رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۶۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قصیده قضاوت کردن(۱)

باسمه تعالی
قضاوت کردن(۱)

ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش

 

 

علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش

 

 

هر کسی را امتحانی داده‌اند
در قضاوت عادل و مختار باش

 

 

 

 

حکم کردن کار  هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش

 

 

گاه هم حق‌پوش باشد مدعی
با سخن‌ها فتنه‌بر افکار باش

 

 

 

دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش


 

هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند

رنج خود افزون کند، هشیار باش

 

 

 

 

هر که از انصاف دور افتاده است

همچو بادی خوار در انظار باش

 

 

ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش

 

 

هر خطایی را مکن افشای عام
آن نهان از دیده‌ی بسیار باش


 

هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش

 

 

بی‌ خبر در داوری‌ها سر مکن

تا نیفتی در دروغ و نار باش

 

 

حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش

 

 

سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش

 

 

هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش

 

 

زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش

 

 


گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش

 

 

عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش

 

 

 

بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش

 

 

 


گر ندیدی ریشه‌ی زشتی ز کس
فارغ از سوء‌گمان در کار باش

 

 

یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش

 


چهره‌ی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش

 

 

دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش

 

 

خام‌دل زود آرد احکام قضا
پخته‌دل سنجیده، با گفتار باش

 

 

در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش

 

 

گر نبینی درد دل‌ یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش

 

 

گاه باشد خنده‌ای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش

 

 

نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شب‌بیدار باش

 

 

در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
چون حرم، آئینه ی اسرار باش

 

 

 

چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر  علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
واژه های عرفانی

۱.
روح است که جانِ زندگی در تن ماست
آگاه ز رازِ آسمان و زمـن ماست
بی‌او تن خاکی‌ست چو گوری خاموش
با اوست که راه ما به سوی وطن ماست

۲.
از روح، چراغ عقل روشن گردد
در سینه، درخت عشق گلشن گردد
این جوهر پاک، چون ز حق برخیزد
آیینۀ جان، ز هر چه محن گردد

۳.
روح آمد و هستیِ ما را بدمید
در خانه‌ی دل، چراغ معنا بکشید
گر نیست روان، تن است خاکی بی‌هوش
با اوست که پر کشیم سوی امید

۴.
روح است حقیقتی ز بالا آمده
از عالم نور، بی‌صدا آمده
تن خانه‌ی اوست، لیک در غربت اوست
تا باز رود، ز کربلا آمده
 

۱.
روح است که جانِ زندگی در تن ماست
آگاه ز رازِ آسمان و زمـن ماست
بی‌او تن خاکی‌ست چو گوری خاموش
با اوست که راه ما به سوی وطن ماست

۲.
از روح، چراغ عقل روشن گردد
در سینه، درخت عشق گلشن گردد
این جوهر پاک، چون ز حق برخیزد
آیینۀ جان، ز هر چه محن گردد

۳.
روح آمد و هستیِ ما را بدمید
در خانه‌ی دل، چراغ معنا بکشید
گر نیست روان، تن است خاکی بی‌هوش
با اوست که پر کشیم سوی امید

۴.
روح است حقیقتی ز بالا آمده
از عالم نور، بی‌صدا آمده
تن خانه‌ی اوست، لیک در غربت اوست
تا باز رود، ز کربلا آمده
 

۵. قلب

قلب است که آینه‌ست در کنه روان
پنهان شده بین عقل و عشق و گمان
گاه از صفا به عرش پی می‌پوید
گاه از هوس، فتد به قعر جهان

۶. مرگ

مرگ است درِ خروج تن از زندان
راهی‌ست به سوی عالم پنهان
انکار مکنش، که خویش را بشناس
آغاز بقاست، نیست پایان

۷. حقیقت

حقیقت، چو نور بی‌کران افتاده‌ست
در دیده‌ی پاک عاشقان افتاده‌ست
هر کس که حجاب از دل خود بردارد
بی‌واسطه، در وصال جان افتاده‌ست

۸. ایمان

ایمان، شرری‌ست در دل آگاهان
بر بام یقین نشستهٔ جان‌باوران
از شک نگذرد کسی به آن ساحت نور
تا دل ندهد، نیابدش در میان

۹. زمان

زمان آتشی‌ست که نمی‌ماند باز
می‌سوزد و می‌برد به خاموشی راز
آن کس که درون لحظه‌ها جان یابد
یابد گذر از زمان و آغاز
 

۱۰. ابد

ابد، نه درازست و نه کوتاه و کم‌است
آنجا که زمان، خامش و بی‌کشم‌است
در ساحت عشق، آن‌که جا می‌گیرد
بی‌مرگ بماند، آن‌چنان که خـداست

۱۱. فطرت

فطرت شرر از نور سـتارگان است
آیینۀ رازِ پاک یزدانگان است
در جان هر آفریده پنهان اما
آگاه ز عهدِ پیش از این جانان است

۱۲. یقین

یقین، چو نگینی‌ست بر انگشت جان
پیداست ولی به چشمِ هوشیار آن
با شک نتوان به ساحتش ره برد
دل باید و سوز و بی‌نیاز از بیان

۱۳. هستی

هستی، نه همین نمود و تصویر ماست
پشتش همه راز و نور و تفسیر ماست
این سایه و رنگ، پرده‌ی پنداری‌ست
اصلش نوری‌ست که در ضمیر ماست

۱۴. خدا

خداست که در دل همه ذراتی‌ست
هر لحظه ز فیض او حیاتی‌ست
بی‌او نه دلی بتپد، نه عقلی پوید
با او همه عالم آیتی‌ از ذاتـی‌ست
 

۱۵. نور

نور است حقیقتی ز ساحت برتر
پنهان، ولی آشکار در چشم سَر
دل گر شود آیینه‌ی پاک یقین
بی‌واسطه بیندش، چو مهر سحر

۱۶. ظلمت

ظلمت نبود، جز آن‌چه پوشد دل ما
از گردِ غرور و غفلت و سودا
آن‌گاه که دل ز خود تهی گردد، بین
نور آید و ظلمت شود بی‌معنا

۱۷. معنا

معناست نهان، ورای لفظ و صدا
در جان رسدش، هر آن‌که شد آشنا
هر چیز که هست، صورتِ اوست فقط
بی‌معنی‌ او، جهان بود بی‌بنا

۱۸. توحید

توحید، یکی شدن در آینه‌ی جان
بی‌چشمِ دو بین، با نگاهی نهان
از کثرت خلق، راه وحدت باید
یعنی که نبینی جز خدا در جهان

۱۹. کمال

کمال است رسیدن از خود به خدا
پرواز ز قیدِ این زمینِ فنا
آن‌کس که ز نقصانِ خود آگاه است
با اشک شود به آسمان آشنا
 

۲۰. شهود

شهود است حضور حق به دلِ بینا
بی‌واسطه، بی‌حجاب و بی‌دریا
هر کس که ز خود گذشت و دل را شست
بیند رخ او، نه در عیان، نه در ما

۲۱. فنا

فناست که دل رهد ز هستی خود
در سایه‌ی عشق، گم کند خویش و بد
آنجا که منی نماند و «او» گردد کل
بی‌من شودی، همه خدا گردد بد

۲۲. بقا

بقاست پس از فنا، جمال حق است
وقتی که ز خود گذشتی، آن مطلق است
آری! چو شدی تو هیچ، او گردد کل
با هستی او، بقای تو، صادق است

۲۳. وحدت وجود

در دیده‌ی اهل دل، یکی‌ست همه
در ساحت عشق، جز خدا نیست دمه
کثرت همه سایه‌ست در نور احد
وحدت بود اصل، این ز حکمت رمه

۲۴. حیرت

حیرت نه دلیلِ ناتوانی ماست
آیینه‌ی نور بی‌نهایت‌هاست
آنجا که خرد نمی‌رسد، دل باید
حیرت، درِ فهم رازِ معناهاست
 

• عشق مجازی

• عشق حقیقی

• عقل کل

• دل

• حضور

• قرب

• آینه

• نفس

• اسماء الهی

• تجلی

• عرفان

• سلوک

• شهود

• مکاشفه

• اشراق

• خلسه

• معاد

• قیامت

• فقر

• غنا

• رضا

• تسلیم

• ایمان

• یقین

• توکل

• امانت

• لوح

• قلم

• نَفَس

• ذکر

• دعا

• نیایش

• اشتیاق

• خلوت

• جذبه

• کشف

• عنایت

• حج

• وصال

• دوری

• نَفس امّاره

• نفس لوّامه

• نفس مطمئنه

• شکر

• صبر

• حلم

• صدق

• حضور قلب

• تجرد

• لقا الله
 

۲۵. عشق مجازی

عشق مجازی آینه‌ی جان شود
راهی‌ست که ره‌برِ پنهان شود
گر پاک شود، به عشق حق راه برد
ورنه، سببِ هلاکتِ انسان شود

۲۶. عشق حقیقی

عشق حقیقی است چراغ سلوک
بی‌نام و نشان، ولی پر از بانگ و شوک
هر دل که گرفت شعله‌ی آن نور پاک
می‌سوزد و می‌روید از آن خاک، لوک!

۲۷. عقل کل

عقل کل است مظهرِ آیات حق
پنهان، ولی آشکار در هر نَقَب
در خلق جهان، اول او جلوه کرد
تابید ز نورش، همه افلاک و لب

۲۸. دل

دل آینه‌ی خداست، اگر پاک بود
آنجا حرم قدیم افلاک بود
تا دل نشود تهی ز هر غیر او
حق در دل عاشق، چه ناپاک بود؟

۲۹. حضور

حضور است همان دیدنِ بی‌حجاب
نه فکر، نه وهم، نه خیال، نه خواب
هر لحظه که باشی به حضور اله
آن لحظه شود تجلی آیات ناب
 

۳۰. آینه

آینه، جانِ دل را به حق نشان دهد
در آن، جمال یار را نهان کند
هر کس که شد پاک، آینه‌ای ز حق
آن را که دل صاف است، خدا نشان دهد

۳۱. نفس

نفس، در دل عاشق همیشه در کمین
در پی سود و لذت و در پی زین
هر لحظه که او را در بند خود گرفت
دوری از حق است، و جان در آتشِ دین

۳۲. اسماء الهی

اسماء الهی همگان را آفرید
در دلِ هر یک، تجلی‌ای است پدید
هر نام که بر زبان آمد، اشاره است
به حقیقتی که در درون است، بعید

۳۳. تجلی

تجلی نور خدا در دل روشن است
این نور نه از خورشید، بلکه از جان است
هر جا که دل پاک شد و چشم فرو بست
آن نور از دل، به سرای ملک جان است

۳۴. عرفان

عرفان چراغ راه به سوی دریاست
ساحلی که از همه موج‌ها جداست
هر که در پی حقیقت قدم نهاد
راهِ طلب تا خود خدا را شناست
 

۳۵. سلوک

سلوک، راهی است که دل را پاک کند
زهر دنیای فانی بر دل افکند
هر گام که برداری در این راه، گویی
در جاده‌ی وصال به حق می‌رود سند

۳۶. شهود

شهود، نگاهِ به نورِ بی‌پایان است
چشم دل که بشوید، آن نورِ جان است
نمی‌رسی جز به حضورِ معشوق
آن جا که دل از هر دو عالم نهان است

۳۷. مکاشفه

مکاشفه، دل را در پرده‌ی نور افکند
حقیقتی را که هر عقل درک کند
آن جا که غیبت و حاضر به هم آیند
و در دلِ عاشق، حق درک کند

۳۸. اشراق

اشراق، نور حقیقت است در دل
در پرده‌ی ظلمت بر می‌آید به دل
گر خود را از نَفس پاک کنی، بگذر
نوری که در دل است، پیش تو می‌آید حل

۳۹. خلسه

خلسه، ساکت در دل است، بی‌صدا
همچون شبِ تاریک، آید از هوا
در آن، همه عالم از یاد رفته است
چون حقیقت محض، در دلِ خدا

۴۰. معاد

معاد، بازگشتِ به سوی هستی است
که در آن، حقیقت به جلوه‌گری است
آنجا که در خلوت، جان بر می‌خیزد
به ملکوت جان و جسم، پیوسته بسی است

۴۱. قیامت

قیامت، روزی است که همه ظاهر شود
هر کار که کرده‌ای، روشن و پدید شود
در آن زمان، جز خدا که نمی‌بیند
چون حقیقت در آن، به خود پدید شود

۴۲. فقر

فقر، گوهری است که دل را آراست
در خلوتِ خود، به حقیقت پیوست
هر کس که فقر را در خود بیابد
بر خداوندش به حقیقت متوسل شد

۴۳. غنا

غنا، در درونِ دل عاشق است
که با حضور حق، پر از شادابی است
نه مالِ دنیا، نه غنای جسمانی
غنا آن است که در دل خدا به شادی است

۴۴. رضا

رضا، سرّی است در دلِ خالی
که می‌آید از درونِ یار عالی
هر که به رضا رسید، هیچ نخواهد
در دلش جز یاد حق، جان بی‌حالی

۴۵. تسلیم

تسلیم، یعنی به اراده‌ی حق کشیدن
دل را از خود برکنده و به او سپردن
در این راه، هر چه باشد، صبر باید
که در دل، جز رضای حق نخواهد ماند
 

۴۶. ایمان

ایمان، چراغی است در دلِ شب تار
که با آن، در دلِ ظلمت، می‌شود نور
هر که دلش روشن شد به این نورِ جاوید
در مسیر حق، هرگز نخواهد گذشت به خطا

۴۷. یقین

یقین، حقیقتی است در دلِ روشن
که جز خدا، هیچ چیز را نمی‌بینند
آن کس که یقین را در دل پیدا کرد
در مسیر خدا هیچ تردیدی ندارد

۴۸. توکل

توکل، دل را به خداوند سپردن است
در هر کار، با او، هم‌گام بودن است
آن کس که توکل را در دل یافت، او
در جهان، از هر چیزی بی‌نیاز بودن است

۴۹. امانت

امانت، قلبی است که در آن راز است
حقیقتی که از دست نمی‌رود تا همیشه
هر که امانت را به حق سپرد، او
در دلش پاک و بی‌گناه خواهد شد همیشه

۵۰. لوح

لوح، صفحه‌ای است که در آن سرنوشت‌هاست
که خداوند بر آن، حکمت‌های جاوید نگاشت
آن کس که دلش به لوح خدا آراسته
در آن حکمت‌های راستین، بی‌دریغ یافت

۵۱. قلم

قلم، ابزاری است برای نوشتن حقیقت
که در آن، داستان‌های بزرگ جاوید است
هر که در دست قلم حکمت نوشت
آن حقیقت را به دلِ مردم رساند به حقیقت

۵۲. نفس

نفس، دلی است که در آن غبار است
که در راه حق گام نمی‌زند، در خواب است
هر که نفس خود را شست و پاک کرد
دلش در آسمانِ حقیقت، پرواز کرد

۵۳. ذکر

ذکر، نغمه‌ای است که در دل جا می‌گیرد
که با آن، جان به سوی خدا می‌رود
هر که زبانش به ذکر خدا باشد
دلش در دریاچه‌ی عشق شناور خواهد بود

۵۴. دعا

دعا، کلامی است که در دل چشمه است
که در آن، همیشه امیدی به خداست
هر که به دعا دل به خدا بسپارد
در آغوش او، همیشه آسوده خواهد بود

۵۵. نیایش

نیایش، کلامی است که از دل برخیزد
که در آن، هر آه و گریه، به سوی خدا می‌رود
هر که در دل نیایش کند، به یقین
در جستجوی او، هر لحظه جان می‌رود
 

۵۶. اشتیاق

اشتیاق، در دلِ عاشق شعله‌ور است
که در آن، همیشه آتشِ حق معطر است
هر کس که دلش از اشتیاق پر شود
در این راه، در جستجوی خدا، سفر است

۵۷. خلوت

خلوت، جایی است که دل تنها با خداست
در آن، هیچ جز او در دل نمی‌شناست
هر که به خلوت رفت و دلش صاف شد
در آن لحظه، همه عالم در او ناپیداست

۵۸. جذبه

جذبه، نیرویی است که دل را می‌کشاند
به سوی عشق، جایی که همیشه می‌ماند
هر که در جذبه‌ی حق قرار گیرد
دلش همیشه در باغ عشق می‌خندد

۵۹. کشف

کشف، یعنی حقیقتی به دل نمایان شود
که در آن، رازهای پنهان آشکار شود
هر که دلش در کشفِ حقیقت باشد
در دریاچه‌ی اسرار، همیشه شناور شود

۶۰. عنایت

عنایت، لطفِ خداوند به بندگان است
که در آن، رحمت و مهر همیشه جاودانه است
هر که در دل عنایت او باشد، همیشه
در سایه‌اش خواهد بود، به دلی پاک و صاف




 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

معنی عقل(دست اقدام)

باسمه تعالی
معنی عقل

عقل است چراغ راه در تاریکی
آیینه‌ی جان، ز علم و از باریکی
هر راز نهفته در جهان هستی
با نور خرد شود پدیداریکی

عقل آینه‌ای‌ست در جهان‌آگاهی
عشق آتشی‌ست گرم در همراهی
عقل، پرده ز چهره‌ی جهان بردارد
عشق آرد از آن، حضور و دل‌خواهی
 

عقل است که راز هستی‌ام را گوید
عشق است که شور زندگی را جوید
عقل است چراغ، و عشق آتش آن
با هر دو، دل از جهان گل بوید
 

عقل آینه‌ای‌ست در جهان‌آگاهی
عشق آتشی‌ست گرم در همراهی
عقل، پرده ز چهره‌ی جهان بردارد
عشق آرد از آن، حضور و دل‌خواهی
 

عقل است که راز هستی‌ام را گوید
عشق است که شور زندگی را جوید
عقل است چراغ، و عشق آتش آن
با هر دو، دل از جهان گل بوید
 

عقل آمد و پرده از جهان برگرفت
راز از دل هر نهان، نهان برگرفت
تا چشم گشود، دید همه‌چیز فسانه‌ست
لب بر سخن بست و زبان برگرفت
 

عشق آمد و عقل را ز جا برکند
بر بام جنون، چراغ دل افکند
پرسیدم از او که راه حق چیست؟
گفتا: "که به سوختن، قدم باید زد"

نفس است حجاب بین ما و خدا
پنهان ز نظر، ولی پر از کید و ریا
گر راه حقیقت از دلَت می‌گذرد
با نفسِ اماره مکن هیچ صفا

عقل است چو تیغ، اگر به کار آید
عشق است چو خون، که در کنار آید
بی‌عقل، رهی به سوی حق نتوان رفت
بی‌عشق، کدام دل به یار آید؟

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده عمر(دست اقدام)

 


باسمه تعالی
عمر

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است

آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است

دل را نتوان به سکه و زر بست اینجا
میزانِ بقا، صفای دل‌پنهان است

سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ای معرفت است
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است

گر دیده نیالوده به اشراق حق است
چشمش به حقیقت، کور و پریشان است

آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که اصل گوهر انسان است

هر کس که رهی به ساحت حق بَرَد
فهمیده که عرش، منزل جانان است

هر لحظه اگر به مهر و احسان گذرد
آن لحظه چو عمر خلد جاویدان است

دنیا گذر است و مرکب آزایش او
آنان‌که شکیبا، سرّ این میدان است

خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمه‌ی وصل، در دل عریان است

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است

آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است

دل را نتوان به سکه و زر بست اینجا
میزانِ بقا، صفای دل‌پنهان است

سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ای معرفت است
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است

گر دیده نیالوده به اشراق حق است
چشمش به حقیقت، کور و پریشان است

آنان که به جان خویش آگاه شدند
دانند که اصل گوهر انسان است

هر کس که رهی به ساحت حق بَرَد
فهمیده که عرش، منزل جانان است

هر لحظه اگر به مهر و احسان گذرد
آن لحظه چو عمر خلد جاویدان است

دنیا گذر است و مرکب آزایش او
آنان‌که شکیبا، سرّ این میدان است

خاموش شو از هر چه فریب است و هوس
کان نغمه‌ی وصل، در دل عریان است

هر لذت بی‌ذکر، سرابی گذر است
کالا نشود مگر که از ایمان است

در محفل دل، چو ذکر یزدان باشد
آنجا رخ دوست، خود نمایان است

هر کس که نظر به نور توحید کند
می‌بیند که هر ذره‌اش، امکان است

با خویش بگو: ز خود چه آورده‌ای ای دل؟
گر خانه تهی‌ست، وقتِ حیران است

آنجا که نباشد اثر از سوز دل‌ات
آن سینه چو سنگ، در صفِ نادان است

باید که فروغ عشق گردد شعارت
کاین شعله چراغِ شامِ طوفان است

صبر است کلید فتح درهای وجود
هر قفل به صبر، زیر دستان است

با نفس ستیز و ره وفا پیش گیر
پیروزی تو، در این پیکارِ جان است

از خویش گذر کن، که اگر ره یابی
آن‌گاه رهی به حضرت سبحان است

هر کس که اسیرِ نام و نان گشت آخر
در بستر خاک، طعمه‌ی دِیوان است

اما که ره عشق، ره جاویدان است
کز باده‌ی او، حیاتِ رندان است

از چاه نجات است اگر یوسفی‌وار
در خلوت دل، ناله‌ی زندان است

گر گم‌ شده‌ای در طلب وصل دوست
آن گم‌شده را، هدایت قرآن است

هر آیه‌ٔ او دری‌ست از کشف نور
هر حکم در آن، ز جوهر عرفان است

ای دل منشین به خواب غفلت دگر
کاین عمر چه زود، رفته چو باران است

هر ثانیه‌اش سرمایه‌ای بس گران
گر خرج کنی، چراغِ ایمان است

آن لحظه که دل به درد حق گریه کرد
آغاز ظهور لطفِ پنهان است

در بحر صفات، غرقه باید شوی
کاین موج اگر برد، نوید جان است

هر کس که به چشم دل ببیند جهان
بی‌حجت حرف، مردِ برهان است

در ساحت عشق، راهیان را ببین
هر گام‌شان آیینه‌ی عرفان است

در سینه‌ی پاک، آفتاب است اگر
دیگر چه نیاز از مه و کیهان است

دنیا به نگاه عارفان چون حباب
بر بحر حقیقت، نقشِ بی‌جان است

آن‌کس که نبیند این حکایت به دل
از نغمه‌ی روح، دور و ویران است

معراجِ دل آنگه شود ممکن‌ات
کز بند منی، رهی به رضوان است

آن‌جا که دل از هر دو جهان خالی شد
آنجاست که ملک، بنده‌ی انسان است

در خلوت شب، ز آتش اشک خودت
افروز دلت، که سوزِ سوزان است

تا سینه نلرزد ز خیال خدا
دل مرده و جسمِ بی‌تپان است

آن دم که دلت شکسته در راه دوست
بگشا در وصل، که وقت احسان است

سراینده

دکتر علی رجالی

 

 

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

معنی عشق(دست اقدام)

باسمه تعالی
معنی عشق

عشق است حقیقتی فزون از گفتار
پلی‌ست میان بنده با پروردگار
تا رشته‌ی وصل، محکم و پاینده‌ست
از عشق رسد دل به مقام قرار
 

عشق است حقیقتی که جان را آرام است
پُلی به سوی خالق بی‌انجام است
دل را به خدا اگر رساندن باید
عشق است که رشته‌ای‌ست و استحکام است
 

عشق است حقیقتی که جان را آرام است
پُلی به سوی خالق بی‌انجام است
دل را به خدا اگر رساندن باید
عشق است که رشته‌ای‌ست و استحکام است
 

عشق است حقیقتی که دل را بند است
پیوند دل و خدا به آن پابند است
هر جا که دل از عشق خدا پر گردد
آن لحظه میانشان نخی پیوند است
 

در عشق، خدا به جان آدم پیداست
هر دل که تپد، به یاد او برپاست
این رشته‌ی مهر، چون ز دل برخیزد
با خالق خویش، دل هم‌آواست
 

عشق آمد و ریشه در دل انسان زد
پیوند دل و خدای رحمان زد
از مهر اگر نخی به بالا باشد
عشق است که بند را به ایمان زد


  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 


قضاوت
 

ای برادر، خواهرم، بیدار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش

چشم اگر بینا شود با دیده‌ی دل
حکم کردن کار هر ناچار باش

زود داوری، گاه آتش می‌شود
زان سبب با عقل خود همکار باش

دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش

هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند
در ره باطل، چو شمشیر آزار باش

سیرت آدم نبینی از نقاب
ظاهرش فریب است، هوشیار باش

سوی هر دعوا، مرو بی‌دان و حجت
تا نه در دام دروغ و نار باش

حق نگوید هر کسی، گر پر فغان
مفتری را هم مشو گفتار باش

هر سخن را حجت و برهان طلب
زانکه با انصاف، مرد کار باش

حکم بر ظاهر خطا باشد بسی
در حقیقت، جز خدا دادار باش

یاد دار احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و پاک‌رفتار باش

در نظر، تهمت زدندش بی‌گناه
لیک او در باطن آن پرکار باش

کار دنیا پر ز ظاهرهای فریب
در پی فطرت، نه در افکار باش

دل اگر آگاه شد از نور حق
در قضاوت، صادق و سرشار باش

هر که باشد خام، گوید زود رأی
پخته‌دل سنجیده، با گفتار باش

در قضاوت، صدق و تقوا شرط توست
با عدالت، عارف اسرار باش

گر نبینی درد دل‌ها را درست
داوری کم کن، در آن هشیار باش

گاه باشد خنده‌ای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و بیمار باش

چشم دل بگشا، ببین دنیای راز
در شناسایی چو دیدن‌یار باش

گاه مظلوم است مردی پرگناه
با نگاهی نرم، نه آزار باش

گاه هم حق‌پوش باشد مدعی
با سخن‌ها فتنه‌بر افکار باش

هر کسی را امتحانی داده‌اند
تو مشو بر خلق، حکم‌بردار باش

علم باید تا قضا گردد روا
پس مدار از جهل خود، گفتار باش

حق فقط نزد خدا باشد عیان
در زمین، اندیشه و معیار باش

هر سخن را مایه باید، مستند
ورنه باطل، با زر و دینار باش

مرد انصاف از درون داند سخن
زانکه او در سینه‌ی اسرار باش

در قضاوت، قسط بنه، ظلم مکن
چون که ظلمت در ره آزار باش

بر زبانت قفل تقوا کن ببند
تا نه در افسون و در زنهار باش

قاضی عادل خداوندی بود
در صفاتش محض کردگار باش

ای برادر، خواهرم، این پند گیر
در قضاوت، عدل و استغفار باش

با دلی روشن قضاوت کن، که حق
با دل پاکان بود، دیدار باش

با حدیث مصطفی، سنجیده باش
در ترازوی علی، رفتار باش

حق‌طلب باش و عدالت‌خواه شو
ورنه در گرداب خود، تکرار باش

نیک بنگر حال مردم را به مهر
در میان فتنه‌ها، دلسار باش

هر قضاوت را مکن بی‌چشم دل
ای برادر، خواهرم، هشیار باش

گاه باشد ریشه‌ی داوری کبر
تو مشو مغرور، در افتار باش

هر که بر خود ننگرد، عیب کسان
می‌زند بر خلق، طعنه‌وار باش

خویش را گر دیده‌ای در چشم خلق
در قضاوت غرق در پندار باش

هر قضاوت آینه‌ی حال ماست
با نگاهی ژرف، در اسرار باش

ظن بد، آتش زند بر گلستان
با گمان بد، مرو، بیزار باش

گر نپرسیدی ز احوال کسی
بر گمان خود، مشو تکرار باش

سوی هر دعوی، مرو بی جست‌وجو
گر بخواندت، دمی ناچار باش

چشم اگر در چشم دل روشن شود
با حقیقت، آشنا پیکار باش

گر ز مردم دیدی اندوهی نهان
رحم کن بر حالشان، غمخوار باش

در دل هر آدمی دردی نهفته‌ست
تو در آن اندیشه، چون افکار باش

زانکه از ظاهر نمی‌تابد تمام
باطن انسان، چو کهسار باش

هر که لب بست از قضاوت، محترم
در سکوتِ صادقان، دیار باش

دیده چون بستی بر افعال بشر
خویشتن را بهتر از اغیار باش

خلق بسیارند با لب‌های خند
لیک در دل، زخم‌ها بسیار باش

تو نبین لبخند بی‌علت ز کس
پشت آن شاید دل افگار باش

گاه رندی، لب گشاید بر دروغ
تو مپندار آن سخن، اقرار باش

زخم دل را کس نمی‌داند به چهر
در قضاوت، محرم اسرار باش

تا ندیدی اصل دعوی را درست
دل مبند و خامه را بر دار باش

جان مردم را مسوز از حرف خود
زانکه این آتش، ز آتش‌بار باش

آبرویی گر ز گفتارت رود
در قیامت، خجل و شرمسار باش

هر قضاوت چون ترازویی‌ست سخت
سوی هر سو مَیل کن، خسران‌دار باش

با عدالت، بوی رحمت می‌رسد
در صفات عدل، چون عطار باش

خلق را چون خود ببین، ای مرد عقل
با دل خود در مسیر یار باش

آنچه نپسندی، به کس هم روا مدار
در قضاوت، هم‌دل و هم‌یار باش

گاه هم یک فعل نیکو دیده‌ای
پس مشو مغرور و خودپندار باش

هر کسی را لحظه‌ای لغزش بود
تو در آن هنگام، اهل‌دار باش

در جهان، جز ذات یزدان بی‌خطاست
در صفات خویش، یادگار باش

خویشتن را زود مسکین کن، مبین
عیب مردم را، چو سردار باش

در مقام قاضی‌اللهی، خطاست
در میان جمع، شرمسار باش

حکم ناحق چون کنی، آتش زند
در دل آنکس، که داغ‌دار باش

گاه باشد جهل تو سرچشمه‌ی حکم
زان مگو با جهل خود، افشار باش

هر قضاوت اگر ز خودخواهی بود
در مسیر ظلم و استکبار باش

دل‌نوازی بهتر از داور شدن
در محبت، همدل و غم‌خوار باش

بنگر آن قاضی که با تقوا نشست
از قضاوت پاک و پر انوار باش

چون علی، با عدل باش و دل‌نگر
در شریعت، اهل معیار باش

یا چو زهرا، با سکوتش قاضی‌وار
در میان فتنه، صاحب‌کار باش

یاد گیر از کربلا، صد داوری
در نهان آن راز‌ها، بسیار باش

زینب از قاضی جهان گفت آن سخن
کِای قضاوت‌گر، چرا خون‌دار باش؟

هر قضاوت با دل بی‌نور نیست
دل ز تقوا روشن و بیدار باش

تو قضاوت کن، ولی با عقل و علم
بر کلامت، مثل تیغِ کار باش

گر ندانی حال مردم را تمام
خامشی کن، محترم، دیوار باش

حفظ آبروی خلایق، واجب است
تو در این میدان، چو دیندار باش

حرف نابجای تو چون تیر زهر
زان مگو تا در ره ایثار باش

گر نمی‌دانی، بگو: "من هم ندان"
در حقیقت، این نشان‌دار باش

با دل روشن قضاوت کن، ولی
گر ندانی، همچو زنهار باش

تا توانی، پرده‌پوشی کن ز خلق
در صفات مؤمنان، بسیار باش

آینه شو، پاک و روشن، بی‌غبار
نه چو آیینه‌ی آلوده، خوار باش

گر دلی را بشکنی، آهی رسد
پس مبادا، ظالم افکار باش

 

با کمال افتخار، اکنون بخش پایانی قصیده را با لحن جمع‌بندی، نیایشی و تأکید بر نتیجه‌ی اخلاقی ادامه می‌دهم و آن را به‌صورت مناسب به پایان می‌برم. این بخش، دربردارنده‌ی دعا، توبه، و توصیه‌ی نهایی برای ره‌جویان عدل و حقیقت خواهد بود:


پایان قصیده‌ی «قضاوت» (بیت ۱۰۱ تا ۱۱۰)

ای خدای عدل و میزان جهان
یاورم باش از ره ایمان روان

بنده‌ات نادان و بس آلوده‌دل
در قضاوت‌ها خطاکار زمان

تو ببخشا هر کجا غافل شدم
زانکه گم گشتم در این بیدادمان

هر قضاوت را که کردم بی‌دلیل
توبه آوردم، نگیرم آن نشان

دل عطا کن تا ببینم نور حق
تا نگویم داوری با دیده‌بان

قلب من را آینه گردان، شفاف
دور کن زو گرد وهم و گمان

دست من گیر و زبانم پاک دار
تا نرنجاند دلی، این ترجمان

عقل بخشی ده، که با انصاف و مهر
بشنوم حق را ز هر سو در عیان

در قضاوت، پیرو آیین باشم
همچو مولا، عدل را فرمان‌روان

با قضاوت زنده کن حق بشر
در ره تو، عاقبت خوش‌عاقبتان

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰


باسمه تعالی

یاد خدا(۱)

به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایه‌ی او در جان است

 

 

سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همه‌اش آسان است

 

 

دل اگر پاک شود از همه‌ی غیر خدا
جلوه‌ی دوست در آن آینه‌ی پنهان است

 

 

 

عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینه‌ای حیران است

 

هر که پیمانه‌ی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است

 

 

ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است

 

 

باده‌اش نور دل و جامه‌ی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان  است

 

 

هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان  فلک از قافله‌اش عنوان است

 


 نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

 

 

چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است

 

 

دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه ی حق مهمان است

 

 

 

ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است

 

 


همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است

 

 

 

راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است

 


زاهدی کو ز صفا بی‌خبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از خانهٔ   بی‌ایمان است

 

 

آن که از سوز درون شعله‌ور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است

 

 

عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بنده‌ی این دوران است

 

 

در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است

 

عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است

 

تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است

 

 

بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است

 

 

هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است

 

گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بی‌تاب، گران‌افشان است

 

 

 

 

هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
او نبیند رخ خورشید، اگر تابان است

 

 

 

آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است

 

 

خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است

 

 

کاروان رفت و تو در خواب خوشی ای غافل!

عاشقان را سفر عشق، تو را هر آن است

 

 

هر که از عشق خدا طعم خوش شرب چشید
در طواف دل او، کعبه‌ی حق، ایمان است

 

 

در نهاد همه ذرات، طنین یار است
همه آیات خدا جلوه ی عشق و جان است

 

 

هر که بی‌یاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله‌ و غم ، خسران است

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

یاد خدا(دست اقدام)۲

باسمه تعالی

قصیده‌ی "یاد خدا"
(۴۰ بیت در وصف عشق و یاد الهی)

۱. به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور او مونس جان، سایه‌اش از جان جان است

۲. سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
لیک آن آتش اگر عشق بود، آسان است

۳. اشک اگر در نظر عاشق شوریده رود
گوهر معرفت از دیده‌ی او پنهان است

۴. در می‌خانه، طنینِ قدم دوست بپرس
هر که آنجا رسد، آگاه ز جان و جانان است

۵. تو به هر سجده اگر یاد خُدا کردی، خوش
ورنه آن سجده چو خاک است که بی‌ارکان است

۶. ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است

۷. باده‌اش نور دهد، ساقی سرمست از اوست
هر که از جام خدا خورد، همان سلطان است

۸. هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
بر فراز فلک از قافله‌اش عنوان است

۹. هر که در خلوت دل، نام خُدا گفتی راست
در حضورش صف مَلک، خاک در ایوان است

۱۰. نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

۱۱. ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل‌افشان است

۱۲. بی‌خدا گرچه به ظاهر همه نعمت دارد
لیک در باطن او، خلوتی ویران است

۱۳. دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در بستر حق، مهمان است

۱۴. ای دل افسرده، مشو غافل از آن مهر بلند
چشمه‌ی زندگی از چشمه‌ی ایمان است

۱۵. همه افلاک و ملک، ساجد اویند هنوز
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است

۱۶. راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد دیوان است

۱۷. زاهد از ذکر خدا گر نچشد شهد صفا
خشت مسجد به از آن‌جاست که می‌نتوان است

۱۸. عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا پرورَد
هر که عاشق نشود، مرد کدام دوران است؟

۱۹. در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است

۲۰. تا نلرزد دل تو در تب و تاب طلب
حرف عشقت همه تقلید ز گفت‌افشان است

۲۱. بنگر آینه‌ی دل که ز غفلت نشکند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است

۲۲. هر که در سینه ز سوز طلبی آتش داشت
آن دل‌افروز ز نسل دل مردان است

۲۳. خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، باده‌ی عرفان است

۲۴. هر که بی‌یاد خدا رفت به بزم دنیا
عاقبت در طربش، ناله‌ی نسیان است

۲۵. کاروان رفت و تو در خواب خوشی ای غافل!
کاروان عشق، به راه ازلی روان است

۲۶. هر که از زلف خدا بویی و عطری گیرد
عاشق جان‌فدای خلوت رضوان است

۲۷. دل چو آیینه شود، جلوه‌گه یار بود
همه آیات حق از وسعت ایمان است

۲۸. در نهاد همه ذرات، طنین عشق اوست
ذره در ذکر خدا، نور در افغان است

۲۹. گِرد گَردون نرود، بی‌رخ آن مهر بلند
چرخ بر دامن خورشید خدا گردان است

۳۰. سوز دل گر برسد تا لب جانان، آن‌گاه
نَفَسِ سوخته هم حامل قرآن است

۳۱. در هوای طلبش بال و پر ار سوخته‌ای
همچو مرغی که بر آتش به تمنای آن است

۳۲. تا دلی پاک نگردد ز هوی و خودخواهی
در دل او خبر از منزل جانان نیست

۳۳. ذکر حق قوت جان است و دوای دل‌ها
هر که از این نچشد، محو پریشان است

۳۴. سینه‌ات گر بشود قبله‌ی یاد یارم
سجده بر خاک دلت، کعبه‌ی امکان است

۳۵. در ره دوست، گدایی‌ست به از سلطانی
تاج زرّین در این منزل، کف پنهان است

۳۶. بنده‌ی درگه او باش، که در این درگاه
هر فقیر از نظر لطف، سرافرازان است

۳۷. چشمه‌ی اشک، عطا از دل پرنور دهد
چونکه این اشک، ز لطفی‌ست که بی‌پایان است

۳۸. هر که پیمانه‌ی دل را به خدا داده کند
در خرابات فنا، عاقل و حیران است

۳۹. جان به جانان ده و از خویش برون آ آنگه
که فنا در ره او، اصلِ همه عرفان است

۴۰. این قصیده همه از یاد خُدا جان گیرد
ورنه هر شعر دگر، سایه‌ی بی‌جان است

 

با کمال میل، ۳۰ بیت دیگر در ادامه‌ی همان سبک و مضمون قصیده‌ی «یاد خدا» تقدیم می‌کنم؛ همچنان در حال‌وهوای عرفانی، عاشقانه، و سوز دل عارفانه:


۴۱. هر که دل باخت به آیینه‌ی حسن ازلی
در خم زلف خدا، گمشده‌ی جانان است

۴۲. سرّ این عشق نهان در دل هر ذره‌ شود
لیک آگاه از این نکته، فقط یزدان است

۴۳. گر چه عالم همه در قبضه‌ی فرمان اوست
بنده را با دل بشکسته، نظر آسان است

۴۴. ذکر هر صبح و مناجات هر آن شام دلی
بر در خانه‌ی او، برتر از صد خوان است

۴۵. هر که در کوی خُدا یک نفس آرام گرفت
همه طوفانِ جهان در نظرش نادان است

۴۶. دیده‌ی خسته اگر اشک بریزد ز نیاز
در همان قطره، رخ دوست هویدا آن است

۴۷. هر کجا ناله‌ی دل خالص و بی‌ریشه شود
آسمان باز شود، درّ کرم باران است

۴۸. تا نسوزی، نرسی بر دل آن یار نهان
که به هر سوز، درِ معرفتش پنهان است

۴۹. آتشی هست در این خانه‌ی ویرانه‌ی دل
که چراغ حرم حق، ز همان آتش‌دان است

۵۰. ترک دنیا نکنم چون‌که جهان با او خوش است
چون خدا با من و من بی‌دل و او مهمان است

۵۱. هر که شد غرق خدا، فانی و باقی گردد
که فنا بر در او رمز بقای جان است

۵۲. هر که از زحمت دنیا ببُرد و به حق آویخت
در امان است، اگر دولت او ایمان است

۵۳. دفتر دل چو گشودم، همه از نام تو بود
گرچه صد حرف در آن بود، همان عنوان است

۵۴. چون دل از نام تو سرمست و سبک‌بال شود
نه غم هست، نه نفس، نه من و نه آن است

۵۵. دیده بر روی تو بستم، نه به دنیا و نه کس
که مرا قبله‌ی دل، قبله‌ی جانان است

۵۶. تا خدا در دل ما هست، چه باک از دوران؟
که دل عاشق حق، محرم هر طوفان است

۵۷. گر شبی دل به تو و سوز مناجات دهد
نور آن شب، سحر از عرش خدا تابان است

۵۸. در ره عشق، خطر هست ولی راهی هست
که در این راه، دعا زخم به لطف درمان است

۵۹. هر کجا نَفَس پاکی به دعا زاری کرد
در همان لحظه، حضور دل و رحمت‌فشان است

۶۰. روز محشر نبوَد جز دل عاشق سندی
ورنه طاعات همه بی‌اثر و پایان است

۶۱. از ازل تا به ابد، حرف یکی بوده فقط
«اوست محبوب، و دل عاشق او حیران است»

۶۲. عقل اگر راه برد، باز به عشق افتد کار
که خرد نیز در این دایره سرگردان است

۶۳. دل اگر با هوس آمیخت، چه حاصل از آن؟
که هوس بندگی عشق نمی‌داند، آن است

۶۴. هر که از خویش گذشت و به خدا پیوست‌اش
در صف عاشق واصل، به مقام جان است

۶۵. طایر قدس به پرواز درآید چو دلت
از قفس وا شود آنگه، دل تو رضوان است

۶۶. این همه حکمت و آیات به دل پیدا شد
که دل آگاه، نهان‌خانه‌ی قرآن است

۶۷. خاک ره باش، ولی پر ز وفا باش چو گل
که گل از خاک برآید، چه خوشی نمایان است

۶۸. در ره عشق، اگر پاره‌تن افتد به زمین
باز هم همّت او با تو، چو کهکشان است

۶۹. بنده باشی و ندانی که در این بنده‌گی‌ات
شرفی هست که از ملک، فزون‌تر ز آن است

۷۰. پس بخوان نغمه‌ی توحید، به اشک و به نیاز
که سرود از دل عاشق، به خدا الحان است

 

با کمال افتخار، شصت بیت دیگر در ادامه‌ی همان سبک عرفانی، عاشقانه و سوز دلانه با محوریت یاد خدا تقدیم می‌کنم:


۷۱. هر که را بوی خدا مست کند در دل خویش
نه به دنیا نگران است، نه در زندان است

۷۲. سینه‌ای کو ز تمنا و دعا سوزان شد
در دلش قبله‌ی مقصود، فقط یزدان است

۷۳. شب اگر ذکر خدا بر لب جان جاری شد
آن سحر روشن‌تر از آفتاب تابان است

۷۴. گریه‌ای کن ز ته دل، که همان اشک رقیق
برگ فتحی‌ست که در معرکه‌ی انسان است

۷۵. در سکوت سحر و خلوت شب‌های نیاز
صد هزار آیه ز هر ناله‌ی دل، عنوان است

۷۶. نیست با غیر خدا هیچ کسی هم‌دم دل
که دل عاشق حق، بی‌کس و بی‌امّان است

۷۷. بنده‌ای کو به دل و دیده وفادار خداست
پادشاهی‌ست که در مملکت عرفان است

۷۸. هر که سرمست خدا گشت، امان یافت ز غم
که خدا حافظ این بنده‌ی سرگردان است

۷۹. سوز دل گرچه خموش است، ولی می‌داند
که خموشی دل آگاه، زبان جان است

۸۰. گاه در اشک شبانه، سخنی هست عظیم
که همان آیه‌ی لطف از دل حیران است

۸۱. دل چو آگاه شود، بندگی آسان گردد
که رضای دل و جان در طلب جانان است

۸۲. به دل خسته قسم، گرچه غمی دارد بیش
لیک محراب عبادت شده و عرفان است

۸۳. همدم خلوت شب، نغمه‌ی آیات خداست
که نوای دل پاکان، سر این الحان است

۸۴. هر که در جذبه‌ی او یک‌دمی آگاه شود
فارغ از هر چه به جز دوست، در آن میدان است

۸۵. این دل عاشق اگر خون‌جگر نوش کند
شربتی از لب آن یار خوش پیمان است

۸۶. جان اگر در ره دیدار فدا گردد، خوش است
که چنین مرگ نه مرگ است، که آن عرفان است

۸۷. تا نیفتی به زمین با قدم بندگی‌ات
برنخیزی به سما، این ره انسان است

۸۸. کی رسد بنده به حق؟ آن‌که خودش را گم کرد
که فنا، شرط نخستین ره عرفان است

۸۹. در ره عشق، به جز گریه، دوایی نبود
اشک دل، نسخه‌ی درمان غم پنهان است

۹۰. دل مگو سنگ، اگر در ره او ناله نکرد
که دل زنده همان دل‌زده‌ی گریان است

۹۱. آن‌که بگذشت ز جان در ره دیدار خدا
در درونش شرر نور خدا پنهان است

۹۲. همه شب چشم من از شوق تو بیدار آید
که شب عاشق حق، لحظه‌ی باران است

۹۳. می‌زنم نعره ز دل تا که رسد در ملکوت
که صدای دل عاشق به خدا نزدیکان است

۹۴. دل چه داند ز سر خلوت شب‌های وصال؟
که در آن حال، فقط دیده‌ی دل‌داران است

۹۵. خسته‌دل گرچه زمین‌گیر شود در دنیا
لیک بالا رودش ناله، که او انسان است

۹۶. آن‌که از غیر گذر کرد و به تو رو آورد
در دلش کعبه‌ی عشقت، زلیخا خان است

۹۷. چون دل از رنگ تهی گشت و ز خود خالی شد
در درونش همه تصویر خدا تابان است

۹۸. لب اگر ذکر خدا گوید و دل همراه است
هر نفس نور خدا در دل و در امکان است

۹۹. آن‌که با یاد خدا خسته‌ی دوران نشود
دل او عرش بود، جان او رضوان است

۱۰۰. در شب تار، دلی روشن و آگاه از اوست
که دل شب‌شکنش شمع ره عرفان است

۱۰۱. نه مرا نام و نه آوازه و نه شهرت هست
دل من غرق خدا، بی‌خبر از این‌سان است

۱۰۲. در دل عاشق تو جز تو نیاید یاری
که دل عاشق تو پاک‌ترین ایوان است

۱۰۳. اشک عاشق، نه ز سستی‌ست، که از سوز درون
و همان سوز، چراغی‌ست که در طوفان است

۱۰۴. این دل خسته چو پژواک تو را می‌شنود
در دلش، آیه‌ی فتح از دل قرآن است

۱۰۵. عشق تو آینه‌ی فطرت هر ذره بود
که همه کائنات آیه‌ی وجدان است

۱۰۶. بی‌تو یک لحظه دلم تاب ندارد، ای یار
که تویی نغمه‌ی جان، نغمه‌ی جانان است

۱۰۷. هر که در خلوت دل، یاد تو آورد به لب
در همان لحظه، جهان باغ گلستان است

۱۰۸. هر که در بزم تو یک جرعه ز جامت نوشد
در دلش مستی آن جام، نهان از جان است

۱۰۹. اشک چشمم نه ز درد است، که از شوق وصال
که وصالت همه افسون دل مستان است

۱۱۰. ای خداوند، اگر راه خطا رفتم باز
رحمتت راهبر و چتر دل حیران است

۱۱۱. از تو گفتن همه جا باعث آرام دل است
که زبانم همه‌دم ذکر تو را دستان است

۱۱۲. این همه شوق من از یاد تو پیدا شده است
که دل عاشق تو، مست‌ترین انسان است

۱۱۳. هر که جز مهر تو آورد به دل، غافل ماند
که محبت فقط از حضرت رحمان است

۱۱۴. هر که در حضرت دل نام تو آورد، بس است
که همان ذکر، کلید در احسان است

۱۱۵. از ازل تا به ابد، نام تو گویای وجود
که وجود همه از جلوه‌ی سبحان است

۱۱۶. دل اگر جز تو طلب کرد، پشیمان گردد
که خوشی نیست، مگر در دل آن جانان است

۱۱۷. کاروان دل من، تا که ز تو دور افتاد
در بیابان هوس، تشنه و حیران است

۱۱۸. شادمانم که دلم خانه‌ی تو شد آخر
و به یاد تو، جهانم همه‌دم شادان است

۱۱۹. گر بپذیری، دگر هیچ نخواهم از کس
که رضای تو مرا، عزت و سلطان است

۱۲۰. پس به زنجیر وفایت بزنم دست و دلم
که همین بند، مرا مایه‌ی آزادی جان است

 

 


قصیده‌ی "یاد خدا"
(۴۰ بیت در وصف عشق و یاد الهی)

۱. به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور او مونس جان، سایه‌اش از جان جان است

۲. سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
لیک آن آتش اگر عشق بود، آسان است

۳. اشک اگر در نظر عاشق شوریده رود
گوهر معرفت از دیده‌ی او پنهان است

۴. در می‌خانه، طنینِ قدم دوست بپرس
هر که آنجا رسد، آگاه ز جان و جانان است

۵. تو به هر سجده اگر یاد خُدا کردی، خوش
ورنه آن سجده چو خاک است که بی‌ارکان است

۶. ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است

۷. باده‌اش نور دهد، ساقی سرمست از اوست
هر که از جام خدا خورد، همان سلطان است

۸. هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
بر فراز فلک از قافله‌اش عنوان است

۹. هر که در خلوت دل، نام خُدا گفتی راست
در حضورش صف مَلک، خاک در ایوان است

۱۰. نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

۱۱. ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل‌افشان است

۱۲. بی‌خدا گرچه به ظاهر همه نعمت دارد
لیک در باطن او، خلوتی ویران است

۱۳. دل نبندد به طلسمی که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در بستر حق، مهمان است

۱۴. ای دل افسرده، مشو غافل از آن مهر بلند
چشمه‌ی زندگی از چشمه‌ی ایمان است

۱۵. همه افلاک و ملک، ساجد اویند هنوز
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است

۱۶. راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد دیوان است

۱۷. زاهد از ذکر خدا گر نچشد شهد صفا
خشت مسجد به از آن‌جاست که می‌نتوان است

۱۸. عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا پرورَد
هر که عاشق نشود، مرد کدام دوران است؟

۱۹. در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است

۲۰. تا نلرزد دل تو در تب و تاب طلب
حرف عشقت همه تقلید ز گفت‌افشان است

۲۱. بنگر آینه‌ی دل که ز غفلت نشکند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است

۲۲. هر که در سینه ز سوز طلبی آتش داشت
آن دل‌افروز ز نسل دل مردان است

۲۳. خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، باده‌ی عرفان است

۲۴. هر که بی‌یاد خدا رفت به بزم دنیا
عاقبت در طربش، ناله‌ی نسیان است

۲۵. کاروان رفت و تو در خواب خوشی ای غافل!
کاروان عشق، به راه ازلی روان است

۲۶. هر که از زلف خدا بویی و عطری گیرد
عاشق جان‌فدای خلوت رضوان است

۲۷. دل چو آیینه شود، جلوه‌گه یار بود
همه آیات حق از وسعت ایمان است

۲۸. در نهاد همه ذرات، طنین عشق اوست
ذره در ذکر خدا، نور در افغان است

۲۹. گِرد گَردون نرود، بی‌رخ آن مهر بلند
چرخ بر دامن خورشید خدا گردان است

۳۰. سوز دل گر برسد تا لب جانان، آن‌گاه
نَفَسِ سوخته هم حامل قرآن است

۳۱. در هوای طلبش بال و پر ار سوخته‌ای
همچو مرغی که بر آتش به تمنای آن است

۳۲. تا دلی پاک نگردد ز هوی و خودخواهی
در دل او خبر از منزل جانان نیست

۳۳. ذکر حق قوت جان است و دوای دل‌ها
هر که از این نچشد، محو پریشان است

۳۴. سینه‌ات گر بشود قبله‌ی یاد یارم
سجده بر خاک دلت، کعبه‌ی امکان است

۳۵. در ره دوست، گدایی‌ست به از سلطانی
تاج زرّین در این منزل، کف پنهان است

۳۶. بنده‌ی درگه او باش، که در این درگاه
هر فقیر از نظر لطف، سرافرازان است

۳۷. چشمه‌ی اشک، عطا از دل پرنور دهد
چونکه این اشک، ز لطفی‌ست که بی‌پایان است

۳۸. هر که پیمانه‌ی دل را به خدا داده کند
در خرابات فنا، عاقل و حیران است

۳۹. جان به جانان ده و از خویش برون آ آنگه
که فنا در ره او، اصلِ همه عرفان است

۴۰. این قصیده همه از یاد خُدا جان گیرد
ورنه هر شعر دگر، سایه‌ی بی‌جان است

 

 


۴.
عقل اگر محو تماشای رُخ جانان است
در حریم دل او، آینه‌ای حیران است

۵.
هر که از غیر برید و به خدا پیوست، او
در مقام طلب، از خویش شدن عریان است

۶.
دل اگر پاک شود از همه‌ی غیر خدا
جلوه‌ی دوست در آن آینه‌ی پنهان است

۷.
صبر اگر با نفس افتاده‌ی عاشق باشد
در ره دوست، همان خنجر جان‌بَستان است

۸.
هر که پیمانه‌ی دل را به شرابش بسپرد
مست گردد، که در این باده، نشان جان است

 

 

 

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

دیوان مثنویات عرفانی پروفسور علی رجالی

فهرست مطالب

پیش گفتار

فصل اول: بهار

بخش اول:.بهار طبیعی

بخش دوم: بهار قرآن

بخش سوم: بهار عمر

بخش چهارم: بهار روحانی

بخش پنجم: بهار عرفانی

بخش ششم: بهار ادبی

بخش هفتم: بهار عشق

بخش هشتم: بهار شهود

بخش نهم: بهار ظهور

بخش دهم: بهار عقل

فصل دوم:بهار

بخش اول :بهار تجلی

بخش دوم: بهار قیامت

بخش سوم: بهار اجتماعی

بخش چهارم: ترس از فقر

بخش پنجم: کربلا

بخش ششم: 

پیش گفتار

ادب فارسی، آینه‌ای‌ست زلال از حق‌جویی، حقیقت‌طلبی و اشتیاق بی‌پایان انسان به وصال محبوب ازلی. در این گستره‌ی پررمزوراز، مثنوی همواره قالبی برای روایت سلوک درونی، تجربه‌های روحانی، و گشودن گره‌های جان بوده است. پروفسور علی رجالی، که در پهنه‌ی دانش و بینش، هم‌زمان گام در عرصه‌ی ریاضیات و عرفان نهاده است، با ذوقی سرشار و ذهنی روشن، این دیوان مثنویات عرفانی را به نگارش درآورده است؛ دیوانی که نه‌تنها بازتابی از احوالات سلوکی یک انسانِ جوینده‌ی حقیقت است، بلکه گنجینه‌ای‌ است از تأملات عارفانه، تأثیرگرفته از معارف قرآنی، نهج‌البلاغه، سیره‌ی معصومین (ع)، و تجربه‌های زیسته‌ی روحانی.

در این مجموعه، شاعر با زبانی روان و دل‌نشین، واژگان خشک مفاهیم فلسفی و عرفانی را به جان می‌آمیزد و آن‌ها را در قالبی شیرین و قابل درک، پیش‌کش جان‌های تشنه می‌سازد. مثنویات او، نقشه‌راهی‌ست برای سالکان کوی دوست؛ از نفس اماره تا نفس مطمئنه، از حیرت تا شهود، و از طلب تا فنا. هر منظومه، حلقه‌ای از سلسله‌ی هفت‌گانه‌ی عشق، عقل، نفس و وصال الهی‌ست که مخاطب را به سفری درونی فرامی‌خواند.

این دیوان، تنها گردآوردی از ابیات نیست؛ بلکه کتابی‌ست زنده، پر از شور و شعور، که باید با دل خواند و با جان شنید. امید آن‌که اهل دل و معرفت، در پرتو این اشعار، نوری بیابند برای طریق خود، و قطره‌ای از اقیانوس بی‌کران عشق الهی در دلشان جاری شود.

 

فصل اول

بخش اول

 بهار طبیعی

بهار است و هنگامِ شور و سرور
به دل باد مهر و به لب‌ها حضور

 

نسیم سحر بوی جان می‌دهد
به گلبرگِ خندان نشان می‌دهد

 

زمین سبزپوش و هوا دلربا
شکوفا شده غنچه با نغمه‌ها

 

به هر شاخه‌ای لاله‌ای سر زده
ز شبنم صفا، گل معطر زده

 

ز باغِ جهان، بوی یار آمده
به هر سو پیامِ بهار آمده

 

شکوفه ز مستی به گل ها نوید
دل از خوابِ سردِ زمستان پرید

 

نسیم بهاری، پر از شور شد
به نرمی چمن ، بستر نور شد

 

چو آیینه، آب روان، صاف و پاک
همی بوسد آرام، اشجار و خاک

 

ز باران، زمین بوی عنبر گرفت
هوا عطر گل‌های دلبر گرفت
 

به دامان صحرا نشاطی دگر
ز گل کرده زیبا رخِ خشک و تر

 

پرستو ز غربت، به خانه رسید
ز مهرِ وطن، بال و پر برکشید

 

به آهنگ گل، بلبلِ خوش‌نوا
بسر می‌دهد قصه‌ی آشنا

 

به هر گوشه‌ای رازِ هستی عیان
همی گوید از مهرِ ربِ جهان

 

درخت از جوانه شکوفا شود
دل از نغمه‌ی عشق شیدا شود

 

 

زِ شبنم به گل‌ها، نگینی به دست
به چشمِ سحر، خنده‌ی یار هست

 

نه سرما بمانَد، نه سختی، نه درد
نسیمِ بهاری به گل‌ها نورد

 

شکفته گل از قطره‌های نجات
ز بارانِ رحمت زمین شد حیات

 

 

نسیم از سرِ مهر بوسد چمن
بهاری‌ست سرشارِ لطف و سخن

 

خزان، ره نیابد به این بوم و بر
بهار است و گل، سر زند سربه‌سر

 

ز دل هر که با نورِ حق آشناست
بهارش همیشه ز فیضِ خداست

 

ز الطافِ یزدان، جهان زنده شد
دل از باده‌ی عشق، آکنده شد

 

 

طبیعت ز خوابِ زمستان رهید
زمین لطف باران حق را چشید

 

هر آن برگِ سبزی، پیامِ بقاست
ز الطافِ حق، سبزه‌ها بی‌ریاست

 

به هر شاخه سرسبزیش جان گرفت
جهان در دل خویش سکان گرفت

 

به صحرا، گل از خوابِ پنهان دمید
چو سبزی و شادی ز هر جان دمید

 

درختان همه رخت نو کرده‌اند
ز نور و صفا نو به نو کرده‌اند

 

گل از خنده‌ی صبح، جان یافته
جهان جلوه‌ای بی‌کران یافته

 

نسیمی ز رضوان به صحرا وزید
به دل شورِ شوقِ تماشا دمید

 

هزاران گل از خاک سر برکشید
به آیینِ هستی، ز نو آرمید

 

فضا پر شد از نغمه‌ی مرغکان
هوا تازه شد از گلِ باغبان

 

بهاران پیامِ امید است و نور
نوایِ حیات است در هر حضور

 

نه برگ و نه باری ز افسردگی
نه رنگی ز سرمای پژمردگی

 

 

" رجالی"  نشاط است و بوی بهار
به دل‌ها رسیده نوای محبت ز یار

 

بخش دوم

 

 

 بهار قرآن

بهار است و هنگامِ شور و صفاست
نوایِ دلِ عاشقان با خداست

 

 

بهاری که جان را ز خود شاد کرد
مرا فارغ از رنج و بیداد کرد


 

بهاری که دل را کند پر ز نور
رهایم کند از غم و از غرور

 

بهاری که در دل نشیند، خوش است
نسیمی ز لطفِ خدا، دلکش است

 

نسیمی که جان را طراوت دهد
به دل نورِ ایمان و رحمت دهد

 

زِ هر قطره‌ی شبنمَش بوی یار
رسد بر دل ما چو صبح بهار


 

زمین پر ز سبزی و نور و سرور
به دل شوق و امید و شعف و غرور

 

 

دلا! وقت بیداری جان توست
رهایی ز خواب و ز خسران توست

 

به فصلِ شکفتن، دلت را بشوی
به گلزارِ معنا، نظر کن به روی

 

جهان هر نفس، عشق یزدان گرفت
به هر گوشه، عشقی دگر جان گرفت

 

 

بهاری که لبخندِ جان می‌دهد
نسیمی زِ وصلِ نهان می‌دهد

 

 

 

 

بهاری که غنچه فراوان دهد
به دلها امید دو چندان دهد

 

 

زِ هر غنچه پیغامِ وصلت رسد

به دل نغمه‌ی جان‌فزایت رسد

 


بهاری شکوفاست از شوق یار
نوید وصالش به جان یادگار

 

 

بهاری گلستان ز هر سو شکفت
نسیمی زند بر دل و جان نهفت

 

ز عطرش جهان پر ز شور و نشاط
دل عاشقان را دهد التفات

 

نسیمی زِ باغِ بهشتِ برین
به هر دل گشوده دری از یقین

 

 

زِ جامِ محبّت چشیدم شراب
که مستم زِ فیضِ رخ و عشق ناب

 

 

که هر ذره نوری زِ عشقش عیان
وزیده است بر جانِ و روح جهان

 

 

به عطرِ الهی دلم شاد  شد
زِ درد و غمِ عالم آزاد شد

 

زِ نَفْحاتِ رحمت، روان تازه گشت
دل از بندِ غفلت، عیان تازه گشت

 

گلِ وصل بشکفت در جانِ ما
رسید از جنان، بویِ ایمانِ ما

 

به شوقِ لقایش، دل آتش‌فشان
رهیده زِ ظلمت، رسیده به جان

 

زِ انفاسِ قدسی، جهان پر زِ نور
برآمد زِ دل‌ها نوایِ سرور

 

نسیمی که از باغِ باقی وزد
دلِ مرده را جانِ پاکی دهد

 

چو خورشیدِ هستی بتابد به جان
که بی‌لطفِ حق دل نگیرد توان

 

 

گلِ عشق روید ز خاک وجود
ببالد به باران ، اشک سجود

 

بهاری که در دل نشیند تو را
نسیمی زِ عشق آفریند تو را

 

بهاری که بی‌تو نچیند تو را
شکوفد زِ لبخند ، بیند تورا

 

به طوفانِ غم، صبر و ایمان بگیر
ز عشقش بیفروز شمعی منیر

 

ز بارانِ مهر و ز رحمت خدا
"رجالی" نما دل، چو دریا، رها

بخش سوم

 

 بهار عمر

بهار است، فصلِ امید و حیات
زمانِ شکفتن، زمانِ نجات
 

بیا تا ز اخلاص، جان پروریم
دل از کینه و کبر، بیرون بریم
 

جهان را ز عشق و صفا پرکنیم
ز خوبی جهان را معطر کنیم

 

بهار آمد و عطر گل‌ها وزید
دل از غصه‌ها رَست و شادی رسید
 

بهار آمد و باغ و بستان شکفت
دل از سردی و رنج هجران شکفت

 

سپیده دمی، بوسه بر گل فشاند
شکوفه به باغِ دل ما نشاند

 

نسیم سحر عطر گل را ربود
ز باغ دل ما، نوایی گشود

 

 

زمین شد ز الطاف حق باصفا
درختان به رقص و چمن دلگشا

 

نسیمی ز لطف خدا جان‌فزا
ز حق می‌رسد بوی عطر بقا

 

ز انوار حق در دل و جان ما
فروزد صفایی به کاشان ما

 

دمی کو زِ دل دور گردد خدا
بود راه شیطان، به سوی بلا

 

 

 

ز هر ذرّه تابیده نوری به جان
دهد روشنایی به روح و روان

 

بهار است هنگام شور و سرور
به دل مهر یزدان و نور و حضور

 

نسیمی که جان را صفا می‌دهد
دل از غم رهاند، شفا می‌دهد

 

اگر دل ز شوقش به غوغا شود
رسد تا وصالش که والا شود

 

 

بهار آمد و بوی گل تازه شد
جهان غرقِ شادی و آوازه شد


 

شکوفه به لبخند گل وا نمود
نسیم از دلِ خاک، غوغا نمود

 

 

ز هر غنچه‌ بویی زِ عشق خداست
جهان پر ز نور و دل‌آرا صداست

 

 

ز سِرّ حقیقت دلم باخبر
چو شمعی زِ شوقش شود شعله‌ور

 

 

نهانی که در دل چو آتش تپید
به اشکِ سحرگه زِ خاکش دمید

 

چو گل بشکفد رازِ دل بی‌گمان
برآید زِ هر ذرّه صوتِ اذان
 

چو گل بشکفد رازِ پنهانِ دل
برآید زِ هر ذرّه پیمان دل

 

 

ز لبخند گل، باغ شد غرق نور
ز اشک بهاران بود در سرور

 

اگر دل به یاد خدا زنده شد
ز هر غصه و غم، دل آکنده شد

 

 

اگر ذکر حق را به دل جا کند
جهانی ز نور خدا وا کند

 

به دریای رحمت شود رهنمون
رهاند دل از رنج و بند و جنون

 

 

ز هر سوی، آوازِ شادی بود
زمین غرقِ لبخند و یادی بود

 

 

 

دلم را "رجالی" در این روزگار
دمی بی‌وصالش نباشد قرار

بخش چهارم

 

  بهار روحانی

 

بهاری که از مهر یزدان رسد
به دل شور و عشق فراوان رسد

 

اگر دل ز عشقش شود بی‌قرار 

رسد تا وصالش، شود پایدار

 

دل از نور حق چون فروزان شود
ره دل زِ ظلمت درخشان شود

 

زِ انوار حق گر دلم پر ضیاست
زِ اندوه و غم‌ها دلم برکجاست؟

 

به هر گوشه‌ای بوی یارم رسد 

زِ هر ذرّه نوری نثارم رسد

 

بهار آمد و باغ خندان شده
دل از رنج ایام، درمان شده

 

زِ هر سبزه‌ای نقشِ یارم عیان 

زِ هر غنچه‌ای  نغمه‌ی او بیان

 

اگر دل زِ کبر و ریا پاک شد
زِ نور خداوند، کولاک شد

 

چو دل از صفا نور حق را بدید

زِ هر درد و غم، جانِ ما را رهید
 

بهاری که از لطف یزدان رسد 

به دل نور شادی چندان رسد

 

 

زِ یاد خدا دل چو گل وا شود
زِ انوار حق، دل چو دریا شود
 

به یاد خدا، غصه بی‌جا شود
دل از نور حق، هم مصفا شود

 

زِ هر برگِ گل راز حق می‌رسد
زِ هر نکهتی عشقِ دل می‌دمد

 

چو گل بشکفد رازِ جان می‌شود 

 زِ هر ذرّه نوری عیان می‌شود

 

 

زِ هر شاخه نوری به جان می‌وزد
زِ هر گل نسیم خوشی می‌دمد

 

 

اگر دل زِ انوار حق روشن است

زِ هر درد و غم، جانِ ما ایمن است

 

 

نسیمی که از باغ جان می‌وزد
به دل شور عشق نهان می‌وزد

 

 

ز هر نغمه‌ای راز جان می‌وزد
که در هر نفس بی‌کران می‌وزد

 

نسیمی ز کوی حقیقت وزد
ز سینه شرار محبت وزد

 

 

بهاری که از عشق سامان شود
دل از هر غم و رنج آسان شود

 

 

نسیمی که نور هدایت وزد
به دل شوق رحمت،عنایت وزد

 

چو دل را زِ ظلمت رها می‌کنیم

زِ انوار حق ما صفا می‌کنیم

 

 

بهاری که از حق، ظهور آمده

دل از هر غمی پر سرور آمده

 

اگر دل به نور خدا منجلی
شود رهنما در ره از هر ولی

 

بهاری که از لطف، جان می‌رسد
دل از هر بلا بی‌کران می رسد

 

زِ هر برگ، رازی زِ حق برملا

 زِ هر قطره، جانی به دل مبتلا

 

 

 چو دل پُر شود از خدا در بهار

 بگیرد قرار و رَود هر غبار

 

 

 

اگر دل زِ حق پُر شود در بهار 

 رسد دل به آرام و گیرد قرار

 

اگر دل ز حق پر شود پر ز نور
دل آرام گیرد ز حق و حضور

 

"رجالی"، دل از غیر حق پاک دار 

که در وصل او، جان بود ماندگار

بخش پنجم
بهار عرفانی


بهاری که آید زِ لطف خدا
بَرَد دردِ دل را، دهد کیمیا

 

 

 به هر غنچه‌ای راز حق جلوه‌گر
بود این جهان، آیتی بی‌خطر

 

 

ز هر سبزه‌ای بوی عشقش رسد
ز هر قطره‌ای جان به حقش رسد

 

 

 

اگر دل ز عشقش شود بی‌قرار
نماند در او بند و دام و حصار


 

اگر لطف یزدان شود یارِ ما
بگیرد زِ دل، کبر و انکارِ ما


 

ز هر ذرّه نوری پدیدار شد
ز عشق خدا جان خبردار شد

 

 

بهاری که از وصل جانان رسد
دل از غصه و غم، به پایان رسد

 

 

به هر گل که بینی، تجلّی عیان
ز نوری است تابان، زِ حق شد جهان


 

ز اشک سحر دل چو طاهر شود
ز رحمت جهانی منور شود

 

ز نور خدا گر بگیرد دلم
ز تاریکی و غم رهاند گِلم

 

 

چو دل پر ز یاد خداوند شد
دلم از غم و غصه بر باد شد

 

 

ز نورش برافروخت آیینه را
زدود از دل خسته ام کینه را


 

چو دل یاد حق را به جان پرورید
ز دل سایه‌ی غصه‌ها پر کشید


 

به یادش دل آرام و جان بی‌غبار
ز مهرش شود رسته از هر فشار

 

 

دمی گر به درگاه مجنون شوی
غم از سینه چون موج، بیرون شوی

 

زِ هر قطره‌ی اشک در نیمه‌شب
به نورش دلی تازه شد ذکر رب

 

 

دل از نور ایمان اگر پر شود
زِ هر غم رهایی مقدّر شود

 

 

شمیمی که از یار آید به جان 
بَرَد درد و غم را زِ دل بی‌گمان

 


نسیمی که از کوی دلبر وَزَد 
غم از سینه و جان انسان برد

 

ز یادش بیابد دل ما صفا
براند ز دل هر غم و ماجرا

 

 

بهاری که از مهر یزدان رسید
زِ هر تیرگی، جلوه‌ی جان رسید

 

 

زِ هر غنچه بویی زِ عشق خداست

جهان پر ز نور و دل‌آرا صفاست

 

 

زِ رازی که پنهان بُوَد سوی یار
چو پروانه گردد دلم بی‌قرار

 

 

نهانی که در دل چو آتش تپید

به اشک سحرگه زِ خاکش دمید

 

بجوشد زِ هر دل، سرودِ جهان
 برآید زِ ذرات، آواز جان

 

 

 

 

چو دل در حریم خدا جا گرفت
ز هر قید دنیا دلش پا گرفت

 

 

به نور یقین راه حق را شناخت
ز دام هوس، جانِ خود را گداخت

 

 

" رجالی"، به یادش دل افروخته

زِ هر غم، به شوقش برون تاخته

 

بخش ششم

بهار ادبی

 

چو گل بشکفد راز پنهان دل
برآید زِ هر ذرّه پیمان دل

 

زِ لبخند گل، باغ شد غرق نور
زِ اشک بهاران بود در سرور

 

اگر دل به یاد خدا زنده شد
زِ هر غصه و غم، دل آکنده شد

 

اگر جان بسویش به پرواز شد
جهانی دگر روی او باز شد

 

ز گلزار عشقش دلم تازه شد
جهانی دگر در نظر زاده شد

 

اگر ذکر حق را به دل جا کنی
جهانی زِ نور خدا وا کنی

 

به دریای رحمت شود رهنمون
رهاند دل از رنج و بند و جنون
 

زِ هر سوی، آواز شادی بود
زمین غرق لبخند و یادی بود

 

 

بهار است، هنگام ذکر و دعا

  زمانِ وصال است با کبریا

..

 

ز هر قطره باران، نشان آورَد
طراوت به باغ  جهان آورَد

 

نسیمی ز باغ جنان می وزد
حیاتی ز لطف نهان می دمد

 

ز دل هر که عشق خدا پرورید
ز ظلمت رهید و به حق آرمید

 

 

اگر جان ز اخلاص، گوهر شود
به دریای عشقش شناور شود

 

هر آن کس که خاکی بود در جهان
به وادیِ وصلش رسد بی‌گمان

 

 

هر آن کس که عاشق شود کردگار
به دریای وحدت شود رهسپار

 

 

رهد از همه کفر و شک و شعار
شود محو در نور پروردگار

 

 

چو دل عاشق و مست یزدان شود
ز دنیا بری و گریزان شود

 

 

بهاری که جان را صفا می‌دهد
نسیمی زِ باغِ بقا می‌دهد

 

 

نسیم بهاری تسلّا دهد
به دل نور امید بر ما دهد

 

 

زداید ز دل تیرگی‌های غم
بپاشد به جان، روشنی دم‌به‌دم

 

 

نوای خوشش راز شادی سرود
به باغ دل ما شکوفه گشود

 

 

نسیم وصالش چو گردد عیان
ز دل‌ها برد غصه ها بی‌کران

 

هوای بهاری پیامِ وصال
بَرَد دردِ هجران ز دل‌ها زوال

 

 

به هر گل کند رازِ شیرین عیان
نشیند به دل‌ها چو شوقِ نهان

 

 

 

 

 

اگر دل ز دیدار حق شاد شد
  ز هر غصه و درد، آزاد شد

 

ز انوار حق دل چو روشن شود
ز تاریکی و غم، چو گلشن شود

 

 

بهاری که از لطف یزدان رسد
به آرامش و وصلِ جانان رسد

 

 

 

چو دل شد ز نور خدا بی‌قرار 

شود غرق در وصلِ آن کردگار

 

ز هر قطره‌ باران، ندا می‌رسد
که بی‌یاد یزدان، وفا کی رسد؟

 

 

رجالی، دلت را به حق واگذار 

که در وصل یزدان شود ماندگار

بخش هفتم

بهار عشق

 

بهاری که از لطف جانان رسد
 دل از هر چه غیر از خدا وانهد

 

بهاری که از مهر یزدان بود
صفای دل و روح انسان بود

 

ز فیض الهی ، چمن باز  شد
ز الطاف یزدان، سر افراز شد

 

نسیمی وزید از بهشت برین
به دل‌ها رساند عطر یقین

 

چو خورشید تابید بر جان‌ ما
گشود از کرامت نظر جان ما

 

بهاری که از لطف یزدان رسید
به باغ دل ما نشاطی دمید

 

 

 

بهاری که با یاد حق می‌وزد
نسیمی ز عطر سَبَق می‌وزد

 

خدا رحمتش پیشه گیرد ز خشم
بپوشد ز لطفش گناه و ستم

 

 

 

دل از نور حق کی کند احتراز؟
که آرام جان است در سوز و ساز

 

دل از نور حق، نیست هرگز گسست
که آرام دل را به وصلش نشست

 

 

دل از شوق وصلش به پرواز شد
  زِ بند گنه، دل سبک‌ساز شد

 

دلی کو زِ نور خدا جان گرفت
زِ هر درد دنیا، امان آن گرفت

 

بهاری که از نور ایمان رسد
دل از شوق وصلش، به پایان رسد

 

ز هر قطره باران، صدایی وزد
  که بر خاک دل، یک نوایی وزد

 

 

دل از نور حق، کی شود بی‌نیاز؟
  که در وصل او هست آرام و ساز

 

 

بهاری که از جان برآید صدا
رساند دل ما به کوی بقا

 

 

ز نوری که از کوی جانان رسد
زِ یزدان، خبر بر محبان رسد

 

 

ز عشقش جهان پر زِ عرفان شود
به درگاهِ حق، شمعِ ایوان شود

 

 

هر آن کس که جانش زِ حق پر شود
زِ تاریکیِ دل مُطَهَّر شود

 

 

اگر قطره‌ای بر دل و جان رسد
به دریا رسانَد، به ایمان رسد

 

 

دل از یاد حق کی جدا می‌شود؟
  که بی‌نور حق، دل فنا می‌شود

 

دل از نور حق کی رود در گداز؟
که آرام جان شد به هر سوز و ساز

 

ز هر غنچه بوی خدا می‌رسد
ز هر قطره‌ای کیمیا می‌رسد

 

دل از خواب غفلت چو گردد رها
به سوی حقیقت رود، چون خدا

 

بهاری که از عشقِ حق جان گرفت
دلِ خسته را جانِ جانان گرفت

 

 

نسیمی زِ وصلش به جان‌ها وزید
جهانی زِ نورِ حقیقت دمید

 

 

زِ هر غنچه‌اش عطرِ ایمان شکفت
زِ نورِ خدا، عشق جانان شکفت

 

 

 

دل از غیر حق پاک گردد اگر

رهاند خدا، هر بلا و خطر

 

 

 

چو بارانِ رحمت به دل‌ها وزد
"رجالی" ز عشقِ خدا دم زند

 

 

 

بخش هشتم

بهار شهود

 

بهاری که از مهر یزدان بود
به دل‌ باغ ها را گلستان بود

 

ز هر قطره‌ی شبنم پاک عشق
دمی پر ز آرامش خاک عشق

 

نسیمی که از باغ رحمت وزید
دل خسته را سوی جنت کشید

 

شکوفا شد از لطف حق، هر امید
ز نورش، سیاهی ز دل‌ها رمید

 

ز الطاف حق غنچه لب وا کند
جهان را ز عشقش مصفا کند

 

به هر سبزه‌اش راز هستی نهان
نشان از جمال خدای جهان

 

 

بهاری که از مهر یزدان بود
ز هر غنچه‌اش عطر ایمان بود

 

 

نسیمی ز الطاف یزدان وزید
دل مرده از فیض او جان کشید

 

 

جهان را ز عشقش صفا داده‌اند
زمین را ز مهرش بها داده‌اند

 

 

 

 

طبیعت ز احسان او زنده شد
جهان در نگاهش پر از خنده شد

 

بهاری که از مهر یزدان رسد
دل از غم رهَد، نور ایمان رسد

 

 

 

بهاری که از نور یزدان بود
زِ باران رحمت، چو بُستان بود

 

 

زِ فیض الهی مصفا شود
نهالِ محبت شکوفا شود

 

به نورِ هدایت شود دل زلال
برون از ضَلال و رسد بر کمال

 

 

 

چو نَفْس از غبارِ هوس پاک شد
زِ باغِ حقیقت گُلی چاک شد

 

 

زِ فیضِ عنایت شود جان زلال
رَهَد از ملال و رسد بر وصال

 

 

 

 

 

دل از یاد حق کی جدامی‌شود؟
  که بی‌نور حق، دل فنامی‌شود

 

به هر جا که پیچد شمیم وصال
برآرد ز جان‌ها هزاران خیال

 

تو گر ره نمایی به سوی جنان
به شوق وصالت گذارم جهان
 

اگر پا نهم در حریم وصال
شود بی‌کران لطف او بی‌زوال
 

رهی گر بیابم به سوی حبیب
زنم خیمه در وادی آن طبیب

 

بهاری که از مهر یزدان بود
همیشه نوید گلستان بود

 

 

ز فیضش جهان مست او می‌شود
دل از گرد غم شستشو می‌شود

 

 

هر آن غنچه کز عشق حق سر زند
به دل نور امید دیگر زند

 

نسیمش چو آید ز کوی بهار
برد از دل ما غم روزگار

 

به هر برگ او سرّ یکتایی است

نشانی ز لطف و ز پیدایی است

 

ز باران رحمت، زمین زنده شد
دل خسته از غصه ها، بنده شد

 

بهاری که از مهر جانان وزد
به جان شور عرفان و ایمان دمد

 

دل ما چو گل، زنده از نور حق
جهان در سرور است از شور حق

 

نوای بهاری صفا می‌دهد

به پژمرده دل، آشنا می دهد

 

 

رجالی، دلت را به حق واگذار 

که در وصل یزدان شود ماندگار


بخش نهم
بهار ظهور

 

بهار بهار است، مستی ز عشق
حیات زمین است،هستی ز عشق

 

شود زنده مرده،  ز انوار عشق
دهد جان، خداوند اسرار عشق

 

بهار است فصل گل و گل‌فشان
بهاری ز عشق است، رنگین کمان

 

بهاری که از مهر یزدان بود
چراغی به راه شبستان بود

 

ز نورش زمین غرق انوار شد
دل از عطر وصلش گرفتار شد

 

ز باران یزدان جهان زنده شد

نشاطی دگر در دل افکنده شد

 

هر آن کس که با عشق همراه شد
ز شوق وصالش، ز دل آه شد

 

ز نورش زمین پر ز پیغام شد
فضا غرق مستی و آرام شد

 

 

نسیمش پیام وفا می‌دهد
به دل‌ها نوید بقا می‌دهد

 

نهالی که از مهر حق پا گرفت
کمالش ز فیض خدا جا گرفت

 

بهاران به الطاف حق شد به بار
دلی پر ز شوق و دلی بی‌قرار

 

 

هر آن کس که با حق هم‌آواز شد
ز طوفان فتنه، سرافراز شد

 

دلش پر ز نور حقیقت شود
ز نور خدا با بصیرت شود

 

ز الطاف حق با کفایت شود
تمام وجودش صداقت شود

 

 

بهاری که از مهر یزدان به پاست
دل عاشقان را ز غم ها جداست

 

 

 

بهاری که از مهر یزدان به پاست
دل عاشقان را ز غم ها جداست


 

دل از شوق یزدان به پرواز شد

زِ عشق خدا,دل هم آواز شد

 

 

زِ سودای حق، سینه دمساز شد
به دریای عرفان چو غرقاز شد

 

 

 

اگر صد خطر دید و صد دام بود
به نور محبت، همه کام بود

 

 

به دریا فتد، گوهرش در صدف
ز شوق وصالش، رسد بر هدف

 

 

چو دریا شود دل، شود پُرگهر
ز شوق وصالش، رسد در خطر

 

 

چو گل بشکفد، راز دل فاش شد

تو گویی که دل روی فراش شد

 

 

پس از سردی و خشکی و هم خزان
بهار بهار است، در دل‌ نشان

 

به دشت و به صحرا، ز شوق و نیاز
بخوانند بلبل، به آهنگ راز

 

 

نسیمی وزیده ز باغ بهار
که پیچد به گلزار، عطر نگار

 

 

دگر گشته اندر زمین، کهکشان
پر از نور و الطاف حق، بی‌کران

 

 

نهد دست در دست عالم به بزم
کشد پرده از راز هستی به عزم

 

 

رهِ عشقِ حق، راهِ بی‌کاستی است

ره حق، ره جان و هم راستی است

 

 

بهانه بهار است، اشعار من
"رجالی" سراید، چو افکار من

 

بخش دهم

بهار عقل

 

بهار بهار است، عطرِ نسیم
نوای شکفتن زِ باغِ کریم

 

زِ سبزِ چمن، رازِ هستی عیان
شکوفا بود دل، زِ مهرِ جهان

 

بهار است و مستی زِ جامِ وصال
به دل می‌رسد شورِ حال و کمال


 

بهار است و هر لحظه، صدها فراز
ز خاکِ عدم رُسته، باغِ نیاز
 

به هر برگ و هر دانه، شوقِ وصال
به هر ذرّه تابان، امیدِ کمال

 

به صحرا و دریا، به کوه و به دشت
نشانِ تو پیداست، در سرگذشت

 

ز هر جلوه، نوری ز روی خداست
دل از شوقِ وصلت، شفای بلاست

 

ز باده شده مست روی و جمال
ز خود گشته‌ام بی‌خبر بی‌مقال

 

 

همه هستی از پرتوی نام توست
جهان زنده از ذکر و از جام توست

 

 

ز فیض تو روشن دلِ عارفان
به عشق تو خندان لبِ سالکان

 

 

دلا، بنگر این عالم بی‌ مثال

نبینی خدا را، چو روی و جمال 

 

 

بهار و زمستان، صفای خزان
نشانی ز یزدان بود در جهان

 

 

بهار است و هر برگ، آئینه‌ای
زِ حسنِ خداوند، گنجینه‌ای

 

اگر ذره‌ای عشق در جان نبود
جهانی چنین بهر انسان نبود

 

 

زِ خاکِ سیه، گل برآید زِ عشق
شود آدمی خود سرآمد زِ عشق 

 

جهان زنده از فیضِ پنهان زِ عشق
برآورده اسرارِ عِرفان زِ عشق

 

 

جهان گشته حیران زِ طوفان زِ عشق

کجا شد عیان رازِ پنهان زِ عشق؟

 

 

بهاران، پیامِ امید و حیات
نشانِ کرامات و لطفِ صفات

 

 

زمین شد معطر زِ عطرِ بهشت
زِ میلادِ زهرا، جمالِ سرشت

 

ملک بر زمین نغمه‌خوان از وصال
که آمد جهان را دلیلِ کمال

 

 

گلِ عصمت و لطفِ پروردگار
چراغ هدی در شبِ روزگار

 

 

جهان غرقِ نور از رخِ یار شد
دلِ عاشقان مستِ دیدار شد

 

مهین بانوی عصمت و با وقار
به عالم دهد نورِ حق آشکار

 

نسیمِ کرامت وزید از جنان
به لب‌ها شکوفاست ذکرِ اذان

 

 

مبارک بود این طلوعِ امید
که  شادی عالم،  دهد این نوید

 

 

برآور ز جان نغمه‌ی بی‌نشان

 بزن سازِ دل را ز عمق نهان

 

 

وجود از تجلّا در این روزگار
نمودی ز حق بر دل بی‌قرار

 

وجودم سراسر ز عشق خداست
دلم غرق در نور مهر و وفاست

 

 

به هر جا نظر می‌کنم جلوه اوست
همه بود من از وجودش به‌پاست

 

 

دل عاشقان مست و حیران بود
" رجالی" امیدش به یزدان  بود

 

فصل دوم

بخش اول

 

بهار تجلی
 

زِ هر قطره باران، پیامِ خداست
پیامی زِ الطافِ ربِّ علاست

 

چو باران ببارد زِ مهر و وفا
جهان پُر شود از جمالِ خدا

 

نسیمی که آید زِ باغِ بهار
نوایِ خوشِ عشقِ پروردگار

 

زِ هر برگِ سبزی، نشانِ صفاست
زِ هر ذره‌ی خاک، رازی بقاست
 

زِ هر قطره باران، پیامِ خداست
پیامِ بزرگی و فضل و عطاست

 

 

زِ رحمت چو دریای بی‌انتها
ببارد زِ لطفش به ارض و سما

 

 

چکد هر نسیمی زِ باغِ وصال
به دل می‌دهد شوقِ حُسنِ کمال

 

 

زِ هر قطره نوری به دل می‌دمد
رهِ عاشقان را به حق می‌بَرَد

 

 

به صحرا، به دریا، به کوه و دمن
نمایان بود جلوه‌ی ذوالمنن

 

 

جهان هر نفس پر زِ اسرار اوست
وجودِ همه غرقِ انوار اوست

 

 

زِ لطفش زمین، زنده چون جان شود
دل از چشمه‌ی مهر، عطشان شود

 

 

چو باران ببارد زِ درگاهِ دوست
بروید زِ خاک، آن‌چه مقصود اوست

 

 

زِ هر غنچه‌ای عطرِ ایمان رسد
زِ هر قطره‌ای نورِ قرآن رسد

 

اگر چه جهان پر ز رنج و بلاست
پناهِ دل خسته، لطفِ خداست

 

 

به هر قطره رازی زِ اسرارِ حق
به هر موج، آوای دیدارِ حق

 

 

نهانی که در برگ و باران عیان
بود حکمتش بر دل عاشقان

 

به دریا فتد موجِ لطفِ قدیم
به صحرا رسد رحمتِ او عظیم

 

 

زِ باران بجوشد امیدِ نهان
که بخشایش اوست فیضِ جهان

 

 

زِ هر سبزه آید ندای حضور
زِ هر قطره ریزد شمیمی زِ نور

 

 

اگر تیره گردد سپهرِ زمان
فروغش دهد نورِ ایمان عیان

 

 

نه خشکی بماند، نه رنج و ملال
چو باران بریزد زِ لطفِ کمال

 

 

به هر جا که چشمی گشایی به راز
بود آشکارا صفاتِ نیاز

 

زمین از کراماتِ او زنده شد
دلِ خسته از مهرِ او بنده شد

 

 

به وادی اگر دانه‌ای بنگری
نشانِ تواناییِ داوری

 

 

به هر برگ، حکمت زِ حق آشکار
به هر قطره، لطفش بود برقرار

 

 

نه برگی فتد بی‌رضایِ ودود
نه موجی رود جز به امرِ وجود

 

 

زِ لطفش، بهاران شکوفا شود
خزان از نسیمش مسیحا شود

 

 

اگر تشنه‌ای، رحمتش چشمه‌سار
اگر خسته‌ای، مهر او غم‌گسار

 

 

به هر جا که بارانِ رحمت رسد
زمین از عطایش به جنّت رسد

 

 

به هر قطره، رازی زِ اسرارِ عشق
نهان در دلِ آب، انوارِ عشق

 

 

ز عرفان و دانش بود رهنمون
چراغی فروزان، به دل‌ها فزون

 

 

 

به دریا، به صحرا، وزد بر دمن
" رجالی" شکوفاست در هر وطن


 

 

بخش دوم

بهار قیامت

 

بهار است و دل غرقِ شور و سرور
بهاری دل انگیز ، دریای نور

 

 

زمین و زمان، بی‌نشان، بی‌حدود
نهان کرده رازی ز بود و نبود

 

بهار است و مستی، جهان غرق نور
زمین شادمان، آسمان پر زِ شور

 

 

 

نسیمی زِ لطفش، به جان‌ها وزد
به هر ذره‌ای نور معنا وزد

 

 

نسیمی که برخیزد از کوی دوست
دهد روشنایی، همه سوی اوست

 

نسیم سحر بوی یزدان دهد
گُلی خنده بر باغ و بُستان نهد

 

 

زِ شوقش چمن جامه‌ی نو کند
زِ عطرش هوا مشکِ خوشبو کند

 

زِ هر قطره آید پیامِ یقین
به دریا رساند تو را بی‌قرین

 

بهار است، هنگامِ دیدارِ هاست

زمانه زِ شوقش، زِ غم‌ها رهاست

 

 

 

اگر دل زِ اخلاص روشن شود
زِ قطره رهِ بحر، ممکن شود

 

بهار است و هنگامِ دیدارِ یار
که آرام گیرد دل بی قرار

 

 

گل از رازِ خلقت سخن می‌سرود
زِ عطرش دلِ عاشقان می‌ربود

 

 

به هر برگِ او سرّ هستی عیان
نشان از جمالِ خدا در میان

 

نسیمی که آید ز باغ جنان
به گوشِ دل آرد پیامِ نهان

 

ز اسرارِ خلقت حکایت کند
زِ رازِ ازل بر تو آیت کند

 

 

پرستو نوای بهار آورد
نسیمی زِ شوقِ دیار آورد

 

زِ پروازِ او بوی بستان رسد
پیامی زِ صبحِ بهاران رسد

 

 

دل از خوابِ غفلت، برآور زِ جا
بزن بالِ جان را،  سوی کبریا

 

 

بهار است، هنگامِ دیدارِ یار
خوشا لحظه‌ های نسیم بهار

 

 

دلا! غافل از مهرِ یزدان مباش

 به دور از خدا و ز احسان مباش

 

بهار آمد و بوی عطری به پاست
که دیدارِ یار و لقای خداست

 

 

زِ لبخند گل‌ها دل آرام شد
زِ دیدارِ یارم دلم رام شد

 

زِ هر غنچه بویی زِ محبوب بود
زِ هر ذرّه، نوری زِ محجوب بود

 

 

چمن با عنایت ، طراوت گرفت
دل از جام وصلش حلاوت گرفت

 

دلا! سر به سودای جانان ببر
وجودت به کوی عزیزان ببر

 

 

غم عشق را سوی یزدان ببر
دل خسته را تا گلستان ببر

 

 

به دریا زن و ترک دنیا نما
تو از عشق حق راه دریا نما

 

 

دلت را ز دنیا رها کن، جدا
به سوی خدا پر زن و پر گشا

 

 

 

 

 

دل و جان، "رجالی" به ایمان ببر

دلت را به سوی شهیدان ببر

بخش سوم

بهار اجتماعی

 

گل از خاک روید به حکمِ خدا
نهد بوسه بر کوه و دشت بلا

 

ز الطافِ حق، خنده بر لب زند
به هر سو نسیمی ز عِطرش دمد

 

بپاشد عطرش، به دشت و چمن

رود سر به سجده سوی ذوالمنن

 

چکد قطره‌قطره زِ برگی کبود
نوایی زِ وصلِ بهاران سرود

 

 

به هر سبزه زاری زِ عشقِ نهان
به هر غنچه شوری زِ شوقِ جهان

 

 

به هر دل قراری ز خورشید جان
به هر موج نوری زِ مهرِ روان

 

به هر نغمه مستی زِ سازِ بهار
به هر اشک عشقی زِ سوزِ نگار

 


به هر بزمِ شادی زِ عطرِ جنان
به هر دل امیدی زِ عشق نهان

 

نسیمی زِ حق، مستیِ جان دهد
به دل‌ها نوای گلستان دهد

 

پرستو پیامِ وصالش رساند
شکوفه زِ عشقش به گل جان فشاند

 

 

زِ بارانِ رحمت، جهان دلنشین
دل از مهرِ یار است نور یقین

 

به هر برگ، سرّی زِ هستی نهان
نوایی زِ حق گشته در دل هر آن

 

دلا! مست شو زین بهارِ لطیف
ببین جلوه‌ی عشق را بی‌حریف

 

 

بهار است و دل غرقِ شور و صفاست
همه خاک هستی زِ عشقِ خداست

 

زِ هر غنچه بویی زِ وصلت رسد
به هر دل صفایی زِ رحمت رسد

 

 

زمین غرقِ تسبیحِ پاکِ خدا
فلک مستِ عشق است تا انتها

 

 

طبیعت شده جلوه ی رازِ دوست
نشان از جمالش به هر جا نکوست

 

 

 

ببارد زِ لطفش، به هر جان، ز عشق
گشاید زِ رحمت، فراوان ز عشق

 

 

بهار است و دل غرقِ شوق و نیاز
رخِ گل شکفته زِ باران، ز راز

 

 

نسیمی زِ وصلت به جان‌ها وزید
جهانی زِ عشقِ خدا آفرید

 

 

طبیعت چو معشوق در پیچ و تاب
نوایی زِ مستی، سرودِ رباب

 

 

زمین شد بهاری زِ فیضِ بهار
دلا مست شو، لحظه‌ها را شمار

 

 

بهار است و هر لحظه، صدها فراز
ز خاکِ عدم رُسته، باغِ نیاز

 

ز هر غنچه بویی ز یار است من

ز هر سبزه شور بهار است من

 

نسیمی که بر گل، طراوت دهد
به دل شوق و نور و حرارت دهد

 

زمین غرقِ لطف و سماوات شد
بهشتی قرین و کمالات شد

 

 

ز هر سبزه سر می‌زند رازها
ز هر گل رسد نغمه‌ی سازها

 

 

بهار است و هر لحظه، صدها فراز
ز خاکِ عدم رُسته، باغِ نیاز

 

نسیمی که جان را طراوت دهد
به دل شور و شوقِ محبت دهد

 

شکوفاست هر شاخه از نور و نغز
جهانی ز شادی شود پُر ز رمز

 

به هر برگ، رازی ز هستی عیان
دمی از وصال و دمی از فغان

 

 

بهار آید و جان بگیرد، قرار
دلی تازه گردد " رجالی"،  ز یار

 

بخش چهارم

ترس از فقر

 

در سایه‌ی وهم، جان گرفتار شده
سرگشته‌ی غم، خوار و بیمار شده

 

در دام هوس، روح ما خوار شده
در بند خیال، شمعِ شب‌زار شده

 

ای دل بگذر، از غم فردایت
در دست تو نیست، رزق جان افزایت

 

ای عقل چرا چنین هراسان گشتی
دل را ز طمع، به بند شیطان گشتی

 

در حلقه‌ی فقر، مرد بی‌تاب شده
از غصه و غم، غرق مرداب شده

 

از تنگی فقر ، دل پریشان گشته
آزاد ولی، دل چو زندان گشته

 

چشمی که به دست دگری می باشد
آلوده‌ی وهم و خطری می‌باشد

 

از ترس و گمان، چون هراسان گشتی
در بند غمِ جهان، پریشان گشتی

 

 

گر سینه ز نورِ حق فروزان گردد
دل فارغ از این غمِ فراوان گردد

 

رزقی که رسد ز لطف یزدان باشد
بر سفره‌ی ما همیشه مهمان باشد

 

 

هر کس که توکلش به حق می‌باشد
در سایه‌ی لطف، بی‌مشقت باشد

 

 


از خوانِ کرم، لطف او بی‌حد گشت
دل محوِ جمال ، نور بی‌مانند گشت

 

 

هر کس به امید این و آن می باشد
در دام فریب و درد جان  می باشد

 

ای دل برهان، غصه و حرمان را
آه دل خویش، رنج بی پایان را

 

گر طالبِ آن سرِّ نهانی در جان
بگذر ز جهان و هر چه خواهی از آن

 

بخش پنجم

ترس از فقر

 

در سایه‌ی وهم، جان گرفتار شده
سرگشته‌ی غم، خوار و بیمار شده

 

در دام هوس، روح ما خوار شده
در بند خیال، شمعِ شب‌زار شده

 

ای دل بگذر، از غم فردایت
در دست تو نیست، رزق جان افزایت

 

ای عقل چرا چنین هراسان گشتی
دل را ز طمع، به بند شیطان گشتی

 

در حلقه‌ی فقر، مرد بی‌تاب شده
از غصه و غم، غرق مرداب شده

 

از تنگی فقر ، دل پریشان گشته
آزاد ولی، دل چو زندان گشته

 

چشمی که به دست دگری می باشد
آلوده‌ی وهم و خطری می‌باشد

 

از ترس و گمان، چون هراسان گشتی
در بند غمِ جهان، پریشان گشتی

 

 

گر سینه ز نورِ حق فروزان گردد
دل فارغ از این غمِ فراوان گردد

 

رزقی که رسد ز لطف یزدان باشد
بر سفره‌ی ما همیشه مهمان باشد

 

 

هر کس که توکلش به حق می‌باشد
در سایه‌ی لطف، بی‌مشقت باشد

 

 


از خوانِ کرم، لطف او بی‌حد گشت
دل محوِ جمال ، نور بی‌مانند گشت

 

 

هر کس به امید این و آن می باشد
در دام فریب و درد جان  می باشد

 

ای دل برهان، غصه و حرمان را
آه دل خویش، رنج بی پایان را

 

گر طالبِ آن سرِّ نهانی در جان
بگذر ز جهان و هر چه خواهی از آن

بخش پنجم

کربلا(۱)

 

کربلا سرچشمه‌ی نور و صفاست
این حرم آینه‌ی عشق خداست

 

کربلا، آینه‌ی صبر و رضاست
مکتب عشق و مقام انبیاست

 

 

کربلا، سوز و گداز عاشقان
عرصه‌ی راز و نیاز عاشقان

 

کربلا، دریای مهر کبریاست
صحنه ی عشق و صفای اولیاست

 

کربلا باغِ شهود و حکمت است
مَطلعِ ایمان و موجِ عزّت است

 

کربلا، آیینه‌ی عشق و امید
محفل نور است و ایثار و نوید

 

کربلا، سرّ نهان در وادی است
قبله گاه دلبر و هم شادی است

 

کربلا، آیینه‌ی عشق و بلاست
محفل درس صبوری و وفاست

 

 

 

 کربلا ماوای عشق و بندگی
 جملگی خورشید عشق سرمدی

 



کربلا میخانه‌ی جام بلاست

سر زمین عشق و ایمان و وفاست

 

کربلا، سِرّ بقای عاشقان
در جوار حق تعالی، بی امان

 


 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

انواع بهار

باسمه تعالی

انواع بهار

واژه‌ی "بهار" در ادبیات، طبیعت، عرفان و حتی در معنای استعاری، کاربردهای گوناگون دارد. بسته به زمینه‌ی مورد نظر، می‌توان انواع مختلفی برای "بهار" برشمرد. در ادامه چند نوع بهار را ذکر می‌کنم:

۱. بهار طبیعی (فصل سال)

  • فصل اول سال در تقویم شمسی، که با اعتدال ربیعی آغاز می‌شود.
  • نشانه‌ی شکوفایی، آغاز زندگی دوباره طبیعت، و پایان زمستان است.

۲. بهار عمر

  • به معنای دوران جوانی است.
  • در اشعار فارسی، «بهار عمر» استعاره از دوره نشاط، قدرت و زیبایی زندگی است.

۳. بهار روحانی

  • زمانی که دل انسان از تاریکی و سردی غفلت بیرون می‌آید و به نور معرفت، ایمان و محبت الهی روشن می‌شود.
  • مانند «بهار دل»، «بهار جان» در اشعار عرفانی.

۴. بهار عرفانی

  • تجلی فیض الهی بر قلب سالک، هنگام صحوه پس از سُکر یا روشنایی پس از تاریکی سلوک.
  • گاهی مقارن با شهود حقایق یا آغاز مراحل جدید در سیر و سلوک است.

۵. بهار تاریخی یا اجتماعی

  • زمانی که جامعه از رکود، ظلم یا جهل بیرون آمده و به سمت رشد، عدالت و آگاهی می‌رود.
  • مانند «بهار آزادی» یا «بهار انقلاب».

۶. بهار ادبی

  • نماد شکوفایی شعر، هنر، و ادبیات یک دوره یا منطقه.
  • مثلاً به دوره‌ای از شکوه شعر فارسی در قرون طلایی گفته می‌شود.

۷. بهار قرآنی

  • پیامبر اسلام فرمود: «القرآنُ ربیعُ القلوب» – قرآن، بهار دل‌هاست.
  • نشانه‌ی حیات‌بخش بودن قرآن برای جان‌های مرده.

اگر بهاری از این دسته‌ها مدنظر شماست یا در قالب خاصی (مثل شعر یا عرفان) به دنبال آن هستید، خوشحال می‌شوم بیشتر توضیح بدهم یا آن را به نظم درآورم.

 

۸. بهار عشق

  • لحظه‌ی شکوفایی محبت و وصال میان دو دل یا بین بنده و معشوق الهی.
  • در اشعار عرفانی، عشق الهی گاه مانند بهاری ناب جان سالک را تازه می‌کند:

    بهار آمد، که تا عشقی به جان افکند پنهانی
    دل از سر برد و جان را داد بر باد پریشانی


۹. بهار شهود

  • مرحله‌ای در سلوک که چشم دل باز می‌شود و حقایق عالم غیب نمایان می‌گردد.
  • در این بهار، عالم ملکوت مانند گلستانی رخ می‌نماید.

۱۰. بهار ظهور

  • اشاره به ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) دارد که جهان پر از ظلم، با ظهور ایشان چون بهاری شکوفا می‌شود.
  • در دعای ندبه و اشعار مهدوی به این بهار اشاره‌های فراوانی شده:

    بهاری که جهان از عدل، گلزار شود
    زمین از قدومت پر از یار شود


۱۱. بهار عقل

  • در برابر زمستان جهل، زمانی که نور عقل و خرد در جان انسان یا جامعه پدیدار می‌شود.
  • در سلوک عرفانی، این بهار گاه با مرحله‌ی «نفس ناطقه» و بیداری عقلی همراه است.

۱۲. بهار تجلی

  • در عرفان، اشاره به حالتی دارد که اسماء و صفات الهی در آینه‌ی دل سالک تجلی می‌کنند.
  • همان‌گونه که گل‌ها در بهار شکوفا می‌شوند، کمالات الهی نیز در دل شکوفا می‌گردند.

۱۳. بهار قیامت

  • در برخی تفاسیر، قیامت را به بهار تشبیه کرده‌اند، چرا که انسان‌ها دوباره زنده می‌شوند همان‌گونه که زمین مرده در بهار زنده می‌شود (آیه ۵۷ سوره یس).
  • به نوعی بیانگر زندگی پس از مرگ است.

۱۴. بهار خاطره‌ها

  • کاربردی ادبی دارد، وقتی انسان با یاد گذشته‌های شیرین، حس طراوت و نشاط می‌یابد.
  • در ادبیات نو، گاه بهاری نوستالژیک و احساسی است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی