رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی 

مثنوی  قوم سبأ

در حال ویرایش 

مقدمه

به نام خداوند بخشندهٔ مهربان،
این منظومه در وزن و زبان شاهنامه‌ای سروده شده و سرگذشت قوم سبأ را بر پایهٔ آیات قرآن و روایات تاریخی بازگو می‌کند.

قوم سبأ، در سرزمین یمن و پیرامون شهر مأرب، روزگاری در نعمت و آبادانی می‌زیستند. سدّ مأرب باغ‌ها و زمین‌هایشان را سیراب می‌کرد، راه‌ها امن بود، تجارت رونق داشت و مردم در آرامش می‌زیستند. خداوند آنان را به شکر و فرمانبرداری فرا خواند و فرمود: «بلدةٌ طیّبةٌ و ربٌّ غفور».

اما با گذشت زمان، غرور و ناسپاسی بر دل‌ها نشست. آنان از پیامبران و حکیمان روی برتافتند، از نعمت خسته شدند و گفتند: «پروردگارا، سفرهای ما را دور و خسته‌کننده ساز». نتیجهٔ این بی‌قدری، فروپاشی سدّ مأرب و آمدن سیل عَرِم بود که باغ‌هایشان را به میوه‌های تلخ و زمین‌هایشان را به بیابان بدل ساخت.

بازماندگان این قوم پراکنده شدند، و مثل «تفرّق أیدی سبأ» در زبان‌ها ماند. این منظومه، سرگذشت آنان را در سه بخش روایت می‌کند:

فهرست بخش‌ها

  1. بخش یک: نعمت و آبادانی (بیت‌های ۱–۱۰۰)

    • معرفی سرزمین یمن و شهر مأرب
    • وصف سدّ مأرب و باغ‌های سبز
    • امنیت راه‌ها و رونق کاروان‌ها
    • دعوت خداوند به شکرگزاری
    • زمینهٔ آرامش و آزمون الهی
  2. بخش دو: اعراض و سیل عَرِم (بیت‌های ۱۰۱–۲۰۰)

    • رویگردانی قوم از یاد خدا
    • غرور، دلزدگی از رفاه و درخواست سفرهای دشوار
    • هشدار فرستادگان الهی و بی‌اعتنایی مردم
    • فرسایش سدّ مأرب
    • آمدن سیل عَرِم و نابودی باغ‌ها
  3. بخش سه: پراکندگی و عبرت (بیت‌های ۲۰۱–۳۰۰)

    • پراکنده‌شدن مردم سبأ در سرزمین‌های مختلف
    • غربت و حسرت بر گذشته
    • مثال شدن در مثل «تفرّق أیدی سبأ»
    • پیام قرآنی: ماندگاری نعمت با شکر
    • پایان با اندرز به آیندگان

بخش یک: نعمت و آبادانی (۱–۱۰۰)

  • معرفی سرزمین سبأ، جایگاه جغرافیایی، آبادانی مأرب.
  • سدّ عظیم و باغ‌های سرسبز.
  • امنیت راه‌ها و رونق تجارت.
  • وصف «بلدة طیبة و ربّ غفور» با تصویرسازی طبیعی و حماسی.
  • یادآوری وظیفهٔ شکرگزاری.

بخش دو: اعراض و سیل عَرِم (۱۰۱–۲۰۰)

  • رویگردانی قوم از فرمان خدا.
  • غرور و دلزدگی از رفاه («ربّنا باعد بین أسفارنا»).
  • هشدار پیامبران/حکیمان و بی‌اعتنایی قوم.
  • فرسایش سدّ مأرب و آمدن سیل عَرِم.
  • نابودی باغ‌ها، تبدیل نعمت به میوه‌های تلخ.

بخش سه: پراکندگی و عبرت (۲۰۱–۳۰۰)

  • از بین رفتن امنیت، راهزنی و ناامنی جاده‌ها.
  • پراکندگی قوم سبأ به اطراف و ضرب‌المثل «تفرق أیدی سبأ».
  • اشاره به سرنوشت بلقیس به عنوان نمونهٔ نجات یافته در دوره‌ای دیگر.
  • پیام قرآنی: ماندگاری نعمت با شکر و تقوا.
  • پایان با دعوت به شکرگزاری و یادآوری اینکه «ربٌّ غفور» است.

بخش یک — نعمت و آبادانی

۱
به نام خداوند جان و خرد
که از این برتر اندیشه برنگذرد

۲
خداوند هستی، خداوند داد
که او آسمان و زمین را نهاد

۳
سخن را به نورش فروغی دِهیم
به یاری ز پاکان درو می‌نهیم

۴
کنون داستانی شگفت آوری
ز قومی که بودند پر نام‌بری

۵
ز یمن سوی مأرب کنون ره ببر
به شهری که باشد به فردوس بر

۶
زمینش چو پر زر به خورشید تاب
هوایش چو جان، آبش از چشمه‌ی ناب

۷
دو باغ از دو سو، راست و چپ چون بهار
که عطرش بپیچد به کوه و گذار

۸
درختان پر از میوهٔ نغز و نوش
ز هر رنگ و هر بوی، خرم به جوش

۹
ز نیسان و دی تا به فروردین
همیشه پرآب و پر از یاسمین

۱۰
به هر سوی گلزار و نخل و انار
ز باران و رودش همیشه به کار

۱۱
به مأرب یکی سدّ، چون کوه سخت
که بگرفت راه سیلاب و رخت

۱۲
به فرمان یزدان روان آب را
به باغ و کشتزار پرتاب را

۱۳
ز جوی و نهرش زمین سبز بود
به هر جا که رفتی عسل ریز بود

۱۴
نه رنج شکیبند و نه بیم گرسنگ
نه بیماری و نه دل‌آشفت و تنگ

۱۵
ره شهرهاشان همه ایمن و پاک
نه دزدی، نه وحشت، نه آشوب و خاک

۱۶
به هر روستایی یکی خان و مِی
یکی سفرهٔ پر ز نعمت به جای

۱۷
ز مأرب چو ره سوی بَرّ و بحار
بُدی پر ز کالا و گوهر نثار

۱۸
تجارت روان، راه هموار و خوش
نه گرد رهی، نه غم آب و کش

۱۹
خدا گفتشان: ای گروهِ هشیار
منم آفرینندهٔ روزگار

۲۰
زمین پاک دادم، هوا خوشگوار
دو باغ به جان، چشمهٔ بی‌غبار

۲۱
مرا شکر گویید تا جاودان
بمانید در این نعمت و داستان

۲۲
اگر پشت کردید از این سرنوشت
شکوه و شکوفا همه باد گشت

۲۳
به قرآن بگفت: «بلدةٌ طیبة»
که باشد ز هر رنج و غم بی‌نصبه

۲۴
«و ربٌّ غفور» است بر خلق آن
که شاکر شوندش به هر دو جهان

۲۵
به گلبانگ شادی، سحرگاه و شام
به یاد خدا برکشیدند گام

۲۶
چو خورشید بر بامِ باغ اوفتاد
جهان پر ز نور و صفا شد به باد

۲۷
پرندین پرستو به گلزارها
قناری به بستان و جویبارها

۲۸
هوا پر ز بوی بنفشه و یاس
به هر سوی پیچید رایحهٔ خاص

۲۹
نه گرگی به صحرا، نه شیری به راه
نه دشمن که آرد به مأرب نگاه

۳۰
چو خورشید بر تخت زَرین نشست
ز مأرب فروغی به عالم گسست

۳۱
ز نیل و فرات و ز دریای پارس
همه بازرگانان به این سوی خاص

۳۲
به هر شهر، کالا ز سبأ به نثار
که شد نامشان بر جهان یادگار

۳۳
ز گوهر، ز دیبا، ز مشک و عبیر
پر از سود و کالا و زر در مسیر

۳۴
همه ساله گنجی در انبارها
ز کوشش به سود و به بازارها

۳۵
دل مردمش شاد، تن‌ها قوی
به یاری خداوند بر هر سَوی

۳۶
ز جهل و فریب و ستم دور دور
همه بر در مهر یزدان صبور

۳۷
چو پند آمد از سوی پیران‌شان
همه سر فرود آرد احرارشان

۳۸
نه کینه، نه نیرنگ در انجمن
نه اندوه و آشوب در پیرهن

۳۹
ز مرد و ز زن هر که بودش هنر
به بازار عزت نهادی گهر

۴۰
دلاور به میدان چو شیر ژیان
هنرمند بر تخت همچون مهان

۴۱
به نیروی عقل و به تدبیر نو
ببستند هر راهِ آسیب و سو

۴۲
به باغ و به کشت، آن‌چنان کار کرد
که نعمت ز هر سو برآورد گرد

۴۳
به هر خانه صد گونی از دانه‌ها
به هر بام صد کوزه از شانه‌ها

۴۴
به کوی و به برزن همه خنده بود
نه افسرده جانی، نه آهی چو دود

۴۵
به قرآن خداوندشان را ستود
که با نعمت و عفو بر خلق بود

۴۶
ز گفتار پیغمبر و حکم حق
ره ایمن گرفتند بر هر طبق

۴۷
نه طوفان گزند و نه زلزله
نه قحطی که گردد جهان ولوله

۴۸
ز برکت پدید آمد این کارها
که بیدار ماندند از آزارها

۴۹
خدا گفت: «شکر آرید ای هوشمند
که من نعمتم را نکنم گزند»

۵۰
«و گر روی برگردانید ز من
شود نعمتم زود بر باد تن»

۵۱
به گفتار ربّشان همه آگهی
که باشد وفادار در همرهی

۵۲
دل از کبر و نخوت تهی داشتند
به خدمت، به عدل آگهی داشتند

۵۳
ز نادانی و حرص بیزار بُدند
به محرومان یاری‌گر و یار بُدند

۵۴
درخت عدالت به مأرب غرس
که شد سایه‌بان از ستم تا ابد

۵۵
به دست هنر سدّ مأرب بماند
که هر ساله نعمت بر آن سر فشاند

۵۶
ز آب روان، سبزه تا آسمان
چو فرشی ز یاقوت و گوهر نهان

۵۷
به باران به‌هنگام و خورشید نرم
زمینشان پر از خرمن و دانهٔ گرم

۵۸
به هر سوی جوی و به هر دشت رود
به هر باغ پرندگان در سرود

۵۹
نه کس خسته از کار روزانه بود
نه اندیشهٔ فرد بیگانه بود

۶۰
ز مهتاب شب تا فروغ سحر
جهان سبأ پر ز شادی و بر

۶۱
خردمند گفتی: چنین جاودان
بمانید بر این رسم و این داستان

۶۲
که گر دل به طغیان و کین نسپارید
به عزت همیشه سر افراز باشید

۶۳
سخن‌های پیران چو تاج سر است
که گوهر فشاند به هر رهگذر است

۶۴
به همّت همی داشتند اتحاد
که هرکس بدید، از دلش کینه زاد

۶۵
به آواز نی و به بانگ رباب
سحرگاه تا شام در بزم و خواب

۶۶
ولی گوش بر پند یزدان گشاد
که هر بزم را مرگ ناگه فتاد

۶۷
همی گفت پیری ز فرزانگان
که این نعمت آسان نگردد جهان

۶۸
اگر پاس دارید و شکر آورید
به فردوس جاویدگی پا نهید

۶۹
ولیکن چو غافل شوید از خدای
ببرد از شما نعمت و آب و نای

۷۰
همی پند را مردمش پاس داشت
دل از حرص و کبر و غرور برداشت

۷۱
به مسجد، به میدان، به بازار و بام
به نام خدا شد زبان‌ها به کام

۷۲
به هر جشن شکرانه آویختند
به هر کار نام خدا بیختند

۷۳
ز مأرب به هر سوی آوا رسید
که این قوم در نعمت و جاوید دید

۷۴
شبانان به صحرا چو شاهان شدند
ز چوپانیِ خود چو سلطان شدند

۷۵
به کشتی روان بر لب بحر پارس
ز کالا و گوهر همه گنج خاص

۷۶
به بادیه هم قافله‌ای چو کوه
ز زرّین کمرها و دیبای دوح

۷۷
به هر مرز نام سبأ شد بلند
که از عدل و نعمت جهان را پسند

۷۸
چو در هر سفر کاروان‌شان گذشت
به آواز شادی فلک را بگشت

۷۹
نه رنج سفر بود و نه بیم راه
که مأرب ز امنیتش شد پناه

۸۰
به هر ره رباطی پر از ساز و خور
به هر شهر مهمان‌سرا با ظفر

۸۱
ز یمن تا به شام و ز آن‌جا عراق
رهی بود پر از گل و بی‌هیچ خاک

۸۲
ز کاریز و آب‌انبارها در مسیر
به جان گشت هر رهگذر دلپذیر

۸۳
نه سرمای جان‌سوز، نه تاب داغ
نه گرد ره و خستگی در دماغ

۸۴
همه روز و شب نعمت ایمن به کام
همه عمر در شادی و در مرام

۸۵
سخن گشت این حال در هر دیار
که مأرب بود چون بهشتِ بهار

۸۶
یکی گفت: «این نعمت از لطف اوست
که بی‌حمد، آن زود گردد چو دود»

۸۷
دگر گفت: «ما پاس‌داریم عهد
که با حق نگردیم هرگز به جَحد»

۸۸
به قرآن خداوندشان را سپاس
که بخشیدشان هر چه خواهند، خاص

۸۹
چو پروردگار است ربّ غفور
ببخشد خطا را به خلق صبور

۹۰
همی خواند مردم به تقوا و خیر
که این کار گردد ز هر شر به غیر

۹۱
به نیکو سخن شهره شد این دیار
به هر جا که رفتی، شنیدی به کار

۹۲
خرد بود بنیاد هر کارشان
هنر مایهٔ عز و مقدارشان

۹۳
همه با دل و جان به راه درست
که از کج‌روی دل به یغما نَجست

۹۴
به یاری یزدان چنان ماندگار
که شد نامشان بر جهان یادگار

۹۵
ز کردار نیکوشان افسانه‌ها
بگفتند در مجلس و خانه‌ها

۹۶
که مأرب به عدل و به بخشش بُوَد
به نعمت، به دانش، به کوشش بُوَد

۹۷
نه طغیان در او، نه فسادی به کار
نه از کبر شد کس ز راهش دچار

۹۸
یکی پیر دانا بگفت این سخن
که از شکر ماند این سرای کهن

۹۹
به شکر و به عدل ار بمانید راست
همیشه در این عزت آرید خواست

۱۰۰
ولیکن چو غفلت بیاید به کار
شود نعمت ایمن شما تار و مار

 

بخش دو — اعراض و سیل عَرِم

۱۰۱
چو سالی گذشت از سعادت‌سرای
شدی در دل مردم اندیشه‌های

۱۰۲
یکی گفت: «این نعمت از کوشش است
نه از بخشش ایزد و راه بهشت»

۱۰۳
دگر گفت: «راه سفر دور باد
که با ما بود همسفر هر مراد»

۱۰۴
همی خسته گشتند ز آسودگی
به دوزخ کشیدند پیمان شکی

۱۰۵
به جای سپاس از خدای بزرگ
به نخوت شدند و به طغیان و مرگ

۱۰۶
ز گفتار پیران برون شد جوان
که مغرور گشت از سر داستان

۱۰۷
به قرآن، بگفتند با کبر و جنگ:
«رَبَّنا باعِدْ بَینَ أَسفارِنا» به ننگ

۱۰۸
که ما را سفرهای نزدیک نیست
به ما رنج و سختی، جز این، بی‌هویست

۱۰۹
به جای شکر، ناسپاسی گزید
دل از مهربانی خدا بر برید

۱۱۰
ز راه عدالت به کج‌راه رفت
ز چاه غرور آب ناپاک رفت

۱۱۱
به بیدادگر دل سپردند زود
که نعمت همی از ستم می‌فرود

۱۱۲
به محروم گفتند: «دور از درید»
به یتیمان و درماندگان خندید

۱۱۳
نه اندیشه از روز واپس نمود
نه دل در صفای خداوند بود

۱۱۴
ز دل مهر یزدان برون شد چو دود
به جایش فریب و فسادی فزود

۱۱۵
همی باغ‌ها را به خود منسوب
نه یاد از عطای خدای غیوب

۱۱۶
چو پروردگار آزمونی فرست
که بیدار گردد دل سرشکست

۱۱۷
ز دیوار سدّش یکی رخنه خاست
ز باران به سیلاب پرخروش راست

۱۱۸
به چندان که هشدار دادندشان
نرفتند از آن بزم و کام و نشان

۱۱۹
به شب، آسمان شد پر از رعد و برق
ز کوه آمد آبی چو دریای غرق

۱۲۰
ز سدّ عظیمش شکست آفرین
چو تندر خروشان ز هر سوی چین

۱۲۱
به یک دم ز باغ و ز کشت و درخت
نماند آن‌چنان سبز و پر بوی و سخت

۱۲۲
ز سیل عَرِم گشت مأرب خراب
نه جایی ز گل، نه رهی ز آب

۱۲۳
دو باغ پر از میوهٔ نوش و نغز
شدی پر ز خار و درختان مغز

۱۲۴
به جای خوشاب و شکر، آب تلخ
به جای ترنج و به، خار و ملخ

۱۲۵
ز زقوم و خرزهره شد باغ‌ها
که نبود در آن بوی خوش، جا به جا

۱۲۶
پرندگان به بستان نماندند بیش
نه مرغان خوش‌خوان، نه آوازِ ریش

۱۲۷
ز چشمه فرو شد صفای قدیم
که بر خاک ماند آب شور و سلیم

۱۲۸
نه خورشید درخشان بر آن دشت تاب
نه مهتاب شب بر نهد جام آب

۱۲۹
ز کالا تهی گشت انبارشان
ز دیبا و گوهر، ز بازارشان

۱۳۰
تجارت فرو مرد، راه‌ها شکست
نه جاده به مأرب دگر دل ببست

۱۳۱
ز وحشت میان سفر کس نرفت
ز هولِ دَد و دزد و بیداد جَفت

۱۳۲
شبان گشت بی‌گله و بی‌علف
ز دشت آمد آواره و بی‌هدف

۱۳۳
نه آبی که بنوشد، نه دانه به کشت
نه امید شادی، نه فردای بهشت

۱۳۴
ز کاهیدگی گشت مردم نحیف
ز فقر و بلا دیده‌ها شد ضعیف

۱۳۵
یکی بر دگر تاخت بر دستِ نان
به وحشت شد آن مهر و عهد و امان

۱۳۶
ز گفتار قرآن بیاموختی
که ناسپاس از خدا سوختی

۱۳۷
به مأرب نماند از شکوه اثر
جز آن سدّ ویران و خاکی دگر

۱۳۸
ز سیلاب چون کوه آهن شکست
خدا بر سر قوم، داور ببست

۱۳۹
که این است پاداش ناسپاسی
که بیداد بر کرد و ناپاکی

۱۴۰
به هر جا که رفتند، غریبان شدند
ز یکدیگر از جور بیگان شدند

۱۴۱
یکی سوی شام و یکی سوی حجاز
یکی سوی بصره، یکی سوی تِیَاز

۱۴۲
به تفرقه افتاد هر دودمان
چو پر کاه در باد بی‌خانمان

۱۴۳
ز گفتار مردم شد این ضرب‌المثل
که تفرق چون قوم سبأ شد مَثل

۱۴۴
به فرزندان گفتند این ماجرا
که باشد ره عبرت اندر سرا

۱۴۵
بگفتند: «نعمت چو شکرش نکنی
به یک دم شود خاک و باد افکنی»

۱۴۶
به هر سوی ویرانه‌ای بر زمین
نشانی ز مأرب، چو خوابی غمین

۱۴۷
ز سدّ شکسته به صحرا هنوز
بمانده‌ست چون استخوانِ سبوز

۱۴۸
نه مرغی بر آن شاخه لانه کند
نه آهو در آن دشت خانه کند

۱۴۹
به شب باد غمگین همی ناله زد
که مأرب چه شد؟ بر فلک فاله زد

۱۵۰
به قرآن، خدای جهان آفرید
که بر ناسپاسان عذابش رسید

۱۵۱
نه زود و نه دیر، به وقتِ درست
که بر هر دلی مهر خود را ببست

۱۵۲
به مردان هشدار شد در جهان
که این قصه بشنید با رایگان

۱۵۳
چو یوسف که در چاه تنها فتاد
چنین قوم در دست سیلاب باد

۱۵۴
نه شمشیر بگرفت و نه گرز و تیغ
که سیل آتشین بر دل آورد میغ

۱۵۵
نه پاداش داد از ستمکار کس
که شد خانه و باغشان نقش و بس

۱۵۶
ز بیدادشان خاک شد تیره‌گون
نه خورشید را یار بود، نه نگون

۱۵۷
به سالی دگر جز غبار و نخوت
نماند از سبأ جز حکایت، صَبوح

۱۵۸
ز دزدان رهگیر پر شد جهان
که بربود کالا ز هر کاروان

۱۵۹
نه بادیه ایمن، نه دریای رام
نه جایی که ماند از آن نام و کام

۱۶۰
همی گفت هر پیر فرزانه‌کار:
که این است قانون پروردگار

۱۶۱
چو شاکر شدی، نعمت افزون شود
وگرنه چو طوفان، ز بیخ برکَنَد

۱۶۲
به مأرب چو زنگار بر زر فتاد
به دل تیرگی بر هنر فتاد

۱۶۳
به هر خانه فرزند در خون تپید
به هر مادر از داغ، جان بر برید

۱۶۴
نه آن سفره‌ها ماند و نه جامِ می
نه آن بزم‌ها با نی و بانگ پی

۱۶۵
همی دزد و گرگ از بیابان رسید
به هر کاروان خشم و طغیان کشید

۱۶۶
ز یمن تا به بصره فراری شدند
به کوه و بیابان شکاری شدند

۱۶۷
نه جایی که گردند گرد همی
نه امید دیدار فرد همی

۱۶۸
به فرزانه گفتند: «بازآ ز راه
که مأرب نماند، شد آن بزم و جاه»

۱۶۹
به لبخند تلخی بگفت آن حکیم:
«که این کار شد پند در هر قدیم»

۱۷۰
که هر جا که کبر آید و ناسپاس
شود ملک و نعمت همه نقشِ ماس

۱۷۱
به گنجینه‌ها قفلِ وحشت زدند
ز کشت و ز باغ و ز نعمت زدند

۱۷۲
نه بویی ز یاس و نه عطرِ بهار
نه مرغی که بخواند به وقتِ نثار

۱۷۳
ز سیلِ عَرِم هر چه بود، از میان
برفت و نماند، جز افسردگان

۱۷۴
نه سبزی زمین و نه رنگ چمن
نه آن بوی خوش از نسیم وطن

۱۷۵
ز گفتار قرآن بگیر ای پسر
که نعمت به شکر است، نه کار دگر

۱۷۶
به تاریخ ماند این حکایت بلند
که با کبر، انسان شود بی‌کمند

۱۷۷
یکی کودکی گفت با مادرش:
«کجا شد بهار و صفای سرش؟»

۱۷۸
مگر ابرِ تیره بُوَد تا به حشر
که پوشد ز ما آفتابِ بشر

۱۷۹
جواب آمد از لب به آهی بلند:
«که این است کردار بی‌فرهمند»

۱۸۰
نه باغ و نه صحرا، نه بستان و راغ
نه آن کاروان و نه جادوی داغ

۱۸۱
به هر کوی گرسنگی و بیم بود
به هر شهر بیداد و تمهید بود

۱۸۲
نه سلطان بماند و نه خواجه‌سر
نه آن تخت زرّین و دیوارِ زر

۱۸۳
چو مردم از این حال آگه شدند
به فریاد سوی خدا گه شدند

۱۸۴
ولیکن چو فرصت گذشت از کف‌شان
پشیمانی آمد به اندوه و غم‌شان

۱۸۵
خدا گفت: «باشد که برگردَدَند
اگر توبه پیش آورَدَند»

۱۸۶
ولیکن دل سخت شد همچو سنگ
که در آن نرفت آب مهر و نهنگ

۱۸۷
نه گوش به پند و نه چشم به نور
نه دل به حقیقت، نه دست به شور

۱۸۸
ز سرکشی شد دل‌ها سیاه
به طوفان بلا شد وطن بی‌پناه

۱۸۹
ز آن پس چو عبرت شد این ماجرا
به دل‌های آیندگان شد سرا

۱۹۰
که هر کس که شد ناسپاس و جفاجو
به تقدیر، گردد چو مأرب فناجو

۱۹۱
ز مأرب نماند جز آن سدّ پیر
که باشد به ویرانی‌اش دل غصه‌گیر

۱۹۲
به گنجینهٔ خاک شد باغ و دشت
به ویرانه شد هر چه آباد گشت

۱۹۳
چو خاکستر از شعلهٔ صبح‌گاه
به یک دم پرید از زمین مهر و ماه

۱۹۴
به هر دل چو خاری شد این یادگار
که نعمت به شکر است پاینده‌کار

۱۹۵
چو بی‌راهه رفتی، ز تو رو بَرد
که با خشم یزدان کسی سر نبرد

۱۹۶
سخن‌های حق را به گوش آر باز
که با اوست پیروزی و سرفراز

۱۹۷
به ناسپسی، ملک مأرب شکست
به شکر آوری، نعمت ایمن بَست

۱۹۸
کنون مانده ویرانه‌ای در یمن
به چشم عبرت نگر بر وطن

۱۹۹
ز تاریخ مأرب پدیدار شد
که با کبر، بخت تو بیزار شد

۲۰۰
کنون این سخن را به دل جای ده
به شکر و وفاداری، آغاز ده

 

بخش سه — پراکندگی و عبرت

۲۰۱
ز مأرب چو مردم ز هم دور شد
جهان‌شان پر از غصه و شور شد

۲۰۲
یکی سوی یثرب، یکی سوی شام
یکی ماند در دشت بی‌نام و کام

۲۰۳
چو پر کاه در باد افتان شدند
به دشت و بیابان پریشان شدند

۲۰۴
نه همخانه ماند و نه همسفر
نه آن بزم و شادی، نه جامِ شکر

۲۰۵
ز هر قافله داستانی شنود
که مأرب چه شد و چرا سرنگون

۲۰۶
به کودک بگفتند پیران ده
که عبرت بگیر از سرانجام شه

۲۰۷
نه ملک یمانی به جا ماند و بس
نه بازار پر رونق و جام و کس

۲۰۸
به هر شهر چون غریبی شدند
ز بیگانه نان و نگاهی گرفتند

۲۰۹
ز گفتارشان بوی حسرت شنید
که از یاد مأرب دل آتش کشید

۲۱۰
یکی گفت: «ای کاش باز آن زمان
که باغ و چمن بود و ایمن مکان»

۲۱۱
دگر گفت: «اما چه سود از دریغ
چو رفت آن صفا همچو ابر به میغ»

۲۱۲
به هر جا که رفتند، نامی نهاد
ز یاد وطن بر دل آتش فتاد

۲۱۳
یکی در حجاز خانه‌ای ساخت باز
ولیکن دلش بود با سبأ هنوز راز

۲۱۴
دگر سوی بصره تجارت گرفت
به یاد بهاران حکایت گرفت

۲۱۵
نه چون آن بهاران که مأرب بدی
که با شادمانی برابر بدی

۲16
ز ویرانهٔ سدّ هنوز این خبر
بماند به هر نسل چون برگِ دَر

۲۱۷
به قرآن چنین گفته پروردگار
که با شکر، نعمت شود پایدار

۲۱۸
وگر روی گردان شوی از رهش
به یک دم فرو ریزد از جای و مهش

۲۱۹
چو بلقیس، ملک یمن پیشتر
به مهر سلیمان شد از ره گذر

۲۲۰
که آن زن سپاس از خدا کرد زود
ز فرمان یزدان دلش را فزود

۲۲۱
ولی قوم مأرب به کبر و فریب
ز لطف خداوند بُرّیدند نصیب

۲۲۲
همی هر چه دیدند گفتند: «ما»
نه یزدان که بخشندهٔ هر عطا

۲۲۳
به ناگاه بگرفت چشمان‌شان خواب
که برخاست بر دشت‌شان سیلِ آب

۲۲۴
چو بیداری آمد، جهان زیر و رو
نه باغ و نه خانه، نه گنج و نه بو

۲۲۵
ز مأرب کنون جز خبر نیست باز
به تاریخ مانده‌ست چون یک فراز

۲۲۶
هر آن کس که خوانَد، بداند یقین
که نعمت به شکر است پاینده دین

۲۲۷
ز گفتار پیران شد این پند ساز
که با حق بمانی، شوی سرفراز

۲۲۸
نه قدرت، نه ثروت، نه کاخ بلند
به بی‌یاد یزدان بماند به بند

۲۲۹
به هر دل چو بنشست این ماجرا
به توبه شد و ترک کبر و جفا

۲۳۰
که ای مرد، مغرور بر بخت خویش
مکن غفلت از داور دادپیش

۲۳۱
یکی روز در نعمت ایمن شوی
دگر روز در خاک مدفون شوی

۲۳۲
نه ماند به جا پادشاهی، نه تاج
اگر دل شود غافل از راهِ راج

۲۳۳
ز مأرب کنون در یمن یک نشان
همان سدّ ویران به دشت نهان

۲۳۴
به هر رهگذری گوید این کوه و دشت:
که با شکر، نعمت شود سر بهشت

۲۳۵
چو بی‌راهه رفتی، چو مأرب شوی
به دست قضا بی‌سبب رب شوی

۲۳۶
به هر پند قرآنی آویز دل
که نگذاردت در ره باطل

۲۳۷
به ناسپسی دیدی انجام کار
که برباد شد ملک و تخت و دیار

۲۳۸
نه آن رود ماند و نه آن جویبار
نه آن گلشن و لاله‌زار بهار

۲۳۹
به هر جا که رفتند، در غربتند
به حسرت همیشه به صحبتند

۲۴۰
به تفرقه گشتند مانند باد
که بی‌ریشه بر دشت سر بر نهاد

۲۴۱
نه دیدار ماند و نه هم‌پیمان
نه فرزند با مادر و مهربان

۲۴۲
به قرآن چنین شد مثال و خبر
که با کبر، باشد هلاک و خطر

۲۴۳
کنون بر سر این سخن پند گیر
که نعمت به شکر است پاینده‌سیر

۲۴۴
به تاریخ بنگر، بسی عبرت است
که هر قوم با کبر در محنت است

۲۴۵
ز مأرب یکی بندهٔ پیر ماند
که هر شب به یاد وطن گریه خواند

۲۴۶
به کودک چنین گفت با اشک و آه:
«مکن غفلت از حق در این خاک و راه»

۲۴۷
که با شکر، یزدان دهد فرّ و بخت
به ناسپسی گیردت تاج و تخت

۲۴۸
همی روزگار از پی هم گذشت
که نامی نماند از سبأ در سرشت

۲۴۹
فقط در سخن‌ها و دفتر بماند
به دل‌ها چو آتش ز کهنه فشاند

۲۵۰
نه شب‌های روشن، نه بزم به روز
نه آن خنده‌ها و نه آواز و سوز

۲۵۱
ز هر سو بیابان و خاکستر است
که پندش به اهل خرد برتر است

۲۵۲
به تاریخ، مأرب مثال آمدی
که با کبر، نعمت ز حال آمدی

۲۵۳
به یک قطره باران، به جویی نسیم
دهد سبزه و گل، جهان را مقیم

۲۵۴
ولیکن چو سدّش شکافد ز جهل
شود سیل و غارت به جان و به اهل

۲۵۵
چنین است تقدیر پروردگار
که با شکر، گردد جهان پر بهار

۲۵۶
به بی‌شکر، گردد سراسر فنا
نه تخت و نه افسر، نه فرّ و بنا

۲۵۷
از این ماجرا یاد گیر ای پسر
که نعمت نپاید به راه دگر

۲۵۸
به مأرب چو رفتی، به چشم عبرت
نگه کن به آن دشت بی‌ثمرت

۲۵۹
به ویرانه‌ها گوش کن تا هنوز
به آه سخن گوید از رنج و سوز

۲۶۰
ز هر سنگ آن سدّ بشنوی نوای
که «با شکر باش و مکن ناسزای»

۲۶۱
به هر کوه و صحرا نشانی ز ماست
که پندش به هر نسل باقی و راست

۲۶۲
نه سودی ز نالیدن اکنون بَدی
که با دست خود باغ را بردی

۲۶۳
ز مأرب کنون بوی غربت وزد
که بر دل چو زخم کهن تازه شد

۲۶۴
به هر کس که خوانَد، رساند پیام
که با حق بمان تا بمانی به کام

۲۶۵
نه زر ماند و نه سیم، اگر بی‌خداست
نه باغ و نه باران، اگر ناسپاست

۲۶۶
به تاریخ، مأرب درخشان بدی
به ناسپسی، خاک و ویران بدی

۲۶۷
کنون جز حکایت نماند از وی
که گردد به گوش آیندگان پی

۲۶۸
به هر نامهٔ پارسی یا عرب
بیاید سخن ز آن دیار عجب

۲۶۹
به آیات قرآن در آن ماجرا
نشانی ز حکمت و عدل خدا

۲۷۰
که با شکر، گردد دل آسوده‌حال
به کفران، شود خانه‌ها پُر ملال

۲۷۱
یکی طفل در مکتب آموخت این
که شکر است سرمایهٔ دین و یقین

۲۷۲
به استاد گفت: «ای حکیم بزرگ
چرا قوم مأرب شد این سان مغرور؟»

۲۷۳
جوابش چنین داد با نرمی و پند:
«که غفلت بود ریشهٔ هر گزند»

۲۷۴
«به نعمت چو دیدند بی‌پایان‌تر
بشد دل‌شان از یاد یزدان به در»

۲۷۵
«از آن بود کاین ماجرا شد به کار
که بر باد شد مُلک و تخت و دیار»

۲۷۶
به فرزانه گفت این حکایت تمام
که با کبر، بخت تو گردد حرام

۲۷۷
ز مأرب کنون بر حذر باش و بین
که با حق بمانی، شوی دلنشین

۲۷۸
به پندار مپوشان دل از روشنایی
که با ظلمت آید ز تو جدایی

۲۷۹
به یزدان سپاری دل و جان خویش
که اوست آفرینندهٔ هر بهیش

۲۸۰
نه بیم از فنا، نه هراس از بلا
چو با او بمانی به هر دو سرا

۲۸۱
همان پادشاهی که مأرب بسوخت
تواند دهد ملک نو، گر بخوفت

۲۸۲
ولیکن به توبه و مهر و وفا
نه با ناسپاسی و کبر و جفا

۲۸۳
ز مأرب، جهان پند گیرد کنون
که با حق بمانی به شادی و خون

۲۸۴
نه شمشیر ماند، نه گرز و سپر
چو نعمت برفت از رهِ بی‌بصر

۲۸۵
کنون ای برادر، به شکر آویز
که با او شود جان تو سرفراز

۲۸۶
به تاریخ مأرب نظر کن به هوش
که از ناسپاسی چه آمد به دوش

۲۸۷
به فرزند خود گوی این ماجرا
که با شکر، گردد دلش پادشا

۲۸۸
نه تنها سبأ، هر کجا این چُنین
شود خاک تیره و تلخ و حزین

۲۸۹
به یزدان پناه آر و با حق بمان
که با اوست شادی، به هر دو جهان

۲۹۰
ز مأرب گذشتیم و پندش بماند
به دل‌های پاک این سخن جاودان

۲۹۱
که نعمت چو شکرش نیاری به کار
به یک دم شود خاک و باد و غبار

۲۹۲
نه باغ و نه گلشن، نه کاخ و کمر
نه آن ملک پرشکوه و هنر

۲۹۳
به شکر است نعمت چو جان در تن است
به کفران، ز تن جان چو برکندن است

۲۹۴
ز مأرب به ما این صدا ماند باز
که با حق بمانی، شوی سرفراز

۲۹۵
به تاریخ بنویس این ماجرا
که باشد چراغی به هر پادشا

۲۹۶
که با کبر و ناسپسی و غرور
شود ملک و نعمت همه در مرور

۲۹۷
به شکر و تواضع بمانی به تخت
به ناسپسی افتی به چاه و سخت

۲۹۸
کنون ای خردمند، این پند گیر
که با شکر، باشی به مهر و اسیر

۲۹۹
به مأرب نگر، ویرانه‌ست امروز
به تاریخ ماندست، چون قصه‌دوز

۳۰۰
به پایان رسید این سخن با سلام
به شکر و وفاداری آریم گام

 

 

نتیجه‌گیری

سرگذشت قوم سبأ، نمونه‌ای روشن از رابطهٔ مستقیم میان شکرگزاری و ماندگاری نعمت، و نیز ناسپاسی و زوال آن است. آنان سال‌ها در سرزمینی آباد، با باغ‌هایی سرسبز، تجارت پررونق، امنیت جاده‌ها و آرامش زندگی می‌کردند. اما به جای دیدن دست لطف خدا در پس این نعمت‌ها، دچار غرور و بی‌اعتنایی شدند. نعمت برایشان عادی و حتی ملال‌آور شد؛ از یاد خدا غافل گشتند و از پیامبران روی برتافتند.

در پی این ناسپاسی، سدّ مأرب که مایهٔ حیات‌شان بود، بر اثر فرسودگی و بی‌تدبیری فرو ریخت. سیل عَرِم همهٔ آبادانی را برد و جای آن را بیابان و میوه‌های تلخ گرفت. مردمان پراکنده شدند، پیوندهای خانوادگی و اجتماعی گسست، و شکوه پیشین تنها در یادها ماند.

پیام این داستان – که قرآن کریم با عبارت «بلدةٌ طیّبةٌ و ربٌّ غفور» و سپس «فأعرضوا فأرسلنا علیهم سیل العرم» بیان کرده – آن است که نعمت جز با شکر و تواضع پایدار نمی‌ماند. جامعه‌ای که از یاد خالق خود غافل شود و نعمت را نتیجهٔ صرفِ تلاش خود بداند، دیر یا زود با زوال آن روبه‌رو خواهد شد.

پس این روایت نه تنها یک قصهٔ تاریخی، که آیینه‌ای برای امروز است؛ هشداری برای هر انسان و هر جامعه که شکر را از یاد نبرند، به نعمت‌ها خو نگیرند، و پیوند با خدا را نگسَلند. چرا که تاریخ نشان داده است:
شکر، باغ‌ها را سبز نگه می‌دارد و ناسپاسی، دیاری آباد را به ویرانه بدل می‌کند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۵/۲۳
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی