باسمه تعالی
تحلیلی بر مرثیه ای اهل حرم
روایت داغهای بیپایان
نویسنده: دکتر علی رجالی
بازنویسی نثری از مرثیه سیدالشهدا (ع)
در دل آن دشتِ سوخته و برهوت، خیمهای خاموش و خاموشتر، بر جای مانده بود. خیمهای که روزی جایگاه اهلحرمی بود که دلشان روشن به نور سید و سالارشان بود. اما دیگر نه از آن سید خبری بود، نه از آن لبخند آرامبخش. همه چشمانتظار بازگشت او بودند، اما پس از آنهمه رنج و ستم، بازنگشت.
یارانش، یکیک، تشنهلب و بیسلاح، جان بر کف نهادند و در راه معشوق، جان باختند. از لشکر حق، تنها سکوتی سنگین باقی مانده بود. دیگر نه از ساقی خبری بود، نه از دلدار.
آن جوان ماهسیما، که با قدمهایی آرام از خیمه بیرون رفت و همچون ماه درخشید، هرگز به خیمه بازنگشت. تنها چشمهایی مانده بود که به در دوخته شده بودند، و دلهایی که با هر رفتن، شکستهتر شدند.
شاه دلی که آگاهانه در میدان خون قدم گذاشت، میان خاک و خون افتاد. و از آن کاروان، چیزی جز سایهای سنگین از غم و اندوه بر جا نماند.
عباس، آن سرو بلند میدان وفا، رفت، اما تیر جفا دستانش را از او گرفت. قامتش افتاد، ولی ایثارش باقی ماند. پس از او، کسی دیگر از راه وفاداری نیامد.
در دل صحرا، پرچم دین سرخ شد، آغشته به خون. اما در دل بسیاری از دلباختگان، هیچ نشانی از اندوه و عار نبود.
علم افتاد، پرتاب شده در میان معرکه. اما دلها هنوز بیتفاوت بودند. گویی هیچکس گرفتار سوز این پیکار نبود.
آری، پرچم از دست رفت، ولی عشق هنوز لغزشی نکرد. سوزی در دل بود که به آهی بلند برخاست، اما دیگر هرگز تکرار نشد.
در میان دشت، فاطمهی زهرا را به زانو افتاده میدیدی؛ گویی حضور معنویاش در میانه این داغ، همچنان جاری بود. در این دشت، از نسل علی جز دشمنی و کینه باقی نمانده بود.
آب، در کنار گودال، بیحرکت مانده بود. کنار لبهای خشک حسین، فقط سکوتی پر از حسرت بود. مشک عباس به دندانش آویخته بود، اما دستان بریدهاش، رساندن آب را ممکن نساخت.
کودکان، حیران و تشنه، اشکفشان ایستاده بودند. علیاکبر، جوان رشید حسین، با پیکری غرق در خون به میدان رفت و دیگر بازنگشت.
قاسم نوجوان، با امیدی کودکانه، قدم به میدان نهاد. اما دیگر فرصت دیدار مادر بیمارش را نیافت.
جوانان علی یکییکی رفتند. دلها سوخت، اما از این نبرد، بهرهای جز داغ و آه باقی نماند.
در خیمه، دل زینب (س) خون شد؛ نغمهی لبهای عباس دیگر شنیده نمیشد.
اصحاب، یکی پس از دیگری رفتند. و دیگر، آن صدای دلنواز یار، از میدان بازنگشت.
وقتی پیکر بیدست عباس بر زمین افتاد، دیگر از خیمه ندای «هل من ناصر» برنخاست.
خورشید عشق در گودال فرو رفت. ماه کربلا در خون غلتید و دیگر برنخاست.
بر سینهی حسین (ع)، هزاران زخم نشست. اما از دیدگان حقجویان، نوری که سزاوارش بود، پنهان ماند.
کربلا، سرزمینی شد سراسر اندوه و مصیبت. پرچم حقیقت بر زمین افتاد و دیگر از دیدار آن بیرق، خبری نیامد.
خیمههای اهلبیت را آتش زدند. اما از دل پاکشان، جز انذار و صبوری چیزی برنخاست.
پیکر امام، افتاده بر هامون، تکهتکه شده از زخمهای بیشمار. اما دیگر صدایی از دل او نرسید؛ نالهای خاموش در میان سکوت دشت.
در خیمه، دل خواهر سالار پر از اضطراب بود. صدایی از برادر نرسیده بود. چشمها دوخته به افق، اما خبری از سردار نبود.
ای زمین کربلا! تو چه دیدی؟ چه شنیدی؟ آیا نعرهی قیامت از لبهای حسین را هم در خود فرو بردی؟
آهی از دل تاریخ برخاست. سوزی برآمده از دردی که پایان نمییافت. فریادی که از بخت شهیدان بلند شد، اما جوابی نیامد.
هر نالهای که از لبهای بریده برخاست، فقط سینهی دشت بود که خبردار شد.
علم در میان میدان افتاد. اما دیگر از نای عباس، نغمهای نشنیده شد.
مشکی بر دندان آویخته بود، هزاران دل میسوخت، اما آن ماه تابان، آن یار، دیگر شبانه نرسید.
بر سینهی اصغر تیر نشست، چون شرری سوزناک. و دیگر جز زمزمهی لالاییهای بیپاسخ، صدایی نیامد.
علمدار که رفت، دیگر بازنگشت. حتی در دل امواج نیز صدای ماتم به گوش نرسید.
داغ عطش در دل صحرا ماندگار شد. شعری از دل سوخته برخاست، اما آن نیز تا به آستان خدا نرسید، خاموش ماند...
پایان
در این روایت، نه فقط شهادت جسم، که شهادت حقیقت، عشق، وفاداری و آزادگی تصویر شده است. هیچیک از قهرمانان بازنگشتند، اما پیامشان بازماند؛ پیام وفاداری به حق، تا آخرین قطره خون.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۱۶