باسمه تعالی
دیوان قصاید عرفانی پروفسور علی رجالی
فهرست مطالب
پیش گفتار
فصل اول
بخش اول: ماه جمال
بخش دوم: باغ اسرار
بخش سوم: وادی حسن
بخش چهارم:نفس اماره
بخش پنجم: غنچه راز
بخش ششم: گلزار معرفت
بخش هفتم: میخانه توحید
بخش هشتم: موج وحدت
بخش نهم :آئینه کمال
فصل دوم
بخش اول:قرآن
بخش دوم: دریا(۱)
بخش سوم: دریا (۲)
بخش چهارم:بهارعشق (۱)
بخش پنجم: بهارعشق (۲)
بخش ششم: بهار عشق(۳)
بخش هفتم: ترس از خدا
فصل سوم
بخش اول: قرآن
فصل سوم: یادی از وطن
بخش اول:یاد وطن(۱)
بخش دوم:یاد وطن(۲)
بخش سوم: یاد وطن(۳)
بخش چهارم: یاد وطن(۴)
بخش پنجم: یاد وطن(۵)
بخش ششم: یاد وطن(۶)
فصل چهارم: نصیحت
بخش اول: نصیحت(۱)
بخش دوم: نصیحت(۲)
بخش سوم: نصیحت(۳)
بخش چهارم: نصیحت(۴)
بخش پنجم: نصیحت(۵)
بخش ششم: نصیحت(۶)
بخش هفتم: نصیحت(۷)
بخش هشتم: نصیحت(۸)
بخش نهم: نصیحت(۹)
بخش دهم: نصیحت(۱۰)
فصل پنجم: پند و اندرز
بخش اول: نصیحت(۱۱)
بخش دوم: نصیحت(۱۲)
بخش سوم: نصیحت(۱۳)
بخش چهارم:نصیحت(۱۴)
بخش پنجم: نصیحت(۱۵)
...
پیش گفتار
شعر، آیینهی جان است و جانِ عارف، پرتوی از حقیقت مطلق. آنگاه که جانِ آگاه، در پرتو عشق الهی شعلهور شود، کلمات از قید خاک میرهند و به افلاک پر میکشند. در این میان، قصیده، بهعنوان یکی از فاخرترین قالبهای شعر فارسی، همواره بار معنای بلند و پیامهای ژرف عرفانی را بر دوش کشیده است. این قالب کهن، در سدههای پیشین مجلای تجلی معانی حکمی، توحیدی و اخلاقی بوده، و اکنون در عصر غفلتزدهی ما، به همت عارفانهی اندیشمندی فرهیخته، دوباره روحی تازه یافته است.
دیوان قصاید عرفانی پروفسور علی رجالی، جلوهای از سیر و سلوک علمی و عرفانی شاعری است که هم در قلههای ریاضیات گام زده، و هم در وادی دل، طریقت عشق و معرفت را پیموده است. او که سالیان متمادی در ساحت علم و دانشگاه به تعلیم و پژوهش پرداخته، در عین حال با نگاهی ژرف به معارف اسلامی، بهویژه آموزههای قرآن، نهجالبلاغه و عرفان اسلامی، روحی سرشار از شهود و درک باطنی را در کالبد واژهها دمیده است.
قصاید این دیوان، نه تنها بیانگر مضامین والا و ملکوتی همچون توحید، محبت الهی، سلوک نفس، مراتب وجود، فنا و بقا، بلکه بازتابی از دغدغههای درونی و تجربیات ذوقی شاعر در مسیر شناخت خویشتن و خدای خویش است. در این اشعار، میتوان ترکیب بدیعی از معرفت فلسفی، عرفان شهودی، و زبان ادبی یافت؛ آمیزهای که کمتر در دوران معاصر، با چنین هماهنگی و انسجامی جلوهگر شده است.
پروفسور رجالی در این مجموعه، قصیده را همچون نَفَسی بلند و پُرعمق، به کار گرفته تا معانی بلند عرفانی را با ساختاری استوار و الفاظی فاخر بیان کند. او از نمادها، اشارات و اصطلاحات عرفانی بهره میگیرد، اما آنها را در بستری نو مینشاند؛ بستری که برخاسته از تجربیات شخصی، مطالعات گسترده، و اشراقات درونی اوست. به همین جهت، اشعار این دیوان، نه تقلیدی از گذشتگان است، و نه تصنعی برای مقبولیت بیرونی؛ بلکه صداییست از درون، صادق، ژرف، و زنده.
خواننده در طیف وسیع مضامین این دیوان، از توصیف احوال نفس اماره تا رسیدن به نفس مطمئنه، از حیرت در جمال الهی تا ذوب در ذات ربوبی، از نالهی فراق تا بشارت وصال، همه را خواهد یافت. هر قصیده، منزلی از منازل سلوک و چراغی بر راه سالکان است. این اشعار، همانگونه که زبان عقل را در قالبهای دقیق منطقی میشناسند، زبان عشق را نیز در لطیفترین بیانهای عاطفی میسُرایند.
باشد که این دیوان، افزون بر غنای ادبی و هنری، الهامبخش جویندگان حقیقت، راهپویان طریق، و عاشقان معرفت باشد؛ و بار دیگر، قصیده را به جایگاه رفیع خود در ادبیات و عرفان اسلامی بازگرداند. امید است که در پرتو این اشعار، دلهای مشتاق، اندکی از شراب وصل بنوشند و جانها به شوق وصال، بال پرواز گشایند.
فصل اول
بخش اول
ماه جمال
ای ماه جمال حق، فروزان گشتی
در سینهی عاشقان، درخشان گشتی
گر نور تو بر دلم بتابد یک دم
بر جان و دلم، مهر تابان گشتی
بر شوق وصالت ار قدم بگذارم
بر گنبد سبز عشق، مهمان گشتی
هر دل که ز نور تو صفایی گیرد
چون مهر درخشان و گلستان گشتی
در کعبهی دل، جلوه کردی از نور
هم قبلهی من شدی، هم ایمان گشتی
چون رود روان به سوی دریای وصال
در سیر به سوی تو، شتابان گشتی
ای چشمهی لطف جاودانی، بنگر
بیجرعه ز جام تو، چه ویران گشتی
با نام تو بود هر دو عالم روشن
ای نام تو رمز صبح و باران گشتی
از دامن وصل تو چو دور افتادم
در ورطهی هجر، موج طوفان گشتی
اینک که دلم به شوق رویت زنده است
ای جان جهان، تو قرار جانان گشتی
هرجلوهی حق، شعله بر جانم زد
در دیدهی بیدلان، نمایان گشتی
در وادی حیرتم، نشانم دادی
بر قله ی عشق، شمع ایمان گشتی
بی نور تو در ورطهی ظلمت بودم
چون جلوه نمودی، جهان تابان شد
ای سرّ ازل که مستتر در همهای
چون شمس ولایت، درخشان گشتی
چون پرده ز رخ برکشیدی از مهر
در سینهی عاشقان، فروزان گشتی
ای مهر فروزان جهان در دل شب
بینور رخت، شبم پریشان گشتی
چون دیده به نور روی تو بگشایم
در دیدهی من فروغ کیهان گشتی
بیلطف تو، خاک ره، غبارم گردید
با مهر تو، گوهری درخشان گشتی
سرمست وصال تو شدم، ای دلبر
در جام محبتت، خرامان گشتی
چون صبح ازل ز پرده بیرون آمد
تو قبلهی خلق و نور یزدان گشتی
چون صبح نخستین ز عدم رخ بنمود
آیینهی حق شدی و تابان گشتی
بی نور تو شبهای دلم تاریک است
در وادی شب، مهر تابان گشتی
در سینهی من شرار عشقت بنشست
از شوق وصال، شعلهافشان گشتی
چون نور حقیقت ز افق تابیدی
در ساحت عشق، نور و رحمان گشتی
بیمهر تو، خاموش چو شمع سحرم
در ساحت قدس، جان جانان گشتی
در کوی محبتت نشانی دادم
در خلوت عشق، راز پنهان گشتی
چون یاد تو بر دل آمد، ای جان دلم
از قید جهان، دل شتابان گشتی
ای جلوهی حق، در دل و در دنیا
کز معرفتت، غرق عرفان گشتی
هر کس که ز نور تو نصیبی یابد
در سیر فنا، مست و حیران گشتی
گر لطف خدا بر " رجالی" گردد
در جمع عزیزان، غزلخوان گشتی
بخش دوم
باغ اسرار
این چه باغی است که اسرار خدا در آنجاست؟
نورحق جلوه گر از عشق و صفا در آنجاست
هر که از خویش گذر کرد، بیابد معشوق
راهِ وصل است و نشان از شهدا در آنجاست
هر گلی بوی تجلیّ خدا میبخشد
جلوه ای از اثر و نقش خدا در آنجاست
شورِ موسی و مناجاتِ کلیم است به گوش
نَفَسِ عیسی و بانگِ هلأتا در آنجاست
نقد جان ده که در این راه به جز عشق، نبود
هر که شد مست، بقا تا به بقا در آنجاست
سرّ معراج و لقای ازلی در ره دوست
راه بین تا که مقامات علا در آنجاست
هرکه پیمانهی عرفان ز لب جان نوشد
در حریم دل او، جام صفا در آنجاست
سایهای از هوس و بیم ز دلها نرود
که در آن روضه، تجلیِّ بقا در آنجاست
چشم بگشا و ببین جلوهی نور ازلی
که حقیقت همه جا، راهنما در آنجاست
همه جا عطر خوشِ یاد خدا پیچیده
روح قدسی ملائک همه جا در آنجاست
هر که در وادی آن باغ گذر کرد به شوق
اهل معنا و وفا، اهل رضا در آنجاست
وادی عشق و یقین است، نه گلزار هوس
کِی سرابی ز تمنای هوا در آنجاست؟
هر که از خویش رهید و ز جهان دل برداشت
در شبستان خدا، ذکر و دعا در آنجاست
چون نسیمی که وزد از سحر وصل حبیب
بوی دلدار "رجالی"، ز صبا در آنجاست
بخش سوم
وادی حسن
در وادی حسن، یک نظر کافی نیست
دیوانه شدن زین سفر کافی نیست
آن کس که نظر بر رخ یزدان داشت
دریافته است، یک گذر کافی نیست
باید که ز خود گذر کنی در ره عشق
با پای طلب، یک نظر کافی نیست
زنجیر دل از ها و هوس را بشکن
با سینهی آلوده ز شر کافی نیست
دل را ز غبار خود پرستی شوئید
بی اشک سحر، چشمِ تر کافی نیست
هر کس که شرابی ز محبت نوشید
داند که در این ره، خبر کافی نیست
چون موج به دریا ، نتوان داشت امید
در سیر وصالش، خطر کافی نیست
در محضر معشوق، ز خود باید رفت
چون دیدنِ او، بیاثر کافی نیست
باید که شوی شمع و بسوزی ز عشق
در آتش عشقش، شرر کافی نیست
باید ز هوای دل و امیال گذشت
در وادی عشق، یک ظفر کافی نیست
در راه خدا، از جهانت بگذر
در جنگ و جدال، یک ضرر کافی نیست
باید که زخود گذر کنی در ره دوست
در محضر عشق، مختصر کافی نیست
تا بادهی توحید ز جامش نخوری
این سکر و نشاط، در نظر کافی نیست
باید که در این راه ، خدا را جویی
تنها نفس شعلهور کافی نیست
آنجا که جلال است و جمال است تو را
بی نور یقین، سیم و زر کافی نیست
ای دل، ز فراق دلربا، دست نکش
یک جرعهی جامش، مگر کافی نیست؟
ای مرغ قفس، لحظه ای سیر نما
در وادی حق، بال و پر کافی نیست
تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟
باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟
یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست
بخش چهارم
غنچه ی راز
در پردهی راز، غنچهای پیچان است،
در سینهی دل، جلوهی یزدان است
هر کس که ز اشک، دیده را تر سازد،
این غنچه ز شوق، بوسه بر باران است
با سوز و گداز، دل چو گل میشکفد،
آیینهی جان ز نور حق رخشان است
هر قطرهی اشک، گوهری پر نور است
چون چشمهی لطف، زادهی ایمان است
چون غنچهی دل به مهر حق وا گردد،
گلزار وجود، مست و گلافشان است
جان را به نسیم عشق، خوشبو سازد،
کز بوی وصال، عطر جانافشان است
در سینهی دل، شرار عشق افروزد،
کز نور ولایتش، جهان تابان است
خورشید حقیقت است آن نور ازل،
کز پرده برون، فروغ بیپایان است
با سینهی پاک، در رهش ره پوئیم،
این جادهی عشق، راه جانافشان است
هر کس که در این طریق، صادق گردد،
بیشک ره وصل ، سهل و آسان است
در سینهی شب، ستارهای روشن شد،
کز نور تجلّیاش، جهان حیران است
دل در تب شوق، بی خود از خود باشد
این آتش عشق، شعلهای سوزان است
چون قطرهی اشک، راه دریا جوید،
در بطن وجود، نور بی پایان است
در باغ وصال، جز گل یار مکار،
آن گل که ز فیض، تا ابد رخشان است
هر دل که ز دام خویش آزاد شود،
در محضر دوست، بندهای خندان است
با زمزمهی عشق، سخن را بگشای،
کز زمزمهاش، جان همه درمان است
آن دل که زانِ نور حق بیدار است
از ظلمت وهم، سینهاش عریان است
در جذبهی عشق، هر که شد اهل وفا
دانسته که وصل یار، بیپایان است.
چون مرغ اسیر، در قفس افتد باز،
اما دل او در تبِ طوفان است
هر آهِ دل سوخته، پرواز دهد،
در وادی عشق، مشعل سوزان است
چشمی که نبیند آن جمال ازلی،
بیهوده در این سرای، سرگردان است.
دستی که نسیم لطف او را نچشید،
در حلقهی عمر، حلقهای ویران است.
بر لوح دل از عشق، چه باشد متنش
کز سینهی عاشقان، همان عنوان است.
گر سینه تهی ز عشق و مستی باشد
بیهوده نفس زدن، همان زندان است.
این رشتهی جان، ز وصل حق معنا یافت،
بی او همه بودنم، همان نسیان است.
با اشک، دل از حجاب غفلت شوئیم،
این اشک همان، کلید هر ایوان است.
ای کاش "رجالی" به سر آید اشعار
اما غم عشق، قصهای خوبان است
بخش پنجم
نفس اماره
این چه نفسی است که آتش زده در باور من؟
میزند خنجر خود بر دل و بر جوهر من
میفریبد دلِ ما را به خیالی ز هوس
نفس امّاره بُوَد راهزن و داور من
با هوسهای فریبنده مرا میخواند
فتنهگر گشته و افروخته آذر در من
گه دهد وعدهی فردوس، ولی حیله کند
گه کند همرهِ ابلیس، جفا بر سر من
میبرد دور ز حق، دور ز الطاف خدا
نفس امّاره بُوَد دشمن و هم در بر من
گاه در جام طرب مستی و غفلت ریزد
گه شب تیرهی تردید نهد در سر من
لیک با نور خدا، ظلمت او محو شود
چون خدا گشته پناهندهی این مضطر من
من ز دستش به که فریاد برم جز بر حق؟
چارهای نیست مگر لطف خدا، داور من
گاه در پردهی تأویل مرا ره بندد
گه زند خنده به تقدیر، گهی باور من
جز تو راهی نبود، جز تو پناهی ای حق
چارهای نیست مگر لطف خدا، یاور من
ذکر حق نور دهد، راه نجاتم باشد
تا بماند اثرش در دل و در جوهر من
ای خدا لطف نما، راه یقینم بنما
تا شوم غرق در آن نور، همه جوهر من
چون هوس، دشمن دیرینهی جانم باشد
بر دل و دین زند از حیلهی خود، خنجر من
گه کند دیدهی بینور مرا غرق هوس
گه نهد زهر گنه در دل بی یاور من
دم به دم فتنه کند، بند به پایم بندد
رهزنی گشته که دزدیده دل و گوهر من
هر زمان، رنگ دگر، چهرهی دیگر گیرد
گه به پندار درآید، گهی ناظر من
ای خدا! بر منِ غافل نظر لطفی کن
تا نمانَد نفسی کز تو کند منکر من
گه زند تیر دعا را به کمینگاه غرور
گه کند سجده به تسلیم، ولی کافر من
پس ز ظلمت برهم زن همهی پایهی او
تا که روشن شود از نور، دل و بستر من
او ز تقوا سخن آرد، دلش تاریک است
زهد پیشه است، ولی فتنهی هر منبر من
ای خدا! لطف نما، حاجتم افتاد کنون
رحمتی کن که شود خامُش این اخگر من
با هوسهای جهان، مهرِ تو را برگیرد
تا ببندد ره احسان تو بر دفتر من
رو کنم سوی خدا، ناله برآرم ز دل
تا فروغی برسد بر شب بیاختر من
این منم، دست تهی، بیکف و بیبال و پرم
تو کرم کن که ببخشی، همه را از بر من
نفس را دور کن از خانهی دل تا گردد
دل سراپردهی عشقت، حرمِ انور من
گاه نیرنگ زند در پسِ تفسیر و سخن
گاه با زهد دروغین شود رهبر من
هر زمان، رنگ دگر، چهرهی دیگر گیرد
گه به پندار درآید، گهی داور من
وه که عمری ز فریبش به گنه مشغولم
سوخت دل، چاره کجا؟ غیر تو ای داور من!
جز تو ای خالق یکتا، چه کسی چاره کند؟
چارهای نیست مرا، جز تو و آن محضر من
ای امید دل غمدیدهی عالم، دریاب
چون "رجالی" ز هوای دل و دنیا در من
بخش ششم
گلزار معرفت
هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر سبزه ز این دشت، عیارش نور است
ای دل، به صفای ابدی راه بیا
زیرا که طریق رهسپارش نور است
در دشت عدم، گر قدم بگذاری
بینی که حقیقت، مزارش نور است
بر عرش فلک گر رسد نغمهی دوست
بینی که ز هستی، شرارش نور است
هر سینه که از عشق الهی شده گرم
جوشیده از او شور، قرارش نور است
هر کس که ز زنجیر خودی وا گردد
دیدار حقیقت، بهارش نور است
این راه که پیموده شده در ره عشق
سرچشمهی احسان، مطارش نور است
در سینهی شب، مهر یزدان تابد
معشوق ز الطاف، شرارش نور است
باید که شوی غرق معنا از شوق
کز بابت آن ، هر نثارش نور است
باید که در این راه شوی غرق جنون
زیرا که به هر گام، غبارش نور است
هر جا که چراغی ز ولایت تابید
بین، آینهی روزگارش نور است
گر خضر بیابی به ره عشق ببین
کز چشمهی اسرار، خمارش نور است
در سینهی شب، هر که محبوب شود
بر طلعت صبح، افتخارش نور است
باید که به جان بشنوی این آوا
هر گردش افلاک، مدارش نور است
هر نور که از مشعل جانان برخاست
در پرتوی از عشق، شرارش نور است
بر بام سماوات، ز اوهام گذر کن
آنجا که به هر سطر، گذارش نور است
ای بادهفروش، دست من ده جامی
کز بادهی تو، هر شرارش نور است
هر گام که سوی ره معشوق بریم
در آینهی عشق، نگارش نور است
هر جا که چراغی ز ولایت تابید
در وادی عشق، انتظارش نور است
در محضر معشوق و حضور جانان
هر نغمه که برخاست، شعارش نور است
باید که در این راه شوی مجنونش
دانی که " رجالی" ?, جوارش نور است
بخش هفتم
میخانه توحید
میخانه ی توحید، مرا کام بس است
ما را ز خرابات تو یک جام بس است
چون ساقی توحید دهد جرعهی عشق
از وادی عشق، سوز و الهام بس است
مستانه، در میکده یک قطره به دست
یک لحظه مرا، شوق این کام بس است
عشق تو مرا سوی طوفان می برد
در بحر علوم، درد و آلام بس است
در بادهی سرمستی و شور و غوغا
دریای دلم، جان آرام بس است
گر چه خاموشم و معذور ز ذکر
عشق یار و می و یک جام بس است
با دیدنِ حق، چشمِ دل بیدار است
در راهِ خدا، دین اسلام بس است
ذکر حق با دل بشکسته ز عشق
بهر آرامش و دیدار، سرانجام بس است
از دیدن حق، دیده روشن گردد
یک لحظه نظر، بهر آلام بس است
میخانهی توحید، مرا شور فزود
در ساغر جان، جرعهی تام بس است
چون آتش عشق تو مرا سوخته کرد
یک سینه ز داغ، همچو خیام بس است
دل مست تجلیست، می و جام کجاست؟
چشمم ز تماشای تو پُر جام بس است
غیر از رخ یار، هر چه بینی عدم است
در بادهی توحید، همین کام بس است
در وادی توحید، چراغی روشن
از نور نبی، دین اسلام بس است
گر باده به دست آید و دل صاف شود
یک لحظه حضورِ لبِ آن جام بس است
ای ساقی وحدت! دگرم نیست نیاز
یک جرعه ز جام تو، سرانجام بس است
در ساغر دل، آتش عشق بجاست
یک قطره از آن ، صد آرام بس است
با بادهی وحدت، همه مستند ز عشق
در سینهی ما، سوز ایام بس است
بیرنگ چو شبنم، به تماشا رفتم
بر ساحل حق، محوِ آن گام بس است
این باده ز انگور، نه از تاک بُوَد
جامی که ز عشق ، به هر نام بس است
هر لحظه دلم مستِ شراب از خم او
ساقی ز کرم، یک دم اِنعام بس است
بر سفرهی حق، جز دل خونین چه برم؟
در میکدهی عشق، همین خام بس است
زین باده اگر جرعهای افشان گردد
در محفل ما، مستی انعام بس است
عالم همه سرگشتهی میخانهی اوست
در دایرهی عشق، همین نام بس است
مستیم ز جامی که ندیدیم " رجالی"
در خُمکدهی دل، شرر و شام بس است
بخش هشتم
قصیده
موج وحدت
ما سایهی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
حق در دل دریا هویداست هنوز
هر ذرّه که در سینهی هستی بتپد
نوری ز همان مبدأ بالاست هنوز
خورشید اگر پرده ز رخ برفکند
تابندگیاش از ازلآراست هنوز
در وادی هستی چو قدم بگذاری
یک جلوه ز رویش به تماشاست هنوز
هر نقش که در عالم هستی بینی
از جلوهی آن دوست، پدیداست هنوز
چون سایه به خورشید بمانَد وجود
آن نور در این دیده هویداست هنوز
یک لحظه ز یادش نتوان غافل شد
چون نور رخش در همه پیداست هنوز
این نقش مجازی که به عالم گذرد
آن سایه ز رخسار خداست هنوز
هر کس که حقیقت به دلش جلوه نمود
در سینهی خود عشق یکتاست هنوز
در هر نفسی جلوهی او جاری شد
این زمزمه در عالم بالاست هنوز
هر ذرّه که بر خاک در افتد ز جان
در حلقهی هستی به تولاست هنوز
خورشید حقیقت ز پس پردهی غیب
بر دیدهی بیدار، هویداست هنوز
آن قطره که از خویش فنا می گردد
از عشق بقا، محو و یکتاست هنوز
هر دیده که از پردهی اوهام رهید
نور ازلی در دل بیناست هنوز
آن کس که شود غرقِ سرابِ هستی
از معرفت دوست، چه سوداست هنوز؟
بیدار شو از خواب و حقیقت بنگر
این زمزمه در سینهی داناست هنوز
هر ذره که در بحر عدم گم گردید
آیینهی آن گنجِ والاست هنوز
برخیز ز غفلت که درین باغ وجود
هر برگ، پیام از رخ زیباست هنوز
در دیدهی بیدار، نماند شب و روز
خورشید همان مشعل بیناست هنوز
هر موج که برخاست ز دریا، نَبُوَد
جز جلوهای از ذات که برجاست هنوز
بیگانه ز جان کیست؟ همان سایهی وهم
در وادیِ تردید و خطا است هنوز
بگذر ز خود و در دل دریا نگر
این نغمهی توحید، چه شیواست هنوز
تا دیدهی ما در طلب روی خداست
عالم همه مست از میِ تقواست هنوز
بیدار شو از خوابِ عدم، ای غافل
هر ذره به تسلیم و تمناست هنوز
ای رهرو سرگشته که حیران شدهای
عالم همه غرق نورِ بیناست هنوز
هر جا نگری جلوهی معشوق عیان
کز نور رخش، گنبد میناست هنوز
هر لحظه که از خویش رها می گردی
بنگر که چه سرّی به تماشاست هنوز
افلاک ز هر جلوهی حق مست شود
هر ذره در این بزم، شکیباست هنوز
بنگر که در این وادی پُر شور " رجالی"
یک راز نهان در دل دریاست هنوز
بخش نهم
قصیده
آیینهی کمال
ای دل، ز غبار خود نهانی آموز
در محضر عشق، بینشانی آموز
بر خاک فکن حجاب خودبینی را
در عرش خدا، جاودانی آموز
تا کی ز غبارِ خویش، در بند هوس؟
برخیز، ره از هوای جانی آموز
گر پرده ز پیش نظر افتد، ای دوست
چشمی ز حقیقت نهانی آموز
از کوه فنا، به سوی باقی بشتاب
بر قلهی اوج کهکشانی آموز
دل، آینهای است، لیک در بند غبار
آن را به فروغ آسمانی آموز
گر راهِ وصال، اینچنین باید رفت
در مکتب عشق، مهربانی آموز
چون صبح که از پسِ سیاهی آمد
از خویش مرو، ز ناتوانی آموز
آن جا که ز خود تهی شدی، نور آمد
از دیدهی دل، نغمهخوانی آموز
بر چهرهی شب، چراغ بگذار و برو
در راه حقیقت، جهانی آموز
در خلوت دل، نور حق تابان شد
در سایهی عشق، همزبانی آموز
هر کس که ز غیر دوست، دل را بِرهاند
در آینهی عشق، معانی آموز
چون سیل که از کوه روان میگردد
بگذر ز خود و راز جوانی آموز
دل، گنج نهفته است، ببر زآن گهری
از گنج سخا ، شادمانی آموز
گر در ره یار، ترک خود نتوانی
در محفل عشق، جانفشانی آموز
هر دل که ز عشق، نور گیرد در جان
از شوق وصال، بیکرانی آموز
دریاب که هر آینهی پاک بماند
از مهر رخش، زندگانی آموز
چون دیدهی حقنگر، به نوری بنگر
از جلوهی او، کامرانی آموز
گر طالب حق شدی، ز خود دور مشو
در خلوت دل، عارفانی آموز
از خویش برون آی، چو آینه شوی
در سایهی او، بیگمانی آموز
در آینهی خویش، اگر ببینی جان
از تابش مهر، عشق فانی آموز
دریاب که هر جا تو نباشی، تنهاست
در وادی عشق، دل ستانی آموز
هر جا شکنی زنگ دل را از جان
در محضر حق، شادمانی آموز
بگذر ز منی، تا کمالی یابی
از بهر وصال، جان فشانی آموز
گر دل ز منی و از خودی وا داری
از مهر حقیقت، ارمغانی آموز
هر دم که ز دنیا گذری، ای غافل
در سایهی حق، بیزیانی آموز
از شوق وصال، سینه را باز نما
در ساحت عشق، لا مکانی آموز
هر کس که ز دام هوس آزاد شود
از زمزم عشق، همزبانی آموز
در وادی دوست، عشق یزدان نیکوست
در بزم حضور، همنشانی آموز
دریاب که جز عشق نبینی، "رجالی"
در بزم وصال، همزبانی آموز
فصل دوم
بخش اول
قصیده قرآن
رهآوردِ شبِ قدر است قرآن
کلامِ حق بُوَد، بدر است قرآن
چراغی در دلِ شبهای تیره
به هر وادی، رهآور است قرآن
به بحرِ معرفت، گنجی نهفته
که بالاتر ز گوهر است قرآن
ز طوفانِ بلا، راه نجات است
امینِ سِرّ داور است قرآن
دلِ غافل ز نورش بیخبر ماند
ولی جان را مصوّر است قرآن
طریقِ انس با حق مینماید
کلیدِ بابِ باور است قرآن
چراغِ راهِ تقوا پیشگان را
به تاریکی منوّر است قرآن
نه زنگِ شک بر آیینهاش اُفتد
چو وحیِ پاکِ داور است قرآن
کلامی جاودان از حقِ سرمد
به هر عصر و مُصَدَّر است قرآن
ز دامِ جهل، انسان را رهاند
شفای قلبِ مضطر است قرآن
به دل نورِ خدا را مینشاند
چراغِ جانِ مضطر است قرآن
حیاتِ جاودان بخشد به عاشق
به دلها روحِ پرور است قرآن
نه تنها در زمین، قانونِ هستی
به افلاک و به اختر است قرآن
به هر دردی دوا، داروی رحمت
شفای جانِ ابتر است قرآن
هر آنکس دل به آن صحرا سپارد
ز هر خوف و ز هر شر است قرآن
پیامش، مهر و وصلِ بینهایت
به یاران، یارِ برتر است قرآن
هر آنکس در رهش، رهرو بماند
نگهبانش ز کیفر است قرآن
نه باطل بر مسیرش ره بیابد
چراغِ راهِ رهبر است قرآن
کلامش، نکتهی غیب و شهود است
کلیدِ رازِ محضر است قرآن
کند دعوت به حق، آزادگی را
ندایِ فخرِ داور است قرآن
جهان را از ضلالت میرهاند
چراغِ صبحِ باور است قرآن
به جانبخشِ حقایق، چشمهی فیض
مُبَشِّر بر پیمبر است قرآن
خدا را حجّت و فصل الخطاب است
به خلق، آیین و دفتر است قرآن
به باغِ معرفت، گُلهای معنا
به دل شیرین و خوشتر است قرآن
کلامش مژدهی فتح و ظفر داد
که نصرت از مسبب است قرآن
طلوعِ وحی در شبهای تاریک
نشانِ مهرِ داور است قرآن
برای مؤمنان، فتحِ سعادت
به هر غم، چارهگر است قرآن
هدایت بر بشر تا روزِ محشر
فروغِ صبح داور است قرآن
ز دامِ نفس و شیطان میرهاند
کلیدِ قفلِ جوهر است قرآن
نه تنها بر زبان، بل در دلِ ما
نشانِ نورِ داور است قرآن
دلِ غمدیده را مرهم نَهَد باز
دوایِ دردِ مضطر است قرآن
زلالِ معرفت در جان " رجالی"
چو بارانی مطهّر است قرآن
بخش دوم
آیینهی دل به عاشقانی، دریا
ای جلوهی جاودانهی بیپایان
خاموش ولی گهر بیانی، دریا
هر موجِ تو یک حکایتی از تقدیر
همراهِ نوای بیکرانی، دریا
گویندهی اسرار نهان در عالم
سرچشمهی اشکِ آسمانی، دریا
آغوشِ گشودهات " رجالی" را
مأوای دلِ بیکسانی، دریا
بخش سوم
قصیده دریا(۲)
آغوشِ تو رازِ بینشانی، دریا
غمخوارِ هزار داستانی، دریا
بر سنگ زنی و پر ز خون دل باشد
همدردِ هزار بیامانی، دریا
چون شانه به شانهی نسیم افتادی
رازت نرسد به مردمانی، دریا
افسانهی صخرهها به لب می داری
پیغامِ نهان به هر زبانی، دریا
بیتاب و روان به وسعتِ اندوهی
سرمست ز آهِ عاشقانی، دریا
ای همدمِ شب، صدای تو در دلهاست
از دردِ نهان، سخن پرانی، دریا
هر موجِ تو گریهای به رازِ دلهاست
آرام، ولی شکسته جانی، دریا
چون آینهای ز حال ما آگاهی
در دیدهی تو غمی نهانی، دریا
دلدادهی موج و غرقِ بیپروایی
آزاد ز هرچه زندگانی، دریا
گاهی به فغان، ز شوقِ دل میخوانی
گاهی ز سکوت، بیزبانی، دریا
پنهان شده در تو صد حکایتِ اسرار
در سینهی خود چه بیکرانی، دریا
هر لحظه تو را نسیمِ دل میخواند
در عالم خویش، جاودانی، دریا
موجت ز دلِ بیقرار است فزون
چون اشکِ روان ز دیدگانی، دریا
در آینهی نگاهِ تو پنهان است
رازِ دلِ هرچه زندگانی، دریا
هر قطرهی تو حدیثِ بی پایان است
در وسعتِ خود، چه مهربانی، دریا
در وسعتِ خود به عاشقان نزدیکی
پنهان شده از دلِ جهانی، دریا
ای رازِ نهفته در دلِ دریا ها
در پردهی موج، بینشانی، دریا
بر سنگ زنی ولی دلِت خونین است
همرازِ سکوتِ جاودانی، دریا
چون موج شدی ز خویش بیرون رفتی
رازت نرسد به مردمانی، دریا
شوری ز فغانِ کهکشان داری تو
نجوای غریبِ بادبانی، دریا
بیتاب و روان ز دوری معشوقی
سرمست ز آهِ عاشقانی، دریا
ای روشنیِ خیال و افکار سخیف
آغوشِ تو رازِ بینشانی، دریا
در ژرفیِ تو هزار غوغا خفته
آشوبگری به کهکشانی، دریا
بنشین و بگو حکایتِ بیپایان
از نالهی خاموشِ شبانی، دریا
ای نغمهی خاموشِ دلی ناهموار
آمیخته با دلِ زمانی، دریا
ای گم شده ی ترانه ها در خلوت
آوازهگری به بادبانی، دریا
در وسعت تو، هزار راز افتاده
غمخانهی روحِ ناتوانی، دریا
چون آینه ی خلایقی در دلها
آیینهی دل به عاشقانی، دریا
ای جلوهی جاودانهی بیپایان
خاموش ولی گهر بیانی، دریا
هر موجِ تو یک حکایتی از تقدیر
همراهِ نوای بیکرانی، دریا
گویندهی اسرار نهان در عالم
سرچشمهی اشکِ آسمانی، دریا
آغوشِ گشودهات " رجالی" را
مأوای دلِ بیکسانی، دریا
بخش چهارم
قصیده
بهارعشق (۱)
جهان زنده از فیضِ پنهان زِ عشق
برآورده اسرارِ عِرفان زِ عشق
جهان گر بگردد چو بحرِ خزان
بروید گل و باغِ خندان زِ عشق
زِ عشق است پیدایش عالمی
جهان گشته حیران زِ طوفان زِ عشق
اگر ذرهای عشق در جان نبود
کجا شد عیان، رازِ پنهان زِ عشق؟
وجود از تجلّای حق زنده است
که جان گیرد انسان زِ پیمان زِ عشق
زِ عشق است پیدایش عالمی
جهان گشته حیران زِ سبحان زِ عشق
به هر جا نگاهی کنی آشکار
بود جلوهی حق، نمایان زِ عشق
زِ عشق است سِرّ ظهورِ وجود
که عالم شده مست و حیران زِ عشق
زِ عشقِ الهی شود جان جوان
رخِ دل شود همچو مرجان زِ عشق
نبودی، اگر نورِ یزدان نبود
نشد راز هستی، نمایان زِ عشق
زِ عشق است گر قطره دریا شود
شود گوهر ناب، پنهان زِ عشق
دل و جان زِ عشق است در التهاب
که جان میشود پاک و تابان زِ عشق
همه کائنات از صفایِ وصال
زند نغمهی شوق، خوشخوان زِ عشق
اگر بیمحبت بُوَد جانِ ما
کجا دل رباید ز جانان زِ عشق؟
لبِ عارفان مستِ ذکرِ الست
همه دلسپرده، به پیمانِ عشق
اگر نیست در دل شراری زِ دوست
نماند به دل نورِ ایمان زِ عشق
چو خورشیدِ حق بر دلِ ما بتافت
برآید زِ دل سوزِ سوزان زِ عشق
به هر ذرّهای مهرِ حق خود نمود
که پیدا شود رازِ پنهان زِ عشق
زِ عشق است گر ذره بالا رود
شود چون ملک در گلستان زِ عشق
زِ عشق خدا بشکفد خاکِ پست
رود تا فلک، همنشینان زِ عشق
نبودی، اگر شور و شوقی نبود
چه حاصل زِ علم و چه برهان زِ عشق؟
دلم جز محبت نخواهد رهی
که بگذشتم از عقل، حیران زِ عشق
خرد را نباشد در این راه کار
که سرّی دگر هست، پنهان زِ عشق
جهان بیصفایِ محبت چه سود؟
که هستی بُوَد نورافشان زِ عشق
زِ عشقی که دل را به یزدان برد
کند آدمی، سروِ بستان زِ عشق
نه دل بیولایت بگیرد قرار
نه جان گردد آرام، عطشان زِ عشق
چو خورشیدِ حق بر دلِ شب زند
جهان پُر شد از نور یزدان ز عشق
اگر دل زِ غیر خدا شد تهی
به معراج خیزد، چو مهمان ز عشق
نظر کن به جانِ شکسته ز شوق
که مرهم شود هر زمستان ز عشق
زِ وادی عشق است گردی بقا
" رجالی" ، خدا خواه و نالان ز عشق
بخش پنجم
قصیده بهار عشق(۲)
بود جلوهی حق، نمایان زِ عشق
جهان گشته حیران زِ طوفان زِ عشق
کسی کو به درگاهِ معشوق رفت
شود جاودان در گلستان زِ عشق
سخن بیصفای محبت چه سود؟
که شیرین شود طبع و دیوان زِ عشق
زِ عشق است گر راه حق روشن است
که واصل شود دل، به فرمان زِ عشق
محبت بود راهِ مردانِ حق
که سرها سپردند آسان زِ عشق
بسی را در این ره فنا گشتهاند
بُوَد کارشان در بیابان زِ عشق
هر آن کس که دارد دلش نورِ دوست
شود بیخود از جامِ تابان زِ عشق
برآید زِ دل نغمهی عاشقان
که سرّی بود در نیستان زِ عشق
زِ عشق است پیدا، صفای جهان
که گردد دل و دیده رخشان زِ عشق
به هر جا نظر کن، بُوَد بیکران
که گردان شده چرخ دوران ز عشق
سَروَرِ دلِ عاشقان روز و شب
نباشد چو مانند یزدان زِ عشق
به جز حق نباشد کسی در جهان
که پاینده ماند زِ فرمان عشق
هواخواهِ یار و وفادار دوست
شود دیده گریان، زِ احسان عشق
خوشا آنکه دارد دلی پر ز شوق
شود غرق ، در بحر یزدان ز عشق
زِ وادیِ دل، گم نگردد نشان
که دل دادگان، ره شناسان زِ عشق
به هر سینه گردد تهی، غیر حق
بِه از آن که در بند زندان زِ عشق
اگر سخت باشد ، مسیر گذر
ره دل کند سهل، آسان ز عشق
همافزایی عقل و عشق است، خیر
هدایت کند عقل، فرمان زعشق
زِ خاکِ دنی ، عالمی سبز شد
شود جاودانه ز خسران ، زِ عشق
اگر دل نباشد در آن شعله ور
شود سینهاش گنجِ پایان زِ عشق
چه سرّی نهفته به دلها به جان
که گویند ما را، سفیران زِ عشق
چو خواهی ره عاشقان ، بندگی
بجو نور حق را، که تابان ز عشق
دلی را که باشد تمنای عشق
شود یار معشوق، شادان زِ عشق
زِ طوفانِ دل کوه دل را شکن
که آسوده گردد دل از آن زِ عشق
اگر عاشقی راه دشوار نیست
که جان میشود روحافشان زِ عشق
دمی بیمحبت مرو زین دیار
که ویران شود هرچه، ویران زِ عشق
چو دل گشت تسلیمِ امرِ وصال
شود جان زِ شوقت، فروزان زِ عشق
زِ عشق است سِرّ ظهورِ وجود
که عالم شده مست و حیران زِ عشق
نبودی اگر نورِ یزدان عیان
نشد راز هستی، نمایان زِ عشق
به هر جا نگاهی کنی آشکار
" رجالی" ببینی گلستان ز عشق
بخش ششم
قصیده بهار عشق(۳)
دل عاشقان شاد و خندان زِ عشق
که ره یابی از دلنوازان زِ عشق
اگر ذرهای مهر در دل نبود
نیابی رهی در گلستان زِ عشق
به مستی توان در حریمش رسید
که سرها شود بر نیستان زِ عشق
زِ عشق است سرمستِ دار و وصال
که جان میشود پاک، قربان زِ عشق
به هر درد، درمانِ جان عشق اوست
که پیدا شود سِرّ پنهان زِ عشق
همه عالم از نورِ او زندهاند
بُوَد جانِ هستی، به فرمان زِ عشق
زِ عشق است کافر مسلمان شود
که بتها شود جمله ویران زِ عشق
اگر نیست عشقی، نباشد قرار
که هستی بُوَد مست و حیران زِ عشق
اگر عاشقی، راه معشوق باز
که باشد نجاتت، زِ احسان زِ عشق
به جز عشق، راهِ سعادت مجو
که جان میشود پاک و تابان زِ عشق
به وادیِ عرفان ، رهی نیست جز
که دلها رود شوره زاران زِ عشق
زِ عشق است گر دل رسد بینشان
شود محوِ او در گلستان زِ عشق
ز عشق است، گر جان بگیری بقاست
رود بنده تا عرش و کیهان زِ عشق
زِ عشقی که ما را به حق میبرد
کند سالکان را چه خندان زِ عشق
دمِ عارفان پر زِ راز خداست
که مستاند از یار، مستان زِ عشق
به وادیِ حیرت، کسی ره برد
که دارد دلی بیغزلخوان زِ عشق
نماند غباری به دل از جهان
چو جان شد زِ اخلاص، قربان زِ عشق
اگر ذرهای مهر در دل فتد
شود درد عالم، چه آسان زِ عشق
همه کائنات اند مجذوب حق
که هستی بُوَد چون گلستان زِ عشق
کسی کو زِ سرّ بقا دم زند
شود محو و بی تاب جانان زِ عشق
نداند حقیقت، مگر بیخبر
که مستور ماند زِ میدان زِ عشق
زِ عشقی که دل را به معراج برد
رساند پیمبر به یزدان ز عشق
به هر جا روی، نور حق منجلی
دل عاشقان شاد و خندان زِ عشق
کسی را که در دل صفایی نبود
نبیند رهی در شبستان زِ عشق
چو نوری زِ جانان بتابد به جان
شود دل زِ شادی چو رضوان ز عشق
اگر نور حق بر دلت خانه کرد
رهد بنده از مکر شیطان زِ عشق
زِ هر نغمهای نورِ حق شد پدید
دل از سوزِ عشقش شتابان ز عشق
دل عاشق از غیرِ یزدان تهی
که دارد صفایی ز جانان ز عشق
زِ عشق است گر غم زِ دل کم شود
شود جان ز شادی گلستان زِ عشق
اگر عاشقی، بینشان شو زِ خویش
رها شو زِ نفس و ز شیطان، زِ عشق
به هر ذرّهای، نورِ حق جلوهگر
که باشد همه جا، چراغان زِ عشق
دمی بیمحبت مرو زین جهان
که تاریک ماند شبستان زِ عشق
به هر جا روی، نور حق منجلی
" رجالی" بود وقف یزدان زِ عشق
بخش هفتم
قصیده
ترس از خدا
از خوف خدا، دل همه لرزان است
در سایهی عشق، دیده ها گریان است
هر لحظه که تقوا به دلم افزون شد
هر لغزش ما محو و آن درمان است
ترسم ز فراق ، از جدایی، یا رب
ای خالق هستی، دل ما ترسان است
این دل ز فراق، بی تو افسرده شود
از عاقبت غفلت خود حیران است
گر لطف تو در دلم نتابد هرگز
این روح ز بار گنهم ویران است
از دوری تو ز عشق ، غم بار شوم
هر لحظه مرا، غفلت و عصیان است
بگشا در عشق بر دل جانکاهم
از ظلمت دل، یار من شیطان است
ای رب، ز محبتت نظر کن بر من
کز دوری تو، جان و دل سوزان است
ترسم که ز غفلتی گرفتار شوم
از عشق خدا، راه ما قرآن است
رحمی کن اگر خراب و مغرور شدم
در سایهی عشق، دیده ها گریان است
ترسم ز خدا غافل و من دور شوم
بی نور خدا، در دلم طغیان است
ای دوست مرا به خلوت وصل بخوان
از عاقبت خویش دلم حیران است
گر لطف تو در دلم نتابد هرگز
این روح ز بار گنهم ویران است
ای خالق ما، به سوی تو برگردم
در روز قیامت دل من لرزان است
از ظلمت دنیا دل و جان تار شود
از نامهی اعمال دلم نالان است
ای خالق رحمان، به تو من روی کنم
چون رحمت تو، چشمه ای جوشان است
بخشنده و دانا به خطایم، تو صبور
از ترس گناه، این دلم گریان است
ای خالق بیکران، به ما رحمی کن
این دل که زند تکیه به تو نالان است
دور از ره حق گشته و اقرار کنم
هر لحظه ز خوف، این دلم ویران است
کز بیتو اسیر خویش و بیمار شوم
دانم ز گناه، در دلم شیطان است
امید به عفوت، ز جهالت ز قصور
بر لطف و عطای ازلی انسان است
ای خالق جانها، تو کریمی و غفور
بر خلق جهان هادی و هم احسان است
جز سایهی تو نیست مرا راه جمیل
هر جا نگرم، نور حق رخشان است
گفتم که پناهم به تو ای یار جلیل
جز مهر تو نیست ، در دلم پنهان است
ای رب، به نگاه لطف، بنگر بر ما
کز هجر تو، دیدهها پریشان است
ای رب، ز کرامتت نظر کن بر دل
کز دوری تو، جان من سوزان است
ای خالق جانها، تو لطیفی و صبور
بر بندۀ عاصی کرمت باران است
ای خالق جانها، تو عزیز و تو ودود
بر اهل زمین رحمت تو آسان است
ای خالق رحمت و صفا، در هر حال
بخشای" رجالی"که تو را ایمان است
قصیده یاد وطن(۱)
وقتی میگویی وطن، من یاد ایران میکنم
یاد آن عشقی که جان را وقف جانان میکنم
یاد مشهد با ضریح و قبر مولایم رضا
چون کبوتر دل به صحنِ کوی عرفان میکنم
وقتی میگویی وطن، عشق وطن آید به ذهن
یاد مردان خدا، در خاک شیران می کنم
یاد خوزستان و اروند و درختانی ز نخل
یاد غیرتها و بی باکی ز آنان میکنم
وقتی میگویی وطن، ذکر سلیمانی شود
مهر آن مردان عاشق، یاد کرمان می کنم
یاد آن جمشید بر تخت است و ایوان بلند
ذکر آن کاخی که با یادش چراغان میکنم
وقتی میگویی وطن، یاد شهیدان در نبرد
یاد آن مردان عاشق، در شبستان میکنم
تا که میآید سخن از خاک پاک میهنم
یاد جانبازی مردان خراسان میکنم
میکشد تصویر آن سربازهای غرق خون
یاد ایثار و شهامت روز پنهان میکنم
کوهها آواز غیرت را به گوشم میزنند
یاد آن مردان سالک ، در بیابان میکنم
یاد آن سرو سرافرازان دشت کربلا
یاد آن گلهای پرپر در گلستان میکنم
یاد کشور، با همه فرهنگ رنگارنگ خویش
وحدت از کرد و بلوچ و ترک ایران میکنم
یاد شهری با صلابت با شهامت در قرون
پایگاه آرش و مهد دلیران می کنم
یاد آن دشت وسیع و جنگل سرسبز آن
بوی گلهای بهاری را به دامان میکنم
یاد دریای خزر، با موجهای بیکران
با خلیجی نیلگون، چون قلب ایران میکنم
یاد آن افراشته کوه بلند و استوار
یاد کوهی غرب ایران ،در لرستان می کنم
من به یاد آن دماوندی که در قلبم نشست
جاودان بر بام دنیا تاج ایران میکنم
یاد مسجدها که محراب شهیدان چون علی است
با طنین عشق، دائم ذکر یزدان میکنم
یاد حافظ با غزلهایش که چون آیینهاند
در دل هر واژهاش عشقی فراوان میکنم
یاد مولانا که عشقش مرزها را درنوید
روح آزادش که رقصی تا بیابان میکنم
یاد فردوسی که با کارش به پا دارد زبان
حکمت دیرینه را در شعر انسان میکنم
تا که نام این وطن باشد به تاریخی بلند
هر غزل را وقف عشق این گلستان میکنم
یاد قم، شهری که علم افروخته در هر کران
خاک آن را سرمهی نور دو چشمان میکنم
یاد شیراز است و ناز نرگسانش در بهار
غرق گل، آغوش خود را باغ رضوان میکنم
یاد تبریز است و رقص آتشین مهر و وفا
شور در خون جوانانش نمایان میکنم
یاد یزد است و صفای بادگیرش در غروب
با دعای اهل دل، صبحی درخشان میکنم
اصفهان زیباست با نقش و نگارش در جهان
نقش دل را با صفای عشق و ایمان میکنم
یاد کرمان، سرزمین مردمان سختکوش
در کویرش گل به اشک صبح خندان میکنم
یاد رشت و جنگل و آن رود زیبای سپید
سرو آزادش به پیش کوه، پنهان میکنم
من وطن را چون نگینی در دل خود داشتم
با غزل هایش" رجالی" ، آن درخشان میکنم
بخش دوم
قصیده یاد وطن(۲)
وقتی میگویی وطن، من یاد میدان میکنم
یاد جانبازی مردان و شهیدان میکنم
یاد مردان بلوچ و ترک و اقوام عرب
قومهایش را فدای دین و قرآن می کنم
یاد خرمشهر، شهر عشق و مردان دلیر
فتح آن را با دعای صبح، آسان میکنم
یاد هر گوشه ز خاک میهنم را زنده کن
تا که با خون دلم این عشق، عنوان میکنم
یاد بوشهر است و امواج خروشان بی امان
دل به آغوش نسیم ساحل آن میکنم
شهرکرد است و تپشهایش ز چشمه تا به رود
موجها را از دل البرز، مهمان میکنم
با صدای آبشار و آسیاب و شهر شوش
روح تاریخش به قلبم زنده و جان میکنم
یاد ساری با شقایقهای سرخ و خون عشق
خاک پاکش را معطر از گلستان میکنم
چشمهها چون خون جوشان در لرستان، کوه و دشت
کوه غیرت را به سوز عشق لرزان میکنم
یاد بیرجند و قنات و باغ و ایثار و گذشت
عشق پاک مردمانش را نمایان میکنم
ابن سینای حکیم و صاحب اسرار عشق
باصدای بوعلی، حکمت فروزان میکنم
یاد اکراد سنندج، مهربان و سخت کوش
چشم نرگس را به چشمانش پریشان میکنم
کوه های استوار و با شکوه هر دیار
قلّههایش را نماد صبر ایران میکنم
یاد کرمانشاه و آواز کمانچه در غروب
دل به زخمش میسپارم، درد درمان میکنم
دان کرج شهری که در کوه و بیابان سر کشید
پُل به پُل از عشق آن، راهی به کیهان میکنم
یاد قوچان است و چشمان غزالان رها
دشتهای پر ز لاله، لالهافشان میکنم
یاد ایلام است و مردانی دلیر و مهربان
چشمهسارانش به یاد عشق، جوشان میکنم
یاد کاشان، با گلاب ناب و عطر کوچهها
سرمه از خاکش به چشم دل، فروزان میکنم
یاد قمصر با گلاب و نرگس و باغ بهار
عطر آن را نذر صبح روز باران میکنم
یاد قزوین است و باغستان پر سیب و گلاب
شهر دانش، شهر عشق، آن را گل افشان میکنم
چشمه های اردبیل است با حرارت های پاک
مرز ایران را به غیرت، باز مهمان میکنم
دان ارومیه بود دریای جوشان از وقار
موجها را جاودان در دل خروشان میکنم
یاد نیشابور و خاک حکمت و عرفان ناب
عشق خیّام و غم هجرش گلستان میکنم
یاد خوی، با مردمان گرم و گندمزار سبز
خاک پاکش را ز اشک شوق، باران میکنم
یاد گیلان است و آن سبزینههای مست باد
کوه و دریا را به جان، چون صبح تابان میکنم
یاد رفسنجان و باغ پستههای سرخرنگ
مردمانش را چو گنج صبر پنهان میکنم
ساحل گرم جنوب و بندر عباس غیور
موج دریا را به جان خویش طوفان میکنم
یاد زنجان است و سوزِ نغمهی آهنگران
دست مردانش هنر را نقش ایوان میکنم
بارگاه حضرت عبدالعظیم است، شهر ری
شهر تاریخی که دل را نغمهخوانان میکنم
تا که ایران همچو گوهر در جهان تابنده است
این قصیده از " رجالی"، باز عنوان میکنم
بخش سوم
قصیده یاد وطن(۳)
تا که میگویی وطن، من یاد ایران میکنم
یاد آئین کهن، یاد شهیدان میکنم
تا که میگویی وطن، چشمم به اشکش خو کند
یاد مردان غیور و خاک سوزان میکنم
یاد آن پیران عاشق، در رکاب آفتاب
یاد آن شیران میدان، یاد جانان میکنم
یاد میآرم غمی کز سینهها برخاسته
با دل داغآشنایم، سوز پنهان میکنم
تا که میگویی وطن، از جان و دل فریاد من
قصهی عشق و وفا با روح دوران میکنم
یاد گلهایی که پرپر گشت در باغ امید
یاد آن لبخندهای گرم و گریان میکنم
یاد آن روزی که خونین شد زمین از اشک ما
یاد آن عهد وفا با عشق یزدان میکنم
یاد روزی که سپید و سرخ شد پرچم ز خون
با دل آرام خود، شکر فراوان میکنم
یاد آن مادر که در اندوه، جانش پر کشید
از غم دلهای پردردش، غزلخوان میکنم
یاد سربازان بینامی که جان دادند شاد
خاک پاک سرزمینم را گلستان میکنم
وقتی میگویی وطن، من یاد تاریخ کهن
یاد مردان دلیر و یاد ایران میکنم
یاد قشم و هرمز و کوههای رنگی در غروب
خاکشان را چون حریر عشق، رقصان میکنم
یاد مردان غیور دیلمی افسانه گشت
قلعههای عشق را برپا و بنیان می کنم
یاد سمنان است و گرمای بیابان ، مست عشق
پای مردانش به راه عشق، لرزان میکنم
ترکمن های دلیر و موج دریا در نسیم
رقص ماهی در سبد را شعر باران میکنم
گرمسار است با رملهای درخشان طول دشت
کوههایش را نگین صبح تابان میکنم
یاد عشق شهریار است و غزلهای خوشش
جانِ خود را واله و شیدا و حیران می کنم
نخلهای سر به افلاک و تنیده در طبس
عزم مردانش به فتح عشق عنوان میکنم
کاشمر با طعم انگورش، کند حیران جهان
طعم مستی را به کام صبح خندان میکنم
آسمان با بادهی انگور مست از بام شد
خندههای تاکها با عشق مهمان میکنم
مرزداران سرخس، آن مردمانی با وفا
با دل شیران عاشق، عهد و پیمان میکنم
یاد میناب و گلستانهای سبز و دلنشین
شهد خرمایش به کام جسم و بر جان میکنم
یاد اشعار بزرگان، حافظ و سعدی نکوست
مرقد پاک عزیزان را گل افشان می کنم
یاد گرگان است و باران، با درختان سرفراز
خاک پاکش را ز چشم فتنه، پنهان میکنم
یاد فومن با درختان بلند و سبزهزار
باغهایش را ز عطری ناب، لرزان میکنم
جویباران خروشان کرج، محو صفا
سروهایش را نشانی از دل و جان میکنم
موج آبی در غروب چابهار است دلنشین
ساحلش را از طلا و عشق، رخشان میکنم
یاد تربت با غبار عشق و خاک عارفان
آستان عاشقانش را گل افشان میکنم
یاد ایذه با درفش کاویانی در امید
رایت مردان آن را صبح تابان میکنم
یاد ایران را " رجالی" می کند تبیین ز عشق
شور عشقی را به نام آن نمایان میکنم
بخش چهارم
یاد وطن(۴)
وقتی میگویی وطن، من یاد ایران می کنم
یاد شیران دلیر دشت و بستان میکنم
تا که میگویی وطن، آن خاک پاک ایزدی
یاد جانبازان راه عشق و ایمان میکنم
یاد آن مردان عاشق، بی ریا ، بیادعا
جان خود را در ره یزدان به جانان می کنم
یاد آن شبهای ظلمانی که جز آتش نبود
در دل شبهای سردش، نور پنهان میکنم
یاد آن سنگر، که پر از خون و هم فریاد بود
یاد آن مردان بیپروای میدان میکنم
گر چه دور از کربلای عشق و خونم در دیار
یاد عباس و علی را زنده هر آن میکنم
خاک ایران را به جان و دل نگه دارم عزیز
تا قیامت از غم آن سینهسوزان میکنم
وقتی میگویی وطن، من یاد ایثار و گذشت
یاد مشتاقان حق ، من یاد ایمان میکنم
یاد ایران است و این عشق فراوان بر دلم
تا که باشد این وطن، دل را گلستان میکنم
در مرند است، تاکها در اوج مستی پا به سر
شهد شیرینش به کام صبح، ریزان میکنم
کازرون با عطر نارنج و نسیم دلربا
خاک را سرشار از عشق فراوان کنم
یاد داراب است ، مشهور از گل سرخ و انار
شاخههایش را به مهر عشق رقصان میکنم
وقتی میگویی وطن، در خاطرم غوغا شود
حس ایثار و وفا، در دل خروشان می کنم
یاد فردوس است و آن باغ انار دلربا
لالههایش را به گلهای سحر خوان میکنم
یاد دزفول است با تاریخ پر شیب و فراز
رود کارون را به نام عشق، طوفان میکنم
یاد بیجار است، دشتی سبز در دامان نور
باغهایش را به شور شوق، باران میکنم
باغ انگور بروجرد است با انواع رنگ
غرق در آن، دل به آغوش بهاران میکنم
یاد راین با شکوه و هم بلندای غرور
قلعههای استوارش را نمایان میکنم
یاد کهکیلویه با مردان سخت و استوار
عشقشان را بر فراز قله، عنوان میکنم
در مهاباد است، شعر دلنشین روزگار
با نوای دلنشینش، دل را غزلخوان میکنم
یاد آبادان، که با خون شهیدان سربلند
عطر غیرت را به هر کویی نمایان میکنم
شالیزار سبز و روشن در نکا، مازندران
موج رقصان، سبزه زاران را گل افشان میکنم
یاد خاش است و غرورش در دل کوه و کمر
قامت مردان آن را سرو بستان میکنم
یاد جلفا، شهر بازار و تلاقی در عبور
خاک آن را گنج امن عهد و پیمان میکنم
در نهاوند است و آن دشت زلال از چشمهها
خاک پاکش را به مهر دوست، مهمان میکنم
دهلران شهر صفا، با چشمههای پر ز شور
آب گرمش را دوای درد هجران میکنم
یاد تهران با غبار عشق و خون لالهها
نالههای عاشقان را مهر پایان میکنم
یاد قوچان با چنار سر به افلاک و بلند
سایهسارش را پناه جان و ایمان میکنم
شهر گنبد گشته زرین در افق با گنبدش
گنبد عشقش به نام حق درخشان میکنم
در مراغه دان " رجالی" ، علم و حکمت پا گرفت
زین سبب این شهر را چون باغ عرفان میکنم
بخش پنجم
قصیده یاد وطن(۵)
وقتی میگویی وطن، من یاد میدان میکنم
رد پای عاشقان در دشت و بستان میکنم
وه که جانم را دهم در راه دین و این وطن
تا قیامت در دل خاکش گلستان میکنم
لالهها از خون عشاق وطن گل کردهاند
من به یاد آن شهیدان، دیده گریان میکنم
هر وجب از خاک پاکش قبلهگاه عاشقان
کعبهام خاک شهیدان است و ایمان میکنم
تا که میگویی وطن، جان میدهم در راه آن
قصهی عشقش به هر محفل نمایان میکنم
چون عروج عشق را مردان حق پیمودهاند
من به یاد آن شهیدان بزم جانان میکنم
لالهزار عشق از خون شهیدان سرخروست
خاک ایران را به اشک و خون چراغان میکنم
نغمهی آزادی و عشق وطن سر میدهم
تا زمین و آسمان را پر ز طوفان میکنم
دشتها لبریز غیرت، کوهها در التهاب
با غزلهای حماسی، عشق باران میکنم
خطهی خوزی، دیار عشق و هم آزادگی است
خون دل را نذر این خاک شهیدان میکنم
شعلهی عشق از خراسان بر فلک افروختم
نام ایران را چو خورشیدی فروزان میکنم
ای وطن! ای خاک پاک عشق و ایمان و جنون
جان خود در راه تو، با عشق قربان میکنم
چون که میگویی وطن، جان میدهم در راه آن
قصهی عشقش به هر محفل نمایان میکنم
مرزهای این وطن، از خاک تبریز و مشهد
عشق ایران را به هر دیوار، عنوان میکنم
ساحل دریای مواج از خزر تا در خلیج
عشق ایران را به دریاها نمایان میکنم
پرچم سبز ولایت تا ابد بر دوش ماست
جان فدای مکتبِ اسلام و قرآن میکنم
من نه از تیر و نه از آتش هراسی در دلم
خون خود بر دشت غیرت همچو باران میکنم
یاد یاران شهید از یادمان هرگز نرفت
من به هر کس، یاد ایثار شهیدان میکنم
گیل و دیلم در وفا جان را به دریا دادهاند
من به یاد ساحل خون، دل پریشان میکنم
در خراسان عشق را چون آفتاب افروختم
نام ایران را چو خورشیدی فروزان میکنم
ای که کردستان به غیرت شهره در افلاک شد
من به یاد آن غیوران، دیده گریان میکنم
ای دلیرانی که از طوفان غم نشکستهاید
یاد غیرتهای دیرینت به میدان میکنم
لالهزار عشق ایران را به خون آراسته
تا قیامت خاک پاکش را نگهبان میکنم
ای وطن! هر سنگ تو چون مهر مادر در برم
خاک پاکت را به جان و دل نگهبان میکنم
هر خراسانی بود خورشید غیرت در جهان
من به یاد آفتابش سینه سوزان میکنم
سیستان با بادهای عشق بازی کرده است
من هوای عاشقی با عشق انسان میکنم
در بلندیهای البرز، از حماسه یاد کن
من به یاد آن دلیران، نور افشان میکنم
بیستون، در جوهر عشق وطن شد پایدار
خاک کرمانشاه را ، با مهر مهمان میکنم
زندهام با یاد عشقت تا نفس باقی بود
عشق ایران را به جان و دل فروزان می کنم
از بر خاک وطن گوید "رجالی" نغمهای
با سرود خویش، ایران را نمایان می کنم
بخش ششم
قصیده یاد وطن(۶)
تا که می گویی "وطن"، یاد دلیران می کنم
جان نهم بر کف، فدای دین و قرآن می کنم
کربلا دارد دلم، من تشنهی لبیک حق
با علمدار وفا، من عهد و پیمان می کنم
گر غبارِ خاک پاک عاشقان آید پدید
جان ز شوق کربلا لبریزِ ایمان میکنم
پرچمم بالا رود چون بیرق خون خدا
فتح هر قله به نام شاه شاهان میکنم
موج خون کربلا در سینهام طغیان کند
هر کجا ظلمی ببینم، زخم درمان میکنم
دشمنم گر لحظهای با مهر میهن سرستیز
از غرور عاشقان، دوزخ نمایان میکنم
من دلیری استوارم، من ندارم واهمه
سنگر ایمان قویتر از سلیمان میکنم
مرز ایمان من و خیل ستم آتش گرفت
شعله زد بر جان من، طوفان و طغیان می کنم
جبهه را سازم عبادتگاه و محرابم کنم
با اذان رزم، شب را روزِ تابان میکنم
در نبرد ظلم و باطل، ذوالفقارم باور است
با نفسهای علی، راه شهیدان میکنم
دین و ایران در دلم یک ریشه دارند ای عزیز
هر دو را در عمق جان منزل به یکجان میکنم
گر نمانَد دست و پا، باقیست این گویا زبان
زیر لب آیات نور و یاد سبحان میکنم
با صدای نای نای عاشقان بر خویش، باز
حجلهی فتح وطن را عطر باران میکنم
نعره ی یا فاطمه قوت به جانم می دهد
با فغان از سوز دل یاد شهیدان می کنم
گر کسی با نام حق، بازیچهای سازد مرا
عزم خود را جزم و رعدآسا خروشان میکنم
در شب دلتنگی امت، بتابد ماه عشق
نور امید شهیدان را فروزان میکنم
مرزها بیمرز گردد،گر دلم خونین شود
هر قدم را با نگاهی تیر باران میکنم
دشمنان از شعلهی غیرت خبر برداشتند
نام ایران را به زخم سینه عنوان میکنم
نام آن گلبوتههای زخمخورده، راستین
زیر باران بلا، فریاد ایمان میکنم
نام زهرا، نام زینب، نام سجاد و حسین
در غم و شور خطر، من یاد ایشان میکنم
نام زهرا، نام زینب، نام سجاد و حسین
در غم و شور خطر، من یاد ایشان میکنم
نام قرآن، نام عترت، نام شمشیر و دعا
سرفراز از لطف یزدان، رمز جانان می کنم
قبله گاه عاشقان، خاک زمین کربلاست
سجده بر آن تربت پاک شهیدان میکنم
خاک دشت کربلا، خاک شرف باشد عزیز
چون نگهبان حرم، دل را نگهبان میکنم
اشک دل جاری شود در نیمه شب با کردگار
گریه بر فریادهای بی پناهان میکنم
هر قدم بر خاک پاک عاشقان دلبستگیست
بوسه بر هر ذرّهاش با شور ایمان میکنم
تا به کی خاموش باشم از فغان دیگران
مهر را تقدیم یار و سوی انسان می کنم
گر ملامت میکنندم از غرور سرزمین
نقل فتح خیبر و فتوای سلمان میکنم
تا وطن باشد" رجالی"، در رهش جان می دهم
عهد خود با خون و شمشیر جوانان میکنم
فصل چهارم
بخش اول
قصیده
نصیحت(۱)
هر سخن را بیسبب افشا مکن
چشم بینا گر نداری، وا مکن
راه حق، بی عشق، رهزن میشود
نور دانش را ز دل، حاشا مکن
گر نداری طاقت اندیشهای
جان خود را بی سبب شیدا مکن
در قضاوت، وقت را ضایع مساز
حرف را بی فکر و بیمعنا مکن
هر که عیب خویش را بنمود، یافت
نقد را تنها به غیر، افشا مکن
دوستی آیینهی جان میشود
دل اگر بستی، دلت را وا مکن
سود دنیا، بی زیان آخرت
چون سرابی هست، پس اغوا مکن
بی دلیل و حجت، ایمان را مجوی
بی تأمل، فتنه ای برپا مکن
علم، بی تقوا تو را رهزن کند
راه را بی نور آن، اجرا مکن
هر که در گفتار خود محکمتر است
حرف خود را با دروغ، معنا مکن
زندگی آیینهی کردار ماست
چهرهی آن را به غم، رسوا مکن
رنج دنیا گر تو را طوفان شود
موجهایش را ز خود، احیا مکن
راز خود را با هر اهل کوی مگو
سینهی اسرار را، دریا مکن
قدر یاران را بدان در زندگی
مهربانی را ز دل فردا مکن
سخن از مهر و وفا بسیار هست
لیک در بی عملی ، خار مکن
هر که را اندیشهی بیدار نیست
در خطایش خیره شو، رسوا مکن
هر که خاموشی به حکمت برگزید
راز خود را با کسی افشا مکن
دوستی را چون گلی باید شناخت
با غرور و کبر، بیپروا مکن
هر که نان از رنج مردم خورده است
عمر خود بر این عمل یغما مکن
دشمنی با اهل معنا نارواست
دوست را با خوی بد رسوا مکن
حرف حق را گر نباشد گوش دل
عمر خود را صرف این دعوا مکن
زندگی گر لحظهای مهمان توست
فرصتش را صرف هر بیجا مکن
هر که را اندیشهای روشنتر است
با خیالاتِ غلط شیدا مکن
کینه را چون شعلهای سوزان شمار
لحظهای در جان خود مأوا مکن
آبروی مردمان، گوهر بُوَد
حرمتش را با خطا، رسوا مکن
هر که دستی داد در راه کرم
لطف او را با خطا، سودا مکن
دوستی آیینهی کردار ماست
آینه را با خطا، سیما مکن
چشم بدبین را مداوا کن نخست
تو دلت را خانهی سودا مکن
راه حق، بی عشق حق، ناممکن است
عشق را بازیچهی دنیا مکن
ای " رجالی" نور دانش رهنماست
بی تامل، حرف بی پروا مکن
بخش دوم
قصیده
نصیحت(۲)
عشق را بازیچهی دنیا مکن
با هوس آغشته و رسوا مکن
زندگی آیینهی افعال ماست
نقش آن را زشت یا زیبا مکن
با دروغ و حیله هرگز همدمش
پس ز اصل خویش خود را وا مکن
راز دنیا را نمیدانی هنوز
پس قضاوت را ز پیش، امضا مکن
چون نسیمی بیخبر از موج و رود
بر حقیقت سایهای بیجا مکن
هر که را اسرار دل در سینه نیست
راز خود را بر دلش پیدا مکن
با نگاهی میتوان دل را گداخت
پس نگاهت را به هر کس وا مکن
هر که را آزاده بینی، محترم
بندگی جز پیش حق اجرا مکن
گر چراغی در دلت افروختند
نور آن را صرف هر شبزا مکن
گر ز دریا قطرهای حاصل شود
خرج لبهای پر از سودا مکن
چشم دنیا گر نداری، غم مدار
چشم دل را جز به معنا وا مکن
گر حقیقت را ندیدی، صبر کن
سایه را با اصل خود، همتا مکن
گر حقایق را ندیدی، غم مخور
سایه را هممرتبهی معنا مکن
دوستی آیینهی جان است و حسن
دل ز زنگار خطا، شیدا مکن
آن که را بینش بود، بیناست او
چشم جان را جز به حق، بینا مکن
عقل اگر راهت نماید سوی نور
با سیهدل همرهی هرجا مکن
گر زبانت در امان باشد ز شر
خانهی دل را ز غم، مأوا مکن
با درون خویش اول صلح ساز
بر دلِ دیگر کسان غوغا مکن
علم را با جهل همپیوند نیست
نور را با تیرگی، معنا مکن
چشمهی دانش بود پاک و زلال
خویش را با وهم و شک، رسوا مکن
گر نداری صبر، عاقل کی بُدی؟
خشم را بر عقل خود، مولا مکن
دل اگر آرام شد، عقلش پدید
آتشی در جان خود، برپا مکن
هر که را نادان ببینی، نرم باش
جهل را با خشم خود، رسوا مکن
بر گلِ نادان مزن تیغِ نفاق
دشمنی را با ستم، معنا مکن
زندگی را گر بخواهی جاودان
عمر را در غفلت و سودا مکن
ره بجوی از معرفت در کوی عشق
دل به غیر از حضرت یکتا مکن
راز خود چون گوهرِ شبتاب دان
در میانِ دیگران رسوا مکن
چون سخن در جای خود شیرین شود،
حرف بیهنگام را هر جا مکن
دوستی را با صداقت پروران
رشتهی الفت ز هم، رسوا مکن
گر وفاداری به دل جاری شود
دوستی را لحظهای حاشا مکن
هر که را رازی است در دل، محترم
ای "رجالی"، راز خود افشا مکن
بخش سوم
نصیحت(۳)
زندگی را بر ستم، برپا مکن
گر نباشد حق تو، دعوا مکن
بر مدار عدل، ره پیدا نما
هرچه ناحق باشدش، امضا مکن
در قفس گر ماندهای، تدبیر کن
قفل را با آه خود، رسوا مکن
هر که را در بند دیدی، یاریاش
غفلت از حال دلِ شیدا مکن
هر کجا ظلمی ببینی، لب گشا
راه عدل آموز و بیپروا مکن
بند و زنجیر از دلت بیرون نما
بندگی را در جهان معنا مکن
بندگی تنها سزای کبریاست
بنده را تسلیم هر بلوا مکن
راز خلقت را ندانستی هنوز
پس سخن بیحجت و بیجا مکن
گر نباشد نور حق در جان تو
راه را بیراهنما، پیدا مکن
هر که را نیکی رساندی، بیطمع
بر عمل، منت ز خود افشا مکن
سایهی لطف خدا بر عالم است
خویش را از مهر او، تنها مکن
عمر کوتاه است و فرصت بیثبات
وقت خود را صرف هر رویا مکن
هر که را دیدی گرفتار بلا
در ره خدمت دمی حاشا مکن
زندگی را با صداقت نقش زن
حیله را با مهر، همآوا مکن
گر صبوری هست راه زندگی
ناله را در سینه ات مأوا مکن
آن که را صبر و رضا سرمایه شد
راه را بی حکمت و بینا مکن
بر کلام ناراوا مهر سکوت
حرف ناحق را به دل، معنا مکن
گر که دنیا بر تو تنگ آید چنان
سینه را از درد، بیپروا مکن
در بلا، صبر است درمانِ امید
زخم را بیمرهمی، افشا مکن
گر خدا را بندهای، تسلیم باش
زندگی را جز در او، معنا مکن
عشق را گر بیریا جویی، بدان
دل به هر بیگانهای شیدا مکن
عشق را گر بیریا جویی، عزیز
دل به هر نااهل و ناپیدا مکن
گر بیاموزی حقیقت را ز دل
عشق را آلودهی دنیا مکن
هر که را دیدی ز غم آشفته دل
راز دل را از نگاهش اخفا مکن
گر نگاهت رنگ شوقی می دهد
جام دل را بر غریبان وا مکن
عشق یزدان از هوس ها برتر است
راه را با خواهشت، شیدا مکن
گر دلت در آتش عشقش خموش
اشک را نذر غم دنیا مکن
عشق اگر راه تو را روشن کند
راه دل را بسته بر فردا مکن
عاشقان را امتحان ره می برند
پس گلایه ای " رجالی"، وا مکن
بخش چهارم
نصیحت(۴)
راز مردم، بیجهت، افشا مکن
عیب مردم مشمر و رسوا مکن
گر نداری دست یاری، پا مکش
ورنه درمانی، نمک بر جا مکن
زندگی گر لحظهای شیرین شود
دل بر این دنیای بیپروا مکن
گر نداری معرفت در راه حق
پای خود بر غیر آن هرجا مکن
دور این دنیای فانی گشتهای
خواب آن را خانهی رویا مکن
گر گرفتی گنج دنیا را ز چرخ
دل به آن هرگز مبند و جا مکن
ثروت دنیا اگر در دست توست
دل بدان مشغول و بی پروا مکن
گر شود نا مهربانی سوی دوست
رشتهی الفت ز هم، دعوا مکن
هر که را دنیا کند غافل ز حق
مهر و تقوا بر دلش معنا مکن
هر چه را بینی فنا گردد بشر
غصههای بیسبب، افشا مکن
گر نمودی بر کسی کار نکو
اجر آن را با ریا افشا مکن
گر ندانی قدر لبخندی ز عشق
دل ز مردم بیسبب شیدا مکن
مهربانی گر به دل مأوا گرفت
این صفت را خرج هر بی جا مکن
گر بدی دیدی، به نیکی لب گشا
با بدان، خود را برابر جا مکن
هر که را آرامشی بخشیده حق
با دل آسودهاش، غوغا مکن
گر کسی بر جان تو زخمی زند
کینه را در سینه، بر فردا مکن
خوب دیدن خصلت پیغمبران
زشت را در دیگران پیدا مکن
گر به راهی سخت و دشوار آمدی
پای خود را سست در صحرا مکن
هر که را دیدی پر از اندوه و غم
طعنه بر جان و دلش هرجا مکن
زندگی پر پیچ و خم باشد ز رنج
صبر را از سینهی خود، وا مکن
گر که سختی بر دل و صورت زند
چهره را با اشک خود، شیدا مکن
هر که را صبر و تحمل پیشه کرد
حکمتی را بیسبب سودا مکن
گر خدا را در دلت مأوا دهی
دل به غیر از رحمتش شیدا مکن
دوستی گر بیریا و صادق است
راه آن را بسته بر دنیا مکن
گر نداری عهد خود را استوار
دل به هر بیگانهای شیدا مکن
هر که را دیدی ز یار خود به درد
قصهی دل را بر او افشا مکن
رنج دنیا را "رجالی" ره مبر
دیده را در حسرت فردا مکن
بخش پنجم
نصیحت(۵)
اگر نداری دست یاری، درد را افشا مکن
زخمِ بیمرهم نماند، بر نمک حاشا مکن
زندگی گر پیچ و خم دارد بسی
صبر را از سینهی خود وا مکن
راز مردم چون گلی در سایه است
دست خود بر برگ آن بیجا مکن
زندگی چون موج دریا بگذرد
دل بر این طوفان بیپروا مکن
راه حق را گر ندانی، ره مزن
در طریق باطلان مأوا مکن
گر شدی آوارهی این خاک و دیر
دل در این خواب گران، شیدا مکن
گنج دنیا را گرفتی؟ دل مبند
عاقبت آن جز غباری جا مکن
گر جهان را بر کف خود داشتی
دست در امواج غفلتها مکن
گر ز کس نامهربانی دیدهای
رشتهی الفت ز هم، یکجا مکن
هر که را دنیا ز حق غافل کند
مهر تقوا را در او پیدا مکن
چون که هر چیزی فنا گردد چو مرگ
غصه را با اشک خود همپا مکن
گر نمودی بر کسی احسان پاک
چون نسیم آید ز تو، افشا مکن
مهربانی گر به دل مأوا گرفت
قدر آن را کم شمر، حاشا مکن
گر بدی دیدی، ز خوبی کم مگو
جان خود را غرق در سودا مکن
هر که را حق داده آرامش ز فضل
خواب او را با غمت رسوا مکن
گر کسی بر جان تو خاری نشاند
زخم آن را در دلت فردا مکن
چشم پاکان در همه زیبایی است
نقص مردم بی سبب افشا مکن
گر شدی در راه سخت و بینشاط
دل به طوفانهای بیمهبا مکن
گر که سختی شعله زد بر جان تو
دیدگان را غرق در دریا مکن
هر که صبر و حلم را پیمانه کرد
گوهرت را بی جهت، یغما مکن
گر خدا را در دل خود جا دهی
دل به غیر از مهر او، شیدا مکن
دوستی گر بیریا و پاک بود
دل بر آن آلودهی دنیا مکن
گر نداری عهد و پیمان در مصاف
دل به هر بیگانه ای، تنها مکن
گر کسی از یار خود در ماتم است
زخم او را با سخن رسوا مکن
رنج دنیا را رجالی، کم شمار
چشم خود بر حسرت فردا مکن
بخش ششم
نصیحت(۶)
خویش را سرگشتهی فردا مکن
بی فروغ حق، رهی پیدا مکن
گر ندانی کیستی در این جهان
زندگی را خواب بیمعنا مکن
گر تو خواهی در ره حق پا نهی
جز به نور حق، رهی پیدا مکن
قدر خود را گر که بدانی، سرفراز
عمر را در غفلت و سودا مکن
گر که در آیینهی دل بنگری
خویش را زندانیِ فردا مکن
گر به جانت شعله زد پروانه وار
نور حق را محو در شبها مکن
راه را جز در عبودیت مجوی
بندگی را با اسارت، جا مکن
گر درونت عالمی پیدا شود
بی چراغ معرفت، بینا مکن
عشق اگر بیشائبه خواهی، بدان
دل اسیر رنگ و هر رویا مکن
عشق را آتشصفت، روشن ببین
شعله را بازیچه ی دریا مکن
هر که را دیدی ز عشق آشفته شد
راز او را پیش کس افشا مکن
عشق را گر با هوس آلودهای
نام او را عشق پاکی جا مکن
گر به عشقی دل سپردی، پایدار
بیسبب در گیر هر بلوا مکن
عشق در دل آتش است و روشنی
نور را در ظلمت شبها مکن
هر که را عشق حقیقی شد نصیب
عشق را آلودهی سودا مکن
....
گر که در سختی به بنبستی رسی
دست خود را جز به حق، بالا مکن
دل مبند ای دوست بر دنیای دون
زندگی را محض در عقبی مکن
هر که را دیدی ز غم نالان شده
مرهمی بر زخم او بیجا مکن
گر خدا در قلب تو مأوا کند
هیچ ترسی در دلت پیدا مکن
گر که تقدیر از تو چیزی برگرفت
سجده را آلودهی شکوا مکن
هر که را ایمان دهد آرامشی
شک در این الطاف بیهمتا مکن
گر توکل کردهای بر لطف حق
جز به مهرش، دل به دنیا وا مکن
عمر ما چون موج در دریای عشق
لحظهها را غرق در دنیا مکن
گر که دیروزت به غفلت شد هدر
حال را دریاب، دل شیدا مکن
این جهان از ما نمی گیرد متاع
عمر را در بند هر سودا مکن
آن که از عمرش به نیکی کام جُست
عمر خود را صرف هر رویا مکن
گر دمی باقی است، قدرش را بدان
انچه از کف می رود، غوغا مکن
روزگار، آیینهی عبرت بود
عمر را در غفلت و رؤیا مکن
زندگی گر لحظهای شیرین شود
دل بدان مشغول و بیپروا مکن
هر که را دیدی "رجالی" بی قرار
راز او را پیش کس افشا مکن
بخش هفتم
نصیحت(۷)
راه حق را بی دلیل و بی نشان
با گمان و با هوس، پیدا مکن
گر نداری دانش و فضل و کمال
خود مبادا بیسبب، انشا مکن
آبروی مرد را چون جان شمر
پاس دار و بیجهت افشا مکن
هر که را دیدی تهیدست و نزار
مهر او را هیچ کمتر جا مکن
نور حق در سینهی پاکان بتافت
خانه ی تاریک را مأوا مکن
چون به باطل دم زند هر ناکسی
پیش اهل دل، به او پروا مکن
هر که از حق گشت دور و بیقرار
با خرد در راه حق، دعوا مکن
عمر کوتاه است و دنیا بیوفا
دل بر این دنیای بی عقبا مکن
هر که را بخشندگی آیین اوست
از کرامت، مهر او، پیدا مکن
بر دهان بد سخن، مهر سکوت
حرف حق را غرق در املا مکن
زخمدل را با محبت مرهم است
مهر را از سینه ات منها مکن
هر که را دیدی گرفتار غم است
دست او گیر و ز غم رسوا مکن
سایهی لطف خدا بر ما بُوَد
این عطا را با گنه حاشا مکن
علم را با جان خود پیوند زن
زندگی را صحنهی دعوا مکن
گر نداری در دلت نور خرد
راه خود را بسته بر بینا مکن
دانش و بینش چراغ راه توست
راه را تاریک با بلوا مکن
هر که را دیدی که اهل حکمت است
طعنه بر اندیشه اش بیجا مکن
دانش ار باشد، سرافرازت کند
عمر خود را صرف سوداها مکن
علم اگر نورت شود، راهت دهد
عقل را تسلیم هر اغوا مکن
آنکه نادان است، در ظلمت بود
پس دلت را محو در رویا مکن
سرمایه ی جان است صبوری، قطعا
صبر را با بازیچه ی افوا مکن
گر که خواهی در بلا محکم شوی
ره به گرداب بلا پیدا مکن
هر که را دیدی که در رنج است و غم
طعنه بر احوال او بی جا مکن
زندگی بیصبر، زندانی بلاست
پس تو خود را در بلا پیدا مکن
گر که خواهی در خطر محکم شوی
خویش را تسلیم هر غوغا مکن
آنکه را دردی نباشد، ناتمام
پس دلت را غرق در رؤیا مکن
صبر را باید " رجالی" دل سپرد
حرف بیمبنا ز آن بر پا مکن
بخش هشتم
نصیحت(۸)
زندگی را بیثمر، معنا مکن
راهها را بسته و تنها مکن
زندگی خود هدیه ای از کبریا
بی سبب این هدیه را، حاشا مکن
گر نداری نور امیدی به دل
زندگی را غرق در غمها مکن
هر که را دیدی که شاد است بیسبب
طعنه بر حال خوشش بی جا مکن
زندگی بینور تاریک است و سرد
شادیات را بی سبب، افشا مکن
چون رها گشتی ز اندوه و بلا
دل تهی از شادی و سودا مکن
غم چو ابری میگذارد سایهاش
دل به زنجیر غمش شیدا مکن
شاد بودن گنج بی پایان ماست
عمر را در حسرت فردا مکن
زندگی دریای مواج امید
دل به طوفان غم دنیا مکن
غنچهی لبخند بر دل ها نشان
خاطر خود غرق هر سودا مکن
شور عشق و زندگی بر پا نما
زندگی را تیره و تنها مکن
هر نفس با نور حق همراه کن
روح خود تسلیم هر غوغا مکن
علم را با جان خود همراه ساز
زندگی را صرف بر دعوا مکن
گر نداری دانش و فهم امور
راه خود را از ره دانا مکن
دانش و بینش چراغ راه ما
راه را تاریک با اغوا مکن
هر که را دیدی که صاحب حکمت است
طعنه بر گفتار او بی جا مکن
دانش ار باشد، دهد قدر و بها
عمر خود را صرف هر سودا مکن
علم اگر نورت شود، مشکل گشاست
عقل را در گیر هر پروا مکن
آنکه نادان است، در بند خطاست
وقت خود را صرف هر غوغا مکن
دل به دست قادر مطلق سپار
عمر خود را صرف هر سودا مکن
گر که خواهی در امان حق شوی
دل به موج فتنهی دنیا مکن
هر که را دیدی که در تسلیم حق
طعنه بر احوال او بی جا مکن
ذکر یزدان مایهی آرامش است
دل تهی از یاد بی همتا مکن
دل به دست قادر مطلق سپار
عمر خود را صرف هر سودا مکن
گر که خواهی در امان حق شوی
دل به موج فتنهی دنیا مکن
هر که را دیدی که در تسلیم حق
طعنه بر احوال او بی جا مکن
ذکر یزدان مایهی آرامش است
دل تهی از یاد بی همتا مکن
هر که خواهد در ره حق پا نهد
گام خود دور از ره تقوا مکن
آن که حق را یافت، از خود رسته شد
پس تو خود را صرف هر سودا مکن
توکل گوهر ایمان و تقوا
هر چه از حق آیدت، حاشا مکن
دل به دریا زن، ز حق امید دار
هرچه آمد بر سرت، پروا مکن
هر چه آید بر دلت، تسلیم باش
جان خود را محو در سودا مکن
بخش نهم
نصیحت(۹)
دل به نیرنگ و ریا شیدا مکن
جان خود را بسته با آنها مکن
گر ز نور حق شود دل منجلی
دل اسیر جلوه ی دنیا مکن
دل چو آیینهست، جام کبریاست
چون شود، آیینهام رسوا مکن
گر به دل نوری ز حق را دیده ای
دل به جهل و غفلت و سودا مکن
عقل را چون گوهری تابنده دان
نور آن را تیره و بیجا مکن
گر نداری دانش اسرار دل
در سخنپردازیات غوغا مکن
دل چو آیینهست، پاکش کن ز غم
از جفای ناکسان، پروا مکن
هر کجا آگه شدی، حیران مرو
علم را محبوس در غمها مکن
گر خدا داده تو را عقل و خرد
نور را در ظلمت شبها مکن
گر که حکمت شد نصیب جان تو
آنچه فهمیدی، فقط معنا مکن
راستی در جان خود احیا شود
حرف از تزویر در دنیا مکن
گر شدی همدم به آیینه صفت
نقش خود را زشت یا زیبا مکن
هر که را دیدی که دل داده فریب
نقش او را خالی از تقوا مکن
صدق گر سرمایهی جانت شود
عهد خود را صرف هر اغوا مکن
دشمن صدق است ناپاکی ز دل
دل به نیرنگ و ریا شیدا مکن
هر کجا دیدی دروغی پا گرفت
مهر بر لب زن، ولی افشا مکن
زندگی بی صدق، تاریکی بود
نور را خاموش ای بینا مکن
گر که در جانت نشسته کبریا
عمر خود را وقفِ استغنا مکن
هر که را دیدی ز خود مغرور شد
با چنین مشی، سخن بیجا مکن
گر که نیکی را بدیدی در عمل
لطف را در چهرهاش نجوا مکن
اوج هر پرواز در افتادگیست
نام خود را با دغل، اعلا مکن
گر بزرگی در وجودت شد پدید
دل به هر بیدانشی شیدا مکن
آب دریا بر بزرگی شد گواه
خویش را بر قلهی بالا مکن
هر که را دیدی به ظاهر در مقام
خویش را در جای او پیدا مکن
صبر را گر زینت دل ساختی
رنج را تسلیمِ هر غوغا مکن
گر که طوفان در دل و جانت پدید
ناخدای کشتیات را وا مکن
هر که باشد خسته از رنج و بلا
درد او را سختتر، افزا مکن
گر بود کوهی بلا درپیش رو
صبر را در سینهات حاشا مکن
هر که را صبر است اندر زندگی
راه او را خالی از معنا مکن
زندگی در صبر، معنا میشود
لحظهها را غرق در دعوا مکن
گر که صبرت در ره حق شد عیان
پای دل را بسته در دنیا مکن
هر که را دیدی " رجالی" دل فریب
بر سر خلقش چنین رسوا مکن
بخش دهم
نصیحت(۱۰)
قلب خود را خانهٔ دنیا مکن
دل به هر سودا و هر رویا مکن
راز دل را در دل امواج عشق
همچو مروارید، در ژرفا مکن
عمر خود را در ره یزدان گذر
دل به هر کار عبث شیدا مکن
هر که را دیدی صداقت پیشه کرد
طعنه بر گفتار او هرجا مکن
زندگی بیصدق، تاریک و تباه
دل به هر آشوب و هر بلوا مکن
گر تو خواهی رستگاری، ای عزیز
راه حق گیر و ز باطل جا مکن
راستی را پیشه کن در زندگی
عزّتت بخشد، دگر حاشا مکن
راستی را در دلت پرنور ساز
عمر خود در کذب و در یغما مکن
مِهر بیلطف و صفا بی معنی است
دل تهی از نور آن، افشا مکن
گر که خواهی در محبت غوطهور
عمر خود را صرف بر دعوا مکن
هر که در راه محبت گام زد
طعنه بر رفتار او رسوا مکن
زندگی بی عشق، چون زندان غم
دل به هر بیگانه در دنیا مکن
گر توانی راه تقوا را گزین
بر ره باطل دلِ خود وا مکن
هر که را مهر و محبت در بر است
نور حق در سینه اش، ماوا مکن
عشق را در جان و دل احیا نما
راه را بر نور حق ، اخفا مکن
گر که خواهی سر بلندی و فراز
دل تهی از نور حق، آرا مکن
گر که خواهی در شکیبایی مقام
حرف خود را صرف هر پروا مکن
زندگی بینور ایمان تیره است
پس تو خود را غرق این دنیا مکن
گر که خواهی در طریق حق مقام
دل تهی از صبر و از معنا مکن
حق دهد آرامش و عزت به ما
زان سبب در راه حق پروا مکن
صبر را در سینهی خود جای ده
عمر را در حسرت و اغوا مکن
بندگی کن در رهِ یزدان پاک
سر به خاک آر و دلت را وا مکن
دل به غیر از او نبند و جز به عشق
راه غیر از راه حق پیما مکن
گر بهدنبال مقامی، عز و جاه
راه شیطان را در این دنیا مکن
هر که را دیدی که دارد افتخار
طعنه بر گفتار و بر انشا مکن
زندگی بینورِ حق و مهر و عشق
سخت باشد، بر سرش دعوا مکن
گر که خواهی در جوار حق مقام
دل سیه از کینه ی بی جا مکن
گر که خواهی جای والا نزد حق
دل تهی از مهر و از تقوا مکن
دان تواضع نورِ جان آدمی است
عمر خود را صرف در غوغا مکن
هر که را دیدی " رجالی" پر نشاط
طعنه بر رفتار او هرجا مک
فصل پنجم
بخش اول
نصیحت(۱۱)
دست بر دامان بی تقوا مکن
خصم را منجی بر این دنیا مکن
مهربانی را نما آیینهوار
دیده را در تیرگی شیدا مکن
گر که نوری در دلت تابنده شد
آن چراغ از باد بد فهما مکن
هر که را دیدی که سرخوش، بیقرار
زخمِ پنهانِ دلش پیدا مکن
گر کسی بر تو محبتها نمود
حُسنِ او را تیره با اِملا مکن
عشق بیمهر و وفا قدری نداشت
دل به این دنیای غم افزا مکن
دوستی با اهل دانش کن گزین
هر که را دیدی، ز تقوا وا مکن
دوستی با اهل دانش کن گزین
هر که را دیدی، ز تقوا وا مکن
..
زندگی جز مهر و عشق و بندگی
لحظه ای از عشق خود، حاشا مکن
نور امیدت، چراغ راه توست
در مسیر نور، دل را وا مکن
گر که تاریکی به قلبت سایه کرد
نور را خاموش از عقبی مکن
هر که را دیدی ز غم آسوده است
چشم خود را غرق در رویا مکن
گر که در دل غصهای داری به جا
درد را در سینهات ماوا مکن
زندگی با نور امیدی خوش است
شمع را از نور خود بی جا مکن
صبح امید است، پایانِ شب است
روز را در حسرت شبها مکن
گر چه نور حق تعالی شد عیان
دل به هر فرصت در این دنیا مکن
راستی چون جوهر جانت شود
حرف باطل در دلت پیدا مکن
گر تو دادی قول، محفوظش بدار
عهد را هر لحظهای حاشا مکن
صدق را سرمایهی جانت نما
دست بر دامان هر فتوا مکن
دشمنِ صدق و صفا، نا مردمی
در دل خود جای آن را وا مکن
هر که با صدق و صفا همراه شد
جان او را خالی از تقوا مکن
زندگی در راستی معنا شود
حرف بی مبنا ز خود بر پا مکن
گر سکوتت چون صدف دری گران
حرف بیمعنا در آن انشا مکن
گر ندانی حرف را در جای خود
خامشی را بیسبب آرا مکن
هر که را دیدی سخن سنجیده گفت
پاسخش را طعنه و پروا مکن
در حضور اهل معنا، معرفت
حرف ناسنجیده و بی جا مکن
قبل هر اندیشه ای تدبیر کن
حرف بیپایه در این دریا مکن
ساکت و آرام، گر باشی، ز فهم
جای خود را صرف بر غوغا مکن
زندگی در فهم و خاموشی نکوست
حرف بیهوده ز خود گویا مکن
هر که را دیدی" رجالی" در غم است
راز او را بر سرِ صحرا مکن
بخش دوم
حکمتت را بند هر غوغا مکن
از سخن های سبک دوری گزین
پس تو گفتاری ورا یکتا مکن
حکمت و بینش " رجالی" رهنما
نور را خاموش در دلها مکن
بخش سوم
پس تو خود را محو در رویا مکن
گر که خواهی صلح با عزت همی
راه خود را بسته بر غوغا مکن
هر که باشد در سکون و منزلت
خویش را از این کرامت وا مکن
زندگی با صبر و آرامش نکوست
دل تهی از صلح و از معنا مکن
هر که را باشد " رجالی" محو یار
بی سبب مدهوش و در رویا مکن
بخش چهارم
قصیده نصیحت(۱۴)
راز خود را در دل و افشا مکن
معرفت را طالب و غوغا مکن
آن که بخشد از دل و جان مال خود
خویش را با بذل خود، بالا مکن
چون نسیمی کن محبت بیصدا
نام خود بر لب چو دریا وا مکن
گر که خواهی در محبت روح بخش
مهر را بر جان و دل حاشا مکن
هر که را باشد گذشت و بندگی
طعنه بر اعمال او هر جا مکن
هر که را باشد دلی پاک و زلال
بی سبب بر کار او، شکوا مکن
هر که را باشد دلی پاک و زلال
بی سبب بر کار او، شکوا مکن
نور ایثار است روشن بخش ما
پس تو خود را غرق در ظلما مکن
هر که خواهد راه بی پایان ز خیر
بی سبب بر این و آن اعطا مکن
آن که مشیاش بخشش و بخشندگیست
حق چو افزون کرد، بی معنا مکن
بخشش است سر لوح ما در زندگی
عمر را با بخل ، تا فردا مکن
با شجاعت زندگی را طی نما
عمر را در وهم و در رویا مکن
گر که خواهان شجاعت، سروری
دل تهی از حکمت و تقوا مکن
هر که را دیدی که دریا دل بود
طعنه بر کردار او بی جا مکن
زندگی بینور بی معنا بود
خویش را در ظلمت دل وا مکن
گر طلب کردی خدا را با یقین
دل به هر غوغای بیمعنا مکن
راه حق باشد صراط مستقیم
دل به هر سودای بی مبنا مکن
هر که را عقل و خرد آن رهنماست
پس ورا غرق دل و رویا مکن
هر که را نورِ خرد تابنده است
هر سخن را بی سبب معنا مکن
آرزو گر باشدت فهم امور
راه خود را صرف هر دعوا مکن
گر که خواهی در مسیر حق روی
عقل را بازیچه ی سودا مکن
هر که باشد حاکم نفس و هوا
طعنه بر گفتار او هر جا مکن
حرف را سنجیده گو و با دلیل
بی سبب تفسیر بی معنا مکن
زندگی با عقل و دانش دلنشین
خویش را در بند هر سودا مکن
عقل چون گوهر بود، پیغمبر است
عمر خود را صرف هر بیجا مکن
حرف خود را بر صداقت استوار
راز خود بر هر کسی افشا مکن
گر به دنبال حقیقت در نظام
دل تهی از پاکی و تقوا مکن
هر که را صادق ببینی در عمل
طعنهبر جان و دل دانا مکن
زندگی بی صدق تاریک و تباه
پس در این ظلمت دلت شیدا مکن
گر به دنبال خدائی و رسول
پاکی جان پیشه و بلوا مکن
در ره حق گام نه با صدق دل
فتنه و آشوب در دنیا مکن
راه حق را با بصیرت طی نما
دشمنی با عاشقان یکتا مکن
خویش را در محضر حق بین مدام
کار ناجور و خطا هر جا مکن
در ره دین، جان فدا کن با یقین
دل به دنیای پر از سودا مکن
سینهات را آینه کن بهر نور
نفس خود را تابع غمها مکن
هر که داده دل به عشق کبریا
عمر خود را او تلف، بی جا مکن
در دل طوفان، "رجالی" دل سپار
راه خود در وادی غوغا مکن
بخش پنجم
نصیحت(۱۵)
عشق را بیمعرفت معنا مکن
دل بدون نور حق پیدا مکن
خود پرستی در محبت مانع است
دل تهی از مهر را زیبا مکن
هر که را دیدی دلش با حق بهجاست
غصهای از طعنهی دنیا مکن
زندگی بیعشق، سست و بیثمر
پس دلت را بسته بر سودا مکن
گر بخواهی مهر و نور سرمدی
دل تهی از عشق بی همتا مکن
عشق، نعمت بود از حق در کمال
هر که دارد عشق، دل تنها مکن
عشق را در جان و دل پیدا نما
خویش را وابسته بر دنیا مکن
چون گلِ خوشبوی در باغِ وصال
دل به خار و خس به هر صحرا مکن
دل ز زنجیر هوس آزاد کن
روح را محبوس در سودا مکن
برگِ سبزِ عشق را بنشان به دل
دل چو دریا کن، ولی رسوا مکن
گر به نور حق دلت روشن شود
چشم را سرگشتهی بینا مکن
حب دنیا را ز دل بیرون نما
خویش را در بند هر یغما مکن
سینه را آرا به نور معرفت
دل به دام رنگ و بو پیدا مکن
راه حق را طی نما با عشق او
عمر خود را صرف هر بیجا مکن
چو مسافر باش، در دنیای پست
خانهای از جور، در دل جا مکن
گر خدا را طالبی در هر نفس
جز به درگاهش دلِ شیدا مکن
جانِ خود را وقفِ یکتا حق نما
عمرِ خود بر پای هر کس پا مکن
چون گُلِ نرگس بمان در بندِ عشق
نفس خود آلودهی دنیا مکن
در حریم کبریا نور است و عشق
خویش را محبوس در سفلا مکن
گر ز جامِ وصل نوشیدی شراب
عشق را مشغولِ هر مینا مکن
گر رسیدی بر مراتب در وصال
دلسپاری بر هوای ما مکن
دل چو دریا کن ز بحرِ بیکران
رودِ جان را بسته بر دریا مکن
گر وصالِ یار خواهی دم به دم
دل به غیر از کوی او مأوا مکن
چون به باغ عشق بنشستی دمی
دل به گلهای جهان پیدا مکن
چشم دل بگشا به روی یار و دوست
دل اسیرِ عشق این دنیا مکن
سوزِ دل گر در دلت بنشاند حق
سینه را خاموش بر سودا مکن
گر به شمعِ عشق حق پروانهای
دل " رجالی" سر مه ی بینا مکن
بخش ششم
سراینده
دکتر علی رجالی