تجلی ذات
۱.
حق را نتوان وصف به گفتار نمود
ذاتش نتوان در دلِ افکار نمود
از حدِّ گمان و عقل برتر باشد
باید که تماشای رخ یار نمود
۲.
هر جا که نظر کنی، او حاضر است
در دیدهی هر عاشقِ او ناظر است
ذاتش نه در اندیشه، نه در گمان
او را نتوان گفت، که بیظاهر است
۳.
نورِ ازل در همه جا گستردست
ذاتش ز قیاسِ بشر برتر است
هر که به نادانیِ خود واقف است
داند که شناختِ خدا محال است
۴.
چون سایه زِ خورشید جدا نتوان شد
از ذاتِ حق، هیچ جدا نتوان شد
او اصلِ وجود است و ما عکسِ او
در معرفتش، ما فنا نتوان شد
۵.
هر لحظه به رنگی، تجلّی کند
ذاتش نهان است و پیدا بود
در پردهی هستی چو بنگری
او جلوه کند، لیک پیدا نبود
ادامه میخواهید؟ همچنین، آیا نیاز به شرح برای هر رباعی دارید؟
هفت تجلی الهی – ۳۵ رباعی
در این مجموعه، هفت نوع تجلی الهی را در قالب پنج رباعی برای هر بخش بررسی میکنیم.
۱. تجلی ذات
ذات خدا، بینشان و بیحد است
از حدِ عقل و گمان برتر است
هر که ز ذاتش طلبد یک نظر
سایه شود، محوِ نور از سر است
ذات خداوند، نه در وصف ماست
بیرون ز حدِّ ادراک و صداست
هر کس که در ذاتِ او ره برد
بیخود شود، محو در کبریاست
او را نتوان وصف به گفتار کرد
نه فکر، نه عقل، او را تکرار کرد
ذاتش چو نوری که بیحد بود
هر دیدهای محو در اسرار کرد
حق در تجلّی، ولی بینشان
پنهان ولی ظاهر اندر جهان
در دیدهی ماست، اما زوال
درکِ حقیقت، نه کارِ گمان
هر جا که نظر کنی، او ظاهر است
هر سو بروی، رخش ناظر است
او را نشناسد کسی در یقین
چون در وجودش همه کافر است
۲. تجلی صفات
ذاتش نهان است، ولی صفات
روشنتر از آفتابِ حیات
هر جا نظر افکنی، بینِ او
در عدل و رحمت، بُوَد بیثبات
هر جا که برگی ز درختی فتاد
او را ببینی که نیکو نهاد
در صبر و حکمت، در عدل و جلال
هر صفتی را ز او کن یاد
نور صفاتش همه جا جلوه کرد
عدل و کرم را ز خود پایه کرد
هر که نگاهی به صنعش نمود
در دلِ هستی، به او سجده کرد
رحمتِ او در دلِ هر قطره است
لطفِ خفی در دلِ هر ذره است
هر که ز او جز وفا دیده است
لطف و کرم در صفاتش پُر است
حلمش به کوه و به دریا رسید
رحمتش از نورِ معنا چکید
هر که ز او یک نظر یافت، دید
هر چه که در عرش و ارض است، پدید
۳. تجلی افعال
هر ذرهای از فعلِ یار است و بس
او حاکمِ روزگار است و بس
هرگز زِ افعالِ او غافل مشو
چون قدرتش بیشمار است و بس
دریا که خروشد، ز امرش بود
برگ و درختان ز ذکرش بود
هر که نظر در جهان افکند
دید که هر چیز ز مهرش بود
ای که به افعالِ او درنگری
غرقِ تفکر، زِ او شعلهبری
هر که در افعال، نظر کرد پاک
دید که فعلِ خدا شد سری
حکمتِ او در حوادث عیان
بسته به تدبیرِ حق شد جهان
هر چه که آید زِ تقدیرِ اوست
هیچ نتابد مگر در امان
جز او که باشد که افعال کند؟
ذرات را غرقِ احوال کند؟
هر چه ببینی ز فعلِ خداست
عالم همه محوِ تمثال کند
۴. تجلی انوار
نورِ خدا در دلِ عشاق شد
محوِ تجلّی، دلِ مشتاق شد
هر که ز انوارِ او بهره برد
غرقِ حقیقت چو آفاق شد
او نورِ هر ذرّه، هر قطره است
او روشنیبخشِ هر فطرت است
هر که نظر کرد در نورِ او
دیدش که در جانِ هر ملت است
خورشید و مه، عکسِ نوری از اوست
در هر طرف، جلوهای زان به روست
هر که به انوارِ او دیده دوخت
دیدش که او اصلِ هر رنگ و بوست
نورش که در دل تجلّی نمود
اهلِ حقیقت به وحدت گشود
هر که ز انوارِ او جرعه خورد
در دلِ شب، آفتابی فزود
در هر نگاهی، چراغی زِ او
در هر صدایی، سرودی زِ او
هر چه ببینی زِ انوارِ حق
روشن زِ عشق است، نوری زِ او
۵. تجلی در عالم مثال
در عالمِ رؤیا به یارم رسید
دیدم که در نور، نظّارم رسید
هر آنچه که دیدم، تجلّیِ اوست
در عالمِ مثال، ز یارم رسید
هر دیده که رؤیای صادق شنید
از نورِ معنا، تجلّی چشید
در عالمِ مثال، هر کس که رفت
با جلوهی او، جانِ خود را خرید
سایهای از نورِ او در خیال
میکشد انسان به راهِ وصال
هر که در آیینهی دل نگریست
دید تجلّی در آن حال و قال
آیینهی جان، مثالِ خداست
تصویرِ هر نقش، از نورِ ماست
هر دیدهای که حقیقت بدید
دیدش که عالم زِ انوار راست
در خواب، به نورش تجلّی رسید
از وادیِ حق، جلوهای شد پدید
دیدم که او را در آیینهها
نورش ز عالم به قلبم کشید
۶. تجلی در قلوب عارفان
دل را چو از هر چه غیر است، شست
نورِ خدا در دلِ آن کس نشست
هر که ز خود رفت و محوِ یار شد
دیدش که حق در وجودش نشست
دلِ عارفان، بزمِ حق شد پدید
هر لحظه در عشقِ او شد شهید
هر که به قلبش تجلّی نمود
دیدش که از عشقِ او شد سعید
هر که ز دل، غیرِ حق را نخواست
عشقِ خدا در وجودش نشست
دل چو تهی شد زِ هر رنگ و بو
نورِ تجلّی زِ هستی بر است
ای دلِ عارف! نظر کن به نور
بگذر زِ غیر و مشو در غرور
هر که زِ توحید، شرابی چشید
در دلِ خود دید انوارِ حضور
هر که دلش پاک و صافی شود
محرمِ انوارِ وافی شود
نورِ خدا در دلِ او جلوه کرد
هر که در این راه، شافی شود
۷. تجلی در قیامت
در روزِ محشر، تجلّی پدید
از نورِ حق، هر دلی شد شهید
چون پرده افتد، حقیقت عیان
هر دیده در نورِ او شد پدید
آنروز که پرده زِ هستی فتد
هر کس که نوری ندارد، رهد
هر دیدهای که نظر سوی او
در محضرِ نورِ حق، سربلند
قیامت تجلّی زِ انوارِ اوست
هر دیدهی حق، در دیدارِ اوست
هر که در این نور محو است، رفت
هر که در این نور مست است، دوست
قیامت چو روزِ تجلّی شود
هر دیده محوِ حقیقت شود
نورِ خدا در قیامت عیان
هر کس که دید، از جهان بگذرد
آنجا که خورشیدِ حق شد پدید
هر دیدهای محوِ یارِ مجید
نورِ حقیقت، فراگیر شد
هر که نظر کرد، حق را بدید
این ۳۵ رباعی، مراحل تجلی الهی را به تصویر میکشد. آیا نیاز به شرح نیز دارید؟
هفت درهای بهشت – ۲۴ سروده
در ادامه، چهار سروده برای هر یک از هفت در بهشت ارائه میشود تا مسیر سلوک عرفانی را با عمق بیشتری به تصویر بکشد.
۱. در رحمت
عشق یعنی اشکِ جاری در سحر
عشق یعنی بیقرار و بیخبر
عشق یعنی دیدنِ یار از عدم
عشق یعنی رفتن از خود در حرم
رحمت حق بیکران و بیحدود
چون که جاری شد، نباشد هیچ سد
سایهی لطفش همیشه بر سر است
آنکه بیرحمت بماند، در خطر است
رحمت او شامل هر بنده شد
بینیاز از ماسوا و زنده شد
هر که در وادیِ عشقش ره گرفت
غرق رحمت گشت و با حق همسخن شد
بنده گر با اشک، راهی شد به در
رحمت حق میکِشد او را ز شر
هیچ کس جز او ندارد این کرم
کز گنه کاران نگیرد هیچ غم
۲. در مغفرت
گر به اشک توبه، درگاهی شوی
لایق لطف خدایِ ماهی شوی
هر که را دیدم پشیمان از گناه
از کرم، آمرزشی شاهی شوی
در شب قدر آید آوازِ غفر
بر گناهکاران شود درها ظفر
رحمت و بخشش ز هر سو میرسد
هر دلی آغشته از نور سحر
گفتم ای رحمان، مرا عفو آور
گفت بخشیدم، به لبخندی دگر
رحمت و مغفرتش در هر نفس
دل ببخشد، زنده گردد در اثر
ای گناه آلوده! درگاهش ببین
در پشیمانی بسوز از شرم و کین
با یک آه و اشک، بخشیده شوی
در دلِ غفران، بگیری آتشین
۳. در حکمت
حکمت آن باشد که از دل بشنوی
نکتهها را از سخن گل بشنوی
هر که را نورِ بصیرت راه داد
راز هستی را به ساحل بشنوی
چشمِ بینا، نغمهی راز است و بس
هر که بیدار است، او ساز است و بس
هر که را حق داد حکمت در کلام
او چراغِ روشن آواز است و بس
حکمتِ او چون شرابِ ناب شد
هر که نوشد، صاحبِ القاب شد
هر که را دادند جامِ معرفت
او ز جامِ وصل، بیحجاب شد
آنکه دارد نورِ حکمت در درون
میدود بیخوف در دریای خون
موجهای فتنه را بیهُش کند
در حضور حق، به حکمت خوش کند
۴. در شهود
هر که را باشد دلش آیینهوار
بیحجابِ عقل بیند یار یار
دیدنِ روی حقیقت ممکن است
هر که در دل زد شرارِ انتظار
عارفان دانند این اسرارِ پاک
غیب را دیدند، از هر قید و خاک
نورِ حق در چشمشان تابنده شد
چون که زد برقِ حقیقت بر مغاک
دل چو آیینه شود بیرنگ و صاف
میتوان دیدن رخِ حق بیخلاف
چشمِ دل بگشا، حقیقت را ببین
در رخِ هر ذرّه، نوری تابناک
اهل شهودند که در پرده نیست
هیچ چیزی از وجودِ خالق بیست
هر چه میبینند، نورِ یار شد
آنچه در چشمِ حقیقتجو بزیست
۵. در قرب
عاشقِ حق شد، ز دنیا رَست و رفت
از همه غیر از حقیقت، دست رفت
او در آغوشِ خدا محو است و بس
در میانِ بیخودی، پیوست و رفت
قرب یعنی لحظهای در یار گم
قطرهای از عشق، گردد رود و یم
قرب یعنی از خودی فارغ شدن
در دلِ دریای حق، غرقی ز غم
عاشقان را قرب، جانبخش است و بس
هر که بییاری بود، زار است و بس
چون نظر بر قربِ جانان میکنی
هر چه غیر از او بُوَد، تار است و بس
در دلِ هر بنده، قربی نهفته است
هر که از دنیا گذر کرد، رُسته است
قرب یعنی بینشان از غیر او
قرب یعنی عاشقی، بیخسته است
۶. در انس
من که با تو انس دارم، بیقرار
بیتو این دل، خسته و سرگشتهوار
من که در کوی تو مستم، ای حبیب
جز تو دیگر هیچ ناید در دیار
بیقرارم، چون دلم با تو قرین
بیتو هستی را نبینم، یا امین
هر که با تو آشنا شد، زنده است
بیتو دل، در آتش و در آتشین
انس یعنی با تو بودن لحظهها
بیتو بودن، آتش و درد و بلا
انس یعنی در نگاهت غرق شد
هر که دیدت، برد راهِ ماوراء
تا که دیدم نورِ رویت، زندهام
بیتو در دنیا، اسیر و بندهام
انس یعنی از تو جز تو نطلب
هر که با تو شد رفیق، آکندهام
نتیجهگیری
در این ۲۴ سروده، هر یک از هفت درِ بهشت با عمق بیشتری بررسی شدند. در این مسیر، عاشق از رحمت و مغفرت آغاز کرده، از حکمت و شهود عبور میکند، به قرب و انس میرسد، و در نهایت به وصال حق دست مییابد.
آیا مایلید در هر در، باز هم گسترش یابد و اشعار بیشتری افزوده شود؟
در دشتِ حیرت، آتشم در جان است
اندیشه ز نورِ حق پریشان است
رفتم که ببینم رخِ او را، دیدم
دیدار نبود و دیدنم پنهان است
در وادیِ حیرت، عقل سرگردان شد
هر معرفتی که داشتم، نسیان شد
رفتم ز جهان و باز برگشتم، دیدم
هستی همه یک نقطهی پنهان شد
در دشتِ حیرت، ره کجا باید دید؟
در موجِ عدم، بقا کجا باید دید؟
گفتم که حقیقت ز کجا میآید؟
آمد ندا، که ما کجا باید دید؟
حیران شدم از خویش، که این من کیست؟
این بندهی بیخبر ز جان، من کیست؟
تا آمدم از دشتِ عدم سویِ نور
دیدم که میان سایه و تن، من کیست؟
این دشتِ حیرت است یا صحرای نور؟
بین عدم و هستیام، آیا چه دور؟
گفتم که خدایا، رهی بنما، گفت:
در خود نگری، اگر شوی محو و کور!
در دشتِ حیرت، آسمان رنگی نیست
در وادیِ عشق، عقل را سنگی نیست
رفتم که به درکِ او رسم، دیدم، آه
جز سوختنِ جانِ من، جنگی نیست
رفتم سویِ حیرت، که ببینم رازت
پنهان شده در نور، رخِ بینیازت
چون پرده ز دیدار گشودم، گفتم:
دیدم که خودم ماندهام اندر نازت
در دشتِ حیرت، رهی پیدا نیست
راز ازلی بر دلِ ما وا نیست
گفتم که بیابم سرِ این راز، ندا
آمد که رهی جز عدم اینجا نیست
حیران شدم از خویش، که این من کجاست؟
نقشیست در آیینه، ولی تن کجاست؟
رفتم که ز خود رمزی بپرسم، دیدم
پرسیدنِ این راز، به امکان کجاست؟
در وادیِ حیرت، نه غباری پیداست
نه نقطهی آغاز و کناری پیداست
رفتم که ببینم به حقیقت چه بود
دیدم که فقط عشق، به کاری پیداست
از دشتِ حیرت به عدم مینگرم
چون سایهی خورشید به دم مینگرم
هر نقطه که دیدم اثری بود از او
چون او نگریدم، به عدم مینگرم
در وادیِ حیرت، نه دلی مانَد و بس
نه عقل، نه فکری که خَلی مانَد و بس
رفتم که بیابم ز عدم راهِ وجود
دیدم که در او هیچ دلی مانَد و بس
ای عقل، تو را در چه رهی آوردم؟
ای جان، تو ز کِی در تبِ حیر آوردم؟
رفتم که ز دیدار خبر آرم، دیدم
خود را ز عدم سوی عدم آوردم
حیرت چه بلا بود که بر جان آمد؟
در سینهی من، شعلهی پنهان آمد
رفتم که بیابم ز جهان ردّ تو را
دیدم که جهان، جمله به پایان آمد
ای حیرتِ من، عشق، مرا بُرد کجا؟
دل بیخبر از خویش، مرا بُرد کجا؟
رفتم که بجویم اثری از هستی
دیدم که عدم خویش، مرا بُرد کجا؟
در دشتِ حیرت، نه نشانی مانده
نه شعلهی شوقی، نه زبانی مانده
رفتم که ز بودن اثری را جویم
دیدم که عدم، هم به گمانی مانده
ای وادیِ حیرت، رهت بیمنزل
هر ذره در این راه، شده بیحاصل
رفتم که به دریای حقیقت رسم
دیدم که فنا، گشته مرا ساحل
حیرت شده همخانهی دل در شب من
خاموش شد از عشق، زبان و لب من
رفتم که بیابم ز خدا رَدّی را
دیدم که عدم شد همهی مذهب من
در وادیِ حیرت، نه زمان است و نه جا
نه راه و نه مقصد، نه مکان است و نه جا
رفتم که ز هستی، رهی باز کنم
دیدم که خودم نیز، نمان است و نه جا
در دشتِ حیرت، همه خاموش شدند
آیینهی دلها همه مخدوش شدند
رفتم ز عدم، سوی وجودی، اما
دیدم که وجود و عدم، آغوش شدند
حیرت به سرِ عقلِ مرا سایه فکند
عشقی به دلِ خستهی من، پایه فکند
رفتم که بیابم اثری از خودِ او
دیدم که مرا نیست، که او مایه فکند
در دشتِ حیرت، نه سحر پیدا شد
نه جاده و نه رهگذر پیدا شد
رفتم که ببینم رخ او را، ناگاه
دیدم که نگاهی به نظر پیدا شد
ای دل، تو چرا در پیِ او حیرانی؟
او حاضر و تو در طلبش پنهانی
رفتم که ز خود بگذرم و او باشم
دیدم که خود اویم و نمیدانم، نی؟
در حیرتِ من، شوقِ وصالی دیگر
در خلوتِ دل، حال و مقالی دیگر
رفتم که ز خود بگذرم و او بینم
دیدم که نماندهست مجالی دیگر
در دشتِ حیرت، همه حیران شدهاند
چون سایهی خورشید، گریزان شدهاند
گفتم که حقیقت ز چه پنهان مانده؟
دیدم که حقیقت همهی جان شدهاند
در دشتِ حیرت، نه نشان است و نه نور
نه جاده و نه قافلهای از راهِ دور
رفتم که ز خود بگذرم و او گردم
دیدم که منم، گرچه عدم گشته حضور
چند رباعی دربارهی "لباس تقوا" در عرفان اسلامی
۱. تقوا، جامهی برگزیدگان
تقوا چو لباس بندگی بر تن کن
با نور یقین طریق روشن کن
در سایهی حق، ز غم رهایی یابی
دل را ز هوای نفس، ایمن کن
۲. لباس تقوا، زینت جان
بر تن مکن آن لباس آلوده
دل را ز غبار غفلت آسوده
تقوا چو برتنی، به درگاه خدا
هر در ز وصال، بر تو بگشوده
۳. جامهی تقوا، سپر بلا
در شعلهی دنیا چو شرار افکند
تقواست که راه انتظار افکند
آن جامه بپوش، تا نلغزی زود
کز آتش دوزخ سپر افکند
۴. لباس تقوا، نجاتدهنده
تقواست لباس اهل ایقان و صفا
بخشد به دل از نور خدا، یک جلا
بپوش و رهی ز دام شیطان ای دوست
کز تیر بلا سازد جان را رها
۵. تقوا، لباس عاشقان
آن جامه بپوش، کز خدا رنگ گرفت
از نور هدایتش فروغی بشگفت
هر کس که لباس تقوا در بر کرد
در وادی عشق، ره به معشوق گرفت
این رباعیات اشارهای دارند به مفهوم "لباس تقوا" در قرآن (سورهی اعراف، آیه ۲۶: "وَ لِباسُ التَّقْوی ذلِکَ خَیْرٌ"). اگر تمایل دارید، میتوانیم رباعیات بیشتری با سبک و مضمون خاص مدنظر شما بسراییم.
مجموعه رباعیات دربارهی "لباس تقوا"
۶. لباس تقوا، پوشش رستگاران
لباس تقوا بپوش، ای اهل راز
که این جامه دارد ز حق رنگ و ساز
رهی سوی قرب است، راهی به نور
برون آید از تیرگی، هر که باز
۷. تقوا، جامهی شب و روز عارف
در شب چو سپر باشد و روز چو تاج
بر جان بتابد چو خورشید و عاج
هر کس که ز دنیا کند دست پاک
تقوا شودش خلعت و زینت و باج
۸. لباس تقوا، حصن ایمان
لباس تقوا به تن، ای مرد دین
که باشد نشان رهی راستین
ز دام هوس، جان خود را رها کن
که گردد دلت روشنیآفرین
۹. تقوا، جامهی اهل یقین
لباسی است تقوا، بهشتینشان
سپیدیِ محض است در هر زمان
اگر در برت هست، آسوده باش
که دوزخ ندارد تو را در گمان
۱۰. جامهی تقوا، لباس بندگان خاص
تقواست ردای اهل عرفان و نور
بخشد به دل از عرش اعلی، سرور
هر کس که بر این جامه باشد رفیق
بیزحمت و رنج است او در عبور
۱۱. تقوا، پردهی ستر الهی
آن جامه که جان را کند بیزوال
حفظش ز هجوم گنه در مجال
تقواست که بر تن چو در بر کنی
در عرش بود جای تو، بیملال
۱۲. لباس تقوا، میراث پیامبران
جامی است ز نور و ز آیات وحی
پوشیده به آن، انبیا بیتکلف
ای سالک ره، این ردا را بپوش
تا در صف مردان حق، گردی وقف
۱۳. لباس تقوا، زرهی معنوی
در جنگ هوس، گر نداری سپر
تقوا بپوش و ز غفلت گذر
آن را که زره، جامهی پرهیز شد
با لشکر شیطان نیاید به سر
۱۴. تقوا، لباس جاودانه
لباس هوس، کهنه و بیبهاست
لباس تقوا، بهای بقاست
بپوشش که در عرصهی حشر نیز
همان جامه، رمز ورود شماست
۱۵. تقوا، تاج عرفا و عاشقان
بر دوش ولی و نبی بارهاست
بر فرق عرفان، چو تاجی بهجاست
هر کس که زین جامه بر تن کند
در محضر عشق، مقامی بهپاست
نتیجه:
این مجموعه رباعیات، مفهوم لباس تقوا را از زوایای مختلف بیان میکند:
• به عنوان پوششی معنوی و محافظ (سپر در برابر گناه)
• به عنوان زینت و زیبایی درونی (مانند تاج عارفان)
• به عنوان لباس جاودانگی (در آخرت)
اگر مایل باشید، میتوانیم این رباعیات را با مضامین عرفانی یا برگرفته از آیات و احادیث تکمیل کنیم.
البته، در اینجا چند رباعی در مورد قفل راز آوردهام که میتواند بهعنوان مثالهایی از این مفهوم در عرفان اسلامی باشد:
قفل راز دل بر دلها بسته است،
که گشودنش جز دلهای شسته است.
تا دل نگیرد از ذکر و سرور،
راز عشق خدا بر دلها مست است.
قفل راز دل در درون، نه دیده،
که جز اهل دل این قفل را گشوده.
قلبی که به صفا در طلب حق است،
از قفل گشایید، از راز نبوده.
قفل راز دل از گناهها شد سخت،
چو دل شد تهی از مهر و از عشق.
به دریا فرو برد دل در مسیر،
که دریاست در این قفل، سوزان و پرشکوه.
راز خدا در دلهای شکسته است،
قفل بر دلهای مغرور بسته است.
که دل به محبت خدا سپارد،
آنکه راز را از او برگشوده است.
این رباعیات به مفهوم قفل راز و لزوم تلاش معنوی برای گشودن این قفل اشاره دارند، که تنها با خلوص دل و تطهیر نفس ممکن میشود.
البته! در ادامه چند رباعی بیشتر دربارهی قفل راز آوردهام که مفهوم عمیقتری از آن را بیان میکنند:
قفل راز بر دلهای گنهکار بست،
هر که از خود گذشت، در درونش شکست.
در دل خالی از حب دنیا،
راز الهی به شوق دلها نشست.
گفتی دل پر از غم و گناه است،
که راز در دلهای پاک و راحت است.
چو قفل گشود دل در نور عشق،
راز خدا بر دلهای ساکت است.
قفل راز را در دلها نهادند،
که در دلهای پاکش گشودهاند.
تا خود را از شرک و نفس رها کند،
راز حقیقت در دلها فشردهاند.
در دل غافل قفل راز بسته است،
هر که بر نفس خود طاقت جسته است.
تا دل در صفای عشق خدا بنشیند،
راز در دل او با طیب دست بسته است.
قفل راز بر دلها بسته است امروز،
که در دل غفلت نیست جایی به جز سود.
دلی که ز حب دنیا آزاد شود،
رازهای عالم را در دلش خواهد بود.
قفل راز در دل چون گنجی پنهان است،
تا دل از خود گذشت، گشوده بدان است.
هر که دل از شهوات دنیا بشوید،
راز حقیقت در دلش نهان است.
این رباعیات همگی تأکیدی دارند بر اهمیت تطهیر نفس، صفای دل و تلاش معنوی برای گشودن قفلهای درونی بهمنظور دستیابی به حقیقتهای الهی.
البته، در ادامه چند رباعی دیگر در مورد قفل راز با مفهوم عمیقتر از عرفان و سیر معنوی آوردهام:
قفل راز دل از گناهها بسته،
دل از ظلمات و تاریکیها شسته.
تا در دل نور خدا بتابد،
رازهای عشق در آن جا خوشنشسته.
قفل راز بر دلهای مست است،
تا دل در طهارت و یقین نشتسته است.
هر که دل را ز وسوسهها رهانید،
راز حقیقت از آن دل شکفته است.
قفل راز را در دلها میبینی،
که با ذکر و شوق دل گشوده میشود.
چو دل از دنیا و نفس بگسلد،
راز دل در نور خدا نمودار میشود.
در دل پر از درد و حسرت بستند،
قفل راز را در دلها نشاندند.
تا دل در عبادت و ذکر غرق شود،
راز در دل او چون گوهر جان ماندند.
گفتی که دل از دنیا تهی است،
راز در دلهای خاموش نهی است.
قفلهای این دل تنها به یاد خدا،
بهدست دلهای پاک گشوده میشود.
قفل راز در دلهای پر از گناه است،
دل پاک از دنیا و هوا همچو ماه است.
تا دل به خدا دل بسته و رسیده،
رازها در دلش همچو دریا پناه است.
قفل راز در دلهای گمگشته است،
که به دست توبه و ذکر شکسته است.
تا دل از خواب غفلت برخیزد،
رازهای روحانی از دلش شکفته است.
دلها قفل شده بر راز الهی،
که در پردهی گناه و جهل باقی.
چو دل به نور خدا روشن شود،
قفل راز گشوده و بر دلها تابشی.
قفل راز بر دلها چون زنجیر است،
تا دل از شهوات دنیا بیزار نیست.
چو دل از نفس و حب دنیا رها شود،
راز خدا در آن دل چون لؤلؤ دریاست.
در دل، قفل راز چون آهنین است،
که به توبه و شوق گشوده میشود.
دل پاک که از هر گناه رسته است،
راز ازلی در آن دل نمودار میشود.
این رباعیات تلاش دارند تا بیان کنند که گشودن قفل راز نیازمند تهذیب نفس، خلوص دل و دلبستن به حقیقت الهی است. تا زمانی که دل درگیر تعلقات دنیوی و نفسانی باشد، از دستیابی به این حقیقتها و رازهای الهی محروم است.
در ادامه چند رباعی در وصف فتح باب آوردهام که این مفهوم را از دیدگاه عرفانی بیان میکنند:
۱
در کوی وصال، رهسپارم شب و روز
در بند وجود خویش، زارم شب و روز
تا لطف تو یک در ز جهان بگشاید
بر درگه عشق تو گذارم شب و روز
۲
یک لحظه گشودی درِ دل، یا رب
رفتم ز خود و دیدم ازل، یا رب
گر باز شود این درِ سرّی بر من
پرواز کنم سوی ابد، یا رب
۳
در ظلمت شب، به نور ره باید زد
بر قفل گران، به مهر، زه باید زد
یک فتحِ در از عنایتت گر آید
باید دل را به بال و پر باید زد
۴
در دل شبم نوری اگر باز شود
راز ازل و ابد، همآواز شود
تا فتح بیاید ز عنایت، ای دوست
این سینه چو دریای پر از راز شود
۵
ای عشق، مرا به فتح باب آورده
دل را ز خود و جهان، خواب آورده
چون در بگشایی ز کرم، ای جانان
جانم ز عدم به انقلاب آورده
این رباعیات، فتح باب را بهعنوان لحظهی گشایش دری از معرفت و شهود عرفانی به تصویر میکشند و نشان میدهند که این لحظه چگونه میتواند سالک را از محدودیتهای پیشین آزاد کند. اگر نظری داشته باشید، خوشحال میشوم بشنوم!
در ادامه چند رباعی دیگر دربارهی فتح باب آوردهام که این لحظهی گشایش را از زوایای مختلف عرفانی بیان میکنند:
۶
ای دل ز تمنّای خدا در تب باش
هر لحظه ز بند نفس خود در عجب باش
گر در بگشاید ز عنایت بر تو
دیگر ز جهان و هر چه در اوست، شب باش
۷
در ظلمت شب چراغ راهی بگشود
دل را ز قفس به سمت ماهی بگشود
در لحظهی وصل، عشق دستی بگرفت
بر روی منِ شکسته، راهی بگشود
۸
درها همه بسته، جز دری از رخ دوست
آن هم نه به سعی من، که از مهر نکوست
روزی که گشاید، همه اسرار عیان
دریای حقیقت به دل آید، نه به جوست
۹
رفتم ز خود و جهان مرا در نگرفت
راز ازلی در دل من سر نگرفت
تا فتح بیاید ز عنایت بر من
این دیده به نور حق مگر در نگرفت؟
۱۰
درها همه بسته، جان به تنگ آمد و سوخت
از تیرهدلان، دلِ مرا بغض فروخت
تا نور تو یک در ز جهان باز نمود
از ظلمت شب، مشعل جان، روشن و سوخت
۱۱
ای دل، ز تمنای خدا بیخبری؟
بر درگه او در طلب فتح دری
یک لحظه اگر در بگشاید بر تو
جان را نبری، ز خودِ خود بگذری
۱۲
در باز شود، هر که به در کوبیده
دل بیخبر از عشق، مگر خوابیده؟
هر لحظه که لطف او گشاید راهی
دل مست شود، دیده شود دزدیده
۱۳
ای فتح بزرگ، بر دل ما راه گشا
یک لحظه بر این جانِ پریشان، رخ نما
در ظلمت شب، چراغ را روشن کن
ما را به سوی نور، به کوی خود کشا
۱۴
ای دل ز طلب خسته شدی، بگشایند
درهای حقیقت به تو، بنمایند
یک لحظه ز دریای عنایت جرعهای
در کام تو ریزند و تو را فرمایند
۱۵
چون در بگشایند، جهان روشنتر
دل آینه گردد ز یقین، روشنتر
چون راز گشایند ز فتحی ناگاه
دل گردد از آن نور، از این روشنتر
۱۶
هر قفل که بر دل است، بگشای ای دوست
هر راه که بسته است، بگشای ای دوست
گر فتح تو در دلِ من جای کند
دیگر ز جهان مرا نبوَد جای، ای دوست
این رباعیات، فتح باب را بهعنوان لحظهای از گشایش حقیقت، درک شهودی و ورود به عالم معرفت بیان میکنند. منتظر نظرتان هستم!
در اینجا چند رباعی با الهام از مفهوم غنچه اسرار در عرفان اسلامی آوردهام:
۱. غنچه اسرار و سلوک عرفانی
در پردهی راز، غنچهای پنهان است،
اسرار وجود، در نهانش عیان است.
گر بوی وصال میطلبی، بگشا،
این غنچه ز اشک و درد دل خندان است.
۲. غنچه اسرار و خاموشی
غنچهست دلم، لب نگشاید ز راز،
پنهان شده در سینهی شب، سوز و ساز.
چون نَفْس نگویی، غنچه بگشاید،
هر سرّ نهانی نکند زخمِ آواز.
۳. غنچه اسرار و حقیقت نهفته
در دل همه راز ازل پنهان است،
غنچهست حقیقتی که در بستان است.
چون غنچه ز اشک دیده بگشایی،
بینـی که چـه گنج در دل انسان است.
۴. غنچه اسرار و عشق الهی
عشق آمد و غنچهی دلم را بگشاد،
راز ازلی در دل شب، گل افتاد.
چون مهر بتابید به خاک وجود،
غنچه شکفید و دل من نورزاد.
نظر شما درباره این رباعیات چیست؟ اگر سبک خاصی را میپسندید، بفرمایید تا متناسب با آن بسرایم.
در اینجا رباعیات بیشتری در وصف غنچه اسرار با الهام از مفاهیم عرفانی آوردهام:
۵. غنچه اسرار و دل سالک
غنچهست دلم در شب اسرار خموش،
پنهان شده در سینهی پرنور سروش.
تا اشک نریزی و دلی خون نکنی،
راز ازلی بُگشاید از پردهی هوش.
۶. غنچه اسرار و حقیقت توحیدی
غنچهست وجود و گل اسرار نهان،
پنهان شده راز ازل در دل جان.
چون مهر محبت به دل افشان گردد،
بگشاید این غنچه ز خاکی به جهان.
۷. غنچه اسرار و سیر الی الله
غنچهست دل از سرّ تو آگاه نبود،
اسرار جمالت به دل راه نبود.
تا سوز و گداز عشق در جان نکِشی،
این غنچه ز خاک ره تو، ماه نبود.
۸. غنچه اسرار و معرفت نفس
غنچهست دلت، گر بشکوفد چه شود؟
سرّ ازلی گر بگشاید، چه شود؟
چون خود بشناسی، به خدا پی ببری،
راز ازلی گر بفهمی، چه شود؟
۹. غنچه اسرار و خاموشی اهل معنا
غنچهست که لب بسته در این باغ خموش،
راز ازلی را نکند فاش به گوش.
هر کس که به این غنچه ز تقوا برسد،
بیگفتوگو، سرّ حق افتد به هوش.
۱۰. غنچه اسرار و عشق عارفانه
عشق آمد و در سینهی من جا وا کرد،
یک غنچهی پنهانشده را شیدا کرد.
چون بادهی وصل ریخت در جام دلم،
راز ازلی را ز دل من پیدا کرد.
۱۱. غنچه اسرار و حجابهای نورانی
غنچه ز حجابِ نور پنهان مانده،
راز ازلی از دل حیران مانده.
تا پردهی هستی ز میان برخیزد،
گل بشکفد و جان به گلستان مانده.
۱۲. غنچه اسرار و وصل به حقیقت
غنچه ز وصال تو شکوفا گردد،
از نور تو این جان مُسَمّا گردد.
چون باد صبا بوی تو را آورد،
دل در ره آن عطر مداوا گردد.
این رباعیات را با نگاه عرفانی و مفاهیم سیر و سلوک سرودم. آیا سبک و مضمون آنها را میپسندید؟ اگر تغییر یا گسترش خاصی مدنظر دارید، بفرمایید تا آنها را بیشتر به سلیقهی شما نزدیک
کنم.
باسمه تعالی
در ادامه، چند رباعی دیگر با الهام از غنچه راز و مفاهیم عرفانی تقدیم میکنم:
۱. غنچه راز و حقیقت پنهان
در پردهی راز، غنچهای پیچان است،
در سینهی دل، سرّی از یزدان است.
هر کس که ز اشک، دیده را تر سازد،
بیند که درون غنچه، گلبانگ آن است.
۲. غنچه راز و سلوک عاشقانه
این غنچهی راز، بسته در دامان است،
سرّ ازلی، نهفته در پنهان است.
چون باد صبا بگذرد از دل ما،
این غنچه ز شوق، بوسه بر باران است.
۳. غنچه راز و نور حقیقت
در پردهی دل، غنچهای پنهان است،
راز ازلی، نهفته در جان است.
چون نور یقین، بر دل و جان بارد،
بگشاید این غنچه که نور ایمان است.
۴. غنچه راز و مقام رضا
در باغ وجود، غنچهای حیران است،
پنهان شده راز، در دل ویران است.
چون دل بپسندد همه فرمان دوست،
بگشاید این غنچه که باغ رضوان است.
۵. غنچه راز و دیدار یار
در پردهی شب، غنچهای لرزان است،
در سینهی من، آتشی سوزان است.
چون پرده ز رخسار تو افتد، جانا،
بگشاید این غنچه که باغ جان است.
این رباعیات را در همان سبک و وزن نگه داشتم تا هماهنگی داشته باشند. نظر شما درباره این سرودهها چیست؟ اگر تغییر خاصی مدنظر دارید، بفرمایید.
در ادامه، چند رباعی با الهام از مفهوم گلزار معرفت تقدیم میکنم:
در گلشنِ عرفان چو نسیمی آمد
از غنچهی اسرار ندیمی آمد
هر کس که ز باغ معرفت گل چید
در بادهی حق چو کریمی آمد
در باغ وصال، نور حق میروید
هر لحظه نسیم عشق، دل میبوید
ای سالک راه، خویش را گل بنگر
کز چشمهی جان، معرفت میجوید
یک جرعه ز جام معرفت نوش کنم
در باغ وجود، نغمهپوش کنم
هر غنچه که سر به سوی حق وا کرده
با زمزمهی عشق، همآغوش کنم
گلزار حقیقت است این سینهی من
سرچشمهی نور شد آیینهی من
چون باد وزید از گل هستی بویش
پر شد همه عالم از آدینهی من
راز ازلی در دل گل بنهادهست
هر برگ پیام ازلی را دادهست
ای دل، به گلزار معرفت رو
کز سبزهی عشق، راه حق را جادهست
اگر بخواهید، میتوانم این رباعیات را بیشتر بسط دهم یا در سبک خاصی تنظیم کنم.
چند رباعی دیگر با الهام از گلزار معرفت تقدیم میکنم:
هر غنچه که وا شد از این باغ الست
رازی ز حقیقت ازل بر ما رست
در گلشنِ اسرار، نسیمی بوزید
عطری ز وصال حق به جانها بنشست
دل در طلب گلشن عرفان بشتافت
چون باد صبا بر سر گلزار شتافت
هر غنچه که از عشق خدا وا گردید
از چشمهی خورشید، به جان نور بیافت
چون لاله ز مینای توحید چکید
در باغ ازل بادهی امید چکید
هر غنچه که از عشق حقیقت بشکفت
از ساغر معرفت، نوید چکید
در باغ وجود، غنچهای خندان شد
از نوشگه معرفت، جان حیران شد
چون باد وزید از چمنزار الست
در سینهی ما گلِ حقیقت بشکفد
گلزار حقیقت است دل، بیخبر است
هر برگ در این چمن، یکی رهگذر است
چون غنچهی عشق باز گردد دل ما
از چشمهی نور معرفتش بارور است
در باغ وجود، غنچهی اسرار شگفت
از لطف خدا، چشمهی انوار شگفت
هر کس که زین گلشن معنا بگذشت
یک جرعه ز جام معرفت بار شگفت
دل در شب تاریک، چراغی دارد
در گلشن هستی، سراغی دارد
هر غنچه که در باغ عرفان بشکفت
از جام ازل، بادهداغی دارد
هر برگ در این چمن، حدیثی گوید
هر لاله ز درد عاشقی میروید
بگذر ز جهان و ره به گلزار ببر
کز چشمهی او، شراب فیضی جوید
هر صبح که گل بوسه به شبنم بزند
از غنچهی عشق، سر به آدم بزند
در گلشن دل، بوی حقیقت جاری است
چون ساغر وحدت به مقدّم بزند
در باغ وصال، لالهها میرقصند
از چشمهی عشق، جامها میرقصند
هر غنچه که سر ز خاک غفلت برداشت
دیدم که ز نور آشنا میرقصند
اگر بخواهید، میتوانم باز هم ادامه دهم یا برخی از این رباعیات را در قالب قصیده بسط دهم.
چند رباعی دیگر درباره گلزار معرفت تقدیم میکنم:
هر برگ ز گلزار، پیامی دارد
هر غنچه ز عشق، احترامـی دارد
بگذر ز جهان، که در چمنزار الست
هر قطره ز باران، دوامی دارد
در باغ حقیقت، گل اسرار شکفت
از چشمهی عرفان، گهر یار شکفت
یک لحظه نظر کن به دل آگاهان
کز نور ولایت، شب تار شکفت
ای دل، به گلستان معرفت رو
چون بلبل مستی به حقیقت رو
هر گل که در این بوستان بشکوفد
بوی ازلی دارد، به لذت رو
هر صبح که خورشید ز مشرق سر زد
بر غنچهی اسرار، دمی دیگر زد
از نور حقیقت، گل هستی بشکفت
عطر ازلی بر دل عاشق سر زد
در باغ وصال، گلشن نوری پیداست
بر ساقهی عشق، نغمهی حوری پیداست
هر غنچه که از چشمهی توحید شکفت
از جام ازل، بادهی نوری پیداست
دل در گل عرفان، به تماشا بنشست
بر برگ حقیقت، خط معنا بنشست
از چشمهی هستی، گل امید دمید
در ساغر جان، جرعهی سقا بنشست
هر غنچه که در باغ حقیقت بشکفت
از ساقهی عشق، نغمهی قدرت بشکفت
یک لحظه اگر دل ز حجاب آزاد است
از جام معرفت، شراب وحدت بشکفت
از گلشن دل، عطر وصال آوردم
از چشمهی عشق، نور حال آوردم
هر لحظه که جان ز گل معرفت چید
در ساغر هستی، زلال آوردم
دل از چمن نور، نسیمی برداشت
از گلشن عشق، آتشی میافراشت
هر غنچه که از باغ حقیقت سر زد
از ساغر عرفان، جرعهای میانداخت
هر لاله ز باغ معرفت سر بزند
بر نغمهی عشق، نای دیگر بزند
یک لحظه اگر نسیم توحید وزد
در سینهی ما، آتش دلبر بزند
هر برگ ز این باغ، حدیثی دارد
هر غنچه ز نور، آشنایی دارد
یک دم اگر از چشمهی عرفان چشی
در جام ازل، بینهایتی دارد
هر غنچه که از باغ حقیقت بشکفت
از ساقهی عشق، عطر رحمت بشکفت
یک لحظه اگر باد وصال بوزد
در ساغر جان، نغمهی نعمت بشکفت
باغیست پر از عطر و صفا در دل ما
نوریست ز الطاف خدا در دل ما
هر غنچه که در بوستان عرفان بشکفت
میتابد از آن، مهر و وفا در دل ما
چون باد صبا بر گل هستی بگذشت
بر لالهی عشق، نغمهای دیگر گشت
هر غنچه که در باغ حقیقت بشکفت
از ساغر وحدت، شرری دیگر گشت
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ زین شاخه، کلامش نور است
بگذر ز جهان، که در گلستان عشق
هر نغمه که برخاست، مرامش نور است
اینها بخشی از رباعیات مرتبط با گلزار معرفت بودند. آیا این سبک را میپسندید یا مایل هستید تغییراتی در وزن و مضمون ایجاد کنم؟
باسمه تعالی
گلزار معرفت
هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر سبزه ز این دشت، عیارش نور است
سراینده
دکتر علی رجالی
– قصیده با ردیف "نور است" (ادامه)
×هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر برگ از این شاخه، نثارش نور است
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
باید که به دریا شوی غرق در عشق
کز سینهی دریا، سوارش نور است
چون جویبار دل به سوی دریا رود
در عمق حقیقت غمگارش نور است
در راه وصال، بگذر از هر مراد
که مقصد در این راه، جادارش نور است
ای دل، که به عالم خیالاتی گریز
بگشای به سوی حقیقت، دارش نور است
کاشی که از دل، زنیم پردهی وهم
که پس پردهی عالم، حلاجش نور است
هر جا که شبی، نور به دل تابیده باشد
آن سورهی روحانیاش، بارش نور است
هر حرف که از لب بگویی به معراج
همراهاش در این فضا، کارش نور است
زنجیر و قفس را که از دل بگذراند
شادی دل او، قرارش نور است
چشمان دل را گشوده به دیدار تو
آنگاه که در راه تو باشد، یارش نور است
ای جانِ جهان، ای هادی و دستگیر
ببین که به هر گام، یارَش نور است
سیراب شو از چشمهی عشقی که جاریست
آنجا که در آن، هر دلگُدارش نور است
روح تو شناور، بر این دریا، بیخبر
که هر لحظه، در دلِ آن، درارش نور است
ای بادهفروش عشق، به دستم بده جام
کز بادهی فیضت، فجارش نور است
هر لحظه که در خود، نگاهی به خدا کرد
دید آنکه در دل، نیارش نور است
بر بام سماوات، ز دل شوق بگذر
آنجا که به هر سطر، فضا گارش نور است
آنکس که به نام خدا، گذشت از همهچیز
بیهیچ تردید، مزارش نور است
هر شمع که از مشعل محبت گداخت
در سایهاش، مهر و مدارش نور است
در عالم وجود، کسی که جوید طریق
بیدریغ او را، سرارش نور است
ما را ز رهِ معشوق شد روز و شب
وز آن که به هر گام، فخارَش نور است
هر گامی که به سوی وصال مینهیم
آنجا که در آن، خودِ کارش نور است
ای راهِ حقیقت، بیا تا در تو گم شویم
کز هر که گذشت، سرارش نور است
ویژگیهای این بخش:
✅ استمرار در مفاهیم عاشقانه و توحیدی
✅ پرداختن به عالم درونی انسان و وصل به حقیقت
✅ توسعهی مفهوم "نور" به "شعور" و "دیدار حقیقت"
اگر این قصیده نیاز به تغییرات یا گسترش بیشتری داشته باشد، میتوانم آن را ادامه دهم.
باسمه تعالی
گلزار معرفت – قصیده با ردیف "نور است" (ادامه)
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
تا سر نِه به دریا، در این بادیه، دل
هر لذتی که جوید، کارش نور است
آینهای که به دستِ دل روشن شود
در آن، جمال حضرتِ یارش نور است
ز بانگ دلِ عاشق که بگوید "بیا"
پاسخ دلِ یار، صدایش نور است
هر گامی که به سوی پروردگار زنیم
با هر قدم، به عالم بَرَش نور است
هر قطره از اشک دل، اگر جوشید به شوق
فورا که دل آن، به گارش نور است
به دل بخواه از عشقِ خود و سر به زانو
که در لذت وصال، دارش نور است
چشمی که به مهر تو نگردد، به یقین
در آن، که کهنه و تاریک، کارش نور است
ای دل که در دل هر خیالی گره خورد
گذر کن از او، تا درارش نور است
گر بر تو مرادِ دل و جان میشود
باشد که به یادِ تو، پاداشش نور است
سیراب شو از چشمهی بیداری در دل
که آنجا که ببارد، بارش نور است
اگر بخواهی که در این عالم زنده باشی
بیهیچ تردید، کارش نور است
ای راهِ بهشت، در تو هیچ دوگانه نیست
یادِ تو سراسر، با درارش نور است
گویی که در هر نسیمی از تو، حکمت است
هر گوشه که بگذاری، نغمهاش نور است
ای جانِ جهان، ای راهبرِ دلها
که در پی وصالت، همهچیزش نور است
اگر در دلِ شب، دیدی که دل به تو پیوسته
بگو که به راهِ تو، کارش نور است
در هر که دلی هست، بگوید صدای دل
آنجا که دلِ او، کارش نور است
در دست خدا، کنون که رها کردی دل
معلوم شد به هر بند و برَش نور است
ای جویای حقیقت، به دل شاد شوی
که هر گام که برنداری، فارغش نور است
در دلِ شبِ سیاه، بزن بیداریها
هر نغمه که در دل زد، کارش نور است
گفتی که "چه میجویم"؟، ای دلِ عاشق
جواب دلِ تو، درِ شارش نور است
با هر که در این راه قدم بگذارد
فرشتگان در دلش، یارش نور است
بیهیچ تردید، راه به سوی تو روش است
که اینجا برای اهل، کامش نور است
ما در دلِ راهیم و در نورِ جان
بگو که همیشه در کارش نور است
ویژگیهای ادامه:
✅ گسترش تصویرسازیهای معنوی و توحیدی در هر مصرع
✅ حفظ شیوایی و جلب توجه با کلام پر از شور و اشتیاق
✅ توسعهی مضمونها در قالبی روان و عرفانی که در آن وحدت با خدا و وصال عاشقانه برجسته است
اگر بخواهید، میتوانم آن را بیشتر گسترش دهم یا ویرایش کنم.
...
باسمه تعالی
گلزار معرفت – قصیده با ردیف "نور است"
هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
بگذر ز خودت، که این گلستان عشق
هر نغمه که برخاست، مرامش نور است
ای دل، به صفای ابدی راه بیا
زیرا که طریق رهسپار،ش نور است
در دشت عدم، گر گذری سوی حقایق
بینی که به هر گام، مزارش نور است
بر عرش فلک، نغمهی وحدت شنوی
کز پردهی هستی، شرارش نور است
هر سینه که از عشق الهی شده گرم
جوشیده در او شور و قرارش نور است
در سینهی شب، مهر بتابد ز یقین
بر روزن دل، فتح و فَتَاحش نور است
هر کس که ز زنجیر منی وا بگذشت
دیدار حقیقت، بهارش نور است
این راه که پیمودهاند اهل بقا
سرچشمهی احسان و نثارش نور است
هر غنچه ز این باغ، پیامش یقین
هر نغمه زین کهکشان،ش نور است
باید که شوی غرق در این بحر وصال
کز وادی او، هر گذارش نور است
در ساحت این گلشن اسرار الست
جز جلوهی او، هر چه بیارَش نور است
ویژگیهای این قصیده:
✅ حفظ و گسترش مفاهیم عرفانی حول "نور"
✅ پرهیز از تکرار بیمورد و ارائه تصاویر بدیعتر
✅ رعایت موسیقی کلام و سیر معنایی از "خود" به "وصال"
این قصیده را میتوان بیشتر گسترش داد. اگر نظرتان را بفرمایید، میتوانم ویرایش یا ادامهای بر آن بنویسم.
..
.
برای هموزن بودن با "کلامش"، قافیههایی مانند:
• پیامش
• مرامش
• دوامش
• سلامش
• خیامش
• تمامش
• غرامش
میتوان بر این اساس، قصیده را ادامه داد. مثلاً:
گلزار معرفت – قصیده
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
بگذر ز خودت، که این گلزار عشق
بنگر که زین سبز، دوامش نور است
هر نکته که از غیب به جانت رسد
پیغام الهی است، مرامش نور است
گر سر زنی از خواب عدم، میبینی
در وادی حق، والسلامش نور است
این خاک، اگر ساکن و خاموش نمود
چون نور تجلّی است، خیامش نور است
گر چشمه بجوشد ز دل صاف تو
هر قطره که افتد، تمامش نور است
در سینهی شب، ذکر خدا زنده بود
از صبح ازل، ابتسامش نور است
این قصیده را میتوان گستردهتر کرد. اگر نظر خاصی دارید، بفرمایید تا ویرایش یا ادامه دهم.
....
باسمه تعالی
گلزار معرفت – قصیده با ردیف "نور است"
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
بگذر ز خودت، که این گلستان عشق
هر نغمه که برخاست، مرامش نور است
ای دل، به صفای ابدی راه بیا
زیرا که طریق رهسپار،ش نور است
در دشت عدم، گر گذری سوی حقایق
بینی که به هر گام، مزارش نور است
بر عرش فلک، نغمهی وحدت شنوی
کز پردهی هستی، شرارش نور است
هر سینه که از عشق الهی شده گرم
جوشیده در او شور و قرارش نور است
در سینهی شب، مهر بتابد ز یقین
بر روزن دل، فتح و فَتَاحش نور است
هر کس که ز زنجیر منی وا بگذشت
دیدار حقیقت، بهارش نور است
این راه که پیمودهاند اهل بقا
سرچشمهی احسان و نثارش نور است
هر غنچه ز این باغ، پیامش یقین
هر نغمه زین کهکشان،ش نور است
باید که شوی غرق در این بحر وصال
کز وادی او، هر گذارش نور است
در ساحت این گلشن اسرار الست
جز جلوهی او، هر چه بیارَش نور است
ویژگیهای این قصیده:
✅ حفظ و گسترش مفاهیم عرفانی حول "نور"
✅ پرهیز از تکرار بیمورد و ارائه تصاویر بدیعتر
✅ رعایت موسیقی کلام و سیر معنایی از "خود" به "وصال"
این قصیده را میتوان بیشتر گسترش داد. اگر نظرتان را بفرمایید، میتوانم ویرایش یا ادامهای
ادامه بده
...
باسمه تعالی
گلزار معرفت – قصیده با ردیف "نور است" (ادامه)
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
باید که در این راه شوی غرق عشق
زیرا که طریق ماندگارش نور است
دل را ز غبار هوس آزاد نما
کآنکس که زین دام رهید، یارش نور است
هر جا که چراغی ز ولایت بتافت
بین، آینهی روزگارش نور است
بگشای دلت را که در این بزم قدس
هر ساغر عشقی که برند، از نور است
در زمزمهی روحفزا، اهل یقین
خوانند که طوبای دیارش نور است
آنان که ز دریای فنا نوش کنند
بینند که سرّ ماندگارش نور است
گر خضر بیابی به ره عشق، بین
کز چشمهی اسرار، خمارش نور است
در سینهی شب، هر که شود محو دوست
بر طلعت صبح انتظارش نور است
باید که به جان بشنوی این نغمه را
هر نغمه که از لحن هزارش نور است
این قافلهی عشق، گذر کرد ز ما
هر قاصد آن، در گذارش نور است
چون ذرّه شدم، تا به حقیقت رسم
دیدم که زان ذرّه غبارش نور است
در وادی سرمد، که فنا نیست در آن
هر لحظه و هر گوشه، مدارش نور است
پس ره بسپاریم به معراج عشق
چون منزل مقصود، دیارش نور است
ویژگیهای بخش افزودهشده:
✅ تداوم و گسترش تصاویر عرفانی
✅ پیوند مفاهیم فنا، بقا، ولایت و وصال با "نور"
✅ حفظ انسجام موسیقی و روانی قصیده
اگر تمایل دارید باز هم گسترش داده شود یا ویرایشی صورت گیرد، بفرمایید.
...
باسمه تعالی
گلزار معرفت – قصیده با ردیف "نور است" (ادامه)
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
باید که در این راه شوی غرق عشق
زیرا که طریق ماندگارش نور است
دل را ز غبار هوس آزاد نما
کآنکس که زین دام رهید، یارش نور است
هر جا که چراغی ز ولایت بتافت
بین، آینهی روزگارش نور است
بگشای دلت را که در این بزم قدس
هر ساغر عشقی که برند، از نور است
در زمزمهی روحفزا، اهل یقین
خوانند که طوبای دیارش نور است
آنان که ز دریای فنا نوش کنند
بینند که سرّ ماندگارش نور است
گر خضر بیابی به ره عشق، بین
کز چشمهی اسرار، خمارش نور است
در سینهی شب، هر که شود محو دوست
بر طلعت صبح انتظارش نور است
باید که به جان بشنوی این نغمه را
هر نغمه که از لحن هزارش نور است
این قافلهی عشق، گذر کرد ز ما
هر قاصد آن، در گذارش نور است
چون ذرّه شدم، تا به حقیقت رسم
دیدم که زان ذرّه غبارش نور است
در وادی سرمد، که فنا نیست در آن
هر لحظه و هر گوشه، مدارش نور است
پس ره بسپاریم به معراج عشق
چون منزل مقصود، دیارش نور است
آن کس که دل از غیر خدا پاک کند
بیشک نظر کردگارش نور است
هر جا که تجلّی کند آن وجه حق
بین جلوهی مست مزارش نور است
عارف چو نظر کرد به راز ازل
دید آنچه بُوَد پردهدارش، نور است
در محفل اسرار، ملائک همه
گویند که ذکر و شعارش نور است
شب رفت و ز افق، آفت جان سر زد
خورشید شد آشکار، کارش نور است
ما را ببر ای عشق، به اقلیم وصل
کز وادی جان، رهسپارش نور است
ای دل، به مقام فنا گر برسی
بینی که بزم و مزارش نور است
پس چهره زین خاک برآور که حق
فرمود که ذکر و دیارش نور است
ویژگیهای این ادامه:
✅ تقویت ساختار معنوی قصیده
✅ توسعۀ بیشتر مفاهیم فنا، بقا، معرفت و وصال
✅ رعایت موسیقی کلام و پیوستگی مفاهیم عرفانی
اگر نظرتان را بفرمایید، میتوان این قصیده را بیش از این گسترش داد یا ویرایشی انجام داد.
گلزار معرفت – قصیده با ردیف "نور است" (ادامه)
هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر برگ از این شاخه، نثارش نور است
هر کس که ز ظلمت به حقیقت برسد
بینای دل و جان، دیارش نور است
دل راهِ حقیقت چو پذیرفت به مهر
هر لحظه در این راه، مدارش نور است
در وادی عرفان، چو قدم میگذاری
هر نقش که بینی، غبارش نور است
آنکس که زنجیرِ منی را بگسلد
بینی که به هر دم، قرارش نور است
شب را ز دل و دیده بروب و بیدار
کآن صبح که آید، نهارش نور است
هر سینه که از مهر خدا روشن شد
آیینهی جان، افتخارش نور است
در سایهی وصلش چو بمانی دمی
هر زمزمه، شور و شرارش نور است
بگذر ز من و ما، که در این کهکشان
هر نغمه که برخاست، شعارش نور است
ای دل، به صفای ابدی راه بیا
کز چشمهی حق، هر گذارش نور است
ویژگیهای ادامه:
✅ حفظ هماهنگی موسیقیایی با بخشهای پیشین
✅ تقویت تصاویر عرفانی و حرکت از ظلمت به نور
✅ پرداختن به مضامین "بیداری"، "رهایی" و "وصال"
میتوانم قصیده را باز هم ادامه دهم یا بخشهایی را تغییر دهم، نظرتان چیست؟
شما منظورتان از "چشمه حکمت" مجموعهی خاصی از رباعیات است یا بهطور کلی رباعیهایی در باب حکمت و معرفت مدنظر دارید؟ اگر مجموعهی خاصی مدنظرتان است، لطفاً توضیح بیشتری بدهید.
در غیر این صورت، چند رباعی در باب حکمت و معرفت تقدیمتان میکنم:
در دیدهی ما جز تو، نهانی، ای دوست
بیحکمت و لطف، کی توانی، ای دوست؟
ما تشنهی سرچشمهی حکم توییم
از چشمهی حکمتت نرانی، ای دوست!
حکمت ز تو جاری است چو دریای عمیق
در جان جهانیان بود نور رفیق
هر کس که ز سرچشمهی آن نوش کند
بیند ره مقصود به نوری دقیق
چشمی که به حکمت نگریَد کور است
دل بیخبر از علم، به سان گور است
بگشا دل و بنگر که در این وادی
هر نکته ز حکمت، چراغ نور است
اگر توضیح بیشتری بدهید، میتوانم رباعیهایی متناسبتر ارائه کنم.
چند رباعی دیگر در باب حکمت و معرفت تقدیمتان میکنم:
حکمت چو گُلی است در گلستان وجود
عطرش دهد آگاه دل از بود و نبود
هر کس که زین بادهی عرفان بچشید
بیند که جز او نیست کسی در معبود
آن کس که ز حکمت خبری یافته است
از راز جهان گوهرِ نابافته است
بیحکمت اگر زیست، چه حاصل بَرَد؟
او دانه نَکِشته، ثمری یافته است!
حکمت نَبُوَد جز سخن نورانی
هر نکته در آن بود رهِ روحانی
از چشمهی حکمت چو بنوشی جرعه
روشن شودت دیدهی انسانی
حکمت چو شراب ازل بنوشند
در بحر حقیقت عجب بجوشند
هر کس که زین جام به مستی نرسید
بیهوده به دنیا و آخرت کوشند
چون چشمهی حکمت به روان جاری شد
دل غرق تماشای جهانباری شد
بینور خرد، به کجا ره یابد؟
آنجا که حقیقت به جهانداری شد
هر نکته که از حکمتِ حق بشنوی
چون گوهرِ شبتاب درون بنهَوی
حکمت چو چراغ است، بگیرش به دست
تا ره ببری، ور نه به ظلمت رویی
حکمت چو گُلی است که ازل داده به ما
آیینهی نوری است که بنهاده به ما
هر کس که بُوَد بهرهور از این گوهر
راهِ ازلی زود نمایانده به ما
اگر سبکی خاص مدنظر دارید، بفرمایید تا رباعیات را متناسب با خواستهتان بسرایم.
چند رباعی دیگر در باب حکمت و معرفت تقدیمتان میکنم:
هر کس که ز حکمت اثری یافت، رسید
از چشمهی معرفت دری یافت، رسید
چون دیده گشود بر حقایق، دانست
آن کس که زین جام بَری یافت، رسید
حکمت نه ز خواندن است، نی از گفتن
نی در سخنانِ خوش و آراستن
حکمت شرری است در دل آگاهان
کز نور الهی است فرو کاستن
حکمت ز دل عاشق حق جوشد
در چشمهی علم، قطرهای نوشد
هر کس که زین جام، جرعهای نوشید
بیحُبّ جهان، راه حق پوید
ای چشمهی حکمت ازل، بنما
بر دل ز تجلی شعلهای افشا
هر کس که زین چشمه دمی سیراب است
بیند رخ حق را به صفا، بیریا
آن کس که ز حکمت اثری یافته است
گنجینهی اسرار بَرِی یافته است
در مدرسه و کتاب، حکمت نبود
هر کس که خدایی شَد، از آن یافته است
حکمت نبود جز سخن یارِ ازل
در سینهی پاکان بود این مُشتعل
چون شمع درخشان بُوَد اندر دل
هر کس که زین نور نخورد، شد خَطَل
حکمت نه سخن بود، نه الفاظ و حروف
نی در ورق و کاغذ و نه در ظروف
حکمت شرری است در دل آگاهان
کز نور خدا تابد و بخشد شُروف
حکمت چو گُلی است که در جان رویَد
از زمزمهی عشق به انسان رویَد
هر کس که زین باغ نسیمی ببرد
بیشک به سرای جاودانان پوید
ای چشمهی حکمت ازل، جوشان شو
در جانِ خرابم ز صفا، طوفان شو
یک جرعه ز جام معرفت ده به من
تا دل ز جهان وارهَد، انسان شو
چشمی که ز حکمت نشود بینا نیست
دل بیخبر از عشق، به جز صحرا نیست
باید که ز دریای خرد نوش کنی
کز قطرهی دانش، دل ما دریا نیست
اگر باز هم بخواهید، میتوانم ادامه دهم.
در اینجا چند رباعی دربارهی آفتاب توحید سرودهام که به تصویر کشیدن نور الهی و تجلی حقیقت توحیدی میپردازند:
آفتاب توحید در دلها تابید،
در شبستان جهل، این نور برافزود.
هر کسی که از او روی برگرفت،
دید که بدون نور او، جهان سرد بود.
نور توحید از دل شب میدرخشد،
آسمان و زمین در برابرش میریزد.
چشمها که به این آفتاب ننگرند،
در دلهایشان هیچ چیزی نمیسازد.
آفتاب توحید، دلی روشن کند،
تا تمامی آفاق در آن غرق شود.
هر کسی که به این نور رسید،
باقی دنیایش به حقیقت میپردازد.
آفتاب توحید در دلها جاودانه است،
هر که در آن بنگرد، از خود بیخبر است.
در این نور، همهی عالم یکپارچه است،
هیچ تفاوتی میان انسانها و هستی نیست.
آفتاب توحید، بر هر ذره میتابد،
در دل هر موجود، حقیقت نهفته است.
آنکه از این نور برگیرد، به خداوند نزدیک است،
تا به لحظهای که به او تبدیل شود.
امیدوارم این رباعیات در جهت روشن ساختن مفهوم آفتاب توحید برای شما مفید بوده باشد.
بیشتر از رباعیات آفتاب توحید برای شما میآورم:
آفتاب توحید در دلها شکوفا است،
در میان تاریکیها، این نور بقا است.
تا که این نور در دل کسی بنشیند،
به حقیقتی فراتر از همهی آفاق خواهد رسید.
آفتاب توحید، بیحجاب و پنهان است،
در قلب هر بنده، به شوق جانان است.
چه کسی به این نور دل سپرد؟
که در آن دریا، گم گشت و ناپیداست.
این آفتاب توحید، گریز از او نیست،
که در دل هر ذرهی جهان جاری است.
در هر شب و روز، بر همه میتابد،
و تنها به چشم دل نمایان میشود.
آفتاب توحید، در دل شبهای تار،
در دل هر انسان، در لحظات خوار.
چشمهای ظاهری نهدیدند این نور،
جز دل آگاه، که به آن مستوار.
نور توحید را در دلها بکار،
آفتاب حقیقت، از دل تو ببار.
همهی هستی در آن آتش است،
که در دلهای پاک، شعلهور است.
آفتاب توحید، در دلی پنهان است،
در سینهای که از درد و جهل خالی است.
هر که به این نور پیوست، نخواهد مرد،
که نور خداوند، در او جاودانه است.
آفتاب توحید نه از آسمان آمد،
که از دل هر عاشق، در دلها دمید.
آن که در این نور ببیند جهان،
هرگز از خود نباشد و خدا را بیابد.
امیدوارم این رباعیات بیشتر عمق معنای آفتاب توحید را برای شما نمایان سازد.
البته، در اینجا بیشتر از رباعیات آفتاب توحید برای شما میآورم:
آفتاب توحید در دلها پرتو میزند،
در هر ذرهای نورش به دل سرود میزند.
این نور، خود حقیقت بیچون و چرا است،
که به هر کسی دل به این راز میزند.
آفتاب توحید در دلها رقصان است،
در تمام عالم، این نور پنهان است.
چشمهای دلی که به این نور نگریست،
حقیقت را چشید و در آن جانان است.
آفتاب توحید، همهجا راهی است،
در دل هر آدمی، در سرنوشتها پنهانی است.
هر که در این نور رهنمون شد،
در عالم بیپایان، گم شد و یافتانی است.
آفتاب توحید، نه ز تابش آسمان،
که از دلهای عاشقان است، بیزمان.
چشم به این نور اگر باز کنی،
دلی در آرامش و بیخود خواهی ماند.
آفتاب توحید، در دل شبها زنده است،
چون ماهی در دل دریا، همیشه پرنده است.
نه در افلاک، بلکه در دلها میدرخشد،
که بر دل پاک، روشن و همیشه بنده است.
آفتاب توحید، از هر سوی عالم میتابد،
در دل هر شخصی، آن نور تابان است.
دل به این نور بده، چون شمعی در شب،
که در دلش همه هستی روشن و سرفراز است.
آفتاب توحید، در دلها پنهان است،
در دل شبهای تار، در دلهای روشن است.
هر که به این نور دل ببازد،
به حقیقتی رسید که از تمامی جهان جداست.
آفتاب توحید، همچون دریا در دلها است،
که بیصدا و بیهوا، در جوش و تلاطم است.
چشمی که به این نور بیندازد،
به حقیقت میرسد، که در هیچ واژه نمیگنجد.
آفتاب توحید در دلها افروخته است،
در برابر آن، هر خیال خاموش شده است.
دل به این نور بسپار، تا جهان پر از روشنایی شود،
که در دل نور، همه چیز میشود از آن بیپایانی.
امیدوارم این مجموعه رباعیات بیش از پیش عمق نور آفتاب توحید را در دل شما روشن سازد و باعث تأمل و تفکر در این مسیر معنوی گردد.
در اینجا چند رباعی درباره جلوه جانان که به تجلی الهی در قالبهای مختلف اشاره دارند، میآورم:
رباعی ۱
جلوه جانان به دلها نَشَسته است،
در همه جا نورش برافروخته است،
هر که در دل، خود را فانی کند،
آنزمان جانان به او آموخته است.
رباعی ۲
جلوه جانان در هر شَکلی نمایان است،
نورِ حق در دلِ هر عاشق پنهان است،
در دل شبهای تاریکی، درخشید،
که به آسمانها نام او نهان است.
رباعی ۳
جلوه جانان در دلها آشکار است،
هر که را دل باشد، او را پیکار است،
نظری به چشمِ دل کن تا ببینی
که خداوند در دلِ ما بیقرار است.
رباعی ۴
جانان در دل، به خود جلوه داده است،
هر که به دل، خود را بگشاید، شاد است،
همچو آفتاب که در دریا نماید،
دلِ پاک، جلوهگاهِ رازِ یاد است.
رباعی ۵
جلوه جانان به چشمان دل میآید،
در دلِ شب، از دلِ هر کوی میآید،
که بدانجا که جان و دل را بشکافی،
آسمان به روشنی از آنجا میآید.
این رباعیات به تجلیهای مختلف حق و حضور او در دلهای عارفان اشاره دارند. هر کدام بر اساس آموزههای عرفانی و فلسفی به جلوههای مختلف الهی پرداختهاند.
بیشتر از جلوه جانان، به تجلیهای الهی در دل و جان انسانها میپردازم:
رباعی ۶
جلوه جانان در دلِ پاکی است نهفته،
در دلِ غم، هرچه خواهی، امید بهفته،
چشم دل را بگشای تا درک کنی،
که در هر لحظه، خداوند در دل مِیرفته.
رباعی ۷
جلوه جانان در دلهای عاشق است،
در دلهای پاک، او همیشه درخت است،
در هوای عشقِ او، جهانی فنا شد،
هر که دل به او سپرد، به آسمان پَرَخت است.
رباعی ۸
در دلهای ما، جانان راز پنهان است،
او در دلِ خالی، همواره عیان است،
چشم دل را بگشا تا ببینی او را،
که در هر گوشه از عالم، به همگان جان است.
رباعی ۹
جلوه جانان در قلبِ هر عارف است،
نورِ خدایی در دلِ شفاف است،
خود را در آینهی جان، پاک کن،
که خدا در دلِ دلآگاه، صاف است.
رباعی ۱۰
جلوه جانان در دلِ هر نوری است،
در چشمِ دل، کمالِ حق، اَجوری است،
هر که دل خود را به سوی او گشود،
در میانِ عالم، دلش همچو گُلی است.
رباعی ۱۱
جلوه جانان در آسمانها پدیدار است،
در دلِ شب، نورِ او همچنان بار است،
شمع دل را به سوی او بسوزان،
که از جلوهاش، دلِ تاریک به نور کار است.
رباعی ۱۲
جلوه جانان در قلبِ هر عاشق است،
در دلِ ما، که در انتظارِ فَرَق است،
هر که دل را به دستِ حق دهد،
در تجلی جانان، همیشه جاوید است.
این رباعیات به شکلی دیگر نیز به حضور و تجلی الهی اشاره دارند و مخاطب را دعوت میکنند تا در دلهای خود فضای عاشقانه و خالصانهای برای تجلی خداوند فراهم کنند.
در ادامه، بیشتر از جلوه جانان در قالب رباعی میآورم:
رباعی ۱۳
جلوه جانان در دلها سر میزند،
در هر گام، نورِ حقیقت بر میزند،
دلها که در طلبِ او میسوزند،
در میانِ شعلهها، جانان میخندد.
رباعی ۱۴
جلوه جانان در هر لحظهای است،
در دلهای پاک، همیشه جاوید است،
چشمِ دل را بگشا که در دلِ شب،
نورِ حق در کنارِ تو، آرامید است.
رباعی ۱۵
جلوه جانان در هر گلی است پنهان،
در دلِ هر زخم، آنجا آرام جان،
که هرکه دلِ خود را به او سپارد،
در بستانِ عشقش، شود همچو گُل، جانان.
رباعی ۱۶
جلوه جانان در هر قطرهی باران است،
در هر نسیم، آن نسیمِ جانان است،
دل را به سوی او پرواز کن،
که در پروازِ دل، همیشه روان است.
رباعی ۱۷
جلوه جانان به دلهای آرام است،
در دلهای عاشق، خدا همیشه کام است،
هرکه دل به او بدهد در این راه،
در تجلی جانان، جاودان و نام است.
رباعی ۱۸
جلوه جانان در دلِ من و توست،
در هر فریاد، در هر آهِ زار، بگوست،
نفس کشیدیم تا او در ما باشد،
که جانان، در دلِ ما تنها و خواست.
رباعی ۱۹
جلوه جانان در قلبِ هر عاشق است،
در نگاهِ او، همه چیز عادل و درست است،
او که در دلِ عاشقان به چرخش است،
در حقیقت، همیشه جانان بر پاست.
رباعی ۲۰
جلوه جانان در دلِ شبها نمایان است،
در قلبِ عشق، پر از شور و گمان است،
اگر دل به سوی او رود، سعادتی است،
که در این مسیر، همه چیز به جانان جان است.
این رباعیات همچنان به توصیف جلوههای مختلف تجلی الهی در دلهای عاشقان و عارفان میپردازند. امیدوارم این اشعار برای شما الهامبخش باشند.
۱.
در وادی عشق، جان ز خود باید شست
باید ز جهان و خویش، بگذشت و گسست
چون عریانی ز خویش، آن دم بینی
قبای وصال بر تنت خواهد جَست
۲.
در آینهی وصال، خود را دیدم
از هرچه جز او بود، فارغ گردیدم
چون قُبا بر تنم ز نورش افتاد
دیگر نه دلی ماند و نه من فهمیدم
۳.
در خرقهی جان، وصال را میبینم
در جلوهی عشق، حال را میبینم
چون دوخت قُبای وصل بر تن جانم
در مرگِ خودم، کمال را میبینم
۴.
این قُبای وصال، از کهکشان میآید
از دست خدا، ز نور جان میآید
هر کس که رها شد ز خویش و از هستی
آن قُبای حقیقتش عیان میآید
۵.
قبای وصال از ازل دوخته است
بر قامت عشق، حق فرو دوخته است
هر کس که ز خود گسست و او شد باقی
در محضر حق، قبای نو دوخته است
۶.
آن دم که دل از خویش تهی باید کرد
با آتش عشق، جان رهی باید کرد
چون سوخت وجود و ماند خاکستر دل
قبای وصال را شهی باید کرد
۷.
بیگانه مشو ز نورِ جانِ هستی
تا کی طلبی وصال را در مستی؟
در خلوت عشق، عریان شو از خویش
قبای وصال هست در پیوستی
۸.
هر کس که دل از غیر خدا پردازد
در محفل عشق، جامهای دربازد
آن لحظه که از خود شود او یکسر پاک
قبای وصال را به جان در سازد
۹.
در ساحت عشق، دل تهی باید شد
از خواهش جان، بیرهی باید شد
چون هیچ نماند جز خدا در دل تو
قبای وصال را شهی باید شد
۱۰.
بگذر ز خود و به نور حق رو آور
یکبار نظر کن و به یک سو آور
چون از همه بگسستی و محو آمدی
قبای وصال ازلی را آور
۱۱.
چون نَفس ز دام خویش بیرون آید
آن لحظه که از خویشتن افزون آید
در سجدهی عشق، بندهای محو شود
قبای وصال از آن برون آید
۱۲.
از خویش گذر کن که وصالی باشی
در ساحت عشق، لایزالی باشی
چون از همهی هستی خود بگذشتی
در خلوت حق، نور جلالی باشی
۱۳.
دل چون ز همه رنگ تهی خواهد شد
در آینهی عشق، چه زیباست خود
چون خرقهی هستی ز تن افکندی
قبای وصال ازلی خواهد شد
۱۴.
چون پرده ز رخسار حقیقت افتاد
اسرار وجود، بیشریعت افتاد
آن لحظه که جز عشق نماند اینجا
قبای وصال بر طریقت افتاد
۱۵.
ای دل! ز منی و ما شدن بگذر زود
در محفل عشق، غیر حق را مپسند
هر کس که از این خاک تهی کرد تنش
قبای وصال از ازل بر وی بست
۱۶.
چون جامهی خود ز تن برون آوردم
از خویش و جهان دگر فزون آوردم
چون سوختم از عشق، به ناگه دیدم
قبای وصال را به خون آوردم
۱۷.
آن کس که ز خود برید، آزاد آمد
از قید من و منی، به داد آمد
چون جامهی هستی ز خود افکندی
قبای وصال بر تو زاد آمد
۱۸.
ای دل! به وصال دوست گر مایلی
از خود بگذر، که راه او حاصلی
هر کس که تهی شد ز من و ما شدن
قبای وصال یافت با قابلی
۱۹.
یک لحظه ز غیر دوست دل برگیر
از خواهش خویش، دست و دل برگیر
هر کس که ز خود برهنه شد در ره عشق
قبای وصال یافت، جان را سیر
۲۰.
در وادی عشق، ترک جان باید کرد
با خرقهی هستی، ترک جان باید کرد
چون هیچ نماند جز خدا در دل تو
قبای وصال را عیان باید کرد
۲۱.
عریان شو از این لباس خاکیات
رها شو ز خیال و خواب پاکیات
چون از همهی جهان گذشتی با دل
قبای وصال شد عطای باقیات
۲۲.
ای دل! ز خودی، رها شدن نتوانی
بی جام وصال، با شدن نتوانی
چون پرده ز رخسار حقیقت افتاد
قبای وصال را رها شدن نتوانی
۲۳.
هر کس که دل از خویش تهی کرد، بماند
در محفل عشق، جامهای کرد، بماند
چون هیچ نماند جز خدا در دل تو
قبای وصال را شهی کرد، بماند
۲۴.
بر خویش مپیچ، در غم و سودایت
از خود بگذر، که هست جان در پایت
چون از همهی جهان گسستی، ای دل
قبای وصال شد همان سیمایت
۲۵.
در جذبهی عشق، جان ز خود باید شست
در محضر دوست، جامهای باید جست
چون هیچ نماند از تو جز یک ذرّه
قبای وصال را به جان باید بست
۱
از خم ازل باده به جانم دادند
یک قطره ز جام عشق رانم دادند
گفتم که ز خود روم، ندا آمد دوست:
این مستیِ ما را به جهانم دادند
۲
در ازل بادهی عشق ازلی خوردم من
سرمست ز جام لایزلی خوردم من
گفتم به حریفان که کجایید شما؟
گفتند: ز جامی که تو خوردی، نخوردم
۳
بادی ز سحرگه ازل میآید
بوی خم عشق لمیزل میآید
هر کس که ز بادهی نخستین نچشید
از معرفت حقایقش کمآید
۴
آن باده که جان را ز غبار افشاند
سرمست کند، ز بند غم برهاند
از روز نخستین به دلم داده خدا
جامی که ز دست غیر نتوان ستاند
۵
باده ز ازل ریخته در جام وجود
سرمست از آنم که مرا داد ودود
گفتم که وصال تو کجا باید جُست؟
فرمود که در جانِ خود ای جامِ شهود
اگر مایل باشید، میتوانم باده ازلی را در قالب مثنوی هم بسرایم.
۶
از روز ازل باده به جامم دادند
سررشتهی عشق در مقامم دادند
گفتم ز کجا مست چنین آمدهام؟
گفتند که از میکده وامم دادند
۷
ما از ازل از بادهی او سرمستیم
در میکدهی عشق از آن دم هستیم
هر جا بنشینیم، همان میخانهست
هر سو نگرم، مستی و مِی در دستیم
۸
باده زلیخای دلم را بردهست
یوسفصفتان را ز غم آزردهست
هر کس که زان باده جرعهای ننشست
از جام ازل هیچ نچشدهست و مُردهست
۹
در میکدهی عشق، شرابیست که هست
از روز ازل تا به ابد، صاف و مست
هر کس که ز جان جرعهای از آن نوشید
فارغ شد از این عقل و از این سود و زیست
۱۰
مستیِ بادهی ازل کار من است
بیخویشی و بیخودی، اسرار من است
گفتند که هشیار شو از خواب عدم
گفتم که من آنم که خمار من است
۱۱
از جام الست جرعهای نوشیدم
در آتش عشق، عالمی جوشیدم
گفتند که میخوارهی دیرینه شدی
گفتم ز ازل، مست چنین روییدم
۱۲
یک جرعه ز بادهی نخستین کافیست
یک لحظه نگاهِ دوست، شیرین کافیست
گر عقل جهان همه مرا ارزانیست
یک جرعه ز جام عشق، سنگین کافیست
۱۳
در مستی بادهی ازل حیرانم
بر درد و دوا، فارغ و بیامّانم
گفتم که دگر جام مرا پر سازند
فرمود که از روز نخست، ایرانم
۱۴
ما را ز ازل بادهی وحدت دادند
در سینه شرابی ز حقیقت دادند
گفتند که هشیار شوی یا مستی؟
ما نیز ندانستیم، فرصت دادند
۱۵
آن باده که در ازل به ما بخشیدند
۱۶
باده ز ازل به جام ما ریختهاند
سررشتهی عشق بر دلم دوختهاند
گفتم که کجا روم ز مستی و شور؟
گفتند همان که ازل آموختهاند
۱۷
آن باده که در جام وجودم دادند
از روز نخست، عهد و دودم دادند
گفتم که چه باشد ره آن میخانه؟
گفتند که از عشق سرودم دادند
۱۸
در ساغر ما بادهی ازلی ریخت
یک جرعهی آن، عقل ز سر برمیریخت
ما مست از آن جرعهی پنهان شدهایم
هر کس نچشید، بر عدم بگریخت
۱۹
ما را ز ازل شراب مستی دادند
در سینهی ما نور الستی دادند
ما ساغر عشق را تهی مینوشیم
کان باده ز روزگار هستی دادند
۲۰
باده ز ازل در رگ ما جاری شد
در سینهی ما شور و شرر باری شد
ما مست شدیم از خم وحدت دانی؟
جامی که تهی نیست، چه پنداری شد؟
۲۱
از بادهی ازل دلم آتش دارد
در سینهی خود شرار خواهش دارد
گفتند که خاموش شو از شور جنون
گفتم که دلم ز خم تو جوشش دارد
۲۲
در ساغر ما، بادهی لایزالی است
سرمستی ما از خم آن خوشحالی است
هر کس که زین جام بنوشد داند
این باده نه فانی است، آن جاوِدانی است
۲۳
آن باده که در میکدهی رازین است
سرمستی جانها ز خم نازین است
از روز ازل جرعهنوش عشقیم
هوشیار ممان، مستی ما پاکین است
۲۴
باده ز ازل در دل ما افکندند
شوری ز جنون در سَرِ ما افکندند
ما را به خیال عقل راهی نشدست
چون مست شدیم و ره ما بر بستند
۲۵
باده ز ازل چشیدهام، میدانم
با عشقِ نخست زندهام، میدانم
گر دست برم به بادهی دیگر بار
مست از همهی جهان شوم، میدانم
۲۶
باده ز ازل به جام هستی دادند
تا سِرِّ بقا به جان مستی دادند
ما را ز جهان هیچ نمانده است جز
عشقی که ز روزگار پستی دادند
۲۷
مست ازل از بادهی حق سرمست است
در میکدهی عشق، دلم پابست است
هر جا که نظر کنم، همان میخانه است
هر جا که روم، عشق در آن پیوست است
۲۸
باده ز ازل در دل ما افشاندند
شوری ز جنون در سَرِ ما افشاندند
ما را به خیال عقل، راهی نبود
مستی ز نخست، در دل ما افشاندند
۲۹
ما را ز ازل بادهی جان داده خدا
در سینهی ما عشق نهان داده خدا
هر جام که از عشق تهی باشد، هیچ
جامی که زان پر شد، جهان داده خدا
۳۰
باده ز ازل مرا به مستی بُردهست
بر جان و دل آتشی نهفته آوردهست
گفتند که هشیار شوی؟ گفتم نه!
دیوانه مرا، میکده پروردهست
اگر باز هم بخواهید، میتوانم ادامه دهم.
در موضوع ذره دانایی چند رباعی بداهه میسرایم:
یک ذره ز نور دانایی اگر
افتد به دلت، شوی ز ظلمت به در
این ذره چو مهر، عالمی را سازد
بر چهره جان، شعاع حق بنگر
هر ذره که در جهان هویدا گردد
از علم الهیست که پیدا گردد
باید که ز نادانی خود بگریزی
تا نور حقیقت به تو معنا گردد
یک ذره ز نور علم، شد فتح باب
بگشوده دل از حجاب اندر شتاب
با آن که جهانی پر ز اسرار اوست
یک ذره ز آن، بسی بود کامیاب
ذره ز علم حق چو در دل افتد
دل را ز غبار جهل، بگسل افتد
چون قطره به بحر معرفت گر پیوست
آن قطره به سیر بیمبدل افتد
یک ذره ز نور حق اگر یابی تو
در وادی علم، پای بگذاری تو
چون شمع به محفل از درون میسوزی
تا صبح یقین، رهی بگشایی تو
اگر مایل باشید، میتوانم اصلاح یا تکمیل کنم.
چند رباعی در موضوع ذره دانایی به سبک شما میسرایم:
یک ذره ز نور معرفت کافی بود
تا راه وجود را کند صاف و سود
در سینه اگر شعاع آن پیدا شد
دل را ز همه تیرگیها بزدود
یک ذره ز دانش، ار به دل راه دهد
جان را به مقام بیمثال راه دهد
چون مهر بتابد از درون سینه
ظلمت ببرد، به نور، آگاه دهد
در هر ذرهای هزار آیینه پنهان
هر نقش در او، هزار معناست عیان
گر پرده ز چشم جان تو بردارند
بینایی تو شود به دانش، گران
یک ذره ز نور، عالمی را سازد
یک قطره ز علم، ره به دریا بازد
هرکس که ز دانش آتشی برگیرد
در ظلمت جهل، نور حق را بازد
یک ذره ز علم، عالمی را بگشاید
دل را ز قفس به کهکشانش رساند
هرکس که به نور دانش آراسته شد
در راه حقیقت، جاودانش رساند
اگر لازم باشد، میتوانم باز هم اصلاح یا تکمیل کنم.
چند رباعی دیگر در موضوع ذره دانایی به سبک شما:
یک ذره ز نور علم اگر پیدا شد
دل در افق حقیقتی شیدا شد
چون قطره چو در بحر تفکر افتاد
از بند زمان و هستیاش رها شد
هر ذره که در جهان ز دانش لبریز
پیداست درون آن، حقیقت به تمیز
آن کس که ز نور معرفت بیبهرهست
چون سایهی وهم، میرود بیچون و نیز
یک ذره ز نور حق، چو در دل افتد
آتش ز شرار معرفت گل افتد
چون شمع به محفل شبانگاهان
تابد به جهان، ز جان که در گل افتد
ذره ز جهان دانش ار در تو فتد
هر پردهی جهل از تو ناگه بشکند
یک لحظه ز درک آن، حیاتت بخشد
چون چشمهی نور، ره به جانت بدمد
هر ذره که نور حق در او پنهان است
در جان جهان، حقیقتی تابان است
گر ذره ببینی به نگاهی ژرف
دریابی که او ز جلوهی یزدان است
یک ذره ز دانایی اگر در دل توست
هر لحظه برای تو جهانی دیگر است
از دیده اگر حجاب غفلت بگریخت
در هستی تو حقیقتی دیگر است
هر ذره که در هوا و در هامون است
تابنده ز نور معرفت مشحون است
باید که نظر کنی ز جان بر ذرات
زیرا که درونشان جمال مکنون است
یک ذره ز نور علم، خورشیدی شد
در وسعت دل، طریق جاویدی شد
از تابش آن جهان ز ظلمت رست
آن ذره چو نور حق، امیدی شد
یک ذره ز نور معرفت گر باشد
دل در سفر حقیقتی ره باشد
چون قطره چو در بحر یقین افتاده
از وادی جهل، رسته و ره باشد
یک ذره ز نور علم گر پیدا شد
از وادی جهل، بندهای رسوا شد
چون قطره اگر ز بحر معنا نوشد
از غفلت دیرینه، رها و رها شد
اگر نظر خاصی در مورد تکمیل یا اصلاح این رباعیات دارید، بفرمایید تا آنها را بیشتر در سبک شما هماهنگ کنم.
رباعیات چراغ هدایت
۱.
در ظلمت شب چراغ هدایت آمد
از نور خدا پیام سعادت آمد
بگشای دل از غبار بیراهیها
کز نور یقین، فروغ بصیرت آمد
۲.
هر کس که به نور عشق روشن گردد
از بند ظلام جهل ایمن گردد
چراغ هدایت است ایمان به حق
کز پرتو آن، دل تو گلشن گردد
۳.
در سینه چو شوق معرفت پر گیرد
خورشید هدایت از دلت سر گیرد
آن کس که به نور حق برافروزد دل
هرگز به ره ضلالت و شک نگردد
۴.
این دل چو چراغ ره گمگشته است
در ظلمت وهم، بیهدف سرگشته است
تا نور هدایتش به جان رخ ننمود
در وادی حیرت و فنا آغشته است
۵.
راهی که به سوی اوست، روشن باید
دل با نفس حقیقتی همسایَد
در سینه چراغ عشق اگر افروزی
در سایهی نور حق، مأمن باید
آیا این سبک و مضمون مورد پسند شماست، یا تغییری در نظر دارید؟
رباعیات چراغ هدایت
۶.
آن نور که از حق به دلم راهی شد
چون مشعلی از هدایت و ماهی شد
در ظلمت شب به عشق او بیدارم
کز روشنِ او سیاهیم کاهی شد
۷.
هر دل که به نور حق منوّر گردد
از وسوسههای نفس، برتر گردد
این نور همان چراغ راهت باشد
کز پرتو او، رهت مقدر گردد
۸.
ای دل! به چراغ معرفت بینا شو
در نور حقیقت از غم دنیا شو
چون شمع بسوز و در ره یزدان باش
تا روشنی جانت ز نور مولا شو
۹.
ای دل! تو ز ظلمت هوس آزاد شو
در سایهی نور عشق، آباد شو
این راه، چراغ هدایت دارد
بر نور یقین ز جهل، بیداد شو
۱۰.
آن کس که چراغ حق درونش روشن
بیهوده نجوید ره جهل و محن
او در شب تار، با یقین بیدار است
کز نور هدایت است، جانش گلشن
۱۱.
در ظلمت شب، چراغ ایمان باید
از روشنیاش، امید جان باید
این نور همان حقیقت راه توست
از غیر خدا، چه انتظاران باید؟
۱۲.
هر کس که چراغ عشق را افروزد
در دامن شب، هزار شمع افروزد
او غرق ضیاء در ره مقصود شود
کز نور هدایت، دل او لبدوزد
۱۳.
بی نور هدایت، ره شب پیدا نیست
بی مشعل عشق، غیر غم، سودا نیست
چون ماه بتابد از افق نور حق
ظلمت رود از دل، ره ما تنها نیست
۱۴.
در وادی عشق، نور راهت باشد
ایمان به خدا پناه راهت باشد
تا مشعل عشق او فروزان گردد
آن نور، چراغ جان آگاهت باشد
۱۵.
ای دل! چو چراغ در ره حق باشی
از وسوسههای نفس، مطلق باشی
از نور هدایت، ار فروزان گردی
هم در دو جهان، غرق موافق باشی
این مجموعه رباعیات، مفاهیم مختلف چراغ هدایت را شامل میشود. آیا سبک و مضمون این اشعار مطلوب شماست، یا تغییری مدنظر دارید؟
رباعیات چراغ هدایت
۱۶.
آن کس که چراغ حق به دل بنشاند
از ظلمت و تیرگی رَه برهاند
هر کس که ز نور او شود روشنی
از چشمهی معرفت، گهر بفشاند
۱۷.
در سینه چراغ عشق را افروزم
با نور هدایتش دلی را روزم
بی نور حقیقت، این جهان ظلمت شد
باید که ز نور حق، رهی بجویم
۱۸.
بی نور هدایت، ره شب تاریک است
بی شمع ولایت، دل ما باریک است
چون نور خدا به سینهی دل بتابد
هر لحظه ز دام جهل، دل نزدیک است
۱۹.
این دل چو چراغ معرفت روشن کن
با نور یقین، ظلمت خود برکن
از غیر خدا امید بگسل ز دل
بر نور ولایت دل خود مأمن کن
۲۰.
چون نور هدایت به دلت تابان شد
از دام هوس، دل تو آزادان شد
آن کس که به نور حق برافروزد جان
از ظلمت شب، سوی خدا رانان شد
۲۱.
ای دل! تو ز ظلمت هوس بگریزی
با نور حقیقتت همآمیزی
آن کس که چراغ معرفت را جوید
در محضر دوست، بینیاز انگیزی
۲۲.
آن نور که در دل ره یزدان دارد
از وادی غفلت همه بیزار آرد
این نور، همان چراغ راهی باشد
کز روشنیاش، جان تو بیدار آرد
۲۳.
هر کس که به نور حق، نظر بگشاید
از قید هوس، دلش رها میآید
آن نور، چراغ معرفت میباشد
کز پرتو آن، به حق وفا میآید
۲۴.
ای دل! تو چراغ معرفت را بگزین
در راه حقیقت و یقین گامگذار
این نور که در ره الهی باشد
از دامن شب، ظلمت و جهلش بردار
۲۵.
آن نور که در دل همه تابان باشد
از شوق هدایتش، غزلخوان باشد
هر کس که به نور حق، نظر بگشاید
در محضر عشق، غرق ایمان باشد
۲۶.
در سینهی خود چراغ حق بگذار
از چاه ضلالت و هوس، بگذر زار
این نور، همان چراغ راهت باشد
کز پرتو آن، دل تو گردد بیدار
۲۷.
هر دل که به نور حق برافروزد
از دام هوس، خویش برون افروزد
او در شب تار، بیهراس و غم است
کز نور هدایت، دل او گل افروزد
۲۸.
بی نور هدایت، دل ما حیران است
در ظلمت شب، جان ما ویران است
چون شمع به نور او فروزان گردی
هر لحظه دلت در ره ایمان است
۲۹.
آن نور که از حق به دلم جاری شد
چون مشعلی از هدایت و یاری شد
در ظلمت شب، ز نور او بیدارم
کز پرتو آن، رهی به بیداری شد
۳۰.
ای دل! به چراغ عشق بیدار بمان
در نور هدایت از غم دنیا بران
چون شمع بسوز و در ره یزدان باش
تا روشنی جان تو در دلها بمان
آیا این تعداد رباعی کافی است، یا باز هم بخواهم بسرایم؟
رباعیات دربارهی "عین عیان"
۱.
در وادی حیرت از جهان، دور شدم
در محضر یار، بیسر و شور شدم
چون پرده ز رخ گشود، دیدم ناگاه
عین عیان شدم، ز خود نفور شدم
۲.
چون دیده گشودم، نه غباری دیدم
نه نقش خیالی و نه یاری دیدم
جز نور حقیقت، به دلم راه نداشت
عین عیان گشتم و نوری دیدم
۳.
از مدرسه و علم و بیان بگسستم
با عشق سفر کردم و جان بگسستم
در وادی دیدار چو جانم گل کرد
عین عیان گشتم و آن بگسستم
۴.
چون دیدهی دل ز خواب بیدار شود
راز ازل از حجاب بیزار شود
در آینهی دل چو تجلی افتد
عین عیان آشکار و تکرار شود
۵.
در راه طلب به نیستی ره بردم
جز دیدهی دل، همه ز خود برکردم
چون نور رخ یار به جانم تابید
عین عیان شدم، جهان را گم کردم
اگر مایل باشید، میتوانم رباعیات بیشتری هم بسرایم یا تغییراتی در سبک و مضمون آنها بدهم.
رباعیات بیشتر دربارهی "عین عیان"
۶.
دوری ز من و تو، همه افسانه شد
سرچشمهی هستی، همه یک خانه شد
چون پرده ز رخ گشود یار ازلی
عین عیان گشتم و او، یک دانه شد
۷.
دل در طلب حقیقتی حیران بود
دور از رخ دوست، سخت نالان بود
چون پرده برافتاد ز روی اسرار
عین عیان گشتم و او، عریان بود
۸.
در مدرسه خواندم ز خدا صد دفتر
در خانقه دیدم که نماند این سر
چون پرده ز چشم دل بیفتاد به ناگاه
عین عیان گشتم و او بود، دیگر
۹.
در ظلمت شب، دلِ من خاموش است
هر سو نگرم، همه جا بیهوش است
چون برق حقیقت به دلم زد ناگاه
عین عیان گشتم و او در گوش است
۱۰.
خاموش شدم، ز نَفس آزاد شدم
بیزار ز هر دام و ز هر بند شدم
چون چشم دلم باز شد از نور وصال
عین عیان گشتم و درخشان شدم
۱۱.
در بحر فنا، غرق شدم بیپروا
رنجید دلم از همهی ما و شما
چون دیدم او را به تماشای وجود
عین عیان گشتم و پایان شد "ما"
۱۲.
در وادی حیرت، دل من گم شده
با هر نظری، جهان من کم شده
چون چشم دلم به روی او باز نمود
عین عیان گشتم و عالم شده
۱۳.
یک لحظه ز جان، پرده اگر بردارند
راز ازلی را به نظر بسپارند
چون نور حقیقت به دل آید ناگاه
عین عیان گردی و خود را آرند
۱۴.
هر کس که در این ره قدمی بنهد
پیش از ره مقصد، به عدمی بنهد
چون پرده ز رخ گشود معشوق به ما
عین عیان گشته و همی بنهد
۱۵.
هرگز نرسد کس به حقیقت ز خیال
هرگز نشود یافت، رهی جز به وصال
چون نور جمالش به دلم زد ناگاه
عین عیان گشتم و افتم ز زوال
این رباعیات، تجلیاتی از مفهوم "عین عیان" در سلوک عرفانی است. اگر تغییری در سبک یا معنا بخواهید، میتوانم آن را بازنگری کنم یا مضامین بیشتری بیافرینم.
رباعیات میخانه توحید
۱.
در میکدهی توحید، ما را راهیست
جامی ز شراب عشق، ما را گواهیست
ساقیِ ازل ز دست خود میبخشد
هر جرعهی او چراغ راهیست
۲.
میخانهی توحید پر از نور بُوَد
هر جرعه ز آن، شررِ مستور بُوَد
ساقی چو به عاشقان نظر اندازد
یک لحظه وصالش همهی سور بُوَد
۳.
مِی ده که در این میکده راز است هنوز
بیخویشی و مستی و نیاز است هنوز
هر جام که از دست خدا نوش کنند
در سینهی رندان غزلساز است هنوز
۴.
در میکدهی عشق، خرد خام شود
دیوانهی میخانه، علینام شود
آنجا که شراب از خم وحدت برسد
هر قطره ز آن، حقیقتی تام شود
۵.
ما را ز خرابات تو یک جام بس است
فارغ ز من و عالمی، آرام بس است
چون ساقی توحید دهد جرعهی عشق
از مستی آن، هزار پیغام بس است
این رباعیات، جلوههایی از حقیقت میخانهی توحید را به تصویر میکشند، جایی که سالک در مستی عشق الهی از خود تهی شده و به نور حق میپیوندد.
صراطی که از او، راه حق روشن است
مسیر نجات است و فخر کهن است
ز هر هفت ره، چون گذشتی به نور
ببینی که صراط، اصل و مأمن است"
تجلی صفات
۱.
اسرار خدا در دلِ هر قطره است
لطفش زِ ازل در دلِ هر ذره است
هر جا که ببینی اثری از کرم
آن جلوهای از رحمتِ بیمرّه است
۲.
عدلش به همه کائنات آشکار
حلمش شده آرامشِ روزگار
هر کس که زِ حکمتِ او بهره برد
در نورِ صفاتش شود پایدار
۳.
رحمت زِ صفاتِ خدا سرمدی است
چون ابر بهاران، همه جا بگذری است
هر کس که نظر کرد به احسانِ او
دیدش که جودش زِ لطفِ ازلی است
۴.
جود و کرم از صفاتش عیان
هر جا که روی، پر زِ مهرش نشان
چشمی که ببیند تجلّیِ او
بیخود شود از دیدهی این جهان
۵.
در هر نفسی که برآید زِ ما
هست از کرم، لطف و احسانِ او
ما سایهای از نورِ آن ذاتِ پاک
او اصلِ هستی و ما محوِ او
آیا مایلید برای هر رباعی شرحی نیز نوشته شود؟
این موضوع از نظر عرفانی و معنوی بسیار عمیق است. من برای هر مرحله، ۶ رباعی میسرایم که حال و احوال آن مرتبه را توصیف کند.
۱. قلب قسی (دل سخت و سنگی)
دل سنگ شده ز جور این روزگار،
از نور حقیقت است پیوسته فرار.
چون کوه، درون خود ندارد اثری،
کز مهر و صفا کند دلی بیقرار.ناله نشنود ز آه جانهای حزین،
بیگانه شده ز اشک چشم زمین.
هر ضربه که آید، نلرزد ز جا،
چون صخره بماند به ظلمت دفین.مهری به دلش نیست ز خورشید عشق،
خاموش چو شب مانده در پیچ و پیچ.
گر آینه را نشان دهی نور صبح،
پوشیده ز ظلمت بماند به هیچ.دستی که گشوده نشد سوی خیر،
قلبی که ندارد ز احسان نصیر.
چون شیشهی تاریک مانده به شب،
از مهر نگیرد درونش اثیر.این قلب چو سنگ است، نه جوشد ز مهر،
نگشاید دمی بال سوی سپهر.
چو سیل بلا هم به او ره نبرد،
بسته است درش بر هر آه و زهر.ای دل! ز قساوت بکن توبه زود،
تا نور حقیقت بتابد درون.
چون چشمه بجوش و روان شو به مهر،
بگشای ز زنجیر ظلمت برون.
۲. قلب مریض (دل بیمار و آلوده)
دل در تب و تاب و غم افتاده است،
در بستر درد و ستم افتاده است.
چون شمع که سوزد ولی نور نیست،
در چنگ هوس، در عدم افتاده است.بیمار به فکر علاجی مباد،
بیرنگ شده ز دمی بیمراد.
در گرد نفس، بسته دست و دلش،
افتاده چو مرغی به دام فساد.چون آینه زنگار خورده به غم،
پوشیده ز نور، تیره چون شب عدم.
باید که ز اشک دعا پاک کرد،
تا صاف شود دیده از این ورم.هر لحظه ز زخمی دگر خونفشان،
گم کرده ز مهر و صفا هر نشان.
از زهر گناهان گرفته جراحت،
باید که بیاید طبیبی به جان.ای دل! به دوای حقیقت بیا،
با نور عبادت نما التجا.
بشوی از هوس، جامهی کهنه را،
بنگر که نوری شود برملا.زان پیش که مرگت کند بیقرار،
خیز از غفلت، گم مکن این دیار.
بسپار دلت را به دست طبیب،
تا باز شود سوی حق رهگذار.
۳. قلب غافل (دل بیخبر و ناآگاه)
(ادامه دارد...)
۳. قلب غافل (دل بیخبر و ناآگاه)
در خواب عمیق خود اسیر است هنوز،
چون مرغ گرفتار ز تیر است هنوز.
خورشید حقیقت ز دل دور ماند،
این دل ز غبارش فقیر است هنوز.بیگانه ز یاد خدا، سرگران،
سرگرم به بازی دنیا، نهان.
چون قطره که در موج دریا رود،
غافل ز که این ره ندارد امان.دل در تب وهم و خیال است سیر،
غافل ز حقیقت، ز نور، از مسیر.
چون شب زدهای در دل ظلمت دوان،
بیراهه رود، بیدلیل و دلیل.هرگز نشنیده صدای درون،
در خواب فرو رفته با صد فسون.
بیدار شود گر ز بانگ سحر،
بیند که چه کرده به عمرش زبون.ای دل! ز غفلت دمی رو مکن،
در بند شهوت، اسیر خو مکن.
بیدار شو از خواب، ره را ببین،
در وادی حیرت دگر گو مکن.بگشای دو چشمت که نورش دهند،
از عالم معنا سرورش دهند.
یک لحظه ز یاد خدا غافلی،
بین در عدم، بیگذرش دهند.
۴. قلب سلیم (دل پاک و رها از زنگار)
از بند هوای نفس آزاد شد،
در جادهی حق، چون مهی شاد شد.
چون چشمه که در کوه جوشد ز مهر،
با نور عبادت همآزاد شد.آینهی دل از غبارش تهی،
چون درّ صفا در صدف، خود بسی.
چون صبح که از تیرگی شد برون،
تابنده ز انوار مهر از خویش.از کینه و نیرنگ، آزاد گشت،
در محضر حق، دلش آباد گشت.
هر لحظه رود بر سر سجدهگاه،
با نور خدا محرم راز گشت.این دل به صفا راه داده کنون،
از دام هوس پا کشیده برون.
چون موج که از بحر گیرد توان،
شد محو خدا، فارغ از هر فسون.ای دل! تو همین باش، در راه حق،
بگذر ز هوس، شو رها از فلق.
هر لحظه وضو کن به اشک نیاز،
بر سایهی رحمت ببر یک طبق.دل پاک شود گر ز مهر و دعا،
چون باغ شکوفد ز نور و صفا.
در سینهی خود جای حق میدهد،
از غیر خدا میشود برملا.
۵. قلب منیب (دل بازگشته به سوی حق)
در وادی توبه روان گشته است،
از غیر خدا بینشان گشته است.
چون موج که برگشت سوی وطن،
در عشق خدا بیامان گشته است.هر زخم که از ره خورده به جان،
با اشک دعا کرده درمان عیان.
بر دامن حق چنگ زده بیقرار،
از غیر خدا دل بریده، تمام.چون ابر، روان در مسیر خدا،
با اشک ندامت شده بیریا.
هر لحظه رود سوی درگاه دوست،
چون طفل که جوید بر آغوش جا.بر سجدهی شب، خویش گم کرده است،
در دامن اشک، آبشده سرد و مست.
هر لحظه کند ناله در محضرش،
تا آنکه بیابد ز نورش نشست.ای دل! تو همین باش، سرمست نور،
یک لحظه مزن پای خود بر غرور.
هر جا که روی، در پناهش بمان،
تا باز شوی محرم راز و سور.اشکی که ز چشم تو جاری شود،
هر درد دلت زود درمان شود.
با نور مناجات، روشن شوی،
با یاد خدا پاک و آسان شوی.
۶. قلب عاشق (دل شیفته و سرسپردهی حق)
این دل شده مجنون در آغوش دوست،
در شعلهی عشقش شده ریز و پوست.
هر لحظه رود سوی درگاه او،
بیتاب ز وصلش، در آغوش اوست.آتشکدهای گشته در سینهاش،
چون لاله که جوشد ز آیینهاش.
در عشق خدا مست و حیران شده،
فارغ ز هر رنگ و هر کینهاش.عاشق چو شود، جان دهد در رهش،
پیوسته بسوزد، بود شورکش.
بیتاب بود، در کمند وصال،
چون شمع که افتاده در راه کش.این دل به صفای محبت رسید،
چون بنده به درگاه حضرت رسید.
با نالهی شب، همنشین خدا،
با سوز و گداز عبادت رسید.از خود بگذشتی، تو ای عاشق او،
بردار دلت را ز هر دام و بو.
با عشق الهی شوی جاودان،
با نور ولایت شوی بیعدو.عاشق نشود جز که پاک و جمیل،
هر لحظه رود سوی عشق
۶. قلب عاشق (دل شیفته و سرسپردهی حق) - ادامه
- عاشق نشود جز که پاک و جمیل،
هر لحظه رود سوی عشق جلیل.
در آتش سوزان ز شوق وصال،
پیوسته بجوشد چو آب زلیل.
۷. قلب مطمئن (دل آرام و قرار گرفته در حق)
این دل شده آرام در سایهسار،
فارغ ز غم، مست از آن نو بهار.
چون موج که در بحر بیانتها،
بیخوف و خطر، در پناهش قرار.هر لحظه رود در مسیر یقین،
چون ماه که روشن شود در زمین.
نه ترسد ز طوفان، نه لرزد ز موج،
در وادی توحید گیرد کمین.آرام گرفته به ذکر اله،
فارغ ز غم و شوق هر ما سوا.
هرگز نرود جز به فرمان دوست،
سرمست شده از شراب بقا.در وادی آرامش و عشق و نور،
هر لحظه رود تا به اقصای دور.
چون کوه، که محکم نشسته به جا،
بیلرزش ز طوفان، چه شور و چه سور.ای دل! به همین راه، محکم بمان،
فارغ ز هجران و بیهرزگان.
با یاد خدا زندگانی ببین،
در باغ یقین، چون گلستان بمان.آری، دل آرام شود در یقین،
بیتابی نبیند، شود همچو دین.
چون رود که در بحر جان میرود،
از خود شده، سوی جان آفرین.
این رباعیات توصیف هر مرتبه از قلب است که در سیر و سلوک عرفانی از سختی و غفلت تا عشق و اطمینان به خدا پیش میرود. آیا تغییری یا توضیحی نیاز است؟
این موضوع از نظر عرفانی و معنوی بسیار عمیق است. من برای هر مرحله، ۶ رباعی میسرایم که حال و احوال آن مرتبه را توصیف کند.
۱. قلب قسی (دل سخت و سنگی)
دل سنگ شده ز جور این روزگار،
از نور حقیقت است پیوسته فرار.
چون کوه، درون خود ندارد اثری،
کز مهر و صفا کند دلی بیقرار.ناله نشنود ز آه جانهای حزین،
بیگانه شده ز اشک چشم زمین.
هر ضربه که آید، نلرزد ز جا،
چون صخره بماند به ظلمت دفین.مهری به دلش نیست ز خورشید عشق،
خاموش چو شب مانده در پیچ و پیچ.
گر آینه را نشان دهی نور صبح،
پوشیده ز ظلمت بماند به هیچ.دستی که گشوده نشد سوی خیر،
قلبی که ندارد ز احسان نصیر.
چون شیشهی تاریک مانده به شب،
از مهر نگیرد درونش اثیر.این قلب چو سنگ است، نه جوشد ز مهر،
نگشاید دمی بال سوی سپهر.
چو سیل بلا هم به او ره نبرد،
بسته است درش بر هر آه و زهر.ای دل! ز قساوت بکن توبه زود،
تا نور حقیقت بتابد درون.
چون چشمه بجوش و روان شو به مهر،
بگشای ز زنجیر ظلمت برون.
۲. قلب مریض (دل بیمار و آلوده)
دل در تب و تاب و غم افتاده است،
در بستر درد و ستم افتاده است.
چون شمع که سوزد ولی نور نیست،
در چنگ هوس، در عدم افتاده است.بیمار به فکر علاجی مباد،
بیرنگ شده ز دمی بیمراد.
در گرد نفس، بسته دست و دلش،
افتاده چو مرغی به دام فساد.چون آینه زنگار خورده به غم،
پوشیده ز نور، تیره چون شب عدم.
باید که ز اشک دعا پاک کرد،
تا صاف شود دیده از این ورم.هر لحظه ز زخمی دگر خونفشان،
گم کرده ز مهر و صفا هر نشان.
از زهر گناهان گرفته جراحت،
باید که بیاید طبیبی به جان.ای دل! به دوای حقیقت بیا،
با نور عبادت نما التجا.
بشوی از هوس، جامهی کهنه را،
بنگر که نوری شود برملا.زان پیش که مرگت کند بیقرار،
خیز از غفلت، گم مکن این دیار.
بسپار دلت را به دست طبیب،
تا باز شود سوی حق رهگذار.
۳. قلب غافل (دل بیخبر و ناآگاه)
(ادامه دارد...)
باسمه تعالی
هفت عشق عطار
بر اساس سلوک عرفانی عطار نیشابوری، هفت وادی عشق شامل طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فنا است. در ادامه، پنج رباعی برای هر وادی تقدیم میکنم:
۱. طلب
(مرحلهی آغازین که انسان در جستجوی حقیقت برمیخیزد.)
در سینه شرار طلب شعلهور است
چشمم به رهت، دل از غمت خونجگر است
یک لحظه دمی ز بیخودی کم نشدم
راهی که مرا برد، همان رهگذر است
تا در طلبت دویدهام، زنده شدم
از غیر تو بُریدهام، بنده شدم
یک ذره ز نور وصل بنما بر من
کز آتش عشق، جمله سوزنده شدم
در سینه شرارهای ز تو پنهان است
هر لحظه دلم به سوی تو حیران است
ای عشق، مرا ز خویش بیدار نما
این دل ز تمنای لقا نالان است
طلب کردم و راه فنا شد پدید
ز غیر تو، دل فارغ و دلبر پدید
چو افتادم از این خویش، آن دم، شدم
به نوری که در سینهی دیگر پدید
یک لحظه ز دام خویش، آزاد شدم
در وادی عشق، بینهایت شدم
هر کس که در این ره قدمی برگیرد
دریابد که از طلب، آباد شدم
۲. عشق
(عاشق در این مرحله جان خود را نثار حقیقت میکند.)
عشق آمد و بندهای من را بگشود
از چشمهی وصل، جرعهای بر من افزود
چون شمع شدم ز داغ دل پروانه
هر ذرهی من، به آتشش میرقصید
بی عشق، جهان نبود یک لحظه پدید
بی عشق، ز هستی، اثری هم نرسید
هر ذره که در وجود، پیدا گردد
بی عشق، در این معرکه چیزی نچشید
در وادی عشق، هر که بیجان گردد
چون ذرهی نور، محو یزدان گردد
یک قطره ز دریای محبت نوشد
در بحر فنا، غرق و پنهان گردد
عشق آمد و برد هستیام را یکسر
برد از دلم این عقل و جهان را دیگر
چون آتش عشق در دلم شعله کشید
جز روی تو نیست در جهانم منظر
هر لحظه دلم به سوی تو پر بزند
چون مرغ که سوی آسمان در رود
هر کس که بُوَد اسیر این وادی عشق
با بال فنا به کوی جانان رود
۳. معرفت
(عاشق در این مرحله حقیقت را میشناسد و پردهها کنار میرود.)
در معرفت حق، دلی روشن شد
هر ذره ز نور عشق گلشن شد
چون پرده ز رخسار حقیقت بگشود
هر موج ز دریای لقا ساکن شد
چون دیدهی دل ز معرفت بیدار است
هر لحظه مرا وصال، نزدیکتر است
یک دم بنگر به آینهی هستی خویش
بنگر که درون آینه، یار است
آن کس که ز نور معرفت پیدا شد
در وادی عشق، بینشان و بیجا شد
چون قطره که بر بحر فنا افتد یک دم
آن دم به حقیقت خدا پیدا شد
دل در طلب معرفت افتد یکسر
چون بوی گل از نسیم مستی بگذر
هر کس که در این کوی قدم بگذارد
از جلوهی نور حق، شود بیخبر
معرفت، کلید فهم اسرار توست
در وادی عشق، نور رخسار توست
هر کس که ز این جام حقیقت نوشد
در محضر دوست، نور دیدار توست
۴. استغنا
(عاشق از غیر حق بینیاز میشود.)
ای دل، ز جهان بینیازم کردی
در وادی عشق، سرفرازم کردی
چون دیدم که غیر از تو سرابی بیش نیست
از بند جهان، بیجوازم کردی
ای عشق، مرا ز خویش آزاد مکن
محتاج جهان و غیر، بنیاد مکن
من جز تو نخواهم که مرا کافی توست
هرگز به ره دیگری، ارشاد مکن
در وادی استغنا، دلم آسوده است
هر ذره ز نور عشق، در پیموده است
جز وصل تو نیست در دلم آرزویی
هر جا که نظر کنم، تویی، موجود است
ای جان، ز وجود خویش بیرون رفتم
چون ذره به گرد عشق، مجنون رفتم
در وادی استغنا، چو نور آمدم
بیدیده، به دیدار تو مفتون رفتم
استغنا، کلید در درگاه توست
بینیازی، نشان راه و همراه توست
هر کس که ز غیر عشق بگذشت، یک دم
بیخویش شود که جلوهی جانان توست
۵. توحید
(عاشق در این مرحله به وحدت حقیقی میرسد.)
در عالم هستی، جز توحید مبین
هر نقش که بینی، همه از اوست یقین
هر ذره که در جهان، پنهان باشد
پیداست که نور عشق، پیدا شد این
از کثرت خویش، دل جدا باید کرد
با یار یکی شد و رها باید کرد
هر نقش که جز یار تو بیند دیده
آن را ز دل خویش جدا باید کرد
ای عاشق حق، جز توحید مدار
در وادی وحدت، جز یک دید مدار
هر آنچه که بینی همه از نور اوست
چون در دل خود، دوئی مکن، عید مدار
یک قطره ز دریا چو به دریا برسد
بیخویش شود، به بینهایت برسد
جز ذات خدا در دو جهان نیست پدید
هر کس که به توحید رسد، ما برسد
جز ذات خدا، نبود چیزی دگر
هر ذره که هست، جز خدا نیست اثر
چون دیدهی دل، نور حقیقت بیند
بینام و نشان، شود به یار مستقر
۶. حیرت
(عاشق در عظمت حقیقت غرق میشود و حیران میماند.)
در حیرتم از آن رخ تابان تو
هر لحظه مرا بُرد به مژگان تو
یک لحظه ندانم که کجایم ای دوست
در وادی حیرتم ز درخشان تو
جز حیرت تو، در دلم چیزی نیست
در وادی عشق، غیر تو راهی نیست
هر دم که مرا در ره خود میخوانی
جز حیرت روی تو، مرا راهی نیست
ای جان، ز تو حیرانم و حیرانتر
در وادی عشق، بینشانم یکسر
هر جا که روم، جز تو نبینم چیزی
هر لحظه ز تو، فارغم از خویش دگر
حیران تو گشتم که چه زیبا هستی
بینام و نشان، جلوهی پیدا هستی
یک لحظه نظر کردم و حیران گشتم
در پردهی هستی، تو چه تنها هستی
در حیرت عشق، بیخودیام دادی
بیخویش شدم، که نور خودم دادی
دیگر نه مرا هستی و نه بودی
در جلوهی خود، فنا به چشمم دادی
(ادامه دارد با مرحلهی فنا...)
باسمه تعالی
هفت عشق عطار
بر اساس سلوک عرفانی عطار نیشابوری، هفت وادی عشق شامل طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فنا است. در ادامه، پنج رباعی برای هر وادی تقدیم میکنم:
۱. طلب
(مرحلهی آغازین که انسان در جستجوی حقیقت برمیخیزد.)
در سینه شرار طلب شعلهور است
چشمم به رهت، دل از غمت خونجگر است
یک لحظه دمی ز بیخودی کم نشدم
راهی که مرا برد، همان رهگذر است
تا در طلبت دویدهام، زنده شدم
از غیر تو بُریدهام، بنده شدم
یک ذره ز نور وصل بنما بر من
کز آتش عشق، جمله سوزنده شدم
در سینه شرارهای ز تو پنهان است
هر لحظه دلم به سوی تو حیران است
ای عشق، مرا ز خویش بیدار نما
این دل ز تمنای لقا نالان است
طلب کردم و راه فنا شد پدید
ز غیر تو، دل فارغ و دلبر پدید
چو افتادم از این خویش، آن دم، شدم
به نوری که در سینهی دیگر پدید
یک لحظه ز دام خویش، آزاد شدم
در وادی عشق، بینهایت شدم
هر کس که در این ره قدمی برگیرد
دریابد که از طلب، آباد شدم
۲. عشق
(عاشق در این مرحله جان خود را نثار حقیقت میکند.)
عشق آمد و بندهای من را بگشود
از چشمهی وصل، جرعهای بر من افزود
چون شمع شدم ز داغ دل پروانه
هر ذرهی من، به آتشش میرقصید
بی عشق، جهان نبود یک لحظه پدید
بی عشق، ز هستی، اثری هم نرسید
هر ذره که در وجود، پیدا گردد
بی عشق، در این معرکه چیزی نچشید
در وادی عشق، هر که بیجان گردد
چون ذرهی نور، محو یزدان گردد
یک قطره ز دریای محبت نوشد
در بحر فنا، غرق و پنهان گردد
عشق آمد و برد هستیام را یکسر
برد از دلم این عقل و جهان را دیگر
چون آتش عشق در دلم شعله کشید
جز روی تو نیست در جهانم منظر
هر لحظه دلم به سوی تو پر بزند
چون مرغ که سوی آسمان در رود
هر کس که بُوَد اسیر این وادی عشق
با بال فنا به کوی جانان رود
۳. معرفت
(عاشق در این مرحله حقیقت را میشناسد و پردهها کنار میرود.)
در معرفت حق، دلی روشن شد
هر ذره ز نور عشق گلشن شد
چون پرده ز رخسار حقیقت بگشود
هر موج ز دریای لقا ساکن شد
چون دیدهی دل ز معرفت بیدار است
هر لحظه مرا وصال، نزدیکتر است
یک دم بنگر به آینهی هستی خویش
بنگر که درون آینه، یار است
آن کس که ز نور معرفت پیدا شد
در وادی عشق، بینشان و بیجا شد
چون قطره که بر بحر فنا افتد یک دم
آن دم به حقیقت خدا پیدا شد
دل در طلب معرفت افتد یکسر
چون بوی گل از نسیم مستی بگذر
هر کس که در این کوی قدم بگذارد
از جلوهی نور حق، شود بیخبر
معرفت، کلید فهم اسرار توست
در وادی عشق، نور رخسار توست
هر کس که ز این جام حقیقت نوشد
در محضر دوست، نور دیدار توست
۴. استغنا
(عاشق از غیر حق بینیاز میشود.)
ای دل، ز جهان بینیازم کردی
در وادی عشق، سرفرازم کردی
چون دیدم که غیر از تو سرابی بیش نیست
از بند جهان، بیجوازم کردی
ای عشق، مرا ز خویش آزاد مکن
محتاج جهان و غیر، بنیاد مکن
من جز تو نخواهم که مرا کافی توست
هرگز به ره دیگری، ارشاد مکن
در وادی استغنا، دلم آسوده است
هر ذره ز نور عشق، در پیموده است
جز وصل تو نیست در دلم آرزویی
هر جا که نظر کنم، تویی، موجود است
ای جان، ز وجود خویش بیرون رفتم
چون ذره به گرد عشق، مجنون رفتم
در وادی استغنا، چو نور آمدم
بیدیده، به دیدار تو مفتون رفتم
استغنا، کلید در درگاه توست
بینیازی، نشان راه و همراه توست
هر کس که ز غیر عشق بگذشت، یک دم
بیخویش شود که جلوهی جانان توست
۵. توحید
(عاشق در این مرحله به وحدت حقیقی میرسد.)
در عالم هستی، جز توحید مبین
هر نقش که بینی، همه از اوست یقین
هر ذره که در جهان، پنهان باشد
پیداست که نور عشق، پیدا شد این
از کثرت خویش، دل جدا باید کرد
با یار یکی شد و رها باید کرد
هر نقش که جز یار تو بیند دیده
آن را ز دل خویش جدا باید کرد
ای عاشق حق، جز توحید مدار
در وادی وحدت، جز یک دید مدار
هر آنچه که بینی همه از نور اوست
چون در دل خود، دوئی مکن، عید مدار
یک قطره ز دریا چو به دریا برسد
بیخویش شود، به بینهایت برسد
جز ذات خدا در دو جهان نیست پدید
هر کس که به توحید رسد، ما برسد
جز ذات خدا، نبود چیزی دگر
هر ذره که هست، جز خدا نیست اثر
چون دیدهی دل، نور حقیقت بیند
بینام و نشان، شود به یار مستقر
۶. حیرت
(عاشق در عظمت حقیقت غرق میشود و حیران میماند.)
در حیرتم از آن رخ تابان تو
هر لحظه مرا بُرد به مژگان تو
یک لحظه ندانم که کجایم ای دوست
در وادی حیرتم ز درخشان تو
جز حیرت تو، در دلم چیزی نیست
در وادی عشق، غیر تو راهی نیست
هر دم که مرا در ره خود میخوانی
جز حیرت روی تو، مرا راهی نیست
ای جان، ز تو حیرانم و حیرانتر
در وادی عشق، بینشانم یکسر
هر جا که روم، جز تو نبینم چیزی
هر لحظه ز تو، فارغم از خویش دگر
حیران تو گشتم که چه زیبا هستی
بینام و نشان، جلوهی پیدا هستی
یک لحظه نظر کردم و حیران گشتم
در پردهی هستی، تو چه تنها هستی
در حیرت عشق، بیخودیام دادی
بیخویش شدم، که نور خودم دادی
دیگر نه مرا هستی و نه بودی
در جلوهی خود، فنا به چشمم دادی
(ادامه دارد با مرحلهی فنا...)
۷. فنا
(عاشق در این مرحله کاملاً در حق محو میشود و از خود هیچ اثری باقی نمیماند.)
چون سایه ز خود، در رهت افتاده شدم
از خویش تهی، در تو پر از باده شدم
چون موج، ز دریای تو بیرون رفتم
بینام و نشان، محو تو آماده شدم
فانی شدم و هر دو جهان محو شدند
در آینهی روی تو، خود گم شدند
چون دیدم از آن سو که نه نامی باشد
نوری ز وجود تو به دل محو شدند
رفتم ز جهان و بینشان گشتم من
در وادی عشق، جاودان گشتم من
هر لحظه ز خود گذشتم و دیدم باز
در ذات تو گم، بینشان گشتم من
چون قطره ز دریا شدم و نیست شدم
بیخویش و ز هر دو جهان بیکیست شدم
چون دیده گشودم به حقیقت یک دم
دیدم که ز نور تو همه نیست شدم
فانی شدم از خویش و باقی گشتم
در وادی عشق، بیحداقی گشتم
یک لحظه نظر بر رخ جانان کردم
در ذات خدا، چون اشتیاقی گشتم
نتیجه:
این هفت وادی که عطار در «منطقالطیر» تصویر کرده است، مراحل سیر و سلوک عاشقانه را نشان میدهد. آغاز راه با طلب است و با عشق جان میگیرد. در معرفت، پردهها کنار میرود و در استغنا، عاشق از غیر حق بینیاز میشود. توحید او را به یگانگی میرساند و در حیرت، مجذوب بیکرانگی حقیقت میشود. در نهایت، فنا پایان راه است، اما نه به معنای نابودی، بلکه به معنای بقای جاودانه در حقیقتی بیپایان.
اگر توضیح و یا اصلاحی لازم باشد، بفرمایید.
هفت انس الهی
مجموعهای از رباعیات عرفانی که به هفت مرحلهی مهم از ارتباط معنوی انسان با خداوند میپردازد. هر یک از این مراحل، نوعی انس و الفت با جنبهای از حقیقت الهی است که موجب رشد روحی و تعالی انسان میشود.
۱. انس با دعا
متن:
گفت سجاد این سخن، در موقع ذکر خدا
استجابت میکند حق، هر تمنا، هر دعا
گاه میگردد قبول و گاه بعداً مستجاب
گاه میگردد ذخیره، تا شود روزی ادا
رباعی تکمیلی:
دستی به دعا بَر و دل آرامی
با یاد خدا ببر ز غم فرجامی
یا زود جوابی، یا که دیر آید پاس
یا ذخیره شود، ز لطفی گرامی
شرح:
دعا راه ارتباط قلبی انسان با خداوند است. در این ابیات، سه نوع پاسخ الهی به دعا بیان شده است:
- قبول آنی: بعضی از دعاها بیدرنگ اجابت میشوند.
- قبول تأخیری: برخی از دعاها در زمانی دیگر که حکمت خداوند اقتضا کند، پذیرفته میشوند.
-
ذخیره برای آخرت: برخی از دعاها برای روزی که انسان بیشترین نیاز را دارد، نگه داشته میشوند.
این مفاهیم برگرفته از احادیث امام سجاد (ع) هستند که نقش دعا در زندگی مؤمن را روشن میکنند.
۲. انس با ذکر
متن:
ذکر ما چون زمزمه با دلرباست
ذکر قلبی، در خفا و بیصداست
ذکر دیگر، در عمل آید پدید
یاد حق، ذکری فراتر از نداست
رباعی تکمیلی:
ذکر تو مرا ز غم رها میسازد
دل را ز هراس، بینوا میسازد
هر کس که ز یاد تو نصیبی دارد
چون لاله ز عشق تو حیا میسازد
شرح:
ذکر الهی تنها گفتن نام خداوند نیست، بلکه میتواند در سه سطح گسترش یابد:
- ذکر زبانی: ذکرهایی مانند "سبحانالله" و "الحمدلله" که با زبان ادا میشوند.
- ذکر قلبی: که در درون انسان جاری است و نیازی به بیان الفاظ ندارد.
- ذکر عملی: که در اعمال انسان متجلی میشود.
عارفان ذکر را فراتر از این نیز میدانند، به گونهای که یاد خدا در تمامی حالات وجودی آنها جریان دارد.
۳. انس با قرآن
متن:
رهآورد شب قدر است قرآن
کتابی رهنما از بهر انسان
کتاب معرفت، سرچشمهی فیض
که نورانی کند دل را، درخشان
رباعی تکمیلی:
ای نور دل و هدایت جان، قرآنی
سرچشمهی فیض بیکران، قرآنی
هر لحظه که از تو جرعهای نوشیدم
دیدم که حقیقت جهان، قرآنی
شرح:
قرآن، کتاب هدایت است که در شب قدر نازل شد و مسیر سعادت را به انسان نشان میدهد. در این ابیات، چند ویژگی مهم قرآن مطرح شده است:
- کتاب هدایت: راهنمای انسان در زندگی.
- سرچشمهی معرفت: که فیض و حکمت الهی را به انسان میرساند.
- نورانیکنندهی دل: که با تلاوت و تدبر، انسان را از تاریکی جهل و غفلت نجات میدهد.
۴. انس با عارفان
متن:
بهشت فاسقان در این جهان است
بهشت عارفان در لا مکان است
بهشت عاشقان اندر دو عالم
بهشت و دوزخ ما در نهان است
رباعی تکمیلی:
با عارف حقطلب چو همراز شوی
از معرفت و عشق، سرانداز شوی
چون شعله شوی ز شوق در سینهی خود
همراه صفای پاک پرواز شوی
شرح:
اینجا مقایسهای بین فاسقان، عارفان و عاشقان صورت گرفته است:
- فاسقان: آنها بهشت خود را در لذات دنیوی جستجو میکنند.
- عارفان: بهشت آنها "لا مکان" است، یعنی ورای مکان و زمان.
- عاشقان: که بهشت و دوزخ را در درون خود احساس میکنند، بسته به اینکه در قرب خداوند باشند یا در فراق او.
این مفهوم اشارهای به حدیث "جنة العارفین لقاء الله" دارد که میگوید: بهشت عارفان، دیدار خداست.
۵. انس با طبیعت
متن:
هر جا که تو باشی، دلم آرام است
با یاد تو، این جهان چو باغ و بام است
ای دوست، صفای تو ز دلها نرود
در نزد تو بودن، هنر و الهام است
رباعی تکمیلی:
هر برگ درخت، آیتی از یار است
هر لحظهی سبز، جلوهای از کار است
هر سبزه و گل که در جهان میبینی
رمزی ز جمال کردگار است
شرح:
طبیعت، تجلیگاه جمال الهی است. در نگاه یک عارف، هر جزء از طبیعت نشانگر حضور و عظمت خداوند است. در این ابیات، این نکته بیان شده که اگر کسی حقیقت را درک کند، تمامی جهان را به مثابهی باغی الهی خواهد دید.
۶. انس با عبادت
متن:
از بهر بهشت، کی کنم سوز و گداز
از بهر خدا، من روم سوی نماز
از بهر بهشت، یا که از دوزخ گرم
هرگز نکنم، عبادت و راز و نیاز
رباعی تکمیلی:
عبادت ز سر عشق اگر میگردد
چو بوی خوش گل، در دلِ جان پرسد
عبادت نه ز ترس دوزخ آید
که از شوق لقای یار سر میگردد
شرح:
عبادت حقیقی آن است که نه از ترس دوزخ و نه به طمع بهشت باشد، بلکه از سر عشق به خداوند انجام گیرد. این مفهوم را امام علی (ع) در جملهی معروف خود چنین بیان کرده است:
"إلهی ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک أهلا للعبادة فعبدتک."
۷. انس با حق
متن:
رفتم ز جهان، سوی جانان رفتم
فارغ ز خود و با رفیقان رفتم
دیدم که به جز یار، ندارم یاری
در وادی عشق، من شتابان رفتم
رباعی تکمیلی:
رفتم که ببینم رخ دلدار مرا
فارغ کنم از غیر، دل زار مرا
دیدم که به جز او نبودم در خویش
او بود، همان که داشت دیدار مرا
شرح:
این مرحله، اوج سلوک عرفانی است. انسان از خود میگذرد و به حق میرسد. این مسیر شامل فنا و بقا در خداست، جایی که تنها یار حقیقی باقی میماند و دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.
نتیجهگیری
این مجموعه، هفت گام برای تقرب به خداوند را نشان میدهد. در نهایت، تمامی این انسها به انس با حق ختم میشوند، جایی که انسان به مقام معرفت و عشق الهی میرسد.
- ۰۳/۱۱/۲۳