شرح گل در حد ما کافی بود
کار ما باعث شده مخفی بود
شرح بلبل گو که آن ممکن شده
چون بنی آدم ز حق نافی بود
شرح گل در حد ما کافی بود
کار ما باعث شده مخفی بود
شرح بلبل گو که آن ممکن شده
چون بنی آدم ز حق نافی بود
حالت عاشق مغایر با عوام
عاشقان خواهان عشقی با دوام
میل مردم در امور جاری است
حالت زاهد بود در عشق تام
باسمه تعالی
برداشتهایی از اشعار مولانا
ابیات : ۱۸۰۲ تا ۱۸۰۶
گل و بلبل
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
گل رمز و رموز معشوق است.همچنین بلبل نماد فر د عاشق است.مولانا به خود می گوید اینقدر از معشوق خود خدای متعال سخن نگو.بیا و کمی هم از عاشق خداوند حرفی بزن .آنهم عاشقی که از معشوقش دور و جدا شده است.
مولانا می گوید،جنب و جوشش عاشقان ریشه در شادی ها و غم های زمینی ندارد.آن چیزی که ما را به حرکت در می آورد، تنها در عشق تو نهفته می باشد.هوش و آگاهی ما ریشه در وهم و خیال ندارد.بلکه منشا آن فقط در تو می باشد.
در حقیقت مولانا می گوید،خنده و گریه عاشقان همانند افراد معمولی نیست.ریشه در معنویات و معارف الهی دارد.
مولانا می گوید حالت عاشق با حالت افراد معمولی بسیار متمایز است.خداوند قادر است ظرف وجودی فرد عاشق را آنقدر بزرگ کند که دیگر غم ها و شادی ها در او اثر نکنند.لذا شما منکر این حقیقت مشو.
مولانا می گوید ،توحالات افراد عاشق را با حالات افراد معمولی مقایسه مکن.آنها روحیه ای متمایز با افراد عادی دارند.اینان وقتی از جور و یا احسان سخن به میان می آورند، بسیا متفاوت است از برداشت های که ما از آنها داریم.جور و ستم آنها، برای تو احسان است و احسان آنها برای تو جور می باشد.لذا حالات و خواسته های عاشقان الهی با مردم عادی بسیار متمایز است.
مولانا می گوید، جور و احسانهای زمینی موقتی هستند و با گذر زمان از بین می روند.اما جور و احسانهای آسمانی پایدار و دائمی هستند.برای مثال ،یک کودک با گرفتن یک بادبادک خوشحال و با ندادن یک شکلات به او ناراحت می شود.اما همینکه بزرگ می شود، اینها را برای او بی ارزش می شوند.چیزهای دارای ارزش بیشتر او را خوشحال می کند.همینطور وقتی یک انسان الهی شد، دیگر امور مادی برای او لذت بخش نیست.تنها چیزی که او را شادمان می کند کسب معارف الهی و امور معنوی است.
مولانا می گوید، همه چیز در این عالم فانی می شوند.تنها خدا باقی می ماند.لذا وارث همه چیز فقط خدا می شود.بنابراین این جور و احسانهای زمینی هم موقتی هستند و روزی از بین خواهند رفت.
قدرت ما از خدا و عاقبت روزی فناست
قدرت حق لا یزال و بی حد و بی انتهاست
قدرت ما با تلاش و قدرت او ذاتی است
قدرت عالم از او و جمله قدرتها خداست
ابیات : ۱۸۰۷ تا ۱۸۱۳
رابطه جسم و روح
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
اشعار مولانا، اکثرا برداشت هایی از قرآن کریم است که بصورت شعر سروده شده است.همانطور که می دانید قرآن در شب نازل شده است.اشعار مولانا نیز شبانه سروده می شد.مولانا در شب تا به صبح مثنوی را می سرود و حسام الدین چلبی آنها را می نوشت.
مولانا رعایت ادب را می کند و بجای اینکه به خدمه بزرگ خود حسام الدین بگوید که صبح فرا رسیده است و زمان گفتن شعر تمام شده است.از خدا می خواهد که به نحو مقتضی به اوبگوید.
مولانا خداوند را پشتیبان صبح می داند.در حقیقت به اذن خداوند است که شب تمام و روز فرا می رسد.مولانا حسام الدین را عقل کل خطاب می کند.او خداوند را صاحب پذیرای عذر می داند.اوست که می تواند، عذر افراد را بخواهد.
مولانا می گوید، خدای متعال است که به جان ها جان می دهد و به مرجان تشعشعات زیبا می دهد.مولانا می گوید، سر منشا نورانیت صبحدم و من بخاطر پرتوهای از نورانیت خداوند است.آنهم بخاط کسب معرفتی که از او دریافت کرده ام.ما همانند آینه می مانیم که نورانیت خدا را انعکاس می دهیم.اگر انسان معارف الهی را کسب کند، همانطوریکه با فرا رسیدن روز تاریکی ها از بین می رود دل انسان نیز به نور الهی روشن می گردد.
مولانا می گوید، وقتی شراب طهورای معرفت را به من می چشانی، دیگر شراب انگور جایی برای عرض اندام ندارد. شراب وقتی در خمره قرار دارد.در بالای آن حباب هایی جمع می شود.از این جهت به شراب ،باده نیز گفته می شود.مولانا می گوید، اگر باده می دانست که جوشش خدای متعال چه باده ای ایجاد می کند، کاسه خود را برای گدایی باده خداوند می آورد.
مولانا می گوید،اگر چرخ در گردش هستی، از هوش ما خبر داشت. گدایی از ما می کرد.مولانا می گوید، مستی ما از مستی انگور نیست. اگر شراب انگور هم باعث مستی می شود، آنرا از ما دارد و آنرا گدایی کرده است.
مولانا می گوید، اگر جسم و بدنی وجود دارد بخاطر روحی است که توسط خداوند در بدن قرار داده شده است.بنابراین روح است که باعث می گردد که بدن تشکیل گردد و درآن قرار گیرد.نه اینکه ابتدا جسمی بوده و روح بخاطر او ایجاد شده است.برای مثال ،گلی موجود بوده که سبب شد گلدانی ایجاد گردد که گل در آن قرار گیرد.بدن انسان نیز نقش گلدان و روح نقش گل را دارد.
مولانا مثال زنبور عسل را می زند.او می گوید، زنبور است که خانه های مومی را ایجاد کرده تا در آن عسل ریخته شود.قالب های مومی هر گز عسل و زنبور را ایجاد نکرده اند.موم اگر وجود دارد ،بخاطر زنبور عسل است.اگر زنبوری نباشد، قطعا مومی هم نیست.
رابطه روح و جسم نیز همانند رابطه بین زنبور و کندوهای عسل است.زمانی این خانه های مومی از عسل پر می شوند که زنبور روی گل بنشیند و از آن استفاده کند.انسان ها نیز اگر همنشین اولیای الهی شوند،ظرف وجودیشان پر از معارف الهی می گردد.زمانی گفتار، رفتار و کردار ما مورد پسند و پذیرش همه ،بالاخص خدای متعال ، قرار می گیرد که روح و روان ما سنخیت با روح و روان گل های جامعه پیدا کند.
روح ما همسان زنبور عسل
گر نباشد گل، ندارد ماحصل
معرفت آرد طریق سالکان
همرهی با اهل تقوا در عمل
ابیات : ۱۸۱۴ تا ۱۸۲۵
کار و تلاش
بس دراز است این حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همیگفت این چنین
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسر بود
هر چه میکوشند اگر مرد و زنست
گوش و چشم شاه جان بر روزنست
مولانا می گوید، مباحث عشق و عاشقی پایانی ندارد.لذا بر گردیم به داستان طوطی و آن مرد بازرگان.انسان وقتی که آسوده خاطر نباشد، در سخن گفتن متمرکز نیست و پراکنده گویی می کند.
بازرگان وقتی دید که طوطی لرزید و در قفس افتاد ، ناراحت شد و چون آتش در خود سوخت.او شروع به زمزمه کردن و زدن حرفهای مختلف و گوناگون و پراکنده نمود.گاهی اظهار بی نیازی به طوطی می کرد، گاهی سخنانی در جهت نیاز به او می زد.حرف های بازدگان ضد و نقیض بود.گاه افکار او به طرف حقایق سوق داده می شد و گاه افکار او به سوی امور غیر واقعی می رفت.
انسانی که دچار مصیبت و مشکلی شده،برای رهایی از آن ممکن است هر کاری که باعث رفع مشکلش شود را انجام دهد.همانند انسانی که در دریا غرق شده است، برای نجات خود به هر چیزی که او را نجات دهد چنگ می زند.انسانی که غرق شده، دست و پا می زند تا خود را به ساحل نجات برساند و از غرق شدن و به هلاک رسیدن رهایی یابد.او به هر گیاه و هر چیز بی ارزشی که در دریا می بیند چنگ می زند.بلکه بتواند یکی از آنها او را از غرق شدن نجات دهد.
در اینجا مولانا گریزی می زند به این حقیقت که خداوند دوست دارد انسانها برای نجات خود از غرق شدن در دریای مادیات، هر چه می توانند سعی و تلاش کنند.اگر چه ممکن است نتوانند بر هوای نفس خود چیره شوند.همینکه برای رهایی تلاش می کنند، با ارزش است.خداوند دوست ندارد که انسان تسلیم تمایلات حیوانی و شهوات گردد و هیچ تلاش و حرکتی برای آسودگی و نجات خود انجام ندهد.
مولانا می گوید که خالق هستی شب و روز ندارد و همواره و هر لحظه بیدار است و روزی رسان خلایق می باشد.او دوست دارد که انسان هم از حالت سکون خارج شود و با تلاش و کوشش خود موجب رهایی خویش و دیگران شود و از غفلت و گمراهی نجات یابند.انسان باید همواره در حال سعی و کوشش باشد.خداوند نیز کسانی که همانند او دارای چنین صفت پسنده ای هستند، دوست دارد.همانطوریکه کسانی که همانند ما فکر می کنند، به ما نزدیکتر هستند.لذا گاهی خداوند، انسان را برای خروج از حالت سکون دچار بیماری و یا مصیبتی می کند تا او مجبور به کار و کوشش گردد.
خداوند در قرآن می فرماید که من در هر لحظه مشغول کاری هستم.تا انسان نیز یاد بگیرد همانند خدا دایم در حال سعی و تلاش باشد.با کار و تلاش تو هم رنگ و بوی خدایی پیدا می کنی.تو باید در راه حق هر قدر می توانی تلاش کنی.
مولانا می گوید، تا لحظه فرا رسیدن مرگ دست از کار و کوشش بر ندارید.شاید لحظه ای فرا برسد و عنایات الهی نصیب تو گردد.خداوند بطور مرتب در حال نظاره کردن بر اعمال زنان و مردان می باشد.تا اینکه ببیند خروجی اعمال و افکار ما از پنجره هستی چگونه است.خداوند در قرآن می فرمایند، عمل هر زن و مردی را بی پاسخ و پاداش نخواهم گذاشت.
از صفات خداوند سمیع و ناظر بودن است.لذا انسان باید به کار و کوششی که مورد رضای خدای متعال است تا آخرین لحظات عمر خود کوشا بود.زیرا خداوند همواره ناظر بر احوال ماست.بنابراین انسان نباید انتظار داشته باشد که کارش مورد تقدیر دیگران و دید دیگران باشد.همینکه خداوند ببیند کفایت دارد.اگر حتی سایر انسانها بخواهند برای فرد کاری انجام دهند، اذن خدای متعال را نیاز دارد.لذا چه بهتر که ما همواره به تکلیف الهی خود عمل کنیم و منتظر نتیجه و نگاه دیگران نباشیم.
اینکه گفته می شود از ریا کاری و خود نمایی در مقابل دیگران پرهیز کنید، بخاطر این است که انسانهای دبگر همانند تو هستند و دارای اختیاری نیستند.لذا باید انسان تنها در مقابل حق تعالی به سجده بیفتد و به رکوع برود.تنها برای او اقدام به انجام کاری کند.لذا بیائیم هر قدر می توانیم، پیش خدا ریا کاری کنیم.تنها اوست که همه اعمال ما را می بیند و می تواند پاداش لازم را بطور مستقیم و یا غیر مستقیم به ما دهد.
ای که داری خود نمایی و ریا
نزد این و آن برای کسب جا
این و آن کاری کنند با اذن اوست
تو گدایی می کنی پیش گدا
ابیات : ۱۸۲۵ تا۱۸۳۷
طوطی و بازرگان قسمت
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
از اینکه بازرگان داستان طوطی در هند و هلاکت او را برای طوطی خود گفت و این کار باعث شد که طوطی خود نیز در قفس بیافتد.لذا از گفته خویش آتش گرفت و پشیمان شد.بناچار بدن طوطی خود را از قفس به بیرون انداخت.طوطی که خود را به مردن زده بود، از این فرصت استفاده کرد و به بالای درختی پر کشید.
طوطی همانند آفتاب که به سرعت از مشرق طلوع می کند.آن هم با شتاب به بالای درخت پرواز نمود.بازرگان از این کاری که طوطی انجام داد در حیرت فرو رفت.در این حال طوطی سر آنرا برای بازرگان گفت.
بازرگان رو به طوطی کرد و خواست علت و اسرار کار خود را بگوید.چه شد که تو پس از شنیدن ماجرای طوطی در هند خودرا به مردن زدی و از این قفس نجات پیدا کردی.
طوطی با عمل خود و نه با حرف به من نشان داد که اگر بخواهی نجات پیدا کنی، باید خود را به حالت مرده بزنی و من نیز این کار را انجام دادم.او به من یاد داد که سخن گفتن تو باعث شده که مردم به تو طمع کنند و برای چند لحظه شادی و خوشی خود، تو را اسیر خود گردانند.لذا بیا و چون کلاغ سیاه که کسی او را در قفس نمی کند سکوت را پیشه خود گردان که موجب آزادی تو فراهم شود.آن طوطی به من یاد داد که اسارت تو در زبان توست.
طوطی هندی به من آموخت، تا زمانی که مطرب شده ای و اسباب شادی دیگران را فراهم می کنی در قفس به اسارت هستی.اگر می خواهی از این زندان خلاصی پیدا کنی، باید همانند من خود را به مردن بزنی.
مولانا در اینجا گریزی می زند و می گوید، دانه گندم تا زمانی که در زمین هست و از دید دیگران پنهان است، به سلامت است و مشغول رشد و نمو است.اما اگر بر روی زمین و دردید دیگران باشد، طعمه مرغان زمینی و هوایی می شود.همین دانه که می توانست هفتصد دانه تولید کند، با خوردن یک پرنده در نهایت به فضولاتی تبدیل می شود.این مثال به ما می آموزد که رشد انسان در ریا کاری و خود نمایی نیست.
مولانا می گوید اگر همانند یک غنچه دارای زیبایی و جلوه ای باشی، کودک صفتان تو را می چینند و پر پرت می کنند.مولانا می خواهد بگوید اگر جلوه و جمال و زیبایی و هنری داری که موجبات طمع دیگران را فراهم می کند، بیا و آنرا از دید مردم مخفی و پنهان نگهدار.اگر می خواهی طعمه دیگران نشوی، باید همانند دام شکارچیان مخفی باشی.عالم پر از صیاد و افراد حسود و کودک صفت است.آنها تو را به اسارت می برند و یا به هلاکت می رسانند.
مولانا می گوید، بیا و همانند گندم در بین کاه های پشت بام مخفی شو.تا طعمه پرندگان نگردی و با باریدن باران رشد و نمو داشته باشی.آنان که قدر تو را بدانند، هر کجا باشی ، تو را بدست می آورند.کسانی هم که ممکن است به تو آسیب بزنند، از دیدشان مخفی هستی.
مولانا می گوید، هر کسی حسن و خوبیهای خود را در معرض و دید عموم قرار داد،آنگاه صد ها حیله و نیرنگ به سوی او سرازیر می گردد وخشم ها و حسادت ها چون مشک آبی که باز شود، بر سر و صورت او ریخته می شود .
مولانا می گوید افراددو گونه هستند.اگر دشمن تو باشند،چنانچه خود نمایی کنی ، به خاطر حسادتی که به تو می ورزند ،با تهمت های گوناگون تو را چون گرگ وحشی تکه تکه کرده و می درند.اگر از دوستان تو باشند، عمرگرانبهای تو را که از بهترین سرمایه تو می باشد از بین می برند.
تا توانی حسن خود را کن نهان
چون بمانی در سلامت در امان
دشمنان بر تو حسادت می کنند
دوستان گیرند وقت و عمرتان
ابیات : ۱۸۳۸ تا ۱۸۴۴
قدر عمر
آنک غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نه بر اعداشان بکین قهار شد
آتش ابراهیم را نه قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند
قاصدانش را به زخم سنگ راند
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
کسی قدر بهار را می داند که اهل کشت در مزرعه باشد.کسانی قدر عمر خود را می دانند که اهل تلاش و کار و کوشش هستند.
انسان در این بازه کوتاه عمر، باید از خدا کمک و یاری بخواهد.همان خدایی که الطاف او بر سر آدمی بطور مرتب می بارد.
مولانا می گوید، اگر در پناه خدا باشی و از او طلب یاری کنی، همین آب که امکان غرق شدن در آن وجود دارد و یا آن آتشی که امکان سوختن در آن وجود دارد،به کمک تو می آیند.در اینجا مولانا مواردی را ذکر می کند.
آب دریا به کمک حضرت موسی و حضرت نوح آمد و بر دشمنان و کفار غلبه کردند.همچنین حضرت ابراهیم توسط نمرود به آتش انداخته شد، ولی نه تنها آتش او را نسوزاند بلکه به کمکش آمد و آتش به گلستان تبدیل شد.بجای اینکه آتش ابراهیم را بسوزاند، آتش خشم و غضبش،او را سوزاند. همچنین زمانی که یهودیان یحیی را تعقیب کردند و او به کوه پناه برد.کوه نیز با ریختن سنگ بر سر مهاجمان، یحیی را از تعرض دشمنان نجات داد.
البته اینکه حضرت یحیی به کو ه پناه بر ده در قرآن نیامده است.اما در خصوص حضرت الیاس در قرآن داریم که او به کوه پناه برده است.
گر تو را باشد تلاشی چون پدر
قدر عمر خود بدانی ای پسر
تا نباشد کار و کوشش در امور
می دهی عمر عزیزت را هدر
ابیات : ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۴
طوطی و بازرگان (قسمت هشتم)
یک دو پندش داد طوطی بینفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود
تن قفسشکلست تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان
اینش گوید من شوم همراز تو
وآنش گوید نی منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آن تست
جمله جانهامان طفیل جان تست
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندست اندر آب جو
طوطی قبل از اینکه با بازرگان خداحافظی کند، به او پندهایی داد.بازرگان به طوطی گفت که در امان خدا باشی.اما تو با این کارت به من راه نویی نشان دادی.
بازرگان با خود گفت که طوطی با عمل خود، خواست که به من درسی را بیاموزاند.من باید راهی که او طی کرد و بسیار روشن و گویا می باشد،من هم طی کنم تا به آزادی و رهایی برسم.
بازرگان با خود گفت که جان من کمتر از جان طوطی نیست که در این قفس بدن محبوس شده است.جان باید همانند جان طوطی مبارک باشد، که با مردنش موجبات رهایی خود را پیدا نمود.
بازرگان با خود می گفت، من هم باید از تعلقات دنیوی و دلبستگی های آن را در خود بکشم ، تا روح و جان من آزاد گردد.این تن همانند قفس طوطی می ماند که جانم در آن محبوس شده است.این تن برای جان، همانند خاری می ماند که جان را مرتب اذیت می کند.
این جان توسط توسط عوامل درونی و بیرونی چون خویش و دیگران مرتب همانند خاری مرا اذیت می کنند.یک عده تملق او را می گویند و عده ای از او نفرت دارند.
یکی می گوید، من دوست تو هستم و از من پیروی کن.دیگری می گوید، که او دوست تو نیست.بیا و از من تبعیت کن.یکی می گوید که تو در فضل و اخلاق و دانش بی نظیری و دیگری می گوید دنیا و آخرت هر دو مال توست.لذا تو هم دنیا داری و هم آخرت.
آنقدر تو را بزرگ می کنند، که تو را غرور و تکبر می گیرد.لذا این خود بزرگ بینی ها باعث هلاکت تو می گردد.تو غافل هستی از این حقیقت که چه بزرگتر از تو به دام شیطان گرفتار شدند و به هلاکت رسیدند.
جان گرفتار درون است و برون
دشمنان خوانند او را ذوالفنون
تا شود مغرور در اعمال خود
او بود غافل ز کید نفس دون
ابیات : ۱۸۵۵ تا ۱۸۶۹
مدح و قدح
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست
کمترش خور کان پر آتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
تو مگو آن مدح را من کی خورم
از طمع میگوید او پی میبرم
مادحت گر هجو گوید بر ملا
روزها سوزد دلت زان سوزها
گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت از تو شد زیان
آن اثر میماندت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بود
مایهٔ کبر و خداع جان شود
لیک ننماید چو شیرینست مدح
بد نماید زانک تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخست و حب کان را خوری
تا بدیری شورش و رنج اندری
ور خوری حلوا بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید همیپاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان
چون شکر پاید نهان تاثیر او
بعد حینی دمل آرد نیشجو
نفس از بس مدحها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد
مولانا می گوید، این ابراز محبتها و چاپلوسی های مردم همانند لقمه ای می ماند که در ظاهر و ابتدا خوشمزه است.اما در نهایت در باطن خود منبع آتش می باشد و تو را نابود و می سوزاند.لذا از اینکه دیگران تملق تو را گویند پرهیز کن، اگر چه لحظه ای شاد می شوی ولی روح و روان تو را به آتش می کشد.
مولانا می گوید، آتش چاپلوسی مخفی و پنهان است و انسان در ظاهر آنرا نمی بیند که از آن فاصله بگیرد . لقمه چرب زبانی شیرین و خوشمزه است و انسان با چشیدن آن لذت می برد.اما پایان هر آتش گرفتگی، خاکستر و دود است.شما دود آتش را بالاخره خواهی دید.
مولانا می گوید، بدیهی است کسی که تملق انسان را می گوید، از این کار انتظار برآوردن حاجتی دارد. لذا مگو من که می دانم او از این کار جه هدفی دارد، بگذار بگوید ،در من تاثیری ندارد.
مولانا می گوید، همانطوریکه اگر کسی، حتی به دروغ، به تو ناسزا گوید ناراحت می شوی و مدتها از این سخن ناراحت هستی.اگر کسی مدح تو را گوید،روی روح و روان تو اثر می گذارد.اگرچه ممکن است اظهار داری که اثر نمی گذارد.
مولانا می گوید،اگر چه می دانی ناسزا گفتن یک چاپلوس بخاطر برآورده نکردن خواست اوست.اگر فرد چاپلوس که درخواستش مورد پذیرش قرار نگرفته است در انظار عموم به تو ناسزا بگوید،موجبات ناراحتی روح و روان تو را ایجاد می کند،لذا مدح و ستایش در روح و روان انسان اثر گذار است.
مولانا می گوید، مدح انسان و یا نفی انسان، خواه ناخواه در روح و روان انسان اثر خودش را می گذارد.برای اثبات این ادعا ،کافی است انسان آنرا امتحان کند.آثار خوشحالی و ناراحتی انسان چندین روز در پی آن عمل وجود دارد.
مولانا می گوید، مدح و ستایش انسان باعث می گردد که غرور و تکبر انسان را فرا گیرد.لذا این مدح و ستایش ها، روح و جان تو را فریب می دهد.مدح در ابتدا شیرین و در پایان تلخ است.اما نفی انسان در ابتدا تلخ است، لذا انسان زود متوجه تلخی آن می گردد.
مولانا می گوید، نفی انسان چون دوای جوشان بد مزه می ماند که انسان زود بد طعمی و تلخی آن را می فهمد.اما مدح همانند قرصی می ماند ، که اثراتش بعدا مشخص می گردد و فعل انفعالات آن در بدن انجام می گیرد.مدح انسان همانند حلوا می ماند، تا زمانی که در دهان قرار دارد، طعم و شیرینی آن را احساس می کنی.همینکه از مری فرو رفت دیگر شیرینی حلوا را احساس نمی کنی.اگر چه اثرات شیرینی روی بدن بعدا خود را نشان می دهد.
مولانا می گوید، برای اینکه بفهمی اثرات مدح روی انسان چیست، کافی است اثرات ضد آنرا بر روی روح و روان خود ببینی.زیرا مدح انسان مخفی است و انسان آنرا نمی بیند و احساس نمی کند.مدح همانند خوردن شکر می ماند.اثرات آن بعدا بصورت غده های چرکین خود نمایی می کند.برای از بین بردن آنها باید با نیش تیزی آنها را پاره و چرک ها را خارج نمایی.
مولانا می گوید، فرعون به خاطر ستایش و مدح های زیاد ادعای خدایی کرد.کسی که نفسش پیش او ذلیل باشد، تمایلی به مدح و ستایش ندارد.این نفس است که با مدح انسان لذت می برد.لذا کسی که مبارزه با نفس می کند ،از مداحی خویش پرهیز می کند.
چاپلوسی آتشی در روح و جان آدمی است
مدح انسان موجب کبر و غرور دائمی است
قدح و مدح آدمی تاثیر دارد در درون
طالب مدح و ستایش در عذاب و نادمی است
دکتر علی رجالی
@alirejali
باسمه تعالی
برداشتهایی از اشعار مولانا
ابیات : ۱۸۰۲ تا ۱۸۰۶
گل و بلبل
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
گل رمز و رموز معشوق است.همچنین بلبل نماد فر د عاشق است.مولانا به خود می گوید اینقدر از معشوق خود خدای متعال سخن نگو.بیا و کمی هم از عاشق خداوند حرفی بزن .آنهم عاشقی که از معشوقش دور و جدا شده است.
مولانا می گوید،جنب و جوشش عاشقان ریشه در شادی ها و غم های زمینی ندارد.آن چیزی که ما را به حرکت در می آورد، تنها در عشق تو نهفته می باشد.هوش و آگاهی ما ریشه در وهم و خیال ندارد.بلکه منشا آن فقط در تو می باشد.
در حقیقت مولانا می گوید،خنده و گریه عاشقان همانند افراد معمولی نیست.ریشه در معنویات و معارف الهی دارد.
مولانا می گوید حالت عاشق با حالت افراد معمولی بسیار متمایز است.خداوند قادر است ظرف وجودی فرد عاشق را آنقدر بزرگ کند که دیگر غم ها و شادی ها در او اثر نکنند.لذا شما منکر این حقیقت مشو.
مولانا می گوید ،توحالات افراد عاشق را با حالات افراد معمولی مقایسه مکن.آنها روحیه ای متمایز با افراد عادی دارند.اینان وقتی از جور و یا احسان سخن به میان می آورند، بسیا متفاوت است از برداشت های که ما از آنها داریم.جور و ستم آنها، برای تو احسان است و احسان آنها برای تو جور می باشد.لذا حالات و خواسته های عاشقان الهی با مردم عادی بسیار متمایز است.
مولانا می گوید، جور و احسانهای زمینی موقتی هستند و با گذر زمان از بین می روند.اما جور و احسانهای آسمانی پایدار و دائمی هستند.برای مثال ،یک کودک با گرفتن یک بادبادک خوشحال و با ندادن یک شکلات به او ناراحت می شود.اما همینکه بزرگ می شود، اینها را برای او بی ارزش می شوند.چیزهای دارای ارزش بیشتر او را خوشحال می کند.همینطور وقتی یک انسان الهی شد، دیگر امور مادی برای او لذت بخش نیست.تنها چیزی که او را شادمان می کند کسب معارف الهی و امور معنوی است.
مولانا می گوید، همه چیز در این عالم فانی می شوند.تنها خدا باقی می ماند.لذا وارث همه چیز فقط خدا می شود.بنابراین این جور و احسانهای زمینی هم موقتی هستند و روزی از بین خواهند رفت.
قدرت ما از خدا و عاقبت روزی فناست
قدرت حق لا یزال و بی حد و بی انتهاست
قدرت ما با تلاش و قدرت او ذاتی است
قدرت عالم از او و جمله قدرتها خداست
دکتر علی رجالی
@alirejali
وارث عالم فقط یزدان بود
ناجی انسان فقط قرآن بود
حاکم گیتی خدای عالم است
کسب دنیا فانی و خسران بود
قدرت ما از خدا و عاقبت روزی فناست
قدرت حق لا یزال و بی حد و بی انتهاست
قدرت ما با تلاش و قدرت او ذاتی است
قدرت عالم از او و جمله قدرتها خداست
قدرت ما از خدا و جمله قدرتها خداست
هر دو قدرتمند،اما این کجا و آن کجاست
قدرت ما با تلاش و قدرت حق ذاتی است
اقتدارش لا یزال و بی حد و بی انتهاست
باسمه تعالی
برداشتهایی از اشعار حافظ
غزل_۱۴ : بیت هشتم
مقام سرگردانی
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
حیرت به معنای سر گردانی است.دور نبود، یعنی دور از ذهن نیست.غریب در اینجا به معنای بیگانه می باشد.
حافظ به خود می گوید، تو که از خدا گله مند هستی که چرا خداوند به تو نظری نمی کند.به خاطر داشته باش تو تازه به مسیر سیر و سلوک قدم گذاشته ای.بسیاری از کسانی که پا در این راه گذاشته اند در مقام حیرانی و سر گردانی بسر می برند.
ضرب المثلی است که هنوز نیامده، می خواهی بروی.تو باید در این راه استقامت داشته باشی و صبر و تحمل را پیشه کنی.لذا جای تعجب و سوال نیست که توی بیگانه در این راه انتظار نظر حق تعالی را به خود زود داشته باشی.
حافظ می گوید مقام سرگرانی و حیرانی در پیشگاه حق تعالی ،از مراتب تزکیه نفس است.لذا کسانی که بیگانه هستند،اگر در گوشه ای با روحیه ای خسته بنشینند، جای تعجب ندارد.
گر شدی سر گشته در رنج و بلا
در مقام حیرتی نزد خدا
با تحمل طی کنی این راه را
ای که در سیر و سلوکی غم چرا
دکتر علی رجالی
@alirejali
گر شدی سر گشته در رنج و بلا
در مقام حیرتی نزد خدا
با تحمل طی کنی این راه را
ای که در سیر و سلوکی غم چرا
این جهان با نور حق با ارزش است
کی جهان بی اذن او در گردش است
هستی و عالم ، تجلی خداست
نور یزدان عامل هر چرخش است