رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسه تعالی

قصیده باد

بهار(۴)

 

 

گر بگذری ای باد، به سوی رضوان
پیغام رسان، زین دلِ سرگردان

 

 

 

ای باد روان، قاصدی باغ و دمن
آری، تو رسانی خبر از هر سامان

 

 

آزاد ز هر بند و رها در همه دشت
پیغام‌برِ راز شدی، از جانان

 

 

گاهی ز هوای دهر، سرگردانی
آری، تو روانی سوی بحر امکان

 

 

 

گاهی به گلستان برسی، خندان رو
گاهی ز غبار در رهی، سرگردان

 

 

 

بر دامنِ صحرا چو نسیمی آرام
گاهی ز غم زمانه‌ای، با طوفان

 

 

ای باد صبا، ز حال ما ده خبری
بسپار به خورشید حقیقت، این جان

 

 

پیغام دلم، به باد صحرا بسپار
وان راز مرا، به سینهٔ شب پنهان

 

 

 

گه با نفسِ باد، به رقص آیی خوش
گه بر لبِ موج، می خروشی هر آن


 

پیغام دلم چو موج دریا بسپار
وان راز نهان، در دل و هم بر جان

 

 

پیغامِ من از عشق ببر تا جانان
بنگر که چه سازد به دلِ بی‌سامان

 

 

در گوشِ صبا، قصّه‌ی ما بنواز
تا بشنود آن یار ز دوری، ز فغان

 

 

گر بر دل صحرا گذری، یار بجوی
از لاله بپرس، راز و اسرار نهان

 

 

 

ای باد بگو ،گر خبر داری دوست
رحمی بنما بر دلِ و هر طغیان

 

 

ای باد، کجا می‌روی و می آیی؟
پیغام رساندی به دلم از جانان

 

 

 

هر سوی جهان را تو به هم می‌دوزی
آزاد ز قیدی  و رها از زندان

 

 

گاهی ز گل و سبزه کنی بوی‌افشان
گاهی ز غبار می رهی، تیره‌فشان

 

 

ای قاصدک  دور ز خاک و دلها
با بالِ سبک پر زنی، بی‌ پیمان

 

 

پیغام منِ گم شده را زود ببر
تا راه وصال، بر دل و جان‌افشان

 

 

بر شاخ درختان به رقص آیی تو
گه بر رخ دریا و گهی دل لرزان

 ..
..

ای باد، به هر گوشه چه رازی داری؟
در دشت و دمن، نغمه ی بی پایان

 

 


آیا خبری سوی جانان داری؟
یا بر دلِ ما زخم زدی در بستان

 

 

 

 

بر دامن گل، بوسه ای نرم زدی
در دشت خزان، گم شدی خون‌افشان

 

 

چون آه دل ما، تو روانی هر دم
آشفته چو مویی به ره هر دوران

 

 

پیغام مرا سوی حبیبم برسان
کاین دل ز فراق، در فغان سرگردان

 

 

ای باد، تو با سرو چه گفتی دیشب؟
کافتاده ز اندوه، قدش در بستان

 

 

بر چهره‌ی گل بوسه زدی آهسته
با موج سخن گفتی و نه با انسان

 

 

بر بام فلک، خیمه داری چون مهر
در وادی شب، گشته ای بی‌پایان

 

 

آغوش گشودی به چمن، در صحرا
وز ناله‌ی مرغان، " رجالی" نالان

 

 

 

سراینده 

دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۴

 

باسمه تعالی
قصیده‌ وطن(۱)

وقتی می‌گویی وطن، من یاد ایران می‌کنم
یاد آن عشقی که جان را وقف جانان می‌کنم

 

 

یاد مشهد با ضریح و قبر مولایم رضا

چون کبوتر دل به صحنِ کوی عرفان می‌کنم

 

 

 

وقتی می‌گویی وطن، عشق وطن آید به ذهن
یاد مردان خدا، در خاک شیران می کنم

 

 

یاد خوزستان و اروند و درختانی ز نخل
یاد غیرت‌ها و بی باکی ز آنان می‌کنم

 

 

 

وقتی می‌گویی وطن،  ذکر سلیمانی شود
مهر آن مردان عاشق، یاد کرمان می کنم

 

 

یاد آن جمشید بر تخت است و ایوان بلند
ذکر آن کاخی که با یادش چراغان می‌کنم

 

 

وقتی می‌گویی وطن، یاد شهیدان در نبرد
یاد آن مردان عاشق، در شبستان می‌کنم

 

 

تا که می‌آید سخن از خاک پاک میهنم
یاد جان‌بازی مردان خراسان می‌کنم

 

 

می‌کشد تصویر آن سربازهای غرق خون
یاد ایثار و شهامت روز پنهان می‌کنم

 

 

کوه‌ها آواز غیرت را به گوشم می‌زنند
یاد آن مردان سالک ، در بیابان می‌کنم

 

 

یاد آن سرو سرافرازان دشت کربلا
یاد آن گل‌های پرپر در گلستان می‌کنم
 

یاد کشور، با همه فرهنگ  رنگارنگ خویش
وحدت از کرد و بلوچ و ترک  ایران می‌کنم

 

 

 یاد شهری با صلابت با شهامت در قرون
پایگاه آرش و مهد دلیران می کنم

 

 

 

یاد آن دشت وسیع و جنگل سرسبز آن
بوی گل‌های بهاری را به دامان می‌کنم

 

یاد دریای خزر، با موج‌های بی‌کران
با خلیجی نیلگون، چون  قلب ایران می‌کنم

 

 

یاد آن افراشته کوه بلند و استوار
یاد کوهی غرب ایران ،در لرستان می کنم

 

 

من به یاد آن دماوندی که در قلبم نشست
جاودان بر بام دنیا تاج ایران می‌کنم

 

 

یاد مسجدها که محراب شهیدان چون علی است
با طنین عشق، دائم ذکر یزدان می‌کنم

 

 

 

یاد حافظ با غزل‌هایش که چون آیینه‌اند
در دل هر واژه‌اش عشقی فراوان می‌کنم

 

 

یاد مولانا که عشقش مرزها را درنوید
روح آزادش که رقصی تا بیابان می‌کنم

 

 

یاد فردوسی که با کارش به پا دارد زبان
حکمت دیرینه را در شعر انسان می‌کنم

 

 

تا که نام این  وطن باشد به تاریخی بلند
هر غزل را وقف عشق این گلستان می‌کنم

 

 

یاد قم، شهری که علم افروخته در هر کران
خاک آن را سرمه‌ی نور دو چشمان می‌کنم

 

 

یاد شیراز است و ناز نرگسانش در بهار
غرق گل، آغوش خود را باغ رضوان می‌کنم

 

 

یاد تبریز است و رقص آتشین مهر و وفا
شور در خون جوانانش نمایان می‌کنم

 

 

یاد یزد است و صفای بادگیرش در غروب
با دعای اهل دل، صبحی درخشان می‌کنم

 

 

اصفهان زیباست با نقش و نگارش در جهان
نقش دل را با صفای عشق و ایمان می‌کنم

 

 

یاد کرمان، سرزمین مردمان سخت‌کوش
در کویرش گل به اشک صبح خندان می‌کنم

 

 

یاد رشت و جنگل و آن رود زیبای سپید
سرو آزادش به پیش کوه، پنهان می‌کنم

 

 

من وطن را چون نگینی در دل خود داشتم
با غزل‌ هایش" رجالی" ، آن درخشان می‌کنم

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

۱۴۰۴/۱/۱۲

 

باسمه تعالی

قصیده وطن(۲)

وقتی می‌گویی وطن، من یاد میدان می‌کنم
یاد جانبازی مردان و شهیدان می‌کنم

 

یاد مردان بلوچ و ترک و اقوام عرب
قوم‌هایش را فدای دین و قرآن می کنم

 

 

یاد خرمشهر، شهر عشق و مردان دلیر
فتح آن را با دعای صبح، آسان می‌کنم

 

 

یاد هر گوشه ز خاک میهنم را زنده کن
تا که با خون دلم این عشق، عنوان می‌کنم

 

 

یاد بوشهر است و امواج خروشان بی امان
دل به آغوش نسیم ساحل آن می‌کنم

 

شهرکرد است و تپش‌هایش ز چشمه تا به رود
موج‌ها را از دل البرز، مهمان می‌کنم

 

 

با صدای آبشار و آسیاب شهر شوش
روح تاریخش به قلبم زنده و جان می‌کنم

 

 

یاد ساری با شقایق‌های سرخ و خون عشق
خاک پاکش را معطر از گلستان می‌کنم

چشمه‌ها چون خون جوشان در لرستان، کوه و دشت
کوه غیرت را به سوز عشق لرزان می‌کنم

 

 

یاد بیرجند و قنات و باغ و ایثار و گذشت
عشق پاک مردمانش را نمایان می‌کنم

 

 

ابن سینای حکیم و صاحب اسرار عشق
باصدای بوعلی، حکمت فروزان می‌کنم

 

 

یاد اکراد سنندج، مهربان و سخت کوش
چشم نرگس را به چشمانش پریشان می‌کنم

 

 

کوه های استوار و با شکوه هر دیار
قلّه‌هایش را نماد صبر ایران می‌کنم

 

 

یاد کرمانشاه و آواز کمانچه در غروب
دل به زخمش می‌سپارم، درد درمان می‌کنم

 

 

 

دان کرج شهری که در کوه و بیابان سر کشید
پُل به پُل از عشق آن، راهی به کیهان می‌کنم

 

 

 

یاد قوچان است و چشمان غزالان رها
دشت‌های پر ز لاله، لاله‌افشان می‌کنم

 

 

یاد ایلام است و مردانی دلیر و مهربان
چشمه‌سارانش به یاد عشق، جوشان می‌کنم

 

 

 

یاد کاشان، با گلاب ناب و عطر کوچه‌ها
سرمه از خاکش به چشم دل، فروزان می‌کنم

 

 

یاد قمصر با گلاب و نرگس و باغ بهار
عطر آن را نذر صبح روز باران می‌کنم

 

 

یاد قزوین است و باغستان پر  سیب و گلاب
شهر دانش، شهر عشق، آن را گل افشان می‌کنم

 

 

چشمه های اردبیل است با حرارت های پاک
مرز ایران را به غیرت، باز مهمان می‌کنم

 

 

دان ارومیه بود دریای جوشان از وقار
موج‌ها را جاودان در دل خروشان می‌کنم

 

 

یاد نیشابور و خاک حکمت و عرفان ناب
عشق خیّام و غم هجرش گلستان می‌کنم

 

 

یاد خوی، با مردمان گرم و گندم‌زار سبز
خاک پاکش را ز اشک شوق، باران می‌کنم

 

 

یاد گیلان است و آن سبزینه‌های مست باد
کوه و دریا را به جان، چون صبح تابان می‌کنم

 

 

یاد رفسنجان و باغ پسته‌های سرخ‌رنگ
مردمانش را چو گنج صبر پنهان می‌کنم

 

 

ساحل گرم جنوب و بندر عباس غیور
موج دریا را به جان خویش طوفان می‌کنم

 

 

یاد زنجان است و سوزِ نغمه‌ی آهنگران
دست مردانش هنر را نقش ایوان می‌کنم

 

 

 

بارگاه حضرت عبدالعظیم است، شهر ری
شهر تاریخی که دل را نغمه‌خوانان می‌کنم

 

 

تا که ایران همچو گوهر در جهان تابنده است
این قصیده از " رجالی"، باز عنوان می‌کنم

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۱۳

 

باسمه تعالی

قصیده وطن(۳)

 

تا که می‌گویی وطن، من یاد ایران می‌کنم
یاد آئین کهن، یاد شهیدان می‌کنم

 

تا که می‌گویی وطن، چشمم به اشکش خو کند
یاد مردان غیور و خاک سوزان می‌کنم

 

 

یاد آن پیران عاشق، در رکاب آفتاب
یاد آن شیران میدان، یاد جانان می‌کنم

 

 

یاد می‌آرم غمی کز سینه‌ها برخاسته
با دل داغ‌آشنایم، سوز پنهان می‌کنم

 

 

تا که می‌گویی وطن، از جان و دل فریاد من
قصه‌ی عشق و وفا با روح دوران می‌کنم

 

 

یاد گل‌هایی که پرپر گشت در باغ امید
یاد آن لبخندهای گرم و گریان می‌کنم

 

 

یاد آن روزی که خونین شد زمین از اشک ما
یاد آن عهد وفا با عشق یزدان می‌کنم

 

 

یاد روزی که سپید و سرخ شد پرچم ز خون
با دل آرام خود، شکر فراوان می‌کنم

 

 

یاد آن مادر که در اندوه، جانش پر کشید
از غم دل‌های پردردش، غزل‌خوان می‌کنم

 

 

یاد سربازان بی‌نامی که جان دادند شاد
خاک پاک سرزمینم را گلستان می‌کنم
 

وقتی می‌گویی وطن، من یاد تاریخ کهن
یاد مردان دلیر و یاد ایران می‌کنم

 

 

 

یاد قشم و هرمز و کوه‌های رنگی در غروب
خاکشان را چون حریر عشق، رقصان می‌کنم

 

 

یاد مردان غیور دیلمی افسانه گشت
قلعه‌های عشق را برپا و بنیان می کنم

 

 

یاد سمنان است و گرمای بیابان ، مست عشق
پای مردانش به راه عشق، لرزان می‌کنم

 

 

ترکمن های دلیر و موج دریا در نسیم
رقص ماهی‌ در سبد را شعر باران می‌کنم

 

 

گرمسار است با رمل‌های درخشان طول دشت
کوه‌هایش را نگین صبح تابان می‌کنم

 

 

یاد عشق شهریار است و غزل‌های خوشش
جانِ  خود را واله و شیدا و حیران می کنم

 

 

نخل‌های سر به افلاک و تنیده در طبس
عزم مردانش به فتح عشق عنوان می‌کنم

 

 

کاشمر با طعم انگورش، کند حیران جهان
طعم مستی را به کام صبح خندان می‌کنم

 

 

آسمان با باده‌ی انگور مست از بام شد
خنده‌های تاک‌ها با عشق مهمان می‌کنم

 

 

مرزداران سرخس، آن مردمانی با وفا
با دل شیران عاشق، عهد و پیمان می‌کنم

 

 

یاد میناب و گلستان‌های سبز و دلنشین
شهد خرمایش به کام جسم و بر جان می‌کنم

 

 

یاد اشعار بزرگان، حافظ و سعدی نکوست
مرقد پاک عزیزان را گل افشان می کنم

 

 

یاد گرگان است و باران، با درختان سرفراز
خاک پاکش را ز چشم فتنه، پنهان می‌کنم

 

 

یاد فومن با درختان بلند و سبزه‌زار
باغ‌هایش را ز عطری ناب، لرزان می‌کنم

 

 

جویباران خروشان کرج، محو صفا
سروهایش را نشانی از دل و جان می‌کنم

 

 

موج آبی در غروب چابهار است دلنشین
ساحلش را از طلا و عشق، رخشان می‌کنم

 

 

یاد تربت با غبار عشق و خاک عارفان
آستان عاشقانش را گل افشان می‌کنم

 

 

یاد ایذه با درفش کاویانی در امید
رایت مردان آن را صبح تابان می‌کنم

 

 

یاد ایران را " رجالی" می کند تبیین ز عشق
شور عشقی را به نام آن نمایان می‌کنم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱/۱۴

 

باسمه تعالی

یاد وطن(۴)

 

وقتی می‌گویی وطن، من یاد ایران می کنم
یاد شیران دلیر دشت و بستان می‌کنم

 

 

تا که می‌گویی وطن، آن خاک پاک ایزدی
یاد جانبازان راه عشق و ایمان می‌کنم

 

 

یاد آن مردان عاشق، بی ریا ، بی‌ادعا
جان خود را در ره یزدان به جانان می کنم

 

 

یاد آن شب‌های ظلمانی که جز آتش نبود
در دل شب‌های سردش، نور پنهان می‌کنم

 

 

یاد آن سنگر، که پر از خون و هم فریاد بود
یاد آن مردان بی‌پروای میدان می‌کنم

 

 

 

گر چه دور از کربلای عشق و خونم در دیار
یاد عباس و علی را زنده هر آن می‌کنم

 

 

خاک ایران را به جان و دل نگه دارم عزیز
تا قیامت از غم آن سینه‌سوزان می‌کنم

 

 

 

وقتی می‌گویی وطن، من یاد ایثار و گذشت
یاد مشتاقان حق ، من یاد ایمان می‌کنم

 

 

یاد ایران است و این عشق فراوان بر دلم
تا که باشد این وطن، دل را گلستان می‌کنم
 

در مرند است، تاک‌ها در اوج مستی پا به سر
شهد شیرینش به کام صبح، ریزان می‌کنم

 

 

 

کازرون با عطر نارنج و نسیم دلربا
خاک را سرشار از عشق فراوان کنم

 

 

یاد داراب است ، مشهور از گل سرخ و انار
شاخه‌هایش را به مهر عشق رقصان می‌کنم

 

 

وقتی می‌گویی وطن، در خاطرم غوغا شود
حس ایثار و وفا، در دل خروشان می کنم

 

 

یاد فردوس است و آن باغ انار دلربا
لاله‌هایش را به گل‌های سحر خوان می‌کنم

 

 

یاد دزفول است با تاریخ پر شیب و فراز
رود کارون را به نام عشق، طوفان می‌کنم

 

یاد بیجار است، دشتی سبز در دامان نور
باغ‌هایش را به شور شوق، باران می‌کنم

 

 

باغ انگور بروجرد است با انواع رنگ
غرق در آن، دل به آغوش بهاران می‌کنم

 

یاد راین با شکوه و هم بلندای غرور
قلعه‌های استوارش را نمایان می‌کنم

 

 

 

یاد کهکیلویه با مردان سخت و استوار
عشقشان را بر فراز قله، عنوان می‌کنم

 

 

در مهاباد است، شعر دلنشین روزگار
با نوای دلنشینش، دل را غزل‌خوان می‌کنم

 

 

یاد آبادان، که با خون شهیدان سربلند
عطر غیرت را به هر کویی نمایان می‌کنم

 

 

شالیزار سبز و روشن در نکا، مازندران
موج رقصان، سبزه زاران را گل افشان می‌کنم

 

 

یاد خاش است و غرورش در دل کوه و کمر
قامت مردان آن را سرو بستان می‌کنم

 

یاد جلفا، شهر بازار و تلاقی در عبور
خاک آن را گنج امن عهد و پیمان می‌کنم

 

 

در نهاوند است و آن دشت زلال از چشمه‌ها
خاک پاکش را به مهر دوست، مهمان می‌کنم

 

 

دهلران شهر صفا، با چشمه‌های پر ز شور
آب گرمش را دوای درد هجران می‌کنم

 

 

یاد تهران با غبار عشق و خون لاله‌ها
ناله‌های عاشقان را مهر پایان می‌کنم

 

 

یاد قوچان با چنار سر به افلاک و بلند
سایه‌سارش را پناه جان و ایمان می‌کنم

 

 

شهر گنبد گشته زرین در افق با گنبدش
گنبد عشقش به نام حق درخشان می‌کنم

 

 

در مراغه دان " رجالی" ، علم و حکمت پا گرفت
زین سبب این شهر را چون باغ عرفان می‌کنم

 
 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۱۵

 

باسمه تعالی

قصیده یاد وطن(۵)

 

وقتی می‌گویی وطن، من یاد میدان می‌کنم
رد پای عاشقان در دشت و بستان می‌کنم

 

 

وه که جانم را دهم در راه دین و این وطن
تا قیامت در دل خاکش گلستان می‌کنم

 

 

 

لاله‌ها از خون عشاق وطن گل کرده‌اند
من به یاد آن شهیدان، دیده گریان می‌کنم

 

 

هر وجب از خاک پاکش قبله‌گاه عاشقان
کعبه‌ام خاک شهیدان است و ایمان می‌کنم

 

 

تا که می‌گویی وطن، جان می‌دهم در راه آن
قصه‌ی عشقش به هر محفل نمایان می‌کنم

 

 

چون عروج عشق را مردان حق پیموده‌اند
من به یاد آن شهیدان بزم جانان می‌کنم

 

 

لاله‌زار عشق از خون شهیدان سرخ‌روست
خاک ایران را به اشک و خون چراغان می‌کنم

 

 

 

نغمه‌ی آزادی و عشق وطن سر می‌دهم
تا زمین و آسمان را پر ز طوفان می‌کنم

 

 

دشت‌ها لبریز غیرت، کوه‌ها در التهاب
با غزل‌های حماسی، عشق باران می‌کنم

خطه‌ی خوزی، دیار عشق و هم آزادگی است
خون دل را نذر این خاک شهیدان می‌کنم

 

 

شعله‌ی عشق از خراسان بر فلک افروختم
نام ایران را چو خورشیدی فروزان می‌کنم

 

 

ای وطن! ای خاک پاک عشق و ایمان و جنون
جان خود در راه تو، با عشق قربان می‌کنم

 

 

چون که می‌گویی وطن، جان می‌دهم در راه آن
قصه‌ی عشقش به هر محفل نمایان می‌کنم

 

 

 

مرزهای این وطن، از خاک تبریز و مشهد
عشق ایران را به هر دیوار، عنوان می‌کنم

 

 

ساحل دریای مواج از خزر تا در خلیج
عشق ایران را به دریاها نمایان می‌کنم

 

 

 

پرچم سبز ولایت تا ابد بر دوش ماست
جان فدای مکتبِ اسلام و قرآن می‌کنم

 

 

من نه از تیر و نه از آتش هراسی در دلم
خون خود بر دشت غیرت همچو باران می‌کنم

 

 

یاد یاران شهید از یادمان هرگز نرفت
من به هر کس، یاد ایثار شهیدان می‌کنم

 

 

 

گیل و دیلم در وفا جان را به دریا داده‌اند
من به یاد ساحل خون، دل پریشان می‌کنم

 

 

در خراسان عشق را چون آفتاب افروختم
نام ایران را چو خورشیدی فروزان می‌کنم

 

 

 

 

 

ای که کردستان به غیرت شهره در افلاک شد
من به یاد آن غیوران، دیده گریان می‌کنم

 

 

ای دلیرانی که از طوفان غم نشکسته‌اید
یاد غیرت‌های دیرینت به میدان می‌کنم

 

 

لاله‌زار عشق ایران را به خون آراسته
تا قیامت خاک پاکش را نگهبان می‌کنم

 

 

ای وطن! هر سنگ تو چون مهر مادر در برم
خاک پاکت را به جان و دل نگهبان می‌کنم

 

هر خراسانی بود خورشید غیرت در جهان
من به یاد آفتابش سینه سوزان می‌کنم

 

 

 

سیستان با بادهای عشق بازی کرده است
من هوای عاشقی با عشق انسان می‌کنم

 

در بلندی‌های البرز، از حماسه یاد کن
من به یاد آن دلیران، نور افشان می‌کنم

 

 

بیستون، در جوهر عشق وطن شد پایدار
خاک کرمانشاه را ، با مهر مهمان می‌کنم

 

 

زنده‌ام با یاد عشقت تا نفس باقی بود
عشق ایران را به جان و دل  فروزان می کنم

 

 

از بر خاک وطن گوید "رجالی" نغمه‌ای
با سرود خویش، ایران را نمایان می کنم

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۱۶

 

باسمه تعالی

قصیده یاد وطن(۶)

 

تا که می گویی "وطن"، یاد دلیران می کنم
جان نهم بر کف، فدای دین و قرآن  می کنم

 

 

کربلایی‌ست دلم، من تشنه‌ی لبیک حق
با علمدار وفا، من عهد و پیمان می کنم

 

 

گر غبارِ خاک پاک عاشقان آید پدید
جان ز شوق کربلا لبریزِ ایمان می‌کنم

 

 

 

پرچمم بالا رود چون بیرق خون خدا
فتح هر قله به نام  شاه شاهان می‌کنم

 

 

موج خون کربلا در سینه‌ام طغیان کند
هر کجا ظلمی ببینم، زخم درمان می‌کنم

 

 

دشمنم گر لحظه‌ای با مهر میهن سرستیز
از غرور عاشقان، دوزخ نمایان می‌کنم

 

 

 

من دلیری استوارم، من ندارم واهمه
سنگر ایمان قوی‌تر از سلیمان می‌کنم

 

 

مرز ایمان من و خیل ستم آتش گرفت
شعله زد بر جان من، طوفان و طغیان می کنم

 

 

جبهه را سازم عبادتگاه و محرابم کنم
با اذان رزم، شب را روزِ تابان می‌کنم

 

 

 

در نبرد ظلم و باطل، ذوالفقارم باور است
با نفس‌های علی، راه شهیدان می‌کنم

 

 

دین و ایران در دلم یک ریشه دارند ای عزیز
هر دو را در عمق جان منزل به یک‌جان می‌کنم

 

 

 

 

گر نمانَد دست و پا، باقی‌ست این گویا زبان
زیر لب آیات نور و یاد سبحان می‌کنم

 

 

با صدای نای نای عاشقان بر خویش، باز
حجله‌ی فتح وطن را عطر باران می‌کنم

 

 

نعره ای یا فاطمه قوت به جانم می دهد
با فغان از سوز دل یاد شهیدان می کنم

 

 

گر کسی با نام حق، بازیچه‌ای سازد مرا
عزم خود را جزم و رعدآسا خروشان می‌کنم

 

 

در شب دلتنگی امت، بتابد ماه عشق
نور امید شهیدان را فروزان می‌کنم

 

 

مرزها بی‌مرز گردد،گر دلم خونین شود
هر قدم را با نگاهی تیر باران می‌کنم

 

 

دشمنان از شعله‌ی غیرت خبر برداشتند

 نام ایران را به زخم سینه عنوان می‌کنم

 

 

نام آن گلبوته‌های زخم‌خورده، راستین
زیر باران بلا، فریاد ایمان می‌کنم

 

 

نام زهرا، نام زینب، نام سجاد و حسین
در غم و شور و خطر، من یاد ایشان می کنم

 

 

نام قرآن، نام عترت، نام شمشیر و دعا
سرفراز از لطف یزدان، رمز جانان می کنم

 

 

قبله گاه عاشقان، خاک زمین کربلاست
سجده بر آن تربت پاک شهیدان می‌کنم

 

 

 

خاک دشت کربلا، خاک شرف باشد عزیز
چون نگهبان حرم، دل را نگهبان می‌کنم

 

 

 

اشک دل جاری شود در نیمه شب با کردگار
گریه بر فریادهای بی‌ پناهان می‌کنم

 

 

 

هر قدم بر خاک پاک عاشقان دلبستگی‌ست
بوسه بر هر ذرّه‌اش با شور ایمان می‌کنم

 

 

تا به کی خاموش باشم از فغان  دیگران
مهر را تقدیم یار و سوی انسان می کنم

 

 

گر ملامت می‌کنندم از غرور سرزمین
نقل فتح خیبر و فتوای سلمان می‌کنم

 

 

 

تا وطن باشد" رجالی"، در رهش جان می دهم
عهد خود با خون و شمشیر جوانان می‌کنم

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

۱۴۰۴/۱/۱۷

 

 

 

باسمه تعالی

قصیده یاد خدا(۱)

هر جا که دم از عشق خدا بود، رهایی است
هر دل که رهش سوی خدا رفت، صفایی است

 

 

دل‌دارِ حقیقی ز دلِ پاک هویداست
آن کو ز درون نیست، ز نورش جدایی‌است

 

 

هرجا که دعا هست، دل از نور فروزان
آنجا سخن از عشق و ز امداد خدایی است

 

 

گر خانه تهی شد ز خیالِ دگران، پس

مهمانِ تو آید که جمالش چه صفایی‌ است 

 

 

 

گر نورِ خدا در دلِ خاموش بتابد
دل مستِ میِ نابِ وصال است، رهایی است

 

 

در خویش مجو جز رخِ یار ازلی را

کاین آینه را نور، همان عشق خدایی‌ است 

 

 

آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است

 

 

در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است

 

 

آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است

 

 

تا دل نبرد از همه عالم، نشود خوش
این جام لبالب، پر از نور خدایی‌ است
 

آنجا که خدا هست، دگر غیر چه حاجت؟
هر جا که بود غیر، در آن درد و جدایی‌است

 

 

در حضرت حق جمله‌ی موجود عدم شد
هر چیز به‌جز عشق، همه نام و نمایی‌است

 

 

آن دم که فنا رفت، بقا باز درآید
آن‌کس که ز خود رفت، دلش رازگشایی است

 

 

تا دل نبرد از همه عالم، نشود خوش
این جام لبالب، پر از نور خدایی‌ است
 

 

 

 

دل را چه خوش آن لحظه که او پرده براند
تا هرچه بود غیر، شود محو و خطایی است

 

 

از غیر مپرسید که در کوی حقیقت

هر جا که بود غیر، در آن شر و گدایی‌ است

 

 

هر جا که رها شد دل از دامِ تعلق
آزاد شود، زنده‌ و جاوید، رهایی‌است

 

 

هرجا که دعای سحر اهل سخا هست
آنجا خبر از عشق، ز عرفان خدایی است

 

 

وقتی ز خود و خلق بری در همه عالم
احساس کنی وحدت و یک حسنِ رهایی‌ است

 

 

بگذر ز خود و غیر، اگر طالب نوری
هر نقشِ دگر، غیرِ رهِ نور، جدایی‌ است

 

 

پایان ره عشق، نه افسانه و خواب است
آغوش خدا، مقصد جان‌های وفایی‌است

 

 

نِی نالهٔ دل سوخته در خلوت راز است
نه شرح غم از غربت دلهای  جدایی است

 

 

نِی نالهٔ دل باخته در وادی عشق است
در خلوت دل ناله‌گر باد صبایی‌است

 

 

دل شعلۀ پنهان شده در سینه‌ی خاموش
هر آتش پنهان شده در خنده، بلایی‌است

 

 

هر ناله ی نی قصه ی شب های غریبی است
نِی آینهٔ سینهٔ پرسوز و نوایی‌است

 

 

ای ناله‌گر نی، سخنت ترجمه‌ی درد
هر نغمه‌ات آئینه‌ی یک کرب‌و‌بلایی‌است

 

 

از سوز درون آتش جان شعله‌ زند چند

هر سینه ی بی داغ، پر از رنج و جفایی  است
 

 

 

در هر نفسم نام تو جاری‌ست، ولیکن
این زمزمه در پردۀ صد عقده‌گشایی‌است

 

 

زین ناله چرا خلق ندانند نشانی؟
این قصه، حدیث دل صاحب‌صفایی‌است

 

 

در سینه اگر سوز نهان نیست، خموش است
فریاد دلِ بی‌غم و آوای رهایی‌ است

 

 

نِی ناله زند گرکه دلی شعله‌ور آید
کز حنجره‌اش نغمه‌ی خونین وفایی‌ است

 

 

هر نغمه ی نی قصهٔ شب‌های بهاری‌است
از درد، سخن می‌کند و خود دوایی‌است

 

 

آواز نی از راز نهان پرده گشاید
هر نغمه‌ی آن شعر شب و رمز رهایی است

 

 

در نغمه‌ی نی، سوز فراق از دل یار است
هر ناله‌ٔ آن آینه‌ی جان و شفایی است

 

 

 

گر دل شکند پرده‌ی غفلت" رجالی"
از نور خدا هست که او را جلایی‌ است

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۱۸
 

 
 

 
 

 

 



 

 


 

 

 

 

  • ۰۴/۰۱/۰۶
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی