باسمه تعالی
مثنوی  قوم تُبّع 
حکایت (۴۶)
به نام خداوند روح و قلم
خداوند جان و یقین و کرم
خداوند هستی و جان بشر
فزاینده عقل و فکر و نظر
 یکی پادشه از نژادِ یمن
 که بود از تبارِ کیان کهن
سپاهی قوی داشت، چابکسوار
همه نامداران و فرّختبار
یمن را قبایل به فرمانِ شاه
ببودند یکسر به مهر و به راه
ز فرّ و شکوهش فرو ماند گُرد
که آذر ز شرمش به ژرفی فسُرد
لقب بود «تُبّع»، به شاه و امیر
که گیتی بدو گشت فرمانپذیر
ز دجله گذر کرد و تا رود نیل
 سپاهش چو کوه و دلیر و جلیل
به هر شهر، گنجی به تاراج برد
به هر دژ، سواران چو امواج برد
برون شد ز دربار و راهی دراز
به یثرب رسید از سفر، پر فراز
یکی مرد دانا ز اهلِ سخن
برآمد چو خورشید بر انجمن
بگفتا: که ای شاهِ فرمانروا
به یثرب مدارید کینه روا
که این خاک، روزی پناه نبیست
 ز نورش جهان در صفا و جلیست
پیامبر که آخر رسد از خدای
در این شهر یابد پناه و سرای
چو بشنید تُبّع، دلش شد منیر
ز کینه گسست و روان شد ضمیر
به هر کوی، دینار و درهم سپرد
دل پیر و برنا به شادی سترد
سه روز اندر آن شهر مهمان بماند
 به شادی در ایوان و میدان بماند
 
ولی شاه گفتا: که تقدیر نیست
 مرا ماندن اینجا به تدبیر نیست
برون شد ز یثرب، به مکه روان
چو خورشید تابان، به روح و جان
شنیده که کعبهست بیتِ خدا
 که از روزگارِ نخستین به پا
دلش شوق دیدار آن خانه داشت
 به هر گام، یاد از کریمانه داشت
به زانو درافتاد و سوگند خورد
ز فیض خدا جان و دل بهره برد
بفرمود تا جامهٔ حِمیَری
 بپوشند بر کعبه از سروری
سه روزی به مکه به نجوا نشست
به تسبیح و سجاده شیدا نشست
چو پایان گرفت آن عبادت تمام
 ز مکه سوی کشورش کرد گام
بخواند مهان و بزرگان شهر
 به کاخی مزین به سیم و گهر
بگفتا: که ای مردمانِ حِمیر
ستایش سزای خدای سپهر
به مکه بدیدم نشانِ صفا
 شنیدم ز اهلِ کتابِ خدا
 
بماند حکایت به هر انجمن
که عبرت شود بر دلِ مرد و زن
 
پرستش خداوند و دوری گناه
برآرد " رجالی" رهِ کج به راه
 
سراینده 
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۲۲
