رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

قصیده  بهشت موعود 

در حال ویرایش

مقدمه

 

«بهشت موعود» منظومه‌ای است در قالب قصیده با ردیف «خوش است» و قافیه‌هایی هم‌وزن «حور». در این اثر، شاعر با بهره‌گیری از سنت‌های عرفانی و می‌خواریِ ادبیات فارسی، نگاهی نو به بهشت و لذت‌های زمینی و آسمانی دارد.
منظومه، میان وعده‌های فردای دور و حقیقت دمِ حاضر، در نوسان است؛ و همواره این پیام را تکرار می‌کند که:
دمِ غنیمت است و لحظه‌ی اکنون، بهشتی‌ترین جایگاه عاشق است.

این شعر با بیش از سیصد بیت، همچون سفرنامه‌ای است از کوچه‌های عشق، بزم ساقی، ذکر یار، خلوت دلدار، و تأمل در فنا و بقا. هر بخش با مضامین ویژه‌ای آراسته شده و در عین تکرار ردیف «خوش است»، تنوعی از تصاویر و معانی را به مخاطب می‌بخشد.

فهرست منظومه‌ی «بهشت موعود»

۱. دیباچه – وصف بهشت، وعده‌های فردا، و برتری لحظه‌ی اکنون.
۲. باده و ساقی – جایگاه شراب، مستی، و شادی دم.
۳. یار و دیدار – ارزش یک نگاه، لبخند و بوسه‌ی یار.
۴. کوی و خاک – عظمت کوی دوست، خاک قدمگاه، و سجده‌ی عاشق.
۵. نغمه و سماع – نقش موسیقی، تنبور، نی و نغمه‌های روحانی.
۶. مرگ و فنا – اندیشه‌ی مرگ، لحظه‌ی آخر، و جاودانگی یاد یار.
۷. کتاب و حکمت – بی‌اعتباری علم بی‌عشق و برتری یک نکته‌ی عاشقانه.
۸. شور و نور – جلوه‌های وصال، نور چهره‌ی یار، و شادی‌های لحظه‌ای.
۹. تکرار جاویدان – تاکید بر «دمِ غنیمت» و ارزش نفس کشیدن در حضور دوست.
۱۰. خاتمه – جمع‌بندی مضامین، بیان پیام جاودانه‌ی شعر، و نامیدن عشق به عنوان بهشت موعود.

ای دوست، نسیم وصل در این دور خوش است
در صحبت یار، نغمه‌ی منصور خوش است

هرچند بهشت با هزاران باغ است
یک جرعه ز جام دوست، از انگور خوش است

عشق است که می‌دهد به جانان پرواز
بی‌عشق، جهان تیره و بی‌نور خوش است؟

گر وعده‌ی فردا همه پندار و خیال
این لحظه به کام دل، به صد دستور خوش است

با یار اگر گذشت شبی تا سحرش
از خنده‌ی او صبح پر از شور خوش است

چون بگذرد این عمر چو برق از نظر
یک لحظه وصال یار به صد دور خوش است

هرچند طواف کعبه دارد فضلی
یک سیر به خاک کوی او، از طور خوش است

آنجا که نگار بر لبش خنده کند
صد باده‌ی پنهان در لب مستور خوش است

فردا که مرا به خاک گور افکنند
یاد لب یارم به دل رنجور خوش است

در محفل دلدار اگر مست شوی
از نغمه‌ی دل، سوز دل زنگور خوش است

ای ساقی جان، دمی قدح پر بگردان
کاین لحظه‌ی کوتاه، به صد افسون خوش است

ای دوست، نسیم وصل در این دور خوش است
در صحبت یار، نغمه‌ی منصور خوش است

هرچند بهشت با هزاران باغ است
یک جرعه ز جام دوست، از انگور خوش است

عشق است که می‌دهد به جانان پرواز
بی‌عشق، جهان تیره و بی‌نور خوش است

گر وعده‌ی فردا همه پندار و خیال
این لحظه به کام دل، به صد دستور خوش است

با یار اگر گذشت شبی تا سحرش
از خنده‌ی او صبح پر از شور خوش است

چون بگذرد این عمر چو برق از نظر
یک لحظه وصال یار به صد دور خوش است

هرچند طواف کعبه دارد فضلی
یک سیر به خاک کوی او، از طور خوش است

آنجا که نگار بر لبش خنده کند
صد باده‌ی پنهان در لب مستور خوش است

فردا که مرا به خاک گور افکنند
یاد لب یارم به دل رنجور خوش است

در محفل دلدار اگر مست شوی
از نغمه‌ی دل، سوز دل زنگور خوش است

ای ساقی جان، دمی قدح پر بگردان
کاین لحظه‌ی کوتاه، به صد افسون خوش است

از وعده‌ی باغ و حور من دل نکنم
یک لحظه کنار یار، بی‌دور خوش است

گر خاک سر کوی رخش در کف من
از گوهر و یاقوت به صد گنجور خوش است

بی‌صحبت جانان همه عالم پوچ است
با صحبت او، عالم پرنور خوش است

هرچند بهشت در صفای نهر است
یک قطره ز اشک دیده بر دستش شور خوش است

آن‌کس که ز عشق او شود بی‌خود و مست
در مستی خود، راز به مستور خوش است

هرچند بهشت در تجلی‌هاست
یک جلوه ز ابروی نگارم حور خوش است

دل را به هوای وصل او جان بخشد
یک بوسه ز لب بر لب مخمور خوش است

گر عابدان بهشت خواهند به پاداش
ما را رخ یار از همه مزدور خوش است

فردا همه کس در پیِ پندار رود
امروز وصال یار به منشور خوش است

چون مرغ دلم اسیر دامش شده است
افتادن در بند چنین منصور خوش است

گر در سحر از باده‌ی او مست شوی
آن باده‌ی پنهان ز لب پرشور خوش است

دانی که چرا دردمندان خوشند؟
زیرا که به عشق، درد هم دستور خوش است

با یاد رخش، قبر چو گلزار شود
پس خفتن در خاک همان گور خوش است

زاهد اگر از وعده‌ی جنّت گوید
ما را رخ او به دل، ز صد سور خوش است

هر قطره ز خون عاشقان بر ره او
از گوهر و یاقوت به صد مزدور خوش است

عشق است که عالم از وجودش گیرد
با عشق، جهان پر ز صفا و نور خوش است

عاشق به هوای یار جان می‌بازد
کز جان گذرد، دیدن محبوب خوش است

در پرده اگر صدای دلدار آید
گوش دل عاشق به همان زنگور خوش است

از نغمه‌ی دف، از صدای نی‌زن
هر نغمه چو آید ز لبش، تنبور خوش است

گر پای نهی به خاک کوی دلبر
آن خاک به پیش دل چو زنبور خوش است

با روی نگارم ار شبی بگذرد
هر لحظه‌اش از ملک پرشور خوش است

از وعده‌ی فردا من و تو بی‌نیاز
امروز به یک نگاه پرنور خوش است

از کعبه و بتخانه تفاوت نبود
هر جا که بود روی نگارم طور خوش است

با یار اگر خنده به لب آید مرا
از گریه و زاری به دل، منشور خوش است

زان باده که ساقی از لبش می‌بخشد
هر جرعه‌اش از چشمه‌ی کوثر خوش است

ای دل، چو به کوی دوست جان می‌بازی
از مرگ چه باک است، همان گور خوش است

زان لحظه که دست یار در دست من است
دریای جهان به دیده‌ام بی‌دور خوش است

از عقل اگر هزار قانون آید
یک نکته ز عشق به دل پرشور خوش است

با چشم ترم گر رخ او بنماید
هر اشک چو یاقوت در انگشور خوش است

در پای رخش اگر فشانی سر خویش
این جان سپردن به دل معذور خوش است

گر باده‌ی وصل دوست نوشم یک بار
از هر چه به فرداست، دل زان دور خوش است

ای دوست، بمان که عمر چون برق گذشت
هر لحظه به یاد روی تو، منشور خوش است

۵۱. در بزم وصال یار، مستی چو بود
هر نغمه ز دل چو بانگ زنبور خوش است

۵۲. دل گر به رهش چو شمع بسوزد به جان
آن سوختن از برای معشوقه‌اش نور خوش است

۵۳. از موی نگارم ار نسیمی گذرد
بر جانِ گرفتار، چو عطرِ گور خوش است

۵۴. هرچند بهشت پر ز حوران خوش است
دیدار رخش به دیده‌ی مسرور خوش است

۵۵. گر زاهد خشک در عبادت غرق است
ما را رخ یار از همه دستور خوش است

۵۶. هرچند بهشت در صفای طور است
یک بوسه ز لب چو صبح پرنور خوش است

۵۷. معراج نبی به آسمان‌ها خوش بود
ما را سر زلف یار چو منشور خوش است

۵۸. آن‌کس که به عشق یار شد بی‌خویش
در عالم جان، فنا چو مستور خوش است

۵۹. هرچند به باغ جنّت آبی روان
اشکی ز دل عاشق پرشور خوش است

۶۰. گر لاله شکوفد از کنارِ گورم
دیدار رخش بر دلِ رنجور خوش است

۶۱. در سینه‌ی تنگ من چو یادش افتاد
هر آه ز جان چو نغمه‌ی تنبور خوش است

۶۲. هرکس به وصال خویش جویی دارد
ما را رخ یار از همه منظور خوش است

۶۳. در کوی نگار اگر بیفتد جانم
این جان‌سپری بر لب معذور خوش است

۶۴. هرچند که عقل فلسفه‌آموز شود
یک نکته ز عشق از همه پرشور خوش است

۶۵. از صحبت دلبران، جهان آباد است
بی صحبتشان، خانه چو گور خوش است؟

۶۶. گر یاد رخش به نیم‌شب آید دل را
آن لحظه چو صبح روشن و پرنور خوش است

۶۷. هرچند بهشت با هزاران سور است
با یار نشستن به دل از دور خوش است

۶۸. در سینه‌ی ما هزار راز است نهان
افشای یکی به دوست چو منشور خوش است

۶۹. گر زلف نگار بر دو چشمم سایید
آن لحظه به جان از همه دستور خوش است

۷۰. گر باده دهد لبش، چه حاجت جام است؟
هر جرعه ز آن باده‌ی مستور خوش است

۷۱. بی روی نگار، عمر چون صحرایی است
با روی نگار، باغ پرشور خوش است

۷۲. هرچند فرشته در بهشت آید پیش
یک چشم ز یار من ز همه حور خوش است

۷۳. جانم به فدای آن نگاه مستش
کز چشم پر از نور، مرا دستور خوش است

۷۴. در کعبه و بتخانه تفاوت نبود
هرجا که بود روی دل‌انگیز، طور خوش است

۷۵. گر زلف سیاهش افکند دام مرا
این بند اسارت ز همه منشور خوش است

۷۶. هرچند که زهد و پارسایی نیکوست
بی باده‌ی عشق، جان به چه دستور خوش است؟

۷۷. هرکس به امید فردا آرام است
ما را دمِ اکنون ز همه منشور خوش است

۷۸. در محفل ما حدیث عقل و فلسف
یک جرعه ز جام دوست به مخمور خوش است

۷۹. ای دوست، ز باده‌ی رُخت پرم ده
کز آن همه دل غرق به انگور خوش است

۸۰. هرچند بهشت با هزاران حور است
یک خنده‌ی یارم ز همه دستور خوش است

۸۱. در صحبت دوست گر نفس‌ها برود
هر لحظه چو عمر جاودان دور خوش است

۸۲. هرچند زمین و آسمان پرگنج است
یک کوچه ز کوی یار پرنور خوش است

۸۳. در راه وصال یار اگر سر دهم
این جان‌فشانی بر دلِ مسرور خوش است

۸۴. هرچند که مرگ در کمینِ ماهاست
با یاد رخش، مرگ هم از گور خوش است

۸۵. گر بوسه ز لب دهد نگارم یک بار
آن لحظه به صد قرن به معمور خوش است

۸۶. هرچند که زهد و علم سرمایه بود
یک ذره ز عشق از همه منظور خوش است

۸۷. ای دل، تو به جز عشق مبادا طلبی
کز عشق، جهان به دیده پرشور خوش است

۸۸. در بزم وصال اگر دمی بنشینی
هر لحظه چو آفتاب پرنور خوش است

۸۹. در کوی رخش اگر قدم بنهادی
هر ذره‌ی خاکش به تو انگشور خوش است

۹۰. هرچند که باغ جنّت آراسته است
یک شاخه ز گیسوی بتان مخمور خوش است

۹۱. دل با غم عشق یار هم‌خانه شود
این خانه‌ی پرآتش به جان رنجور خوش است

۹۲. در کوی وصال گر بیفتد جانم
این مرگ، به چشم دل چو منشور خوش است

۹۳. هرچند حیات در بهشت است نکو
یک لحظه کنار یار به دستور خوش است

۹۴. در پرده اگر ندای او آید گوش
هر نغمه ز جان چو بانگ تنبور خوش است

۹۵. چون مرگ به هر نفس مرا در کمین است
با بوسه‌ی یار این دمِ پرشور خوش است

۹۶. در عالم دلبر ار نظر افکند باز
از دیده‌ی عاشق، همه پرنور خوش است

۹۷. گر وعده‌ی فردا همه افسانه شود
امروز به وصل یار، منشور خوش است

۹۸. هرچند بهشت با هزاران سور است
یک لحظه کنار دلبرم دور خوش است

۹۹. ای ساقی جان، دوباره پر کن پیمانه
کاین جرعه‌ی اندک به دل مخمور خوش است

۱۰۰. تا عمر بود، ذکر لب یار بماند
این ذکر به جانِ عاشق رنجور خوش است

۱۰۱. با یاد رخش چو دل شود غرق صفا
هر لحظه به جان چو چشمه‌ی پرنور خوش است

۱۰۲. گر در دل ما امید وصلش باشد
هر غصه و درد بر دلِ مجبور خوش است

۱۰۳. هرچند جهان ز زهد آراسته شد
یک قطره ز باده بر لب مخمور خوش است

۱۰۴. در بزم وصال یار اگر خنده زند
هر خنده به جان چو نغمه‌ی منشور خوش است

۱۰۵. ای دل، همه عافیت به یک سو بگذار
کز عشق، فنا شدن به معذور خوش است

۱۰۶. گر دوست به روی ما نظر افکند باز
این دیدن او چو صد هزاران نور خوش است

۱۰۷. با زلف سیاه و چشم خواب‌آلودش
هر لحظه چو مستی از می انگور خوش است

۱۰۸. در سینه اگر شراب عشقش جوشد
هر قطره ز آن چو کوثر و از حور خوش است

۱۰۹. با دوست اگر نفس به هم‌آغوش شود
این وصل به جان چو بزم منشور خوش است

۱۱۰. هرچند بهشت پر ز انواع نعیم
یک بوسه‌ی او به جان پرشور خوش است

۱۱۱. هرکس طلبد ثواب در دنیای دگر
ما را رخ یار از همه مزدور خوش است

۱۱۲. در صحبت دوست گر بمیرد جانم
این مرگ چو فتحی ز همه منصور خوش است

۱۱۳. هرچند هزار لوح و دفتر بینی
یک سطر ز عشق به دل دستور خوش است

۱۱۴. چون بگذرد این جهان به یک دمِ چشم
یاد رخ یار بر دل رنجور خوش است

۱۱۵. در راه وصال اگر سر افتد بر خاک
این جان‌فشانی از همه منظور خوش است

۱۱۶. ای دل به هوای یار گر پروازت داد
این پر زدن از دام به صد دور خوش است

۱۱۷. هرچند هزار حکمت اندر عقل است
یک نکته ز عشق بر لب مخمور خوش است

۱۱۸. با ساقی دلبر ار شبی هم‌نوشیم
آن باده چو دریای صفا و نور خوش است

۱۱۹. هرچند که اهل زهد در محراب‌اند
یک خنده‌ی یار بر لب معشور خوش است

۱۲۰. در کعبه اگر هزار نغمه برخاست
یک زمزمه از کوی رخش مشهور خوش است

۱۲۱. جانا، به رهت اگر فدا گردم من
این مرگ به چشم دل چو منشور خوش است

۱۲۲. گر زلف تو سایه بر سر ما افکند
این سایه به جان چو کوه طور خوش است

۱۲۳. هرچند بهشت پر ز گل‌های بهار
یک غنچه ز لب به جان پرشور خوش است

۱۲۴. در سینه‌ی ما اگر فروغت افتد
هر ذره به دل چو شمع پرنور خوش است

۱۲۵. هرچند بهشت در صفای جوی است
یک بوسه‌ی دزدیده به صد دستور خوش است

۱۲۶. با دوست اگر به خاک کویش افتیم
آن خاک ز گوهر به نظر معمور خوش است

۱۲۷. هرچند هزار حور در جنّت هست
یک چشم ز یار از همه منظور خوش است

۱۲۸. در صحبت او دلی که غرق محبت شد
هر لحظه به جان چو باغ پرشور خوش است

۱۲۹. هرچند که مرگ از همه کس می‌ترساند
با یاد رخش، مرگ به عاشق دور خوش است

۱۳۰. ای دل، همه آرزو به یک سو افکن
کز عشق، فنا شدن به مستور خوش است

۱۳۱. با نام نگار اگر کنم یک فریاد
آن نغمه به جان چو بانگ تنبور خوش است

۱۳۲. هرچند که صبح در افق پرنور است
یک پرتو رخسار تو پرنور خوش است

۱۳۳. در محفل ما حدیث حکمت نشود
یک لحظه وصال دوست مشهور خوش است

۱۳۴. هرچند هزار باغ در جنّت هست
یک خنده‌ی یار از همه منشور خوش است

۱۳۵. در حلقه‌ی زلف او چو دل شد اسیر
این بندگی عاشق ز همه دستور خوش است

۱۳۶. هرچند زهد و عقل در گفتارند
یک بوسه ز لب چو می ز انگور خوش است

۱۳۷. ای جان من، از وصال تو سرشارم
هر لحظه‌ی وصل با تو صد منشور خوش است

۱۳۸. هرچند حیات در صفای دور است
یک لحظه‌ی اکنون به دل پرشور خوش است

۱۳۹. ای دل، چو به عشق او گرفتار شوی
این گریه و خنده به تو معمور خوش است

۱۴۰. هرچند هزار آیه در تفسیر است
یک جلوه‌ی رخ زین همه منشور خوش است

۱۴۱. در سینه اگر خیال او جا گیرد
هر لحظه به جان چو کوه پرنور خوش است

۱۴۲. هرچند نماز در صفای طور است
یک سجده به چشم یار منشور خوش است

۱۴۳. ای ساقی جان دوباره پیمانه بیار
کز باده‌ی وصل دل چو مخمور خوش است

۱۴۴. هرچند هزار لوح پر از علم و کمال
یک نکته ز عشق از همه مشهور خوش است

۱۴۵. با دوست اگر به بزم بنشینم من
هر لحظه چو عمری ز همه معمور خوش است

۱۴۶. هرچند که زهد در جهان آوازه کند
ما را رخ یار از همه منظور خوش است

۱۴۷. چون مرگ فرا رسد، مرا باکی نیست
با یاد لبش مردن در گور خوش است

۱۴۸. هرچند هزار باغ در فردوس است
یک غنچه‌ی لب زان همه منشور خوش است

۱۴۹. در صحبت دوست گر بمیرد جانم
این مرگ به جان چو باده‌ی مسرور خوش است

۱۵۰. هرچند که عقل، دفتر افکار نوشت
یک سطر ز عشق بر دل مجبور خوش است

۱۵۱. در محفل دلبران اگر باده دهند
آن باده به جان چو کوثر از حور خوش است

۱۵۲. ای دل، چو به یاد او نفس‌ها شمری
هر لحظه ز عمر تو چو منشور خوش است

۱۵۳. هرچند هزار شمع در محراب است
یک شمع رخش به دل پرنور خوش است

۱۵۴. چون زلف سیاه یار بر جان افتاد
این سلسله بر عاشق رنجور خوش است

۱۵۵. هرچند که حکمت است بر لب علما
یک بوسه ز لب چو می ز انگور خوش است

۱۵۶. در بزم وصال یار چو ما را خوانند
این دعوت جان چو خطه‌ی معمور خوش است

۱۵۷. هرچند که باغ جنّت آراسته شد
یک شاخه ز زلف یار مخمور خوش است

۱۵۸. ای دوست، بیا که عمر کوتاه گذشت
هر لحظه وصال، یاد منشور خوش است

۱۵۹. هرچند هزار پرده از عقل است
یک پرده ز عشق بر دل مشهور خوش است

۱۶۰. در صحبت یار گر دمی بگذرد
این لحظه به جان چو باده‌ی مسرور خوش است

۱۶۱. هرچند که فردوس پر از باغ و صفاست
یک لحظه‌ی خنده‌ی یار پرشور خوش است

۱۶۲. در حلقه‌ی زلف او چو دل جا گیرد
این حلقه به جان چو کوه طور خوش است

۱۶۳. هرچند که زاهد به بهشت اندیشد
ما را رخ او چو آفتاب نور خوش است

۱۶۴. در کوی رخش چو جان فدا می‌گردد
این جان سپری چو فتح منصور خوش است

۱۶۵. هرچند که خاک تیره منزلگه ماست
با یاد لبش، خاک هم از گور خوش است

۱۶۶. ای ساقی جان، دوباره ساغر پر کن
کز باده‌ی وصل، دل چو انگور خوش است

۱۶۷. هرچند که در بهشت نهر است روان
اشکی ز دل عاشق پرشور خوش است

۱۶۸. با دوست اگر شبی کنار آتش
این خلوت جان چو باغ معمور خوش است

۱۶۹. هرچند هزار حور در جنّت هست
یک چشم ز یارم ز همه منظور خوش است

۱۷۰. در محفل ما اگر بیاید ساقی
هر نغمه به جان چو بانگ تنبور خوش است

۱۷۱. هرچند که عقل، فلسفه آموخته است
یک لحظه ز عشق به دل منشور خوش است

۱۷۲. در بزم وصال گر نفس‌ها برود
این مردن از عشق چو منصور خوش است

۱۷۳. هرچند هزار لوح ز علم آراستند
یک سطر ز عشق بر دل مجبور خوش است

۱۷۴. ای دوست، اگر نگاه کنی بر ما
این دیدن تو چو کوه طور خوش است

۱۷۵. هرچند که باغ فردوس پرنقش است
یک لحظه‌ی اکنون چو صبح پرنور خوش است

۱۷۶. در صحبت یار اگر سر افشانم من
این جان‌فشری چو باده‌ی مسرور خوش است

۱۷۷. هرچند هزار نغمه در نی‌زار است
یک نغمه ز لب چو بانگ منشور خوش است

۱۷۸. در حلقه‌ی زلف یار چو دل جا گیرد
این حلقه به عاشق چو صد مزدور خوش است

۱۷۹. هرچند که فردا پر از وعده بود
امروز وصال یار ز دستور خوش است

۱۸۰. ای دل، چو به یاد یار اشکی ریزی
این اشک ز گوهر چو در انگشور خوش است

۱۸۱. هرچند هزار باغ و گل در فردوس است
یک شاخه ز لب لعل نگارم شور خوش است

۱۸۲. در سینه چو یاد او فرود آید دل
هر لحظه به جان چو آتش دور خوش است

۱۸۳. هرچند که زهد در جهان آوازه کند
ما را رخ او چو شمع پرنور خوش است

۱۸۴. در کوی وصال اگر نفس آخر شد
این مرگ چو عید دل مسرور خوش است

۱۸۵. هرچند هزار حکمت اندر دفتر است
یک واژه ز عشق به جان منظور خوش است

۱۸۶. ای ساقی جان، قدح دگر برگردان
کز باده‌ی وصل دل چو انگور خوش است

۱۸۷. هرچند بهشت با هزاران سور است
یک لحظه کنار یار به منشور خوش است

۱۸۸. در صحبت دلبر اگر خنده کند
این خنده چو فتح دل منصور خوش است

۱۸۹. هرچند هزار علم در دفترهاست
یک نکته ز عشق بر دل مجبور خوش است

۱۹۰. در حلقه‌ی وصل یار اگر بنشینم
هر لحظه چو عمری به دل معمور خوش است

۱۹۱. هرچند بهشت پر ز گل‌های قشنگ است
یک بوسه ز لب چو صبح پرنور خوش است

۱۹۲. ای دل چو به عشق او گرفتار شوی
این گریه و خنده چو زنگور خوش است

۱۹۳. هرچند هزار پرده در راز است نهان
یک پرده ز عشق به دل مشهور خوش است

۱۹۴. در کوی نگار اگر قدم بگذارم
این خاک به چشم من چو انگشور خوش است

۱۹۵. هرچند بهشت پر ز لطف و نعمت است
یک لحظه وصال یار منشور خوش است

۱۹۶. در محفل او چو عاشقان بنشینند
این محفل جان چو باغ پرشور خوش است

۱۹۷. هرچند هزار وعده در فرداهاست
امروز کنار یار پرنور خوش است

۱۹۸. با دوست اگر شبی نفس‌ها بشمارم
هر لحظه چو عمری به دل مسرور خوش است

۱۹۹. هرچند جهان فریب بسیار دهد
یک جلوه‌ی یارم ز همه منظور خوش است

۲۰۰. پایان سخن این‌که در این دار فانی
با عشق، نفس کشیدن از دستور خوش است

۲۰۱. هرچند جهان به زهد آراسته شد
یک لحظه وصال یار مسرور خوش است

۲۰۲. در بزم نگار اگر نفس‌ها برود
این مرگ به جان چو فتح منصور خوش است

۲۰۳. هرچند بهشت در صفای حور است
یک چشم ز یارم ز همه منظور خوش است

۲۰۴. در کوی وصال اگر دلم جان بسپارد
این جان سپردن به دل مجبور خوش است

۲۰۵. هرچند هزار علم به دفتر بنوشتند
یک نکته ز عشق بر دل مخمور خوش است

۲۰۶. ای ساقی جان، قدح دگر پر ساز
کز باده‌ی وصل دل چو انگور خوش است

۲۰۷. هرچند بهشت با هزاران سور است
یک لحظه کنار یار به منشور خوش است

۲۰۸. در محفل او چو نغمه‌ی تنبور زنند
هر نغمه به جان چو آتش پرشور خوش است

۲۰۹. هرچند هزار جلوه در محراب است
یک جلوه‌ی رخسار نگارم نور خوش است

۲۱۰. با یاد لبش، اگرچه مرگ آید باز
این مرگ به عاشق ز همه مسرور خوش است

۲۱۱. هرچند که حکمت است بر لب علما
یک بوسه ز لب چو می ز انگور خوش است

۲۱۲. در کوی رخش چو دل فدا گردد باز
این مرگ به عاشق چو فتح منصور خوش است

۲۱۳. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک غنچه ز لب نگار مشهور خوش است

۲۱۴. در بزم وصال اگر شبی بنشینم
این لحظه چو عمری ز همه معمور خوش است

۲۱۵. هرچند جهان پر ز فریب و نیرنگ است
با عشق، دل عاشق ز صد دستور خوش است

۲۱۶. با دوست اگر شبی به خلوت بنشینم
این خلوت جان چو باغ پرشور خوش است

۲۱۷. هرچند هزار وعده در فرداهاست
امروز وصال یار پرنور خوش است

۲۱۸. ای دل، چو به یاد او نفس‌ها شمری
این لحظه چو عمری به دل مسرور خوش است

۲۱۹. هرچند جهان پر ز حکیم و داناست
یک نکته ز عشق بر لب مجبور خوش است

۲۲۰. در صحبت یار گر دمی خوش باشم
این لحظه به جان چو باغ معمور خوش است

۲۲۱. هرچند بهشت با هزاران نور است
یک بوسه ز لب چو صبح پرنور خوش است

۲۲۲. در حلقه‌ی زلف یار چو دل جا گیرد
این حلقه به عاشق چو صد مزدور خوش است

۲۲۳. هرچند جهان پر ز فریب و غوغاست
با عشق، نفس کشیدن از دستور خوش است

۲۲۴. در بزم وصال یار چو ساقی آید
آن لحظه به جان چو باده‌ی مسرور خوش است

۲۲۵. هرچند هزار باغ در فردوس است
یک لحظه‌ی اکنون به دل منشور خوش است

۲۲۶. در صحبت او چو جان بسوزد یک‌سر
این سوختن از عشق چو منصور خوش است

۲۲۷. هرچند هزار نغمه در نی‌زار است
یک نغمه ز لب چو بانگ مشهور خوش است

۲۲۸. در کوی نگار اگر قدم بگذارم
این خاک به دیده‌ام چو انگشور خوش است

۲۲۹. هرچند جهان پر ز کتاب و دفتر است
یک سطر ز عشق به دل مجبور خوش است

۲۳۰. با یاد لبش اگر بمیرم یک‌بار
این مرگ به جان چو فتح منصور خوش است

۲۳۱. هرچند هزار گل به فردوس بروید
یک غنچه ز لب نگار منشور خوش است

۲۳۲. در محفل او چو باده نوشم یک‌بار
این نوش ز جان چو کوثر از حور خوش است

۲۳۳. هرچند هزار حکمت اندر دفتر است
یک واژه ز عشق بر لب مسرور خوش است

۲۳۴. در صحبت یار اگر شبی بگذرد
این لحظه چو عمری ز همه معمور خوش است

۲۳۵. هرچند جهان پر ز فریب و نیرنگ است
با عشق، دل عاشق چو منشور خوش است

۲۳۶. در حلقه‌ی زلف یار اگر دل بندد
این بندگی از دل چو صد دستور خوش است

۲۳۷. هرچند هزار وعده در فرداهاست
امروز وصال یار پرنور خوش است

۲۳۸. ای ساقی جان، دوباره پیمانه بیار
کز باده‌ی وصل، دل چو انگور خوش است

۲۳۹. هرچند بهشت پر ز نعمت‌هاست
یک لحظه‌ی اکنون چو صبح پرشور خوش است

۲۴۰. در صحبت یار اگر دلم جان بسپارد
این جان سپری چو فتح منصور خوش است

۲۴۱. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک خنده‌ی یارم ز همه منظور خوش است

۲۴۲. در کوی رخش اگر بمانم یک شب
این ماندن جان چو باغ معمور خوش است

۲۴۳. هرچند جهان پر ز فریب و دلسردی است
با عشق، دل عاشق چو مسرور خوش است

۲۴۴. در محفل او چو نغمه برخیزد باز
این نغمه چو جان چو بانگ تنبور خوش است

۲۴۵. هرچند هزار جلوه در فردوس است
یک جلوه ز چشم یار منشور خوش است

۲۴۶. در بزم وصال اگر نفس آخر شد
این مرگ چو فتح دل منصور خوش است

۲۴۷. هرچند جهان پر ز کتاب و دفتر است
یک سطر ز عشق بر لب مجبور خوش است

۲۴۸. با دوست اگر شبی به خلوت بنشینم
این خلوت جان چو باغ معمور خوش است

۲۴۹. هرچند بهشت پر ز باغ و نهر است
یک لحظه‌ی اکنون چو صبح پرنور خوش است

۲۵۰. ای دل، چو به یاد او نفس‌ها شمری
این لحظه چو عمری به دل مسرور خوش است

۲۵۱. هرچند هزار وعده در فرداهاست
امروز وصال یار منشور خوش است

۲۵۲. در کوی رخش اگر سرم خاک شود
این خاک به جان چو باغ معمور خوش است

۲۵۳. هرچند جهان پر ز فریب و دنیای غرور است
با عشق، دل عاشق ز صد دستور خوش است

۲۵۴. در صحبت او چو جان بسوزد یک‌سر
این سوختن از عشق چو منصور خوش است

۲۵۵. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک بوسه ز لب چو صبح پرنور خوش است

۲۵۶. در حلقه‌ی زلف او چو دل جا گیرد
این حلقه به عاشق چو صد مزدور خوش است

۲۵۷. هرچند جهان پر ز حکیم و داناست
یک نکته ز عشق بر دل مشهور خوش است

۲۵۸. در بزم وصال اگر قدح پر گردد
این باده به جان چو کوثر از حور خوش است

۲۵۹. هرچند هزار وعده در دفتر باشد
یک وعده‌ی عشق به دل مجبور خوش است

۲۶۰. در صحبت یار اگر نفس آخر شد
این مرگ چو فتح دل منصور خوش است

۲۶۱. هرچند بهشت پر ز نهر و جوی است
یک لحظه وصال یار منشور خوش است

۲۶۲. در محفل او چو خنده‌ای بنماید
این خنده چو صبح دل پرنور خوش است

۲۶۳. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک غنچه ز لب چو لعل مشهور خوش است

۲۶۴. در کوی وصال اگر دلم جان بسپارد
این جان سپری چو فتح منصور خوش است

۲۶۵. هرچند جهان پر ز کتاب و دفتر است
یک سطر ز عشق بر لب مجبور خوش است

۲۶۶. ای ساقی جان، دوباره ساغر پر کن
کز باده‌ی وصل دل چو انگور خوش است

۲۶۷. هرچند بهشت پر ز باغ و سور است
یک لحظه‌ی اکنون چو صبح منشور خوش است

۲۶۸. در صحبت یار اگر شبی بگذرد
این لحظه چو عمری ز همه معمور خوش است

۲۶۹. هرچند جهان پر ز فریب و نیرنگ است
با عشق، دل عاشق چو دستور خوش است

۲۷۰. در کوی رخش اگر سرم خاک شود
این خاک به جان چو باغ معمور خوش است

۲۷۱. هرچند هزار وعده در فرداهاست
امروز وصال یار پرنور خوش است

۲۷۲. در بزم وصال اگر دلم جان بسپارد
این جان سپری چو فتح منصور خوش است

۲۷۳. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک لحظه وصال یار منشور خوش است

۲۷۴. در حلقه‌ی زلف او چو دل جا گیرد
این حلقه به عاشق چو صد مزدور خوش است

۲۷۵. هرچند جهان پر ز حکیم و داناست
یک نکته ز عشق به دل مجبور خوش است

۲۷۶. در محفل او چو نغمه برخیزد باز
این نغمه چو جان چو بانگ تنبور خوش است

۲۷۷. هرچند هزار جلوه در فردوس است
یک جلوه ز چشم یار منشور خوش است

۲۷۸. در صحبت یار اگر نفس آخر شد
این مرگ چو فتح دل منصور خوش است

۲۷۹. هرچند جهان پر ز کتاب و دفتر است
یک سطر ز عشق بر لب مجبور خوش است

۲۸۰. با دوست اگر شبی به خلوت بنشینم
این خلوت جان چو باغ معمور خوش است

۲۸۱. هرچند بهشت پر ز باغ و نهر است
یک لحظه‌ی اکنون چو صبح پرنور خوش است

۲۸۲. در بزم وصال اگر قدح پر گردد
این باده به جان چو کوثر از حور خوش است

۲۸۳. هرچند هزار وعده در دفتر باشد
یک وعده‌ی عشق به دل مجبور خوش است

۲۸۴. در صحبت او چو جان بسوزد یک‌سر
این سوختن از عشق چو منصور خوش است

۲۸۵. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک بوسه ز لب چو صبح پرنور خوش است

۲۸۶. در حلقه‌ی زلف یار چو دل جا گیرد
این حلقه به عاشق چو صد مزدور خوش است

۲۸۷. هرچند جهان پر ز حکیم و داناست
یک نکته ز عشق بر لب مشهور خوش است

۲۸۸. در بزم وصال اگر دلم جان بسپارد
این جان سپری چو فتح منصور خوش است

۲۸۹. هرچند هزار باغ پرگل باشد
یک لحظه وصال یار منشور خوش است

۲۹۰. در صحبت یار اگر شبی بگذرد
این لحظه چو عمری ز همه معمور خوش است

۲۹۱. هرچند جهان پر ز فریب و دنیای غرور است
با عشق، دل عاشق چو دستور خوش است

۲۹۲. در کوی رخش اگر سرم خاک شود
این خاک به جان چو باغ معمور خوش است

۲۹۳. هرچند هزار وعده در فرداهاست
امروز وصال یار پرنور خوش است

۲۹۴. در بزم وصال اگر نفس آخر شد
این مرگ چو فتح دل منصور خوش است

۲۹۵. هرچند جهان پر ز کتاب و دفتر است
یک سطر ز عشق بر لب مجبور خوش است

۲۹۶. در محفل او چو نغمه برخیزد باز
این نغمه چو جان چو بانگ تنبور خوش است

۲۹۷. هرچند هزار جلوه در فردوس است
یک جلوه ز چشم یار منشور خوش است

۲۹۸. در صحبت یار اگر شبی خوش باشم
این لحظه چو عمری ز همه معمور خوش است

۲۹۹. هرچند جهان پر ز فریب و غوغاست
با عشق، دل عاشق چو دستور خوش است

۳۰۰. پایان سخن این‌که به هر جا نگری
با یاد رخش، نفس کشیدن نور خوش است

 

 

خیلی عالی 🌹
برای نتیجه‌گیری منظومه «بهشت موعود» می‌توان نثری ادیبانه و جمع‌بندی‌کننده نوشت که پیام اصلی اثر را روشن کند:


نتیجه‌گیری

«بهشت موعود» در حقیقت حدیثی است از دلِ عاشقی که میان وعده‌های فردای دور و حقیقتِ امروز، به جست‌وجوی آرامش برمی‌خیزد. شاعر، در سراسر منظومه، پرده از این راز برمی‌دارد که آنچه انسان را به سعادت می‌رساند، نه در باغ‌های خیالی و حوران موعود، بلکه در لحظه‌ی ناب زیستن، در لبخند یار، در جرعه‌ای باده، و در نفس کشیدن بی‌تکلف است.

بهشت راستین، مکانی در فردا و جهانی پس از مرگ نیست؛ بهشت، تجربه‌ای است در اکنون، در دلِ عاشق که با عشق می‌تپد و با حضور دوست معنا می‌گیرد. اگر فردا در پرده‌ی ابهام و ناپیداست، امروز روشن‌ترین جلوه‌ی هستی است.

پس این منظومه، خواننده را به این حقیقت فرا می‌خواند که:
زندگی جز دمِ حاضر نیست، و هر نفسی که با عشق و شادی سپری شود، خود بهشتی است جاویدان.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۶/۰۲
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی