باسمه تعالی
مثنوی تحکیم خانواده
به نام خدایِ صفا و وفا
که بخشید بر ما دلِ آشنا
خدایی که پیوند دل را نهاد
درونِ دلِ آدمی، عشق داد
محبت، نخستین نشانِ خداست
که بیاو، دل و جان تهی از صفاست
اگر مهر مادر نباشد به جای
کجا گرم گردد دلِ طفل، رای؟
و گر سایهی پدر از سر رود
نهالی که باشد، چگونه شود؟
خدا عشق را در دلِ ما نهاد
که با آن شود ریشهها استوار
نخستین نهادش، همین خانوادهست
که در آن وفا مایهی رستگاریست
در آنجاست گرمی، صفا، مهربان
که خرم شود زو زمین و زمان
دل از دام دلتنگی آزاد شد
چو در خانهاش مهر ایجاد شد
خانواده، کشتیِ امنِ دل است
که دریا و طوفان بر او بیدل است
پدر چون ستونِ قوامِ حیات
نگهدارِ مهر است و عزت، ثبات
مادر چشمهای از وفا و شعف
که جان را دهد گرمیِ بیخلف
برادر چو سایهست در روزگار
که گیرد ز دستت، به وقتِ فشار
خواهر نغمهای از صفایِ بهشت
که مهرش چو خورشید، بیکینه و کِشت
درونِ دلِ کودک، آن مهرِ پاک
نشیند چو آیینه، بیرنگ و خاک
اگر خانه باشد پر از مهربان
شود باغِ جان، بیخزان و زیان
در آن خانه هر کس به اندازهاش
بود مهربان، نه به آوازهاش
نصیبیست این مهر از آسمان
که آید ز سعی و دل و صدقِ جان
نه طوفان تند است، نه بادِ بلا
در آنجا که باشد صفا و رضا
یکیبودن اهلِ دل در سرای
کند ریشهی دشمنی را ز پای
اگر نَفْسْ را مهربانی کند
درونِ جهان آسمانی کند
محبت به مادر، به پدر، به خویش
ز هر گنج، بالاتر آید به پیش
پدر گرچه در خاک، در یاد ماست
دعایش کلیدِ نجاتِ شماست
به مادر رسان مهرِ خود با عمل
که لبخند او زنده سازد دل
مبادا دلِ خویش را سرد کرد
که آنکس که بیمهر شد، مرد مرد
خانواده، مهدِ کمال بشر
همان مدرسهست از خرد تا هنر
در آنجا وفاداری آموزیات
سخن راست و هم راستی روزیت
اگر کودک آموخت از مهر و داد
جهان را کند از بدیها نجات
از این خانه آید بزرگی پدید
که از مادر و پدر است آن امید
مبادا که آزاری آری به آن
که زایل شود نورِ مهرِ نهان
ببخش و فراموش کن، چون خلیل
که این است اخلاقِ اهلِ دلیل
نباید ز اهلِ خود آزردگی
که گردد غمآلودگی، مردگی
برادر، پدر، خواهر و مادرت
همان ریشهی روح و هم یاورت
چه زیباست لبخندِ مادر به شب
چه آرامشی هست در مهرِ تب
چه نوری دهد سایهی پدرم
که از او گرفتم چراغِ حرم
در این خانه، باید فقط عشق بود
که با آن شود تلخکامی، شهود
اگر قدر همخونِ خود را ندید
ز دنیا نیابد صفا، گر چه عید
خدا خانه را مهدِ تربیت است
که در آن، دلِ عاشق، عافیت است
به فرزند خود عشق بیمنّت آر
که فردا شود تکیهگاهت، به کار
به همسر، وفادار و نیکو سخن
که این است اخلاقِ اهلِ کهن
اگر مهر ورزی، به خود کردهای
که دل را ز زنجیر بردهای
در آنجا که باشد صبوری و صلح
نبینی تو فریاد و نفرین و لَحْق
نمازی که از دل شود با صفا
ثمر میدهد چون که دارد رضا
در آن خانهای کز دعا پر شدهست
گمانم که خورشید هم، شرمگین است
پس آغاز کن با درود و دعا
به اهلِ دلت مهر را کن ادا
به فرزند خود یاد ده دوستی
که آن است رمزِ رهِ راستی
در این مثنوی گرچه کوتاه بود
ولیکن حدیثش دراز و نمود
تو با عشق، دنیا و دل را بساز
که عشق است، سرمایهی سرفراز
با کمال میل! ادامهی مثنوی در همان سبک، لحن و محتوا تقدیم میشود. این ۶۰ بیت دوم، در ادامهی ابیات قبلی با گسترش موضوع خانواده، عشق، تربیت و نقش عرفانی و اجتماعی آن آمده است:
چو خانه شود جای الفتگری
شود پایهی ملکِ انسانسری
نه آن کاخِ زر، نه سرایِ بلند
که بیمهر، ویران شود بیگزند
بل آن آشیانِ وفادارْجوش
که هر دل در آن خانه گردد خموش
در آنجا که لبخند باشد رواج
نشیند به لبها شرابِ ایّاج
به همسر اگر مهر ورزی به دل
شود خانه چون باغِ پر آب و گِل
اگر مرد، مردی کند با وقار
شود همسرش شمعِ شام و نهار
و گر زن، دهد مهر و فهم و ادب
نبیند در آن خانه کس درد و تب
کمالِ پدر، در نصیحتگریست
نه در داد و فریاد و کینآوریست
کمالِ مادر، سکوتِ پُر از مهر اوست
که چون شمع، در شب فروزان بشوست
فرزند چو نهالیست در باغ جان
که آبیست تعلیم و خاکش امان
اگر تربیت باشد از عقل و دین
شود سبز و پربار چون یاسمین
زبانِ پدر مهر باشد نه قهر
که فرزند گیرد از آن راهِ فَخر
و مادر اگر حکمت آموزدش
توانگر شود هر که بنوازدش
در آغوش مادر، بهشتِ نخست
همانجاست کز مهر، دل گشته سست
و آواز لالاییاش آسمیست
که آرامِ جان است و شیریننویست
ببخشای اگر خطا کرد پسر
که بخشش، بود خلقِ پاکانِ دَر
به دختر محبت، به پسر وفا
به هریک عطا کن ز مهرِ خدا
به همسرت ار آبرو دادهای
درخت وفا را به جان کاشتهای
نباید ز لب، خار گفتار ریخت
که با آن، دلِ همسر آتش بلیخت
به زن گر نکو گویی و دلربا
شود همدل و همنفس تا فنا
ز گفتار شیرین و خویِ بلند
شود مرد، در چشم زن ارجمند
زن آینهی قلبِ پرنورِ توست
که آیینه، جز صدقِ تو ننموده است
اگر خانه با صدق و ایمان شود
در آن خانه، دل باغِ رضوان شود
دعای پدر، سایهی آفتاب
نگهدارِ فرزند از التهاب
و اشکِ شبِ مادرِ بینشان
بود آتشی بر دلِ بدگمان
ز شیرینسخنها و آموزگار
شود کودک از ناسزا بیگزند
چو فرزند دید از تو آغوشِ گرم
شود مرد فردا، نه بیچشم و شرم
به فرزند آموز کار و ادب
که فردا بَرَد نیکنامی به شب
نه مال است میراثِ نیکو، یقین
که اخلاق باشد نشانِ نگین
اگر دست گیرد پدر، مهربان
شود فرّ آن کودک از آسمان
چه زیباست دستی که گیرد به مهر
نه دستی که گیرد به تندی و قهر
همانا که رحمت ز مهر آفرید
خداوندِ عالم، به مهر آرمید
تو هم مهر ورز، ار خدایی شوی
که بیمهر، هرگز رهایی نِوی
به همسر، اگر خنده کردی ز دل
ببینی که گردد پر از مشک و گِل
محبت، کلیدِ درِ زندگیست
زبانِ دل و روحِ پایندگیست
و بیمهر، هر خانه ویران شود
در آن شور و شوقی نمایان نشود
بخوان با دلت سورهی "والدین"
که آن ذکر، باشد پناه از دوین
به پایت بوسم، پدر جان، اگر
کرمهایت از یادم آید به سر
و مادر، تویی سایهی ذوالمنن
که از بوسهات جان شود ممتحن
اگر کودک آموخت بخشندگی
شود قهرمانِ رهِ زندگی
اگر مهربانی شد آیینِ ما
بهشت است این خاک زیرِ دعا
چه نیکوست دیدار اهلِ وفا
که نورند در خانه چون مصطفی
به اهلِ دلت باش دائم عزیز
که با آن شود عمر، شیرین و خیز
نگهدار قدرِ کسانی که نیست
که وقتِ فراق است، اشک و گریست
مبادا که ناسپسی پیشهای
که آن زهر باشد، نه اندیشهای
تو با مهر، دنیا چو گلزار کن
جهان را پر از لطفِ بسیار کن
و گر خانهای از وفا ساختهست
تو آن را به دستِ دعا داشتهست
نماند به جا هیچ اثری ز ما
مگر خانهای پر ز نورِ خدا
پس از عمر، ماند همین یک نشان
که فرزند باشد چراغِ جهان
بسازش به نیکی، به لبخند، مهر
که فردا شود قبلهگاهت، سپهر
با افتخار، این هم ۶۰ بیت دیگر در همان سبک و سیاق، ادامهی مثنوی «عشق به خانواده»، با گسترش جنبههای عاطفی، اخلاقی، عرفانی و تربیتی زندگی خانوادگی:
اگر خانه بر صبر بنیاد شد
ز آسیب دوران، آزاد شد
نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر ریشهاش مهر و یار آوَرَد
به فرزند اگر علم آموختی
به هر درد و سختی فروسوختی
تو سرمایهای، چون چراغِ حیات
که روشن کنی راهِ خیر و نجات
نه آنکس که فرزند را واگذشت
خود از ریشهی خویش بیبهره گشت
اگر خانهات شد پناهی به عشق
در آن خانه، شیطان نماند به نیش
چو زن مهر پاشد به کانونِ گرم
شود مرد از آن آتش، ایمن ز شرم
چو مردی کند حرمتِ خانهدار
شود خانهاش قبلهگاهِ وقار
خدا داده این نعمتِ همسری
که کامل شود نیمهی دلبری
چه زیباست وقتی دو دل، یک نفس
به سوی کمالند، بیهوی و کس
به جایِ خفا، گفتگو باش و مهر
که ظلمت نراند، مگر نورِ قهر
دلِ کودک از جنس آیینههاست
اگر بشکنی، دیگرش نیست راست
ببوسش، بغل کن، ببر سوی نور
که این است تعلیمِ پاکانِ دور
مبادا که با کینه پرور دهی
نهالی که با مهر، باور دهی
به فرزند، صد بار اگر خطا
تو آموز صبر و عطا و وفا
مگو: "این پدر هست و آن طفلِ خام"
بگو: "این امانت، ز ربّ السّلام"
به همسر نگو حرفِ زخمآفرین
که آن خار گردد به جانت نگین
لبی که کند ذکرِ مهر و امید
به خانه دهد عطرِ روحِ شهید
چو بر سفره باشد دعای پدر
رسد رزقِ پاک از دلِ مختصر
و اشکِ شبانگاهِ مادر، یقین
کند آسمان را بر آن خانه، دین
اگر دخترت را نوازش کنی
تو با فاطمه همنشینش کنی
و گر با پسرت کنی گفتگو
تو با انبیا گشتهای مو به مو
مگو: «وقتِ من رفت در کار و بار»
که این کار از آن بهتر است، ای نگار
که تعلیم و مهر است باقیتر
ز صد گنج، این است وافیتر
کجا علمِ بیرون به کار آیدت؟
اگر نورِ دل در کنارت نَبُت؟
بساز از محبت، حصاری بلند
که در آن نتابد نسیمِ گزند
به همسر بگو رازهای درون
که بیصحبتش دل شود واژگون
دو همدل، چو کشتی به دریا روان
بدون اتحاد، آن شود بیامان
تو فرماندهای، گر محبت کنی
نه چون سلطهگر، بلکه چون سَرکُنی
و زن ناخداییست با دلپذیر
که عشق از نگاهش شود دلپذیر
ز فرمان، نباشد کفایت، یقین
که دل را نگیرد مگر خوشسخن
چو دل داد و دل برد، کامل شود
نه فرمان، که با عشق عامل شود
اگر خانهات شد شبیه به کوی
ز دلها برآید هزاران سبوی
چه شبها که با خنده شد صبحِ ما
چو در خانه بود عطرِ آلِ عبا
چه روزی که با مهر شد پُر ز نور
اگر خانه شد قبلهگاهِ حضور
تو آنی که باید چراغش شوی
به هر گام، آیینهباغش شوی
اگر نغمهی نیکی آموزدی
به صد نسل بعد از خود افروختی
به آیینهی دل نظر کن، پدر
که بیمهر، دنیا بود در به در
تو آیینهای گر به فرزند خود
کمال از نگاه تو پیدا شود
تو آموز گفتار پاک و نکو
که فردا نگوید: «نبودم شنو!»
نماند ز ما جز عمل، ای رفیق
به فرزند ده آنچه باشد عمیق
نه آنکه فقط نان و جام و لباس
که اخلاق نیکو بود چون قباس
و مادر! تویی مایهی پاکیات
تو با مهر، آیینهی خاکیات
ز لبخند تو جان بگیرد بهار
و گر اشک ریزی، ببارد غبار
تو آموز فرزند را صبر و دین
که بیصبر، گردد هلاک از زمین
و گر خانه شد مدرسهی بندگی
شود نسلِ فردا پر از زندگی
خدا را شناس از دلِ کودکی
به آواز مادر، به اشکِ شکی
اگر کودک آموخت از جانِ پاک
شود مرد فردا، نه بیدرّ و خاک
پس ای همسر خوب، ای یارِ دل
ببندیم پیمانِ لطف و عمل
بسازیم دنیای خود را به مهر
که این است تعبیرِ خوبی ز قهر
خدایا! تو کن خانهام را چو نور
که در آن بود عشق و عقل و حضور
به همسر، به فرزند، آیینه باش
به کردار و گفتار، آیینهتراش
به نام خداوند جان آفرین
که آراست جان را به نورِ صفا
۱.
که پرورد ما را به نورِ هُدی
۲.
که بنمود بر دل، مسیرِ رَجا
۳.به نام خداوند جان آفرین
که آراست جان را به نورِ صفا
۴.
که سرشار کرد این دل از روشنا
۵.
که افکند در دل چراغِ بقا
۶.
که زد شعله در جان ز شوقِ لقا
که بخشید بر ما دلِ آشنا
- ۰۴/۰۱/۲۹