باسمه تعالی
داستان سرگذشت فرعون
در حال ویرایش
بخش اول (۱۰۰ بیت) – آغاز حماسی، ستایش خداوند، و بیان نعمتهای او، سپس معرفی مصر و قدرت فرعون.
بخش دوم (۱۰۰ بیت) – ماجرای حضرت موسی(ع)، دعوت او به یکتاپرستی، معجزات، و لجاجت فرعون.
بخش سوم (۱۰۰ بیت) – نزول عذابها، غرق شدن فرعون و سپاه، و پیام پندآمیز برای آیندگان.
مقدمه
به نام خداوند جان و خرد
که هست پدیدآورندهی سرمد
که جهان ساخت با لطف و هنر
بخشید به آدم قوت و شجر
که باشد راهنمای خلق و دین
به هر روز و شب، نور و آیین
من این قصه ز زبان قرآن
برسانم به زبان حماسان
قصهی قوم فرعون پلید
که از ظلم و کبر شدند مرید
که موسی به ره خدا آمد
که این قوم به حق باز خواند
به نظم شاهنامهگون سرودم
که عبرتی باشد بر هر زودم
که هر دل آگاه گردد هوشیار
که نماند در ظلمت و انکار
فهرست بخشها
بخش اول
- ستایش خداوند یکتا
- معرفی خلقت و نعمتهای خداوند
- معرفی مصر و شکوه فرعون
- تمجید از قدرت فرعون و ظلمش
بخش دوم (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰):
- ورود موسی (ع) و هارون به صحنه
- دعوت قوم فرعون به یکتاپرستی
- معجزات موسی و مخالفت فرعون
- جدال ساحران و تسلیم آنان
بخش سوم (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰):
- نزول عذابهای الهی بر قوم فرعون
- غرق شدن فرعون و سپاهش در دریا
- عبرتگیری و پیام برای آیندگان
- پایان حکایت و تأکید بر ایمان و تقوا
بخش اول – بیت ۱ تا ۱۰۰
۱ به نام خداوند جانآفرین
خداوند روشندل و نیکبین
۲ خداوند هستی، خداوند داد
که او آفرینندهی مهر و باد
۳ خداوند بخشندهی فضل و نور
که بر بنده گشوده درهای سور
۴ خداوند دانا و پروردگار
که آگاه بر هر نهان در قرار
۵ ز نامش جهان شد همه پر فروغ
که بیاو بود خاک تیره، عروج
۶ ز فرمان او آسمان شد بلند
ز قدرت، زمین گشت آباد و بند
۷ ز حکمت، برآورد خورشید و ماه
که بر گردشاند و ندانند راه
۸ ز دریای مهرش همه موج نیک
برآید چو باران به دشت و به لیک
۹ سرآمد همه شاه و فرماندهان
به درگاه او خاک گَردِ جهان
۱۰ سخن بیز نامش نباید شروع
که بیاو بود جان چو جسم فسوق
۱۱ کنون بشنو از مُلک مصر کهن
که آراسته شد به کاخ و به گن
۱۲ زمینی پر از رود نیل روان
که میشُست خاکش به فیضِ جهان
۱۳ همه شهرها پر ز باغ و کَرَم
ز کاخهای زرّین و تخت حَرَم
۱۴ بزرگان به خِدمت، صفی بیشمار
سپاهی ز مردان جنگی سوار
۱۵ در آن مُلک، شاهی به نام فرعون
که بر تخت میبود چون آسمان
۱۶ نه بر خویشترسی، نه بر خلق رحم
که بیدادگر بود و پرکینه و غم
۱۷ ز لشکر، دلش در جهان بود گرم
که کس را نیامد به جنگش جَرَم
۱۸ به هر سوی مُلکش فرستاده داشت
به فرمان، همه کارها را گُماشت
۱۹ ز زر، گنجها انبُه اندر خزین
ز زورش به خود دید تختِ زمین
۲۰ به هر بنده میگفت: «منم ایزدت»
که از بندگیام نَباید رَستت
۲۱ همی گفت: «جز من خدایی مباد
که من آفرینم به مردم نهاد»
۲۲ به نیرنگ و فریب، دلِ مردمان
همی بست و میکرد مغرورشان
۲۳ چو دیدند در کاخ، آن حُشمتش
همی سر نهادند بر قدرتش
۲۴ زنان در حجاب و غلامان به صف
به فرمان شاهی، به قهر و به کف
۲۵ همه رود نیلش به فرمان بُدی
که چون ابر بارنده طوفان بُدی
۲۶ ز کشتی و بار و ز کالا فراخ
به دریاچهها میرسیدند ناخ
۲۷ ز کبر و ز نخوت، به تختش نشست
که گویا جهان را به چنگش ببست
۲۸ همی ساخت کاخی به صد گونه رنگ
ز مرمر، ز زر، بر ستونهای سنگ
۲۹ شب و روز در بزم و نغمه و نوش
نه بر یاد فردا، نه اندیشهکوش
۳۰ همی گفت: «عمرم به پایان نیاید»
که بر مرگ و محنت دلم کی گشاید؟
۳۱ در آن روزگاران، ستم پرورید
دل ناتوان را به خون آگهید
۳۲ ز هر طایفه کودکان را گرفت
دل مادران را چو خنجر شکفت
۳۳ به بیم و هراس، این چنین کار کرد
که گویی ز دل مهر را دور کرد
۳۴ شنیده که روزی ز قومی رسد
پسر، تخت و تاج از دلش بر کَشد
۳۵ به تدبیر با دیو دل سخت بست
که خون نوزادان به شمشیر شست
۳۶ زنانِ ضعیف و دلسوختگان
همه در غم و ناله چون بیدگان
۳۷ ز جور و جفا، ناله از کو به کو
رسید و به هر گوش، شد گفتوگو
۳۸ کسی را به گفتن، جگر نبود
که از خشم فرعون، خبر نبود
۳۹ بزرگان به نیرنگ، با او به هم
به دستش، گرفتند خون و ستم
۴۰ ز ترسش دل خلق، لرزان چو برگ
نه روزی به شادی، نه شبی به مرگ
۴۱ همه کار او کِبر و بیداد بود
دلش دور از انصاف و از داد بود
۴۲ به هر کس که از مهر یزدان بگفت
به بندش کشید و به زندانش رُفت
۴۳ پرستشگهی ساخت از پیکرش
که مردم بیایند با اخترش
۴۴ همی گفت: «این است صورت خدای
که با من بود در همه رهنمای»
۴۵ به آتشپرستی، گروهی کشید
به بُتها دل خلق، آهسته دید
۴۶ کسی جرأت آن را نمییافت باز
که با او بگوید سخن جز به ساز
۴۷ به هر جا که شد، لشکری پیشرو
چو سیلی که افتد ز کوه به جو
۴۸ در اندیشهی فتح کشور به کشور
همی رفت با خشم چون شیر نر
۴۹ همی خواست تا نام او جاودان
بماند چو خورشید بر آسمان
۵۰ ندید آنکه مرگ است در کمین
به یک لحظه گیرد سر از بر زمین
۵۱ در آن ملک، اندوه بسیار بود
که جان مردمان در حصار بود
۵۲ همه بندهی یک تن ستمگر شدند
ز ترسش به هر سوی، در سر شدند
۵۳ چو دریا دل مردم از خشم جوش
به موجی نرفتند جز خون به نوش
۵۴ نه کس جرأت یاریِ همسفر
نه مهری به فرزند و مادر دگر
۵۵ شب و روز، نگهبان به هر کوچهای
که آید خبر، شاه در کوشِهای
۵۶ همه خندهها رنگ غم داشتند
به دلها به جای اَلم، کاشتند
۵۷ چنین بود تا آگهی شد پدید
که از بیت یعقوب مردی رسید
۵۸ چو موسی که از نسل پاکان بُدی
به نور خداوند تابان بُدی
۵۹ خبر در درون قصر شد آشکار
که مردی رسد با کلام و شعار
۶۰ دل شاه از این ماجرا پر هراس
ز بیمش همی کرد با دیو پاس
۶۱ وزیری بیامد به درگاه او
که «ای شاه پیروز و کوتاهجو
۶۲ شنیدم که مولودی آمد به خاک
که از نور حق، جان او شد چُناک
۶۳ همان است که باشد تو را دشمنی
که برهم زند تخت و فرّمنی»
۶۴ فرعون چو بشنید، رخ سرخ کرد
به آتشخروشی، جهان پر ز گرد
۶۵ بفرمود تا دیدهبانان به راه
بگیرند هر نوزد تازهگاه
۶۶ به هر خانه رفتند و جستند و کُشت
که بر نام شاهی کسی برنخُشت
۶۷ ولیکن خدا خواست تا برکرَم
نجات آورد آن نبیّ حرم
۶۸ به صندوق چوبی نهادندش
ز باران و موج نگه داشتندش
۶۹ چو در نیل افکند مادر به بیم
که از دست شاهش رهد این نعیم
۷۰ ز فرمان حق، آب آرام شد
ز نیل، آن سبد سوی کاخ آمد
۷۱ به دست کنیزی در آن باغ شاه
سبد برگرفت از کنار گیاه
۷۲ چو دیدند طفلی چو ماه تمام
ز مهرش دل زن گرفت احترام
۷۳ به کاخ اندر آوردندش به شوق
ز دیدار او گشت شاهی چو ذوق
۷۴ همی گفت زن شاه: «این نور ماست
که از آسمان هدیهی حور ماست»
۷۵ فرعون به ظاهر، دلش نرم شد
به پنهان ولی در فریب و رُمد
۷۶ بفرمود تا او چو فرزند بود
به کاخ اندر از مهر، پیوند بود
۷۷ چو سالی گذشت و برآمد جوان
به حکمت، زبان یافت از آسمان
۷۸ ز دل، مهر یزدان به جانش نشست
به فرمان حق، کاروانش ببست
۷۹ چو دید این جهان پر ز ظلم و جفا
به فریاد آمد دلش از بلا
۸۰ ز یک سو خدای و ز یک سو ستم
که پر کرد مصر از صدورِ ألم
۸۱ در اندیشه شد تا چه باید نمود
که از قید فرعون، خلقی رُبود
۸۲ شب و روز در راز با کردگار
به اندیشه شد تا بیابد قرار
۸۳ به نیروی ایمان، دلش استوار
که یاری کند او خدای غفار
۸۴ خبر رفت کان مرد دانا و پاک
سخن میزند بر ره حق، چُناک
۸۵ چو بشنید فرعون، برآشفت سخت
که گوید: «منم خالقِ فرّ و تخت»
۸۶ به اندیشه شد تا به نیرنگ و مکر
دل موسی از دعوت آرد به صبر
۸۷ به کاخش بخواند و گفت: «ای پسر
چه سودت که آری مرا دردسر؟»
۸۸ ولی موسی از مهر یزدان گفت
که این زندگی بیخداوند، تفت
۸۹ به شمشیر سخن، جان فرعون زد
که گفت: «ای ستمگر، ز بیداد بد»
۹۰ به تندی بگفت و به حکمت شنود
دل شاه از این کار پر خشم بود
۹۱ چنین بود آغاز کار دو مرد
یکی پر ز ایمان و دیگر چو گرد
۹۲ یکی بر ره عدل و فرمان یزدان
یکی بر ره کِبر و حکم شَیطان
۹۳ زمین مصر گشت از سخن پر ز جوش
که حق با ستمگر نیاید به نوش
۹۴ بزرگان دو سو بر سرِ گفتگو
که موسی چه خواهد ز شاه نکو
۹۵ ولی او همی گفت: «آزادی است
که بر بندگان حق، ارج و بادی است»
۹۶ به هر کوی و برزن، صدا شد بلند
که «فرعون بیدادگر را مبند»
۹۷ دل شاه از این حرف پر درد شد
به خون و به شمشیر، نامرد شد
۹۸ به تدبیر با جادو و ساحران
بخواست تا افتد ره رهبران
۹۹ چنین شد که مصر از درون شد دو نیم
یکی سوی حق و دگر سوی بیم
۱۰۰ در اینجا سخن را کنم اندکی
که آغاز شد جنگ فرزانهکی
بخش دوم – بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰
۱۰۱ چو فرعون بشنید این ماجرا
به خشم آمد و تیز شد چون جفا
۱۰۲ بفرمود تا ساحران را بخواند
به کاخ آید و مجلسش را نشاند
۱۰۳ همه جادو آموخته سالیان
که افسون کنند از ره مردمان
۱۰۴ ز هر شهر جادوگران را گزید
که از هر کسی فن و نیرنگ دید
۱۰۵ به روزی که بنهاد میدان نبرد
سپاهش به هر سو صفی سخت کرد
۱۰۶ چو موسی به نیروی پروردگار
قدم زد به میدان به قلب استوار
۱۰۷ عصا در کفش چون ستون بلند
به فرمان حق شد چو ماری کلند
۱۰۸ ز هر سو همی مارها شد پدید
که از سحر آن ساحران آفرید
۱۰۹ چو موسی عصا را فرو بر زمین
چو اژدر برآشفت از دل، یقین
۱۱۰ همه مارها را به کام اندرَید
سپاه جادو به حیرت گرایید
۱۱۱ دل ساحران پر ز ایمان شد
به یک لحظه در راه یزدان شد
۱۱۲ همه پیش موسی سر افکندند
به درگاه حق جان بیفکندند
۱۱۳ بگفتند: «جز او خدایی مباد
که بر ماست این قدرت و این نهاد»
۱۱۴ چو بشنید فرعون، برآشفت سخت
که از خشم بشکست پیمان و بخت
۱۱۵ بفرمود تا دست و پایشان ببُرند
به دارِ ستم تن به تن بسپرند
۱16 ولی ساحران گفتند: «ای ستمافزا
تو دنیای ما گیر و بگذار ما»
۱۱۷ «به یزدان که جان را بیافریدیم
نه بر کفر تو، جان سپاریم»
۱۱۸ از این گفت، فرعون پرخشم شد
به خون ریختن نیز خرم شد
۱۱۹ ولی موسی از حق مدد میگرفت
به هر کار، فرمان او میگرفت
۱۲۰ به درگاه شاه آمد این بار نیز
که ای شاه بیدادگر، ناپرهیز
۱۲۱ بترس از خدای آسمان و زمین
که قدرت ز تو گیرد اندر کمین
۱۲۲ رها کن بنیاسرائیل از بلا
که بر خلق رحمت نهد کبریا
۱۲۳ ولی شاه گفت: «ای سخنران ز کین
مگر میفریبی دل این سرزمین؟»
۱۲۴ بگفت: «اگر دست نکشی ز جفا
بیاید تو را دوزخ و ماجرا»
۱۲۵ به حکمت، نشانی ز عذاب داد
که بر نیل خون شد به فرمان داد
۱۲۶ همه آب مصر از شراب سرخ
که کس را نماند از عطش جانبرخ
۱۲۷ چو دیدند این معجزه، شاه به بیم
به موسی بگفت: «ای نبی کریم
۱۲۸ دعا کن که این خون ز نیل بشوی
که من خلق را زین بلا برگشوی»
۱۲۹ چو موسی دعا کرد، آب آمد روان
به نیل از صفا و ز رنگ جهان
۱۳۰ ولی شاه پس از آن نکرد آشتی
به عهدی که بسته، نکرد آگهی
۱۳۱ دگر بار بر قوم او قورباغ
فرستاد یزدان به هر کوی و باغ
۱۳۲ همه خانهها پر شد از آن صدا
که خواب از دل مردم آمد جدا
۱۳۳ چو دیدند این، باز فغان برکشید
به موسی که «ای مرد، رحمت پدید»
۱۳۴ دعا کرد موسی و دفع بلا
ولی شاه برگشت بر راه خطا
۱۳۵ به سوم ملخ بر زمینشان نشست
که از دانه و برگ، هیچکس نرَست
۱۳۶ چو گندم همه خورد و باقی نماند
گشایش ز رحمت بر آن ملک خواند
۱۳۷ ولی شاه کینه دگر تازه کرد
به فرمان حق، گَردِ رنجی سپرد
۱۳۸ چهارم ز ملخ، پس زلزله شد
که هر خانه و کاخ و دِه پر نَشد
۱۳۹ همه بر زمین لرزه افتاد و بیم
ز هر دیده خون ریخت چون رود سیم
۱۴۰ ولی باز شاه از جفا برنداشت
دلش سختتر شد، به مهر نپرداخت
۱۴۱ دگر بار بر مصر طاعون رسید
که بر جان مردم بلایی کشید
۱۴۲ همه گلهها را به مرگ افکند
ز دام و ز کِشت و ز جان برفکند
۱۴۳ چو درماند، باز از نبی خواست چاره
که «ای مرد، بر ما ببارد ستاره»
۱۴۴ دعا کرد موسی، بلا رفت ز جا
ولی شاه پیمان نشد بیجفا
۱۴۵ دگر بر سر مردمش تیر زد
که بر هرکسی زخمِ تبگیر زد
۱۴۶ همه پوستشان پر شد از تاول و داغ
که جز خاک، درمان نبود و فراغ
۱۴۷ چو این رفت، دگر بار رعد و برق
ز آسمان فرود آمد و خاک غرق
۱۴۸ همه کِشت و باران به آتش نشست
که بر جان مردم شررها ببست
۱۴۹ ولی باز شاه از عناد و غرور
به طغیان کشید این زمین و حضور
۱۵۰ به موسی همی گفت: «ای ساحر تویی
که بر ملک ما آفت آوردهای»
۱۵۱ نبی گفت: «این کار پروردگار
که آید ز عدلش بر اهل شرار»
۱۵۲ ولی شاه گفت: «اگر راست گویی
بیاور بلا تا که ما را بگویی»
۱۵۳ دگر بار یزدان فرستاد شب
که ظلمت گرفت آسمان را به تب
۱۵۴ سه روز همه مصر در تیرگی
که کس کس ندید از بر آشنایی
۱۵۵ چو این هم گذشت، باز آن بدسرشت
به عهد و سخن خویش، یاری نکرد
۱۵۶ به موسی ندا آمد از سوی حق
که هنگام شد تا فرود آید دق
۱۵۷ به نیمهشب آن بلا آمد پدید
که هر خانه از مرگ، خالی ندید
۱۵۸ ز هر خانه فرزند اول بمرد
که فریادشان تا فلک نیز برد
۱۵۹ دل شاه از این کار پر درد شد
ولی باز از ایمان، بیگرد شد
۱۶۰ بگفت: «از زمینم برون کن تو قوم
که نفرین تو بر ما شدهست شوم»
۱۶۱ به فرمان یزدان، نبی قوم خویش
برآورد از آن شهر، آرام و پیش
۱۶۲ شبانه ز مصر برآمد گروه
که در پیش موسی همه با شکوه
۱۶۳ ز زر و ز کالا و ساز و سلاح
همه با خود آوردند در راه
۱۶۴ چو آگاهی آمد به درگاه شاه
سپاهش برانگیخت تا سوی راه
۱۶۵ به تندی بیامد چو دریای خون
که گیرد بنیاسرائیل ز دون
۱۶۶ چو موسی به دریای سرخ آمدند
سپاه فرعون به دنباله چند
۱۶۷ نبی بر فراز دو دست دعا
که «ای پادشاه زمین و سما
۱۶۸ مرا راه دریا گشا در زمان
که دشمن رسیدهست با خشم و بان»
۱۶۹ چو فرمان رسید از خدای جلیل
که بر آب زن دست با عزم و میل
۱۷۰ چو زد، در میانِ دریا شکافت
دو دیوارِ آب از دو سو برنتافت
۱۷۱ به خشکی درون موجها راه شد
که هر قوم موسی در آن گاه شد
۱۷۲ همه با شتاب از میان گذشتند
که بر دو طرف آبها سر کشیدند
۱۷۳ چو فرعون در پی به دریا رسید
به طغیان و نخوت دلش را کشید
۱۷۴ به لشکر همی گفت: «این است راه
که ما نیز باید درآییم شاه»
۱۷۵ همه در میانِ دو موج بلند
به تکبر و کینه شدند ارجمند
۱۷۶ چو موسی گذشت و سپاهش رهید
به فرمان حق، موج در هم کشید
۱۷۷ ز هر سو برآمد خروشان تگرگ
که بر سر سپاه، آمد آب مرگ
۱۷۸ چو دریا بپوشید آن بیدلان
به قعر آب رفتند بیبیکران
۱۷۹ ز فریاد شاه، آسمان پر صدا
که «ای خالق من، مرا کن رها»
۱۸۰ ندا آمد از سوی رب ودود
که «اکنون زمن بخششی نیست سود»
۱۸۱ بدین گونه شد کار فرعونِ شوم
که بنشست نامش به نفرین و شوم
۱۸۲ سپاهش همه غرق دریا شدند
به موج بلا، خوار و رسوا شدند
۱۸۳ بنیاسرائیل از بلا رستند
به دشت و بیابان سفر جستند
۱۸۴ به حکمت، ز یزدان مدد میگرفتند
ز هر رنج و آفت امان میگرفتند
۱۸۵ ولی در دل قوم، جفا نیز بود
که با نعمت حق، خطا نیز بود
۱۸۶ ولی موسی بر صبر و شکر ایستاد
به فرمان پروردگار و نهاد
۱۸۷ در اندیشه شد تا شریعت دهد
که هر دل به سوی طهارت نهد
۱۸۸ به کوه طور آمد به خلوت نشست
که با رب خویش رازها را ببست
۱۸۹ چو الواح وحی از خداوند یافت
به قومش پیام از هدایت سپافت
۱۹۰ ولی این سخنها حدیثی دگر
که باید شنیدن به بخش پدر
۱۹۱ کنون داستان فرعون اینگونه شد
که از کبر و طغیان به دریا فُتد
۱۹۲ همه قدرتش باد شد در هوا
به یک لحظه شد خوار و بیدستوپا
۱۹۳ به مردی و مال و به گنج و سپاه
نیاید کسی جز به فرمان شاه (حق)
۱۹۴ بداند که یزدان یکی داور است
که هر نیک و بد را به داد آور است
۱۹۵ تو گر پادشاهی و گر بینوا
همه بندهای پیشِ ربّ علا
۱۹۶ ز کبر و ستم دور شو ای جوان
که این است راه سعادت عیان
۱۹۷ بیاموز از احوال آن بدسرشت
که هرگز ستم بر دل مردم مَکِشت
۱۹۸ جهان را مپندار دائم بقا
که ناگه رسد نوبت ابتلا
۱۹۹ به عدل و کرم زندهگی را ببند
که از ظلم جز مرگ نیاید گزند
۲۰۰ سخن را کنون در همین جا بسیم
که از قصه پند و ره دین گیریم
۲۰۰
چو موسی به درگاه فرعون شد
سخن گفت و بر راه معقول شد
۲۰۱
بگفت ای ستمگر خدایم مرا
فرستاده اینجا، رساند صدا
۲۰۲
که قوم تو را از عذابش برهان
به راه حقیقت، ز باطل بران
۲۰۳
بده، قوم را آزادی و رها
که هستند خلق خدا بیگناه
۲۰۴
به موسی بگفت آن دلاهریمنش
که این حرفها نیست جز سوخت و تنش
۲۰۵
تو جادوگری، سحر و افسون کنی
دل سادهلوحان، دگرگون کنی
۲۰۶
منم ربّ اعلا، خدای جهان
ز فرمان من نیست کس را امان
۲۰۷
به عصیان و نخوت بگفت این سخن
که من پادشاهم، به دوران کهن
۲۰۸
نه موسا و هارون و این داستان
تواند کند پادشاهی ز جان
۲۰۹
به موسی بگفت: ای گمانآور بد
به خود بین که در پیش تو کیست قد
۲۱۰
به هارون بگفت: این برادر ترا
همان فتنهگر بین و مایه بلا
۲۱۱
به مردم بفرمود کز هر کنار
بیایید و بینید این کارزار
۲۱۲
سحرّان بسیار گرد آمدند
به میدان سحر و هنر آمدند
۲۱۳
به موسی بگفتند: آغاز کن
اگر راست گویی، فراز کن
۲۱۴
موسی عصا را به امر خدا
فکند و شود اژدهای دغا
۲۱۵
به یک لحظه خورد آن همه ریسمان
عصا، اژدها شد به فرمان جان
۲۱۶
سحرّان همه ماندند مات و شگفت
که این کار جز از خداوند نگفت
۲۱۷
به سجده فتادند یکسر به خاک
بگفتند: اینست ربّ سماک
۲۱۸
به ربّ هارون و موسی گروید
دل از پادشاهی دغا بشکفید
۲۱۹
فرعون به خشم آمد از این کلام
بفرمود تا سخت گیرند دام
۲۲۰
که دست و سر و پایشان بر کنند
به خشم و غضب خونشان بر فکنند
۲۲۱
بگفتند: ما جز به یزدان خویش
ننهیم دل از سر به فرمان خویش
۲۲۲
اگرچه ببری تن و جان ز ما
نماند بجز مهر یزدان بما
۲۲۳
چو موسی بدید این وفا و ثبات
دعا کرد تا ربّ گشاید نجات
۲۲۴
به فرمان حق، آفتی شد پدید
که فرعون و قومش به سختی کشید
۲۲۵
یکی رود خون شد به یکباره آب
که تشنه بماندند در اضطراب
۲۲۶
یکی قحط آمد که قوت نبود
نه دانه، نه گندم، نه قوت نبود
۲۲۷
ملخ بر زمین آمد از هر طرف
که سبزه نخوردند جز برگ و برگ
۲۲۸
قورباغه به خانهشان در نشست
نه شب ماند آرام و نه روز و هست
۲۲۹
ز هر سو عذاب از قضا میرسید
ولیکن دل قوم، کمتر خمید
۲۳۰
به موسی بگفتند: ای نیکخواه
دعا کن که این آفت از ما بخواه
۲۳۱
به عهدی که بعد از بلا و عذاب
شویم پیروان خدا در حساب
۲۳۲
موسی دعا کرد و رفع بلا
ولی عهدشان ماند تنها جفا
۲۳۳
چو آسوده گشتند، ز راه خدا
به کفر آمدند و فزودند جفا
۲۳۴
چو فرمان رسید از خدای مجید
که این قوم باید ز بین برچید
۲۳۵
به موسی بفرمود: رو سوی بحر
که آنجا شود معجزت آشکار
۲۳۶
به عصا بزن بر دل موجها
که بگشاید از هم دو فوجها
۲۳۷
دریا شکافت و دو دیوار شد
میانش رهی چون نگار شد
۲۳۸
بنیاسرائیل از ره آن گذشت
به امن و سلامت، ز شرّ گذشت
۲۳۹
فرعون چو دید این شگفتی به چشم
به لشکر درآمد، به طغیان و خشم
۲۴۰
به دنبال موسی درون آمدند
به موج بلا سرنگون آمدند
۲۴۱
به فرمان حق، موجها در فشرد
سپاه ستم را به یکدم شمرد
۲۴۲
ز فرعون جز پیکری بینفس
نماند، که عبرت شود هر کس
۲۴۳
خدا خواست تا پیکرش برکنار
بماند به گیتی، نشانی و کار
۲۴۴
که هرکس ببیند، بداند یقین
که با حق ستیزد، نماند نگین
۲۴۵
بنیاسرائیل، شادمان و رهید
به نعمت رسیدند و راحت گزید
۲۴۶
ولیکن پس از چند روز و زمان
فراموش کردند آن داستان
۲۴۷
به موسی گفتند: بساز از طلا
خدایی که باشد به نزد شما
۲۴۸
به گوساله سامری دل نهاد
که از راه یزدان برون شد به باد
۲۴۹
موسی به خشم آمد از این گناه
بگفت ای گروه خطاکار راه
۲۵۰
شما را خدا از عذاب رهاند
به عزّت، ز دریا به ساحل رساند
۲۵۱
ولیکن دلتان به باطل گراست
به فتنه درافتادهاید از هباست
۲۵۲
به توبه بیایید سوی خدا
که او هست بخشنده و آشنا
۲۵۳
چو بازآمدند از خطا با ندام
به رحمت خدا شد گشاده مقام
۲۵۴
ولیکن به عبرت بماند این حدیث
که با حق ستیزد، نگیرد نصیب
۲۵۵
که فرعون با آن شکوه و جلال
ز دنیای فانی نکردند فال
۲۵۶
نه کاخ و نه گنجش به کارش رسید
نه لشکر، نه تیغش، نه بخت و نوید
۲۵۷
جهان ماند و نامی ز او در ملام
که شد مایه پند در هر کلام
۲۵۸
پس ای دل، تو بر راه حق پای دار
ز باطل مرو، گرچه باشد به کار
۲۵۹
که هرکس ز یاد خدا دور شد
به گرداب خشم الهی فتد
۲۶۰
همانسان که شد قوم فرعون غرق
به طوفان تقدیر و امواج برق
۲۶۱
به پایان رسید این حکایت به پند
که حق است باقی و باطل نژند
۲۶۲
بود عاقبت جز ره حق فنا
ره کفر و ظلمت بود بیبقا
۲۶۳
پس ای جان، بگیر این سخن یادگار
که با حق مکن هیچگاه کارزار
۲۶۴
اگر شاه باشی، به قدرت مزی
که بر قدرت حق نداری رزی
۲۶۵
به روز نیازت بود آن پناه
که بخشنده است و نگهدار راه
۲۶۶
به فرعون بنگر، که چون شد هلاک
به گیتی نماندش جز نام و خاک
۲۶۷
به موسی نگر، که به تسلیم حق
رسید از بلاها به ایمن طبق
۲۶۸
ز ایمان، عزیزی و از کفر، ذلت
ز تقواست عزّت، ز عصیان، مذلت
۲۶۹
در این قصه صد عبرت است و نشان
که هر دل ببیند، شود پادشاهان
۲۷۰
چو با حق روی، عزّتت جاودان
چو از حق بری، عذّبت بیامان
۲۷۱
بیا ای دل آگاه، پند پذیر
ز تاریخ پیشین، بصیرت بگیر
۲۷۲
که دنیا چو دریای پر موج و بیم
به کشتی تقوا رسی بر نعیم
۲۷۳
به پایان رسانم سخن با دعا
که باشیم پیوسته با کبریا
۲۷۴
خدایا دل ما به نورت بدار
ز هر فتنه و کفر، دورش گذار
۲۷۵
به فرعونصفتان، مکن ما شبیه
به موسیصفتان، برسانیم میح
۲۷۶
بده ما یقین و صفای درون
که از دام شیطان شویم برون
۲۷۷
رها کن ز وسواس و دام هوس
که باشیم پیوسته با حق و بس
۲۷۸
به قرآن و ایمان، دلم زنده دار
به مهر نبی، جانم آکنده دار
۲۷۹
به آل رسول و وصیّ امین
دل و جان سپاریم در راه دین
۲۸۰
که باشد سعادت در این دوستی
نجات ابد از بلا و هَوی
۲۸۱
به پایان رسد قصه قوم شوم
که شد سرگذشتش چو تاریک شوم
۲۸۲
بود راه حق، روشنی و حیات
بود راه کفر، تباهی و مات
۲۸۳
پس ای دل به حق باش تا جاودان
که او هست یکتا و ربّ جهان
۲۸۴
نه چون فرعونان، به نخوت رسد
که عاقبتش غرق ظلمت رسد
۲۸۵
ز تقواست آرام و راحت به دل
ز عصیان بود زندگی چون گِل
۲۸۶
تو با حق بزی تا ابد شادمان
به باطل مرو، تا نمانی هوان
۲۸۷
چو موسی به تسلیم و ایمان شویم
به دریای رحمت، فراوان شویم
۲۸۸
به لطف خدا ختم شد این بیان
که او هست مولا و ربّ جهان
۲۸۹
ز فرعون و موسی بگیر این پیام
که حق جاودان است و باطل به دام
۲۹۰
اگر پادشاهی، به عدلش بزی
وگر بندهای، بر وفایش مزی
۲۹۱
که او با همه لطف و رحمت دهد
به اهل وفا، عزّت و قدرت دهد
۲۹۲
به کافر دهد مهلت اندک زمان
که تا حجّت آید، شود بیامان
۲۹۳
پس ای جان، مکن در حقش ستیز
که با باطل آخر نمانی عزیز
۲۹۴
به تقوا بیارای خود همچو گل
که باشی به هر دو سرا کامیاب
۲۹۵
به پایان رسد قصه قوم بد
که شد عبرتی بر همه مرد و رد
۲۹۶
به موسی درود و به هارون سلام
که با حق شدند در این ره تمام
۲۹۷
به آل نبی نیز صدها درود
که بر دین حق، عمر خود را بسود
۲۹۸
به قرآن قسم، تا ابد جاودان
که حق است باقی و باطل نهان
۲۹۹
به مهر خداوند رحمان و حَیّ
سپارم دلم را به او تا به قیّ
۳۰۰
خدایا به لطف و کرم راه ده
ز هر فتنه و شرّ، پناه ده
نتیجهگیری
قصهی قوم فرعون، داستانی است از کبر و ظلم و سرانجام نابودی. فرعون که خود را خدای زمین میدانست، با قدرت و زر و زور به ستمگری پرداخت و از قبول حق سرباز زد. موسی پیامآور الهی با شکیبایی و ایمان استوار، قومش را به سوی یکتاپرستی و رهایی دعوت کرد، اما فرعون و یارانش لجاجت کردند و نخواستند دست از ظلم بردارند.
خداوند، با نشان دادن معجزات و فرستادن بلاهای سخت، سرانجام فرعون و سپاهش را در دریا غرق کرد تا عبرتی باشد برای آیندگان. این داستان نه تنها یادآور قدرت بیکران خداست، بلکه هشداری است به همه کسانی که به کبر و ظلم دل میبندند.
ای انسان، بدان که هر پادشاهی، هر چقدر هم که بلندمرتبه باشد، در برابر عدل و حق خداوند ناتوان است. راه رستگاری و سعادت تنها در تسلیم و توکل به خدا و پیمودن راه حق است. فرعونها هرگز زنده نمیمانند جز در تاریخ به عنوان عبرت، و نام حقجویان همیشه جاودان است.
پس از این داستان عبرت بگیر و دل را به نور ایمان و تقوا روشن کن، که این تنها راه نجات و بقا است در جهان گذرا.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۲۰