باسمه تعالی
مثنوی طالوت و جالوت
حکایت (۴۹)
به نام خدایی که جان آفرید
خدایی که نور و جهان آفرید
که او پادشاه دل و جان ماست
هم او یاور و یار و سلطان ماست
در آن روزگاران که ظلم و ستم
فراگیر شد بر همه بیش و کم
که قوم یهود است در ماجرا
به جان آمدند از فریب و جفا
خدا برگزیند شهی استوار
چو طالوت پاک و امین، با وقار
دلش پر ز ایمان و تدبیر و داد
خدا در دلش، عشق وافر نهاد
چو فرمان یزدان به جانش رسید
ز بیدادگر، تیغ کین، برکشید
سپاهی ز مردانِ جنگی چو شیر
خروشیدشان بانگِ پیکار و تیر
سروش خدا در دلش گفت: هان
ز نامم تو باشی به هر جا نشان
سپاهت ز ایمان شود استوار
نه با تیغ و خنجر، نه از اقتدار
امیر از کلام خدا جان گرفت
سپه را به نظم و به فرمان گرفت
ز هر سو سپاهی به لشکر فزود
نبردی دلیرانه میدان نمود
چو فرماندهان را به صف او نهاد
به غیر از خدا، دل به کس وانهاد
سپاهی که اندک ولی پرتوان
به از لشکری با هزاران نشان
سپاهش به یک دل، همآواز شد
شکست عدو بر همه راز شد
چو جالوت مغلوب و شد خشمگین
عیان شد دلیری و ایمان ز کین
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۲۵