باسمه تعالی
مجموعه قصاید عرفانی دکتر علی رجالی
فهرست مطالب
برای مجموعهی قصیدههای عرفانی
بخش اول: مبانی عرفان و توحید
- قصیدهی توحید (بیان ذات و صفات الهی)
- قصیدهی اسماء و صفات خداوند
- قصیدهی آینهی جمال حق (نقش مخلوقات در تجلی حق)
- قصیدهی معرفت نفس و معرفت حق
بخش دوم: سیر و سلوک عرفانی
- قصیدهی طلب و آغاز سلوک
- قصیدهی ریاضت و مجاهدت
- قصیدهی عشق و جذبه
- قصیدهی فقر و فنا
- قصیدهی حیرت و وادی بیخودی
- قصیدهی وصول و بقا بالله
بخش سوم: مراتب و مقامات عرفانی
- قصیدهی توکل و رضا
- قصیدهی صبر و تسلیم
- قصیدهی شوق و وجد
- قصیدهی قبض و بسط
- قصیدهی قرب و بعد
بخش چهارم: نمادها و تمثیلهای عرفانی
- قصیدهی دریا و قطره
- قصیدهی شمع و پروانه
- قصیدهی سایه و خورشید
- قصیدهی پرواز روح (رمز آزادگی از قفس تن)
- قصیدهی آیینه و تجلی
بخش پنجم: مفاهیم قرآنی و حدیثی در عرفان
- قصیدهی لیلةالقدر و سیر روحانی
- قصیدهی کوه طور و مکاشفه
- قصیدهی نفخهی روح و انسان کامل
- قصیدهی نور محمدی و حقیقت ازلی
- قصیدهی اسم اعظم و حقیقت وجود
بخش ششم: عشق عرفانی و وصال
- قصیدهی آتش عشق و سوختن در وصال
- قصیدهی هجر و سوز فراق
- قصیدهی انتظار و طلب محبوب
- قصیدهی فنا در معشوق حقیقی
- قصیدهی سرّ وصال و سکر عشق
بخش هفتم: عارفان و سالکان الهی
- قصیدهی حضرت علی (ع) و مقام ولایت عرفانی
- قصیدهی حضرت فاطمه (س) و حقیقت نورانی
- قصیدهی امام حسین (ع) و عشق الهی
- قصیدهی مولانا و وادی شمس
- قصیدهی ابن عربی و وحدت وجود
بخش هشتم: مناجات و گفتوگو با معشوق ازلی
- قصیدهی نیایش و شکوه به درگاه حق
- قصیدهی نجوای شبانه با خداوند
- قصیدهی سرّ دعا و ذکر عاشقانه
- قصیدهی راز دل در محضر معشوق
- قصیدهی پایان سلوک و فنای در معشوق
ویژگیهای این ساختار
✅ پیوستگی مراحل سلوک: از طلب تا وصال
✅ تلفیق مفاهیم عرفانی، قرآنی و تمثیلی
✅ پرداختن به شخصیتهای الهامبخش در عرفان
✅ شامل قصاید عاشقانه، توحیدی و مناجاتی
فهرست مطالب
فصل اول
۱.باغ اسرار
۲.وادی حسن
فصل اول
باغ اسرار
این چه باغی است که اسرار خدا در آنجاست؟
نورحق جلوه گر از عشق و صفا در آنجاست
هر که از خویش گذر کرد، بیابد معشوق
راهِ وصل است و نشان از شهدا در آنجاست
هر گلی بوی تجلیّ خدا میبخشد
جلوه ای از اثر و نقش خدا در آنجاست
شورِ موسی و مناجاتِ کلیم است به گوش
نَفَسِ عیسی و بانگِ هلأتا در آنجاست
نقد جان ده که در این راه به جز عشق، نبود
هر که شد مست، بقا تا به بقا در آنجاست
سرّ معراج و لقای ازلی در ره دوست
راه بین تا که مقامات علا در آنجاست
هرکه پیمانهی عرفان ز لب جان نوشد
در حریم دل او، جام صفا در آنجاست
سایهای از هوس و بیم ز دلها نرود
که در آن روضه، تجلیِّ بقا در آنجاست
چشم بگشا و ببین جلوهی نور ازلی
که حقیقت همه جا، راهنما در آنجاست
همه جا عطر خوشِ یاد خدا پیچیده
روح قدسی ملائک همه جا در آنجاست
هر که در وادی آن باغ گذر کرد به شوق
اهل معنا و وفا، اهل رضا در آنجاست
وادی عشق و یقین است، نه گلزار هوس
کِی سرابی ز تمنای هوا در آنجاست؟
هر که از خویش رهید و ز جهان دل برداشت
در شبستان خدا، ذکر و دعا در آنجاست
چون نسیمی که وزد از سحر وصل حبیب
بوی دلدار "رجالی"، ز صبا در آنجاست
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۱
وادی حسن
در وادی حسن، یک نظر کافی نیست
دیوانه شدن زین سفر کافی نیست
آن کس که نظر بر رخ یزدان داشت
دریافته است، یک گذر کافی نیست
باید که ز خود گذر کنی در ره عشق
با پای طلب، یک نظر کافی نیست
زنجیر دل از ها و هوس را بشکن
با سینهی آلوده ز شر کافی نیست
دل را ز غبار خود پرستی شوئید
بی اشک سحر، چشمِ تر کافی نیست
هر کس که شرابی ز محبت نوشید
داند که در این ره، خبر کافی نیست
چون موج به دریا ، نتوان داشت امید
در سیر وصالش، خطر کافی نیست
در محضر معشوق، ز خود باید رفت
چون دیدنِ او، بیاثر کافی نیست
باید که شوی شمع و بسوزی ز عشق
در آتش عشقش، شرر کافی نیست
باید ز هوای دل و امیال گذشت
در وادی عشق، یک ظفر کافی نیست
در راه خدا، از جهانت بگذر
در جنگ و جدال، یک ضرر کافی نیست
باید که زخود گذر کنی در ره دوست
در محضر عشق، مختصر کافی نیست
تا بادهی توحید ز جامش نخوری
این سکر و نشاط، در نظر کافی نیست
باید که در این راه ، خدا را جویی
تنها نفس شعلهور کافی نیست
آنجا که جلال است و جمال است تو را
بی نور یقین، سیم و زر کافی نیست
ای دل، ز فراق دلربا، دست نکش
یک جرعهی جامش، مگر کافی نیست؟
ای مرغ قفس، لحظه ای سیر نما
در وادی حق، بال و پر کافی نیست
تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟
باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟
یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۲
باسمه تعالی
نفس اماره
این چه نفسی است که آتش زده در باور من؟
میزند خنجر خود بر دل و بر جوهر من
میفریبد دلِ ما را به خیالی ز هوس
نفس امّاره بُوَد راهزن و داور من
با هوسهای فریبنده مرا میخواند
فتنهگر گشته و افروخته آذر در من
گه دهد وعدهی فردوس، ولی حیله کند
گه کند همرهِ ابلیس، جفا بر سر من
میبرد دور ز حق، دور ز الطاف خدا
نفس امّاره بُوَد دشمن و هم در بر من
گاه در جام طرب مستی و غفلت ریزد
گه شب تیرهی تردید نهد در سر من
لیک با نور خدا، ظلمت او محو شود
چون خدا گشته پناهندهی این مضطر من
من ز دستش به که فریاد برم جز بر حق؟
چارهای نیست مگر لطف خدا، داور من
گاه در پردهی تأویل مرا ره بندد
گه زند خنده به تقدیر، گهی باور من
جز تو راهی نبود، جز تو پناهی ای حق
چارهای نیست مگر لطف خدا، یاور من
ذکر حق نور دهد، راه نجاتم باشد
تا بماند اثرش در دل و در جوهر من
ای خدا لطف نما، راه یقینم بنما
تا شوم غرق در آن نور، همه جوهر من
چون هوس، دشمن دیرینهی جانم باشد
بر دل و دین زند از حیلهی خود، خنجر من
گه کند دیدهی بینور مرا غرق هوس
گه نهد زهر گنه در دل بی یاور من
دم به دم فتنه کند، بند به پایم بندد
رهزنی گشته که دزدیده دل و گوهر من
هر زمان، رنگ دگر، چهرهی دیگر گیرد
گه به پندار درآید، گهی ناظر من
ای خدا! بر منِ غافل نظر لطفی کن
تا نمانَد نفسی کز تو کند منکر من
گه زند تیر دعا را به کمینگاه غرور
گه کند سجده به تسلیم، ولی کافر من
پس ز ظلمت برهم زن همهی پایهی او
تا که روشن شود از نور، دل و بستر من
او ز تقوا سخن آرد، دلش تاریک است
زهد پیشه است، ولی فتنهی هر منبر من
ای خدا! لطف نما، حاجتم افتاد کنون
رحمتی کن که شود خامُش این اخگر من
با هوسهای جهان، مهرِ تو را برگیرد
تا ببندد ره احسان تو بر دفتر من
رو کنم سوی خدا، ناله برآرم ز دل
تا فروغی برسد بر شب بیاختر من
این منم، دست تهی، بیکف و بیبال و پرم
تو کرم کن که ببخشی، همه را از بر من
نفس را دور کن از خانهی دل تا گردد
دل سراپردهی عشقت، حرمِ انور من
گاه نیرنگ زند در پسِ تفسیر و سخن
گاه با زهد دروغین شود رهبر من
هر زمان، رنگ دگر، چهرهی دیگر گیرد
گه به پندار درآید، گهی داور من
وه که عمری ز فریبش به گنه مشغولم
سوخت دل، چاره کجا؟ غیر تو ای داور من!
جز تو ای خالق یکتا، چه کسی چاره کند؟
چارهای نیست مرا، جز تو و آن محضر من
ای امید دل غمدیدهی عالم، دریاب
چون "رجالی" ز هوای دل و دنیا در من
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
غنچه ی راز
در پردهی راز، غنچهای پیچان است،
در سینهی دل، جلوهی یزدان است.
هر کس که ز اشک، دیده را تر سازد،
این غنچه ز شوق، بوسه بر باران است.
با سوز و گداز، دل چو گل میشکفد،
آیینهی جان ز نور حق رخشان است.
هر قطرهی اشک، گوهری پر نور است
چون چشمهی لطف، زادهی ایمان است.
چون غنچهی دل به مهر حق وا گردد،
گلزار وجود، مست و گلافشان است.
جان را به نسیم عشق، خوشبو سازد،
کز بوی وصال، عطر جانافشان است.
در سینهی دل، شرار عشق افروزد،
کز نور ولایتش، جهان تابان است.
خورشید حقیقت است آن نور ازل،
کز پرده برون، فروغ بیپایان است.
با سینهی پاک، در رهش ره پوئیم،
این جادهی عشق، راه جانافشان است.
هر کس که در این طریق، صادق گردد،
بیشک ره وصل ، سهل و آسان است.
در سینهی شب، ستارهای روشن شد،
کز نور تجلّیاش، جهان حیران است.
دل در تب شوق، بی خود از خود باشد
این آتش عشق، شعلهای سوزان است.
چون قطرهی اشک، راه دریا جوید،
در بطن وجود، نور بی پایان است
در باغ وصال، جز گل یار مکار،
آن گل که ز فیض، تا ابد رخشان است
هر دل که ز دام خویش آزاد شود،
در محضر دوست، بندهای خندان است.
با زمزمهی عشق، سخن را بگشای،
کز زمزمهاش، جان همه درمان است.
آن دل که زانِ نور حق بیدار است
از ظلمت وهم، سینهاش عریان است.
در جذبهی عشق، هر که شد اهل وفا
دانسته که وصل یار، بیپایان است.
چون مرغ اسیر، در قفس افتد باز،
اما دل او در تبِ طوفان است.
هر آهِ دل سوخته، پرواز دهد،
در وادی عشق، مشعل سوزان است
چشمی که نبیند آن جمال ازلی،
بیهوده در این سرای، سرگردان است.
دستی که نسیم لطف او را نچشید،
در حلقهی عمر، حلقهای ویران است.
بر لوح دل از عشق، چه باشد متنش
کز سینهی عاشقان، همان عنوان است.
گر سینه تهی ز عشق و مستی باشد
بیهوده نفس زدن، همان زندان است.
این رشتهی جان، ز وصل حق معنا یافت،
بی او همه بودنم، همان نسیان است.
با اشک، دل از حجاب غفلت شوئیم،
این اشک همان، کلید هر ایوان است.
ای کاش "رجالی" به سر آید اشعار
اما غم عشق، قصهای خوبان است
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۴
باسمه تعالی
گلزار معرفت
هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر سبزه ز این دشت، عیارش نور است
ای دل، به صفای ابدی راه بیا
زیرا که طریق رهسپارش نور است
در دشت عدم، گر قدم بگذاری
بینی که حقیقت، مزارش نور است
بر عرش فلک گر رسد نغمهی دوست
بینی که ز هستی، شرارش نور است
هر سینه که از عشق الهی شده گرم
جوشیده از او شور، قرارش نور است
هر کس که ز زنجیر خودی وا گردد
دیدار حقیقت، بهارش نور است
این راه که پیموده شده در ره عشق
سرچشمهی احسان، مطارش نور است
در سینهی شب، مهر یزدان تابد
معشوق ز الطاف، شرارش نور است
باید که شوی غرق معنا از شوق
کز بابت آن ، هر نثارش نور است
باید که در این راه شوی غرق جنون
زیرا که به هر گام، غبارش نور است
هر جا که چراغی ز ولایت تابید
بین، آینهی روزگارش نور است
گر خضر بیابی به ره عشق ببین
کز چشمهی اسرار، خمارش نور است
در سینهی شب، هر که محبوب شود
بر طلعت صبح، افتخارش نور است
باید که به جان بشنوی این آوا
هر گردش افلاک، مدارش نور است
هر نور که از مشعل جانان برخاست
در پرتوی از عشق، شرارش نور است
بر بام سماوات، ز اوهام گذر کن
آنجا که به هر سطر، گذارش نور است
ای بادهفروش، دست من ده جامی
کز بادهی تو، هر شرارش نور است
هر گام که سوی ره معشوق بریم
در آینهی عشق، نگارش نور است
هر جا که چراغی ز ولایت تابید
در وادی عشق، انتظارش نور است
در محضر معشوق و حضور جانان
هر نغمه که برخاست، شعارش نور است
باید که در این راه شوی مجنونش
دانی که " رجالی" ?, جوارش نور است
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
قصیده
ماه جمال
ای ماه جمال حق، فروزان گشتی
در سینهی عاشقان، درخشان گشتی
گر نور تو بر دلم بتابد یک دم
بر جان و دلم، مهر تابان گشتی
بر شوق وصالت ار قدم بگذارم
بر گنبد سبز عشق، مهمان گشتی
هر دل که ز نور تو صفایی گیرد
چون مهر درخشان و گلستان گشتی
در کعبهی دل، جلوه کردی از نور
هم قبلهی من شدی، هم ایمان گشتی
چون رود روان به سوی دریای وصال
در سیر به سوی تو، شتابان گشتی
ای چشمهی لطف جاودانی، بنگر
بیجرعه ز جام تو، چه ویران گشتی
با نام تو بود هر دو عالم روشن
ای نام تو رمز صبح و باران گشتی
از دامن وصل تو چو دور افتادم
در ورطهی هجر، موج طوفان گشتی
اینک که دلم به شوق رویت زنده است
ای جان جهان، تو قرار جانان گشتی
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
قصیده
ماه جمال
ای ماه جمال حق، فروزان گشتی
در سینهی عاشقان، درخشان گشتی
گر نور تو بر دلم بتابد یک دم
بر جان و دلم، مهر تابان گشتی
بر شوق وصالت ار قدم بگذارم
بر گنبد سبز عشق، مهمان گشتی
هر دل که ز نور تو صفایی گیرد
چون مهر درخشان و گلستان گشتی
در کعبهی دل، جلوه کردی از نور
هم قبلهی من شدی، هم ایمان گشتی
چون رود روان به سوی دریای وصال
در سیر به سوی تو، شتابان گشتی
ای چشمهی لطف جاودانی، بنگر
بیجرعه ز جام تو، چه ویران گشتی
با نام تو بود هر دو عالم روشن
ای نام تو رمز صبح و باران گشتی
از دامن وصل تو چو دور افتادم
در ورطهی هجر، موج طوفان گشتی
اینک که دلم به شوق رویت زنده است
ای جان جهان، تو قرار جانان گشتی
....
هرجلوهی حق، شعله بر جانم زد
در دیدهی بیدلان، نمایان گشتی
در وادی حیرتم، نشانم دادی
بر قله ی عشق، شمع ایمان گشتی
بی نور تو در ورطهی ظلمت بودم
چون جلوه نمودی، جهان تابان شد
ای سرّ ازل که مستتر در همهای
چون شمس ولایت، درخشان گشتی
چون پرده ز رخ برکشیدی از مهر
در سینهی عاشقان، فروزان گشتی
ای مهر فروزان جهان در دل شب
بینور رخت، شبم پریشان گشتی
چون دیده به نور روی تو بگشایم
در دیدهی من فروغ کیهان گشتی
بیلطف تو، خاک ره، غبارم گردید
با مهر تو، گوهری درخشان گشتی
سرمست وصال تو شدم، ای دلبر
در جام محبتت، خرامان گشتی
چون صبح ازل ز پرده بیرون آمد
تو قبلهی خلق و نور یزدان گشتی
چون صبح نخستین ز عدم رخ بنمود
آیینهی حق شدی و تابان گشتی
بی نور تو شبهای دلم تاریک است
در وادی شب، مهر تابان گشتی
در سینهی من شرار عشقت بنشست
از شوق وصال، شعلهافشان گشتی
چون نور حقیقت ز افق تابیدی
در ساحت عشق، نور و رحمان گشتی
بیمهر تو، خاموش چو شمع سحرم
در ساحت قدس، جان جانان گشتی
در کوی محبتت نشانی دادم
در خلوت عشق، راز پنهان گشتی
چون یاد تو بر دل آمد، ای جان دلم
از قید جهان، دل شتابان گشتی
ای جلوهی حق، در دل و در دنیا
کز معرفتت، غرق عرفان گشتی
هر کس که ز نور تو نصیبی یابد
در سیر فنا، مست و حیران گشتی
گر لطف خدا بر " رجالی" گردد
در جمع عزیزان، غزلخوان گشتی
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
میخانه توحید
میخانه ی توحید، مرا کام بس است
ما را ز خرابات تو یک جام بس است
چون ساقی توحید دهد جرعهی عشق
از وادی عشق، سوز و الهام بس است
مستانه، در میکده یک قطره به دست
یک لحظه مرا، شوق این کام بس است
عشق تو مرا سوی طوفان می برد
در بحر علوم، درد و آلام بس است
در بادهی سرمستی و شور و غوغا
دریای دلم، جان آرام بس است
با دیدنِ حق، چشمِ دل بیدار است
در راهِ خدا، دین اسلام بس است
گر چه خاموشم و معذور ز ذکر
عشق یار و می و یک جام بس است
ذکر حق با دل بشکسته ز عشق
بهر آرامش و دیدار، سرانجام بس است
در وادی توحید، چراغی روشن
از نور نبی، دین اسلام بس است
از دیدن حق، دیده روشن گردد
یک لحظه نظر، بهر آلام بس است
میخانهی توحید، مرا شور فزود
در ساغر جان، جرعهی تام بس است
چون آتش عشق تو مرا سوخته کرد
یک سینه ز داغ، همچو خیام بس است
دل مست تجلیست، می و جام کجاست؟
چشمم ز تماشای تو پُر جام بس است
غیر از رخ یار، هر چه بینی عدم است
در بادهی توحید، همین کام بس است
گر باده به دست آید و دل صاف شود
یک لحظه حضورِ لبِ آن جام بس است
ای ساقی وحدت! دگرم نیست نیاز
یک جرعه ز جام تو، سرانجام بس است
در ساغر دل، آتش عشق تو بجاست
یک قطره از آن ، صد آرام بس است
با بادهی وحدت، همه مستند ز عشق
در سینهی ما، سوز ایام بس است
بیرنگ چو شبنم، به تماشا رفتم
بر ساحل حق، محوِ آن گام بس است
این باده ز انگور، نه از تاک بُوَد
جامی که ز عشق ، به هر نام بس است
هر لحظه دلم مستِ شراب از خم او
ساقی ز کرم، یک دم اِنعام بس است
بر سفرهی حق، جز دل خونین چه برم؟
در میکدهی عشق، همین خام بس است
زین باده اگر جرعهای افشان گردد
در محفل ما، مستی انعام بس است
عالم همه سرگشتهی میخانهی اوست
در دایرهی عشق، همین نام بس است
مستیم ز جامی که ندیدیم " رجالی"
در خُمکدهی دل، شرر و شام بس است
سراینده
دکتر علی رجالی
باسمه تعالی
قصیده
موج وحدت
ما سایهی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
حق در دل دریا هویداست هنوز
هر ذرّه که در سینهی هستی بتپد
نوری ز همان مبدأ بالاست هنوز
خورشید اگر پرده ز رخ برفکند
تابندگیاش از ازلآراست هنوز
در وادی هستی چو قدم بگذاری
یک جلوه ز رویش به تماشاست هنوز
هر نقش که در عالم هستی بینی
از جلوهی آن دوست، پدیداست هنوز
چون سایه به خورشید بمانَد وجود
آن نور در این دیده هویداست هنوز
یک لحظه ز یادش نتوان غافل شد
چون نور رخش در همه پیداست هنوز
این نقش مجازی که به عالم گذرد
آن سایه ز رخسار خداست هنوز
هر کس که حقیقت به دلش جلوه نمود
در سینهی خود عشق یکتاست هنوز
در هر نفسی جلوهی او جاری شد
این زمزمه در عالم بالاست هنوز
هر ذرّه که بر خاک در افتد ز جان
در حلقهی هستی به تولاست هنوز
خورشید حقیقت ز پس پردهی غیب
بر دیدهی بیدار، هویداست هنوز
آن قطره که از خویش فنا می گردد
از عشق بقا، محو و یکتاست هنوز
هر دیده که از پردهی اوهام رهید
نور ازلی در دل بیناست هنوز
آن کس که شود غرقِ سرابِ هستی
از معرفت دوست، چه سوداست هنوز؟
بیدار شو از خواب و حقیقت بنگر
این زمزمه در سینهی داناست هنوز
هر ذره که در بحر عدم گم گردید
آیینهی آن گنجِ والاست هنوز
برخیز ز غفلت که درین باغ وجود
هر برگ، پیام از رخ زیباست هنوز
در دیدهی بیدار، نماند شب و روز
خورشید همان مشعل بیناست هنوز
هر موج که برخاست ز دریا، نَبُوَد
جز جلوهای از ذات که برجاست هنوز
بیگانه ز جان کیست؟ همان سایهی وهم
در وادیِ تردید و خطا است هنوز
بگذر ز خود و در دل دریا نگر
این نغمهی توحید، چه شیواست هنوز
تا دیدهی ما در طلب روی خداست
عالم همه مست از میِ تقواست هنوز
بیدار شو از خوابِ عدم، ای غافل
هر ذره به تسلیم و تمناست هنوز
ای رهرو سرگشته که حیران شدهای
عالم همه غرق نورِ بیناست هنوز
هر جا نگری جلوهی معشوق عیان
کز نور رخش، گنبد میناست هنوز
هر لحظه که از خویش رها می گردی
بنگر که چه سرّی به تماشاست هنوز
افلاک ز هر جلوهی حق مست شود
هر ذره در این بزم، شکیباست هنوز
بنگر که در این وادی پُر شور " رجالی"
یک راز نهان در دل دریاست هنوز
سراینده
دکتر علی رجالی
از خویش برون آی، چو آینه شوی
در سایهی او، بیگمانی آموز
در آینهی خویش، اگر ببینی جان
از تابش مهر، عشق فانی آموز
دریاب که هر جا تو نباشی، تنهاست
در وادی عشق، دل ستانی آموز
هر جا شکنی زنگ دل را از جان
در محضر حق، شادمانی آموز
بگذر ز منی، تا کمالی یابی
از بهر وصال، جان فشانی آموز
گر دل ز منی و از خودی وا داری
از مهر حقیقت، ارمغانی آموز
هر دم که ز دنیا گذری، ای غافل
در سایهی حق، بیزیانی آموز
از شوق وصال، سینه را باز نما
در ساحت عشق، لا مکانی آموز
هر کس که ز دام هوس آزاد شود
از زمزم عشق، همزبانی آموز
در وادی دوست، عشق یزدان نیکوست
در بزم حضور، همنشانی آموز
دریاب که جز عشق نبینی، "رجالی"
در بزم وصال، همزبانی آموز
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۲/۴
- ۰۳/۱۱/۲۳