باسمه تعالی
داستان قوم سبأ
حکایت (۴۷)
به نام خداوند عدل و بصیر
که بر کار خلق است دانا خبیر
خداوند هستی و فرمان و داد
که افراشت گیتی و گردون نهاد
سخن را به نورش درخشان کنیم
به یاری ز پاکان فروزان کنیم
کنون داستانی شگفت از تبار
ز قومی که بودند پر افتخار
که مأرب چه زیباست، در باغ و دشت
که هر گوشهاش نقش یاقوت گشت
دو باغ پر از میوه سازد بهار
که عطرش بپیچد به کوه و گذار
ز فیضش شود دشت چون پرنیان
ز رنگ گل و نغمهٔ قمریان
به هر سوی گلزار و نخل و انار
ز باران و رودش همیشه گذار
ز جوی و ز نهرش بهاران پدید
به هر جا که رفتی گلستان پدید
خدا گفتشان: بر خلایق چنین
منم خالق کل و نور یقین
زمین پاک دادم، هوا خوشگوار
دو باغ به جان، چشمهٔ برقرار
سزاوار شکر است پروردگار
که بر ما ببخشد در این روزگار
یکی گفت: این نعمت از کوشش است
ز کار و تلاش و نه از بخشش است
به جای سپاس از خدای بزرگ
به نخوت شدند و به طغیان سترگ
ز دل مهر یزدان برون شد چه زود
به جایش فریب و فسادی فزود
به شب، آسمان شد پر از رعد و برق
ز کوه آمد آن سیل، چون رود غرق
به یک دم ز باغ و ز کشت دیار
فرو ریخت رونق ، ز بازار و کار
به جای نسیم خوش گل گزار
رسیدش هوایی ز گرد و غبار
نه دیگر شکوفه فراوان بود
نه دیگر نسیمی ز بستان بود
ز کالا تهی گشت انبارشان
ز دیبا و گوهر، ز بازارشان
شبان گشت بیگله و بیعلف
ز دشت آمد آواره و بیهدف
ز کاهیدگی گشت مردم نحیف
ز فقر و بلا دیدهها شد ضعیف
ز گفتار قرآن خبر یافتی
به کفرانِ حق، شعلهها ساختی
به مأرب نماند شکوهی دگر
جز آن سدّ ویران و خاکی اثر
که مأرب ، دل شهر سبأ شکست
به باغ و به سبزه امیدی نبست
اگر نعمت حق تو شکرش بری
فزونی دهد خالق مهتری
خدایی که جان و جهان آفرید
که بر ناسپاسان عذابش رسید
همی گفت هر پیر فرزانهکار
که این است قانون پروردگار
چو شاکر شدی، نعمت افزون شود
وگرنه ز طوفان، ویران شود
"رجالی" چو کبر آید و ناسپاس
نباشد سکونی، به جانها هراس
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۲۳