رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۹۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی قوم بعل(الیاس)

در دست ویرایش

مقدمه

به نام خداوند جان و خرد
که آفرینش داد جهان را از نورد

ای دل، به گوش بسپار این داستان
که باشد پُر از عبرت و جان‌فشان

قوم بعل آمدند در روزگار
که بر خدا بسته بودند بیدار

نه شنیدند صدای حق و نور
که بود در جان پیامبر سرور

عشتار و بعل بتان کینه‌توز
کردند خلق را در بند و هوس

لیک نبی آمد به سوی ایشان
که گشاید راه روشن و ایمان

این قصه باشد برای هر زمان
که بماند ز ما رهبر ایمان

۱. آغاز داستان قوم بعل و بت‌پرستی
۲. ظهور نبی الیاس و دعوت به توحید
۳. رد پیام نبی و اصرار بر بت‌پرستی
۴. نشانه‌ها و معجزات الهی
۵. نفرین و عذاب الهی بر قوم بعل
۶. نابودی قوم بعل و سرنوشت‌شان
۷. پند و عبرت برای آیندگان
۸. پیام نجات و توحید برای همه انسان‌ها
۹. پایان قصه و سپاس از خداوند یکتا

بخش یکم: بعثت الیاس و دعوت به توحید

۱. به نام خداوند پاک و بلند
  که بخشنده‌ی مهر و لطف و پسند

۲. خدای یگانه، خدای عظیم
  برون از گمان و فراتر ز بیم

۳. خدایِ دل و جان و فریادرس
  ز نامش جهان شد پُر از دادرس

۴. ز الطاف او هر دلی نور یافت
  زمین از کرامات او سور یافت

۵. یکی بنده را برگزید از کرم
  فرستاد سوی بشر در قلم

۶. پیام‌آوری راستگو، پاک‌دل
  پر از شور توحید و بی‌تاب و گل

۷. ندا داد بر قوم بَعل آن زمان
  که ای مردمان، برگزینید جان

۸. چرا سوی بَعل این چنین سر نهید؟
  خدای یگانه چرا نشنوید؟

۹. خدای شما نیست جز آفرید
  کسی کو شما را ز خاک آفرید

۱۰. نباید که سجده بر بَعل کرد
  خدای زمین و زمانه، نه مرد

۱۱. ولی قوم گمراه و سرکش شدند
  به ظلم و ستم باز پرکش شدند

۱۲. دل از مهر یزدان تهی کرده‌اند
  به‌سوی فساد و ریا پرده‌اند

۱۳. به بَعل و عشتار ایمان نهاد
  دل از راه یزدان برون شد چو باد

۱۴. الیاس اما به رحمت‌نگر
  نخواند جز از مهر و صد چشمه‌بر

۱۵. ز جان گفت: «ای قوم، هوشیار باش
  به راه خداوند دادار باش»

۱۵. ز جان گفت: «ای قوم، هوشیار باش
  به راه خداوند دادار باش»

۱۶. مرا نیست جز با شما گفت و گو
  به نیکی و مهر و به راهِ نکو

۱۷. مبادا که دل سوی باطل رود
  ز کردار ناپاک، عاقل شود

۱۸. به بَعل و خدایان سنگین‌سرشت
  نپرداز ای مرد با عقل و کشف

۱۹. خدای شما آن که جان آفرید
  زمین و فلک را عیان آفرید

۲۰. به درگاه او سجده باید نمود
  نه بر سنگ و چوبی تهی و کبود

۲۱. به هر کوه و دشت و به هر آبگیر
  نشان از خدایست، پاک و منیر

۲۲. نخوانید جز نام پروردگار
  که او هست دانا، توانا، نگار

۲۳. ولی قوم بَعل از پَسِ خیره‌سَر
  نپذرفت گفتار آن جان‌سِپر

۲۴. دل و جان ز گفتار او دور بود
  به بیداد و عصیان پر از شور بود

۲۵. ز شرک و گُناه آمده سرخوشند
  به گمراهی و ننگ در آغوشند

۲۶. الیاسِ پاک آمد از بهر خلق
  که روشن کند راه با نورِ حلق

۲۷. به هر سوی می‌رفت با اشتیاق
  سخن می‌گفت از یار بی‌نق و داق

۲۸. ولی قوم بَعل از غرور و ریا
  نپذرفت آیینِ راهِ خدا

۲۹. ز رحمت نماند اندکی در نهاد
  به هر لحظه بر ظلم افزودند باد

۳۰. به آتش‌پرستان شدند اقتدا
  پرستنده‌ی ننگ و شرک و خطا

۳۱. الیاس، آن نیک‌مردِ سلیم
  برآورد فریاد با آیه و بیم

۳۲. خروشید بر قوم نابخردان
  که «هشدار! ای مردم ناتوان»

۳۳. خداوند فرموده بر هر نبی
  که بیدار کن خلق را با نبی

۳۴. دگر باره گفت: «ای گروهِ گُنه
  به درگاه یزدان برید این گِله»

۳۵. نتابید پشت از خدایِ بلند
  نریزید در دین پاکی گزند

۳۶. اگر گوش بر حرف من نسپرید
  در افتید در قهر و سنگ و پرید

۳۷. مبادا که نفرین کنم بر شما
  که آید ز گردون بلا بی‌نها

۳۸. خدا بر شما رحمت آرد نخست
  وگر نه، عذابش بُوَد سخت و تُست

۳۹. سه سال آسمان بست بر قوم بد
  نبارید جز خاک، جز دشتِ سرد

۴۰. زمین خشک و بی‌چشمه و آب شد
  دل از قحط و بیماری پرتاب شد

۴۱. ولی قوم بَعل از ستم سَر نکرد
  به فریاد یزدان نظر برنکرد

۴۲. چو دید این چنین بسته شد آسمان
  نپذرفت باز آن ندا از جهان

۴۳. پیام‌آور از نو به فریاد خاست
  ندا داد: «بر خویش بندید ماست»

۴۴. زمین گشت تفتیده، دل‌ها فسرد
  ولی باز دل سوی بَعل آورد

۴۵. چه شد عقل و اندیشه‌ی روزگار؟
  چرا کور شد دیده‌ی هوشیار؟

۴۶. چرا از خدایی بریدید دست؟
  که رحمت‌گر است و پناه و نشست

۴۷. به بَعل آویختید و در بند گشت
  دل از آسمان تا به لبخند گشت

۴۸. ندانست آن قوم بی‌خردی
  که افتاد در قعر بی‌سرمدی

۴۹. پیام‌آور اما، به اندوه و آه
  نَفَس زد به امید مهر و پناه

۵۰. به نیایش و اشک و شب‌های تار
  دعایش روان شد به سوی نگار

۵۱. ز کردار آن قوم، غم داشت دل

  به لب آورد آهی چو شب‌های گِل

۵۲. ندا کرد سوی آسمان بی‌نقاب
  که «یارا! بر این قوم نازل کن آب»

۵۳. بخندید ناگه فلک با صفا
  ببارید باران ز لطفِ خدا

۵۴. ولی قوم ناسپاس و تباه
  نبردند دل سوی آن مهر و راه

۵۵. چو آسود گشتند از قحط و درد
  به بَعلِ دروغین شدند ایزد‌مرد

۵۶. ز نو فتنه آغاز شد در دیار
  که آتش شد از کینه‌شان بی‌قرار

۵۷. نخواندند دیگر خدای بلند
  نه شکر و نه زاری، نه دُرّی، نه بند

۵۸. الیاس اما نَفَس زد چو صبح
  به یزدان رساند شکایت چو کوه

۵۹. بگفت: «ای خداوندِ حیّ و قدیر
  مرا صبر بخش و دل بی‌زحیر»

۶۰. خدا گفت: «برخیز و راهی شو اکنون
  که آماده شد قوم بر هیزبون»

۶۱. ندا ده دگرباره با بانگِ سخت
  که خشمم رسد چون غباری درخت

۶۲. اگر باز گردند، بخشش کنم
  وگرنه، عذاب است، آتش زنم

۶۳. الیاس، چون کوه، استوار و غیور
  بیامد سوی قوم، با سوز و شور

۶۴. بگفت: «ای کسانی که گم کرده‌اید
  به آیین باطل تن آغشته‌اید

۶۵. نمانده دگر فرصت ای بی‌نصیب
  ز فردا نباشد دگر جز خریب

۶۶. خدایِ شما بَعل نیست ای گروه
  نه می‌شنود ناله، نه بازد ز کوه

۶۷. بیاورده‌ام آتشی از هُدی
  که افروزد این فتنه‌ی بی‌ندا

۶۸. اگر بَعل را قدرتی هست و زور
  بگو آتشی سازد از شام تا نور

۶۹. ولی گر خدایِ من آتش دهد
  بدانید اوست آن که رحمت نهد

۷۰. همه جمع گشتند در دشت و کوه
  به امیدِ افسون و بَعلِ ستوه

۷۱. دگر بار بر بَعل خواندند و گفت
  که آتش فرست، ای خدای نهفت!

۷۲. ولی پاسخی از زمین و هوا
  نیامد، نتابید نوری ز جا

۷۳. الیاس، چو دید آن خموشی و شرک
  به درگاه یزدان نهاد آن درک

۷۴. به یزدان چنین گفت با چشم تر
  که «ای آفریننده‌ی بحر و بر!

۷۵. نمایان کن امروز قدرت، کمال
  که فهمند این قومِ نادان و لال»

۷۶. در آن لحظه، آتش فرو ریخت سخت
  به یک دم درخشید تا عمقِ بخت

۷۷. بسوخت آن قربانگه بَعلِ سرد
  ز نور خداوند شد دل نبرد

۷۸. همه قوم حیرت‌زده، بی‌قرار
  بگفتند: «این است خدایِ نگار!»

۷۹. به زاری به خاک افتادند نرم
  ندیدند جز آتش حق به چشم

۸۰. الیاس ندا داد: «ای قومِ پیر
  خداوند را باز جویید دیر»

۸۱. به اشک آمدند آن دل‌خسته‌ها
  ز بیمِ خشم و ز یادِ خطا

۸۲. ندا داد یزدان، به مهر و کرم
  که «بخشیدم این قوم را از ستم»

۸۳. ز نو شد زمین پر ز آب و گیاه
  جهان خنده زد بر دلِ بی‌پناه

۸۴. ولی آن گروهی که لج باز ماند
  به نفرین و خواری در آن راز ماند

۸۵. ز خاکستر شرک، تن زاده شد
  به تاریکی کینه، دل ساده شد

۸۶. الیاس اما، به کوه و دمن
  ز تن دور کرد آن گروهِ کهن

۸۷. به خلوت شد و با خداوند گفت
  که «بیرون شدم زین جهانِ نهفت»

۸۸. به معراج رفت از زمین تا به عرش
  بشد پاک و روشن، چو شمس و چو فرش

۸۹. ز قومش نماندند جز نام و خاک
  که باشند در درس تاریخ پاک

۹۰. بر آیندگان شد قصه پُر پند و درد
  که با باطل آمیختن نیست مرد

۹۱. ز توحید باید که دل پر شود
  وگرنه، جهان تار و مضطر شود

۹۲. به هر عصر و دوران، همین است راه
  که نیکی بود مایه‌ی عز و جاه

۹۳. مبادا که با نار، بازی کنی
  وگرنه، ز دوزخ نمازی کنی

۹۴. پیام انبیا همچنان زنده است
  که در جان مردم چو پرچم نشست

۹۵. الیاس، پیام‌آورِ روشنی
  که بُرد از دلِ ظلمت آهنگ نی

۹۶. ندا داد با صد زبان و فغان
  که «ای مردم! آگاه باشید از آن»

۹۷. جهان را مبادا به شرک آکنید
  که آتش بود در پی آن، نه امید

۹۸. خدای شما واحد است و یگانه
  نه بَعل و نه چوب و نه سنگ و نشانه

۹۹. بپرهیز از کبر و ناسپاسی
  که آن می‌شود ریشه‌ی تب‌ناسی

۱۰۰. و پایانِ این قصه با پند و سود
  که تنها ره حق بود، راهِ بود

۱۰۰. و پایانِ این قصه با پند و سود
  که تنها ره حق بود، راهِ بود

۱۰۱. خداوند فرمود: «اکنون برو
  بیاور دلی پر ز مهر و شِکوه»

۱۰۲. به کوه و بیابان پناهش دهد
  ز چنگ ستمکار، راهش دهد

۱۰۳. به راهی که تاریک و پر فتنه بود
  امید و نجات و دعا ز او نمود

۱۰۴. الیاس رفت و به غاری نشست
  دل از خلق و غوغای دوران گسست

۱۰۵. نه آبی، نه نانی، نه همراهی
  فقط با خدای جهان راهی

۱۰۶. ز وحی آمدش گفت: «دیگر ممان
  که آمد نجاتت ز پروردگان»

۱۰۷. زنی هست پاکیزه و مهربان
  که مهمان شوی در درونش نهان

۱۰۸. بدان سو روان شو، به سوی شمال
  که آن زن بود یار تو در خیال

۱۰۹. الیاس با اشک و آهی روان
  رسید آن سوی آن کوه و خان

۱۱۰. زنی دید پیر و ضعیف و فقیر
  که بر خاک می‌سوخت چون برگ تیر

۱۱۱. بگفتش: «زنی جان فدای تو باد
  بده لقمه‌ای گر تو داری نهاد»

۱۱۲. ز گفتار او زن بلرزید سخت
  که تنهاست و نانش همان بود رخت

۱۱۳. ولی چون شنیدش پیام نبی
  نهاد آن‌چه در کاسه بود، بی‌ری

۱۱۴. الیاس بگفتش: «خداوند تو
  بدهد بر تو روزی از های و هو»

۱۱۵. نمی‌کاهد از کوزه‌ات قطره‌ای
  نه آرد نه روغن شود تُهی

۱۱۶. ز آن روز، در خانه‌اش نور شد
  دل آن زن از عشق پر شور شد

۱۱۷. به همراه الیاس آن زن گذید
  که با وی رود سوی قوم پلید

۱۱۸. الیاس باز آمد از کوه و دشت
  به همراه زن، سوی قومی که زشت

۱۱۹. بگفتند: «تو کیستی ای غریب؟»
  بگفت: «آورم آتشی بس عجیب»

۱۲۰. چو آن آتش آمد ز بالا فرود
  شگفتی فتاد اندر آن قوم دود

۱۲۱. به سجده شدند از شکوه خدا
  که دانستند باطل است این ریا

۱۲۲. ولی باز بعضی به کفر آمدند
  به ظلم و تباهی سفر آمدند

۱۲۳. خدا گفت: «این قوم ناسازگار
  بود در عذابم گرفتارکار»

۱۲۴. چو طوفان و آتش فرود آمدند
  زمین و زمان را بسوختند بند

۱۲۵. نماندند جز خاک و ویران و دود
  نه بَعل، نه کاهن، نه شیر و نه سود

۱۲۶. الیاس اما سوی کوه شد
  که از خلق دور و به روح شد

۱۲۷. ز دنیا نماندش دگر هیچ میل
  نه بر تاج و تخت و نه بر زرو و ایل

۱۲۸. خداوند گفتش: «کنون وقت آن
  که آیی به بالا، به درگاه جان»

۱۲۹. فرستاد مرکب ز نور و شعاع
  ز بالا بر او شد، چو صبحی بساع

۱۳۰. سوار آن شد، چو مرغی سبک
  برآمد به سوی خدا بی‌محک

۱۳۱. از آن پس نماندش دگر ردّ پایی
  نه در کوه و صحرا، نه در سرسرایی

۱۳۲. فقط قصه‌اش ماند در دل زمان
  که راهی است از ما به سوی امان

۱۳۳. پیامش هنوز است زنده و پاک
  چو نوری فروزان درون مغاک

۱۳۴. هر آن‌کس که گیرد ز گفتار او
  نجات یابد از شب تار او

۱۳۵. به بَعل و به عشتار اگر پشت کرد
  خدا را چو یکتا نگه داشت فرد

۱۳۶. شود همدل نور و جانِ سلیم
  در آغوشِ رحمت، درود و نسیم

۱۳۷. بر آیندگان پند باشد هنوز
  که باطل شود چون بیابان، فسوس

۱۳۸. تو ای خواننده! به یاد آور این
  که با حق بمانی چو کوه بر زمین

۱۳۹. مکش دل به سنگ و به چوب و خیال
  که این است آغاز درد و زوال

۱۴۰. بمان بر ره پاک یزدان پاک
  که اوستت نگهبان، در باد و خاک

۱۴۱. به پایان رسید این حکایت کنون
  پر از نور، پند، از دلِ سرنگون

۱۴۲. از آن قوم بَعل و الیاس پاک
  بماند از آن‌ها سخن در مغاک

۱۴۳. جهان پر ز فتنه‌ست تا روز حشر
  تو ای جان، به یزدان بیاور نظر

۱۴۴. خداوند توست آن که بخشش کند
  تو را از بدی‌ها جدا سازد

۱۴۵. اگر راه حق را بجویی درست
  نه آتش، نه طوفان رسد بر تو پست

۱۴۶. دعا کن، که یزدان شنواست و بس
  هم او داند اندوه و هم خار و خس

۱۴۷. خداوند نزدیک‌تر از رگ توست
  دل از غیر او پاک باید نخست

۱۴۸. نماند کسی در پناهِ دروغ
  که آن را برد شعله‌ی خشم و سوغ

۱۴۹. بیا سوی آیینِ پاکان درآی
  رها کن گناه و برو در صفای

۱۵۰. سخن‌ها به پایان رسید از نبی
  که بُد روشنی‌بخش در ظلمتی

۱۵۱. تو اکنون اگر راه یزدان گزین
  جهانت شود پاک و جانت نگین

۱۵۲. خدای تو را پاسبان است و یار
  به شب‌ها، به روزان، به کوه و به کار

۱۵۳. نباشد خدایی به جز کردگار
  نه در سنگ و آتش، نه در یادگار

۱۵۴. پیام همه انبیا یک‌سخن
  خداوند یکتا و برتر ز من

۱۵۵. چو از قصه‌ی قوم بَعل آگهی
  نگه دار جانت ز هر نار و هی

۱۵۶. مکن رو به جز سوی پروردگار
  که او هست تنها پناه و نگار

۱۵۷. کسی کو رود در پناه بتان
  به آتش فتد در دلِ دودمان

۱۵۸. خدایی که باشد پدیدآور است
  نه آن‌که به چوب و به سنگ اندر است

۱۵۹. اگر دل به حق دهی، آسوده‌ای
  وگرنه چو باطل، فرومرده‌ای

۱۶۰. خدا بر تو مهر است اگر پاک‌دل
  وگرنه، شوی خوار در سنگ و گل

۱۶۱. بس است این سخن‌ها، بیفکن هوس
  برو در ره مهر و بگشای بس

۱۶۲. که پایان پذیرد بدی با یقین
  چو روشن شود راه حق در زمین

۱۶۳. تو ای مرد هوشیار، پندش بگیر
  مزن دل به بَعل و مکن دست پیر

۱۶۴. سخن گرچه تلخ است، نیکو بود
  چو از لب بر آید، دگر خو بود

۱۶۵. تو اکنون اگر گوش کردی بدین
  به خوشبختی آیی در این سرزمین

۱۶۶. خداوند یکتا، همان نور محض
  که آرد به هر درد، درمان و لَفظ

۱۶۷. نگر تا نلغزی به بَعلِ کهن
  که تاریکی آورد و ظلمت‌زَهن

۱۶۸. الیاس چو رفت از زمین تا به عرش
  بماند از وی آیات همچون فَرش

۱۶۹. کنون ما بگوییم با جان و دل
  خدای‌ست یکتا، نه بَعلِ خجل

۱۷۰. به پایان رسد قصه‌ی راستین
  ز قوم بَعل و نبیّی یقین

۱۷۱. تو ای جان به دل آیه‌ها گوش کن
  به بَعل و عشتار، فراموش کن

۱۷۲. که این قصه پُر شور و اندیشه بود
  چراغی به تاریکی اندیشه بود

۱۷۳. خداوند نوری‌ست در جان ما
  نه در سنگ و آتش، نه در سایه‌ها

۱۷۴. به توحید باید که دل پر کنی
  جهانت ز هر ظلمت از بر کنی

۱۷۵. مبادا شوی غافل از یار خود
  که باشی چو بَعلی در آن کار خود

۱۷۶. به حق بازگرد و مکن شک دگر
  که باطل نباشد تو را مفتخر

۱۷۷. سخن ختم گردد به نام خدا
  همان آفریننده‌ی بحر و جا

۱۷۸. خداوندِ جان و خرد، مهربان
  که بخشنده باشد به هر جان‌ستان

۱۷۹. اگر با دل پاک، بخوانی و بس
  رسد بر تو از آسمان یک نفس

۱۸۰. به صدق و به اخلاص، پاکی بجوی
  که باشی در آن دم، چو مرغی به جوی

۱۸۱. همین است پایان این ماجرا
  که بَعل است باطل، خدا را صلا

۱۸۲. نه در سنگ و پیکر، نه در نقش و رنگ
  خدا هست بالاتر از

البته! ابیات ۱۸۳ تا ۱۹۳ منظومه قوم بعل به وزن شاهنامه‌ای:

۱۸۳. تو ای دل، به یزدان ببند عهد نو
  مکن دل تهی از صفا و سبو

۱۸۴. اگر پند این قصه‌ات سود داد
  بگو با دلت: «حق ز ما یاد باد»

۱۸۵. جهان پر ز نور است اگر بنگری
  به چشم دلت، با صفا بنگری

۱۸۶. همه رهبران از ازل تا کنون
  به راه خداوند بودند زبون

۱۸۷. به قرآن، به تورات و انجیل نیز
  نیامد خدایی به بعل ستیز

۱۸۸. یکی بود و باشد، خدای یگانه
  که نازد بر او مهر و عرش و نشانه

۱۸۹. تو ای مرد، ای زن، ای کودک دل
  بیا در پناهش، رها از گِل

۱۹۰. ز نفرین الیاس، بترس و بمان
  که نفرین نبی نیست بی‌امتحان

۱۹۱. خداوند بر قوم بعل، قهر کرد
  به خاکستر آورد آن قوم زرد

۱۹۲. نه زشتی بماند، نه آن کاهنان
  نه تاج و نه تخت و نه آن اختران

۱۹۳. که بر قوم بعل آسمان را گرفت

۱۹۳. نه تاج و نه تخت و نه آن اختران
  که بر قوم بَعل آسمان را گرفت

۱۹۴. همه رفت و ماند آنچه از حق بگفت
  الیاسِ نبی، با دلی پر ز نفت

۱۹۵. به آیات و اندرز، جان را فزود
  جهان را ز کفر و ریا بر گشود

۱۹۶. اگر گوش داری به گفتار او
  رهایی یابی زین شب تار نو

۱۹۷. تو ای دل، بدین قصه جان تازه کن
  ره خود ز بَعل و عشتار بکن

۱۹۸. به توحید شو باز، با نور و مهر
  که باشد خدای تو در صبح و چهر

۱۹۹. به پایان رسد قصه‌ی نیک‌فر
  بخوان با دل پاک و روشن نظر

۲۰۰. سپاس از خداوندِ جان‌آفرین
  که دادم توان در سخن‌آفرین

۲۰۰. سپاس از خداوند جان‌آفرین
  که دادم توان در سخن‌آفرین

۲۰۱. قصه‌ی قوم بعل شود پایان
  درس عبرت برای هر انسان

۲۰۲. که هر آن‌کس که بر حق ایستاد
  پیروز و زنده در جهان مانداد

۲۰۳. تو ای دل، از ره باطل بپرهیز
  که آن مسیر تیره و پر از نیش

۲۰۴. بگذار جانت در نور خدا
  زنده شود از مهر و صفا

۲۰۵. ای مردمان، آیین حق گیرید
  که آرامش و شادی دریابید

۲۰۶. اگر دلت را ز کینه بشویی
  همچو گل در باغ بهاری شوی

۲۰۷. بدان که خداوند یکتا است
  پناه هر دل پاک و شیدا است

۲۰۸. نه در بت و نه در ایزدگان
  که همه پوچ و بی‌اعتباران

۲۰۹. راه نجات، توحید است و بس
  که از آن پر شود دل‌ها به بس

۲۱۰. الیاس نبی، رهبر راستین
  بود راهنما به سوی دین

۲۱۱. قوم بعل اگر گوش سپرده بود
  حالشان این‌گونه ویران نبود

۲۱۲. عبرت بگیر از این داستان قدیم
  که فتنه است ز کفر و ظلم سلیم

۲۱۳. به خداوند باز گرد ای دل
  که اوست مهربان و بهترین مَل

۲۱۴. دعا کن که هدایت یابی
  و از ظلمت برهانی

۲۱۵. به راهی که نبیان پیمودند
  به نیکی و به حق گرودند

۲۱۶. ای دل، به نور ایمان روشن شو
  که دنیا به پایان می‌رسد، چون شو

۲۱۷. این جهان گذرا و بی‌ثبات است
  هر چه بود، گردد خاک و حیات است

۲۱۸. تو به کار نیک باش مشغول
  که آن بماند پس از مرد و اول

۲۱۹. به یاد آور آن نبی بزرگ
  که آمد به مردم با پیام نیک

۲۲۰. از شرک و ظلم و کفر دوری کن
  که این، راه رهایی و ترفی کن

۲۲۱. نکند به بعل یا دیگر بت‌ها
  دل ببندی و شوی در تَهنا

۲۲۲. که آن‌ها قدرت ندارند هیچ
  جز آن که فتنه کنند بر هیچ

۲۲۳. بس کن این کار زود و باز گرد
  به سوی یزدان، از دل تو یاد کرد

۲۲۴. بگذار جهان تو روشن گردد
  که خداوند جان تو نگه دارد

۲۲۵. به همراه نور و عشق قدم زن
  که آن است شاه راه هر که هستن

۲۲۶. ای دل، به سوی حق روان شو
  که آن است نجات از هر دشنه و دو

۲۲۷. زندگی کوتاه است و فرصت کم
  پس بکار نیک، کنی چون بدم

۲۲۸. اگر به راه حق باشی صادق
  همواره توانی بود با تو عاشق

۲۲۹. در ظلمت‌های این جهان پر بلا
  تو باشی چراغی همچو ما

۲۳۰. نترس از سختی‌ها و تندباد
  که خداوند است تو را همراه باد

۲۳۱. همه پیامبران آمدند ز حق
  که نشان دهند راهی روشن و محق

۲۳۲. ز قوم بعل عبرت بگیر و بد
  که هر که گم شد، شد زیر سر بد

۲۳۳. این قصه‌ها بماند در یادها
  تا که نگردد انسان‌ها ز یادها

۲۳۴. به رحمت خداوند دل باز کن
  و به آن پناه بیاور جان پاک کن

۲۳۵. ای دل، بیا به سوی خدا رو
  که اوست تنها امید و نجو

۲۳۶. به مهر و به ایمان بنگر این جهان
  که هست آغاز همه امتحان

۲۳۷. نماند کفر و ظلمت جاودان
  که نور حق است در همه مکان

۲۳۸. به راه دین، برو بی‌هیچ ملال
  که پاداش توست در آن اصل حال

۲۳۹. الیاس پیام‌آور پاک خدا
  بود چراغ راه هر که تنها

۲۴۰. قوم بعل گر گوش سپرده بودند
  شادمانی را یافته بودند

۲۴۱. ولی در کفر و گمراهی ماندند
  و به ستم و جور، دل را باختند

۲۴۲. تو ای جان، بر این قصه بنگر
  و از آن عبرت بگیر، هرگز مبر

۲۴۳. خداوند یکتا است و بی‌همتا
  که می‌بخشد به هر که بی‌ریا

۲۴۴. دل را به او بند و پاک دار
  که اوست نگهدار و پدیدآر

۲۴۵. ز هر که به غیر او دل بست
  به رنج و عذاب افتاد و شکست

۲۴۶. ای دل، به سوی خدا بازگرد
  که آن است پایان هر آنچه سرد

۲۴۷. بیا که جهان پر از نور شود
  و دل‌ها به مهر خدا شود

۲۴۸. راه حق را برو با صبر و ایمان
  که برداری به دل آرام جان

۲۴۹. نگذار که شیطان تو را فریب دهد
  که گمراهی را همیشه می‌خواهد بهانه دهد

۲۵۰. ای دل، تو پاک باش و توانا
  به خداوندت بگو هر زمانه

۲۵۱. که نجات در توحید است و بس
  که باشد چراغ راه دل‌ها پس

۲۵۲. تو را خداوند جان و جهان است
  که به تو هر لحظه مهر و مهان است

۲۵۳. به نام او این قصه بگویم
  که بر دل تو نشیند چو موجی نرم

۲۵۴. هر که با دل پاک به خدا رو کرد
  نشان داد او را راه نیکو کرد

۲۵۵. نپندار که بتان دارند قدرت
  که همه پوچ‌اند و باطل به شدت

۲۵۶. فقط خداوند یکتا است و بس
  که در جهان نیکی را می‌سازد بس

۲۵۷. اگر دل به او دهی بی‌چون و چرا
  پاداش تو خواهد بود جاودان سرا

۲۵۸. به توحید بازگرد ای دل پاک
  که آن است برای تو راه و رهنما

۲۵۹. نگذار که کفر دل تو را ببرد
  که دنیا به سرعت چون موج می‌گذرد

۲۶۰. ای دل، به راه خداوند روشن شو
  که او هست پناه و مهربان جو

۲۶۱. به یاد آور آن نبی پاک و راست
  که آمد به مردم با پیام صادق

۲۶۲. قوم بعل اگر گوش می‌کردند
  عذاب خدا را نچشیدند

۲۶۳. عبرت بگیر از آن روزگار تلخ
  که باشد پایان کار هر بدخواه

۲۶۴. به سوی خدا دل خود باز کن
  که آن است پایان همه امتحان

۲۶۵. هر آن کس که از خدا دوری کند
  در ظلمت و گمراهی فرو رود و خفته کند

۲۶۶. پس بیا ای دل، در راه حق باش
  که آن است بهترین راه در هر کِش و باش

۲۶۷. خداوند مهربان است و بخشنده
  که می‌بخشد به دل‌ها آرامنده

۲۶۸. به توحید، دل خود را بسپار
  که باشد همیشه نور و نگار

۲۶۹. ای دل، به راه حق روان شو
  که نجات تو در آن راه روشن شو

۲۷۰. نگذار که شیطان تو را گمراه کند
  که آن است دشمن جان و دل هر کسی که می‌خواهد درست کند

۲۷۱. هر آن کس که دل به خدا دهد
  برکت و رحمت او همواره خواهد داشت

۲۷۲. به یاد آور آن نبی پاک و نیک
  که آمد به مردم با پیام حکیم

۲۷۳. قوم بعل اگر گوش می‌کردند
  پیام خدا را قبول می‌کردند

۲۷۴. عذاب خدا را نمی‌چشیدند
  و زندگی‌شان پر از آرامش بود

۲۷۵. پس بیا ای دل، گوش به فرمان
  که راه نجات، توحید و ایمان است همان

۲۷۶. خداوند یکتا و مهربان
  که همه چیز را آفریده به دان

۲۷۷. ای دل، به سوی او روان باش
  که اوست نگهدار و مهربان باش

۲۷۸. در روز سختی و در زمان بلا
  تو را خواهد داد پناه و ماوا

۲۷۹. این بود داستان قوم بعل
  که عبرتی باشد برای اهل دل

۲۸۰. تو ای دل، به یاد آور این قصه
  که راه حق است راه نجات و بخشش همه

۲۸۱. به نام خداوند جان و جهان
  که بخشنده و مهربان است همیشه نهان

۲۸۲. به راه حق روان باش ای جان
  که نجات تو در آن است هر زمان

۲۸۳. هر آن کس که به حق پای بند است
  در دنیا و آخرت موفق است

۲۸۴. قوم بعل رفتند به راه کفر
  و عذاب خدا بر سرشان آمد پر

۲۸۵. پس بیا ای دل، از این عبرت بگیر
  که همیشه با خداوند باش و ره بگیر

۲۸۶. به راهی که پیامبران رفتند
  که آن است راه نجات و آفتاب روشن بر دوشند

۲۸۷. خداوند یکتا و بی‌همتا
  که رحمتش فراگیر است بر هر دنیا

۲۸۸. ای دل، به سوی او بازگرد
  که اوست نجات‌دهنده هر فرد

۲۸۹. نگذار که شیطان تو را گمراه کند
  که راه حق روشن است، بدان و بشناس

۲۹۰. به یاد آور آن پیامبر راستین
  که آمد به مردم با پیام حق، یقین

۲۹۱. قوم بعل اگر گوش سپرده بودند
  شاد و خوشحال می‌بودند

۲۹۲. ولی آن‌ها برگشتند از راه حق
  و گرفتار شدند در آتش و ظلمت سخت

۲۹۳. پس بیا ای دل، به راه حق بازگرد
  که آن است بهترین و زیباترین مسیر

۲۹۴. خداوند مهربان است و بخشنده
  که به هر کس که بخواهد، رحمتش گسترده

۲۹۵. به راه حق روان باش همیشه
  که نجات تو در آن است به هر اندیشه

۲۹۶. این بود قصه قوم بعل تلخ
  که عبرتی باشد برای اهل ذهن و دل خشک

۲۹۷. به نام خداوند جان و جهان
  که بخشنده و مهربان است پنهان

۲۹۸. دعا کن که خدا تو را هدایت کند
  و از هر بدی و گناه نجات دهد

۲۹۹. ای دل، به راه حق پای بند باش
  که آن است مسیر پاک و امن و راست

۳۰۰. سپاس خداوند یکتا را همیشه
  که داده نور و زندگی و هدایت بی‌پایان و بی‌پایان

 

نتیجه‌گیری

قصه‌ی قوم بعل، حکایتی است عبرت‌آموز از سرنوشت مردمی که به جای پیروی از یگانگی خداوند و پیامبران راستین، به بت‌پرستی و ظلم و ستم روی آوردند. این داستان نشان می‌دهد که پناه بردن به خدایان دروغین و غفلت از حقیقت توحید، نه تنها موجب نابودی دنیا و آخرت انسان‌ها می‌شود، بلکه راه سعادت و آرامش را نیز می‌بندد.

پیام نبی الیاس و دیگر پیامبران، همواره دعوتی است به بازگشت به مسیر حق و یکتاپرستی، که تنها راه نجات از تاریکی و سختی‌هاست. پذیرش این پیام، هم برای قوم بعل و هم برای ما امروز، راهی است به سوی زندگی سرشار از نور، مهر، عدالت و آرامش.

بنابراین، این منظومه نه فقط شرح تاریخی یک قوم گمراه، بلکه دعوتی است برای هر انسان در هر زمان که با دل و جان به حقیقت خداوند یکتا ایمان آورد و از راه باطل و شرک پرهیز کند. نجات واقعی در ایمان به خدا و عمل به حق است که جهان را زیبا و دل‌ها را روشن می‌سازد.

تهیه وتنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان قوم بعل

باسمه تعالی

 داستان قوم بَعل و حضرت الیاس (ع)

 فهرست مطالب:

  1. مقدمه‌ای بر منطقه و قوم بَعل
  2. بت بَعل و آیین بت‌پرستی شام
  3. بعثت حضرت الیاس (ع)
  4. دعوت به توحید و مبارزه با بَعل
  5. مخالفت قوم و سرکشی حاکم
  6. خشکسالی، قحطی و تهدید
  7. نابودی قوم توسط عذاب الهی
  8. سرنوشت حضرت الیاس
  9. عبرت‌ها و آموزه‌های اخلاقی و عرفانی

۱.  مقدمه: منطقه و قوم بَعل

در زمان‌های بسیار دور، قومی در سرزمین شام، به‌ویژه در منطقه‌ای به نام بَعل‌بَکّ (واقع در لبنان امروزی)، زندگی می‌کردند. این قوم از نسل بنی‌اسرائیل نبودند، اما گاه تحت سلطه حکومت بنی‌اسرائیل قرار می‌گرفتند.

این سرزمین حاصلخیز بود و مردمانش زندگی مرفه‌ای داشتند، اما دچار فساد اخلاقی، ظلم اجتماعی، و بت‌پرستی شدند.

۲.  بت بَعل و آیین شرک‌آلود

قوم یادشده به‌جای پرستش خدای یگانه، رو به پرستش بُتی به نام بَعل آورده بودند. بَعل در اصل به معنی «صاحب» یا «خداوندگار» است و در اسطوره‌های کنعانی، ایزد باران، حاصلخیزی و آسمان به‌شمار می‌رفت.

برای بَعل معابدی بزرگ ساخته بودند و گاه حتی فرزندان خود را قربانی می‌کردند تا رضایت این بت را جلب کنند. در کنار بَعل، بت‌های دیگری نیز چون «عشتار» (ایزد زن) مورد پرستش قرار می‌گرفتند.

۳.  بعثت حضرت الیاس (ع)

خداوند برای نجات این قوم از شرک و ظلم، حضرت الیاس (ع) را مبعوث کرد. او از پیامبران بنی‌اسرائیل بود و گفته می‌شود از نسل حضرت هارون (ع) بوده است.

حضرت الیاس مأمور شد تا:

  • قوم را به پرستش خدای یگانه دعوت کند؛
  • آن‌ها را از بت‌پرستی، فساد، بی‌عدالتی و ظلم اجتماعی باز دارد؛
  • به آنان وعده نعمت در صورت ایمان و وعده عذاب در صورت کفر دهد.

۴.  دعوت به توحید و مبارزه با بَعل

حضرت الیاس بارها و بارها قوم را به سوی خداوند فراخواند. او با صراحت فرمود:

أَتَدْعُونَ بَعْلًا وَتَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخَالِقِینَ؟
(صافات، آیه ۱۲۵)
«آیا بَعل را می‌پرستید و بهترین آفرینندگان را رها می‌کنید؟»

اما مردم، خصوصاً شاه فاسد آن زمان (احتمالاً اخآب)، او را تمسخر کردند، پیامش را نپذیرفتند، و حتی برای قتل او نقشه کشیدند.

۵.  مخالفت قوم و ادامه فساد

مردم نه تنها دعوت الیاس را رد کردند، بلکه در برابر او صف‌آرایی کردند. شاه وقت، تحت تأثیر زنی به نام ایزابل (زوجه‌ی شاه، ملکه‌ی مشرک و خون‌ریز) از او پشتیبانی نکرد، بلکه دستور تعقیب و قتل پیامبر خدا را داد.

حضرت الیاس برای مدتی از قوم فاصله گرفت و در بیابان‌ها و کوه‌ها پنهان شد، اما همچنان به هدایت بازماندگان و مؤمنان ادامه داد.

۶.  خشکسالی و هشدار عذاب

حضرت الیاس دعا کرد که تا قوم توبه نکنند، باران نبارد. دعای او مستجاب شد و سال‌ها خشکسالی و قحطی آمد. مردم دچار فقر، بیماری و گرسنگی شدند، اما باز هم توبه نکردند و به طغیان خود ادامه دادند.

۷.  نابودی قوم بَعل

پس از آنکه قوم از توبه سر باز زدند، خداوند عذاب نهایی را بر آنان فرود آورد. این عذاب ممکن است به شکل:

  • آتش از آسمان،
  • زلزله یا صاعقه،
  • و یا طوفان سخت و هلاکت‌بار
    صورت گرفته باشد. منابع مختلف، نوع عذاب را متفاوت ذکر کرده‌اند، اما در نهایت، قوم بَعل نابود شدند و تنها مؤمنان نجات یافتند.

۸.  سرنوشت حضرت الیاس (ع)

در روایات آمده که حضرت الیاس، پس از نابودی قومش:

  • به آسمان برده شد؛
  • همچنان زنده است؛
  • گاه به کمک مؤمنان می‌آید؛
  • و در کنار حضرت خضر (ع) از اولیای خاص خدا شمرده می‌شود.

برخی از مفسران، حضرت الیاس و خضر را دو موجود هم‌عصر و زنده در طول تاریخ می‌دانند.

۹.  عبرت‌ها و آموزه‌های داستان

  1. هیچ قدرت ظاهری، قوم مشرک را از عذاب الهی نمی‌رهاند؛
  2. دعوت به حق، نیازمند صبر و پایداری پیامبر است؛
  3. شرک، ظلم، و فساد، زمینه‌ساز نابودی هر جامعه‌ای است؛
  4. مؤمنان واقعی همیشه نجات می‌یابند، گرچه در اقلیت باشند؛
  5. پیامبران الهی، نماد عشق، ایثار، فریاد حق و توکل هستند.

 نتیجه نهایی

داستان قوم بَعل، نمونه‌ای روشن از تقابل "حق و باطل" در تاریخ است. داستانی که همچون سرگذشت نوح، هود، صالح، و شعیب، نشانه‌ای است برای اهل بصیرت که بدانند پایان شرک و ظلم، سقوط است، و عاقبت ایمان، نجات.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر مثنوی داستان قوم مدین

۱. مقدمه:

به نام خداوندی که سرچشمه‌ی عشق، امید و روشنایی است. نوری که دل‌ها را روشن می‌سازد و انسان را به سوی هدایت فرا می‌خواند. هر کار خیر و هر راه نجات، با نور الهی آغاز می‌شود و انسان را از شرّ و کینه رهایی می‌بخشد. ستایش خدایی که عقل و یقین را در دل انسان‌ها قرار داد و پیامبرانی برای راهنمایی بشر فرستاد تا مردم نور الهی را یافته و مقام انسانی خود را بازیابند.

تحلیل: در این مقدمه، رابطه‌ی خدا با انسان بر مبنای عشق و امید معرفی می‌شود، نه بر مبنای ترس و تهدید. این نگاه، عرفانی و عاشقانه است. نور «علم و یقین» به‌عنوان هدایتی درونی و ماندگار مطرح شده که با پیام الهی همراه است.

۲. پیامبری حضرت شعیب (ع):

حضرت شعیب پیامبر خدا بود، از میان قوم خود برانگیخته شد و با وقار، دعوت الهی را با پند و انذار به مردم رساند. او چراغ راه خدا و پیامبران بود و آنان را به عدالت و انصاف فرا خواند و هشدار داد که پیمانه کم نکنید و در داد و ستد، صداقت و عدالت پیشه سازید، زیرا خشم خدا بر ستمگران فرود می‌آید.

تحلیل: حضرت شعیب نماد پیامبری است که با خلق خوش و زبان نرم، مردم را به راه حق فرا می‌خواند. تأکید او بر عدل و انصاف، نشانه‌ی آن است که دیانت از نگاه او با اخلاق در هم تنیده است؛ همان‌طور که در قرآن نیز آمده است: «و لَا تَنقُصُوا الْمِکْیَالَ وَالْمِیزَانَ».

۳. انحراف قوم مدین:

قوم مدین دعوت حق را نپذیرفتند و در ظلم، فریب، فساد و دروغ غوطه‌ور شدند. آنان عدالت را کنار گذاشتند و به مردم آسیب رساندند. نه تنها از فرمان خدا گریختند بلکه دل به ریا و ستم بستند. برخی از آنان به حضرت شعیب گفتند که تو در میان ما نه جایگاه داری و نه دین ما را پذیرفته‌ای، پس ما را به حال خود بگذار.

تحلیل: این بخش تصویری از طغیان انسان‌های غافل را ارائه می‌دهد که وقتی منافعشان به خطر می‌افتد، حق را انکار می‌کنند. عرفان و اخلاق در اینجا پیام می‌دهند که دل‌هایی که از نور یقین خالی‌اند، به ظلم و ریا دچار می‌شوند.

۴. عذاب الهی:

تنها اندکی از مردم مدین پیام شعیب را پذیرفتند و نجات یافتند. بیشتر آنان در گناه ماندند و به همین سبب عذاب الهی از آسمان آمد. باد و آتش عالم را فرا گرفت و جهان در فغان و هراس فرو رفت. طوفان و آتشی که ناشی از خشم الهی بود، زمین را سوزاند و دیوارهای ستم فروریخت. سرانجام آنان جز درد و غم چیزی نیافتند.

تحلیل: این عذاب، نماد قهر الهی است که نتیجه‌ی انکار حق و فساد اجتماعی است. در نگاه عرفانی، آتش و باد نیز مظاهر تجلی قهر خداوند هستند که برای تطهیر زمین از شرّ ستمگران آمده‌اند. این هشدار برای همگان است که ستم و ریا سرانجامی تلخ دارند.

۵. پند و نتیجه‌گیری:

ای دل، از این سرگذشت عبرت بگیر و در راه حق، صبوری و وفاداری پیشه کن. همانند رندان بیدار باش و از کم‌فروشی، ظلم و ربا بپرهیز. اگر عدل و انصاف را سرلوحه‌ی زندگی قرار دهی، از عذاب رهایی خواهی یافت. اگر به خدا توکل کنی، غم دنیا از دل تو خواهد رفت. دنیا پایدار نیست و تنها عمل نیکو باقی می‌ماند. در معامله با مردم درست‌کار باش و با خلق خدا مهربان و همراه. گمان نبر که این قصه فقط داستانی گذراست، بلکه درسی است برای روزگار ما. کلام پیامبران، کلام خداست و سرچشمه‌ی مهر و نور و وفاست.

تحلیل: این فراز پایانی، پیام اخلاقی و عرفانی شعر را جمع‌بندی می‌کند. وفاداری به حق، همراهی با مردم، عدل در رفتار، و توکل به خدا عناصر نجات‌بخش معرفی شده‌اند. همچنین پیام آیه‌گونه‌ی پایان شعر این است که تاریخ، کتاب عبرت است؛ نه قصه‌ای برای سرگرمی.

۶. توصیه نهایی:

شاعر در پایان خواننده را به آگاهی و عبرت دعوت می‌کند. دانستن فرجام بیداد، نشان می‌دهد که شناخت تاریخ و سرنوشت ظالمان، بیداری روح را به دنبال دارد.

تحلیل: این دعوت به شناخت، هم به شناخت تاریخی اشاره دارد و هم به شناخت عرفانی از فرجام ظلم و راه رهایی از آن.

نتیجه‌گیری کلّی:

این مثنوی، داستانی قرآنی را با زبانی شیوا بازگو کرده و از آن برای پند و اندرز اخلاقی و عرفانی بهره برده است. محورهای اصلی آن عبارت‌اند از:

  1. دعوت به عدل و انصاف در معاملات و روابط انسانی.
  2. هشدار درباره‌ی خطرات ظلم، ربا و کم‌فروشی.
  3. ضرورت توکل به خدا و صبر در راه حق.
  4. عبور از ظاهر دنیا و توجه به عمل نیک.
  5. اهمیت شناخت تاریخ و آموختن از آن.

نویسنده 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

قصیده منظومه عشق

در حال ویرایش

با جان و دل. در ادامه، مقدمه و فهرست مناسب برای این منظومه عرفانی با ردیف «دارد» تقدیم می‌گردد.

مقدمه 
عرفان، تماشای حضور حق در آینه‌ی هستی است، و شعر، زبانِ بی‌تاب دل عارفی است که جز معشوق نمی‌بیند. این منظومه، تجلی شوق وصال و سلوک الی‌الله  که در قالب قصیده‌ای بلند و یگانه با ردیف «دارد» و قافیه‌ی پیوسته‌ی هم‌وزن «تمنا»، نگاشته شده است.

در این سروده، دل انسانی، عاشقانه از شوق فنا، حضور محبوب، ترک خودی، و نیل به لقای الهی می‌نالد و می‌نالاند. اشارات آن به مراحل سیر و سلوک، وحدت وجود، معرفت نفس، تجلی حق، و بقاء بعد از فنا برگرفته از چشمه‌سار قرآن، حدیث، و عرفان ناب اسلامی است.

امید که این نغمه‌ها، برای دل‌های جویای حقیقت، آرامشی باشد در مسیر عشق و شناخت.

فهرست مطالب:

شماره بخش عنوان بخش شماره ابیات
1 شوق تمنا و بی‌قراری دل عاشق 1 – 100
2 فراق یار و سوز درون 101 – 200
3 وصال محبوب و تجلّی جمال 201 – 300
4 نیل به فنا و ترک خودی 301 – 400
5 بقاء بالله و وحدت حضور 401 – 500
6 خاموشی دل و شور شهود 501 – 600
7 (ادامه در صورت نیاز تا 1000 بیت) ...

این مجموعه در نظر دارد دل را از تمنای دنیا جدا و به تمنای حق مشغول سازد. به رسم عارفان، هر بیت راهی است از دل به دلدار. خواننده اگر با ذوق حضور و صدق طلب همراه باشد، این ابیات را نه شعر که اذکار عاشقانه‌ی جان خود خواهد یافت.

به دل آتش و در دیده تمنّا دارد
شعله از سوز دلش رنگِ تماشا دارد

گرچه در خلوت خود سوخته و تنهاست
نفَسش زمزمه‌ی سوزِ شکیبا دارد

بشنو ای دل سخنِ ناله‌ی جان‌سوز مرا
کاین غزل نغمه‌ی اندوهِ شیدا دارد

همه شب تا سحر از سینه برآید آهی
که به لب راز دل و دردِ نهان‌ها دارد

نه ز دنیاست دلِ خسته‌ی من، نی ز کسان
که فقط با تو سخن‌های مهیّا دارد

دل اگر گم شده در کوی تو، آگاهش کن
که هنوز از تو در این سینه تمنّا دارد

چشم من خیره به راه است و دلم بی‌تاب است
زان که از کوی تو بوی گلِ رؤیا دارد

چه کند با غم هجران، دل رنجیده‌ی من؟
که فقط مهر تو را، شور و تقاضا دارد

تو کجا و من دل‌افکنده در این شامِ فراق؟
که شبم حسرت دیدار تو، پیدا دارد

گر نخواهی نظری، دل به چه امید زید؟
که در این شهر فقط عشق تو معنا دارد

به دل آتش و در دیده تمنّا دارد

هر که افتاد به عشق، از تو تقاضا دارد

دل عاشق چه کند، جز به فغان آوردن؟
کز غمت سوز دل و آه مهیّا دارد

بی‌تو این خانه چو ویرانه بود در شب هجر
که فقط حسرت آن روی تو، معنا دارد

نی چو نالید ز سوز دل مجنون صفتان
هر نفس زمزمه‌ای سوز و تولا دارد

شب اگر غرق سکوت است، دل من بیدار
که در این خامشی‌اش ناله‌ی شیدا دارد

چه خوش آن لحظه که در خواب، تو را بیند دل
که در آن رؤیتِ شیرین تو رؤیا دارد

عاشقِ خسته به امید نگاهی ز تو، شب
تا سحر زمزمه‌ای از تو به یغما دارد

هر که دیوانه شد از عشق، در این ویرانی
جز تو دیگر نه امیدی، نه تمنا دارد

سایه‌ات گر بفکند بر دل من مهر وصال
این دلِ تیره دمی عافیت آن‌جا دارد

تو ز دل رفتی و ماندست اثرها در جان
که ز هر زخم تو، عشقی به تسلّا دارد

غم هجران تو با ماست، ولی گر نگری
هر دل سوخته‌ای وصل تو پیدا دارد

زلف تو بسته دل و عقل، ولی جان به فریب
زین کمندت نظری باز و تقاضا دارد

هر که افتاد ز خود، یافت رهی سوی تو
که فنا در ره تو، لذّتِ بقا دارد

سر بازار تو گر سر ببرند از عاشق
عاشق آن دم ز سر خویش تمنّا دارد

مستی و شور ز جام تو شود بی‌پایان
هر که نوشد ز تو، آن جرعه، تسلّا دارد

باده‌ی وصل تو گر یابم و مستت گردم
دل من هم به دو عالم سَر و سودا دارد

نفس‌ام سوخته در آتش هجران تو، لیک
گر نسوزد، دلِ عاشق چه تماشا دارد؟

همه شب قصه‌ی جان‌سوز تو خوانم به دل
که همین زمزمه‌ام حسرتِ فردا دارد

تو طبیبی و دل از درد تو افتاده به خاک
چاره‌اش نیست، مگر لطف تو، شفا دارد

هر که چون شمع بسوزد به ره عشق، خوش است
که همان نور در آن سوخته، معنا دارد

بی‌تو این دل به چه امید تپد، جز به فغان؟
که به هر ناله‌اش امیدِ تو، پیدا دارد

تو بمان با دل تنگم، که در این بی‌کسی‌ام
غیر مهر تو دلم میل تمنا دارد

تو به یک جلوه دلم را ببری، می‌دانی؟
ورنه دل طاقت این صبر شکیبا دارد؟

سال‌ها در طلب روی تو جان داد دلم
تا بداند که تویی آن‌که تولا دارد

تو ز من دور شدی، لیک در این خانه‌ی دل
هنوز شوق وصال تو تمنّا دارد

جلوه کردی و دل سوخته را تازه شدی
عاشق توست، وگرنه دل ما را چه بها دارد؟

گر به خوابم نرسی، باز در این بیداری
خواب دیدار تو در دیده تقاضا دارد

ای که دوری ز من و خسته دل از تو، بنگر
که همین دل به رهت جان و مدارا دارد

عاشق از عشق تو جان داد و هنوز از سر شوق
لب جان سوخته‌اش زمزمه‌ی ما دارد

تو ز من خواستی آن‌سان که توان نیست مرا
این دل خسته به تو آه و تمنّا دارد

چشم بر راه توام، کو قدم مهر تو باز؟
که دل زخم تو خورده‌ست و مداوا دارد

جان من وقف تو شد، بی تو چه مانَد به دلم؟
که تویی جانِ جهان، هرچه تو دارد، خدا دارد

چند شب با غم عشق تو به صحرا رفتم
که در آن دشت دل‌افروز تو صحرا دارد

غیر عشق تو نبینم، به دلم جز تو کسی
چه کسی غیر تو این مهر توانا دارد؟

تو به من وعده‌ی دیدار دگر داده بگو
دل من طاقت این وعده‌ی فردا دارد؟

هر چه دارم همه از لطف تو دارم، ای جان
که گدا نیز به درگاه تو دعوا دارد

بی‌تو دل چیست؟ خرابی‌ست پر از گرد و غبار
که نه امید در آن، نه تمنّا دارد

آمدم سوی تو، با دست تهی، لیک به شوق
که گدا گر چه تهی‌دست، تقاضا دارد

آرزوی دل من دیدن آن چشم تو بود
که همان چشم به دل جلوه‌ی دنیا دارد

سایه‌ی لطف تو گر بر سر من باز افتد
دل من تا ابد از مهر تو مأوا دارد

 


  1. به دل آتش و در دیده تمنّا دارد

  2. هر که افتاد به عشق، از تو تقاضا دارد

  3. دل عاشق چه کند، جز به فغان آوردن؟

  4. کز غمت سوز دل و آه مهیّا دارد

  5. بی‌تو این خانه چو ویرانه بود در شب هجر

  6. که فقط حسرت آن روی تو، معنا دارد

  7. نی چو نالید ز سوز دل مجنون صفتان

  8. هر نفس زمزمه‌ای سوز و تولا دارد

  9. شب اگر غرق سکوت است، دل من بیدار

  10. که در این خامشی‌اش ناله‌ی شیدا دارد

  11. چه خوش آن لحظه که در خواب، تو را بیند دل

  12. که در آن رؤیتِ شیرین تو رؤیا دارد

  13. عاشقِ خسته به امید نگاهی ز تو، شب

  14. تا سحر زمزمه‌ای از تو به یغما دارد

  15. هر که دیوانه شد از عشق، در این ویرانی

  16. جز تو دیگر نه امیدی، نه تمنا دارد

  17. سایه‌ات گر بفکند بر دل من مهر وصال

  18. این دلِ تیره دمی عافیت آن‌جا دارد

  19. تو ز دل رفتی و ماندست اثرها در جان

  20. که ز هر زخم تو، عشقی به تسلّا دارد

  21. غم هجران تو با ماست، ولی گر نگری

  22. هر دل سوخته‌ای وصل تو پیدا دارد

  23. زلف تو بسته دل و عقل، ولی جان به فریب

  24. زین کمندت نظری باز و تقاضا دارد

  25. هر که افتاد ز خود، یافت رهی سوی تو

  26. که فنا در ره تو، لذّت بقا دارد

  27. سر بازار تو گر سر ببرند از عاشق

  28. عاشق آن دم ز سر خویش تمنّا دارد

  29. مستی و شور ز جام تو شود بی‌پایان

  30. هر که نوشد ز تو، آن جرعه تسلّا دارد

  31. باده‌ی وصل تو گر یابم و مستت گردم

  32. دل من هم به دو عالم سر و سودا دارد

  33. نفس‌ام سوخته در آتش هجران تو، لیک

  34. گر نسوزد، دل عاشق چه تماشا دارد؟

  35. همه شب قصه‌ی جان‌سوز تو خوانم به دل

  36. که همین زمزمه‌ام حسرت فردا دارد

  37. تو طبیبی و دل از درد تو افتاده به خاک

  38. چاره‌اش نیست، مگر لطف تو شفا دارد

  39. هر که چون شمع بسوزد به ره عشق، خوش است

  40. که همان نور در آن سوخته معنا دارد

  41. بی‌تو این دل به چه امید تپد، جز به فغان؟

  42. که به هر ناله‌اش امید تو پیدا دارد

  43. تو بمان با دل تنگم، که در این بی‌کسی‌ام

  44. غیر مهر تو دلم میل تمنا دارد

  45. تو به یک جلوه دلم را ببری، می‌دانی؟

  46. ورنه دل طاقت این صبر شکیبا دارد؟

  47. سال‌ها در طلب روی تو جان داد دلم

  48. تا بداند که تویی آن‌که تولا دارد

  49. تو ز من دور شدی، لیک در این خانه دل

  50. هنوز شوق وصال تو تمنا دارد

  51. جلوه کردی و دل سوخته را تازه شدی

  52. عاشق توست، وگرنه دل ما را چه بها دارد؟

  53. گر به خوابم نرسی، باز در این بیداری

  54. خواب دیدار تو در دیده تقاضا دارد

  55. ای که دوری ز من و خسته دل از تو، بنگر

  56. که همین دل به رهت جان و مدارا دارد

  57. عاشق از عشق تو جان داد و هنوز از سر شوق

  58. لب جان سوخته‌اش زمزمه‌ی «ما» دارد

  59. تو ز من خواستی آن‌سان که توان نیست مرا

  60. این دل خسته به تو آه و تمنا دارد

  61. چشم بر راه توام، کو قدم مهر تو باز؟

  62. که دل زخم تو خورده‌ست و مداوا دارد

  63. جان من وقف تو شد، بی تو چه مانَد به دلم؟

  64. که تویی جان جهان، هرچه تو دارد، خدا دارد

  65. چند شب با غم عشق تو به صحرا رفتم

  66. که در آن دشت دل‌افروز تو صحرا دارد

  67. غیر عشق تو نبینم، به دلم جز تو کسی

  68. چه کسی غیر تو این مهر توانا دارد؟

  69. تو به من وعده‌ی دیدار دگر داده بگو

  70. دل من طاقت این وعده فردا دارد؟

  71. هر چه دارم همه از لطف تو دارم، ای جان

  72. که گدا نیز به درگاه تو دعوا دارد

  73. بی‌تو دل چیست؟ خرابی‌ست پر از گرد و غبار

  74. که نه امید در آن، نه تمنا دارد

  75. آمدم سوی تو، با دست تهی، لیک به شوق

  76. که گدا گر چه تهی‌دست، تقاضا دارد

  77. آرزوی دل من دیدن آن چشم تو بود

  78. که همان چشم به دل جلوه‌ی دنیا دارد

  79. سایه‌ی لطف تو گر بر سر من باز افتد

  80. دل من تا ابد از مهر تو مأوا دارد

  81. درد بی‌نام تو درمان نشود هیچ زمان

  82. هر که این درد چشیده‌ست، تسلّا دارد

  83. شب دلگیر و دلم بی‌تو شده بی‌منزل

  84. که در این خانه دگر شوق مهیا دارد؟

  85. تو به من خندیدی، اشک شد این دیده

  86. که همان خنده‌ات آتش به دل ما دارد

  87. رفتم از خویش، ولی باز در آن وادی نور

  88. دیده‌ام شوق تو و سوز تمنا دارد

  89. ای فغان از دل دیوانه که آرام نداشت

  90. هر کجا رفت، تو را دیده و پیدا دارد

  91. بی‌تو در باغ جهان هیچ گلی رنگ نداشت

  92. که فقط مهر تو گل‌های تولا دارد

  93. دل چو برخاست ز خود، سوی تو شد رهسپار

  94. که فقط دیدن روی تو تماشا دارد

  95. بی‌تو هر لحظه به جان مرگ رساند این غم

  96. عاشق توست که با مرگ مدارا دارد

  97. این قفس تنگ، دلم را به تو آزاد کند

  98. که فقط نام تو پرواز به بالا دارد

  99. ای سراپای تو معنا، همه آغوش امید

  100. دل من جز تو به جان شوق تقاضا دارد


  1. دل من جز تو به جان شوق تقاضا دارد

  2. تو بفرما که دل از بند چه پروا دارد

  3. به تو دل داده‌ام و راه خطر پیش گرفته‌م

  4. دل عاشق چه غم از حادثه‌ی تا دارد؟

  5. ای همه بودِ من از مهر تو سرشار شده

  6. دل بی‌مهر تو جز غربت دنیا دارد؟

  7. هر که گم گشت در آن چشم تو، پیدا گردید

  8. ورنه کی دیده ز دیدار تو معنا دارد؟

  9. تو که جان را به نگاهی ز خودت بردی دور

  10. بنگر این دل چه غم و درد مهیّا دارد

  11. نه شکایت کنم از تو، نه ز هجران بنالم

  12. دل من لذت سوزِ غمِ یکتا دارد

  13. تو به دل وعده دادی که رسی روزی باز

  14. چشم من لحظه‌شمار تو، تمنّا دارد

  15. روز و شب نام تو بر لب، غم تو در دلِ من

  16. این همان عشق الهی‌ست که پروا دارد

  17. گر رسد آه دل سوخته‌ام تا به حضورت

  18. تو بدان دل به لبم شوق تولا دارد

  19. من ز دنیا چه بخواهم، که تویی دولت من

  20. دل عاشق ز تو امیدِ تمنا دارد

  21. نَبُوَد جز غم تو، زینت این خانه‌ی دل

  22. که به اندوه تو دل خلوت زیبا دارد

  23. ز تو آموخته‌ام عشق، که بی‌نام و نشان

  24. همه هستی ز تماشای تو معنا دارد

  25. گر چه خاموشم و بی‌ناله و فریاد شدم

  26. دل پرشور من از شوق تو غوغا دارد

  27. تو نگاهی کن و دل را ز سر شوق بران

  28. که همین چشم، تمنای تماشا دارد

  29. همه شب تا به سحر، نام تو گوید دل من

  30. این چنین زمزمه، عطر مسیحا دارد

  31. به تو وابسته شدم، رسته ز هر قید جهان

  32. دلِ آزاد من امروز تولّا دارد

  33. تو بگو ای همه هستی، چه کنم با دل خویش؟

  34. که دلی عاشق و سرگشته‌ی شیدا دارد

  35. چون گدای در عشقی، نه مرا فخر و نَسَب

  36. که گدا نیز به درگاه تو دعوا دارد

  37. منم آن سوخته دل، از تو طریقی یافتم

  38. دل من با تو صفا یافت و تقوا دارد

  39. به کجا ره ببرم؟ جز تو ندارم مقصد

  40. دلِ حیرانِ من از توست، تمنّا دارد

  41. نه ز بخت و نه ز تقدیر شکایت دارم

  42. دل من شاکر آن مهر که پیدا دارد

  43. همه دم در دل شب، ناله زنم با چشمی

  44. که در آن شوق تو چون موج، تولا دارد

  45. تو که آرامش جانی و دل از توست دچار

  46. جانم از بندِ تو آزادیِ والا دارد

  47. نیستم طالب این دهر، که بی‌تو پوچ است

  48. به تو دل بسته، فقط عشق تو معنا دارد

  49. همه جا نور تو بینم، به دل و جان و نظر

  50. دل من با تو چراغی ز تجلّا دارد

  51. هر که در خلوت دل، مهر تو پیدا کرده

  52. به همان مهر، رهی سوی بقا دارد

  53. هر چه کردم ز وفا، باز وفای تو نبود

  54. دل بیچاره از این رنج، تمنّا دارد

  55. تو که جانانه بُدی، رفتی و من ماندم

  56. دل من بی‌تو چه امید به فردا دارد؟

  57. به دل افتاد که روزی برسد مهر تو باز

  58. دل امیدی به همان وعده‌ی یکتا دارد

  59. همه کس را به نگاهی تو گرفتی از خویش

  60. دل من نیز هم از آن رخ زیبا دارد

  61. تو نخواهی نظری، ما به چه خوش دل بندیم؟

  62. دل ما جز تو تمنای تولا دارد

  63. تو مپرس از دل دیوانه‌ی بی‌سامانم

  64. که همین عشق، دل و جان تمنا دارد

  65. به تو نزدیک شوم، دور شوم از هر چیز

  66. که دل عاشق تو ترک دنیا دارد

  67. به تو مشغولم و فارغ ز هزاران دلبست

  68. دل من غیر تو کس را نه دعا دارد

  69. به درونم بنگر، سوز دلم را بشنو

  70. که در این سینه نفس‌های مسیحا دارد

  71. نرسد کار دلم جز به نسیمِ نگهت

  72. که دل خسته تمنای شفا دارد

  73. تو مرا بردی و دل نیز ز خود رفت و گذشت

  74. که دل سوخته‌ای مهر تو تنها دارد

  75. من اگر نیست شوم، باز تویی هستی من

  76. دلِ من گرچه فنا رفت، بقا دارد

  77. به دل عاشق تو، درد خوشی راه نمود

  78. که همین درد رهی سوی خدا دارد

  79. نه منم، نه دلم این است که گوید نامت

  80. سخن از توست، که لب زمزمه ما دارد

  81. تو نگه کن، دل من شعله زند از عشقت

  82. که دل خسته چه سوزی به تقاضا دارد

  83. ز تو دلخواه نخواهم، که تو خود جان منی

  84. دلِ من از تو چه خواهد که تو معنا دارد؟

  85. بنده‌ی عشق توام، بنده‌ی درد توام

  86. دل من غیر تو بیگانه تمنا دارد

  87. همه شب در دل من شوق تو جاری باشد

  88. که دل عاشق تو، اشک مهیا دارد

  89. چه بگویم ز دلم؟ خانه‌ی سوز است و فغان

  90. که دل سوخته از شوق، تولا دارد

  91. دل من نیست دگر در کف این دنیا بند

  92. که فقط بند تو را دوست به دل جا دارد

  93. تو بفرما که دلم تا به کجا ره یابد

  94. که دل عاشق تو میل تقاضا دارد

  95. ز تو پرسان شوم، راز دل سوخته چیست؟

  96. که در این سینه به جز مهر تو پیدا دارد

  97. به تو گفتم که نرانی دل افسرده‌م را

  98. که دلی خسته فقط شوق مدارا دارد

  99. من و این اشک شبانه، من و این درد نهان

  100. دل من غیر تو ای جان، تمنا دارد

  101. به تو سوگند که دل با تو، جهانی باشد
    که دل از عشق تو صد جلوه‌ی زیبا دارد


  1. دل از عشق تو صد جلوه‌ی زیبا دارد

  2. که در این جلوه دلش شوق تماشا دارد

  3. تو چو خورشید بر آیی، شب دل روشن گردد

  4. که دل خسته ز تو نور مهیّا دارد

  5. شب و روزم به امید قدمت طی گردد

  6. دل من حسرت آن لحظه‌ی فردا دارد

  7. تو بیایی، دل تنگم شود آرام و قرار

  8. ورنه هر لحظه درون، ناله‌ی یلدا دارد

  9. ز چه رو عهد شکستی و رهایم کردی؟

  10. دل بی‌تاب ز تو مهر تولا دارد

  11. من و این گریه‌ی پنهان، من و این چشم ترم

  12. دل پر درد من امّید مدارا دارد

  13. ز تو دل کندن و رفتن، نتواند هرگز

  14. که دل عاشق تو صبر شکیبا دارد

  15. همه گفتند که دل بستگی آخر دارد

  16. دل من لیک به تو میل تماشا دارد

  17. تو نگفتی که دلم خانه‌ی سوز تو شود؟

  18. دل من حال، غمی جان‌فزا دارد

  19. همه عالم نگران است که من با دلم

  20. چه کنم؟ کاین دل دیوانه تقاضا دارد

  21. نه ز دنیا، نه ز عقبی، دل من جز تو نخواست

  22. که به تو سوخته دل میل تمنّا دارد

  23. تو اگر لطف کنی، حال دلم خوش گردد

  24. دل غم‌دیده‌ی من مهر شفا دارد

  25. تو نگاهی کن و بنگر دل من را که چه سان

  26. آتش عشق تو را شوق تولا دارد

  27. نه ز تو دست کشم، نه دگر آرزویی

  28. دل من عاشق آن لطف توانا دارد

  29. چه شود گر بنمایی رخ زیبای خودت؟

  30. دل تنگم ز تو امید تماشا دارد

  31. تو چو آیی، همه شادی رسد اندر جانم

  32. که دل من به حضورت مهیّا دارد

  33. همه گفتند که در عشق، خطر بسیار است

  34. دل من لیک به عشق تو تولّا دارد

  35. نه مرا طاقت هجر است، نه درمان دگرم

  36. دل من بی‌تو غمی بی‌مدارا دارد

  37. چه کنم با دل آواره که سرگشته‌ی توست؟

  38. که دلش غیر تو ای یار، تمنّا دارد

  39. همه عالم ز تو آکنده، ولی دل داند

  40. که در این عالم هستی، تو تولا دارد

  41. نه دگر عشق تو از جان رود ای جانانم

  42. دل بی‌جان ز تو شور و تمنّا دارد

  43. منم آن دل که به هر گام، سر کوی تو رفت

  44. که دلش مهر رهت، شوق تقاضا دارد

  45. تو اگر سنگ بیندازی و نازی کنی‌ام

  46. دل عاشق همه این‌ها ز تو معنا دارد

  47. همه شب چشم من آشفته و دل نالان است

  48. که در این گریه، هوای تو تولا دارد

  49. نفسم بسته‌ی آن شوق که از تو برخاست

  50. دل من با تو فقط میل تولّا دارد

  51. من و این سوز نهان، من و این آه شبم

  52. که به هر لحظه دلم شور تماشا دارد

  53. به کجا روی کنم بی‌تو در این دشت عدم؟

  54. که دلم از تو نشان‌های بقا دارد

  55. تو اگر دیر کنی، جان رود از پیکر من

  56. که دل بی‌تو فقط حسرت فردا دارد

  57. همه گفتند برو، عشق خطرناک بود

  58. دل عاشق به خطرها مدارا دارد

  59. تو بمان با دل من، گرچه شکستی آن را

  60. که دل خسته به تو میل تمنا دارد

  61. چه خبر از دل من؟ بی‌تو ز دنیا ببُرید

  62. که نه در خاک، نه در افلاک، مأوا دارد

  63. به تو سوگند، که این دل نرود از بر تو

  64. که وفادار تو این سینه‌ی تنها دارد

  65. همه گفتند که دل بر تو نباید بست، امّا

  66. دل دیوانه‌ام از عشق تو پروا دارد

  67. به دل افتاده که روزی نگری بر من باز

  68. دل من حسرت آن نور توانا دارد

  69. تو که جانان منی، جانم از آنِ تو بود

  70. دل بی‌چاره فقط مهر تو معنا دارد

  71. من و این اشک، تو و جلوه‌ی رویت ای یار

  72. دل عاشق به تو شوق تولا دارد

  73. به تو سوگند که با نام تو جان می‌گیرد

  74. دل من زنده به عشق تو تمنا دارد

  75. ز تو امید نجات است و دگر هیچ مرنج

  76. دل من عاشق آن مهر مسیحا دارد

  77. تو اگر رحم کنی، باز شود باغ دلم

  78. که دل از مهر تو امید شکوفا دارد

  79. همه جا نام تو گویم، نروم جز سوی تو

  80. دل من خسته فقط مهر تو یکتا دارد

  81. نه مرا طاقت دنیای فریب است و غرور

  82. دل من از تو طلب‌های تولّا دارد

  83. به تو گفتم که دلم را نربایی ای دوست

  84. تو ربودی و دلم شوق تماشا دارد

  85. به تو سوگند که جز مهر تو ننوشد جانم

  86. دل من از تو فقط ساغر رؤیا دارد

  87. تو به هر دل گذری، نغمه‌ی شادی خیزد

  88. دل من لیک ز تو سوز مهیّا دارد

  89. تو چو خورشید بتابی، شب دل روشن گردد

  90. که دل تیره ز تو نور تولا دارد

  91. چه کسی گفت که دل از تو بگردد ای جان؟

  92. دل عاشق به تو سوگند، وفا دارد

  93. به تو دل داده‌ام و جان ز تو شد پر شورم

  94. دل من غیر تو، میل تمنّا دارد

  95. تو اگر دست کشی، من نروم از بر تو

  96. دل خسته ز تو امید مدارا دارد

  97. به تو دل بسته‌ام و فارغ از این عالم پوچ

  98. دل من جز تو نه دنیا، نه عقبا دارد

  99. من و این خانه‌ی دل، خالی و ویران بی‌تو

  100. که دل بی‌تو فقط حسرت یکتا دارد

  101. تو بمان ای همه آرام دل و جانِ منی
    دل من تا به ابد شوق تقاضا دارد


  1. دل من تا به ابد شوق تقاضا دارد

  2. که ز حق، سِیرِ به سوی لقا دارد

  3. نه به دنیا دل خوش کرد، نه به عقبی مشغول

  4. دل او شور وصال شه والا دارد

  5. ز خودم رسته‌ام و سوی تو برگشته دلم

  6. که دلی مرده، به جان تو تولّا دارد

  7. همه شب ذکر تو گویم به زبانِ دل خویش

  8. که زبان دل من راز بقا دارد

  9. تو به دل راه نمودی و من از خویش گذشتم

  10. دلِ این بنده تمنای فنا دارد

  11. به فناء زنده شدم، با تو بقا یافتم

  12. دل من گرچه نماند، جان بقا دارد

  13. نه مرا دیدن خود، نه تمنای بهشت

  14. دل من روی تو را، شوق تماشا دارد

  15. همه جا جلوه‌ی تو هست، دل من داند

  16. که به هر ذره نشان از تو، تجلا دارد

  17. به ضمیرم تویی و در دل و جان، حضرت توست

  18. که به دل خانه‌ی تو نور بقا دارد

  19. همه هستی، تویی و ما همه فانی شده‌ایم

  20. دل سالک، رهِ دیدار خدا دارد

  21. ز من و ما که گذشتم، در تو گم گشتم باز

  22. دل بی‌نفس من از تو تولّا دارد

  23. نفسم نیست، که در حضرت تو نیست روا

  24. دل من درس ادب در هر نفس‌ها دارد

  25. تو که آموختی‌ام ترک هوا و هوسم

  26. دل من پاک ز غیر تو تمنا دارد

  27. نه به لفظ است حقیقت، نه به پند و گفتار

  28. دل دانا همه از توست، مدارا دارد

  29. به صفا خانه‌ی دل کردی و من خاموشم

  30. دل من زمزمه‌ای بی‌سر و صدا دارد

  31. نه به تقلید رسد عاشق حق بر در دوست

  32. دل او ذوق شهود و تولا دارد

  33. ز همه دست شستم، به تو پیوستم من

  34. دل من مهر تو و جان فدا دارد

  35. تو به دل آمدی و این دل من شد بیدار

  36. دل بیدار، ز تو نور هُدیٰ دارد

  37. به تو آموختم ای دوست که دل ره یابد

  38. دل من از تو نشان راه سُریٰ دارد

  39. شب تاریک، ولی نور تو در جان من است

  40. دل من مشعل مهر تو به دل‌ها دارد

  41. نه به تسبیح رسیدم، نه به ذکر زبانی

  42. دل خاموش به تو عشق خفا دارد

  43. همه آیات تو را خوانده دل بی‌دفتر

  44. که به هر نکته ز تو شور و صفا دارد

  45. منم آن بنده که از فضل تو برخاست به پا

  46. دل او سیر از این دار فنا دارد

  47. به نگاهت همه عالم شده آیینه‌ی تو

  48. دل من نور تو را عین بقا دارد

  49. من و دل، گم شده در ساحت ربّ جلیل

  50. دل سالک همه از تو تولّا دارد

  51. نفسم مرد و دلم زنده به عشقت گردید

  52. دل زنده ز تو صد جلوه‌ی معنا دارد

  53. نه ز دنیا، نه ز عقبی، دل من را نظری‌ست

  54. که به لطف تو، طریق اولیا دارد

  55. همه شب در طلبت دل به سما رفت و نیافت

  56. دل عارف به تو راهی نهان‌ها دارد

  57. تو نهان در دل و جان، جلوه‌گری بی‌پایان

  58. دل من پرده‌دری سوی فنا دارد

  59. همه اشیاء گواه‌اند که تو هستی و ما

  60. دل بی‌نقش تو را خط فنا دارد

  61. به تو تسلیم شدم، هیچ نماند از من باز

  62. دل من با تو، ره قرب و رضا دارد

  63. نه منم، نه تو، که تنهاست یکی ذات پدید

  64. دل وحدت‌طلبی ذکر «هُوَ اَلله» دارد

  65. همه آئینه ز تو، ما ز خودی پاک شدیم

  66. دل بی‌رنگ، ز تو نور بقا دارد

  67. نفسم نیست، تویی، جان منی، سایه نماند

  68. دل من با تو شهود حق یکتا دارد

  69. به تو مشغول شدم، فارغ از غیر تو گشتم

  70. دل مشغول تو آرام و صفا دارد

  71. تو به دل آمدی و خانه‌ی دل، عرش تو شد

  72. دل عارف، به تو مهر و دعا دارد

  73. همه ذرات جهان، در طواف‌اند به عشق

  74. دل دانا، ز تو الهام و وفا دارد

  75. به تو سیر است دلم، فارغ از اسم و صفات

  76. دل عاشق ره ذات و لقا دارد

  77. نه به تصویر رسد وصف تو، ای بی‌همتا

  78. دل بینا، فقط آن راز خفا دارد

  79. منم آن عبد که بی‌نام و نشان گشته در تو

  80. دل بی‌نام من از تو تولّا دارد

  81. همه شب تا به سحر، در دل خود گویم راز

  82. دل خاموش من آوای بقا دارد

  83. تویی آیات خدا، من به تو دل بسته‌ام

  84. دل من نور تو را مهر خدا دارد

  85. ز خودم نیستم اکنون، همه‌ام با تو یکی‌ست

  86. دل من در تو ظهور انفسا دارد

  87. چه بود معرفت من؟ که تو بخشیدی لطف

  88. دل من سوزِ غم و نور هُدیٰ دارد

  89. به تو دل بسته‌ام و قطع همه دنیا شد

  90. دل آزاد، ره بند وفا دارد

  91. تویی آن یار که دل با تو به جان آرام است

  92. دل عاشق، ز تو شوق دعا دارد

  93. ز تو گفتم سخنی و دل من لرزید

  94. دل لرزان، ز تو شوق ندا دارد

  95. همه هستی، تویی و ما همه از تو صفتیم

  96. دل بی‌ذات تو را وصف فنا دارد

  97. همه شب نور تو بینم به دل بی‌پروا

  98. دل بی‌پر، به ره عشق صفا دارد

  99. منم و ذکر تو ای حضرت معشوق ابد

  100. دل من جز تو امید بقا دارد

  101. به تو سوگند که جز مهر تو نشناسم من
    دل عارف ز تو شوق لقا دارد


  1. دل عارف ز تو شوق لقا دارد

  2. که به تو جان دهد و ترک فنا دارد

  3. همه شب نام تو گویم به دل بی‌پروا

  4. دل من جز تو نخواهد، چه دعا دارد؟

  5. به ره عشق تو رفتم، به خودم باز نگشتم

  6. دل عاشق ز تو ای دوست، صفا دارد

  7. ز تو آموختم ای یار، رهایی ز هوس

  8. دل سالک ره ترک هوا دارد

  9. نه به محراب و نه در مسجد و دیر است نشان

  10. دل من خانه‌ی تو، راز بقا دارد

  11. تو به دل آینه‌ای دادی و من خویش ندیدم

  12. دل من ز تو فقط نور خدا دارد

  13. همه ذرات به ذکر تو سرودند به دل

  14. دل بیدار تو را حس شهدا دارد

  15. تو که نزدیک‌تری از رگ جان در همه حال

  16. دل عارف به تو حس تقوی دارد

  17. من و این سوز نهان، من و این شوق به تو

  18. دل من با تو فقط ذکر خفا دارد

  19. به تو پیوسته دلم، هر چه جدا بود گذشت

  20. دل من با تو یکی گشته، رضا دارد

  21. به تو مشغول شدن، گنج نهانی شد باز

  22. دل من گنج نهان در دل ما دارد

  23. به خودم نیستم، ای دوست، تویی جمله‌ی من

  24. دل من جز تو نه ذکر، نه دعا دارد

  25. به سکوت آمده‌ام، تا که ببینم رخ تو

  26. دل خاموش من از تو ندا دارد

  27. به تجلی نگرم، هر چه ببینم همه توست

  28. دل عارف همه عالم به تو معنا دارد

  29. تو به دل خانه نمودی و دلم خانه‌ی توست

  30. دل سالک به تو شوق صفا دارد

  31. ز خودم نیست اثر، هر چه بود از تو رسید

  32. دل من زین نظر آینه‌نما دارد

  33. همه شب ذکر تو گویم، به زبان دل خویش

  34. دل من با تو سرود شهدا دارد

  35. نه مرا طاقت دیدار، نه صبر فراق

  36. دل عاشق به تو شوق بقا دارد

  37. ز چه گویم که دل از شوق تو آرام نگرفت

  38. دل من بی‌تو همیشه غم یکتا دارد

  39. تو مرا بردی و در ساحت قربم بردی

  40. دل بی‌کس ز تو حس آشنا دارد

  41. به فنا رفتم و از خویش گذشتم ای دوست

  42. دل من زین فنا رنگ بقا دارد

  43. ز خودی پاک شدم، خلوت جان شد روشن

  44. دل بی‌رنگ تو را نور خدا دارد

  45. نه به جان بلکه به دل، راه تو پیدا کردم

  46. دل دانا به تو میل لقا دارد

  47. همه شب محو تماشای تو گردم بی‌هوش

  48. دل من با تو سرود تولا دارد

  49. نه به عالم بنگرم، نه به اشیاء و صفات

  50. دل من چشم به ذات تو، خدا دارد

  51. تو که آموختی‌ام راه عدم را به نظر

  52. دل من ترک وجود از تو روا دارد

  53. به فناء یافتم آن جلوه‌ی حسن ازلی

  54. دل من با تو شهود هُدیٰ دارد

  55. همه از تو، همه در تو، همه با تو گشتم

  56. دل من غیر تو ای دوست، مدارا دارد

  57. تو بمان تا که دلم، خانه‌ی ویران آباد

  58. دل ویرانه از آن روی تو مأوا دارد

  59. به تو پیوسته دل و فارغ از غیر تو شد

  60. دل من جز تو کسی را نه دعا دارد

  61. تو که آینه‌ی ذات خدایی به نظر

  62. دل من از تو تمنا و رضا دارد

  63. ز خودم نیست سخن، هر چه بگویم همه توست

  64. دل من با تو حضور و بقا دارد

  65. به تو دل بستم و هر بند گسستم از خلق

  66. دل من چون تو رسیدی، چه هوا دارد؟

  67. ز تو گفتم سخنی، آتش جانم روشن

  68. دل من سوز درون و تمنّا دارد

  69. نه مرا خویش نمانده، نه دگر یاد جهان

  70. دل من ترک همه بود و بقا دارد

  71. به تو خرسندم و از غیر تو بیگانه شدم

  72. دل عاشق به تو آرام و صفا دارد

  73. تو که در باطن دل جلوه نمودی ای دوست

  74. دل سالک ز تو نور و رضا دارد

  75. همه عالم به نظر جلوه‌ی روی تو گشت

  76. دل من دیده‌ی بینا و ندا دارد

  77. به تو مشغول دلم، ترک زبان کرده دگر

  78. دل خاموش من از تو سخنا دارد

  79. به رهت جان بدهم، گرچه نماند اثری

  80. دل بی‌جان ز تو امید بقا دارد

  81. تو بمان، تا که دلم زنده بماند در تو

  82. دل من بی تو چه صبر و شکیبا دارد؟

  83. به تو سوگند که جان در ره تو می‌خواهم

  84. دل من جز تو تمنا و دعا دارد

  85. به تو پیوسته دلم، بی‌تو نیاید آرام

  86. دل من شوق وصال تو مهیّا دارد

  87. تو که خورشید شدی، شب همه از دل برفت

  88. دل شب‌زده‌ی من نور خدا دارد

  89. ز تو گفتم، ز خودم رفت خبر، خاموشم

  90. دل من زین خاموشی، ندا دارد

  91. من و این سوز درون، من و این شوق به تو

  92. دل من جز تو نخواهد، نه هوا دارد

  93. به تو دادم دل و جان، نه پشیمان گردم

  94. دل عاشق به تو آرام بقا دارد

  95. تو که در سینه‌ی من عرش جلالی ای دوست

  96. دل من زین نظر شوق فنا دارد

  97. همه شب یاد تو گویم، نروم جز به رهت

  98. دل من راه تو، نور هُدیٰ دارد

  99. نه مرا راه بماند، نه من و ما باقی

  100. دل بی‌نام ز تو نام بقا دارد

  101. به تو پیوسته دل و جان من از خویش گذشت
    دل من در ره تو میل فنا دارد

 


  1. دل من در ره تو میل فنا دارد

  2. که در این رفتن جان، شور بقا دارد

  3. همه شب نغمه‌ی عشق تو کنم با دل خویش

  4. دل من از تو فقط شور و نوا دارد

  5. به تو مشغول دلم، فارغ از هر چه که هست

  6. دل بی‌رنگ، صفایی ز تو تا دارد

  7. به تو آموختم ای دوست که جز تو نروم

  8. دل من در ره تو ترک هوا دارد

  9. من و این سوز درون، من و این اشک شبم

  10. دل من جز تو چه امید روا دارد؟

  11. همه هستی فدایت، تو به دل جان دادی

  12. دل من چون تو رسیدی، چه دعا دارد؟

  13. نه منم باقی و نه تو به جدا ماند ز من

  14. دل من از تو نشانِ هُدیٰ دارد

  15. همه شب غرق تماشای تو گشتم بی‌هوش

  16. دل هوشیار من از تو صفا دارد

  17. ز تو گفتم، سخنم نیست، فقط نور تویی

  18. دل من در تو حضور و بقا دارد

  19. منم آن بنده‌ی سرگشته که از خویش رمید

  20. دل من چون تو رسیدی، چه هوا دارد؟

  21. همه شب محو توام، تا که نیایم به خودم

  22. دل عاشق ز تو شور و ندا دارد

  23. به تو دل داده‌ام و از همه عالم بگذشتم

  24. دل من جز تو رهی بی‌مدعا دارد

  25. تو نگه کن به دلم، خانه‌ی ویرانه ببین

  26. دل ویرانه ز تو حس بقا دارد

  27. من و این اشک نهان، من و این آهِ سحر

  28. دل بی‌تاب من از تو تمنّا دارد

  29. به خودم باز نگردم که تویی جمله‌ی من

  30. دل من با تو فقط میل فنا دارد

  31. به تماشای تو دل بسته و جان سوخته‌ام

  32. دل سوزان تو را شوق بقا دارد

  33. نه ز دنیا طلبم، نه ز عقبی نظری

  34. دل من غیر تو راهی به خدا دارد

  35. به تو پیوسته دلم، بی‌تو جهان هیچ نشد

  36. دل من با تو امید و صفا دارد

  37. همه شب خلوت دل، زمزمه‌ی یاد تو شد

  38. دل من با تو غمی جان‌فزا دارد

  39. من و این سینه‌ی پر آتش و آه شب‌گیر

  40. دل پر آتش من مهر خدا دارد

  41. نه به دنیا دلبستم، نه ز عقبی طلبم

  42. دل عاشق ره وصل تو یکتا دارد

  43. ز چه گویم که دلم جز تو کسی را نشناخت

  44. دل عاشق ز تو تنها تقاضا دارد

  45. همه شب تا به سحر چشم من اشک‌افشان است

  46. دل اشک‌آور من مهر بقا دارد

  47. به تو سوگند که در جانم از آن نور تو شد

  48. دل جان‌بین تو را مهر ندا دارد

  49. نه مرا بود و نبود است، نه من و ما باقی

  50. دل بی‌خود ز تو حس فنا دارد

  51. به دل افتاده که آن یار بیاید روزی

  52. دل امیدی به همان جلوه‌ی یکتا دارد

  53. من و این اشک، من و آه نهانی شب‌ها

  54. دل من جز تو چه یار و چه وفا دارد؟

  55. تو که آموختی‌ام راه فنا را به نظر

  56. دل عاشق تو را مهر هُدیٰ دارد

  57. همه شب در دل خود نغمه‌ی تو ساز کنم

  58. دل من از تو صفا و صدا دارد

  59. به تو دل بسته‌ام و غیر تو نشناسم کس

  60. دل بی‌یار تو را شوق لقا دارد

  61. ز چه رو یاد کسی جز تو کنم ای جانان

  62. دل من در تو فقط نور بقا دارد

  63. به تو سوگند که در دل به جز تو نشود

  64. دل بی‌غیر تو حس مدعا دارد

  65. من و این دل که به هر حال فدایت گردد

  66. دل من گرچه فنا رفت، بقا دارد

  67. به تو پیوسته دلم، از تو جدا نتوان شد

  68. دل عاشق به تو صد شور و ندا دارد

  69. تو چو آیی به دلم، جان من آرام شود

  70. دل بی‌تاب، ز تو حس وفا دارد

  71. ز تو گفتم که دلم جز تو نجوید مقصود

  72. دل من غیر تو ای یار، دعا دارد

  73. همه شب یاد تو گویم که تویی راز نهان

  74. دل عاشق تو را لطف خفا دارد

  75. تو مپرس از دل من، ز آنکه ندانم اکنون

  76. دل من از تو چه حس و چه ندا دارد

  77. نه به خود مانده‌ام و نه به جهان دلبسته

  78. دل من از تو به دل شوق بقا دارد

  79. تو که جان را ز خود آکنده نمودی هر دم

  80. دل من حس شهود و صفا دارد

  81. من و این دل که ز تو شاد و غمین است مدام

  82. دل عاشق ز تو سوز و نوا دارد

  83. تو که پر کرده‌ای از مهر خود این سینه‌ی تنگ

  84. دل تنگم ز تو عشق بقا دارد

  85. به رهت جان بدهم، گرچه نماند اثری

  86. دل عاشق به تو میل فنا دارد

  87. همه شب تا به سحر ناله کنم با دل خویش

  88. دل من جز تو چه امید روا دارد؟

  89. به تو سوگند که دل، از تو نیارامد باز

  90. دل بی‌یار تو بی‌تاب ندا دارد

  91. منم آن عاشق بی‌خویش که از خود گذرم

  92. دل من چون تو رسیدی، صفا دارد

  93. ز تو جان یافتم و ترک جهان کردم باز

  94. دل جان یافته میل بقا دارد

  95. به تو دل داده‌ام و غرق تماشای توأم

  96. دل بینای من از تو ضیاء دارد

  97. نه به گفتار رسد عشق، نه در شرح و بیان

  98. دل دانا ز تو ذوق بقا دارد

  99. همه شب نور تو بینم به درون دیده

  100. دل روشن به تو اشراق هُدیٰ دارد

  101. تو بمان، تا که دلم زنده بماند با تو
    دل من بی‌تو فقط شوق فنا دارد

 

نتیجه‌گیری

این منظومه‌ی عرفانی، انعکاس بی‌قراری دلی است که جز خدا نمی‌خواهد و جز وصال او نمی‌طلبد. دل، در این اشعار، در مقام سالک عاشق ظاهر شده است؛ سالکی که از سرای نفس گذشته، از تعلّقات دنیا بریده، و در هر قدمی، جز شوق تماشا و تمنا‌ی حضور حق در جان خود نمی‌بیند.

در طول این هزار بیت، آنچه پیوسته تکرار می‌شود، دلدادگی به جمال الهی، و احساس دائمیِ فقدان و فراق است که به تدریج با یافتن نور توحید و فنا فی الله به قرار، آرامش، و بقاء بالله منتهی می‌گردد.

این شعرها حدیث دلِ انسانی است که:

  • ابتدا درگیر رنج فراق و تمنای وصل است؛
  • سپس در آتش فنا و ترک خویشتن می‌سوزد؛
  • و سرانجام، به مقام معرفت، شهود، و عشق یگانه می‌رسد.

در این سیر، زبان شعر، ناله‌ای عاشقانه است؛ اما در عمق خود، نشان از سلوک عارفانه و تعلیم عملیِ معرفت نفس دارد. گویی شاعر در هر بیت، مخاطب را به درون جان خویش فرا می‌خواند تا ببیند که «دلِ آدمی با همه شکسته‌حالی، باز هم تنها با خدا معنا می‌یابد».

این منظومه تنها یک شعر بلند نیست؛ بیانی است از حالاتی که در مسیر وصال الهی رخ می‌دهد و برای هر سالک راه حق، همدمی است در شب‌های تار طلب و روشنای فجر وصل.

باشد که این نغمه‌های عاشقانه، همگان را به تفکر در معنا، توجّه به حضور، و صدق در طلب حق فراخوانَد؛ و با صدای بی‌صدای خویش، دل‌ها را به مقام شوقِ بی‌پایان به محبوب مطلق رهنمون گردد.

و ما توفیقی الا بالله

تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  قوم مدین
حکایت(۴۱)

 

به نام خداوند عشق و امید
که بر هر دلی، نور یزدان دمید

 

 

سرآغاز هر کار، نور مبین
کلید نجات است از شر و کین

 


 

ستایش خدای جهان‌آفرین
که بخشد به دل نور علم و یقین

 

 

فرستاده بر مردمان این پیام
که یابند نور خدا را، مقام

 

 

شعیب آمد از حضرت کردگار
به پیغام و انذار و پند و وقار

 

 

فرستاده‌ای بود از قوم خویش
بیامد که دعوت کند خلق بیش

 

 

پیام شعیب نبی منجلی است

چراغ طریق خدا و نبی است

 

 

 

مبادا ز پیمانه کمتر کنید
که خشم خداوند گردد پدید

 

 

به داد و ستد عدل و انصاف دار
مکن ظلم و بیداد، اجحاف، زار

 

 

 

 

شعیب است خوش رو و هم مهربان
هدایت گر راه یزدان هر آن

 

 

 

 

 

 

ولی قوم مدین ز حق سر بتافت
که درِ ظلم و بیداد بر خود گُماشت

 

 

سراسر به بازار مکر و دغل
فریب و فساد و دروغ و جدَل

 

 

نبودند بر عدل و انصاف یار
به مردم رساندند آسیب و زار

 

 

 ز فرمان یزدان، گریزان شدند
 به ظلم و ریا دل گروگان شدند

 

 

بگفتند جمعی ز قوم مدین

 تو را نیست بر ما نه نام و نه دین

 

 

پذیرای حق بود اندک کسان
که ماندند در بین اهل زیان

 

 

 

 

 

عذاب خدا آمد از آسمان
جهان شد ز طوفان و آتش فغان

 

 

 

ز باد و ز آتش، بسوزد جهان
که گردد ز خشم خدا بی‌امان

 

 

وزیدن کند باد سوزان حق
که ماند جهانی ز حیران حق

 

 

 

 

فرو ریخت دیوار ظلم و ستم
نیامد بر آنان به جز درد و غم

 

 

بیاموز زآن قصه ی سوزناک
که بر دل نشاند غم دردناک

 

 

پس ای دل، صبور و وفادار باش

 در این ره چو رندانِ هشیار باش

 

 

 

ز ظلم و ربا، کم‌فروشی عیان
نماند ز ایمان، نه نوری به جان

 

 

عدالت بود رسم و آئین دین
رهاند تو را از عذابِ مهین

 

 

توکل چو باشد به پروردگار
ز دل رخت بندد غم روزگار

 

 

 

مپندار دنیا بود با تو یار
که جز کار نیکو ندارد قرار

 

 

به داد و ستد نیک رفتار باش
به خلق خدا همدم و یار باش

 

 

مپندار این قصه باشد گذار

بود برگ زرین در این روزگار

 

 

کلام نبی، دان کلام خداست

که سر چشمه ی مهر و نور و وفاست

 

 

 

 

"رجالی" بیاموز و آگاه شو
ز فرجام بیداد، همراه شو

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  وصف ایران

در حال ویرایش

مقدمه

ایران، سرزمین دیرپای فرهنگ، خِرَد، مردانگی و ایمان است؛ سرزمینی که قرن‌ها به نور دانش و آزادگی درخشیده و با تلاش دلیرمردان و پاک‌دلانش در برابر سختی‌ها و یورش‌ها پایدار مانده است.

از فریدون و جمشید و کاوه تا رستم و سهراب و آرش، و از کوروش و داریوش تا سلمان و بوعلی و فردوسی، همه‌ی تاریخ ایران آینه‌ای‌ست از جان‌فشانی و فرهنگ‌دوستی.

این منظومه در وصف ایران، بر پایه‌ی شکوه تاریخ، عظمت فرهنگ و درد مشترک امروزمان سروده شده است؛ با الهام از لحن فردوسی بزرگ و از سرِ دغدغه‌ی ایران‌دوستی.

در این اشعار، ضمن ستایش گذشته‌ی پرافتخار ایران، از وضعیت امروز، خطرهای دشمن، بی‌مهری به فرهنگ و زنگ خطر فراموشی یاد شده و راه نجات ایران، در بازگشت به خِرَد، مردی، دین، و مهر وطن معرفی گردیده است.

این منظومه تلاشی‌ است کوچک برای زنده نگه‌داشتن یاد ایرانِ پاک، آزاد و سرشار از خِرَد که امید است بر جان هم‌میهنان باغیرت، بنشیند.

فهرست موضوعی منظومه

شماره بیت عنوان موضوعی
1 – 20 ستایش خداوند و آغاز سخن
21 – 50 ایران، مهد دین و مردانگی
51 – 100 شکوه گذشته، آزادی و دانش
101 – 150 غفلت امروز، بی‌عدالتی و فقر
151 – 200 بیگانه‌پرستی و بیداد دشمنان
201 – 250 دعوت به خِرَد، فرهنگ و بیداری
251 – 280 اتحاد، شجاعت و پاسداری از وطن
281 – 300 آرمان ایران آزاد و جاودان

به نام خداوند ایران‌زمین
خداوند مردان پاک‌آیین

سپهر بلندش چو شمشیر بود
دل از مهر او گرم و سرزیر بود

ز خاکش برآمد دل و جان پاک
که پیوند بستند با مهر خاک

در او مهر و دین، مایه‌ی زندگی‌ست
هنر، تاج و تختِ خردمندی‌ست

به ایران کجا خواری آورد کس؟
که ایران سراپرده‌ی داد و بس!

نه زنهار خواست از دل دشمنی
نه بگذاشت بیگانه را روزنی

دلیران و دانای او تاج‌دار
به دانش، به مردی، جهان‌شاهوار

کجا رفت آن سرفرازی ما؟
چراغِ فروزانِ ماضی ما؟

که آن رادمردان، چو شیر ژیان
بپا داشتند این کهن خاکدان

ز دشمن نترسید ایران‌نژاد
که بر حق بود، جانشان جاوداد

کنون ای برادر!، به یاد آوریم
دوباره درفشِ خرد، بفریم

به یزدان که ایران شکوفا شود
دل از مهرِ فرهنگ، شیدا شود

اگر همت و عشق گردد پدید
چو فردوس، گردد وطن ناپدید

به مردی، به دانش، به همبستگی
توان ساخت ایرانِ نو، جاودانگی

همه رادمردان این مرز و بوم
ببردند از دشمنان نام و بوم

به شمشیر و اندیشه و کار و دین
بپا داشتند این گران‌مایه چین

دل‌آگاه بودند و پاک‌نهاد
به داد و دهش، سرفراز از فساد

ز دانش، دل و جان‌شان پر ز نور
نکردند دل را به باطل صبور

ببخشید یزدان، به این خاک و خَشت
سرافرازی و رای و فرهنگِ کِشت

همه گنج ایران، نه زر بود و سیم
که فرهنگ و مردی‌ست، آن را عظیم

چه شد آن خرد، کو چراغِ ره است؟
که این بوم و بر را، سزا با شه است؟

چرا بی‌هنر شد چنین خاک پاک؟
چرا گم شد آیین و فرهنگ و خاک؟

نه آن فرّ باقی، نه آن رای و داد
نه آن مهربانی، نه آن رسم و یاد

به یغما بُردند گنج روان
گرو داد ایران، به نامد بدان

هم‌اکنون اگر همت آید به کار
توان زد ز دل، ناله و غم کنار

بپا خیز ای فرزند این خاک پاک
که دشمن نباید بودت شریک

تو آنی که از نژاد فریدونیی
تو فرزند آن مهر و قانونیی

خروش آور و بر درفش افکن نور
که ایران بماند سرافراز و سور

ز مهر و خرد ساز بنیاد نو
که باشد همیشه تو را آبرو

 


  1. به نام خداوند جان و خرد
    که از مهر او، خاک ایران سَرَد

  2. خداوند ایران، خداوند مهر
    ز نورش برافروخت گیتی چو قهر

  3. یکی کشور است این میان جهان
    که یزدان بدان داده فرّ و توان

  4. در او دانش و دین و مردی بهم
    بود گوهر پاک و نیکی رقم

  5. ز مهر و وفا پر شد این بوم و بر
    ز عدل و ز داد آمدش مفتخر

  6. نه بیگانه در خانه جا یافته
    نه ایران ز دشمن جفا یافته

  7. ز مردان ایران، جهان گشته پُر
    ز کردار و پیکار و آوای دُر

  8. همه بنده‌ی پاک یزدان شدند
    دل از کین و ناراستی بر کندند

  9. چو دل پاک باشد، زبان نیز پاک
    نماند به دل جز خروش و خُشاک

  10. دل آری نژاد از نیاکان خِرَد
    که تخم هنر در جهان گسترد

  11. ز فَردَوسی آن راد مرد جهان
    سخن مانده جاوید تا جاودان

  12. ز کیخسرو و رستمِ نامدار
    ز افراسیاب و سپاه سوار

  13. همه گنج فرهنگ، ایران بُوَد
    که دل را ز هر تیرگی بشوَد

  14. یکی بومِ آزاد و آباد بود
    دل خلق از آن خاک، شاداب بود

  15. چو دشمن نیامد در این سرزمین
    ز فرهنگ بودیم ما بهترین

  16. ز دشمن نترسید مردان پاک
    که بودند همواره شیران خاک

  17. دلیران ایران، چو شیران کوه
    ز مهر وطن برنهادند نَوح

  18. ز کین، دور بودند و از داد، پر
    به دل داشتند آتش آذر

  19. چو آتشکده روشن و گرم و نور
    ز دل می‌دمید آتش ناسُتور

  20. ز یزدان پرستی، جهان گشته پُر
    ز آواز مردان ایران چو دُر

  21. ز فرهنگ و دانش بُوَد فرّ ما
    همان گنج، باشد گهر بر ما

  22. نه زر خواستیم و نه سیم و مال
    که فرهنگ ما بود بی‌همچو یال

  23. چو ناکس شود کدخدای دهی
    برآید ز کشاورز آهی تهی

  24. گدایی شود رسم مردان پاک
    که نامرد گیرد در آن خانه خاک

  25. چو ما بر خرد پشت کردیم باز
    ز ما رفت آن فرّ و آن سرفراز

  26. نباید که ایران چنین خوار شُد
    که آوازه‌اش در جهان تار شُد

  27. چرا خامُش است آن خروش خِرَد؟
    کجا شد ز دل آتش مهر و مد؟

  28. چرا گشت خاموش فرهنگِ ما؟
    که دشمن بُوَد شاهِ این خانه‌ها

  29. ز ما بود دانش، ز ما بود داد
    که یزدان به ما بود هم‌دل، نهاد

  30. چو اندیشه خاموش گردد به دل
    شود میهن از کینِ دشمن خجل

  31. چه شد آن خردمند مردانِ دیر؟
    که بگذاشتند این وطن، دل‌پذیر

  32. نماند آن دل‌ها که از مهر بود
    که دشمن به خانه سر و فر بود

  33. چو فرزانگی رفت از این بوم و بر
    برآمد ز دل ناله و چشمِ تر

  34. به دشمن ندادند در خانه راه
    که بودند آزاد و بیدارگاه

  35. کنون دشمنان نان خور خانه‌اند
    ز خون وطن بهره‌ها رانده‌اند

  36. از آن روز ایران دچار بلاست
    که بیگانه بر گنج او پادشاست

  37. چو آتش در این گلشن افکنده‌اند
    دل و جان ایران بسوزنده‌اند

  38. همان دشمنانی که در سایه‌اند
    به جان وطن کینه افزوده‌اند

  39. چرا مرد ایرانی اندوهگین؟
    چرا اشک از این دیده‌اش شد به دین؟

  40. ز فرهنگ و آزادگی دور شد
    ز سستی، دلش زیر دستور شد

  41. همی باید اکنون یکی چاره کرد
    که دشمن نباید شود بهره‌مند

  42. دوباره برافراز پرچم به دست
    که ایران نباید شود پای پَست

  43. بپا خیز ای مرد ایرانی‌نژاد
    که پاکی، تو را داده است اعتبار

  44. تو فرزند مردان شیرین‌سخن
    که ایران، تو را داده فرّ کهن

  45. برآور خروش از دل و جان پاک
    که دشمن نگیرد دگر خاک خاک

  46. به دانش، به مهر، این وطن را بساز
    که ایران بماند همی سرفراز

  47. کجا رفت آن خوی آریایی ما؟
    که بگذاشتیم از خِرَد سایه را؟

  48. کنون وقت آن است، مردانه شو
    به کردار نیک، آفرینانه شو

  49. بخوانیم نام خداوند جان
    بیاور ز دل مهر ایران نشان

  50. ز اندیشه باید وطن را شناخت
    که با دانش و مهر گردد به ساخت


  1. به کردار و گفتارِ نیکو بزی
    ز فرزانگی گوهرِ خود سِتی

  2. چو ایران بود خانه‌ی داد و مهر
    نباید کشد رنج بیداد و قهر

  3. همان خانه‌ی مهر و فرزانگی
    همان بومِ فرهنگ و مردانگی

  4. کجا شد دل و رای آزادگان؟
    کجا شد خروش دلیرانِ جان؟

  5. کنون مردِ بیگانه نان‌خور شدست
    و ایران زمین زیر غم پر شدست

  6. ندانست قدر وطن را کسی
    که از بی‌خرد شد، دلی بی‌کسی

  7. نه آن دانش و هوش، پیداست باز
    نه آن شورِ مردی، نه آن سرفراز

  8. ز چنگال دشمن، دل‌اندر فغان
    ز بیداد و تاراج، ایران نهان

  9. چو دشمن، همی گنج ایران بُرد
    به ننگ و به افسوس، دل خون ‌کرد

  10. برافروز از نو چراغِ خِرَد
    که از مهر، دل پاک گردد، بُرد

  11. چو ایران شود بار دیگر چنان
    که تاریخ، گوید ز مردی نشان

  12. دلِ پیر، از مهر ایران جوان
    بگوید ز فرهنگ ایران، فسان

  13. نباید گذاریم این یادگار
    شود دست بیگانه، ناپایدار

  14. ز ما بود روزی جهان سربلند
    کنون در غم ما شده ارجمند

  15. چو مردی نباشد، نماند وطن
    شود خانه و خاک، بی‌جان و تن

  16. بیندیش، ای فرزند این خاک پاک
    که ایران، تو را داده جان و سپاک

  17. ز دشمن نباید به دل بیم داشت
    که یزدان، نگهبان ایران، پُرکاشت

  18. بپا خیز و آن فرّ دیرین بجو
    به میدان خِرَد، شو تو سرور نکو

  19. بیفشان ز دل گرد غفلت برون
    که ایران، تو را خواست همواره خون

  20. چو بیگانه بر گنج ایران نشست
    ز ما بود آن ننگ و آن درد و پست

  21. کنون وقت بیداری‌ست، ای جوان
    که ایران، تو را خوانَد از هر کران

  22. مزن تیر غفلت به جان وطن
    برآور خروش از دل و از سخن

  23. به میدان مردی، بیا، جان فشان
    که ایران نگردد به دشمن نشان

  24. به فرهنگ و مهر، آشتی آوریم
    ز دل دشمنان، خِرَشتی آوریم

  25. همان دشمنی کز درون رسته است
    ز نادانی ما بر دل آغشته است

  26. ز ما بود آن زخم بی‌جای او
    که ما را نبود آن خروش و خُرو

  27. کنون چون سپهر از نو آرای مهر
    بیا تا برافشانم از عشق، قهر

  28. که ایران نباشد دگر زار و زبون
    چو باشد دل مرد ایرانی، خون

  29. همان خون که جوشد ز فَردَوسیان
    ز مردان پاک و دل‌آگاه جان

  30. دل‌آگاه باش و مکن ترک دین
    که ایران بود خانه‌ی پاک‌بین

  31. ز کردار نیک، آر ایران به‌پای
    مبادا کنی دشمنان را رضای

  32. چو دشمن ببیند دل پر ز مهر
    بشود خوار و بی‌جا درین خاک قهر

  33. همی جان فشان در ره آرمان
    که ایران بماند چو جانِ جهان

  34. چو جان تو باشد فدای وطن
    نگردد ز بیداد، دل، پُر شکن

  35. خروش آور ای مرد فرزند خاک
    که دشمن نمانَد به این خانه پاک

  36. ز ما بود آن ننگ بی‌فر و رای
    که دشمن در این خانه گردد خدای

  37. کنون ای جوانمرد، برخیز باز
    که ایران بُوَد مهد شیرانِ راز

  38. بیا تا به دانش کنیم این بنا
    که گردد چو فردوس، خاکِ فنا

  39. نترس از گزند زمانه، به پاست
    که ایران به همت، سرافراز خاست

  40. دل آزادگان زنده شد زین سرود
    که مهر وطن، جانشان را ربود

  41. مبادا بمیرد دل از مهر خاک
    مبادا شود خانه‌ات، تیره و پاک

  42. برافراز ایران به مردی و داد
    که تاریخ خوانَد تو را جاوداد

  43. اگر همت آید، وطن زنده است
    که دشمن ز ما دور و شرمنده است

  44. بپا دار پرچم، به کوه و دمن
    که فریاد ایران، شود روشنن

  45. بگو با خروش و دل آگاه کن
    به تاریخ، مهر وطن راه کن

  46. ز کردار نیکو، شود بوم زنده
    ز دل مهر ایران، شود تابنده

  47. اگر مرد ایران‌نژادی، بپا
    برآر آن درفش کهن را فرا

  48. ز فردوسی و کاوه، آموز مهر
    که خنجر زنی بر دل ظلم و قهر

  49. نمانَد غمی گر خِرَد بازگشت
    که ایران شود همچو آغاز، کشت

  50. درود آنکه جان داد در راه دین
    که ایران بماند سرافراز و زین


  1. ز خونِ دلِ مرد ایران‌زمین
    برآمد هماره یکی خوش‌طنین

  2. به مهر و وفا زنده ماند این دیار
    که دشمن نگیرد در آنجا قرار

  3. ز فرهنگ ما آسمان شرمسار
    ز آزادگی، خاک ما پُر بهار

  4. چه فرزانه بودند آن نیک‌مرد
    که از خاک، گنجی چنین ساختند

  5. بر این بوم، همواره بادا درود
    که جان از خِرَد، یابد از نو سرود

  6. چو مردی نباشد، نماند وطن
    شود خاک، بی‌مایه و بی‌سخن

  7. ز ما بود آن داد و آن روشنی
    که افکند تاریکی اندر تَنی

  8. نباید که دشمن شود سرفراز
    که ایران بُوَد بوم آزاد و راز

  9. چه باید کنون ای دل‌آگاه مرد؟
    که ایران ز نو جان بگیرد چو فرد

  10. به جان و به دل پاس ایران بدار
    که ایران بُوَد خانه‌ی کردگار

  11. چو ناکس شود در وطن تاج‌ور
    نماند دل مرد دانا به بر

  12. چو دشمن شود نان‌ده این سرزمین
    ز مردانِ ما، خیزد آهی چنین

  13. ز نادانی ما شود خانه خوار
    که دشمن کند گنج ایران شکار

  14. برآ ای جوانمرد و بیدار شو
    به ایران و تاریخ، دلداد شو

  15. که فرهنگ ایران چو دریای نور
    نراند در آن هیچ ظلمت صبور

  16. ز دل‌های پاک آمد این فرّ و بخت
    که ایران نگردد دگر جای رَخت

  17. چو فرزانگی رفت، دشمن رسید
    چو مهر وطن مُرد، کین بر دمید

  18. از آن روز شد خانه ویران و سرد
    که نادان برآمد ز ایران به مرد

  19. یکی باره از نو بیاریم داد
    به بیداری و همت و اعتقاد

  20. نترسیم از دشمن اندر نهان
    که مردان ایران بُوَد پاسبان

  21. ز خاک تو آید دلاور به پای
    که بیدادگر را کند رهنمای

  22. به شمشیر دانش، به تیغ خِرَد
    همه کینه را زین وطن بر کند

  23. بیا تا برافروزیم آتش ز مهر
    که ایران بُوَد جاودان سرفَهر

  24. همان سرزمین کهن یادگار
    که تاریخ را کرده است آشکار

  25. مبادا که بی‌دین شود خاک ما
    مبادا رود مهر از خاک ما

  26. درود آنکه جان داد در راه داد
    که دشمن نبیند به ایران مراد

  27. به جان و به دل پاسداری کنیم
    به ایران چو خورشید، کاری کنیم

  28. همان ریشه‌داریم در خاک پاک
    که از مهر برخاست در جان خاک

  29. چو گیتی پُر از داد ایرانیان
    شود هر که دارد دل و جان روان

  30. ز خون شهیدان، زمین شد بهشت
    که دشمن در آن خاک هرگز نگشت

  31. برافکن ز دل هرچه اندوه و قهر
    بزن پرچم مهر ایران به شهر

  32. برآور خروش از درونِ خِرَد
    که ایران ز ما سرفراز آید

  33. به جان، پاسدارِ درفشِ وطن
    مباشد که دشمن شود رهنمون

  34. تو آنی که با دانش و داد و دین
    توانی بسازی وطن را نگین

  35. دگر بار برخیز و یزدان بخوان
    که باشد خِرَد، روشنی در جهان

  36. همان دشمنی کز درون برمَد
    شود ز آتش مهر تو بی‌خرد

  37. کنون روز مردی و پیکار شد
    که دشمن ز بیداد، بیزار شد

  38. برآ ای جوانمرد ایران‌نژاد
    که ایران ترا داده است اعتبار

  39. بپرهیز از خواری و بندگی
    بجُو در دل خویش آزادگی

  40. اگر جان فدایی وطن باشی
    چو کوهی در این خانه بگُماشی

  41. شود خانه از جان تو استوار
    شود مهر ایران درونت به کار

  42. مبادا شود ننگ بر کار تو
    برافراز ایران ز کردار تو

  43. به یزدان، که ایران نگردد خوار
    اگر مرد ایران شود پایدار

  44. بگو با زبان و دل آگاه باش
    که این بوم، باشد تو را تاج و کاش

  45. همان ریشه داری، که رستم بُوَد
    که از غیرتت، دشمن افکن شود

  46. به تاریخ سوگند، ایران بپاست
    که فرّ و خِرَد در دل او بجاست

  47. ز دشمن مجو نان و نیکی و مهر
    که ایران نخواهد جز این خاک قهر

  48. دل آزرده از بی‌وفایی شدست
    که دشمن درین بوم، یاری شدست

  49. نباید بماند وطن بی‌پناه
    که دشمن کند گنج ایران تباه

  50. به مردی، به دانش، به همت بزی
    که فردا تو را گوهر است و سِتی

  51. دگر باره جان ده به این خاک پاک
    ببر تیر کین را ز دل، از مغاک

  52. وطن، ریشه‌ی جان تو بوده است
    تو را از خِرَد تاج داده است

  53. مگو ناتوانم، مگو بی‌کسم
    که ایران ترا داده جان و رسم

  54. اگر همت آری، شود بوم، بوم
    که دشمن برآید زین خانه شوم

  55. برآور خروش از درونِ خِرَد
    که ایران نباید شود بی‌سند

  56. در این بوم، بیداد، باید بمیر
    که باشد در آن داد، شیران شیر

  57. ز نادان نگیری تو آیین نو
    بیا تا بسازیم ایران نکو

  58. همان سرزمین کهن یادگار
    که دشمن نبیند در آنجا شکار

  59. برافراز مهر وطن در دل
    مکن بر سر خاک ایران خجل

  60. تو فرزند مردان پاکی، بپا
    نکن سر به پستی، نده دشمن جا

  61. بیار آن دل و جان ایرانی‌ات
    که روشن شود خاک پیشانی‌ات

  62. چو رستم، به دشمن درانداز تیغ
    ز ایران، براندیش و از راه بیغ

  63. هموطن، اگر مرد مردی، بخیز
    مکن دل به سستی و خواری، گریز

  64. به دشمن مده دست، خود یار باش
    به فرهنگ ایران، وفادار باش

  65. ز مردان پاک، این سخن یاد گیر
    که ایران، بماند چو شیران شیر

  66. چو دشمن نباشد در این خانه جا
    شود خانه‌ی ما، پر از مهر و ما

  67. ز فردوسی و از خِرَد یاد کن
    وطن را چو جان بر سرش باد کن

  68. کنون خانه ایران، به همت نیاز
    بیا تا بسازیم آن سرفراز

  69. برافروز آتش در این تیره‌شب
    به مهر وطن، کن دل خویش لب

  70. مبادا که ایران شود بی‌خِرَد
    که بیگانه بر تخت او بنگَرَد

  71. تو آنی که با مهر و اندیشه‌ای
    که از خاک ایران، تو گل ریشه‌ای

  72. همی باید این خاک روشن کنیم
    به دانش، به فرهنگ، جوشن کنیم

  73. چو دانش بُوَد، دشمن افتد ز کار
    چو فرهنگ بُوَد، بوم گردد بهار

  74. ز مردی و همت، بپا دار مهر
    مزن بر دلِ خویش خنجر ز قهر

  75. کنون خانه را، جان تو باید است
    که دشمن بر این خانه، ناپاید است

  76. برافراز ایران، به فریاد و داد
    که باشد تو را دین و آیین و یاد

  77. به تاریخ سوگند، ایران سرافراز باد
    که در هر زمان، باشدش یادگار

  78. مبادا شود خاک ایران خموش
    مبادا که گردد به نیرنگ، پوش

  79. برآ ای دل‌آگاه، از مهر جان
    که دشمن نباشد به این آستان

  80. ز مردی، برافراز پرچم چو کوه
    که ایران نگردد دگر سر به سُوه

  81. ز دشمن نترس و به مردی بزی
    که تاریخ گوید تو را پی‌سِتی

  82. برافراز ایران، به همت، به جان
    مکن دل تهی از خِرَد، ای جوان

  83. به کردار و گفتار نیکو بُوَد
    که ایران چو باغی پر از بو بُوَد

  84. چو باغی پر از لاله و نسترن
    که دشمن ندارد در آنجا وطن

  85. ز پاکان جهان یادگار است این
    که ایران بُوَد تاجدار است این

  86. چو دشمن نیابد در این خانه راه
    شود خانه‌ی ما ز ننگ، بی‌گناه

  87. بپرهیز از سستی و بی‌هنری
    به مهر و خِرَد، خانه را بستری

  88. درود آنکه از جان، وطن را نگه
    که ایران نباشد ز دشمن، فِره

  89. چو فردوسی از مهر ایران سرود
    تو هم مهر ایران، ز دل برفزود

  90. نگو دیر شد، زنده شو با خِرَد
    که ایران به بیداری آید، سُرَد

  91. کنون خانه در چشم تو بسته نیست
    که این خاک، خاک دل خسته نیست

  92. به ایران ببال، ای جوان وطن
    که فرهنگ، باشد تو را انجمن

  93. بخوان نام ایران به فریاد و مهر
    که ایران نگردد دگر خاک قهر

  94. ز دشمن ببر هرچه در دل نهی
    که دشمن نیابد در ایران گهی

  95. چو جان تو باشد فدای وطن
    شود خانه روشن، شود خاک، تن

  96. در این خانه مردی بود افتخار
    نماند در آن، دشمن نابکار

  97. برافراز ایران، به فرهنگ و داد
    که دشمن نماند به این مرز و یاد

  98. به ایران سوگند، بر جان خود
    که دشمن نیابد به ایران سُرود

  99. بماند وطن پاک و روشن چو روز
    که ایران نگردد به دشمن فروز

  100. کنون با خِرَد، جان فدایی کنیم
    به فردا، در ایران، خدایی کنیم


  1. برآور ز دل، آتشی از خِرَد
    که ایران، به نورش ز نو جان بَرَد

  2. خِرَد برفشان چون چراغِ شَبنم
    که از نور آن، تیره گردد ستم

  3. بپرهیز از آن ننگ و خواری و کین
    که دشمن نباشد به ایران، چنین

  4. به فرزانگی، دشمن از پا فتد
    دلِ مردِ ایران، به بالا فتد

  5. همان دشمنی کز درون جان گرفت
    به تاراج فرهنگ ایران شتافت

  6. ز بیداری ما شود شرمگین
    به نیرنگِ خود گردد او بر زمین

  7. برافروز روشن‌دلی را به کار
    که ایران بماند سرافراز و یار

  8. همی جان فشان در ره مهر و داد
    که بوم تو گردد ز مهرِ تو شاد

  9. به داد و خِرَد، گنج ایران بجو
    مکن دل تهی از هنرهای نو

  10. به تاریخ سوگند و ایران زمین
    که بر ما نماند چو دشمن، کمین

  11. ز ما بود ایران، بلندآوازه
    که هر گوشه‌اش بود سر فرازه

  12. همه کشور از مهر ایران پُر است
    که فرهنگ ما چون گهر دربر است

  13. ز اندیشه و همت و رای پاک
    بماند سرافراز این مهر خاک

  14. نه ایران فروبسته گردد ز درد
    اگر مرد ایران به پیکار کرد

  15. کنون وقت آن است برخیز باز
    به آزادگی، شو تو سرسرفراز

  16. مگو دیر شد، مردِ ایرانی‌ام
    که من وارث مهر فره‌وانی‌ام

  17. چو یزدان تو را کرده فرزند خاک
    برانداز دشمن ز جانت مغاک

  18. که دشمن نبیند در این خانه جا
    اگر مرد برخیزد از مهر و ما

  19. به دانایی و داد، باید بزی
    که ایران نگردد به بیگانگی

  20. ز دشمن نباید به دل راه داد
    که ایران بُوَد خانه‌ی نور و داد

  21. برآور ز نو بانگ آزادی‌ات
    بفروش به عالم، فرزادی‌ات

  22. همان زاده‌ی خاک پاکی، بدان
    که با مهر او زنده‌ای جاودان

  23. چو فرزند ایران شدی ای جوان
    ببند آن درِ کینه را، هر کران

  24. ز فرهنگ ایران، برافروز جان
    که دشمن نباشد تو را پاسبان

  25. همه ریشه داری ز مردان پاک
    که از مهرشان زنده گردد مغاک

  26. نمانَد به ایران غم بی‌کسی
    اگر خیزد از دل تو هم‌رسی

  27. بخوان داستان دلیران دیر
    ز کردارشان گنج ایران بگیر

  28. نه آن‌کس که از دشمنان باک داشت
    که مردی، وطن را ز دشمن گُماشت

  29. تو آنی که از عشق ایران شوی
    ز بیداد و تاراج، گریان شوی

  30. ولی مرد باید به پا خیزدش
    به شمشیر دانش، سر افرازدش

  31. به دانش، به فرهنگ، ایران بپاست
    که بیدادگر را در آن خاک، خاست

  32. مبر نام ایران ز یادِ دلت
    مزن تیر کین را به جان و هِلَت

  33. که ایران، تو را داده جان و گهر
    تو آنی که بستی کمر از خطر

  34. چو دشمن در این خانه نان‌خور شود
    دلِ مرد ایرانی خونین شود

  35. ز مردی برافراز پرچم به دوش
    که این خاک گردد چو فردا سروش

  36. ز فردوسی آموز فرهنگ و مهر
    که جاوید ماند به ایران، سپهر

  37. چو او سرگذشت وطن را سرود
    تو نیز این سرود از دل خویش گو

  38. مبادا شوی بنده‌ی بیگنه
    که نادان، شود شاه در این بنه

  39. برآر آن دلی را که بیدار شد
    که دشمن به ایران، گرفتار شد

  40. هماره بخوان نام پاک وطن
    که باشد تو را جان، هماره سخن

  41. ز یزدان بخواه این وطن را پناه
    که دشمن نبیند در آن خانه راه

  42. چو آزادگی باشدت در نهاد
    نماند به ایران کسی بی‌مراد

  43. برافراز ایران به داد و خِرَد
    که دشمن بر این خاک، راهی نبرَد

  44. ز بیداد بیگانه بگریز زود
    که ایران نباشد به دشمن فرود

  45. تو آنی که با عشق ایران زنی
    به شمشیر دل، دشمنان بشکنی

  46. ز دانش، وطن را کنی رهنمون
    که ایران بماند چو ماه و چو خون

  47. بماند خِرَد در دل و جان تو
    بماند وطن زنده از آن تو

  48. چو بیگانه بی‌پاس گردد ز ما
    شود خانه روشن، وطن پر بها

  49. ز ما بود فرهنگ و داد و هنر
    که ایران نگه دارد از خشک و تر

  50. کنون سر فرازیم با همت و داد
    که دشمن نماند به ایران، مراد

  51. به یزدان که سوگند ایران بپاست
    به آزادگی، خانه‌اش پر بهاست

  52. به بیداری ما شود زنده باز
    دل خفته را باید آورد ناز

  53. کنون مرد ایران اگر مرد شد
    ز دشمن، نباید دلش سرد شد

  54. برآر از دل و جان، سرود وطن
    مگو دشمن آمد، مگو شد سخن

  55. که دشمن چو بی‌فر شود خوار گشت
    به مهر وطن، سینه‌اش تار گشت

  56. بخوانیم با هم سرود خِرَد
    که ایران به فرهنگ، جان آورد

  57. همه دست در دست، یک صف شویم
    به ایران و جانش، هم‌هدف شویم

  58. ندانند دشمن که ما زنده‌ایم
    به فرهنگ و مهر، سربلندیم

  59. کنون زنده باید وطن را کنیم
    به جان و به دل، سرور را کنیم

  60. که ایران بود خانه‌ی داد و دین
    نه جای ستم، نه جای کمین

  61. چو فرهنگ ایران شود جاودان
    نماند به بیداد، دشمن توان

  62. برافراز ایران به تیغ خِرَد
    مزن ننگ را بر دل و جان خود

  63. که ایران تو را داده جان و گهر
    تو آنی که باشی به مهرش سمر

  64. ببر ننگ و خواری زین خانه دور
    بیاور به ایران شرف، نورِ نور

  65. مبادا شود خاک ایران خراب
    مبادا شود دست دشمن به تاب

  66. برآر از دل خویش مهر وطن
    که ایران تو را داده جان و سخن

  67. چو مردی، وطن را نگه‌دار جان
    که ایران بود خانه‌ی جاودان

  68. ز دشمن مجو مهر و نیکی و داد
    که ایران نباشد بر او شاد

  69. تو از مهر ایران، برافروز دل
    مکن در دل خویش، دشمن، خجل

  70. هماره بماند وطن سربلند
    که مردان ایران، بدند ارجمند

  71. ز آزادگی، خانه پرنور باد
    ز بیداد، این خاک بی‌گور باد

  72. به فردا بماند سرود خِرَد
    که ایران به بیداری جان آورد

  73. بپرسند فردا ز تاریخ ما
    که ایران چه شد؟ ننگ یا افتخار؟

  74. بگو آن زمان من، نگهبان شدم
    به جان و به دل، پاسبان شدم

  75. نماندم که دشمن کند خانه‌ام
    که ایران بُوَد بوم جانانه‌ام

  76. بخوانیم با هم سرود امید
    که فردای ایران شود نیک‌بید

  77. ز دشمن نترس و ز مهر خدا
    بیاور خِرَد را، برآر این صدا

  78. ز ما بود آن شور و آواز داد
    که دشمن شود در وطن بی‌مراد

  79. ز دانش، وطن را نگهبان بُوَد
    که دشمن در این خانه پنهان بُوَد

  80. تو آنی که با نور ایران شوی
    به دانش، به فرهنگ، جانان شوی

  81. بخوانیم با مهر، نام وطن
    که ایران بماند هماره سخن

  82. مگو دیر شد، زنده شو با امید
    ببر ننگ و بیداد را ناپدید

  83. ز دشمن نماند اثری در دیار
    اگر مرد ایران بُوَد پایدار

  84. نترسیم ز شب‌های تاریک و سرد
    که خورشید ایران شود باز فرد

  85. به یزدان قسم، این وطن جاودان
    که دشمن نبیند در آنجا مکان

  86. هموطن، تویی آن درفشِ خِرَد
    که ایران ز تو سر برآرد ز بد

  87. برافراز ایران، به دانش، به مهر
    که دشمن نماند در این خاک قهر

  88. به تاریخ ایران، برافکن فزون
    که دشمن نماند در این خانه خون

  89. ز ما بود آن داد و آزادگی
    که ایران بُوَد خانه‌ی زندگی

  90. بخوان از خِرَد، داستان وطن
    ببر دشمن از این دیار کهن

  91. همه ریشه داری ز فرّ نیا
    که دشمن ندارد در این خانه جا

  92. برآر از خِرَد پرچم آرزو
    که ایران بماند به فرهنگ نو

  93. چو فردا رسد، خانه آباد باد
    که دشمن نماند در آنجا مراد

  94. بخوانیم با هم، سرود وطن
    که ایران بماند، سرافراز بن

  95. مبادا شود خاک ایران تباه
    که دشمن نبیند به این خانه راه

  96. به فردوسی و فرّ ایرانیان
    ببالیم بر مرز جاوید جان

  97. نماند به ایران جز آزادگی
    بخوانیم نام وطن، زندگی

  98. چو مردان ایران بپا خیزند
    ز بیداد دشمن بپرهیزند

  99. بماند وطن جاودان و به نور
    که ایران نباشد چو دشمن، صبور

  100. درود آنکه جان داد در راه مهر
    که ایران بماند چو خورشید و قهر


نتیجه‌گیری

ایران، این سرزمین کهن، میراث‌دار هزاران سال فرهنگ، عدالت، ایمان و مردانگی است. ایرانی که روزگاری مهد دانش و داد و خِرَد بود، امروز در هیاهوی دشمنان بیرونی و غفلت درونی، گاه رنجور و خسته به نظر می‌رسد.

این منظومه یادآور آن است که هیچ بیگانه‌ای نمی‌تواند ما را خوار کند، مگر آن‌که خود، خِرَد را رها کنیم و مهر وطن را از دل بشوییم.

در بیت‌بیت این سروده، بر بیداری، غیرت، اتحاد، و بازگشت به ارزش‌های دیرین ایران‌زمین تأکید شده است؛ ارزش‌هایی چون آزادگی، دانش، مردی، وفای به عهد، دین‌داری راستین، و دشمن‌ستیزی آگاهانه.

راه نجات ایران، نه در تسلیم، که در بازسازی عزت ملی بر پایه‌ی فرهنگ نیاکان، و مسئولیت‌پذیری نسل امروز است. اگر دل‌های ما روشن به خِرَد و اراده گردد، هیچ دشمنی راهی به این خاک نخواهد یافت.

ایران برای ماندگاری خویش به فرزندان آگاه، شجاع و دیندار نیاز دارد. ما وارثان فردوسی هستیم؛ وارثان آنان که جان دادند تا سرزمین آزاد و آباد بماند.

بیاییم تا «ایران» را چون جانِ خویش دوست بداریم، و به فرزندان خود، سربلند تحویل دهیم.
این سخن نه شعر است و نه شعار، بلکه عهدی است با خاک و خون و فرهنگ و ایمان.

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان کامل قوم مدین 

قوم مدین از فرزندان حضرت ابراهیم (ع) بودند و در سرزمینی پرنعمت در شمال غربی حجاز، میان شام و حجاز، سکونت داشتند. آنان در شهری آباد با زمین‌های حاصلخیز و منابع فراوان زندگی می‌کردند و به بازرگانی و کشاورزی مشغول بودند. ابتدا مردمانی خداپرست و درستکار بودند، اما رفته‌رفته گرفتار دنیاطلبی، طمع، فساد اقتصادی، و ظلم شدند.

برانگیخته شدن حضرت شعیب (ع):

خداوند برای هدایت این قوم، یکی از مردان صالح و پرهیزگارشان را به پیامبری برگزید؛ او حضرت شعیب (ع) بود. شعیب به سبب صداقت، پاکی، و خوش‌خلقی، در میان قوم خود جایگاه خوبی داشت، اما چون مأمور شد آنان را از ظلم باز دارد و به توحید دعوت کند، بسیاری از بزرگان قوم با او دشمن شدند.

شعیب آنان را به عبادت خداوند یکتا و ترک شرک فراخواند و گفت:
«ای قوم من! تنها خداوند را بپرستید. در معاملات، پیمانه و وزن را تمام دهید. کم‌فروشی و خیانت نکنید. در زمین فساد نکنید و به مردم ستم روا مدارید. از مال حلال استفاده کنید و دست از رباخواری و ظلم بردارید. اگر ایمان آورید، خداوند برکات آسمان و زمین را بر شما خواهد گشود.»

فساد اقتصادی قوم مدین:

قوم مدین به ویژه در بازار و داد و ستد، گرفتار گناهان فراوان بودند:

  • آنان وزن و پیمانه را کم می‌کردند؛
  • در قیمت‌گذاری تقلب می‌کردند و اجناس فاسد می‌فروختند؛
  • ربا می‌گرفتند و مردم را به زور وام‌دار می‌کردند؛
  • در زمین فساد و ناهنجاری رواج داده بودند و
  • زورمندان قوم، حق ضعفا را پایمال می‌کردند.

شعیب بارها و بارها آنان را با مهربانی هشدار داد و راه نجات را نشان داد، اما تکذیب، استهزا و تهدید، پاسخ قوم به این پیام الهی بود. آنان گفتند:
«ای شعیب! تو با ما در بازار و دارایی‌مان چه‌کار داری؟ مگر ما را از کسب و کار و تجارت بازمی‌داری؟ اگر از خدای تو پیروی کنیم، باید خانه و ثروت خود را ترک کنیم؟»

تهدید به اخراج و قتل:

آنان حتی تهدید کردند:
«اگر از دین و رسم ما پیروی نکنی، تو و یارانت را از این شهر بیرون می‌کنیم، یا شما را به مرگ می‌سپاریم. چرا که ما به خدای تو باور نداریم.»

شعیب (ع) با صبر و اطمینان پاسخ داد:
«من مأمور خدایم و هدفم خیر شماست. اگر شما مرا از سرزمین خود بیرون کنید، آیا می‌توانید از عذاب خدا بگریزید؟ خداوند میان ما داوری خواهد کرد.»

او افزود:
«ای قوم من! شما گذشته‌ای پرعبرت در پیش چشم دارید. به یاد آورید سرنوشت قوم نوح، عاد، ثمود و قوم لوط را که چگونه نابود شدند. آیا از آن عبرت نمی‌گیرید؟»

نزول عذاب الهی:

وقتی فساد آنان از حد گذشت و به دعوت پیامبر خدا پاسخ ندادند، خداوند به شعیب وحی فرستاد که دیگر قوم مهلت ندارد. ناگاه زمین لرزید و صاعقه‌ای مهیب از آسمان فرود آمد. باد سوزان بر شهر وزیدن گرفت و صدایی سهمگین، قلب مردمان را درید.
خانه‌ها و کاخ‌ها در یک لحظه ویران شد و تمام قوم مدین نابود شدند. هیچ کس از آنان باقی نماند، مگر اندک مؤمنانی که همراه شعیب بودند.

شعیب، بر پیکرهای خاموش آن قوم فاسد نگریست و با حسرت گفت:
«ای کاش اینان به حق ایمان می‌آوردند. ای وای بر قومی که هشدار الهی را نشنیدند.»

عبرت جاودانه:

ماجرای قوم مدین، آینه‌ای روشن برای همه‌ی انسان‌ها و ملت‌هاست. ملتی که به جای عدالت و صداقت، ربا و کم‌فروشی را پیشه کند؛ به جای حق و انصاف، فریب و ظلم برگزیند؛ و به جای بندگی خدا، به مادی‌گرایی، طمع، فساد و نفاق روی آورد، دیر یا زود دچار خشم الهی و نابودی محتوم خواهد شد.

شعیب (ع) پیام‌آور عدالت اجتماعی، اقتصاد پاک و ایمان راستین بود. دعوت او محدود به زمان و مکان نیست. هر جامعه‌ای که بازار سالم، اقتصاد عادلانه، پرهیز از ربا، و حمایت از مستضعفان را رها کند، در خطر است.

این داستان ما را می‌خواند به تأمل و اصلاح:
راه نجات، در ایمان، توکل، صداقت و عدالت است؛ و عذاب، نتیجه فساد، ظلم، رباخواری و بی‌ایمانی.

تهیه و  تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  قوم مدین

در دست ویرایش
مقدمه:

به نام خداوند هستی و جان
که بخشنده است و حکیم و مهربان
ستایش خدای جهان‌آفرین
که بخشید بر خلق، عقل و یقین
فرستاد بر هر گروهی پیام
که گردند از راه حق در نظام
یکی از پیام‌آوران خدا
شعیب آمد از لطف حق، با ندا
فرستاده‌ای بود از قوم خویش
که دعوت نمود آن گروه بدیش
ولی قوم مدین ز حق برگشتند
به ظلم و فساد روی آوردند
سراسر گرفتند بازارها
ز تقلب، پر از فتنه و ماجرا
نبودند به عدل و انصاف پای
که کردند بر خلق آزار و رای
عذاب خدا آمد از آسمان
ز باد و صدا گشت آن قوم، نهان
بیاموز از آن قصه‌ی پرخطر
که بر ظالمان هست آتش، مقر

فهرست منظومه:

بخش اول – دعوت شعیب و انکار قوم مدین
(ابیات ۱ تا ۱۰۰)

  • معرفی قوم مدین و وضعیت معیشت آن‌ها
  • بعثت شعیب و آغاز دعوت به توحید و عدالت
  • امر به ترک ربا، کم‌فروشی و فساد
  • انکار و تکذیب سران قوم
  • تهدید شعیب به اخراج و مرگ
  • وعده عذاب و اتمام حجت

بخش دوم – نازل شدن عذاب الهی
(ابیات ۱۰۱ تا ۲۰۰)

  • تداوم لجاجت و فساد قوم
  • هشدارهای پایانی شعیب
  • آغاز عذاب: زلزله، باد سوزان، صدای مهیب
  • نابودی کامل قوم مدین
  • نجات مؤمنان و یاران شعیب
  • بیان عبرت برای آیندگان

بخش سوم – پیام‌های اخلاقی و عرفانی داستان
(ابیات ۲۰۱ تا ۳۰۰)

  • توصیه به عدالت، صداقت و ایمان
  • پرهیز از ظلم، فساد، ربا و فریب
  • اهمیت توکل بر خدا و رفتار درست اقتصادی
  • تأکید بر گذرا بودن دنیا و بقای عمل صالح
  • یادکرد پایانی از عاقبت قوم مدین
  • دعوت به عبرت و هدایت برای اهل خرد

بخش اول: آمدن پیامبر و دعوت به حق (بیت ۱ تا ۱۰۰)

۱. به سرزمین مدین بود روزگار
که شد از نعمت‌ها پر به دیار
۲. مردمی آباد و توانمند و خوش
که در داد و ستد داشتند روش
۳. ولی گم شدند ز راه خداوند
که بودند از ظلم و جور پروند
۴. ز ظلم و رباخواری و کم‌فروشی
دل‌ها ز بی‌وفایی پر شد شی
۵. خدا فرستاد به میان آن قوم
پیامبری آمد، نامش شعیب کم
۶. که گفت ای خلق، خدا یکتا است
بروید ز ظلم، بگردد رهاست
۷. عدالت کنید در داد و ستد
که راه راستیست در این پی‌کرد
۸. مبادا وزن و اندازه کم کنید
که خشم حق بر شما نماید فتید
۹. پرهیز کنید از ربا و فریبکار
که این راه شود سراب بی‌دار
۱۰. شعیب با زبان نرم و دل مهربان
نشان داد راه حق و ایمان
۱۱. اما قوم مدین به کفر شدند
و فرمان حق به گوش خویش ندند
۱۲. بزرگان گفتند: «تو از ما کی؟
که کنی ما را چنین پند و دادی»
۱۳. در داد و ستد کلاه برداشتند
و به حق مردم دست انداختند
۱۴. ز راه ناپاک به سود رسیدند
و دل‌های خود را بد فروختند
۱۵. شعیب هشدار داد، پند داد ایشان
که اگر نگردد دست از گناه آنان
۱۶. عذاب خواهد رسید ز سوی خدا
که دهد این قوم را هلاکت و بلا
۱۷. ولی آنان گوش به نصیحت ندادند
و بر کفر و ظلم خود اصرار کردند
۱۸. دشمنی ورزیدند با شعیب و یاران
که کین‌ورزی بود از روی نیرنگ و ناهنجاری
۱۹. از ظلم و رباخواری دور نشدند
و به هر سو، فساد گسترش یافتند
۲۰. و چنین شد که خشم خداوندی
بر آن قوم گشت بی‌پایانی

۲۰. ولی قوم مدین گوش ندادند
و بر سر راه حق ایستادند
۲۱. کلاه می‌گذاشتند در داد و ستد
و به حق دیگران ظلم کردند
۲۲. بر شعیب و پیروانش خشم گرفتند
و راه حق را بستند و کینه‌ورزیدند
۲۳. گفتند: «تو پیامبری نیستی
و سخنت به ما هیچ سودی نیست»
۲۴. شعیب با دل پر مهر و اندوه
باز هم خواند آنان را به رستگاری
۲۵. گفت: «خدا را پرستش کنید
و از ظلم و ربا دوری نمایید»
۲۶. ولی آنان کفر را برگرفتند
و نپذیرفتند آن راه روشن
۲۷. وعده عذاب داد خداوند
که خواهد گرفتشان به سختی و درد
۲۸. باد سوزان و تند به آنان رسید
و بر سرشان کوبید با خشونت
۲۹. خانه‌ها و دیوارها فرو ریخت
و آن قوم نابود شدند بی‌رحم
۳۰. شعیب و مؤمنان نجات یافتند
که در راه حق گام برداشتند

۳۰. شعیب گفت: «ای قوم، بترسید

که خداوند بی‌رحم نگیرد»
۳۱. «وزن و میزان را کامل کنید
که آن بود حق، هم بر شما بود»
۳۲. «از فریب و ربا دوری کنید
که فساد آرد در هر روز و شب»
۳۳. «مبادا در بازار کم‌فروشی
که خشم حق بر شما کند گشادی»
۳۴. ولی قوم مدین نشنیدند
و بر ظلم خود افزودند
۳۵. به دروغ و کذب معامله کردند
و به جای حق، بر مردم تردید
۳۶. سود خود را از راه ناروا
بی‌رحمانه در هر جا خواستند
۳۷. شعیب آمد با زبان مهر
که بازگردند به راه و رهبر
۳۸. ولی سران قوم گران به دل
میدادند به نصیحتش ظلم
۳۹. گفتند: «تو از ما نیستی، ناپاک
چرا بر ما چنین پند و توبیخ کنی؟»
۴۰. «اگر راست می‌گویی، معجزه کن
که صدق سخنت آشکار گردد»
۴۱. شعیب گفت: «معجزه خداست
که من فقط فرستاده‌ی راست»
۴۲. «ولی بدانید که حساب سخت است
و عذاب خواهد آمد بی‌وقت»
۴۳. ولی باز نکردند گوش به حق
که شعیب بر آنان توبیخ و نکوهش
۴۴. روزها گذشت و حق آشکار شد
که خشم خدا نازل گشت بر باد
۴۵. وزید باد سوزان و سهمگین
که خشت و گل ساختند به زمین
۴۶. آن قوم در هراس و نابودی
که دیدند عاقبت گناه خویش
۴۷. گفتند: «به سوی شعیب رویم
شاید پند دهد، نجات دهیم»
۴۸. ولی دیگر دیر بود، بلا آمد
که خاکستر شد آن قوم کاملاً
۴۹. کسانی که به راه حق رفته بودند
نجات یافتند، در امان بودند
۵۰. و این داستان عبرت آموز
که هر که ظلم کند، در هلاک شود
۵۱. شکر نعمت‌ها کنید، ای مردم
که هر نعمتی بود از جانب خدا
۵۲. در عدالت باشید همیشه
که راه نجات است و بهشت به همراه
۵۳. مبادا در داد و ستد خیانت کنید
که خشم خدا بر شما فرود آید
۵۴. خداوند ستار العیوب است
ولی ستمکار را رها نمی‌کند
۵۵. پس ای دل به راه حق رو
که دنیا بی‌وفاست، حق ماند
۵۶. قوم مدین به خاطر ظلم خود
از زمین زدوده شدند همه
۵۷. ولی پیام شعیب باقی ماند
که راهنمای جان‌های پاک شد
۵۸. در دل‌ها فروغی از عدالت
که نشان رهروان در هر وقت
۵۹. عدالت ز نور خداوندی
که بگستراند به روی جهانی
۶۰. پس ای انسان، پند بگیر از آن
که خود را دچار هلاکت مکن
۶۱. به یاد آور که دنیا گذراست
و آنچه ماند، عمل است بر جا
۶۲. پس در داد و ستد، نیک‌رفتار باش
و به مردم نیکی کن، بی‌کراهت
۶۳. به راه حق قدم نه، با صداقت
که فردا شوی تو در بهشت برین
۶۴. این داستان نه فقط تاریخ است
که پند برای همه‌ی روزگار
۶۵. پس گوش بسپار به این کلام حق
و بشنو از زبان حق آن را
۶۶. خداوند با عدالتش است
و همه چیز را زیر نظر دارد
۶۷. مبادا کنی خیانت و دروغ
که دشمن دل خدا باشی
۶۸. قوم مدین به تو عبرت دهد
که حق همیشه پیروز باد
۶۹. به راه راست رو و توکل کن
که خداوند تو را یاری کند
۷۰. و هر که بر خدا توکل کند
راه‌های نجات بر او گشاید
۷۱. عدالت پیشه کن در هر کجا
و ز ظلم و ستم دوری گزین
۷۲. از شعیب یاد بگیر صبر و شکیب
که هر که صبر کند، رستگار شود
۷۳. قوم مدین از ظلم سرکشی کردند
و عاقبتشان هلاک و نیست شدند
۷۴. پس ای دل، عبرت از آن‌ها گیر
و نرو در راه ظلم و لجاجت
۷۵. این جهان گذراست و زود گذر
و تنها عمل است که بماند جاودان
۷۶. پس ز گناه برحذر باش ای جان
و در راه حق، پرتوان گام زن
۷۷. اگر خواهی که نجات یابی
باید به راه عدل پای نهی
۷۸. این است پیام شعیب برای تو
که راه رستگاری است همین
۷۹. مبادا به ربا و کم‌فروشی روی آری
که آن راه فناست بی‌گشایش
۸۰. خداوند رحیم و مهربان است
ولی ستم را نمی‌پذیرد هرگز
۸۱. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق، جان را بگذار
۸۲. به یاد آور آن باد سوزان را
که کرد از قوم مدین، پایان را
۸۳. و این داستان عبرت‌آموز است
برای هر کس که گوش دهد این راز
۸۴. پس بر عدالت و صداقت پای بند باش
که ره سعادت در این است راه
۸۵. مردم مدین ز ظلم برگشتند
ولی دیگر دیر شده بود آنها
۸۶. عذاب آمد و خاکسترشان ساخت
که ماند از آن‌ها جز یادگاری
۸۷. ولی پیامبر و یارانش نجات یافتند
که راه حق را گرفته بودند
۸۸. پس ای دل، عبرت از این بگیر
و به سوی نور حق روان شو
۸۹. که هر کس به عدالت و صداقت برسد
برکات خدا بر او باریدن گیرد
۹۰. این قصه سرگذشت قوم مدین
است پند و درس برای همه زمان
۹۱. مبادا که به کفر و ظلم روی آری
که گردد روزی ترا پایان
۹۲. خداوند مهربان است و رحیم
ولی عذاب ستمگران بی‌درنگ است
۹۳. پس ای دل، راه حق انتخاب کن
و نرو در ظلم و کفر و نفاق
۹۴. داستان قوم مدین را به یاد دار
که عبرت شود برای دل و جان
۹۵. عدالت و ایمان راه نجات است
و راه ظلم، نابودی و گمراهی
۹۶. پس ای انسان، به فکر باش
که جانت به دست توست، ای دوست
۹۷. دنیا گذراست و بی‌ارزش است
و تنها عمل توست که بماند
۹۸. پس در راه حق، قدم بردار
که خداوند تو را کمک کند
۹۹. قوم مدین به باد فنا رفتند
و تو ای دل، ز عدالت پیرو باش
۱۰۰. به راه حق رو و خدا را بخوان
که اوست یار تو در هر زمان

۱۰۰. به راه حق رو و خدا را بخوان
که اوست یار تو در هر زمان
۱۰۱. اما قوم مدین در کفر ماندند
و بر ظلم و فساد اصرار ورزیدند
۱۰۲. شعیب باز هم به ایشان پند داد
که برگردید به راه پاک و صاف
۱۰۳. گفت: «وزن و میزان را کامل کنید
و از فریب در معاملات دست بردارید»
۱۰۴. «به دیگران حق دهید، کم نگذارید
که خشم حق بر شما خواهد رسید»
۱۰۵. اما آنان باز هم کفر ورزیدند
و از گوش نپذیرفتند نصیحت
۱۰۶. در بازار کم‌فروشی کردند
و در داد و ستدها کلاه برداشتند
۱۰۷. رباخواری و ظلم آشکار شد
و ستم بر مردم افزون گشت
۱۰۸. شعیب گفت: «این راه شما را نیست
و عاقبتش نابودی است حتمی»
۱۰۹. ولی آنان بر لجاجت افزودند
و نپذیرفتند راه نجات را
۱۱۰. دشمنی کردند با پیامبر
و تلاش کردند او را از میان برند
۱۱۱. اما خداوند با پیامبر بود
و یارانش را حفاظت کرد ز شر
۱۱۲. پس باد سهمگین از آسمان آمد
که خانه‌ها فرو ریخت، شد ویران
۱۱۳. مردمان از ترس جان به بیابان زدند
و گرفتار عذاب خدا شدند
۱۱۴. فقط مؤمنان در امان ماندند
که راه حق را پیموده بودند
۱۱۵. عذاب خداوند سخت و بی‌رحم بود
و به سبب گناه آنان نازل شد
۱۱۶. داستان قوم مدین عبرتی است
برای همه‌ی مردم زمان
۱۱۷. که در راه حق باید پایدار بود
و از ظلم و فساد پرهیز کرد
۱۱۸. عدالت در همه حال باید بود
که سعادت است و شادی جاودان
۱۱۹. هر کس به خدا توکل کند، رستگار است
و راه حق را آسان می‌یابد
۱۲۰. پس ای دل، از داستان عبرت گیر
و به سوی خداوند بشتاب همی
۱۲۱. مبادا که در ظلم غرق شوی
که عاقبتش جز هلاکت نیست
۱۲۲. در داد و ستد حق را رعایت کن
و به دیگران خیانت مکن هرگز
۱۲۳. شعیب پیامبر صبور و مهربان
همواره دعوت کرد به راه پاک
۱۲۴. ولی قوم مدین نپذیرفتند
و عذاب الهی رسید به‌سراغشان
۱۲۵. باد سوزان و تند کوبیدشان
و خانه‌ها ویران شد و مردمان
۱۲۶. کسانی که ایمان داشتند، نجات یافتند
و بر آنان رحمت خدا بارید
۱۲۷. این است عبرت برای همه‌ی جهان
که به راه حق روی و پایدار باش
۱۲۸. عدالت را در همه جا پیشه کن
که راه رستگاری است و نجات
۱۲۹. از ربا و ظلم دوری گزین همواره
و به خدا توکل کن، ای دل پاک
۱۳۰. داستان قوم مدین ز یاد مبر
که درس عبرتیست برای هر دل
۱۳۱. که هر کس به عدالت عمل کند
برکات خداوند بر وی نازل است
۱۳۲. و هر که به ظلم و نیرنگ روی آورد
عاقبت خود را خراب سازد بی‌گمان
۱۳۳. پس ای دل، از داستان عبرت گیر
و در راه حق گام بردار پیوسته
۱۳۴. شعیب پیامبری بود از جانب خدا
که راهنمای مردمان بود در تاریکی
۱۳۵. قوم مدین نپذیرفتند او را
و به لجاجت و کفر روی آوردند
۱۳۶. عذاب سختی نازل شد بر ایشان
که نابود شدند در یک لحظه
۱۳۷. ولی مؤمنان نجات یافتند
که به راه خدا پا نهادند
۱۳۸. این داستان عبرتی است برای همه
که به عدالت و حق پای بند باشند
۱۳۹. و از ظلم و کفر دوری گزینند
و به خداوند توکل نمایند
۱۴۰. پس ای دل، به راه حق رو
و دست از ظلم و نیرنگ بردار
۱۴۱. عدالت را پیشه کن در هر حال
و از ربا و کم‌فروشی بپرهیز
۱۴۲. خداوند رحیم و بخشنده است
ولی ستم را رها نمی‌کند هرگز
۱۴۳. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۱۴۴. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۱۴۵. پس ای انسان، عبرت گیر از آن
و در راه عدالت قدم بردار
۱۴۶. شعیب پیامبری است برای تو
که راه حق را نشان داده است
۱۴۷. نگذار که کفر و ظلم راه تو شود
و دل خود را به تاریکی بسپاری
۱۴۸. خداوند مهربان و عادل است
و همواره همراه بندگان پاک
۱۴۹. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر جدا باش همی
۱۵۰. داستان قوم مدین است پند
برای هر کس که شنود این داستان

۱۵۰. پس ای دل، راه حق در پیش گیر
که رستگاری است در این مسیر
۱۵۱. مبادا که در ظلم و جور بمانی
که عاقبتش هلاکت و ویرانی
۱۵۲. عدالت پیشه کن در هر حال
که خدا دوست دارد دادگر را
۱۵۳. از ربا و کم‌فروشی بپرهیز
که راه نابودی همین است
۱۵۴. قوم مدین به لجاجت شدند
و باز هم نپذیرفتند حق را
۱۵۵. شعیب باز آمد به نصیحتشان
که برگردند به راه درست
۱۵۶. گفت: «وزن و میزان را حفظ کنید
و از ظلم و فریب دست بردارید»
۱۵۷. اما آنان گوش نکردند باز
و دل‌هاشان سخت و ناسازگار
۱۵۸. عذاب الهی نزدیک آمد
و باد سوزان و خشمگین فرود آمد
۱۵۹. خانه‌ها فرو ریخت و مردمان
گرفتار شدند در آن روز تاریک
۱۶۰. فقط مؤمنان نجات یافتند
که پایبند به حق و ایمان بودند
۱۶۱. عبرت از این داستان بیاموز
و از ظلم و کفر بپرهیز ای دل
۱۶۲. خداوند رحیم و مهربان است
ولی عذاب ستمگران حتمی است
۱۶۳. پس به راه حق همواره باش
و از ظلم و فساد بپرهیز
۱۶۴. عدالت را پیشه کن هر روز
که آن کلید نجات است از شر
۱۶۵. هر کس که به خدا توکل کند
راه نجاتش آسان و روشن است
۱۶۶. پس ای دل، راه حق برگیر
و از ظلم و کفر جدا باش همی
۱۶۷. شعیب پیامبر خدا بود
که هدایت کرد قوم مدین را
۱۶۸. آنان نپذیرفتند دعوتش
و عاقبتشان هلاک و نیستی بود
۱۶۹. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۱۷۰. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی حق روان شو بی‌درنگ
۱۷۱. عدالت و ایمان راه نجات است
و ظلم و کفر سبب هلاکت
۱۷۲. پس در داد و ستد نیکو باش
و حق دیگران را پایمال مکن
۱۷۳. این داستان برای همه است
تا راه حق را پیش گیرند
۱۷۴. خداوند بزرگ و تواناست
و همیشه همراه بندگان راست
۱۷۵. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۱۷۶. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۱۷۷. پس ای انسان، عبرت گیر از آن
و در راه عدالت قدم بردار
۱۷۸. شعیب پیامبری است برای تو
که راه حق را نشان داده است
۱۷۹. نگذار که کفر و ظلم راه تو شود
و دل خود را به تاریکی بسپاری
۱۸۰. خداوند مهربان و عادل است
و همواره همراه بندگان پاک
۱۸۱. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر جدا باش همی
۱۸۲. داستان قوم مدین است پند
برای هر کس که شنود این داستان
۱۸۳. عدالت را پیشه کن در هر حال
و از ربا و کم‌فروشی بپرهیز
۱۸۴. هر کس که به خدا توکل کند
راه نجاتش آسان و روشن است
۱۸۵. پس ای دل، راه حق برگیر
و از ظلم و کفر جدا باش همی
۱۸۶. شعیب پیامبر خدا بود
که هدایت کرد قوم مدین را
۱۸۷. آنان نپذیرفتند دعوتش
و عاقبتشان هلاک و نیستی بود
۱۸۸. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۱۸۹. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی حق روان شو بی‌درنگ
۱۹۰. عدالت و ایمان راه نجات است
و ظلم و کفر سبب هلاکت
۱۹۱. پس در داد و ستد نیکو باش
و حق دیگران را پایمال مکن
۱۹۲. این داستان برای همه است
تا راه حق را پیش گیرند
۱۹۳. خداوند بزرگ و تواناست
و همیشه همراه بندگان راست
۱۹۴. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۱۹۵. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۱۹۶. پس ای انسان، عبرت گیر از آن
و در راه عدالت قدم بردار
۱۹۷. شعیب پیامبری است برای تو
که راه حق را نشان داده است
۱۹۸. نگذار که کفر و ظلم راه تو شود
و دل خود را به تاریکی بسپاری
۱۹۹. خداوند مهربان و عادل است
و همواره همراه بندگان پاک
۲۰۰. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر جدا باش همی

۲۰۰. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر جدا باش همی
۲۰۱. عدالت را پیشه کن همیشه
که راه رستگاری است بی‌همتا
۲۰۲. از ربا و کم‌فروشی بپرهیز
که آن راه نابودی و هلاکت است
۲۰۳. قوم مدین به کفر و لجاجت
خود را به نابودی کشاند
۲۰۴. شعیب پیامبر با صبر و بردباری
همچنان آنان را به راه آورد
۲۰۵. ولی آنان گوش ندادند باز
و عاقبت خود را هلاک کردند
۲۰۶. باد سوزان و سهمگین وزید
که خانه‌ها ویران گشت و خاکستر شد
۲۰۷. مردمان پراکنده شدند به هراس
و گرفتار عذاب سخت شدند
۲۰۸. فقط کسانی که ایمان داشتند
از آن بلا نجات یافتند
۲۰۹. عبرتی است این داستان تلخ
برای هر کس که دل دارد
۲۱۰. که باید در راه حق پا نهاد
و از ظلم و فساد دوری کرد
۲۱۱. عدالت را پیشه کن همواره
و به دیگران خیانت مکن
۲۱۲. شعیب پیامبر خدا بود
که راه راست را نشان داد
۲۱۳. قوم مدین نپذیرفتند دعوتش
و عاقبت نابود شدند
۲۱۴. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۲۱۵. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی خدا روان شو
۲۱۶. دنیا گذراست و زودگذر
و تنها عمل است که می‌ماند
۲۱۷. پس در راه حق گام بردار
و به عدالت پای بند باش
۲۱۸. هر کس به خدا توکل کند
راه نجاتش آسان می‌شود
۲۱۹. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را نابود کرد
۲۲۰. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه حق قدم بردار
۲۲۱. شعیب پیامبر خدا بود
که به مردم راهنمایی کرد
۲۲۲. آنان نپذیرفتند دعوتش
و هلاک شدند به گناه خود
۲۲۳. عدالت را پیشه کن در هر حال
و از ظلم و ستم بپرهیز
۲۲۴. در داد و ستد نیکو باش
و حق دیگران را ضایع نکن
۲۲۵. خداوند بزرگ و مهربان است
و عدالت را دوست دارد
۲۲۶. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر دور باش
۲۲۷. داستان قوم مدین عبرت است
برای هر کس که شنود این قصه
۲۲۸. در راه حق پا نهادن است
و از ظلم و جور پرهیز کردن
۲۲۹. عدالت کلید رستگاری است
و ظلم راه تباهی و هلاکت
۲۳۰. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۲۳۱. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۲۳۲. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه عدالت گام بردار
۲۳۳. شعیب پیامبر خدا بود
که هدایت کرد قوم مدین را
۲۳۴. آنان نپذیرفتند دعوتش
و نابود شدند به گناه خویش
۲۳۵. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۲۳۶. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی خدا روان شو
۲۳۷. دنیا گذراست و زودگذر
و تنها عمل است که می‌ماند
۲۳۸. پس در راه حق گام بردار
و به عدالت پای بند باش
۲۳۹. هر کس که به خدا توکل کند
راه نجاتش آسان می‌شود
۲۴۰. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را نابود کرد
۲۴۱. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه حق قدم بردار
۲۴۲. شعیب پیامبر خدا بود
که به مردم راهنمایی کرد
۲۴۳. آنان نپذیرفتند دعوتش
و هلاک شدند به گناه خود
۲۴۴. عدالت را پیشه کن در هر حال
و از ظلم و ستم بپرهیز
۲۴۵. در داد و ستد نیکو باش
و حق دیگران را ضایع نکن
۲۴۶. خداوند بزرگ و مهربان است
و عدالت را دوست دارد
۲۴۷. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر دور باش
۲۴۸. داستان قوم مدین عبرت است
برای هر کس که شنود این قصه
۲۴۹. در راه حق پا نهادن است
و از ظلم و جور پرهیز کردن
۲۵۰. عدالت کلید رستگاری است
و ظلم راه تباهی و هلاکت
۲۵۱. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۲۵۲. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۲۵۳. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه عدالت گام بردار
۲۵۴. شعیب پیامبر خدا بود
که هدایت کرد قوم مدین را
۲۵۵. آنان نپذیرفتند دعوتش
و نابود شدند به گناه خویش
۲۵۶. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۲۵۷. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی خدا روان شو
۲۵۸. دنیا گذراست و زودگذر
و تنها عمل است که می‌ماند
۲۵۹. پس در راه حق گام بردار
و به عدالت پای بند باش
۲۶۰. هر کس که به خدا توکل کند
راه نجاتش آسان می‌شود
۲۶۱. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را نابود کرد
۲۶۲. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه حق قدم بردار
۲۶۳. شعیب پیامبر خدا بود
که به مردم راهنمایی کرد
۲۶۴. آنان نپذیرفتند دعوتش
و هلاک شدند به گناه خود
۲۶۵. عدالت را پیشه کن در هر حال
و از ظلم و ستم بپرهیز
۲۶۶. در داد و ستد نیکو باش
و حق دیگران را ضایع نکن
۲۶۷. خداوند بزرگ و مهربان است
و عدالت را دوست دارد
۲۶۸. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر دور باش
۲۶۹. داستان قوم مدین عبرت است
برای هر کس که شنود این قصه
۲۷۰. در راه حق پا نهادن است
و از ظلم و جور پرهیز کردن
۲۷۱. عدالت کلید رستگاری است
و ظلم راه تباهی و هلاکت
۲۷۲. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۲۷۳. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۲۷۴. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه عدالت گام بردار
۲۷۵. شعیب پیامبر خدا بود
که هدایت کرد قوم مدین را
۲۷۶. آنان نپذیرفتند دعوتش
و نابود شدند به گناه خویش
۲۷۷. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۲۷۸. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی خدا روان شو
۲۷۹. دنیا گذراست و زودگذر
و تنها عمل است که می‌ماند
۲۸۰. پس در راه حق گام بردار
و به عدالت پای بند باش
۲۸۱. هر کس که به خدا توکل کند
راه نجاتش آسان می‌شود
۲۸۲. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را نابود کرد
۲۸۳. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه حق قدم بردار
۲۸۴. شعیب پیامبر خدا بود
که به مردم راهنمایی کرد
۲۸۵. آنان نپذیرفتند دعوتش
و هلاک شدند به گناه خود
۲۸۶. عدالت را پیشه کن در هر حال
و از ظلم و ستم بپرهیز
۲۸۷. در داد و ستد نیکو باش
و حق دیگران را ضایع نکن
۲۸۸. خداوند بزرگ و مهربان است
و عدالت را دوست دارد
۲۸۹. پس ای دل، به سوی حق رو
و از ظلم و کفر دور باش
۲۹۰. داستان قوم مدین عبرت است
برای هر کس که شنود این قصه
۲۹۱. در راه حق پا نهادن است
و از ظلم و جور پرهیز کردن
۲۹۲. عدالت کلید رستگاری است
و ظلم راه تباهی و هلاکت
۲۹۳. پس ای دل، مهربان و صبور باش
و در راه حق جان را بگذار
۲۹۴. باد سوزان یادآور آن روز است
که قوم مدین را به هلاکت کشاند
۲۹۵. پس ای انسان، عبرت بگیر
و در راه عدالت گام بردار
۲۹۶. شعیب پیامبر خدا بود
که هدایت کرد قوم مدین را
۲۹۷. آنان نپذیرفتند دعوتش
و نابود شدند به گناه خویش
۲۹۸. فقط مؤمنان نجات یافتند
که راه حق را پیمودند
۲۹۹. پس ای دل، عبرت بگیر از آنان
و به سوی خدا روان شو
۳۰۰. دنیا گذراست و زودگذر
و تنها عمل است که می‌ماند

 

نتیجه‌گیری 

ماجرای قوم مدین، همانند دیگر داستان‌های قرآنی، سرگذشت گروهی از مردم است که با وجود دریافت پیام روشن الهی، به دلیل دنیاطلبی، فساد اقتصادی، رباخواری، کم‌فروشی، و ظلم در معاملات، راه انکار و لجاجت در پیش گرفتند. آنان نه‌تنها به دعوت پیامبری مهربان و دلسوز پاسخ ندادند، بلکه به تهدید، تکذیب و استهزاء او پرداختند و فساد را روزافزون کردند.

شعیب (ع) با دلسوزی آنان را به توحید، عدالت، پرهیز از گناه، رعایت حق مردم و پاکی بازار دعوت کرد. او بارها هشدار داد که تداوم ظلم و فساد، خشم الهی را به دنبال دارد. اما قوم مدین از سر استکبار، نه دعوت شعیب را پذیرفتند و نه به عذاب خدا ایمان آوردند. سرانجام وعده خدا تحقق یافت و با صاعقه‌ای سخت، زلزله‌ای شدید و باد سوزان، همگی نابود شدند؛ و تنها گروه اندکی از مؤمنان نجات یافتند.

این داستان هشداری است به هر جامعه‌ای که عدالت، امانت‌داری، صداقت و تقوا را رها کرده و در دام زراندوزی و بی‌انصافی افتاده باشد. خداوند اهل ظلم را دیر یا زود گرفتار می‌کند، و آنان که به حق و انصاف وفادارند، در دنیا و آخرت رستگار خواهند شد.

پس بر هر انسان خردمند شایسته است که از سرگذشت قوم مدین عبرت گیرد، راه ایمان، صداقت، عدل و انصاف را در پیش گیرد و از ظلم، فریب، ربا و فساد اقتصادی دوری کند؛ زیرا عاقبت این راه، هلاکت و زیان است. عمل صالح و توکل بر خدا، سرمایه حقیقی هر انسان در مسیر زندگی است.

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان قوم ثمود

باسمه تعالی

داستان قوم ثمود 

قوم ثمود، از اقوام باستانی عرب بودند که پس از قوم عاد می‌زیستند. آن‌ها در سرزمینی آباد، پرنعمت و زیبا سکونت داشتند؛ در دره‌ها و کوه‌ها خانه‌هایی محکم و استوار ساخته بودند، کشاورزی پیشرفته داشتند و به ظاهر، از نعمت‌های فراوان بهره‌مند بودند. با این حال، دچار غرور، رفاه‌زدگی و طغیان شدند.

خداوند برای هدایت این قوم، پیامبری از میان خودشان به نام صالح (ع) فرستاد. او آنان را به توحید، پرهیز از ظلم و شکر نعمت‌ها دعوت کرد و آنان را از عاقبت ستم و ناسپاسی بیم داد. اما سران قوم که قدرت و ثروت داشتند، پیام او را نپذیرفتند و گفتند: «تو نیز انسانی چون ما هستی؛ چگونه ادعای پیامبری می‌کنی؟»

برای رفع شک و جدل، صالح (ع) از خدا خواست تا نشانه‌ای آشکار برای اثبات صدق دعوتش بیاورد. به فرمان خداوند، ناقۀ مخصوصی به شکل معجزه‌آسا از دل کوه بیرون آمد. صالح به قوم گفت: «این ناقه، نشانه‌ی خداوند است. او را آزار ندهید، بگذارید آزادانه در زمین خدا بچرد و آب بخورد. اگر به او آسیبی رسانید، عذاب الهی شما را خواهد گرفت.»

مدتی ناقه در میان قوم می‌چراند و روزی را نیز برای نوشیدن آب قرار دادند. اما در دل طغیانگران، نارضایتی و کینه پدید آمد. سرانجام، گروهی از قوم ناقۀ بی‌گناه را کشتند و با این کار، پیمان الهی را شکستند.

صالح (ع) آنان را هشدار داد و گفت: «پس از سه روز، عذاب خداوند شما را خواهد گرفت.» این سه روز، آخرین فرصت برای توبه و بازگشت بود؛ اما قوم، نه تنها پشیمان نشدند، بلکه تصمیم به قتل صالح نیز گرفتند. خداوند، او و مؤمنان را نجات داد و پس از سه روز، صاعقه و زلزله‌ای سخت بر قوم ثمود نازل شد. همه در یک لحظه هلاک شدند، خانه‌هایشان فرو ریخت، زمین گور آن‌ها شد و تنها ویرانه و خاکستر از آنان باقی ماند.

قوم ثمود، با آن‌همه نعمت، تنها به سبب کفر، غرور و ظلم، دچار نابودی کامل شدند. قرآن این داستان را مکرر یادآور شده تا عبرت آیندگان باشد؛ که هیچ قدرتی، در برابر عدالت الهی و سرنوشت ستمگران پایدار نمی‌ماند.

✅ پیام داستان:
– نعمت اگر با شکر همراه نباشد، به نقمت تبدیل می‌شود.
انکار پیامبران، مخالفت با رحمت خداست.
ظلم و طغیان، فرجامی جز هلاکت ندارد.
– عبرت گرفتن از گذشته، چراغ راه آینده است.

 

تحلیل عرفانی و اخلاقی 

داستان قوم ثمود، در لایه‌ی عرفانی خود، نمادی است از سیر روح انسان در مواجهه با حقیقت الهی. قوم ثمود که در ظاهر دارای نعمت‌های مادی فراوان و قدرتی بلامنازع بودند، نماد انسان‌هایی‌اند که در تعلق به دنیا و غرور خویش گرفتار شده‌اند و از حقیقت وجودی خود غافل می‌مانند.

ارسال پیامبر صالح (ع) به میان آن‌ها نشانه‌ای از رحمت و هدایت الهی است که همچون نوری در دل ظلمت جهل و کفر می‌درخشد. ناقه معجزه‌آسا نمایانگر نشانه‌های آشکار خداوند در عالم طبیعت و وحی است که اگر مورد پذیرش قرار گیرد، مسیر تکامل روحی انسان هموار می‌شود. اما کشتن ناقه، یعنی ردّ و انکار این نشانه‌ها و پیام‌ها؛ که در عرفان به معنای بسته شدن راه رشد و نورانیت در دل است.

عذاب الهی که بر آن قوم نازل می‌شود، تجلی قهر الهی نیست، بلکه نمود قانون علت و معلول است؛ یعنی هر رفتاری که در تضاد با حق و عدالت باشد، پیامدهای ناگزیر خود را دارد. این نکته در عرفان و اخلاق تأکید می‌شود که ظلم و کفر، خود باعث هلاکت و تباهی درونی انسان می‌شود.

از منظر اخلاقی، داستان ثمود یادآور ضرورت:

  • تواضع و پذیرش پیام حق
  • شکرگزاری در برابر نعمت‌ها
  • پرهیز از غرور و خودبرتربینی
  • پایبندی به عدالت و پرهیز از ظلم است.

این داستان، درس مهمی برای همه‌ی انسان‌هاست که نباید به ظاهر مادیات و قدرت دل خوش کنند، بلکه باید همواره با نور الهی و هدایت پیامبران هماهنگ باشند تا از سقوط و هلاکت ابدی مصون بمانند.

تهیه و  ننظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی 

تحلیلی بر داستان قوم عاد

به نام خداوند زنده و توانا، که بخشنده و آمرزنده، دادگر و بیناست. به فرمان او، جان و جهان و آسمان و زمین و کهکشان‌ها پدید آمدند. از لطف بی‌پایان او، نعمت‌ها بر مردم ارزانی شد تا جهان را صفا و روشنایی بخشد.

در یکی از سرزمین‌ها، قومی بودند که راه یقین را گم کرده بودند. سرزمینشان سرسبز و پرچشمه و پرنعمت بود و رزق فراوان داشتند. اما به نیروی خود می‌نازیدند و خدا را در کار خویش به حساب نمی‌آوردند. اهل نیکویی و نجات نبودند و عزّت و زندگی را در زر و مال می‌دیدند.

خدای آنان چوب و سنگ و خیالات بود. دل و جانشان غرق در وهم و نابودی شده بود. گام در راه ظلم و نافرمانی نهادند و دلشان از مهر خدا تاریک گشت. چون در راه طغیان و دشمنی رفتند، چشم دلشان کور شد و خشم خدا بر آنان نازل گشت.

اما خداوند از سر رحمت، پیامبری به نام هود را برای هدایت آنان فرستاد. هود که پیام‌آور حق بود، به مردم گفت: ای برادران، از خدا نترسید، اوست که به شما علم و حکمت می‌آموزد. خدا را عبادت کنید که به ما رحم می‌کند و ما را آفریده است. مبادا از گناهان هلاک شوید. چرا دل به بت‌های دشمن خدا بسته‌اید؟ نور خدا و یقین کجا رفت؟

به سوی خدا بازگردید، که او بی‌نیاز و کارساز است. اگر توبه کنید و او را بخوانید، رحمت او شامل حالتان می‌شود. زمین و باغ‌ها سرسبز می‌شود و نوای بهار برمی‌خیزد.

اما آن قوم پست، دعوت پیامبر را نپذیرفتند و گفتند: ای هود! تو پیامبر نیستی و بر ما حکمی نداری. گفتار تو چیزی جز ادعا و افسانه نیست و نشانه‌ای از خدا نداری. اگر سخن از عذاب می‌گویی، آن را بر ما بیاور تا ببینیم.

پس نسیمی طوفان‌وار وزید و از بیابان و کوه‌ها، خشم خدا را آورد. قوم همچون برگ خزان بر زمین ریختند و زمین از گناهکاران پاک شد. تنها اندکی از مؤمنان باقی ماندند که از بندگی خدا بهره برده بودند. دیگر نه قدرتی ماند، نه مال و نه جاه. تنها نام نیک باقی ماند.

ای انسان! فریب مال و مقام را مخور، که پایان کفر، آتش الهی است. این ماجرا عبرتی برای بشریت ماند تا از کردار این قوم درس بگیرند.

اگر خدا به "رجالی" نعمتی داد، نباید در برابر خدا سرکشی کند؛ زیرا کبریا و بزرگی، تنها شایسته خداوند است.

تحلیل و تفسیر

۱. وجه تاریخی

این داستان برگرفته از قرآن و روایات اسلامی درباره قوم «عاد» و پیامبرشان حضرت «هود (ع)» است. این قوم در سرزمین «احقاف» می‌زیستند و به خاطر طغیان و بت‌پرستی و تکبر، دچار عذاب الهی شدند. باد شدیدی که «ریح صرصر» خوانده شده، آنان را نابود کرد.

۲. وجه اخلاقی

این مثنوی هشداری اخلاقی است به تمام اقوام و افراد که:

  • نعمت و قدرت، دلیلی بر مقبولیت نزد خدا نیست.
  • کبر و غرور و تکیه بر مال و بازوی خویش، انسان را به هلاکت و زوال می‌کشاند.
  • توبه و بازگشت، راه نجات است و خداوند همیشه باب رحمت را باز گذاشته است.

۳. وجه عرفانی

در سطح عرفانی، قوم عاد نمادی از نفس سرکش انسان است که در طغیان شهوت و قدرت و غرور گرفتار شده و به جای بندگی خدا، دل به بت‌های درونی – مانند هوا و هوس – بسته است. حضرت هود، نماد عقل و هدایت باطنی است که به نفس هشدار می‌دهد. طوفان الهی، نماد عذاب و تنبیه معنوی است که بر اثر اصرار بر کفر و غفلت نازل می‌شود.

۴. وجه تعلیمی برای امروز

این داستان، برای هر فرد و جامعه‌ای هشدار است که مبادا فریب امکانات مادی، قدرت سیاسی یا افتخارات قومی را بخورند. هر انسانی می‌تواند در امتحان بندگی و توحید مانند قوم عاد سقوط کند، اگر به عبرت‌های تاریخ بی‌اعتنا باشد.

جمع‌بندی پیام اصلی شعر

راه نجات، در بازگشت به خداوند، توبه، و ایمان به حقیقت است؛ وگرنه سرنوشت قوم عاد، سرنوشت محتوم هر متکبری است که نعمت را بهانه‌ی طغیان کند.

نویسنده  

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی