باسمه تعالی
تحلیلی بر قصیدهی عاشورایی «ای اهل حرم (۳)»
ای اهل حرم، ای جانباختگان راه حق و حقیقت! در آن روزگار غریب، دیگر از دشت بلا صدای آشنایی بازنگشت. آنکه مظهر جمال و جلال الهی بود، آن سید و سالار شهیدان، به خیمه بازنیامد و چشم مشتاقان در انتظارش خشک شد.
در صحرای سوزان، گلهای بوستان ایمان یکی پس از دیگری پرپر شدند. صدایی از پاسداران آنان به گوش نرسید؛ نه فریادی، نه حمایت، نه حتی زمزمهای. دلها از آتش فراق خاموش گشتند و مهر ولایت در غروب هجران، دیگر نوری برای کشف اسرار باقی نگذاشت. آه از دل زینب، آن دخت فاطمه، که با داغ برادر تا صبح بیدار ماند، اما نشانی از یار و مرهم نیافت.
باغ هستی در سکوتی غمبار فرو رفته است. لالهفروشان خاموشاند، گویی شهادت گلها نتوانست آتشی برای بیداری آدمیان بیفروزد. در علقمه، تنها صدای نالهی موجها شنیده میشد. مشک به خون آغشته گشت، بیآنکه به لبان تشنه برسد. اگر تیغ در هنگام سجده بر فرق حقیقت نشست، تعجبی نیست؛ چراکه دیگر بانگ مردانگی از کعبه برنمیخیزد.
در میدان تیر و عطش، سکوتی سرد و بیتفاوت حاکم بود؛ از کربلا حتی نالهای برنخاست. آن شمشیرها برای رویارویی با باطل نبود، بلکه از دستهایی بیوفا، به سینهی ولی خدا نشستند. دلهای مردمان زخم برداشت، ولی دریغ از نوری که آن زخمها را به عشق واقعی برساند.
خورشید عدالت به غروبی جانفرسا تن داد و دیگر هیچ نوری از افق اعتراف به حق برنخاست. آن بزرگمرد، با خون وضو گرفت و به معراج عاشقی شتافت، اما پس از او، تاریکی شب بر زمین سایه افکند و کسی راه شب را نیافت. در آخرین سجدهاش سخنی گفت که جان را سوزاند، و بعد از آن، نغمهای از دلدار شنیده نشد.
لبهایی که به زمزمههای آسمانی عادت داشتند، خاموش گشتند و دیگر از نای حرم، آواز خوشی به گوش نرسید. پدران خاموش و تنها ماندند و نالهی کودکان بیپاسخ ماند. خیمهها گریستند، اما دیگر فروغ چهرهی ماهِ حرم در آنها نمایان نشد. زینب به چشم دل دید که گودالی به روی حقیقت باز شده است؛ اما دیدهی خرد آن را ندید و نشناخت.
جسمهای پاک، همه خاکی و دردمند شدند. از تیغ ستم، تنها بوسهای بر رخسار مظلومیت نشست. دستِ قلم، هرگز نتوانست داغ حسین را تمام و کمال بنویسد، چراکه جز رخ او، هیچ تصویری از لوح ازل برنخاسته بود.
آه از آن دل زخمخورده که در گودال نشسته بود و در میان همهی اهل دین، جز پرستار و نگهبان، کسی را نیافت. دل در آتش داغ شهیدان نسوخت و حتی در میان این غربت، علمداری هم از راه نرسید. زینب در خیمه، از فریادهای بیپاسخ مضطر شد. از دشت عطش، نه شوق وفاداری آمد و نه نسیمی از وفا.
چشمهای رباب، تن بیجان آن شیر دلآگاه را میدید و دریغ میخورد از ناز پدری که دیگر مجالی برای دیدار نیافت. دستی که از گهواره تا آغوش پدر رسیده بود، شبانه تنها ماند و دیگر یاری از راه نرسید. قنداقهی خونبار در خیمه به جا ماند، ولی از خندهی شیرخوارگان، اثری نماند.
فریادهای یاریطلبی، در بیخبری جهان گم شدند. بشر حتی شایستگی شنیدن آن ناله را هم نیافت. سری که بر نیزه رفت، زبانی برای تفسیر نداشت؛ تنها خونی که از آن چکید، آوای علمدار شد. در کوچهی جان، دلها در آتش شعلهور بودند، اما از لبهای وفادار، جز سکوتی تلخ نچشیدند.
خنجری به گلوی پسر فاطمه نشست، بیآنکه شرمی در تیغ علی باقی مانده باشد. و اینک، شاعر با دلی سوخته، تنها با لطف خدا تسلّی مییابد؛ چراکه از غیر او، هیچ پناه و کمکی نیامد...
نویسنده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۱۷