باسمه تعالی
مقام معلم
ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود
خورشید زِ دامان تو بر میخیزد
تا صبح دمد بر دلِ حیرانِ وجود
تو مشعل اندیشه در آیینهای
یعنی رَهِ جان، از توست تا جانِ وجود
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
چون آینهای، صافتر از جانِ وجود
با نور تو، آیینهٔ دل میدرخَشْت
تو قندِ معانی، نه نمکدانِ وجود
تو گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح نشاندی صفِ پنهانِ وجود
هر واژه ز لبهای تو آبی زِ حیات
بنشسته به اعماقِ عطشانِ وجود
چون شمع شدی سوختی و روشن شد
راهی که بُبَرد سوی میدانِ وجود
آموزش تو، نه فقط خواندن و نوشت
آموخت ز خود رفتن و عرفانِ وجود
از سینهٔ تو نور یقین میبارد
یعنی که تویی قبله و قرآنِ وجود
در وسعت اندیشهات اقیانوس است
ای کِشتی عقل اندر طوفانِ وجود
دست تو گرفت از زمین، طفلِ عدم
بردش به فرازِ فلکستانِ وجود
علمی که تو آموختی، نَور ازلیست
چون پرتو یزدان بر ارکانِ وجود
ای مظهر "زکّیها" و اسطورهٔ صبر
ای همت تو، کوه و دماوندِ وجود
لبخند تو آرامش جانها باشد
چون باد بهاری ز گلستانِ وجود
هر لحظه شدی پُر ز تلاطم چو فرات
تا سیراب شود خاکِ عطشانِ وجود
ای آنکه معانی، همه فرمانبر توست
از لفظ تو افتادهست ایمانِ وجود
بر صفحهٔ دل نقش تو حک شد ازل
تا نقش زند بر همه دیوانِ وجود
در سطر نگاهت، رُخ تعلیم خداست
بر لوح تو بنوشته، سبحانِ وجود
تدریس تو، تفسیر کمال آدم
در مکتب تو، گم شده جُستانِ وجود
هر لحظه دل از مهر تو آرام گرفت
چون صبح دمد بر شبِ ویرانِ وجود
پنهان شدی و جلوهات آشکار
چون روح دمد در تنِ پنهانِ وجود
در مهر تو احیای بشر ممکن شد
احیا شد از آن، خاک بهفرمانِ وجود
تو بر سر عهدی که نبوت بگرفت
ایثار نمودی، به همه جانِ وجود
از آتش تو، سوخت جهل و تردید
چون نور رسید از دل سوزانِ وجود
فهماندی ما را که چه باشد انسان
از جسم برآید سوی کیهانِ وجود
در سایهی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود
تو آینهداری و معلم بودن
یعنی که شوی مظهر یزدانِ وجود
تا حرف تو آمد، دلِ شب روشن شد
پُرگشت زمان از طَرَبافشانِ وجود
با نور تو، ظلمت همه افسانه شد
در سایهی تو یافت، پریشانِ وجود
تو جان شدی و جان شد از آموزیات
آغاز شد از حکمتِ پنهانِ وجود
آموختیام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود
بر خشت وجودم تو نهادی معنا
گشتی تو معمارِ مسلمانِ وجود
درس تو دعای شبِ یعقوبی بود
آموخت به دل دیدهی گریانِ وجود
چون روح دمی در منِ افسرده دمید
جان شد ز تو این پیکرِ حیرانِ وجود
چون چشمه ز کوه آمدی، جوشیدی
تا سیراب شود دشتِ بیجانِ وجود
با نام تو در دفتر دل مینوشند
آداب سلوک و رهِ عرفانِ وجود
آن نور که از مهر تو جاری گردید
چون حُرمتِ اسمِ شهیدانِ وجود
آموزش تو، راه نجات بشر است
باید که شود قاعده و کانِ وجود
چشمان تو پر از سخن نابِ یقین
آیینهی راز است، نه حیرانِ وجود
بر دوش تو بارِ همه آفاق بود
در سایهات آرامشِ طوفانِ وجود
هر لحظه که بیتاب شد این سینهام
خواندیام از مهر به مهمانِ وجود
هر نکته ز لبهای تو شمعی گردید
افروخت شبستانِ پریشانِ وجود
از شوق تو دل، دفتر احساس شود
چون واژه درآید به دبستانِ وجود
تاریخ، به نام تو شرف مییابد
ای جانِ بلند از سَرِ عنوانِ وجود
از حکمت تو، آب شدی و جاری
در مزرعهی سبز بهارانِ وجود
چون قطره شدی، در دل دریا رفتی
تا باز رسی بر سر پیمانِ وجود
ای مکتب تو مهبط وحیِ اولیست
ای دلشدگان را همه جانانِ وجود
هممرتبه با نورِ رسالت رفتی
در مکتب تو زندهست ایمانِ وجود
در هر ورق از درس تو صد راز نهان
پنهان شده در صفحهٔ پنهانِ وجود
با یاد تو اندیشه شکوفا گردد
تو باغ شدی در دلِ ویرانِ وجود
تو ریشه دواندی به زمینِ اندیشه
پرواز شدی در رهِ کیهانِ وجود
درس تو همان نور ولایت باشد
در مکتب تو جلوهی سبحانِ وجود
گفتی که حیات است نه در خورد و خُواب
باید گذر از غفلت و زندانِ وجود
فرزانه شد آنکس که تو را خوب شنید
پیدا شد از آن گوش، سلیمانِ وجود
ای زینت تو صبر، وَفا، مهر و سکوت
ای مَظهرِ اسماءِ پنهانِ وجود
در روز قیامت، تو گُهر میتابی
بر فرق تمامِ شبِ نادانِ وجود
ای همدم دلهای پر از درد و نیاز
تا هست، تویی لنگر و ایوانِ وجود
ای دیدهی بیدار شبستانِ وجود
ای روشنیِ ظلمتِ پنهانِ وجود
نام تو بُوَد همنَفَسِ انبیا
یعنی که تویی روحِ فرازانِ وجود
دل با تو گرفت از دو جهان راه نجات
چون کشتیِ نوحی در طوفانِ وجود
علم از تو گرفت آینهپردازی را
هر لحظه شدی صیقل وجدانِ وجود
چون شمع، دمادم بشُدی تا بر ما
تابد ز تو خورشید درفشانِ وجود
با حرف تو در خانهٔ دل میتابد
یک آیه ز قرآنِ در احسانِ وجود
آموختیام مهر و ادب را بهدقیق
یعنی ادب عشق شد عنوانِ وجود
از نَفَس گرم تو دلم جان گیرد
چون گل شکفد در دلِ گلدانِ وجود
اندیشه چو سنگ است، تو الماس دَری
در حُسن تو باشد همه مرجانِ وجود
با مهر تو ما را دگر اندیشه نِیست
چون یافتم از تو دلِ آسانِ وجود
تو سبز شدی در دلِ خشک حیات
باران شدی از عرش به دشتانِ وجود
هر لحظه که بنگری، در آموختنات
پیدا شده معنای مسلمانِ وجود
آموختیام سوز و گداز دل را
دادی ره دل تا به فروزانِ وجود
تو قبلهٔ اندیشهٔ ناآگاهان
تو محرابِ بیدار ز بُنیانِ وجود
تدریس تو تسبیحِ شبِ تار من است
در ساحت تو محو شود نانِ وجود
هر واژه ز تو شهدِ لبِ وحی شود
در آیهی تو، سورهی رضوانِ وجود
تو درس شدی، مکتب جان را معنی
تو آیهٔ تفسیر ز عرفانِ وجود
در هر نفسات راز رسالت جاریست
گویی که تویی نایب سبحانِ وجود
با صبر و سکوت و نظر و نرمیِ دل
دادی به من آموختهٔ جانِ وجود
یاد تو بُوَد مشعل شبهای یتیم
مرهم شدی از مهر بر آن جانِ وجود
تو همسفر انبیا شدی بیکاغذ
در فهم تو پیچیدهست امکانِ وجود
چشم تو به راه است ولی پا در راه
آموختیام بودن انسانِ وجود
آموختی از مرگ، حیات دیگر
یعنی ز فنا راه به امکانِ وجود
ای در سخنت نور حقیقت جاری
ای آینهدارِ دلِ عریانِ وجود
ای روضهی آرامش جانهای خموش
با نغمهی تو گشت گلستانِ وجود
چون دستِ تو وا شد، قفل دل وا گردید
در شرح تو گم گشت شبستانِ وجود
هر شاگردی کز تو درآموخت، رسید
تا قُرب خدا، تا دلِ پنهانِ وجود
تو زندهترین آیهی تفسیر شدی
در مذهب تو مَحو شد ایمانِ وجود
هرگز نشوی پیر، اگرچه پیر شوی
زیرا که تویی اصلِ جوانانِ وجود
در ساحتِ تو عقل سجود آوردهست
تو بر فلکی، دور ز دکانِ وجود
چون آینهای، نور تو پیدا گردید
در صورت هر واژه، تماشای وجود
با علم تو جانها همه جانان گشتند
تو نسخهی اصلیِ شِفابخشِ وجود
آموختن از دست تو آسان گردد
چون لطف تو چون سایهفکن بر دل و دود
با مهر تو این سینه پر از نور شود
در محضر تو گم شود ایهامِ وجود
از نام تو صد نام شود دل روشن
از حکمت تو جوشد الفبانِ وجود
تو جان شدی و جان جهان از تو گرفت
چون قطره شدی، گشتی بارانِ وجود
در مکتب تو عقل، ادب میآموزد
دل میچشد از جامِ عرفانِ وجود
ای چشمهی علم و عمل و حلم و صفا
ای رهبر گمگشتۀ حیرانِ وجود
هر لحظه شدی ذرهای از مهر خدا
تا گم نشود راه در این خانِ وجود
تو هدیهی حقّی به بشر، ای خورشید!
تابیدی و شد باز فروزانِ وجود
بی تو دل ما خاک شد و شور نداشت
آبی تو به جانِ بیابانِ وجود
آموزش تو دُر شد و در دل بنشست
در گوشهی خاموشترین جانِ وجود
با حرف تو حُبّ علی معنا شد
با درس تو شد روشن برهانِ وجود
تو فاطمهوار آمدی و بخشیدی
ای بانوی اندیشه، گلستانِ وجود
یا چون نبیی از دل شب برخاستی
تا صبح کند پردهی پنهانِ وجود
هر لحظه شدی درس نجات از غفلت
هر واژهی تو آینهفشانِ وجود
با اشک تو دل گرم شد و راه گرفت
در سوز تو شد سینه چراغانِ وجود
از دفتر تو فاش شد اسرار دل
تا باز شود قفلِ پریشانِ وجود
تو بانگ اذانی به شبِ خاموشی
دل را برسانی به شبستانِ وجود
بویی ز بهشت است، نفسهای تو
مرغ دل ما پر زد از آن جانِ وجود
هر کودک نادان، چو تو را میبیند
بیدار شود از خوابِ نادانِ وجود
آیین تو آیین نجات است و نور
دین است تو را در دل انسانِ وجود
بیمکتب تو هیچ کسی ره نبرد
در کوی سعادت، سوی رضوانِ وجود
هر لحظه که یاد تو کنم، زنده شوم
با عشق تو جان گیرد ارکانِ وجود
تو شاهکلید فهم هر آینهای
ای نکتهفشانِ همه الوانِ وجود
دستان تو از مهر خدا لبریز است
لبخند تو لبریخته از جانِ وجود
یک حرف تو، صد قفل دل وا گرداند
ای بر تو درود از همه جانانِ وجود
تو عالِمِ بیدعوی و آموزگاری
کز علم تو پر گردد ایوانِ وجود
نام تو قرینِ شرفِ تاریخ است
بر صدر نشاندهست تو را جانِ وجود
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۱/۲۸