رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

مثنوی هنر

باسمه تعالی
مثنوی  هنر

 

تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال

 

 

هنر آن‌که از خویش بیرون شود
ز بند خودی  دور و مجنون شود

 

 

کسی کو ز من‌ها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بنده‌ی دوست زیست

 

 

نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه ای در فراسوی عشق 

 

 

هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینه‌چاک

 

 

چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا

 

 

هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون

 

 

 

اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟

 

 

هنر جلوه ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود

 

 

چو معنی در آینه‌ی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود

 

 

 

 

اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشه‌ای بر درختِ درون

 

 

بریزد ز هر سو ثمرهای جان
فسرده شود ریشه‌ی مهربان

 

 

اگر گوش جان سوی فطرت کنیم

 ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم

 

 

کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمه‌ای، عطرِ احرام داشت؟

 

 

هنر آن بود کو برد سوی دوست

 که این است راهی که ما را نکوست

 

 

نه هر پرده‌خوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر

 

 

هنرمند، روشن‌دل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر

 

 

نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا

 

 

هنر آن‌که داند به وقت نیاز
  زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز

 


 

نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین

 

 

هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیده‌ی تیره‌ی واژگون

 

 

اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر می‌شود نورِ جانِ جهان

 

 

هنرمندِ روشن‌دل و باصفا
دل‌آگاه و هشیار و بی ادعا

 

 

هنر را نباید به شهرت سپرد

که گم می‌شود نزد اهل خرد

 

 

چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود

 

 

 هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش دل بَرد

 

هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا

 

 

هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود

 

 

هنرگر شود سایه‌ی کبریا
بود چون دعا، بی‌ریا و صفا

 

 

نباشد "رجالی" هنر فتنه‌جو
که گردد چو آیینه‌ی زشت‌رو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

شرحی بر مثنوی هنر

باسمه تعالی

شرحی بر مثنوی هنر

متن نثری همراه با تحلیل و تفسیر بر مثنوی «هنر»

مقدمه

هنر، در نگاه عارفان و اهل دل، نه صرفاً زیبایی‌سازی محسوس و لذت‌آفرینی برای چشم و گوش، بلکه حقیقتی است که از درون پاک و جان روشن سرچشمه می‌گیرد. در این مثنوی، دکتر علی رجالی، با نگاهی عرفانی، هنر را از آلودگی به شهرت‌طلبی، خودخواهی، و ظاهرگرایی پالایش می‌دهد و آن را مشعلی الهی برای هدایت دل انسان می‌داند.

تحمّل و گذشت، زیربنای هنر راستین است

تحمّل، هنر نزد اهلِ کمال
نه فریاد و طغیان، نه تهمت، جدال

هنرمندِ کامل، کسی است که تحمل و حلم را پیشه سازد؛ نه آن‌که با فریاد و غوغا، تهمت و جدال، خود را جلوه دهد. هنر حقیقی، مظهر آرامش و بردباری است، نه هیاهو و ستیزه‌جویی.

رهایی از خود، آغاز راه هنر عرفانی است

هنر آن‌که از خویش بیرون شود
ز بند منی، مست و مجنون شود

هنرِ راستین، با خودفراموشی آغاز می‌شود. آن‌کس که از قید «من» رها شد، می‌تواند آینه‌ی تجلی حقیقت گردد؛ چنان‌که مجنون، به‌سبب عشق، از خود گذشت.

فنا در حق، شرط بندگی و هنر

کسی کو ز من‌ها گذر کرد، کیست؟
که اندر فنا، بنده‌ی دوست زیست

هنرمندِ کامل، در «فنا» قرار دارد؛ یعنی خود را فراموش کرده و در معشوق محو شده است. او دیگر بنده‌ی خواسته‌های خود نیست، بلکه عبدِ دوست است.

نبوغ بی‌عشق، سایه‌ای محو است

نبوغ بدون هیاهوی عشق
بود سایه‌ای در فراسوی عشق

نبوغ، بدون شور عشق، بی‌فروغ است. آنچه به نبوغ جان می‌بخشد، نور عشق الهی است، نه نمایش و شهرت.

هنر، جان‌بخشی و زنده‌سازی است

هنر جان ببخشد به جان هلاک
چو آیینه گردد دلِ سینه‌چاک

هنر راستین، روح بخش است و زنده‌کننده. دل شکسته، چون آیینه‌ای پاک، پذیرای نور حق می‌شود، و هنر آن را زنده می‌سازد.

هنر، رساننده‌ی نور معنا و پیام الهی است

چو با نور معنا شود آشنا
شود پیک آیاتِ لطف خدا

هنرمند باید آشنا به معنا باشد تا بتواند پیام‌های الهی را بازتاب دهد. اثر هنری او، حامل آیات لطف خدا خواهد بود.

هنر، آشتی‌دهنده است، نه آزاردهنده

هنر باید آرد دل از کین برون
نه آرد به جان بشر رنج و خون

هنر، باید صلح‌آفرین و مهرورز باشد؛ نه این‌که بهانه‌ای برای خشونت، نفرت و تضاد شود.

ظاهر زیبا، بدون صفای دل، بی‌ثمر است

اگر نیست در دل صفا و رضا
چه حاصل ز نقش و ز رنگ و صدا؟

اگر دل از صفا و رضای الهی خالی باشد، رنگ و صدا و نقش، ظاهری بی‌روح و بی‌ثمر خواهند بود. هنر، باید از دل پاک برخیزد.

هنر، پرتو شهود است

هنر جلوه‌ای از درونِ وجود
که تابیده بر آن، فروغِ شهود

هنر، انعکاس نوری است که از درون جان انسان، و به‌ویژه از شهود الهی، می‌تابد. این جلوه، از باطن به ظاهر می‌ریزد.

معنا، جان چراغ هنر است

چو معنی در آینه‌ی جان شود
چراغ دل از نور تابان شود

وقتی معنا در جان جای گیرد، دل روشن می‌شود و چراغ هدایت می‌گردد. هنر چنین دلی، هنر نوری و روشن‌گر است.

نفس امّاره، آفتِ جان و هنر است

اگر نَفْس بر ما شود رهنمون
شود تیشه‌ای بر درختِ درون

اگر راهبر انسان، نفس امّاره باشد، هنر از درون تهی می‌گردد. چنین هنری، تیشه به ریشه‌ی دل و معنا می‌زند.

با فطرت‌گرایی، از ظلمت به نور می‌رسیم

اگر گوش جان سوی فطرت کنیم
ز ظلمت به سوی حقیقت کنیم

هنر، زمانی هدایت‌گر است که به فطرت اصیل انسان گوش دهد. آنگاه است که از تاریکی به ساحت حقیقت و روشنایی وارد می‌شویم.

هر صدا، هنر نیست؛ هر نغمه، مقدس نیست

کجا هر صدایی، هنر نام داشت؟
که هر نغمه‌ای، عطرِ احرام داشت؟

نباید هر نغمه و صدایی را هنر شمرد. هنر، باید قدس، معنا و هدف والا داشته باشد، نه صرفاً جذابیت سطحی.

هنر، باید انسان را به سوی خدا ببرد

هنر آن بود کو برد سوی دوست
که این است راهی که ما را نکوست

هنر حقیقی، آن است که وسیله‌ی وصال الهی باشد، نه ابزاری برای خودنمایی یا هوس.

ظاهر زیبا کافی نیست؛ باطن باید روشن باشد

نه هر پرده‌خوانی بود با هنر
نه هر رنگ و نقشی بود معتبر

نه هر کس که می‌خواند یا نقاشی می‌کشد، هنرمند است؛ بلکه باید باطنش نیز پاک و آگاه باشد.

هنرمند، آینه‌ی دل بیدار است

هنرمند، روشن‌دل و باخبر
که حیران شود از فروغ نظر

او کسی است که دلش روشن است و از نگاه به حقیقت، دچار حیرت عرفانی می‌شود.

هنر، بی‌ریا و آکنده از شور الهی است

نه دل در حجاب است و آن بی صفا
که جانش پر از شور و عشق خدا

هنرمند حقیقی، دل در حجاب دنیا ندارد و با عشق الهی جان گرفته است.

هنر، زبان دل و راز است

هنر آن‌که داند به وقت نیاز
زبانِ دل و چشمِ پنهانِ راز

هنر، وسیله‌ای برای بیان ناگفته‌ها و اسرار درونی انسان است؛ در زمان نیاز، دل‌گشا و رازگو است.

ظاهر فریبنده، بدون معنا، زهری در زرین‌جام است

نوای تهی را چه سود از طنین؟
چو زهر است در جام زرین، یقین

آثار هنری بدون محتوا، مانند زهری است در جام طلا؛ فریبنده ولی کشنده است.

هنر از صفای دل می‌جوشد

هنر آن بود کز صفای درون
نه از دیده‌ی تیره‌ی واژگون

هنر پاک، از دل پاک می‌جوشد؛ نه از نگاه تیره و آشفته.

دلِ عاشق، محل نزول هنر است

اگر دل شود مهبطِ عاشقان
هنر می‌شود نورِ جانِ جهان

دلِ عاشق، محل تجلی هنر نورانی است که جهان را روشن می‌سازد.

هنرمند حقیقی، متواضع و آگاه است

هنرمندِ روشن‌دل و باصفا
دل‌آگاه و هشیار و بی ادعا

او اهل خلوص، آگاهی و بی‌ادعایی است؛ نه فریفته‌ی شهرت.

هنر، نباید اسیر بازار و شهرت شود

هنر را نباید به شهرت سپرد
که گم می‌شود نزد اهل خرد

اگر هنر اسیر شهرت شود، نزد خردمندان بی‌اعتبار می‌گردد؛ زیرا هنر، امانتی قدسی است.

آیینه بودن هنر، مهم‌تر از دلبری آن است

چو مقصد هنر، دلربایی نبود
چو آیینه باشد، نمایی نبود

هدف هنر، دلبری نیست؛ بلکه نمایاندن حقیقت است، همچون آیینه‌ای که خود را نمی‌نمایاند، بلکه حق را نشان می‌دهد.

هنر، نجات‌بخش از باطل است

هنر، جانِ آدم ز باطل رهد
که خودبینی آتش به محفل بَرد

هنر، انسان را از باطل و خودبینی می‌رهاند و محفل جان را از آتش نجات می‌دهد.

هنرمندِ راستین، بی‌ریا و اهل ایمان است

هنرمندِ آگاه و بی مدعا
نه مستِ غرور و نه اهل ریا
هنر، مشعلِ اهلِ ایمان بود
که روشنگرِ هفت کیهان بود

او اهل ایمان، بی‌ادعا، و فروزان‌کننده‌ی دل‌هاست؛ هنر او، جهان‌ها را روشن می‌کند.

هنر الهی، همچون دعا پاک و صادق است

هنرگر شود سایه‌ی کبریا
بود چون دعا، بی‌ریا و صفا

هنری که از خدا نشأت گیرد، همچون دعاست؛ خالص، پاک و مؤثر.

شعر پایانی: نام شاعر و نفی فتنه‌جویی در هنر

نباشد "رجالی" هنر فتنه‌جو
که گردد چو آیینه‌ی زشت‌رو

دکتر علی رجالی، با فروتنی، تأکید می‌کند که هنر او، فتنه‌انگیز و خودنمایانه نیست؛ بلکه آیینه‌ای برای حق است، نه زشتی.

نتیجه‌گیری نهایی

در این مثنوی، هنر به‌مثابه رابطه‌ای بین جان انسان و نور خدا تعریف شده است؛ راهی برای نجات از خودبینی، ظلمت، و ظاهرگرایی. هنرمند، باید روشن‌دل، بی‌ادعا، عاشق، و آگاه باشد؛ تا هنرش، چون نوری الهی، دل‌ها را روشن سازد.

سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان هنر

باسمه تعالی

داستانی از دل هنر

روزی روزگاری، در جهانی پر از رنگ و صدا، جایی که هنرمندان بسیار بودند و هر کسی، ساز خود را می‌نواخت و نقش خود را می‌زد، پیر خردمندی از گوشه‌ای برخاست و پرسید:

«راستی، هنر چیست؟»

یکی گفت: هنر یعنی آوازه!
دیگری گفت: هنر یعنی رنگ‌ها و نمایش‌ها، تحسین مردم، و تشویق محافل!

اما آن پیر خاموش ماند. لبخند زد و آهسته گفت:

«هنر، صدای دل است، نه هیاهوی زبان. هنر، فریاد نیست؛ صبر است. هنر، میدان مبارزه با خویش است، نه جدال با دیگران.»

او گفت: «هنرمند واقعی آن نیست که نقش‌ها بیافریند، بلکه آن است که از نقش خود بگذرد. کسی که از "من" عبور کرده و در آینه‌ی دل، چهره‌ی حقیقت را دیده است. کسی که دلش، جایگاه نور خدا شده، و نگاهش آیینه‌ی لطافت و مهربانی.»

در ادامه، او حکایتی نقل کرد:
«اگر انسانی، فریفته‌ی شهرت باشد، حتی اگر آوازش خوش باشد یا رنگش گیرا، دل را نمی‌لرزاند. زیرا آنچه جان آدمی را می‌لرزاند، صداقت است، نه صدا. اگر دل آلوده به نفرت باشد، هر چه بیافریند، بوی زهر می‌دهد، حتی اگر در جام طلا ریخته شود.»

پیر، داستان مردی را گفت که به‌دنبال هنر بود، اما راه را اشتباه رفت. او تصور می‌کرد هنر یعنی خلاقیتِ چشم‌نواز، اما چون از درون تهی بود، آثارش چون سایه‌ای بودند بی‌جان. تا آن‌که روزی، دلش شکست؛ غرورش فرو ریخت، و نور خدا در جانش تابید. از آن روز، هر چه می‌نوشت و می‌ساخت، گرما داشت، آرامش داشت، معنا داشت؛ چون از درون صاف و روشن شده بود.

پیر سپس جمع را نگریست و گفت:

«هنر باید دل را به سوی دوست ببرد، به‌سوی حق، نه به‌سوی خویش. هنرمند، اگر دلی روشن و آگاهی عاشقانه نداشته باشد، آیینه‌ی زیبایی نیست، بلکه تابلویی است رنگ‌زده بر دیوار غرور. هنر باید زنده کند، جان بخشد، نه فریب دهد و سرگرم کند. هنرمند، وارث پیامبران است، اگر کارش از دلِ آگاه برآید و چراغی برای دیگران باشد.»

او افزود: «نه هر رنگی، هنر است، نه هر آهنگی، الهام. اگر آفرینشِ هنری، انسان را از تاریکی‌های نفس رها نکند، بلکه در آن‌ها غرق کند، نامش دیگر هنر نیست؛ بلکه دام است.»

و در پایان گفت:

«هنرمند راستین، آن است که خاموش‌تر از همه باشد، اما روشن‌تر از همه بتابد؛ نه به شهرت دل ببندد، نه به قدرت، بلکه فروتن، دل‌آگاه، و بی‌ادعا، مشعل هدایت شود. چنین هنر و چنین هنرمندی، میراث آسمان‌اند؛ و اگر چنین نباشد، هنر، جز فتنه‌ای زیبا، چیزی نخواهد بود.»

تحلیل عرفانی-اخلاقی

در این داستان و درون‌مایه‌ی مثنوی، هنر از منظر معنوی و توحیدی تعریف می‌شود، نه از منظر صنعت و بازار. نگاه شاعر، نگاهی عرفانی و اخلاق‌محور است که در آن، هنر فقط وقتی ارزش دارد که:

  • انسان را از خودپرستی به خداپرستی برساند.
  • عامل صلح و صفا، نه فتنه و جدال باشد.
  • از دلِ آگاه بجوشد، نه از ذهن مغرور.
  • با فطرت هماهنگ باشد، نه برخلاف آن.
  • چون آیینه، حقیقت را نشان دهد، نه خود را.

در چنین نگاهی، هنر باید رهایی‌بخش از نفس باشد، نه ابزار تجمل نفس. بنابراین، آن‌چه در این مثنوی «هنر» نام گرفته، در حقیقت، سلوک هنری توحیدی است: سفری از خود به سوی خدا، با زبان دل، صداقت، و فروتنی.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

نثر مثنوی هنر

تحمّل و بردباری، هنر انسان‌های کامل است؛ نه داد و فریاد، نه خشم و ستیزه‌جویی، و نه تهمت‌زدن و نزاع‌کردن.
هنرِ حقیقی آن است که انسان از خویشتن‌خواهی و خودبینی بیرون آید و از بند «من» و «خود» رها شده و مانند مجنون، عاشق و فارغ از خود گردد.

کسی که توانسته است از مرز «من» عبور کند، در حقیقت کسی است که در مقام فنا (فانی شدن در خدا) به بندگی و دوستی با خدا رسیده است.
نبوغ و استعداد اگر از عشق الهی تهی باشد، چیزی جز سایه‌ای بی‌جان در حاشیه‌ی عشق نیست.

هنرِ راستین به جان‌های مرده زندگی می‌بخشد؛ دلِ زخم‌خورده را همانند آینه‌ای صاف و شفاف می‌سازد.
وقتی دل با نور معنا آشنا گردد، پیام‌آور نشانه‌های لطف و رحمت الهی خواهد شد.

هنر باید دل انسان را از کینه و دشمنی پاک کند، نه اینکه رنج و خون و خشونت بر جان‌ها روا دارد.
اگر در دلِ انسان، صفا و رضایت و خشنودی نباشد، نقش‌ها، رنگ‌ها و صداها چه سودی دارند؟

هنر، جلوه‌ای از درون وجود آدمی است، که نوری از شهود و معرفت بر آن تابیده و آن را روشن کرده است.

وقتی معنا در آیینه‌ی جان منعکس گردد، دل چون چراغی با نوری روشن درخشان می‌شود.
اما اگر نفس امّاره بر انسان مسلط شود، همانند تیشه‌ای بر ریشه‌ی درخت درونش می‌کوبد؛
ثمرات جان را از بین می‌برد و ریشه‌ی مهربانی را منجمد و خشک می‌سازد.

اگر گوش جان خود را به سوی فطرت الهی باز کنیم، از تاریکی به سوی حقیقت حرکت می‌کنیم.
هر صدایی را نمی‌توان هنر نامید، همان‌طور که هر نغمه‌ای را نمی‌توان مقدس و پاک دانست.

هنر آن است که انسان را به سوی خداوند سوق دهد؛ این است راه نیکو و شایسته.
هر کسی که آواز می‌خواند، هنرمند نیست، و هر نقش و تصویری نیز ارزشمند نیست.

هنرمند واقعی، دل‌بین و آگاه است؛ او از روشنایی نگاه الهی شگفت‌زده و سرگشته می‌شود.
چنین کسی، دلش در حجاب نیست و بی‌صفا نیست، بلکه جانش از شور عشق خداوند لبریز است.

هنر آن است که انسان در لحظه‌ی نیاز، زبان دل و چشم رازآلود خویش را بشناسد و با آن سخن بگوید.
آوای توخالی و تهی، هر چقدر هم که زیبا باشد، سودی ندارد؛ همچون زهری است که در جام زرین ریخته شده باشد.

هنر باید از صفای درونی برخیزد، نه از دیدگاهی تیره و کژاندیش.
اگر دل انسان جایگاه عاشقان الهی شود، هنر به نوری تبدیل می‌شود که جان جهان را روشن می‌کند.

هنرمند روشن‌دل، باصفا، آگاه و هوشیار است؛ بی‌ادعاست و فروتن.
هنر را نباید تنها در پی شهرت برد، چرا که در نزد خردمندان گم خواهد شد.

اگر هدف هنر، دلربایی و اغواگری باشد، دیگر مانند آیینه، حقیقت را بازتاب نمی‌دهد.
هنر باید جان انسان را از باطل نجات دهد؛ زیرا خودبینی، آتش بر دل می‌زند.

هنرمند آگاه و بی‌ادعا، نه مغرور است و نه ریاکار.
هنر، چراغ راه اهل ایمان است؛ نوری که هفت آسمان را روشن می‌سازد.

هنر اگر به سایه‌ی کبریایی و الهی تبدیل شود، همچون دعایی خالص و پاک است.
و سرانجام، هنر آن نیست که فتنه‌انگیز و زشت‌نما باشد، بلکه باید همچون آیینه‌ای باشد که زیبایی حقیقت را بازتاب دهد.

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  آفرینش انسان

در حال ویرایش

فهرست

  1. بخش اول: آفرینش و مقام انسان
  2. بخش دوم: سجده فرشتگان و نافرمانی ابلیس
  3. بخش سوم: بهشت، وسوسه، هبوط و هدایا

 

 مقدمه

آفرینش انسان همواره یکی از ژرف‌ترین مباحث عرفانی، فلسفی و قرآنی بوده است؛ مبدأیی که از خاک آغاز می‌شود و به عرش می‌رسد. این منظومه تلاشی است در بیان سیر خلقت انسان از منظر قرآن کریم، با تکیه بر آیات الهی، روح عرفانی و زبانی شاعرانه.

در این منظومه، سعی شده است روند آفرینش آدمی، از خاک تا جان، از تن تا فنای فی‌الله، به تصویر کشیده شود. آیات الهی چون «نَفَختُ فِیهِ مِن رُوحی»، «اِنّی جاعِلٌ فِی الأَرضِ خَلیفَة»، «فَتَلَقّی آدَمُ مِن رَبِّهِ کَلِمات»، و سرنوشت هبوط و بازگشت انسان، پایه‌های محتوایی این منظومه‌اند.

این اثر، در سه بخش، مسیر انسان را از لحظه‌ی خلقت تا بازگشت به سوی حق، در قالب بیش از ۳۰۰ بیت منظوم، به تصویر کشیده و تلاش دارد هم‌زمان نگاه تفسیری، عرفانی، و اخلاقی را در زبان شعر منعکس سازد.

باشد که این نغمه، دل‌هایی را به یاد اصل خویش بیدار سازد...

 فهرست منظومه: «آفرینش انسان از دیدگاه قرآن»

شماره عنوان بخش شماره ابیات شرح کوتاه
۱ خلقت انسان از خاک ۱–۱۰۰ بیان مراحل مادی و معنوی آغاز آفرینش، خلقت از گِل، نفخ روح، تعلیم اسماء
۲ هبوط و ابتلاء ۱۰۱–۲۰۰ سجده‌ی فرشتگان، عصیان ابلیس، وسوسه، خوردن میوه، هبوط به زمین، آغاز رنج و آزمون
۳ خلافت، توبه، و بازگشت به حق ۲۰۱–۳۰۰ جایگاه انسان به عنوان خلیفه خدا، سرّ توبه آدم، رجوع به فطرت، مسیر الیه راجعون

 

بخش اول: آفرینش و مقام انسان (۱ تا ۱۰۰)

۱
در ازل گفت حق به لوح و قلم
راز هستی نگفت جز با حَکَم

۲
گفت خواهم که آدمی سازم
جمله اسرار در وی اندازم

۳
جانِ خود را دهم به پیکر خاک
تا شود آینه‌دارِ پاک

۴
ملک از حیرتش به سجده فتاد
چون شنید آن‌که آدمی‌ست مراد

۵
گفت یا رب چرا خلیفه بود؟
خون بریزد، فساد و کینه بود!

۶
حق تعالی به لطف خود فرمود:
من بدانم، شما ندارید سود

۷
سِرّ جان را به آدم آموخت
نقش هستی در آیینه‌اش دوخت

۸
همه اسماء را بدو بنمود
تا شود بر ملَک چو ماهِ درود

۹
فرشتگان همه زبان بستند
عجز خود را به جان شکستند

۱۰
گفتند: پاکی‌ات بلند و عظیم
علم ما نیست جز به فیض قدیم

۱۱
آدم آمد ز خاک و روح خدا
در وجودش تجلّی کبریا

۱۲
صورتش خاک و سیرتش از نور
در دلش جلوه‌گاه سِرّ حضور

۱۳
قالبی شد ز خاک و گِلْ ظاهر
لی ز روحِ خدا شدش باطن

۱۴
آسمان را نداد آن افتخار
که به انسان دهد چنین اقتدار

۱۵
چون خلیفه‌ست بر زمین و زمان
هست آئینه‌دارِ حقِ جهان

۱۶
علمِ اسماء گشت مِهری او
سجده گشت از ملک، به امری نو

۱۷
آدمی وارثِ کمالِ وجود
جمله‌ی ممکنات در وی نمود

۱۸
گرچه خاکی‌ست، عرش بر فرقش
قدسیان‌اند خاک در درکش

۱۹
اوست لبّ جهان، دلیلِ صُنع
در دلش گنج‌ها نهفته چو نُقْش

۲۰
هر چه در عالم است جزوی ازوست
آدمی مرآتی ز اسماء دوست

۲۱
بشنو ای جان ز سِرّ فطرت خویش
زان‌که آدم نه جسم دارد و ریش

۲۲
گوهرش از دم خداوندی‌ست
روح او ساحتِ بزرگی‌ست

۲۳
عقل و دل در درون او نهفت
خلقتش را به صد کمال آرافت

۲۴
آسمان‌ها نکرده‌اند اطاعت
لیک آدم پذیرفت امانت

۲۵
حمل این بار، کوهِ سخت نکرد
آدم از عشق، بار حق را بُرد

۲۶
گشت مسئولِ عقل و عشق و شعور
تا شود اهل سیر و سلوک و حضور

۲۷
در زمین گشت، آسمانی‌تبار
قابلیّت، فراتر از روزگار

۲۸
جانِ او گوهری‌ست بس نایاب
در نیاید به شرح و فهم و حساب

۲۹
جسمِ خاکی‌ست لیک با ادراک
سِرّ عالم نهاده‌اندش پاک

۳۰
در نگاهش جهان بود منعکس
آینه‌دار گشت بی هر کس

۳۱
ذره‌ای از صفات حق در اوست
هم خدایانه خُلق و خوی نکوست

۳۲
فکر و حس و خیال و کشف و شهود
در وجودش چو نور، آمد وجود

۳۳
عقل او را چراغ راه نمود
تا رود در طریق حق به سجود

۳۴
جبر و تفویض را نمی‌پذیرد
با اراده‌ست و آن نمی‌میرد

۳۵
در ترازوی عدل و مهر خدا

۳۵
گفت: "ای آدم! این همه اسم‌ها
هست گنجی نهفته در معنا"

۳۶
"اسم اشیا، علومِ هر پنهان
در دلِ توست، ای فروغِ جهان!"

۳۷
همه اسماء را به او آموخت
رازِ هر چیز را به جان افروخت

۳۸
آدم آمد ز راه علم و یقین
تا کند آشکار راز زمین

۳۹
گشت آگاه از اسرارِ نهان
شد خلیفه بر این زمینِ جهان

۴۰
سوی ملَکین نمود حق، اشیا
گفت: "بگویید اسمِ این معنا"

۴۱
همه گفتند: "نیست ما را علم
تو خدای، و تویی بلند از ظلم"

۴۲
"جز به آن‌چه دهی به ما دانش
ما ندانیم جز به امرِ تو، خوش"

۴۳
پس خدا گفت: "ای خلیفهٔ من!
نام‌ها را بگو، به امر و سَنَن"

۴۴
آدم آن نام‌ها به لب آورد
حیرت از علم او ملک را خورد

۴۵
پس خدا گفت: "گفتمت، دانید
من چه می‌دانم از نهان و پدید"

۴۶
"می‌دانم آن‌چه در دل‌هاست
رازها را که در خلوت پیداست"

۴۷
"این خلیفه‌ست بر زمین و زمان
آشنا با درونِ هر نهان"

۴۸
"اوست آن‌کس که از صفا زاده
در وجودش، صفات ما داده"

۴۹
"در دل او دمیده‌ام از روح
شد جهان از صفای او، پر نور"

۵۰
او نماینده‌ست بر خاک و آب
نقش او هست، درگهی از خواب

۵۱
گفت با آدم، آن خداوند پاک:
"تو مقامی بلند داری، خاک!"

۵۲
"گرچه از خاک، جسمِ تو آمد
لیک جانت، ز لوحِ حق نامد"

۵۳
"در تو آمیختم صفات خود
تا شوی ره‌نما، به لطف و سُرُد"

۵۴
"در تو عقل است و شور و اشتیاق
در تو معناست، بی‌نیاز از نفاق"

۵۵
"هم فرشته به خدمتت آیند
هم زمین و زمان، به تو پایند"

۵۶
آدم از گفته‌ی خدا، خرسند
سجده آورد بر دلِ پیوند

۵۷
سوی ذات خدا دلش پر زد
با صفا، در مقام جان سر زد

۵۸
آفرید آن خدای دانا، او
تا شود حجتِ زمین بر نو

۵۹
در وجودش نهفت سِرّ ابد
نور حق را، ز جان نمود مدد

۶۰
گفت با او: "تو رهبری، بشتاب!
در میان خلایق، افکن آب"

۶۱
"آبِ جان، آبِ عشقِ بیدارم
که تو را از صفات بر دارم"

۶۲
"نیست این خلقتی به یک‌باره
بل ز عشقم، نمود پُرچاره"

۶۳
"تو گلی، لیک با صفای منی
تو دلی، در حضورِ خانه‌زنی"

۶۴
آدم از لطفِ رب، شُکر نمود
بر درِ او سجود، ذکر نمود

۶۵
در دلش نورِ عشق روشن شد
راز خلقت برای او گلشن شد

۶۶
علمِ اسماء، اوفتادش عطا
گشت جانش، خزان نکرده، بها

۶۷
آسمان شد خموش و خاک، بلند
که چنین آدمی شد از لبِ بند

۶۸
در دل خاک، نورِ معنا ریخت
هر کجا رفت، بوی جان

۶۸
در دل خاک، نور معنا ریخت
هر کجا رفت، بوی جان انگیخت

۶۹
آسمان با زمین هماهنگ شد
که خلیفه ز خاک، در چنگ شد

۷۰
آدم آمد چو جلوه‌ی اسرار
شد زمین، مهبطِ صفاتِ یار

۷۱
عرش تا فرش، در سکوت شدند
همه سرشار از خضوعت شدند

۷۲
آمد آواز: «ای ملائکِ حق!
سوی آدم روید با صد صدق»

۷۳
«بر خلیفه سجود باید کرد
او نماینده‌ست، در این پرد»

۷۴
همه سجده نمودند با تعظیم
در دل خود نداشتند تسلیمِ نیم

۷۵
لیک ابلیس، بر زمین ننگرد
از خضوع و سجود، دل برگرد

۷۶
گفت: «من از شعله‌ام، و او ز خاک
کی شود خاک برتر از افلاک؟!»

۷۷
«آتش‌ام، نور دارم و پر شور
او ز گل، بی‌فروغ و بی‌دور»

۷۸
گفت حق: «ای عدو، مگو چنین
تو شدی رانده‌ی درون و برین»

۷۹
«از مقام بلند خود افتی
گر چنین از غرور می‌گفتی»

۸۰
ابلیس از درِ طغیان شد
دور از درگهِ رحیمان شد

۸۱
گشت رانده ز جمع پاکان
شد سرآغاز فتنه‌ی انسان

۸۲
پس خطاب آمد از خدای کریم
با لسان صفا، نه با تقویم:

۸۳
«ای خلیفه! زمین تو را خواند
تا شوی آشنا به هر پیوند»

۸۴
«تو در آن، امتحان خواهی دید
لیک در جانِ توست نوری، امید»

۸۵
«در زمین، جنتی نهان دارم
که در آن، عشق را عیان دارم»

۸۶
«با همسر، در بهشت خوش باشی
بی‌زحمت، بی‌فراق و بی‌کاشی»

۸۷
«لیک این شرط دارد آن خلوت
که نباید خوری ز شجرهٔ فتنت»

۸۸
«آن درخت است رمز نافرمانی
رهزن عقل و عقلِ انسانی»

۸۹
«گر بر او دل دهی، فرو افتی
ور نه، از قرب من نجات یافتی»

۹۰
آدم و همسرش پذیرفتند
در بهشتی ز نور بنشستند

۹۱
از نعیمِ خدا، شدند سیراب
در میان بهشت، بی‌حجاب

۹۲
لیک شیطان نهفته بود آن‌جا
در کمینِ وسوسه، پر از دغا

۹۳
گفت: «ای آدم! این درخت، حیات
می‌دهد جاودانه، بی‌ممات!»

۹۴
«تو خلیفه شدی، ولی ناقص
با درختی شوی تو کامل و خاص»

۹۵
وسوسه کرد و برد دل‌هاشان
تا بیفتد حجاب بین‌شان

۹۶
چون درختی چشیدند از غرور
بر تن‌شان عیان شد آن ستر نور

۹۷
بر خود آمدند با اندوه
گشت دل‌ها ز یاد حق پر سُوخ

۹۸
جامه‌هاشان ز نور حق کم شد
شرمسار از گناه و ماتم شد

۹۹
آه سر داد آدم از دل پاک
اشک افکند، شد آسمان هم چاک

۱۰۰
گفت: «الهی! خطا شد این کارم
جز تو دیگر کجا پناه آرم؟»

بخش دوم: سجده‌ی فرشتگان و نافرمانی ابلیس

۱۰۱
چون خدا گفت: "آدم است خلیفه"
شد حقیقت، عیان ز هر زاویه

۱۰۲
گفت با جمله‌ی ملک: "اینک اوست
آن‌که آموزگار اسم و نوست"

۱۰۳
آفریدش ز خاکِ تیره‌وتاب
لیک در او نهفت گنجِ صواب

۱۰۴
آسمان را نداد این گوهر
نه زمین را، نه آب و آذر

۱۰۵
گفت: "سجده کنید بر این انسان
که در او هست نورِ بی‌پایان"

۱۰۶
همه گفتند: "یا الهَ السما
تو داناتری به هر ماجرا"

۱۰۷
پس فرود آمدند در تعظیم
جمله گشتند طوعاً و تسلیم

۱۰۸
جز یکی، آن قدیمِ لعنت‌بار
سر بتافت از سجده‌ی دل‌دار

۱۰۹
او که بود از گروهِ جنّان
لیک می‌زیست در صفِ ملک‌ستان

۱۱۰
نام او بود در جهان «ابلیس»
شد ز کبر و غرور خود، مردیس

۱۱۱
گفت: "من از شرار آتشم
او ز خاک است و خاک، کم ز کم"

۱۱۲
"چون کنم سجده بر چنین خلقی؟
که بود جسم او، تهی ز حقی"

۱۱۳
گفت یزدان: "چرا نکردی طاعت؟
کیستی تو که می‌زنی جسارت؟"

۱۱۴
گفت: "من برترم، به اصل و نَسَب
نه سزاوارم این خضوع و ادب"

۱۱۵
گفت پروردگارِ بی‌همتا:
"از درم دور شو، مکن دعوا"

۱۱۶
"تو شدی رانده‌ی درگاه من
نیست بر تو دگر نگاه من"

۱۱۷
"تا ابد در لَعَن بمانی کور
در دلت حجب و تیرگی و غرور"

۱۱۸
گفت ابلیس: "فرصتی بدهی؟
تا کنم آدمی به فتنه رهی"

۱۱۹
"من فریبش دهم ز هر سو راه
تا نیابد طریقِ عرش و پناه"

۱۲۰
گفت حق: "برو، که خود دانی
لیک مؤمن ز شر تو راندنی"

۱۲۱
"بر عبادی که خالص‌اند چو نور
نیست بر آن دلت توانِ عبور"

۱۲۲
"آن‌که با عشق من بود هم‌راز
بر تو بندد ره از نخستین گام"

۱۲۳
رفت ابلیس، با هزاران نیرنگ
تا کند آدمی به دامش تنگ

۱۲۴
در کمین شد، به چهره‌ای زیبا
با هزاران خیالِ رنگ‌رَوا

۱۲۵
آدمی را ز راه، می‌خوانْدش
لیک مؤمن رَهِ دگر دانَدش

۱۲۶
سجده‌ی اولِ فرشته و جن
سرنوشت دو راهِ جان شد از آن

۱۲۷
آن‌که سجده نمود، گشت عزیز
و آن‌که سرپیچ کرد، گشت مریض

۱۲۸
در غرور و حسد، گرفتار شد
از صفای ملک، بیزار شد

۱۲۹
کبر و نخوت، نشانِ اهریمن است
راه عقل و دل، ز او روشن است

۱۳۰
هر که گردد اسیر خودبینی
می‌فتد در هلاکِ سنگینی

۱۳۱
در سجود است راز عرفان‌ها
در خضوع است راهِ ایمان‌ها

۱۳۲
هر که در پیش حق سر افکند
دل او تا ابد نگردد بند

۱۳۳
لیک آن‌که به خود شود مغرور
می‌فتد در درونِ چاهِ غرور

۱۳۴
آدم از سوز دل به گریه نشست
اشک او، بر زمین صفا می‌بست

۱۳۵
گفت: «الهی! گناه از ما شد
لیک امیدم به عفو تو خوش شد»

۱۳۶
«تو کریمی، ز لطف سرشاری
بنده گرچه خطا کند، یاری»

۱۳۷
آیه آمد: «پذیرفتم دعایت
بخشیدم به مهر، هر خطایت»

۱۳۸
«بازگردی به قرب پاک منی
گر شوی توبه‌کار، عاشق‌وشی»

۱۳۹
پس ز آدم، گرفت توبه قبول
تا بماند امید در این حلول

۱۴۰
لیک فرمان رسید از آن یار
که: «فرود آی، وقتِ پیکار است»

۱۴۱
«تو و حوّا، به خاک باید رفت
تا بیاموزی از جهان، هر رفت»

۱۴۲
«در زمین، امتحان‌ها باشد
دشمنت، در کمین، پیداست»

۱۴۳
«زین سپس، زندگانی‌ات در خاک
لیک راه آسمان همیشه پاک»

۱۴۴
آدم و حوّا، از بهشت شدند
سوی دنیای پر ز بیم و بند

۱۴۵
در زمین، ابتدا پدید آمدند
با جهان، آشنا و خوی گرفتند

۱۴۶
آدم آموخت راه کار و تلاش
با عرق، لقمه برد ز آب و آش

۱۴۷
حوّا آموزگار مهر و صفا
پروراند نسل را ز جان و دعا

۱۴۸
هر دو در رنج و سختی آبدیده
لیک دل، پر امید، ناپریده

۱۴۹
آدم آموزگار اسماء شد
در دل خاک، جانِ احیاء شد

۱۵۰
آدم آغاز نسلِ انسان گشت
بذر ایمان درون دل‌ها کاشت

۱۵۱
هر یکی نسل، نو پیام‌آور
هرکدامی، چراغ راه سحر

۱۵۲
آدم، آن بنده‌ی خلیفه‌وش
گشت مرآت اسم حق، بی‌خش

۱۵۳
در دلش نور علم و بندگی
در نگاهش شعور زندگی

۱۵۴
فهم کرد این که عزت از تقواست
برتری، نه ز اصل و رنگ و جاست

۱۵۵
گفت با حوّا: «بشنو این راز پاک
ما ز خاکیم، ولی بلند از خاک»

۱۵۶
«گرچه بیرون شدیم از آن جنّت
در درون‌مان بماند آن فطرت»

۱۵۷
«در زمین هم شود بهشت اگر
بندگی باشد و نگاه سحر»

۱۵۸
سینه را ساختند جای خدا
جانشان آیه‌ای ز نور و صفا

۱۵۹
آدم از لطف حق، پشیمان شد
تا ابد مظهر توبه‌کاران شد

۱۶۰
پس خطاب آمد از خدای حکیم
که: «تو آغاز راه و نسل سلیم»

۱۶۱
«بعد تو، هر رسول و هر انسان
از همین ماجرا شود نگران»

۱۶۲
«تا بداند که در گناه و خطا
هست راهی به‌سوی مهر و رضا»

۱۶۳
اینچنین گشت آدم آن معلم
در میان بشر، نبیِ مکرّم

۱۶۴
اولین صفحه‌ی کتاب نجات
اولین آینه‌دار آیات

۱۶۵
تا قیامت بود حدیث وصال
در دل آفرینش این تمثال

۱۶۶
در نزولش، نزول حکمت بود
در عروجش، عروج عزت بود

۱۶۷
هر که پیمود راه آدم را
یافت در خاک، عرش پر معنا

۱۶۸
گرچه راندندش از بهشت نخست
در درونش هزار جنّت رُست

۱۶۹
پس بدانی که خلقت انسان
نیست بی‌حکمت و نمی‌ماند پنهان

۱۷۰
هر کجا علم و عشق همراهند
نور آدم در آن‌جاست بی‌پایان

۱۷۱
هر که دارد صفای توبه‌گر
اوست فرزند آدمی بی‌ضرر

 

۱۷۲
آدم آموخت با سقوط و غم
می‌رسد بنده، تا به اعلی هم

۱۷۳
گرچه لغزید و شد ز بالا دور
لیک در دل نهفت نور حضور

۱۷۴
فهم کرد آن‌که راه، روشن‌تر است
گر تو با توبه، سوی داور هست

۱۷۵
اشک توبه، کلید هر در شد
قلب آلوده پاک و مطهر شد

۱۷۶
آدم آموزگار شد در خاک
با زبان خدا، نه لفظ و لاق

۱۷۷
هر چه دانست، بر نبیان گفت
گشت معلم به نسل‌های نهفت

۱۷۸
در زمین، او نخست پیشوا
در مسیر هدایت آشنا

۱۷۹
چون که فهمید رمز خلقت را
دید در خویش نور فطرت را

۱۸۰
گفت با حوّا: «ما نرفتیم گم
این زمین هم اگرچه دارد غم»

۱۸۱
«لیک گنجی‌ست در دل این وادی
بایدش گشت با صفا و شادی»

۱۸۲
«در درون ماست راه وصال
در دل ماست آن بهشت و کمال»

۱۸۳
هر کجا هست نام حق زنده
آنجا آدم بود، پای‌بنده

۱۸۴
نسل او، هر کجا خدایی شد
در دلش نور آشنایی شد

۱۸۵
از دل خاک، عرش معنا ساخت
با عمل، پل زد از زمین تا تخت

۱۸۶
هر نبی آمد از نهاد وی
هر ولی آمد از سواد وی

۱۸۷
در نهاد بشر ندا آمد
که «منم خالق و شما آمد»

۱۸۸
آدم آیینه‌دار اسماء شد
قبله‌گاه دل اولیاء شد

۱۸۹
سرّ انسان همین‌که با توبه
می‌شود در زمین چو یک کوبه

۱۹۰
در بکوبد، در آسمان گشوده‌ست
رحمت حق، همیشه بی‌حد است

۱۹۱
گر زمینش فتاد و لغزیدش
آسمانی‌ست گر تپیدش

۱۹۲
چون به یاد خدا کند آهی
جمله‌ی عرش گرددش راهی

۱۹۳
قصه‌ی آدم است، شرح بشر
از ازل تا ابد، همان دفتر

۱۹۴
هر کسی زین حدیث آگاه است
در درونش هزار دل، راه است

۱۹۵
بشنو ای جان! تو هم از آن نوری
که در این خاکدان، چو ماهی دوری

۱۹۶
بازگرد و ببین درون خودت
که در آن است گنج و راز صُمت

۱۹۷
هر که آدم‌وش است، باید باز
در درونش نهد به توبه نیاز

۱۹۸
تا رسد بار دیگر آن بالا
برسد در وصال با مولا

۱۹۹
این همان قصه‌ی نزول و عروج
از زمین تا حضور در آن موج

۲۰۰
آدم از خاک رفت تا ملکوت
تو هم‌ای جان، برو، مشو مغرور.

۲۰۱
آدم آمد به خاک، مهمان شد
لیک جانش اسیر جسمان شد

۲۰۲
راه سختی‌ست تا شود آزاد
تا رسد تا حضورِ حق، چون باد

۲۰۳
هر که در خویش دید آن معنا را
باز یابد مقام اعلا را

۲۰۴
حق تعالی به آدمی فرمود:
در تو گنجی‌ست، آن مخور در دود

۲۰۵
در تو آیات من هویدا شد
نوری از لوح حق، توانا شد

۲۰۶
گفتمت: جانشین من باشی
مرهمی بر دل شکسته کاشی

۲۰۷
ای خلیفه! زمین تو را خواهد
لیک دل بایدت که پا نخواهد

۲۰۸
پای در خاک، سر به عرش افراز
پرده‌ی جسم را ز جان بردار

۲۰۹
هر چه بینی ز نقش و از صورت
جمله آیینه است از آن قدرت

۲۱۰
گر نبی باشی و ولی، از توست
رمز تأویلِ سرّ «یعرف نفس»

۲۱۱
«من عرف» را بخوان، بخود نِگر
تا ببینی حقیقتی دیگر

۲۱۲
ای که بر خاک، خویش بنهادی
یاد کن عهدِ در ازل دادی

۲۱۳
آن زمانی که با ملک گفتی
«بله»‌ات بود مهر پیوستی

۲۱۴
گرچه امروز خاک، زند در بند
یاد کن عهد خود به آن سوگند

۲۱۵
در نهادت، خدا نهان شده است
رازِ «فَنفَخت» در تو جان شده است

۲۱۶
هر کجا اشک شد ره‌افروزی
آنجا الله گفت با سوزی

۲۱۷
حج و ذکری، نماز و تسبیح
همه بی‌تو تهی‌ست و بی‌ریح

۲۱۸
گر نیابی درون خود مقصود
همه‌ی عمر رفته در بی‌سود

۲۱۹
قصه‌ی آدم از تو آغاز است
راه حق در درون تو باز است

۲۲۰
او نیای تو بود، تویی فرزند
در تو هم هست، آن خداپسند

۲۲۱
لیک باید که خود ببینی خویش
تا بگیری ز سایه راهِ پیش

۲۲۲
نور خود را ز خاک برگیری
تا شوی باز آنچه می‌گیری

۲۲۳
گر دلت شد حریم یار خدا
عالمی گردد از تو با معنا

۲۲۴
حج واقعی‌ست هجرتِ دل تو
نه طواف کعبه‌ی گل تو

۲۲۵
تا نگردی ز خویش و از خود دور
نتوانی رسید بر آن نور

۲۲۶
این زمین چون ره است، نه منزل
هر که ماند، اوفتاد در غافل

۲۲۷
کار آدم رسید از آن توبه
تا که گم شد ولی بیاید به

۲۲۸
هر کجا اشک آدمی افتاد
رحمتِ حق در آن مکان شد شاد

۲۲۹
در تو هابیل و قابیل خفته‌اند
نیک و بد در مسیر آشفته‌اند

۲۳۰
هر دو باید به جان تو روشن
تا شوی بنده‌ای خداجو، فن

۲۳۱
گر دلت در حضور او گردد
همه‌ی جانت از صفا سرشد

۲۳۲
وای اگر آدمی شود غافل
در دل خاک، جا شود باطل

۲۳۳
هر که آدم‌صفت ز یاد نرفت
سوی آن خویش، ره فراز گرفت

۲۳۴
زان که در خویش دید دری پنهان
که از آن شد به حضرتِ جانان

۲۳۵
گرچه تبعید شد ز آن بالا
لیک شد ره‌نمای هر والا

۲۳۶
یاد آن عهد کن، که در جانت است
یاد آن روز کن، که عرفانت است

۲۳۷
در دل خود اگر کنی کاری
خود خلیفه شوی به بیداری

۲۳۸
این خلافت نه تخت و نه تاج است
در دلِ توست، آنچه معراج است

۲۳۹
عرش در سینه‌ی تو جا دارد
گر دلت با صفا وفادار است

۲۴۰
گر شوی عارفِ به خود، کافی‌ست
چون که از معرفت، شرف خافی‌ست

۲۴۱
نورِ آدم هنوز تابنده‌ست
در وجود بشر، پراکنده‌ست

۲۴۲
هر که در سینه داشت حق را زنده
او شود تا ابد خدا‌بنده

۲۴۳
تا توانی دلت ز غیر تهی
ورنه باشی همیشه در فرهی

۲۴۴
آدمی را مقام بالا داد
تا به او راه آسمان بگشاد

۲۴۵
لیک مشروط کرد آن رفعت را
به صفا و حضور و طاعت را

۲۴۶
گر نباشد صفای باطنی‌ات
خاک باشی، نه آنکه روشنی‌ات

۲۴۷
ای که در سینه‌ات هزار نواست
بشنو آواز حق، که آشناست

۲۴۸
حرف آخر همان‌که با توبه
بازگردد بشر سوی خوبه

۲۴۹
یاد آن اصل کن که بودی نور
تا شوی باز سوی اصلِ حضور

۲۵۰
در دل خاک، گنجی از معناست
در درون تو هم، همان پیداست

۲۵۱
ای خلیفه! زمین تو را خواند
لیک دل سوی آسمان داند

۲۵۲
بازگرد از غفلتِ دنیی
بشنو آواز حق ز نای نی

۲۵۳
قصه‌ی آدم است و جان تو
جمله‌ی هستی‌ات نشان تو

۲۵۴
گر شوی آشنا به این دفتر
تو شوی آدمی، نه خاکستر

۲۵۵
آدم از سِرّ خود خدا فهمید
سوی اصل وجود، ره بگزید

۲۵۶
تو هم‌ای جان! بنده‌ی نور باش
پای در راه و دل پر از پرواز

۲۵۷
تا رسی در حضورِ «ارجعی»
در درونت شود نبی و ولی

۲۵۸
تا شوی نیک‌بنده‌ی معبود
در تو گردد نهان همان معهود

۲۵۹
حیف باشد که آدمی غافل
از مقامی چنین، شود باطل

۲۶۰
لیک رحمت هماره در کار است
گر تو آیی، خدا پدیدار است

۲۶۱
برگ برگِ کتاب خلقت ما
نقش تفسیر و سِرّ معناها

۲۶۲
در درونت، هزار آیینه‌ست
هر یکی از صفاتِ ربّی هست

۲۶۳
بازگرد ای بشر! به سوی یقین
تا شوی آشنا به ربّ مبین

۲۶۴
بشنو این نغمه را ز عمقِ دل
که تویی آیتِ وجود ازل

۲۶۵
آفرینش ز آدم آغاز است
لیک پایان به خویش باز است

۲۶۶
تا دگر بار، رجعتی یابی
از جهان جسم، روح دریابی

۲۶۷
نقش آدم، نه صرف گم‌گشته
او همان عارف است برگشته

۲۶۸
او که از خاک تا خدا رفتست
در مسیر وجود، می‌تافتست

۲۶۹
تو هم‌ای جان! به خویش بنگر باز
تا ببینی که هستی از آن راز

۲۷۰
در تو قرآن ناطقی پیداست
در دلت آیه‌های حق برجاست

۲۷۱
گر بخوانی کتاب جان خودت
بشکفی همچو نور در ظلمت

۲۷۲
قصه‌ی آدم است راز بشر
از ازل تا ابد، همین دفتر

۲۷۳
هر که خواند این حدیث نغمه‌ساز
بشنود نغمه‌ای دگر ز آغاز

۲۷۴
سِرّ توبه‌ست رمز انسانیت
ورنه گم گشته‌ای به حیرت

۲۷۵
بازگرد از هوی به سوی خدا
تا بیابی دگر مسیر بقا

۲۷۶
این زمین‌نامه را بخوان هر روز
تا شوی آشنا به نور و سوز

۲۷۷
قصه از خاک تا ملک جاری‌ست
این همان سِرّ خلق و رفتاری‌ست

۲۷۸
آدم آموزگار نسل بشر
شد معلم، به وحی، با نظر

۲۷۹
حرف آخر درون تو پیداست
گنج حق در وجود تو برپاست

۲۸۰
لیک باید ز حجب بگذری
تا ببینی که جان چه باخبری

۲۸۱
ای بشر! بازخوان حدیث قدیم
تا شوی آشنا به راه کریم

۲۸۲
در تو آن آیه‌ها ز حق باقی‌ست
نور معنا هنوز اشراقی‌ست

۲۸۳
بازگرد از صفات ظلمانی
تا شوی عاشق صفات جانی

۲۸۴
آدمی‌وار زی، که آدم وار
یافت از عرش، راز اسرار

۲۸۵
این جهان مزرعه‌ست و تو کشتی
زودتر بازکار، پیش از پستی

۲۸۶
در عمل باید این سخن دیدار
ورنه ماندی به لفظ و گفتار

۲۸۷
آفرینش کتابی از نوری‌ست
که در آن، آدمی چو ماه طوری‌ست

۲۸۸
راه حق، باز و عاشقانه‌ست
دلِ پاکان، قبله‌خانه‌ست

۲۸۹
بازخوان آیه‌های ذات خودت
بشنو آواز حق، به ذات خودت

۲۹۰
آفرینش نه از گِل است و تن
بلکه نوری‌ست سوی او، از من

۲۹۱
سرّ «نفخت» هنوز پابرجاست
در دل آدمی، خدا پیداست

۲۹۲
بر لب خاک، بر درِ دل باش
تا شوی لایقِ وصال و کاش

۲۹۳
هر که از خود گذشت، یار خداست
در دلش نورِ پایدار خداست

۲۹۴
قصه‌ی آدمی هنوز رواست
راه او راه ما، و ما ز او راست

۲۹۵
ای بشر! بشنو این حدیث بلند
تا شوی آشنای آن سوگند

۲۹۶
گر بدانی که کیستی در خویش
بر گشایی هزار قفل و کلید

۲۹۷
آدم از خاک تا خدا رفتی
تو هم‌ای جان! مرو، تو هم رفتی

۲۹۸
باز باش از قفس، پروازت
هست در باطنِ تو آغازت

۲۹۹
تا رسی بر مقام «عبد خدا»
این بود قصه‌ی زمین تا علا

۳۰۰
از خدا بودیم، به او آییم
این همان سرّ «اِنّا الیهِ راجعون» است، آیین.

 

در این منظومه‌ی قرآنی، مسیر آفرینش انسان از منظر وحی الهی به‌صورت منظوم به تصویر کشیده شده است. از آغاز خلقت با گِل، تا دمیده شدن روح الهی، از تعلیم اسماء تا سجده‌ی فرشتگان، و از هبوط به زمین تا بازگشت به مقام قرب، همگی آیاتی از حقیقت وجودی انسان‌اند که قرآن با بیانی ژرف و رمزآلود، آن‌ها را برای بشر گشوده است.

در این سیر، روشن می‌شود که انسان نه صرفاً موجودی خاکی، بلکه حامل روح الهی است؛ و این ترکیبِ دوگانه، او را شایسته‌ی خلافت خداوند در زمین ساخته است. اما این مقام والا، در گرو آزمون‌ها و انتخاب‌هایی است که در طول زندگی با آن‌ها مواجه می‌شود.

هبوط انسان از بهشت، نشان سقوط نیست، بلکه آغاز راهی است برای تکامل. این زمین، دارالعمل و میدان رشد روحی انسان است. بازگشت آدم به آغوش رحمت خداوند، پس از توبه‌ی آگاهانه، نشان می‌دهد که درهای رجوع همیشه بازند و انسان، با صدق و بندگی، می‌تواند بار دیگر به مقام قرب بازگردد.

بدین‌گونه، داستان آفرینش در قرآن، دعوتی است به خودشناسی، شناخت منزلت انسان، و سلوکی آگاهانه در مسیر «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ». این مسیر، از خاک می‌گذرد، اما مقصدش نور است؛ مقصدی که تنها با عبور از رنج، آزمون، توبه، و بندگی حاصل می‌شود.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی خلقت انسان

دست ویرایش

۱.
جهان چون قِوامی نهاد از نخست
همه حکمت و مهر و تدبیر جُست

۲.
نبود آن‌زمان گَرد و گِل در میان
نه افلاک پیدا، نه چرخ و زمان

۳.
خدا بود و بودی جز او هیچ‌کس
همان نورِ مطلق، همان جانِ بس

۴.
زِ کتم عدم، کرد آغوش باز
که سازد جهانی پر از سرفراز

۵.
فرشت آفرید از شعاعِ جلال
که باشند در خدمتِ ذوالجلال

۶.
زِ آتش، جن و زِ خاک و هوا
پدید آمد آغازی از ماجرا

۷.
چو وقتش رسید و جهان شد تمام
زِ خاک آفرید آن خدایِ مرام

۸.
گلی برگرفت از زمینِ شریف
نه آلوده، نه زشت و نه بی‌انگیز

۹.
دمید از نفس، جانِ پاک و نهفت
که در عرشِ اعلی ندارد شکفت

۱۰.
ملک‌ها همه سر به سجده نهاد
جز ابلیس کز نخوت و کبر زاد

۱۱.
خدا گفت: «هان، این گلی نیست خوار
که جان از من آرد به عالم قرار»

۱۲.
«به گِل، نور دادم، به خاکش روان
که گردد خلیفه، به حکمِ جهان»

۱۳.
زِ رحمت، بدو داد گنجِ شعور
زِ حکمت، زِ علم و زِ الهامِ نور

۱۴.
نخستین صفاتی که او یافت زود
یکی مهر بود و دگر بود سود

۱۵.
به عقل و به دل، شد مسلح نخست
دو چشمش زِ اشراق معنا به جُست

۱۶.
زِ گوش و زبان، آیتی آفرید
که فهمد، بگوید، سخن را شنید

۱۷.
بدو گفت پروردگارِ حکیم:
«تو داری مقامِ بلند و عظیم»

۱۸.
«به خود بازگرد و مرا یاد دار
که تو از منی، از من آگاه‌دار»

۱۹.
«جهانت درون است، بیرون مجوی
به جانِ خود آی و زِ معنی بِگوی»

۲۰.
«تو آیینه‌داری، مشو پرده‌پوش
که این گنج در توست، پنهان و گوش»

۲۱.
«تو را داده‌ام عقل و دل را کلید
به سوی حقیقت درِ من رسید»

۲۲.
«مبادا شوی غافل از این مقام
که در گم‌رهی نیست جز تلخ‌کام»

۲۳.
«اگر ره بپویی به سویِ وصال
نمانی اسیرِ خیال و محال»

۲۴.
چنین شد که انسان، پدید آمد از
گِل و نور و معنا و آن رمز راز

۲۵.
همو گشت آیینه‌ی حق‌نما
که بنمود اسرارِ والا و با

۲۶.
به هر ذره‌اش حکمتی نهفته
به هر موش خاکی، صفا آشفته

۲۷.
ندارد مقامش نهایت، یقین
چو گردد زِ خوابِ غفلت، برین

۲۸.
اگر خود شناسد، خدا را شناس
شود بنده و یارِ آن بی‌قیاس

۲۹.
وگر خود فراموش گیرد زِ پیش
شود پست‌تر زِ هر بی‌سر و ریش

۳۰.
پس ای جان، در این کاروانِ دراز
مدان گِل خود را تهی از نیاز

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی ذبح عظیم

حکایت(۱۷)

 

چو خورشید توحید در جان دمید‌،
خلیل خدا دل ز یاران برید

 

 

شنید از جهانی دگر  ذکر یار
ندا آمد از حضرت کردگار


 

به رؤیا بدید آن پدر راستین
که فرزند خود را کند ذبح دین

 

 

بر آن شد که فرمان حق را دهد
نه چونان که دل‌دار زآن می رهد

 

 

 

بدو گفت: "ای جان بابا، خطاب
که دیدم ترا ذبح کردم به خواب

 

 

بگفتا: چنان کن که امر خداست
که اجرای فرمان ز ایمان ماست

 

 

پدر، دل بریده ز مهر پسر
پسر گشته تسلیم امر پدر

 

 

برفتند با سوز و دل با شتاب
که فرمان یزدان بُوَد فتحِ باب

 

 

زمین گشت گهواره‌ی امتحان
زمان شد میاندارِ خوف و امان

 

 

کشید از نیامش خلیلِ خدا
که بگذارد از حلق، تیغِ قضا

 

 

برآید ز دل، بانگِ وصلِ نهان
فرو ریزد از عرش، فیضِ اَمان

 

 

 

ولیکن ز پروردگارِ جهان
برآمد پیامی ز عرش و عیان

 

 

فرود آمد از عرش حیوان پاک

که سازد ره عشق یزدان ملاک

 

 

ز تسلیم و ایمان آن پاک‌زاد

خدا درس عشق و وفا را نهاد

 

 

بگویم کنون شرح این ماجرا
که جز با تجلّی نشد برملا

 

 

چو تمثال فرزند از  دلبری‌ست
که باید بریدش، اگر بندگی‌ست

 

 

خلیل است آن دل که عاشق شود
ز هر آنچه غیر است، فارغ شود

 

 

ذبیح است آن کس که باید برید
به تیغ محبت، ز دل برکشید

 

 

منای درون است محراب عشق
که آن‌جا کند عشق، اسباب عشق

 

 

ببُر بندِ تن را به تیغ شهود
بزن چاک این پرده‌ی تار و پود

 

 

از آن ذبح شد عید قربان پدید
که جان را کند پاک و دل را سپید

 

 

که آن ذبح ظاهر، به آن گوسفند
نمودی ز عشقی رفیع و بلند

 

 

چو نفس است در بطن جان و نهان
که باید بریدش، به تیغ امان

 

 

اگر عقل گردد به تسلیم یار
ز خود می‌بَرَد دل، به سوی نگار

 

 

چو از خویش بگذشتی، آمد وصال
که در بی‌خودی، زنده گردد خیال

 

چو عشق آمد و عقل قربان شود
به میدان جان، دل نمایان شود

 

 

اگر دل‌سپاری به آیین حق
شود عید تو عید تمکین حق

 

که عید است، یعنی گذشتن ز خویش
گذاری  سر و جان به رفتن ز خویش

 

 

مکن قصه را بند و زندانِ خویش
مبادا دلت بندِ دامان خویش

 

بکوش ای" رجالی" به راه نبی 
بود راه  یزدان و مولا علی

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
پرسش و پاسخ(۲۲)
انواع عشق
سوال

من درک واقعی از عشق ندارم. راستش را بخواهید، برایم تقریباً غیرممکن است که بفهمم عشق چیست. بیشتر آن را نقطه‌ی مقابل نفرت و کینه می‌دانم، نه چیزی مستقل. به نظرم عشق بخشی از فرآورده‌های عقل و شناخت آدمی‌ست، نه چیزی فراتر از آن.
پاسخ‌:
لازم است میان انواع گوناگون عشق تمایز قائل شویم. آنچه شما توصیف کرده‌اید، بیشتر جنبه‌های عاطفی، عقلانی یا روانی عشق است. اما عشق در حقیقت مراتبی دارد، از سطحی‌ترین جلوه‌ها تا عمیق‌ترین تجلی‌ها. من عشق را همچون ملات در ساختمان زندگی می‌دانم؛ چیزی که به ظاهر دیده نمی‌شود، اما استحکام و انسجام درون را حفظ می‌کند.
سوال
اما در مثال‌هایی که دیده‌ام، جوان‌هایی تا مرز جنون عاشق کسی بودند، ولی وقتی آن فرد پیر یا زشت شد، دیگر هیچ حسی به او نداشتند. این چه نوع عشقی‌ست؟ اگر عشق راستین باشد، چرا از بین می‌رود؟
پاسخ‌:
این همان عشق مجازی یا نفسانی است. این نوع عشق بیشتر بر پایه‌ی جاذبه‌های حسی و غرایز طبیعی است و مانند شعله‌ای‌ست که زود افروخته می‌شود و زود هم خاموش. عرفا از این نوع عشق به‌عنوان مرحله‌ی ابتدایی و ناپایدار یاد می‌کنند؛ وسیله‌ای که اگر به درستی استفاده شود، می‌تواند به عشق حقیقی راه ببرد، ولی اغلب در همان مرحله متوقف می‌ماند.
سوال
پس این عشق‌های شدید که ناگهان خاموش می‌شوند، اصلاً عشق نیستند؟
پاسخ‌
نه به آن معنایی که از عشق حقیقی مد نظر عرفاست. آن‌ها نوعی شدت در میل یا تعلق عاطفی موقتی هستند. عشق حقیقی، نه با ظاهر معشوق شکل می‌گیرد و نه با زوال ظاهر نابود می‌شود؛ بلکه ریشه در ادراک زیبایی مطلق و پیوند با حقیقت هستی دارد.
سوال
در مورد دین‌داران چطور؟ افرادی را دیده‌ام که روزگاری عاشق خدا و امام حسین (ع) بودند، ولی به دلایلی از دین برگشتند. اگر عشقشان واقعی بود، چرا دوام نداشت؟
پاسخ‌
پرسش درستی‌ست. گاهی آنچه عشق الهی پنداشته می‌شود، در حقیقت عادت مذهبی، ترس از گناه یا احساسات سطحی‌ست. عشق به خدا اگر واقعی باشد، ریشه در معرفت شهودی و سلوک باطنی دارد و با زخم‌ها، تردیدها یا شبهات دینی از بین نمی‌رود.
اما اگر عشق صرفاً بر احساسات یا فضای خانوادگی و فرهنگی بنا شده باشد، طبیعی‌ست که با طوفان‌های ذهنی فرو بریزد.
عشق واقعی، همچون خورشید است؛ گاهی پشت ابر می‌رود، ولی هرگز خاموش نمی‌شود.
سوال
من پدر و مادرم، فرزندانم، ریاضیات، کشورم و انسان‌های خوب را دوست دارم، ولی هرگز چیزی به نام "عشق" را تجربه نکرده‌ام. این یعنی عشق وجود ندارد؟
پاسخ‌
آنچه شما توصیف کرده‌اید، محبت، علاقه و تعهد است، و این‌ها از عالی‌ترین جلوه‌های انسانی‌اند. اما عشق حقیقی، حالت ویژه‌ای از فنا و مستی و شور درونی‌ست که گاه به‌ندرت در انسان‌ها ظهور می‌کند. مثل نبوغ در ریاضی، یا شهود در هنر؛ هر کسی استعداد آن را دارد، ولی همگان تجربه‌اش نمی‌کنند، مگر با سلوک، پاک‌سازی دل، و عنایت خاص.
سوال
یعنی عشق امری نادر است؟
پاسخ‌
بله، عشق حقیقی نادر است، ولی نه محال. عشق همان کشش روح به سوی مطلق است. بعضی آن را در چهره معشوق می‌بینند، بعضی در جمال طبیعت، برخی در عبادت، و عده‌ای در ریاضیات یا علم. ولی عشق، در نهایت، ما را از خود می‌رهاند و به اصل خودمان بازمی‌گرداند؛ و این تجربه، بسیار ژرف‌تر از احساس یا علاقه‌ی معمولی است.
سوال
پس چرا همه نمی‌توانند آن را درک کنند؟
پاسخ‌
همه می‌توانند در مسیر آن قرار بگیرند، ولی این نیاز به آمادگی، تهذیب، صدق و عبور از نفس دارد. همان‌گونه که همه می‌توانند راهی کوه شوند، اما نه هر کسی به قله می‌رسد. عشق، قله‌ی تجربه‌ی انسانی‌ست؛ و اگر کسی به آن نرسید، دلیل بر نبود آن نیست، بلکه باید دانست که هنوز راه باقی‌ست.
سوال
در یک جمله، عشق چیست؟
پاسخ‌
عشق، تجلی حقیقت در دل سالک است؛ نوری‌ست که اگر بر دل بتابد، انسان را از خود به سوی خدا، و از فرد به همه، می‌کشاند.
و در نهایت، عشق نه یک حس، که خود حقیقتِ هستی است.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی خلقت انسان

حکایت(۱۴)

 

جهان را چو بنیاد شد در نخست
بنا شد به تدبیر و مهر و درست

 

 

نه چرخ از تجلی گرفته نشان
نه عالم پدید و نه صبحی عیان

 

 

خدا بود و بودش، همه بودِ او
همان نورِ سرمد، همان جودِ او

 

ز کتمِ عدم نور هستی دمید
که سازد جهانی زِ عشقِ شدید

 

 

خدا بود و بودی جز او هیچ‌کس
همان نورِ مطلق، همان نور بس

 

فرشته شود خلق از نور او
که باشند در خدمتِ پاک هو

 

 

ز آب و ز آتش، ز خاک و هوا
پدید آمد انسان و جن و قوا

 

 

همو گشت آیینه‌ی حق‌نما
که بنمود اسرارِ کون و بقا

 

 

 

 

 

ز خاک آفریده خدا آدمی

کند خلق روز و شب و عالمی

 

به هر ذره‌اش رازی از کهکشان
نهان در دلِ خاک، جانِ جهان

 

 

 

 گلی برگرفت از زمینِ طهور
دمید از نفس، جانِ پاک و شعور

 

 

ملائک همه سر به سجده نهاد
جز ابلیس کز نخوت و کبر یاد

 

 

خدا گفت: این گل ز خاکی به پاست
که در جان او نفحه‌ای از خداست

 

 

به گِل، روح دادم، دمی بی‌مثال
که گردد خلیفه، تمام و کمال

 

 

ز رحمت به انسان عطا شد شعور
چو حکمت، زِ علم و زِ الهامِ نور

 

 

 

نخستین صفاتی که آمد پدید

 یکی مهر بود و دگر هم امید

 

به عقل و به دل، شد مسلح نخست
دو چشمش زِ اشراق معنا بجست

 

 

زِ گوش و زبان، آیتی آفرید
که فهمد بگوید، سخن را شنید

 

 

بدو گفت یزدان پاک و حکیم
تو داری مقامی بلند و عظیم

 

 

به خود بازگرد و مرا یاد کن
که تو از منی، جانت آزاد کن

 

 

جهانت درون است، بیرون مجوی
به جانِ خود آی و زِ معنی بِگوی

 

 

تو آیینه‌داری، مشو پرده‌پوش
که این گنج رحمت صدایش خموش

 

 

تو را داده‌ام عقل و جان و خرد
چراغی که ما را به یزدان برد

 

 

مبادا شوی غافل از این مقام
که در گمرهی نیست جز تلخ‌کام

 

 

اگر ره بپویی به سویِ وصال
نگردی اسیرِ هوا و خیال 

 

 

نباشد مقام بشر را کران
اگر بشکند خواب وهم و گمان

 

 

اگر خود شناسد، خدا را شناخت
شود بنده و جان خود را بساخت

 

 

اگر خود فراموش گردی ز یار
شوی غرق در ظلمت و بی قرار

 

 

پس ای جان، در این کاروانِ دراز

مکن لحظه‌ای ترکِ سوز و نیاز

 

 

 

 

چنین شد " رجالی"، ز گل تا فراز
گِل و نور و معنا و آن رمز راز
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

پرسش و پاسخ(۱۶)

 

 

باسمه تعالی
پرسش و پاسخ(۱۶)
رابطه عشق و عقل

سوال:
۱. آیا عشق را قبول دارید؟ جواب: بله
تعریف عشق بسیار مهم است. اگر عشق را صرفاً یک احساس رمانتیک زودگذر بدانیم، آن یک هوس است که «این چیزِ جوانی‌ست و به عقل نمی‌رسد».
اما اگر عشق را همان‌طور که عرفا، حکما و انبیاء تفسیر کرده‌اند در نظر بگیریم، عشق به‌هیچ‌وجه یک احساس سطحی یا موقت نیست، بلکه جوهره‌ی هستی است.
ابن‌سینا در اشارات می‌گوید:
«الْعِشقُ هو غایةُ التعلُّقِ بالنِّعَمِ و غایةُ التّوجُّهِ الی الجَمالِ» یعنی: عشق نهایت تعلق به نعمت‌ها و کمال توجه به زیبایی است.
سوال:
۲. آیا عشق فراتر از عقل است؟
جواب: بله.
اما نه در تعارض با آن، بلکه در امتداد آن.عشق فراتر از عقل نظری است، نه ضد عقل.در اصطلاح عرفانی، عشق از مقام ذوق و شهود قلبی برمی‌خیزد، نه صرفاً از عقل تحلیلی.
امام خمینی (ره) در شرح دعای سحر می‌فرماید:
«عقل چراغ راه است، اما عشق محرّک و موتور سلوک است. عشق آن است که تو را به قرب برساند.»
و حافظ بسیار دقیق می‌فرماید:
عقل می‌خواست که زنجیر برآرد از پای
عاشق آمد و با سلسله‌ی عشق آراست
سوال:
۳. آیا "پای استدلالیان چوبین بود"؟
جواب: بله،
در برخی مسیرها.این سخن مولانا در مثنوی دقیقاً به همین نکته اشاره دارد که استدلال عقلی در مسیر سلوک قلبی کفایت نمی‌کند.
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی‌تمکین بود
اما دقت کنیم: مولانا عقل را رد نمی‌کند، عقل جزئی و خودبنیاد را ناکافی می‌داند. او در همان مثنوی بارها از «عقل کل» و «عقل برتر» سخن می‌گوید.
سوال:
۴. در قرآن واژه‌ی عشق نیست؛ پس آیا عشق مردود است؟
جواب:
درست است که واژه‌ی "عشق" به‌صورت لفظی در قرآن نیامده است، اما مضمون آن به‌وفور هست.
واژه‌ی "محبت شدید"، که در آیه‌ی معروف آمده، همان مضمون عشق است:
وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ
(بقره، ۱۶۵)
یعنی: مؤمنان شدیدترین محبت را نسبت به خدا دارند.
این «اشد حبّاً» دقیقاً همان چیزی‌ست که عرفا آن را عشق حقیقی می‌نامند.
از طرفی، قرآن بارها از حبّ خدا، حبّ دنیا، حبّ شهوات، حبّ خویشان و... سخن گفته که نشان می‌دهد محبت (که می‌تواند به مرتبه‌ی عشق برسد) در قرآن نهادینه شده است.
سوال:
۵. آیا عشق فقط احساسات جوانی است؟
جواب : نه،
اگر منظور از عشق همان شور لحظه‌ای یا وابستگی عاطفی باشد، بله، عمدتاً در جوانی است.اما عشق عرفانی، عشق الهی، عشق انسان کامل، عشق به حقیقت، عشق به علم، و حتی عشق به خدمت و معرفت از این محدودیت سنی بیرون است.
برخی از عارفان بزرگ، مثل علامه طباطبایی، آیت‌الله قاضی، امام خمینی، حافظ، مولانا و عطار در میانسالی یا حتی کهن‌سالی به اوج عشق الهی رسیده‌اند.
در مقابل، کسانی هم هستند که تا پایان عمر، جز احساسات، هیچ‌گاه طعم عشق حقیقی را نچشیده‌اند.
سوال:
۶. آیا عشق عقل را تعطیل می‌کند؟
جواب:خیر.
عشق نه تنها عقل را تعطیل نمی‌کند، بلکه آن را معنادار و متحرّک می‌سازد.
عقل، بدون عشق، سرد و محاسبه‌گر است. عشق، بدون عقل، کور و خطرناک.
ترکیب این دو، انسان را به کمال می‌رساند.
نتیجه :
• بله، من عشق را قبول دارم.
• بله، عشق فراتر از عقل جزئی است، ولی ضد عقل نیست.
• عشق، در ساحت حقیقی‌اش، یکی از نشانه‌های بلوغ روحی انسان است، نه نشانه‌ی احساسات جوانی.
• انسان کامل، به تعبیر حکمای ما، کسی‌ست که عقلش عاشق است و عشقش عاقل.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • علی رجالی