باسه تعالی
قصیده باد
بهار(۴)
گر بگذری ای باد، به سوی رضوان
پیغام رسان، زین دلِ سرگردان
ای باد روان، قاصدی باغ و دمن
آری، تو رسانی خبر از هر سامان
آزاد ز هر بند و رها در همه دشت
پیغامبرِ راز شدی، از جانان
گاهی ز هوای دهر، سرگردانی
آری، تو روانی سوی بحر امکان
گاهی به گلستان برسی، خندان رو
گاهی ز غبار در رهی، سرگردان
بر دامنِ صحرا چو نسیمی آرام
گاهی ز غم زمانهای، با طوفان
ای باد صبا، ز حال ما ده خبری
بسپار به خورشید حقیقت، این جان
پیغام دلم، به باد صحرا بسپار
وان راز مرا، به سینهٔ شب پنهان
گه با نفسِ باد، به رقص آیی خوش
گه بر لبِ موج، می خروشی هر آن
پیغام دلم چو موج دریا بسپار
وان راز نهان، در دل و هم بر جان
پیغامِ من از عشق ببر تا جانان
بنگر که چه سازد به دلِ بیسامان
در گوشِ صبا، قصّهی ما بنواز
تا بشنود آن یار ز دوری، ز فغان
گر بر دل صحرا گذری، یار بجوی
از لاله بپرس، راز و اسرار نهان
ای باد بگو ،گر خبر داری دوست
رحمی بنما بر دلِ و هر طغیان
ای باد، کجا میروی و می آیی؟
پیغام رساندی به دلم از جانان
هر سوی جهان را تو به هم میدوزی
آزاد ز قیدی و رها از زندان
گاهی ز گل و سبزه کنی بویافشان
گاهی ز غبار می رهی، تیرهفشان
ای قاصدک دور ز خاک و دلها
با بالِ سبک پر زنی، بی پیمان
پیغام منِ گم شده را زود ببر
تا راه وصال، بر دل و جانافشان
بر شاخ درختان به رقص آیی تو
گه بر رخ دریا و گهی دل لرزان
..
..
ای باد، به هر گوشه چه رازی داری؟
در دشت و دمن، نغمه ی بی پایان
آیا خبری سوی جانان داری؟
یا بر دلِ ما زخم زدی در بستان
بر دامن گل، بوسه ای نرم زدی
در دشت خزان، گم شدی خونافشان
چون آه دل ما، تو روانی هر دم
آشفته چو مویی به ره هر دوران
پیغام مرا سوی حبیبم برسان
کاین دل ز فراق، در فغان سرگردان
ای باد، تو با سرو چه گفتی دیشب؟
کافتاده ز اندوه، قدش در بستان
بر چهرهی گل بوسه زدی آهسته
با موج سخن گفتی و نه با انسان
بر بام فلک، خیمه داری چون مهر
در وادی شب، گشته ای بیپایان
آغوش گشودی به چمن، در صحرا
وز نالهی مرغان، " رجالی" نالان
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۴
- ۰۴/۰۱/۰۶