رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

مثنوی  هاروت و ماروت 

در دست ویرایش 

مقدمه

به نام خداوند بخشنده و مهربان

این داستان برگرفته از آیات و روایات، حکایت دو فرشتهٔ مأمور الهی، هاروت و ماروت، است که برای آزمودن مردم به شهر بابل فرود آمدند. در روزگاری پس از حضرت سلیمان، گروهی از مردم، به نادانی و بدگمانی، او را به سحر و جادو متهم کردند. خداوند برای آشکار کردن حقیقت و جدا ساختن نیکان از بدان، دو فرشته را با دانشی ویژه به میان مردم فرستاد تا بیازمایند که انسان با علم، چه در راه خیر و چه در مسیر شر، چه می‌کند.

هاروت و ماروت به مردم گفتند که این علم امانتی الهی است و تنها باید برای کارهای نیک به کار رود. آنان هشدار دادند که استفادهٔ نابجا از این دانش، انسان را به هلاکت می‌کشاند. با این همه، برخی این پند را پذیرفتند و بر نیکی استوار ماندند و گروهی دیگر، دل به هوس دادند و علم را دستمایهٔ فتنه و فساد کردند.

این منظومه، در سه بخش و سیصد بیت به وزن شاهنامه، روایت این ماجرا را بازگو می‌کند؛ از فرمان خدا و آمدن فتنه، تا مأموریت در بابل و سرانجام کار، همراه با پندها و پیام‌هایی که فراتر از زمان و مکان، برای همهٔ روزگاران سودمند است.

 

مقدمه

بسم‌الله الرحمن الرحیم

سخن چون به نام خداوند جان
که بخشد خرد را ز فرمان نشان

یکی داستان است پرمهر و راز
ز روزی که آمد به بابل مجاز

که هاروت و ماروت دو بندهٔ پاک
فرود آمدند از بر تخت خاک

به فرمان داور، به وقت آزمون
که سنجد دل خلق با سر و خون

نه بر خویش، که بر حکم یزدان رسید
که بر فتنهٔ مردم گواهی دهید

این دفتر که پیش تو آمد به دست
ز سه بخش شد ساخته همچو شست

وزن و زبانش چو گفتار طوس
همان راه فردوسی و بوی عبوس

در آن پندها رفته اندر سخن
که هر گوش هوشی شود در زَمن

پس ای خواننده، به دقت بخوان
که از فتنه برهید جان و روان

فهرست

بخش یک – فرمان خدا و آمدن فتنه (بیت ۱ تا ۱۰۰)
۱. یاد از حضرت سلیمان و پادشاهی او
۲. تهمت سحر از سوی برخی یهود
۳. فرمان خدا برای آزمودن مردم
۴. آماده‌سازی برای نزول هاروت و ماروت

بخش دو – مأموریت در بابل (بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰)
۱. فرود آمدن دو فرشته به بابل
۲. آموزش علم همراه با هشدار
۳. رفتار مردم: ایمان‌آوران و کافران
۴. نمونه‌هایی از استفادهٔ درست و نادرست علم

بخش سه – عاقبت و پندها (بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰)
۱. داوری نهایی و سرانجام هر گروه
2. تبرئهٔ حضرت سلیمان از تهمت سحر
۳. بازگشت هاروت و ماروت به عالم بالا
۴. پیام‌ها و اندرزهای جاودان داستان


اگر بخواهید، می‌توانم همین مقدمه و فهرست را در ابتدای نسخهٔ کامل ۳۰۰ بیت هم بگنجانم تا مثل یک کتاب منظوم کامل بخش یک: پیش‌زمینه و زمینه تاریخی (۱۰۰ بیت)

  • روزگار حضرت سلیمان(ع)
  • قدرت و علم او
  • تهمت سحر از سوی یهود
  • فرمان خدا برای آزمون مردم

بخش دو: مأموریت هاروت و ماروت در بابل (۱۰۰ بیت)

  • فرود آمدن دو فرشته به بابل
  • آموزش علم سحر همراه با هشدار
  • واکنش مردم: گروهی ایمان، گروهی کفر
  • نمونه‌هایی از کاربرد درست و نادرست این دانش

بخش سه: عاقبت کار و پیام‌ها (۱۰۰ بیت)

  • سرانجام کافران و مومنان
  • ردّ تهمت سحر به سلیمان
  • جایگاه هاروت و ماروت
  • پیام‌های اخلاقی و عرفانی داستان

بخش یک: پیش‌زمینه و زمینه تاریخی

۱
به نام خداوند جان و خرد
که از نام او دل توان پر برد

۲
خدایی که آرد به هستی نظام
جهان را بیاراست با لطف و کام

۳
ز حکمت ببخشید بر هر رسول
رهِ راستی، مَنهج بی‌اصول

۴
ز پیغمبران بود سلیمانِ پاک
که حکمت بُوَد تاج او بر مغاک

۵
سخن با پرندگان به نرمی بگفت
ز هر راز هستی همی برگرفت

۶
ز جنّ و ز انس و ز باد و هوا
شده هم‌سخن، پیش تختش گوا

۷
زمین و زمان را به فرمان گرفت
نه جادو، که از لطف یزدان گرفت

۸
ولی دشمنان کینه‌ور، بی‌بهان
بگفتند: «سحر است تختش، نه جان»

۹
سخن‌ها به افسون بیاراستند
ز تهمت دلِ خلق برباستند

۱۰
خدا گفت: «سلیمان به جادو نکوش
ولیکن شیاطین ببستند گوش»

۱۱
همی خواندند خلق را سوی گناه
به افسون و تلبیس و راه سیاه

۱۲
کتاب‌های سحر از کهن روزگار
به دست شیاطین شد استوار

۱۳
ز مردم که جویای باطل شدند
به راه شیاطین، مقابل شدند

۱۴
چو دید آن خداوند دانای راز
که شد در جهان جادوان را فراز

۱۵
فرستاد بر شهر بابل دو نور
دو فرشته چو خورشید، در صد ظهور

۱۶
یکی «هاروت» از صف فرشتگان
دگر «ماروت» آن پاک بی‌خویشان

۱۷
فرستادشان تا کنند امتحان
که کی ماند بر عهد و بر مهر یار

۱۸
فرود آمدند از سپهر بلند
چو دو اختر تابان به بابل کمند

۱۹
به مردم چنین گفت هاروت و ماروت
«ز یزدان شنوید فرمان و صوت»

۲۰
«بدانید ما فتنه‌ایم از خدای
به کفر و ستم دل مدهید به پای»

۲۱
«اگر علم سحر آموزیمتان
به کار بدی نسپاریمتان»

۲۲
«ولی گر در این راه گام افکنید
به خشم خدا بی‌گمان بنگرید»

۲۳
ز مردم بسی آمدند آن زمان
که جویای دانش بدند بی‌امان

۲۴
یکی گفت: «ز افسون شیاطین مرا
رهانید تا کم شود کیمیا»

۲۵
دگر گفت: «خواهم زنی را فسون
که با من نشیند به بزم و ستون»

۲۶
فرشته به تندی همی گفت باز
«مده دل به باطل، مده جان به راز»

۲۷
«ز ما گر بیاموزی افسون و فن
مده در ره باطل آن را ثمن»

۲۸
بسی گوش کردند و راهی شدند
به خیر و به نیکی نگاهی شدند

۲۹
ولی گروهی ز مردم به حیلت شدند
به دام هوای طبیعت شدند

۳۰
همی جادو آموختند از فرشت
ولی بهر باطل، نه از راه کِشت

۳۱
خبر در همه بابل آن‌گونه گشت
که هر کس به کاری ز سحر است پشت

۳۲
به خانه، به کوچه، به بازار و کار
شده افسونگری در همه جا به بار

۳۳
زنی شوهر از جادوان می‌گرفت
شوهری زن از دام خود می‌گرفت

۳۴
پدر با پسر، برادر به دوست
همه رشته مهر و وفا را گسست

۳۵
فرشته بسی گریست از این جفا
که مردم چنین گم کنند اقتفا

۳۶
ولی عهدشان بود با کردگار
که تا وا نگوید، نگردند ز کار

۳۷
به روز و به شب، آمد و شد پدید
یکی در ره نیک، دگر در پلید

۳۸
خداوند بر عرش بنهاد چشم
که کی می‌برد بر سر خویش خشم

۳۹
فرشتان گزارش همی بازداد
که هر کس چه کرده‌ست در هر بلاد

۴۰
به برخی ز مردم عطا شد نجات
به برخی عذاب و بلا بی‌ثبات

۴۱
سخن از سلیمان چو می‌رفت باز
همه فتنه شیطان شد راز راز

۴۲
که آن پادشه با نبی بود پاک
نه جادوگر و فتنه‌گر بر مغاک

۴۳
بدانید ای اهل دل و خرد
که فتنه همیشه به دانش برد

۴۴
اگر علم با نفس گردد قرین
شود تیغ تیز از برای کمین

۴۵
ولیکن چو علم آید از بهر حق
شود چون چراغی به شب در طبق

۴۶
سخن‌های هاروت و ماروت پاک
بماند به دفتر چو مرهم به خاک

۴۷
ولی مردم آزمند و حرص‌آورند
که هر چه بیابند، در کار برند

۴۸
بدین سان گذشت آن نخستین بهار
که آمد فرشته به بابل، به کار

۴۹
زمین شد پر از قصه‌های شگفت
که هر گوشه از فتنه شعله گرفت

۵۰
در آن شهر بابل، همی شد عیان
که فتنه چگونه برد دل ز جان

۵۱
نه هر کس که جوید، به منزل رسد
نه هر کس که داند، به عاقل رسد

۵۲
بسی‌اند که علم است و دل نیست پاک
چو تیغ است در دست کودک هلاک

۵۳
فرشتان ز یزدان همی خواستند
که رحمت به گم‌گشتگان آیدند

۵۴
جواب آمد از حضرت کردگار
که هر کس به خود راه گیرد به کار

۵۵
«منم آفریننده مهر و کین
منم داور روز حشر و یقین»

۵۶
«اگر کس به باطل رود در گذر
خود او بوده مایه هر خطر»

۵۷
ز این گونه شد حال مردم پدید
که هر کس چه تخمی به جان خود چید

۵۸
یکی خوشه‌ای از وفا برکشید
دگر زهر افشاند و کین آفرید

۵۹
سخن در همه شهر پیچید سخت
که فتنه‌ست این دانش و جادوی بخت

۶۰
به بازار هر کس که می‌خواست فن
ز هاروت و ماروت می‌جست شن

۶۱
ولیکن فرشته چو آغاز کرد
همان یک سخن را به آواز کرد

۶۲
که «ای مردم ساده و خوش‌نهاد
مبادا شوید از ره حق جدا»

۶۳
«اگر سوی باطل شوی با شتاب
به چنگ آیدت گرز سخت عذاب»

۶۴
بسی پند دادند و گوش اندکی
شنید از دل پاک و روح ملکی

۶۵
همی بابل از فتنه شد پرشرر
که هر جا همی زد جادو سفر

۶۶
نه باغ و نه بستان ز شر در امان
نه خانه، نه بازار، نه کاروان

۶۷
ز هر سو همی فتنه بالا گرفت
ز هر دل به صد گونه غوغا گرفت

۶۸
ولی آنکه دل با خدا داشت پاک
رهید از بلا چون چراغی به خاک

۶۹
ز مردم یکی سحر را بشکست
به نیروی ایمان، به یاری دست

۷۰
دگر در دل خود پشیمان بگشت
که دانش به باطل همی کرد کشت

۷۱
فرشتان همی دیدند این دو روی
یکی سوی شیطان، یکی سوی کوی

۷۲
و گفتند: «ببینید کار جهان
که بر علم نتوان نهاد امان»

۷۳
«اگر مهر با علم گردد تمام
شود باغ ایمان پر از شاخ و کام»

۷۴
«ولیکن چو با کینه گردد به هم
شود دشت دین خشک و بی‌بر و غم»

۷۵
بدین سان گذشت آن نخستین فصیح
که در بابل آمد دو نور صریح

۷۶
نهان در دل مردم افتاد بیم
که تا کی بماند جهان در سلیم

۷۷
ولی آزمون همچنان بود بر جا
که تا هر کسی بشناسد خدا

۷۸
ز سلیمان همی یاد شد نیک‌نام
که او پادشه بود با صد مرام

۷۹
نه جادو، که حکمت ز یزدانش بود
نه فتنه، که رحمت به جانش بود

۸۰
ولی دشمنان نشنیدند راست
به افسانه‌ها، تهمت آوردند کاست

۸۱
ز گفتار باطل جهان تیره شد
ز هر فتنه، صد دوزخ آتشکده شد

۸۲
فرشتان همی دیدند درد و بلا
ولی جز به فرمان نرفتند ز جا

۸۳
که گفتند: «ما بنده‌ایم ای خدا
به فرمان توییم، نه با هوای ما»

۸۴
از آن پس همی کار مردم نوشت
که هر کس چه تخمی در این بذر کِشت

۸۵
به نیکی کسی تخم ایمان فشاند
به کینه کسی شاخ باطل نشاند

۸۶
چنین شد که بابل به دو دسته شد
یکی باغ و گلزار، یکی پسته شد

۸۷
نخستین صد بیت بدین‌گونه شد
که قصه ز بابل برآغازه شد

۸۸
کنون مانده بخش دگر در سخن
که از فتنه گردد جهان بی‌وطن

۸۹
همی بشنو از ما دگر ماجرا
که بخش دگر زین سخن شد فرا

۹۰
به هنگامه دوم رسد کارزار
که باطل شود بر جهان آشکار

۹۱
بگویم تو را سرّ آن ماجرا
که از فتنه گردد جهان بی‌صفا

۹۲
از این داستان پند باید گرفت
که با علم باید رهِ حق گرفت

۹۳
اگر نه، شود تیغ در دست دیو
که گیرد سر خلق را بی‌دریغ

۹۴
چنین گفت هاروت با اشک و آه
که «ای مردم، ای جویندگان راه»

۹۵
«به این علم اگر رو به شیطان نهید
به گمراهی و فتنه جان بسپرید»

۹۶
«ولیکن اگر با خدا هم‌سفر
شوید از همه فتنه آید گذر»

۹۷
سخن را نگه‌دار چون گوهر آب
که آن است راه نجات از عذاب

۹۸
همی این سخن ماند تا روزگار
که فتنه به هر عصر دارد گذار

۹۹
بدان تا بدانی که دانش چو تیغ
اگر تیز باشد، بُوَد بی‌دریغ

۱۰۰
کنون در پی بخش دوم شویم
که فتنه به بابل همه بشکفیم

 

بخش دوم: مأموریت هاروت و ماروت در بابل

۱۰۱
چو بامدادی آمد ز خور بر فراز
فرشته به بابل نمودند راز

۱۰۲
به جایی که مردم همی گرد هم
نشسته به گفتار و افسون و دم

۱۰۳
یکی جادوی مهر می‌خواست باز
دگر بند کین، سوی دشمن به راز

۱۰۴
همی آمدند از همه کار و فن
به هاروت و ماروت با صد سخن

۱۰۵
یکی گفت: «خواهم زنی را فریب
که با من نشیند چو ماهی غریب»

۱۰۶
دگر گفت: «خواهم که دشمن بمیر
به یک نَفَس و جادوی دل‌پذیر»

۱۰۷
فرشته چو بشنید، بر هم سپرد
که این قوم جز فتنه بر دل نبرد

۱۰۸
بگفتند: «به نام خدای بلند
به باطل مرو، تا نگردی به بند»

۱۰۹
«اگر این هنر را به نیکی کنی
جهان را ز فتنه تهی می‌کنی»

۱۱۰
ولیکن چه دانند مردم ز کار
چو دل تیره دارند و بی‌روزگار

۱۱۱
یکی سحر آموخت بهر شفا
که بیمار را دارد از درد وا

۱۱۲
دگر بر ره ظلم و بیداد رفت
که با خون بی‌گنهان باد رفت

۱۱۳
چو ماهی که آید به دام از هوس
فتادند در چنگ شیطان و بس

۱۱۴
خبر رفت تا قصر شاهان دیر
که در بابل افتاده فتنه به زیر

۱۱۵
یکی مرد دانا بیامد ز راه
که بر شاه بابل رسانید گواه

۱۱۶
بگفت: «ای شه، این دو فرشته چو ماه
به بابل فرود آمدند از اله»

۱۱۷
«نه از بهر فتنه، که از بهر پند
ولی مردم افتادند در راه بند»

۱۱۸
شه بابل از حیرت اندر بماند
که این قصه‌ها را چگونه بخواند

۱۱۹
فرستاد پیغام با صد سوار
که آن دو فرشته بیایند ز کار

۱۲۰
چو آمد به کاخ شه، آن دو پاک
به آرام گفتند از این فتنه خاک

۱۲۱
که «ای شاه، ما بنده داوریم
به فرمان او در جهان ره بریم»

۱۲۲
«نه بر دست ما فتنه آید به کار
که بی‌فرّ حق نیست ما را گذار»

۱۲۳
شه گفت: «چرا مردمان را هنر
دهید و نیاموزید راه دگر؟»

۱۲۴
بگفتند: «زین کار بر ماست حکم
که این آزمون است بر خلق فَخم»

۱۲۵
«هر آن کس که با خیر گیرد رهی
به باغ بهشت آورد آگهی»

۱۲۶
«و هر آن که با شر کند این عمل
به آتش فتد در شبان و سَحَل»

۱۲۷
به بابل چنین بود تا ماه و سال
که فتنه همی رفت بر صد مجال

۱۲۸
ز مردم یکی بر خدای آشتی
دگر در ره کفر و بیدادکی

۱۲۹
به کوچه، به بازار، به بزم و به رزم
همه فتنه جاری شد آن روز و غم

۱۳۰
یکی دختر از فتنه شد بی‌نصیب
که دل با خدا داشت چون ماهی تیب

۱۳۱
به هاروت گفت: «ای فرشته مرا
بیاموز آن علم، ولی با صفا»

۱۳۲
«که درمان کنم مرد بیمار را
برآرم ز غم جان افکار را»

۱۳۳
فرشته بدو آفرین کرد سخت
که «ای دخت، دل داری از مهر و بخت»

۱۳۴
بدانش به نیکی بیاراست دست
که از خیر، فتنه برون شد ز شست

۱۳۵
ولی آن سوی‌تر جوانی شتاب
بیامد که گیرد ز دشمن انتقام

۱۳۶
به ماروت گفت: «ای فرشته بزرگ
بیاموز تا خون بریزم چو گرگ»

۱۳۷
فرشته بگفتش به تندی سخن
که «ای مرد، دل بر مده در کفَن»

۱۳۸
«که این راه تو را به دوزخ برد
به صد آتش تیز و شعله‌فرد»

۱۳۹
ولیکن نشنید و هنر برگرفت
به شمشیر سحرش، جهان خون گرفت

۱۴۰
ز این سان گذشتند ماهان سه گاه
که فتنه شد افزون به هر کوی و راه

۱۴۱
فرشتان به یزدان همی گفتند
که «ای داور، این فتنه را بسپند»

۱۴۲
ندا آمد از عرش یزدان پاک
که «این است سنّت در این تخت خاک»

۱۴۳
«که مردم بدان تا چه در دل نهند
به هنگام فتنه چه راهی زنند»

۱۴۴
«نه آن را که پاک است به باطل کشم
نه آن را که تیره‌ست به رحمت بخشم»

۱۴۵
به بابل چو این حکم یزدان گذشت
بسی مردمان را دل از هم گسست

۱۴۶
یکی سوی ایمان چو خورشید رفت
دگر در ره ظلم بی‌دید رفت

۱۴۷
چو این فتنه بالا گرفت از حدی
ز دل‌ها برآمد فغان و نَدی

۱۴۸
پدر دید فرزند در راه شر
به فریاد گفت: «ای بلا بر سر»

۱۴۹
برادر برادر ز کین کُشت و کَند
که جادوگری کرد در راه پَند

۱۵۰
زنی شوهر خویش را بست دست
که بر مهر او کس دگر پای بست

۱۵۱
بسی خانه‌ها ویران شد ز فن
که از ره به باطل شد آن انجمن

۱۵۲
فرشته بسی اشک بر خاک ریخت
که فتنه چو طوفان به بابل گریخت

۱۵۳
همی گفت هاروت: «ای ماروت، بین
که این قوم گریزند از راه دین»

۱۵۴
ماروت بگفتش: «چنین است کار
چو حرص آید و نفس گردد سوار»

۱۵۵
«نه علم است بد، نه هنر زشت و شوم
که با نفس بد، گل شود زهر بوم»

۱۵۶
ز این فتنه تا سال‌ها شد بلند
که هر روز مردم شد از مهر کند

۱۵۷
ولی در میان، مردمان نیک‌سرشت
همی مهر ورزیدند از جان به کِشت

۱۵۸
به مسجد همی خواندند این دعا
که «ای داور پاک، ما را رها»

۱۵۹
خدا هم به رحمت ندا دادشان
که «بر عهد و پیمان بمانید جان»

۱۶۰
به بابل هنوز آزمون برقرار
که مردم چه گیرند در اختیار

۱۶۱
فرشتان چو دیدند سالان گذشت
برفتند بر قصر یزدان به دشت

۱۶۲
بگفتند: «ای داور، چه فرمان دهی؟
که این فتنه چون در جهان گستری؟»

۱۶۳
ندا آمد از عرش پرنور حق
که «بمانید تا روز معلوم دق»

۱۶۴
«که هر کس به دست خود آرد ثمر
به هنگام داوری آید به بر»

۱۶۵
چنین بود تا قصه بالا گرفت
که نام هاروت و ماروت شگفت

۱۶۶
به هر شهر و هر کوی شد داستان
که این دو فرشته‌اند در امتحان

۱۶۷
یکی گفت: «به خیر است کار و هنر»
دگر گفت: «به شر شد همه این اثر»

۱۶۸
ولیکن حقیقت همان بود و هست
که بر خلق آمد ز فرمان دست

۱۶۹
چو مردم شنیدند این ماجرا
بسی از گنه رفتند آشنا

۱۷۰
به نیکی گرویدند جمعی ز جا
به توبه بیاراستند هر قفا

۱۷۱
و لیکن گروهی دگر بر گناه
فزودند و بستند بر نفس راه

۱۷۲
فرشتان چو این حال دیدند باز
به رحمت دعا کردند آن سرفراز

۱۷۳
چنین رفت تا روز آخر رسید
که فرمان به بابل دگر شد پدید

۱۷۴
به شهری دگر مأموریت شد روا
که بابل رها شد ز آن ماجرا

۱۷۵
ولی قصه هاروت و ماروت پاک
بماند از آن روز بر لوح خاک

۱۷۶
که هر کس بداند ز فتنه اثر
بگیرد ره خیر و یابد ظفر

۱۷۷
در آن شهر دیگر همان فتنه خاست
که مردم به بازیچه دل‌ها بباست

۱۷۸
ولی آزمون بود بر جا همان
که مردم چه گیرند در امتحان

۱۷۹
ز هر قصه پندی توان برگرفت
که دانش چو شمشیر باشد شگفت

۱۸۰
اگر با خرد همسفر گردد او
شود باغ دنیا چو فردوس نو

۱۸۱
و گر با هوس هم‌دم و هم‌نشین
شود مار زهری به باغ زمین

۱۸۲
چنین است تا روز رستاخیز
که هر کس چه کار آورد، آن بریز

۱۸۳
بدان کاین جهان جای آزمون
نه جای غرور است و خواب و فسون

۱۸۴
به نیکی گراید دلِ رهنورد
وگرنه به باطل شود خاک سرد

۱۸۵
فرشته به مردم چنین کرد پند
که «ای قوم، زین فتنه گردید بند»

۱۸۶
«که دنیا چو جوی است و ما همچو آب
به نیکی روان شو، رها کن عتاب»

۱۸۷
چو پایان پذیرفت این روز و ماه
به داور سپردند هر کار و راه

۱۸۸
کنون مانده بخش سوم در سخن
که پایان دهد قصه را بی‌شکن

۱۸۹
در آن بخش گوییم سرّ و پیام
که از فتنه باید گرفت احترام

۱۹۰
که دانش چو تیغ است، گر نیک و بد
به کارش بری، سر برآرد مدد

۱۹۱
به هاروت ماند و به ماروت نیز
که بر علم، پند است و رحمت عزیز

۱۹۲
چنین گفت ماروت در بابل آن
که «ما را فرستاد یزدان جهان»

۱۹۳
«نه بر ماست قهر، نه بر ماست کین
که فرمان بریم از خدای مهین»

۱۹۴
به این داستان مرد دانا نگر
که از علم باید گرفت هنر

۱۹۵
وگر با هوس گردد این علم جفت
شود تیغ کین بر سر هر نهفت

۱۹۶
چنین است راز این دو فرشته پاک
که ماندند بر عهد تا روز خاک

۱۹۷
به بابل گذشتند ماهان دراز
به فتنه و پند و به حکمت و راز

۱۹۸
کنون بشنو از من سرانجام کار
که بخش سوم آید از این روزگار

۱۹۹
که در آن شود تهمت از شاه دور
و گردد جهان بر حقیقت صبور

۲۰۰
به پایان رسد بخش دوم کنون
بیا تا شویم از پیامش فزون

 

بخش سوم: عاقبت و پیام‌ها

۲۰۱
چو روزی فراز آمد از داوری
فرو ریخت طوفان بر آن کشوری

۲۰۲
ندا از سوی آسمان بر رسید
که «ای خلق، وقت حساب آمدید»

۲۰۳
به بابل فرود آمد آن حکم سخت
که از شر برون آورد خلق بخت

۲۰۴
هاروت و ماروت ز فرمان پاک
به کردار خورشید بگشتند خاک

۲۰۵
نه از مرگ، که از حکم یزدان برفت
به بالا، بر آن عرش جاوید رفت

۲۰۶
به مردم چنین گفت هاروت پیش
که «به نیکی ببندید بر دل کیش»

۲۰۷
«مبادا که آموختن علم ما
شود مایه فتنه در این سرا»

۲۰۸
«که هرکس چو با شر کند این هنر
به آتش سپارندش از جان و سر»

۲۰۹
چنین گفت ماروت: «به یاد آرید
که ما از خداوند فرمان داریم»

۲۱۰
«نه بیهوده آمد به بابل فرود
که بی‌دانش آید همه کار دود»

۲۱۱
ز مردم گروهی پشیمان شدند
به اشک و دعا بر خدا سر زدند

۲۱۲
به توبه برآوردند دست دعا
که «ای داور پاک، ما را رها»

۲۱۳
خداوند رحمت فرستادشان
به باغ بهشت آورد شادشان

۲۱۴
ولیکن گروهی دگر ماندند کور
به دل تیره و دیده همچون صبور

۲۱۵
به دوزخ فرستادشان داور پاک
که در شعله سوزند تا روز خاک

۲۱۶
در این فتنه تهمت ز شاهان بشد
که بر سلیمان کسی بد نگفت

۲۱۷
ندا آمد از سوی پروردگار
که «سلیمان بُوَد بنده بر راه یار»

۲۱۸
«نه جادوگری کرد، نه فتنه‌گر
که او بر ره عدل بُوَد نامور»

۲۱۹
ز این قصه شد حجت یکتا تمام
که نیکی بماند و بیداد خام

۲۲۰
ز مردم هر آن کس که نیکی گزید
به باغ بهشت اندرون آرمید

۲۲۱
و هر کس که از شر نگردید دور
به آتش سپردند روز عبور

۲۲۲
هاروت و ماروت به عرش خدا
نشستند و گفتند با صد صفا

۲۲۳
که «ای داور پاک، تویی یار ما
به فرمان تو شد پدید کار ما»

۲۲۴
«ز دانش همی نیک باید سرود
که با شر بگردد چو آتش، کبود»

۲۲۵
در آن لحظه یزدان بدیشان ندا
که «آزادی از خدمت این جا سزا»

۲۲۶
«ولی نامتان تا به روز جزا
بماند به هر کوی و هر روستا»

۲۲۷
چنین گشت نام دو فرشته بلند
که بر علم بستند درهای پند

۲۲۸
به هر مجلس از قصه‌شان گفته شد
که فتنه چه سان در جهان رفته شد

۲۲۹
یکی کودکی گفت با مادری
که «مادر، چه شد هاروت بر داوری؟»

۲۳۰
مادر چنین گفت با مهر و راز
که «پندی بگیر از سر این مجاز»

۲۳۱
«که هر علم گر با خرد هم‌ره است
شود مایه عزت و فرّ و به است»

۲۳۲
«و گر با هوس گردد و نفس زشت
شود مایه ویران‌گری و کِشت»

۲۳۳
در این قصه‌ها پند بسیار هست
که بر مرد دانا چو گوهر به دست

۲۳۴
یکی پند آن است که باید امان
به دانایی از بهر خیر جهان

۲۳۵
دگر آن‌که تهمت نباید نهاد
بر آن کس که در راه حق گام داد

۲۳۶
سوم آن‌که هر فتنه در روزگار
ز هوس خیزد و از دل نابکار

۲۳۷
چنین است تا روز رستاخیز
که هر کس چه کار آورد، آن بریز

۲۳۸
به مردم چنین گفت هاروت پاک
که «دلا از هوس دور دار و هلاک»

۲۳۹
«چو تیغ است دانش، به خیرش ببر
مکش بی‌گنه را، مدان این هنر»

۲۴۰
«مدان فتنه را جز به یزدان سپرد
که او راست داوری این همه درد»

۲۴۱
به ماروت گفتند: «چه دیدی ز خلق؟»
بگفت: «ای برادر، همه خیر و حلق»

۲۴۲
«یکی بر ره مهر و پیمان درست
دگر بر ره کین و پیمان شکست»

۲۴۳
«ولی داور است آگه از سرّ ما
به او می‌سپاریم هر ماجرا»

۲۴۴
چنین شد که بابل ز فتنه گذشت
ز مردم یکی ماند و دیگر به دشت

۲۴۵
به هر کوی قصه همان باز گفت
که مردم ز فتنه چه اندرز جُفت

۲۴۶
سخن در جهان ماند از آن دو به یاد
که پند است بر خلق تا روز داد

۲۴۷
نهان گشت آن علم جز نزد پاک
که بر شر نبندند آن را به خاک

۲۴۸
به هر کس که باشد دل آراسته
توان داد آن گنج، چون خواسته

۲۴۹
ولی نزد بدخواه، نادان، شریر
نباید سپردن، که آید اسیر

۲۵۰
ز این قصه دانا شود هوشیار
که دانش بود تیغ در کارزار

۲۵۱
اگر در ره حق به کارش بری
جهان را پر از عدل و انصاف کنی

۲۵۲
وگر با هوس دست در دست او
دهی، خاک گردد به خون شست‌وشو

۲۵۳
چنین است سرگذشت آن دو بزرگ
که از فتنه برخواست بانگ سترگ

۲۵۴
به بابل بماندند ماهان دراز
به پند و به اندرز و حکمت‌سراز

۲۵۵
چو فرمان رسید از خدای جهان
که «باز آیید از فتنه و امتحان»

۲۵۶
به بالا شدند از میان زمین
به جایی که بینند عرش برین

۲۵۷
فرشته شدند باز بر جاودان
به نزد خدای خدایان نهان

۲۵۸
ز مردم همان ماند نام و پیام
که پند است بر خلق و راه تمام

۲۵۹
به هر نسل گویند این ماجرا
که از فتنه باید گرفت انتها

۲۶۰
بگوید حکیمان به بزم و به رزم
که این قصه پندی‌ست بر هر حَزم

۲۶۱
ز هاروت و ماروت باید شنید
که با علم باید به نیکی دوید

۲۶۲
مدانید علم از هوس بی‌گزند
که هرگز نشد گرگ با میش بند

۲۶۳
چو پایان رسید این سخن با صفا
به یزدان سپردیم هر ماجرا

۲۶۴
که او داور است و نهان‌دان راز
به فرمان اوییم تا روز باز

۲۶۵
جهان‌دیده مردی برون شد ز جمع
بگفت این حکایت به نرمی و شمع

۲۶۶
که «ای قوم، پند بگیرید ازین
مدانید بازیچه این زمین»

۲۶۷
«که دنیا چو سایه‌ست و زود گذر
به نیکی بمانید، به شر مگذر»

۲۶۸
«اگر با خرد همسفر گشت دل
شود هر خطر در جهان بی‌عمل»

۲۶۹
چنین است فرمان خدای جهان
که نیکی بود مایه جاودان

۲۷۰
به بابل چو این قصه شد در جهان
برفتند فرشته به سوی مکان

۲۷۱
کنون مانده نام‌شان اندر کتاب
که خوانند هر نسل با صد شتاب

۲۷۲
در تورات و انجیل و قرآن پاک
بیامد سخن‌شان چو مهتاب تاک

۲۷۳
که هاروت و ماروت دو عبد خدای
به فرمان او آمدند از سر رای

۲۷۴
نه بر خود، که بر حکم داور شدند
که از فتنه، پند آور و سر شدند

۲۷۵
بخوان ای پسر این حکایت تمام
بگیر از دلش مهر و خیر و پیام

۲۷۶
مدان جادوی بد به دست هنر
که بدکار گردد ز تیغش ظفر

۲۷۷
ز این قصه بشنو هزاران سخن
که بر مرد دانا بود روشَن

۲۷۸
یکی آن‌که دانش بود نور پاک
که با شر شود فتنه در خاک خاک

۲۷۹
دگر آن‌که بر نیک باید فزود
که هرگز نشد زشت با نیک سود

۲۸۰
چنین است تا روز پایان کار
که هر کس چه کشت آیدش بر حصار

۲۸۱
چو خورشید دانش برآید ز شرق
جهان پر شود از صفا و ز برق

۲۸۲
و گر ابر تیره فتد در میان
شود روز روشن چو شب بی‌امان

۲۸۳
پس ای مرد دانا، به نیکی بکوش
که با شر نباید دل و جان به دوش

۲۸۴
به هر حال این قصه را یاد گیر
که دانش بود مایه داد و گیر

۲۸۵
نه بر بدنه، که بر دل نشینش همی
که با مهر گردد جهان چون کمی

۲۸۶
به بابل گذشت این حکایت بلند
که ماند از بر ما چو خورشید و قند

۲۸۷
چنین شد که از فتنه آمد نجات
به هر دل رسید آتش از صد جهات

۲۸۸
فرشته به بالا شدند از زمین
به نزد خدای خدایان نگین

۲۸۹
به یزدان سپردند آن کار و بار
که باشد به روز جزا آشکار

۲۹۰
کنون بر تو ماند که این پند را
بگیری و بگشایی این بند را

۲۹۱
به هاروت و ماروت بگو آفرین
که کردند این خدمت پاک و دین

۲۹۲
به نیکی گرفتند فرمان حق
که در فتنه بستند درهای دق

۲۹۳
کنون ما به یادشان این قصه گفت
که باشد بر اهل خرد مهر جفت

۲۹۴
چنین است سرگذشت این دو بزرگ
که کردند بر خلق حکمت سترگ

۲۹۵
نه افسانه، کاین است گفتار دین
که آمد ز وحی خدای مبین

۲۹۶
به پایان رسید این سرای سپهر
بماند از بر ما همان مهر و قهر

۲۹۷
بگیر از دلش آنچه بر خیر بود
رها کن هر آن‌چه ز شر آورود

۲۹۸
به بابل گذشت این حکایت چو باد
که هرکس شنیدش، به حق شد نهاد

۲۹۹
چنین گفت شاعر که «ای هوشیار
مدان جز به نیکی ره روزگار»

۳۰۰
به یزدان توکل کن و راه گیر
که از فتنه بگذری با صد تدبیر

 

نتیجه‌گیری

داستان هاروت و ماروت، فراتر از یک روایت تاریخی، آیینه‌ای از حقیقت همیشگی زندگی بشر است. در این حکایت، علم نه به خودی خود نیک است و نه بد؛ بلکه آن‌که آن را در دست می‌گیرد، با نیت و کردار خویش سرنوشتش را می‌سازد. هاروت و ماروت امانت‌دار دانشی بودند که می‌توانست هم شفابخش باشد و هم ویرانگر، و وظیفه داشتند پیش از هر آموزش، هشدار دهند که این آگاهی، آزمونی الهی است.

مردم بابل، چهره‌های گوناگون انسان را نمایان کردند: گروهی پند پذیرفتند و از علم برای دفاع و درمان بهره بردند؛ اما بسیاری فریفتهٔ قدرت و لذت زودگذر شدند و آن را ابزار ظلم و جدایی ساختند. همین دوگانگی، سرنوشتشان را رقم زد: اهل ایمان به رستگاری رسیدند و اهل هوس، گرفتار پیامد گناه خویش شدند.

پیام این داستان روشن است: دانایی، مسئولیت می‌آورد. هر توانایی که به انسان داده می‌شود، در حقیقت پیمانی است میان او و خدا. اگر امانت را در راه خیر به کار بریم، پاداش و آرامش نصیبمان می‌شود، و اگر آن را به خدمت باطل بگیریم، پیش از آن‌که دیگری را نابود کند، روح خودمان را ویران خواهد ساخت.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۵/۲۴
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی