باسمه تعالی
دیوان مثنویات عرفانی پروفسور علی رجالی
فهرست مطالب
پیش گفتار
فصل اول: بهار
بخش اول:.بهار طبیعی
بخش دوم: بهار قرآن
بخش سوم: بهار عمر
بخش چهارم: بهار روحانی
بخش پنجم: بهار عرفانی
بخش ششم: بهار ادبی
بخش هفتم: بهار عشق
بخش هشتم: بهار شهود
بخش نهم: بهار ظهور
بخش دهم: بهار عقل
فصل دوم:بهار
بخش اول :بهار تجلی
بخش دوم: بهار قیامت
بخش سوم: بهار اجتماعی
بخش چهارم: ترس از فقر
بخش پنجم: کربلا
بخش ششم:
پیش گفتار
ادب فارسی، آینهایست زلال از حقجویی، حقیقتطلبی و اشتیاق بیپایان انسان به وصال محبوب ازلی. در این گسترهی پررمزوراز، مثنوی همواره قالبی برای روایت سلوک درونی، تجربههای روحانی، و گشودن گرههای جان بوده است. پروفسور علی رجالی، که در پهنهی دانش و بینش، همزمان گام در عرصهی ریاضیات و عرفان نهاده است، با ذوقی سرشار و ذهنی روشن، این دیوان مثنویات عرفانی را به نگارش درآورده است؛ دیوانی که نهتنها بازتابی از احوالات سلوکی یک انسانِ جویندهی حقیقت است، بلکه گنجینهای است از تأملات عارفانه، تأثیرگرفته از معارف قرآنی، نهجالبلاغه، سیرهی معصومین (ع)، و تجربههای زیستهی روحانی.
در این مجموعه، شاعر با زبانی روان و دلنشین، واژگان خشک مفاهیم فلسفی و عرفانی را به جان میآمیزد و آنها را در قالبی شیرین و قابل درک، پیشکش جانهای تشنه میسازد. مثنویات او، نقشهراهیست برای سالکان کوی دوست؛ از نفس اماره تا نفس مطمئنه، از حیرت تا شهود، و از طلب تا فنا. هر منظومه، حلقهای از سلسلهی هفتگانهی عشق، عقل، نفس و وصال الهیست که مخاطب را به سفری درونی فرامیخواند.
این دیوان، تنها گردآوردی از ابیات نیست؛ بلکه کتابیست زنده، پر از شور و شعور، که باید با دل خواند و با جان شنید. امید آنکه اهل دل و معرفت، در پرتو این اشعار، نوری بیابند برای طریق خود، و قطرهای از اقیانوس بیکران عشق الهی در دلشان جاری شود.
فصل اول
بخش اول
بهار طبیعی
بهار است و هنگامِ شور و سرور
به دل باد مهر و به لبها حضور
نسیم سحر بوی جان میدهد
به گلبرگِ خندان نشان میدهد
زمین سبزپوش و هوا دلربا
شکوفا شده غنچه با نغمهها
به هر شاخهای لالهای سر زده
ز شبنم صفا، گل معطر زده
ز باغِ جهان، بوی یار آمده
به هر سو پیامِ بهار آمده
شکوفه ز مستی به گل ها نوید
دل از خوابِ سردِ زمستان پرید
نسیم بهاری، پر از شور شد
به نرمی چمن ، بستر نور شد
چو آیینه، آب روان، صاف و پاک
همی بوسد آرام، اشجار و خاک
ز باران، زمین بوی عنبر گرفت
هوا عطر گلهای دلبر گرفت
به دامان صحرا نشاطی دگر
ز گل کرده زیبا رخِ خشک و تر
پرستو ز غربت، به خانه رسید
ز مهرِ وطن، بال و پر برکشید
به آهنگ گل، بلبلِ خوشنوا
بسر میدهد قصهی آشنا
به هر گوشهای رازِ هستی عیان
همی گوید از مهرِ ربِ جهان
درخت از جوانه شکوفا شود
دل از نغمهی عشق شیدا شود
زِ شبنم به گلها، نگینی به دست
به چشمِ سحر، خندهی یار هست
نه سرما بمانَد، نه سختی، نه درد
نسیمِ بهاری به گلها نورد
شکفته گل از قطرههای نجات
ز بارانِ رحمت زمین شد حیات
نسیم از سرِ مهر بوسد چمن
بهاریست سرشارِ لطف و سخن
خزان، ره نیابد به این بوم و بر
بهار است و گل، سر زند سربهسر
ز دل هر که با نورِ حق آشناست
بهارش همیشه ز فیضِ خداست
ز الطافِ یزدان، جهان زنده شد
دل از بادهی عشق، آکنده شد
طبیعت ز خوابِ زمستان رهید
زمین لطف باران حق را چشید
هر آن برگِ سبزی، پیامِ بقاست
ز الطافِ حق، سبزهها بیریاست
به هر شاخه سرسبزیش جان گرفت
جهان در دل خویش سکان گرفت
به صحرا، گل از خوابِ پنهان دمید
چو سبزی و شادی ز هر جان دمید
درختان همه رخت نو کردهاند
ز نور و صفا نو به نو کردهاند
گل از خندهی صبح، جان یافته
جهان جلوهای بیکران یافته
نسیمی ز رضوان به صحرا وزید
به دل شورِ شوقِ تماشا دمید
هزاران گل از خاک سر برکشید
به آیینِ هستی، ز نو آرمید
فضا پر شد از نغمهی مرغکان
هوا تازه شد از گلِ باغبان
بهاران پیامِ امید است و نور
نوایِ حیات است در هر حضور
نه برگ و نه باری ز افسردگی
نه رنگی ز سرمای پژمردگی
" رجالی" نشاط است و بوی بهار
به دلها رسیده نوای محبت ز یار
بخش دوم
بهار قرآن
بهار است و هنگامِ شور و صفاست
نوایِ دلِ عاشقان با خداست
بهاری که جان را ز خود شاد کرد
مرا فارغ از رنج و بیداد کرد
بهاری که دل را کند پر ز نور
رهایم کند از غم و از غرور
بهاری که در دل نشیند، خوش است
نسیمی ز لطفِ خدا، دلکش است
نسیمی که جان را طراوت دهد
به دل نورِ ایمان و رحمت دهد
زِ هر قطرهی شبنمَش بوی یار
رسد بر دل ما چو صبح بهار
زمین پر ز سبزی و نور و سرور
به دل شوق و امید و شعف و غرور
دلا! وقت بیداری جان توست
رهایی ز خواب و ز خسران توست
به فصلِ شکفتن، دلت را بشوی
به گلزارِ معنا، نظر کن به روی
جهان هر نفس، عشق یزدان گرفت
به هر گوشه، عشقی دگر جان گرفت
بهاری که لبخندِ جان میدهد
نسیمی زِ وصلِ نهان میدهد
بهاری که غنچه فراوان دهد
به دلها امید دو چندان دهد
زِ هر غنچه پیغامِ وصلت رسد
به دل نغمهی جانفزایت رسد
بهاری شکوفاست از شوق یار
نوید وصالش به جان یادگار
بهاری گلستان ز هر سو شکفت
نسیمی زند بر دل و جان نهفت
ز عطرش جهان پر ز شور و نشاط
دل عاشقان را دهد التفات
نسیمی زِ باغِ بهشتِ برین
به هر دل گشوده دری از یقین
زِ جامِ محبّت چشیدم شراب
که مستم زِ فیضِ رخ و عشق ناب
که هر ذره نوری زِ عشقش عیان
وزیده است بر جانِ و روح جهان
به عطرِ الهی دلم شاد شد
زِ درد و غمِ عالم آزاد شد
زِ نَفْحاتِ رحمت، روان تازه گشت
دل از بندِ غفلت، عیان تازه گشت
گلِ وصل بشکفت در جانِ ما
رسید از جنان، بویِ ایمانِ ما
به شوقِ لقایش، دل آتشفشان
رهیده زِ ظلمت، رسیده به جان
زِ انفاسِ قدسی، جهان پر زِ نور
برآمد زِ دلها نوایِ سرور
نسیمی که از باغِ باقی وزد
دلِ مرده را جانِ پاکی دهد
چو خورشیدِ هستی بتابد به جان
که بیلطفِ حق دل نگیرد توان
گلِ عشق روید ز خاک وجود
ببالد به باران ، اشک سجود
بهاری که در دل نشیند تو را
نسیمی زِ عشق آفریند تو را
بهاری که بیتو نچیند تو را
شکوفد زِ لبخند ، بیند تورا
به طوفانِ غم، صبر و ایمان بگیر
ز عشقش بیفروز شمعی منیر
ز بارانِ مهر و ز رحمت خدا
"رجالی" نما دل، چو دریا، رها
بخش سوم
بهار عمر
بهار است، فصلِ امید و حیات
زمانِ شکفتن، زمانِ نجات
بیا تا ز اخلاص، جان پروریم
دل از کینه و کبر، بیرون بریم
جهان را ز عشق و صفا پرکنیم
ز خوبی جهان را معطر کنیم
بهار آمد و عطر گلها وزید
دل از غصهها رَست و شادی رسید
بهار آمد و باغ و بستان شکفت
دل از سردی و رنج هجران شکفت
سپیده دمی، بوسه بر گل فشاند
شکوفه به باغِ دل ما نشاند
نسیم سحر عطر گل را ربود
ز باغ دل ما، نوایی گشود
زمین شد ز الطاف حق باصفا
درختان به رقص و چمن دلگشا
نسیمی ز لطف خدا جانفزا
ز حق میرسد بوی عطر بقا
ز انوار حق در دل و جان ما
فروزد صفایی به کاشان ما
دمی کو زِ دل دور گردد خدا
بود راه شیطان، به سوی بلا
ز هر ذرّه تابیده نوری به جان
دهد روشنایی به روح و روان
بهار است هنگام شور و سرور
به دل مهر یزدان و نور و حضور
نسیمی که جان را صفا میدهد
دل از غم رهاند، شفا میدهد
اگر دل ز شوقش به غوغا شود
رسد تا وصالش که والا شود
بهار آمد و بوی گل تازه شد
جهان غرقِ شادی و آوازه شد
شکوفه به لبخند گل وا نمود
نسیم از دلِ خاک، غوغا نمود
ز هر غنچه بویی زِ عشق خداست
جهان پر ز نور و دلآرا صداست
ز سِرّ حقیقت دلم باخبر
چو شمعی زِ شوقش شود شعلهور
نهانی که در دل چو آتش تپید
به اشکِ سحرگه زِ خاکش دمید
چو گل بشکفد رازِ دل بیگمان
برآید زِ هر ذرّه صوتِ اذان
چو گل بشکفد رازِ پنهانِ دل
برآید زِ هر ذرّه پیمان دل
ز لبخند گل، باغ شد غرق نور
ز اشک بهاران بود در سرور
اگر دل به یاد خدا زنده شد
ز هر غصه و غم، دل آکنده شد
اگر ذکر حق را به دل جا کند
جهانی ز نور خدا وا کند
به دریای رحمت شود رهنمون
رهاند دل از رنج و بند و جنون
ز هر سوی، آوازِ شادی بود
زمین غرقِ لبخند و یادی بود
دلم را "رجالی" در این روزگار
دمی بیوصالش نباشد قرار
بخش چهارم
بهار روحانی
بهاری که از مهر یزدان رسد
به دل شور و عشق فراوان رسد
اگر دل ز عشقش شود بیقرار
رسد تا وصالش، شود پایدار
دل از نور حق چون فروزان شود
ره دل زِ ظلمت درخشان شود
زِ انوار حق گر دلم پر ضیاست
زِ اندوه و غمها دلم برکجاست؟
به هر گوشهای بوی یارم رسد
زِ هر ذرّه نوری نثارم رسد
بهار آمد و باغ خندان شده
دل از رنج ایام، درمان شده
زِ هر سبزهای نقشِ یارم عیان
زِ هر غنچهای نغمهی او بیان
اگر دل زِ کبر و ریا پاک شد
زِ نور خداوند، کولاک شد
چو دل از صفا نور حق را بدید
زِ هر درد و غم، جانِ ما را رهید
بهاری که از لطف یزدان رسد
به دل نور شادی چندان رسد
زِ یاد خدا دل چو گل وا شود
زِ انوار حق، دل چو دریا شود
به یاد خدا، غصه بیجا شود
دل از نور حق، هم مصفا شود
زِ هر برگِ گل راز حق میرسد
زِ هر نکهتی عشقِ دل میدمد
چو گل بشکفد رازِ جان میشود
زِ هر ذرّه نوری عیان میشود
زِ هر شاخه نوری به جان میوزد
زِ هر گل نسیم خوشی میدمد
اگر دل زِ انوار حق روشن است
زِ هر درد و غم، جانِ ما ایمن است
نسیمی که از باغ جان میوزد
به دل شور عشق نهان میوزد
ز هر نغمهای راز جان میوزد
که در هر نفس بیکران میوزد
نسیمی ز کوی حقیقت وزد
ز سینه شرار محبت وزد
بهاری که از عشق سامان شود
دل از هر غم و رنج آسان شود
نسیمی که نور هدایت وزد
به دل شوق رحمت،عنایت وزد
چو دل را زِ ظلمت رها میکنیم
زِ انوار حق ما صفا میکنیم
بهاری که از حق، ظهور آمده
دل از هر غمی پر سرور آمده
اگر دل به نور خدا منجلی
شود رهنما در ره از هر ولی
بهاری که از لطف، جان میرسد
دل از هر بلا بیکران می رسد
زِ هر برگ، رازی زِ حق برملا
زِ هر قطره، جانی به دل مبتلا
چو دل پُر شود از خدا در بهار
بگیرد قرار و رَود هر غبار
اگر دل زِ حق پُر شود در بهار
رسد دل به آرام و گیرد قرار
اگر دل ز حق پر شود پر ز نور
دل آرام گیرد ز حق و حضور
"رجالی"، دل از غیر حق پاک دار
که در وصل او، جان بود ماندگار
بخش پنجم
بهار عرفانی
بهاری که آید زِ لطف خدا
بَرَد دردِ دل را، دهد کیمیا
به هر غنچهای راز حق جلوهگر
بود این جهان، آیتی بیخطر
ز هر سبزهای بوی عشقش رسد
ز هر قطرهای جان به حقش رسد
اگر دل ز عشقش شود بیقرار
نماند در او بند و دام و حصار
اگر لطف یزدان شود یارِ ما
بگیرد زِ دل، کبر و انکارِ ما
ز هر ذرّه نوری پدیدار شد
ز عشق خدا جان خبردار شد
بهاری که از وصل جانان رسد
دل از غصه و غم، به پایان رسد
به هر گل که بینی، تجلّی عیان
ز نوری است تابان، زِ حق شد جهان
ز اشک سحر دل چو طاهر شود
ز رحمت جهانی منور شود
ز نور خدا گر بگیرد دلم
ز تاریکی و غم رهاند گِلم
چو دل پر ز یاد خداوند شد
دلم از غم و غصه بر باد شد
ز نورش برافروخت آیینه را
زدود از دل خسته ام کینه را
چو دل یاد حق را به جان پرورید
ز دل سایهی غصهها پر کشید
به یادش دل آرام و جان بیغبار
ز مهرش شود رسته از هر فشار
دمی گر به درگاه مجنون شوی
غم از سینه چون موج، بیرون شوی
زِ هر قطرهی اشک در نیمهشب
به نورش دلی تازه شد ذکر رب
دل از نور ایمان اگر پر شود
زِ هر غم رهایی مقدّر شود
شمیمی که از یار آید به جان
بَرَد درد و غم را زِ دل بیگمان
نسیمی که از کوی دلبر وَزَد
غم از سینه و جان انسان برد
ز یادش بیابد دل ما صفا
براند ز دل هر غم و ماجرا
بهاری که از مهر یزدان رسید
زِ هر تیرگی، جلوهی جان رسید
زِ هر غنچه بویی زِ عشق خداست
جهان پر ز نور و دلآرا صفاست
زِ رازی که پنهان بُوَد سوی یار
چو پروانه گردد دلم بیقرار
نهانی که در دل چو آتش تپید
به اشک سحرگه زِ خاکش دمید
بجوشد زِ هر دل، سرودِ جهان
برآید زِ ذرات، آواز جان
چو دل در حریم خدا جا گرفت
ز هر قید دنیا دلش پا گرفت
به نور یقین راه حق را شناخت
ز دام هوس، جانِ خود را گداخت
" رجالی"، به یادش دل افروخته
زِ هر غم، به شوقش برون تاخته
بخش ششم
بهار ادبی
چو گل بشکفد راز پنهان دل
برآید زِ هر ذرّه پیمان دل
زِ لبخند گل، باغ شد غرق نور
زِ اشک بهاران بود در سرور
اگر دل به یاد خدا زنده شد
زِ هر غصه و غم، دل آکنده شد
اگر جان بسویش به پرواز شد
جهانی دگر روی او باز شد
ز گلزار عشقش دلم تازه شد
جهانی دگر در نظر زاده شد
اگر ذکر حق را به دل جا کنی
جهانی زِ نور خدا وا کنی
به دریای رحمت شود رهنمون
رهاند دل از رنج و بند و جنون
زِ هر سوی، آواز شادی بود
زمین غرق لبخند و یادی بود
بهار است، هنگام ذکر و دعا
زمانِ وصال است با کبریا
..
ز هر قطره باران، نشان آورَد
طراوت به باغ جهان آورَد
نسیمی ز باغ جنان می وزد
حیاتی ز لطف نهان می دمد
ز دل هر که عشق خدا پرورید
ز ظلمت رهید و به حق آرمید
اگر جان ز اخلاص، گوهر شود
به دریای عشقش شناور شود
هر آن کس که خاکی بود در جهان
به وادیِ وصلش رسد بیگمان
هر آن کس که عاشق شود کردگار
به دریای وحدت شود رهسپار
رهد از همه کفر و شک و شعار
شود محو در نور پروردگار
چو دل عاشق و مست یزدان شود
ز دنیا بری و گریزان شود
بهاری که جان را صفا میدهد
نسیمی زِ باغِ بقا میدهد
نسیم بهاری تسلّا دهد
به دل نور امید بر ما دهد
زداید ز دل تیرگیهای غم
بپاشد به جان، روشنی دمبهدم
نوای خوشش راز شادی سرود
به باغ دل ما شکوفه گشود
نسیم وصالش چو گردد عیان
ز دلها برد غصه ها بیکران
هوای بهاری پیامِ وصال
بَرَد دردِ هجران ز دلها زوال
به هر گل کند رازِ شیرین عیان
نشیند به دلها چو شوقِ نهان
اگر دل ز دیدار حق شاد شد
ز هر غصه و درد، آزاد شد
ز انوار حق دل چو روشن شود
ز تاریکی و غم، چو گلشن شود
بهاری که از لطف یزدان رسد
به آرامش و وصلِ جانان رسد
چو دل شد ز نور خدا بیقرار
شود غرق در وصلِ آن کردگار
ز هر قطره باران، ندا میرسد
که بییاد یزدان، وفا کی رسد؟
رجالی، دلت را به حق واگذار
که در وصل یزدان شود ماندگار
بخش هفتم
بهار عشق
بهاری که از لطف جانان رسد
دل از هر چه غیر از خدا وانهد
بهاری که از مهر یزدان بود
صفای دل و روح انسان بود
ز فیض الهی ، چمن باز شد
ز الطاف یزدان، سر افراز شد
نسیمی وزید از بهشت برین
به دلها رساند عطر یقین
چو خورشید تابید بر جان ما
گشود از کرامت نظر جان ما
بهاری که از لطف یزدان رسید
به باغ دل ما نشاطی دمید
بهاری که با یاد حق میوزد
نسیمی ز عطر سَبَق میوزد
خدا رحمتش پیشه گیرد ز خشم
بپوشد ز لطفش گناه و ستم
دل از نور حق کی کند احتراز؟
که آرام جان است در سوز و ساز
دل از نور حق، نیست هرگز گسست
که آرام دل را به وصلش نشست
دل از شوق وصلش به پرواز شد
زِ بند گنه، دل سبکساز شد
دلی کو زِ نور خدا جان گرفت
زِ هر درد دنیا، امان آن گرفت
بهاری که از نور ایمان رسد
دل از شوق وصلش، به پایان رسد
ز هر قطره باران، صدایی وزد
که بر خاک دل، یک نوایی وزد
دل از نور حق، کی شود بینیاز؟
که در وصل او هست آرام و ساز
بهاری که از جان برآید صدا
رساند دل ما به کوی بقا
ز نوری که از کوی جانان رسد
زِ یزدان، خبر بر محبان رسد
ز عشقش جهان پر زِ عرفان شود
به درگاهِ حق، شمعِ ایوان شود
هر آن کس که جانش زِ حق پر شود
زِ تاریکیِ دل مُطَهَّر شود
اگر قطرهای بر دل و جان رسد
به دریا رسانَد، به ایمان رسد
دل از یاد حق کی جدا میشود؟
که بینور حق، دل فنا میشود
دل از نور حق کی رود در گداز؟
که آرام جان شد به هر سوز و ساز
ز هر غنچه بوی خدا میرسد
ز هر قطرهای کیمیا میرسد
دل از خواب غفلت چو گردد رها
به سوی حقیقت رود، چون خدا
بهاری که از عشقِ حق جان گرفت
دلِ خسته را جانِ جانان گرفت
نسیمی زِ وصلش به جانها وزید
جهانی زِ نورِ حقیقت دمید
زِ هر غنچهاش عطرِ ایمان شکفت
زِ نورِ خدا، عشق جانان شکفت
دل از غیر حق پاک گردد اگر
رهاند خدا، هر بلا و خطر
چو بارانِ رحمت به دلها وزد
"رجالی" ز عشقِ خدا دم زند
بخش هشتم
بهار شهود
بهاری که از مهر یزدان بود
به دل باغ ها را گلستان بود
ز هر قطرهی شبنم پاک عشق
دمی پر ز آرامش خاک عشق
نسیمی که از باغ رحمت وزید
دل خسته را سوی جنت کشید
شکوفا شد از لطف حق، هر امید
ز نورش، سیاهی ز دلها رمید
ز الطاف حق غنچه لب وا کند
جهان را ز عشقش مصفا کند
به هر سبزهاش راز هستی نهان
نشان از جمال خدای جهان
بهاری که از مهر یزدان بود
ز هر غنچهاش عطر ایمان بود
نسیمی ز الطاف یزدان وزید
دل مرده از فیض او جان کشید
جهان را ز عشقش صفا دادهاند
زمین را ز مهرش بها دادهاند
طبیعت ز احسان او زنده شد
جهان در نگاهش پر از خنده شد
بهاری که از مهر یزدان رسد
دل از غم رهَد، نور ایمان رسد
بهاری که از نور یزدان بود
زِ باران رحمت، چو بُستان بود
زِ فیض الهی مصفا شود
نهالِ محبت شکوفا شود
به نورِ هدایت شود دل زلال
برون از ضَلال و رسد بر کمال
چو نَفْس از غبارِ هوس پاک شد
زِ باغِ حقیقت گُلی چاک شد
زِ فیضِ عنایت شود جان زلال
رَهَد از ملال و رسد بر وصال
دل از یاد حق کی جدامیشود؟
که بینور حق، دل فنامیشود
به هر جا که پیچد شمیم وصال
برآرد ز جانها هزاران خیال
تو گر ره نمایی به سوی جنان
به شوق وصالت گذارم جهان
اگر پا نهم در حریم وصال
شود بیکران لطف او بیزوال
رهی گر بیابم به سوی حبیب
زنم خیمه در وادی آن طبیب
بهاری که از مهر یزدان بود
همیشه نوید گلستان بود
ز فیضش جهان مست او میشود
دل از گرد غم شستشو میشود
هر آن غنچه کز عشق حق سر زند
به دل نور امید دیگر زند
نسیمش چو آید ز کوی بهار
برد از دل ما غم روزگار
به هر برگ او سرّ یکتایی است
نشانی ز لطف و ز پیدایی است
ز باران رحمت، زمین زنده شد
دل خسته از غصه ها، بنده شد
بهاری که از مهر جانان وزد
به جان شور عرفان و ایمان دمد
دل ما چو گل، زنده از نور حق
جهان در سرور است از شور حق
نوای بهاری صفا میدهد
به پژمرده دل، آشنا می دهد
رجالی، دلت را به حق واگذار
که در وصل یزدان شود ماندگار
بخش نهم
بهار ظهور
بهار بهار است، مستی ز عشق
حیات زمین است،هستی ز عشق
شود زنده مرده، ز انوار عشق
دهد جان، خداوند اسرار عشق
بهار است فصل گل و گلفشان
بهاری ز عشق است، رنگین کمان
بهاری که از مهر یزدان بود
چراغی به راه شبستان بود
ز نورش زمین غرق انوار شد
دل از عطر وصلش گرفتار شد
ز باران یزدان جهان زنده شد
نشاطی دگر در دل افکنده شد
هر آن کس که با عشق همراه شد
ز شوق وصالش، ز دل آه شد
ز نورش زمین پر ز پیغام شد
فضا غرق مستی و آرام شد
نسیمش پیام وفا میدهد
به دلها نوید بقا میدهد
نهالی که از مهر حق پا گرفت
کمالش ز فیض خدا جا گرفت
بهاران به الطاف حق شد به بار
دلی پر ز شوق و دلی بیقرار
هر آن کس که با حق همآواز شد
ز طوفان فتنه، سرافراز شد
دلش پر ز نور حقیقت شود
ز نور خدا با بصیرت شود
ز الطاف حق با کفایت شود
تمام وجودش صداقت شود
بهاری که از مهر یزدان به پاست
دل عاشقان را ز غم ها جداست
بهاری که از مهر یزدان به پاست
دل عاشقان را ز غم ها جداست
دل از شوق یزدان به پرواز شد
زِ عشق خدا,دل هم آواز شد
زِ سودای حق، سینه دمساز شد
به دریای عرفان چو غرقاز شد
اگر صد خطر دید و صد دام بود
به نور محبت، همه کام بود
به دریا فتد، گوهرش در صدف
ز شوق وصالش، رسد بر هدف
چو دریا شود دل، شود پُرگهر
ز شوق وصالش، رسد در خطر
چو گل بشکفد، راز دل فاش شد
تو گویی که دل روی فراش شد
پس از سردی و خشکی و هم خزان
بهار بهار است، در دل نشان
به دشت و به صحرا، ز شوق و نیاز
بخوانند بلبل، به آهنگ راز
نسیمی وزیده ز باغ بهار
که پیچد به گلزار، عطر نگار
دگر گشته اندر زمین، کهکشان
پر از نور و الطاف حق، بیکران
نهد دست در دست عالم به بزم
کشد پرده از راز هستی به عزم
رهِ عشقِ حق، راهِ بیکاستی است
ره حق، ره جان و هم راستی است
بهانه بهار است، اشعار من
"رجالی" سراید، چو افکار من
بخش دهم
بهار عقل
بهار بهار است، عطرِ نسیم
نوای شکفتن زِ باغِ کریم
زِ سبزِ چمن، رازِ هستی عیان
شکوفا بود دل، زِ مهرِ جهان
بهار است و مستی زِ جامِ وصال
به دل میرسد شورِ حال و کمال
بهار است و هر لحظه، صدها فراز
ز خاکِ عدم رُسته، باغِ نیاز
به هر برگ و هر دانه، شوقِ وصال
به هر ذرّه تابان، امیدِ کمال
به صحرا و دریا، به کوه و به دشت
نشانِ تو پیداست، در سرگذشت
ز هر جلوه، نوری ز روی خداست
دل از شوقِ وصلت، شفای بلاست
ز باده شده مست روی و جمال
ز خود گشتهام بیخبر بیمقال
همه هستی از پرتوی نام توست
جهان زنده از ذکر و از جام توست
ز فیض تو روشن دلِ عارفان
به عشق تو خندان لبِ سالکان
دلا، بنگر این عالم بی مثال
نبینی خدا را، چو روی و جمال
بهار و زمستان، صفای خزان
نشانی ز یزدان بود در جهان
بهار است و هر برگ، آئینهای
زِ حسنِ خداوند، گنجینهای
اگر ذرهای عشق در جان نبود
جهانی چنین بهر انسان نبود
زِ خاکِ سیه، گل برآید زِ عشق
شود آدمی خود سرآمد زِ عشق
جهان زنده از فیضِ پنهان زِ عشق
برآورده اسرارِ عِرفان زِ عشق
جهان گشته حیران زِ طوفان زِ عشق
کجا شد عیان رازِ پنهان زِ عشق؟
بهاران، پیامِ امید و حیات
نشانِ کرامات و لطفِ صفات
زمین شد معطر زِ عطرِ بهشت
زِ میلادِ زهرا، جمالِ سرشت
ملک بر زمین نغمهخوان از وصال
که آمد جهان را دلیلِ کمال
گلِ عصمت و لطفِ پروردگار
چراغ هدی در شبِ روزگار
جهان غرقِ نور از رخِ یار شد
دلِ عاشقان مستِ دیدار شد
مهین بانوی عصمت و با وقار
به عالم دهد نورِ حق آشکار
نسیمِ کرامت وزید از جنان
به لبها شکوفاست ذکرِ اذان
مبارک بود این طلوعِ امید
که شادی عالم، دهد این نوید
برآور ز جان نغمهی بینشان
بزن سازِ دل را ز عمق نهان
وجود از تجلّا در این روزگار
نمودی ز حق بر دل بیقرار
وجودم سراسر ز عشق خداست
دلم غرق در نور مهر و وفاست
به هر جا نظر میکنم جلوه اوست
همه بود من از وجودش بهپاست
دل عاشقان مست و حیران بود
" رجالی" امیدش به یزدان بود
فصل دوم
بخش اول
بهار تجلی
زِ هر قطره باران، پیامِ خداست
پیامی زِ الطافِ ربِّ علاست
چو باران ببارد زِ مهر و وفا
جهان پُر شود از جمالِ خدا
نسیمی که آید زِ باغِ بهار
نوایِ خوشِ عشقِ پروردگار
زِ هر برگِ سبزی، نشانِ صفاست
زِ هر ذرهی خاک، رازی بقاست
زِ هر قطره باران، پیامِ خداست
پیامِ بزرگی و فضل و عطاست
زِ رحمت چو دریای بیانتها
ببارد زِ لطفش به ارض و سما
چکد هر نسیمی زِ باغِ وصال
به دل میدهد شوقِ حُسنِ کمال
زِ هر قطره نوری به دل میدمد
رهِ عاشقان را به حق میبَرَد
به صحرا، به دریا، به کوه و دمن
نمایان بود جلوهی ذوالمنن
جهان هر نفس پر زِ اسرار اوست
وجودِ همه غرقِ انوار اوست
زِ لطفش زمین، زنده چون جان شود
دل از چشمهی مهر، عطشان شود
چو باران ببارد زِ درگاهِ دوست
بروید زِ خاک، آنچه مقصود اوست
زِ هر غنچهای عطرِ ایمان رسد
زِ هر قطرهای نورِ قرآن رسد
اگر چه جهان پر ز رنج و بلاست
پناهِ دل خسته، لطفِ خداست
به هر قطره رازی زِ اسرارِ حق
به هر موج، آوای دیدارِ حق
نهانی که در برگ و باران عیان
بود حکمتش بر دل عاشقان
به دریا فتد موجِ لطفِ قدیم
به صحرا رسد رحمتِ او عظیم
زِ باران بجوشد امیدِ نهان
که بخشایش اوست فیضِ جهان
زِ هر سبزه آید ندای حضور
زِ هر قطره ریزد شمیمی زِ نور
اگر تیره گردد سپهرِ زمان
فروغش دهد نورِ ایمان عیان
نه خشکی بماند، نه رنج و ملال
چو باران بریزد زِ لطفِ کمال
به هر جا که چشمی گشایی به راز
بود آشکارا صفاتِ نیاز
زمین از کراماتِ او زنده شد
دلِ خسته از مهرِ او بنده شد
به وادی اگر دانهای بنگری
نشانِ تواناییِ داوری
به هر برگ، حکمت زِ حق آشکار
به هر قطره، لطفش بود برقرار
نه برگی فتد بیرضایِ ودود
نه موجی رود جز به امرِ وجود
زِ لطفش، بهاران شکوفا شود
خزان از نسیمش مسیحا شود
اگر تشنهای، رحمتش چشمهسار
اگر خستهای، مهر او غمگسار
به هر جا که بارانِ رحمت رسد
زمین از عطایش به جنّت رسد
به هر قطره، رازی زِ اسرارِ عشق
نهان در دلِ آب، انوارِ عشق
ز عرفان و دانش بود رهنمون
چراغی فروزان، به دلها فزون
به دریا، به صحرا، وزد بر دمن
" رجالی" شکوفاست در هر وطن
بخش دوم
بهار قیامت
بهار است و دل غرقِ شور و سرور
بهاری دل انگیز ، دریای نور
زمین و زمان، بینشان، بیحدود
نهان کرده رازی ز بود و نبود
بهار است و مستی، جهان غرق نور
زمین شادمان، آسمان پر زِ شور
نسیمی زِ لطفش، به جانها وزد
به هر ذرهای نور معنا وزد
نسیمی که برخیزد از کوی دوست
دهد روشنایی، همه سوی اوست
نسیم سحر بوی یزدان دهد
گُلی خنده بر باغ و بُستان نهد
زِ شوقش چمن جامهی نو کند
زِ عطرش هوا مشکِ خوشبو کند
زِ هر قطره آید پیامِ یقین
به دریا رساند تو را بیقرین
بهار است، هنگامِ دیدارِ هاست
زمانه زِ شوقش، زِ غمها رهاست
اگر دل زِ اخلاص روشن شود
زِ قطره رهِ بحر، ممکن شود
بهار است و هنگامِ دیدارِ یار
که آرام گیرد دل بی قرار
گل از رازِ خلقت سخن میسرود
زِ عطرش دلِ عاشقان میربود
به هر برگِ او سرّ هستی عیان
نشان از جمالِ خدا در میان
نسیمی که آید ز باغ جنان
به گوشِ دل آرد پیامِ نهان
ز اسرارِ خلقت حکایت کند
زِ رازِ ازل بر تو آیت کند
پرستو نوای بهار آورد
نسیمی زِ شوقِ دیار آورد
زِ پروازِ او بوی بستان رسد
پیامی زِ صبحِ بهاران رسد
دل از خوابِ غفلت، برآور زِ جا
بزن بالِ جان را، سوی کبریا
بهار است، هنگامِ دیدارِ یار
خوشا لحظه های نسیم بهار
دلا! غافل از مهرِ یزدان مباش
به دور از خدا و ز احسان مباش
بهار آمد و بوی عطری به پاست
که دیدارِ یار و لقای خداست
زِ لبخند گلها دل آرام شد
زِ دیدارِ یارم دلم رام شد
زِ هر غنچه بویی زِ محبوب بود
زِ هر ذرّه، نوری زِ محجوب بود
چمن با عنایت ، طراوت گرفت
دل از جام وصلش حلاوت گرفت
دلا! سر به سودای جانان ببر
وجودت به کوی عزیزان ببر
غم عشق را سوی یزدان ببر
دل خسته را تا گلستان ببر
به دریا زن و ترک دنیا نما
تو از عشق حق راه دریا نما
دلت را ز دنیا رها کن، جدا
به سوی خدا پر زن و پر گشا
دل و جان، "رجالی" به ایمان ببر
دلت را به سوی شهیدان ببر
بخش سوم
بهار اجتماعی
گل از خاک روید به حکمِ خدا
نهد بوسه بر کوه و دشت بلا
ز الطافِ حق، خنده بر لب زند
به هر سو نسیمی ز عِطرش دمد
بپاشد عطرش، به دشت و چمن
رود سر به سجده سوی ذوالمنن
چکد قطرهقطره زِ برگی کبود
نوایی زِ وصلِ بهاران سرود
به هر سبزه زاری زِ عشقِ نهان
به هر غنچه شوری زِ شوقِ جهان
به هر دل قراری ز خورشید جان
به هر موج نوری زِ مهرِ روان
به هر نغمه مستی زِ سازِ بهار
به هر اشک عشقی زِ سوزِ نگار
به هر بزمِ شادی زِ عطرِ جنان
به هر دل امیدی زِ عشق نهان
نسیمی زِ حق، مستیِ جان دهد
به دلها نوای گلستان دهد
پرستو پیامِ وصالش رساند
شکوفه زِ عشقش به گل جان فشاند
زِ بارانِ رحمت، جهان دلنشین
دل از مهرِ یار است نور یقین
به هر برگ، سرّی زِ هستی نهان
نوایی زِ حق گشته در دل هر آن
دلا! مست شو زین بهارِ لطیف
ببین جلوهی عشق را بیحریف
بهار است و دل غرقِ شور و صفاست
همه خاک هستی زِ عشقِ خداست
زِ هر غنچه بویی زِ وصلت رسد
به هر دل صفایی زِ رحمت رسد
زمین غرقِ تسبیحِ پاکِ خدا
فلک مستِ عشق است تا انتها
طبیعت شده جلوه ی رازِ دوست
نشان از جمالش به هر جا نکوست
ببارد زِ لطفش، به هر جان، ز عشق
گشاید زِ رحمت، فراوان ز عشق
بهار است و دل غرقِ شوق و نیاز
رخِ گل شکفته زِ باران، ز راز
نسیمی زِ وصلت به جانها وزید
جهانی زِ عشقِ خدا آفرید
طبیعت چو معشوق در پیچ و تاب
نوایی زِ مستی، سرودِ رباب
زمین شد بهاری زِ فیضِ بهار
دلا مست شو، لحظهها را شمار
بهار است و هر لحظه، صدها فراز
ز خاکِ عدم رُسته، باغِ نیاز
ز هر غنچه بویی ز یار است من
ز هر سبزه شور بهار است من
نسیمی که بر گل، طراوت دهد
به دل شوق و نور و حرارت دهد
زمین غرقِ لطف و سماوات شد
بهشتی قرین و کمالات شد
ز هر سبزه سر میزند رازها
ز هر گل رسد نغمهی سازها
بهار است و هر لحظه، صدها فراز
ز خاکِ عدم رُسته، باغِ نیاز
نسیمی که جان را طراوت دهد
به دل شور و شوقِ محبت دهد
شکوفاست هر شاخه از نور و نغز
جهانی ز شادی شود پُر ز رمز
به هر برگ، رازی ز هستی عیان
دمی از وصال و دمی از فغان
بهار آید و جان بگیرد، قرار
دلی تازه گردد " رجالی"، ز یار
بخش چهارم
ترس از فقر
در سایهی وهم، جان گرفتار شده
سرگشتهی غم، خوار و بیمار شده
در دام هوس، روح ما خوار شده
در بند خیال، شمعِ شبزار شده
ای دل بگذر، از غم فردایت
در دست تو نیست، رزق جان افزایت
ای عقل چرا چنین هراسان گشتی
دل را ز طمع، به بند شیطان گشتی
در حلقهی فقر، مرد بیتاب شده
از غصه و غم، غرق مرداب شده
از تنگی فقر ، دل پریشان گشته
آزاد ولی، دل چو زندان گشته
چشمی که به دست دگری می باشد
آلودهی وهم و خطری میباشد
از ترس و گمان، چون هراسان گشتی
در بند غمِ جهان، پریشان گشتی
گر سینه ز نورِ حق فروزان گردد
دل فارغ از این غمِ فراوان گردد
رزقی که رسد ز لطف یزدان باشد
بر سفرهی ما همیشه مهمان باشد
هر کس که توکلش به حق میباشد
در سایهی لطف، بیمشقت باشد
از خوانِ کرم، لطف او بیحد گشت
دل محوِ جمال ، نور بیمانند گشت
هر کس به امید این و آن می باشد
در دام فریب و درد جان می باشد
ای دل برهان، غصه و حرمان را
آه دل خویش، رنج بی پایان را
گر طالبِ آن سرِّ نهانی در جان
بگذر ز جهان و هر چه خواهی از آن
بخش پنجم
ترس از فقر
در سایهی وهم، جان گرفتار شده
سرگشتهی غم، خوار و بیمار شده
در دام هوس، روح ما خوار شده
در بند خیال، شمعِ شبزار شده
ای دل بگذر، از غم فردایت
در دست تو نیست، رزق جان افزایت
ای عقل چرا چنین هراسان گشتی
دل را ز طمع، به بند شیطان گشتی
در حلقهی فقر، مرد بیتاب شده
از غصه و غم، غرق مرداب شده
از تنگی فقر ، دل پریشان گشته
آزاد ولی، دل چو زندان گشته
چشمی که به دست دگری می باشد
آلودهی وهم و خطری میباشد
از ترس و گمان، چون هراسان گشتی
در بند غمِ جهان، پریشان گشتی
گر سینه ز نورِ حق فروزان گردد
دل فارغ از این غمِ فراوان گردد
رزقی که رسد ز لطف یزدان باشد
بر سفرهی ما همیشه مهمان باشد
هر کس که توکلش به حق میباشد
در سایهی لطف، بیمشقت باشد
از خوانِ کرم، لطف او بیحد گشت
دل محوِ جمال ، نور بیمانند گشت
هر کس به امید این و آن می باشد
در دام فریب و درد جان می باشد
ای دل برهان، غصه و حرمان را
آه دل خویش، رنج بی پایان را
گر طالبِ آن سرِّ نهانی در جان
بگذر ز جهان و هر چه خواهی از آن
بخش پنجم
کربلا(۱)
کربلا سرچشمهی نور و صفاست
این حرم آینهی عشق خداست
کربلا، آینهی صبر و رضاست
مکتب عشق و مقام انبیاست
کربلا، سوز و گداز عاشقان
عرصهی راز و نیاز عاشقان
کربلا، دریای مهر کبریاست
صحنه ی عشق و صفای اولیاست
کربلا باغِ شهود و حکمت است
مَطلعِ ایمان و موجِ عزّت است
کربلا، آیینهی عشق و امید
محفل نور است و ایثار و نوید
کربلا، سرّ نهان در وادی است
قبله گاه دلبر و هم شادی است
کربلا، آیینهی عشق و بلاست
محفل درس صبوری و وفاست
کربلا ماوای عشق و بندگی
جملگی خورشید عشق سرمدی
کربلا میخانهی جام بلاست
سر زمین عشق و ایمان و وفاست
کربلا، سِرّ بقای عاشقان
در جوار حق تعالی، بی امان
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۱/۲۱