعت خویش / محو عشقی‌ست که در خانه‌ی ماست

۱۴. قیصر امین‌پور – درباره فرزند:
کودکی‌هایم اتاقی ساده بود / قصه‌ای دور از هیاهوی دروغ

 

با افتخار! در ادامه، مجموعه‌ی ابیات شاعران درباره‌ی خانواده را به ۳۰ بیت گسترش می‌دهم، به ترتیب موضوعی و شاعرانه، تا بتوان آن را به‌عنوان یک گلچین فاخر از نگاه بزرگان ادب فارسی به خانواده در نظر گرفت. این مجموعه را در قالب دسته‌بندی‌های موضوعی آورده‌ام:


الف) پدر

۱. فردوسی:
پدر آن بود کز مهر و داد و خرد / دل و جان فرزند خود پرورد

۲. شهریار:
پدر آن تیشه که بر سنگ فکند / ریشه‌ی مهر در این خانه نهاد

۳. قیصر امین‌پور:
پدرم گفت: چراغی بگذار / تا که شب‌ها دل ما تنها نیست

۴. رهی معیری:
پدرم گفت که در خاک تو آرامم هست / هر کجا باشم اگر مهر تو بر جامم هست


ب) مادر

۵. سعدی:
به دنیا هیچ چیزی بر نگیرند / از آن بهتر که مادر مهربان است

۶. پروین اعتصامی:
مادر آن گوهری‌ست کز دل پاک / سخن مهر آیدش بی‌خاک

۷. فروغ فرخزاد:
مادرم وقتی مرد / آسمان آبی بود...

۸. سهراب سپهری:
به مادرم گفتم: «دل من گم شده است» / گفت: «یک چیزی بگذار و دعا کن شاید»


ج) فرزند

۹. فردوسی:
چو فرزند باشد خردمند و پاک / بود نام نیکش به گیتی دراک

۱۰. فریدون مشیری:
کودک از عشق لبالب شده بود / مهر مادر به نگاهش شده بود

۱۱. مولوی:
فرزند نکو، سایه‌ی رحمت بود / مهرش چو نسیم صبح خلقت بود

۱۲. قیصر امین‌پور:
کودکی‌هایم اتاقی ساده بود / قصه‌ای دور از هیاهوی دروغ

د) همسر

۱۳. مولوی:
جفت خود را آدم از یزدان گزید / جفت همچون خویش بی‌همتا ندید

۱۴. حافظ:
در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند / همسران را نبُوَد در دل دانا گمان

۱۵. بیدل دهلوی:
ما و هم‌صحبتی یار، چه خوش منظره‌ای / که در آیینه‌ی دل نقش نگارست هنوز

۱۶. سیمین بهبهانی:
تو همسر منی و من، پر از تمنا / به خانه‌ات بیا، که خانه بی‌تو تنهاست

ه) برادر

۱۷. نظامی:
برادر که در بند مهر تو نیست / چو بیگانه‌ای در سراپرده کیست

۱۸. سنایی:
برادری به خُلق و وفا به است / زِ نسب هر که را خدا پروا به است

۱۹. رهی معیری:
گرچه بی‌کس مانده‌ام در این جهان / بود یاد برادرم پناه جان

و) خواهر

(در شعر فارسی کمتر مستقیم آمده، اما از برداشت‌های لطیف عرفانی و مادرانه استفاده می‌کنیم.)

۲۰. سنایی (با تعبیر زن و مهر):
زن اگر با خرد و دین باشد / خواهر مهر و یقین باشد

۲۱. فروغ فرخزاد:
در دلم خواهر تنهایی‌ام / می‌سراید نغمه‌ی درد و سکوت

ز) خانه و کانون خانواده

۲۲. حافظ:
ساقیا بر کف خاک انداز پیاله / که از این خاک بسی کوزه‌گران کوزه کنند

(اشاره به خاک خانه، ریشه، بنیاد)

۲۳. خاقانی:
کعبه چو روی خانه دیدم / خانه چو کعبه پر امیدم

۲۴. فریدون مشیری:
زندگی با همه‌ی وسعت خویش / محو عشقی‌ست که در خانه‌ی ماست

۲۵. سهراب سپهری:
خانه دوست کجاست؟

۲۶. قیصر امین‌پور:
خانه اگر بی‌نور باشد / سایه‌ها بر دل نشیند

۲۷. بیدل دهلوی:
خانه دل را به جز مهر نمی‌سازند / آجرش از لب خندان و گلش از جان است

۲۸. پروین اعتصامی:
خانه بی‌عدل چو ویرانه بود / گرچه زرّین‌در و کاشانه بود

۲۹. نیما یوشیج:
خانه‌ی کوچک ما / پر ز امید بزرگ است هنوز

۳۰. رهی معیری:
ای دل آن خانه که بی‌مهر پدر / یا که بی‌عطر محبت باشد / خانه نیست، دخمه‌ی تاریکی‌ست

 

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی