رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۵۴ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

مثنوی  حضرت ابراهیم ( ع)

در حال ویرایش

 

مقدمه مثنوی حماسی «بت‌شکن»

روایتی منظوم از زندگی حضرت ابراهیم خلیل‌الله (ع)

حضرت ابراهیم (ع) یکی از بزرگ‌ترین پیامبران الهی و از پیامبران اولوالعزم است. او در سرزمینی بت‌پرست زاده شد، اما از همان نوجوانی پرچم توحید را برافراشت. عقل روشن، قلب مؤمن، و اراده‌ی پولادین او، در تاریخ پیامبری نمونه‌ای بی‌بدیل آفرید. او بت‌ها را با تیشه‌ی عمل و منطق شکست، آتش را به گلستان بدل کرد، فرزند را به فرمان خدا تا آستانه‌ی قربانی برد، و در پایان، به همراه فرزندش، خانه‌ی خدا – کعبه – را بنیان نهاد.

مثنوی «بت‌شکن» با زبانی حماسی و استوار، در قالبی شاهنامه‌ای و با بهره‌گیری از منابع قرآنی، زندگی و پیام حضرت ابراهیم (ع) را در سه پرده‌ی منظوم به تصویر می‌کشد. این منظومه برای نسل امروز، پیامی روشن از توحید، خردورزی، ایثار، و بندگی خالصانه است.

فهرست مطالب

  • تولد حضرت ابراهیم (ع) در خانواده‌ای بت‌پرست
  • مخالفت او با بت‌سازی پدر (آزر)
  • اندیشه‌ی شبانه و شناخت خدای یکتا
  • خشم قوم و تصمیم به تبعید یا مجازات
  • داستان معروف بت‌شکنی و گذاشتن تبر بر بت بزرگ
  • مناظره با قوم و پاسخ حکیمانه
  • آتش عظیم و معجزه‌ی نجات الهی
  • رویارویی حضرت ابراهیم با نمرود
  • گفت‌وگوی منطقی درباره‌ی مرگ و زندگی
  • مثال «خورشید از شرق، تو از مغرب» و سکوت نمرود
  • هجرت به سرزمین دیگر به امر خدا
  • دعای پرشور برای فرزند
  • تولد اسماعیل از هاجر
  • فرمان قربانی کردن اسماعیل و تسلیم پدر و پسر
  • نجات اسماعیل و قربانی شدن ذبح عظیم
  • فرمان بنای خانه‌ی خدا در مکه
  • همکاری پدر و پسر در ساخت کعبه
  • دعای حضرت ابراهیم برای نسل خود
  • درخواست بعثت پیامبر آخرالزمان (حضرت محمد ص)
  • جایگاه حضرت ابراهیم در میان پیامبران
  • لقب «خلیل‌الله» و جاودانگی راه او
  • پیوند مکه و توحید
  • پیام پایانی: عقل، بندگی و آزادی از بت‌پرستی

اگر مایل باشید، می‌توانم:

 

به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد داد و بر هر دل‌اش راه چید

خدایی که خورشید و مه را سپرد
به افلاک تا بر جهان باد بُرد

خدایی که از خاک، انسان سرشت
به او داد عقل و زبان و بهشت

یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، به ایمان غرور

زِ نسل پدر بود در بت‌گری
ولی او نپذرفت آن کافری

به نامش بُوَد "آزر"، آن مرد پیر
که می‌ساخت بت، بود در شرّ و شیر

ولی آن پسر، سر به یکتا نهاد
نه دل بر صنم، بر خدا دل نهاد

چو بگذشت کودک زِ دوران شیر
شد آگاه از سرّ هستی و سیر

بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان

بگفت این همه نیست پروردگار
نه خورشید و مه، نی ستار و غبار

مرا هست پروردگاری بلند
که از نیست، بر هستی آرد پسند

بگفتا به آزر: چرا می‌پرست
چنین سنگ بی‌جان و بی‌عقل و دست؟

نخیزد زِ جا، بر نگوید سخن
ندارد به جان و به دل انجمن

پدر گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست

ولیکن دل کودک از حق پُر است
به سوزی درون، پُر زِ شور و شر است

چو مردم برفتند یک روز شاد
به صحرا، همه قوم گم‌راه و باد

سخن گفت ابراهیم با جان خویش
که اکنون بُوَد روزِ فرمان و کیش

درآمد به معبد، چو شیرِ نبرد
به تیشه، سرِ بت‌پرستی بکند

همه بت شکست و نهاد آن تبر
بر آن بُت‌ که بود از همه بیشتر

چو آمد به شهر آن گروه شریر
بدیدند بت‌ها شکسته به تیر

خروش آمد از مردم بت‌پرست
که این کار کی کرد؟ این فتنه‌ست!

بگفتند: جوانی است کو دشمن است
به بت‌ها همیشه به طعنه زن است

بیاریدش اکنون به داد آن تبر
بپرسیم کِی بود این کار زَر

چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار بی‌عذر و راه؟

بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!

تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن گه ببر!

چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان

بگفتند در دل: که این راست گفت
ولیکن، نپذرفت دلِ خشک و سُفت

به ناری بزرگش درآوردند
همی خواستندش که بسپارند

ولی آمد ندا از خدای بلند
که آتش مشو شعله‌ور، بس پرند!

خدا گفت: «یَا نارُ» و آتش بخفت
گلستان شد آن دوزخِ پر نهفت

برآمد ابراهیم، آرام و پاک
نه جامه گداخته، نی روی خاک

جهان را بگفت این سخن آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار

خدایی‌ست ما را، که جان می‌دهد
نه سنگی که بر سنگ، جان می‌نهد!

به نام خداوند خورشید و ماه
خدای جهاندار آگاه و شاه

خدایی که بخشید ما را خرد
دل و جان ما را به دانش سپرد

نخست از پدر آزر آمد پدید
که با بت‌پرستان هم‌آواز دید

زِ سنگ و زِ چوب، آن‌همه ساختند
به آن بی‌زبانان، دل انداختند

پسر زاده شد در دل آن دیار
که پاکی و ایمان بُدش در کنار

زِ نوری دلش روشنی یافت زود
نگه کرد بر چرخ بی‌پای و پود

سخن گفت با خویش در روز و شب
که این چرخ و اختر ندارد ادب

نه خورشید پرورد، نه ماه است یار
نه این اختران راست کار و مدار

زِ هر سو نگه کرد بر کردگار
خدایی نهان، پُر زِ نور و وقار

پدر گفت: «ای پسر! خام باش!
به آیین کهن، همچنان رام باش»

پسر گفت: «این بت نه جان دارد و
نه دستی، نه گوشی، نه بان دارد و

چرا سر نهی بر سر سنگ و خاک؟
خدا آن بود کو دهد مهر و پاک»

ولی قوم او زخم گفتار کرد
سخن‌های او را همه خار کرد

شبی آمد و شهر خالی بُد از
همه بت‌پرستان، به دشت و به غز

درآمد جوانمرد، پاکیزه دل
به معبد، به امید لطف از ازل

نگه کرد بر چهره‌ی بی‌زبان
بگفتا: «کنون باد سنگین روان!»

به تیشه، همه بت بشکست سخت
که شد معبد از خاک، گَردِ درخت

فقط ماند آن بُت، بزرگ ایستاده
تبر نیز بر دوش او تکیه داده

چو آمد گروهی زِ جشن و سرور
بدیدند معبد، شده خاک و گور

خروش آمد از جمع مردم بلند
که کی کرد این کار بی‌شرم و بند؟

یکی گفت: «آن نوجوان، آن ستیز
که با بت، ندارد به جان هیچ چیز!»

بیاوردندش، به تندی و قهر
بپرسید پادش: «تو کردی این زهر؟»

بگفتا: «مگر آن بزرگ آن نبود؟
تبر بر دو دست‌اش نشسته چو دود!»

«زِ او پرس، اگر راست‌گوید سخن
که من کی زدم تیشه بر انجمن؟»

همه ماندند از این سخن بی‌جواب
درون‌شان چو آتش، برون‌شان چو آب

بگفتند: «راستی سخن این جوان
ولیکن نباید شکست این نشان»

به جهل و خرافه، گرفتارشان
نشد گوهر عقل بیدارشان

بگفتند: «باید بسوزیم‌اش این
که آتش بود سز بر او، آفرین!»

کشیدند هیزم، فراز آوردند
در آتش، جوانِ خدا را سپردند

خدا گفت: «ای آتش! آرام باش!
بر این بنده‌ام، زهر و آزار باش!»

زِ فرمان حق، آتش افکند سرد
گلستان شد آن شعله‌های نبرد

نجات آمد از جانب کردگار
خدا یار او شد، نه شاه و نه دار

جهان ماند حیران زِ آن کار پاک
که آتش نگه داشت او را زِ خاک

همه دشمنان، سر به حیرت نهاد
خروش و خروشیدن از یاد داد

چو شد آشکار آن‌چه حق گفته بود
دل قوم در سنگِ کین خفته بود

جوان مرد ایستاد با صد امید
که با بت‌پرستان، سخن‌ها شنید

نه شمشیر برداشت، نه تند شد
به حجّت، دل از کین بند شد

چنین بود آیین پیغمبری
که با نور دل شد جهان پروری

چو دیدند او را زِ آتش رهی
نجست از تَبَش داغ و درد و گِهی

در اندیشه افتاد نمرود شاه
که این کیست کز آتش آید به راه؟

زِ لشکر برآورد بانگ بلند
که با وی کنم حجّت از بَر گزند

بفرمود تا آمد آن مرد پاک
به پیشش، دلی چون دلِ چاک‌چاک

بپرسید از او، پادشاه جهان:
«خدایت که باشد، به صدها نشان؟»

بگفتش: «خدایم دهد مرگ و زیست
نه آن کس که تختش به خون خفته نیست»

نمر گفت: «من نیز کشتم کسی
دگر را رهانیدم از بی‌کسی»

بخندید ابراهیم، آرام و نرم
بگفتا: «تو داری به لب‌های گرم

سخن از جهان‌آفرین ای ستیز!
اگر راست گویی، کنون روز خیز:

خدای من آرد زِ خاور، پگاه
تو آور اگر می‌توانی، زِ چاه!»

زِ پاسخ، دگر شد زبان‌اش خموش
نماند آن شکوه و فریاد و جوش

ولی از خِرَد دور و از داد، کور
بشد بر ستم باز، آن شاه زور

بر ابراهیم آمد ندا از خدا
که برخیز و از خانه کن رخت را

تو بگذار این شهر و این مردمان
که آلوده‌اند از سر و تا به جان

برون شد جوانمرد، همراه هم
به دوش‌اش نه تیشه، که ایمان و دم

سری پر زِ اندیشه‌ی آسمان
دلی پُر زِ یادِ خدای جهان

برفت آن سرافراز از بابلش
به دل داشت شوقی چو راهِ دلش

زِ جان خواست فرزند پاک و رهی
که باشد در این راه یاری گهی

دعا کرد با اشک و آهِ نهان
که: «ای آفریننده‌ی انس و جان!

مرا ده پسر، پاک و دانا و زهد
که نام تو گردد به دستانش عهد»

خدا داد از مهر، نوری پدید
زنی داد بر وی که نازد به دید

زِ هاجر یکی کودک آمد پدید
که نوری زِ ایمان در آن ناپدید

به دل داشت ابراهیم مهرش چو جان
ولی حکم حق بود در این میان

فراموش نشد آن ندا از سپهر
که باید شوی از پسر نیز بَهر

به وادی ببرده، به امر خدای
به جایی که جز سنگ ننمود جای

زِ ره گفت: «ای کودک نازنین!
به خوابم رسیده یکی راز دین

که باید تو را، ای عزیز پدر
کُنم قربانی، زِ سوی داور»

پسر گفت: «ای پدرم! کن روا
همان کاین زِ یزدان رسد از سما»

چو تیز آخت شمشیر، فرمان‌بَرَش
نخفت آسمان بر سرِ گوهرش

ندا آمد از عرش: «ای مرد پاک!
گذر کن زِ ذبح و بدار از هلاک

تو کردی به عهد از دل و جان قیام
بر آری به ما از وفا احترام»

چو قربانی آمد زِ سوی خدا
برون شد زِ شادی دل مصطفا

نجات آمد از لطفِ پروردگار
پسر ماند و شد قصه‌اش ماندگار

همی گشت مشهور در قوم و قُطر
که ابراهیم است آن امام و سُطر

زِ حجّت، زِ ایمان، زِ پاکی و داد
شبی چون چراغ شبانگاه باد

بر آن‌جا که آورد فرزند خویش
بنای حرم شد، زِ فرمانِ نیش

به دوش آن پدر، سنگ و تدبیر و جان
که بنهد یکی خانه در آسمان

چو فرمان رسید از خدایِ منان
که: «ابراهیم! برخیز با صد توان

بساز آن حرم، خانه‌ی یاد ما
که گردد زمین پُر زِ فریاد ما»

زِ اسماعیل، آن کودکِ باخِرَد
کمک خواست در کار پاک و سند

به دوش آمد آن سنگ‌ها صف به صف
زِ جان برد هر دو در آن کار، کف

بسا خانه‌ای از صفا بر فراز
که گردد به دوران، پناه نیاز

زمین مکه شد قبله‌گاه حضور
در آن خانه شد جلوه‌ی نابِ نور

برافراشت دیوارها استوار
بدون تکبّر، بدون افتخار

زِ دل گفت آن مرد بی‌کین و کبر:
«خدایا بپذیر از این بند و صبر

تو دانی که ما را مرادی جز این
ندارد دل از غیر تو نقش و زین»

دعا کرد: «پروردگارا، شنو
که ما را زِ فرزند، پاکی بنو

فرست از میان‌شان پیام‌آوری
که خوانَد به توحید و حق داوری»

بخواند دعایی پر از اشک و آه
که جاوید ماند از دلِ دادخواه:

«خدایا! دلم با تو بند است و بس
نجویم به دنیا، نه تخت و نه کس

به نسل‌ام عطا کن فروغی زِ تو
که گردد چراغی به شوقی زِ تو»

قبول آمد آن ناله‌ی سوزناک
که از صدق برخاست با اشک و خاک

بفرمود یزدان، که در نسل او
پدید آید از نور، پیغام‌بر نو

محمد، که خورشید راه و نجات
برآرد زِ ظلمت، سرود حیات

در آن خانه کعبه، نوری نهفت
که صدها نبی را در آن می‌سَفت

زِ اسماعیل آمد نژادی پدید
که توحید را باز، پرواز دید

زِ ابراهیم ماند آن نشان و پیام
که تا حشر باشد، چراغ تمام

بسا سالیان در درازا گذشت
که هر قوم با نام او دل بگشت

چو ابراهیم رفت از جهان بی‌نیاز
نداشت از زمین و زمان هیچ راز

ولیکن به دل‌ها، زِ نورش بماند
پیامی که جز پاکی از وی نخواند

خلیل‌الله او گشت، نزد خدا
شکسته‌ست در راه حق هر هوا

نه با تیغ و شمشیر و غوغای جنگ
که با عقل و توحید و پیمانِ سنگ

برآراست آیین حق را بلند
که تا روز محشر بود ارجمند

خدا گفت: «باشد تو را این مقام
که بنشینی اندر دل خاص و عام»

«تو را کعبه دادیم و نسل رسا
که برپا شود با تو توحید ما»

بدین‌سان خلیل خدا شد عزیز
که از بند باطل، جهان را گریز

به دل‌ها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد به عالم کمال

زِ آن روز تاکنون، هزاران سوار
برفتند از آن خانه سوی دیار

به لب ذکر او، در کف‌اش مهر او
به دل نور حق، جانِ در شهر او

بماند از وی آن بت‌شکستن به یاد
که با عقل بود و نه با تیغ و باد

بدان تا توانی، خلیل‌اش شناس
خرد را و دل را به ایمان سپاس

 نتیجه‌گیری

سرگذشت حضرت ابراهیم (ع)، داستان مردی است که با تکیه بر خرد و ایمان، در برابر یک جهان ایستاد. او از دل خانواده‌ای بت‌پرست برخاست، اما دلش در جست‌وجوی خدای یکتا آرام نگرفت تا آن‌که حقیقت را یافت. تیشه‌ی او که بت‌ها را شکست، در واقع تیشه‌ای بود بر اندیشه‌ی تقلید کورکورانه، بر سکون خرافه، و بر بندگی غیرخدا.

ابراهیم در قامت یک پیامبر، تنها دعوت‌گر نبود، بلکه اهل عمل بود. آنگاه که خطر در آتش افتادن را پذیرفت، جهان دید که چگونه آتش در برابر ایمان سرد می‌شود. و زمانی که حاضر شد فرزند خویش را برای رضای خدا قربانی کند، اوج بندگی و تسلیم را معنا کرد.

میراث حضرت ابراهیم نه فقط در سنگ‌های کعبه یا خون اسماعیل، بلکه در روح توحید و آزادی از بندهای باطل است. او پدر ایمان است؛ نه فقط به‌خاطر نسب، که به‌خاطر روشنی عقل، صداقت دل، و تسلیم در برابر حق.

داستان او در حقیقت الگویی است جاودانه برای هر انسانی که بخواهد در دنیای پر از بت‌های نو و کهن، راه رهایی و حقیقت را بجوید. پیام او روشن است:

بشکن هر بتی که میان تو و خداست،
تا راهی شوی به سوی معبود بی‌همتا.

و این چنین، ابراهیم، خلیل‌الله شد؛ دوست خدا، و آموزگار همیشگی بشر.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان حضرت ابراهیم (  ع)

داستان بت‌شکنی حضرت ابراهیم (ع)

مقدمه: حضرت ابراهیم (ع) یکی از پیامبران اولوالعزم الهی است که در سرزمینی بت‌پرست به دنیا آمد. پدر یا عموی او، آزر، بت‌ساز و بت‌پرست بود و مردم شهر نیز از کودکی به او می‌آموختند که باید در برابر بت‌ها کرنش کرد. اما نور هدایت الهی در دل ابراهیم درخشید و او از همان نوجوانی به خدای یکتا ایمان آورد.

آغاز مبارزه:

ابراهیم (ع) از همان نوجوانی به مردم شهر و پدرش تذکر می‌داد که این بت‌ها نه سخن می‌گویند، نه سود و زیانی دارند و نه توان دفاع از خود. او می‌گفت:

«چرا چیزی را می‌پرستید که نه می‌بیند و نه می‌شنود و نه سودی به حال‌تان دارد؟»

اما مردم سخن او را نپذیرفتند و به تمسخر و آزار او پرداختند.

نقشه‌ی بت‌شکنی:

روزی رسید که مردم شهر برای جشنی بزرگ، از شهر خارج شدند. ابراهیم (ع) فرصت را غنیمت شمرد. به معبد رفت، جایی که بت‌های کوچک و بزرگ در آنجا قرار داشتند. با تبر خود تمام بت‌ها را شکست و تکه‌تکه کرد؛ تنها بت بزرگ را باقی گذاشت و تبر را بر دوش او نهاد.

بازگشت مردم و گفت‌وگو:

وقتی مردم به معبد برگشتند و بت‌های شکسته را دیدند، خشمگین شدند و گفتند:

«چه کسی این کار را کرده؟»

برخی گفتند: «جوانی هست به نام ابراهیم که همیشه از بت‌ها بد می‌گوید.»

او را آوردند و پرسیدند:
«ای ابراهیم! تو این کار را کردی؟»

او در پاسخ با هوشمندی گفت:

«بلکه این بت بزرگ آن‌ها را شکسته؛ اگر می‌تواند، از خودش دفاع کند یا سخن بگوید!»

پاسخ قاطع:

مردم به خود آمدند. با خود گفتند:

«راست می‌گوید، بت‌ها که توان حرکت و سخن ندارند!»

اما تعصب و لجاجت اجازه نداد حقیقت را بپذیرند. به جای توبه، تصمیم گرفتند ابراهیم را در آتش بسوزانند.

معجزه نجات:

او را در آتشی عظیم انداختند، اما خداوند فرمان داد:

«یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِیمَ»
«ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش.»

آتش گلستان شد و ابراهیم آسیبی ندید.

نتیجه:

ماجرای بت‌شکنی حضرت ابراهیم (ع) نماد خردورزی، شجاعت، توحید، و دعوت به اندیشه‌ورزی است. او با استدلال، عمل و فداکاری، راه یکتاپرستی را هموار کرد و الگوی آزادگی برای همیشه شد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحلیلی بر داستان حضرت خضر(ع)

 

از مثنوی حضرت خضر (ع)

مقدمه توحیدی: به نام خداوندی که عقل و عمل را روشنایی می‌بخشد، و از لطف همیشگی‌اش زندگی را آراسته به نظم و صفا می‌گرداند؛ خدایی که با دل هر انسان آشنایی دارد و کلید گشودنِ گره‌ها و رساندن به پاکی و رهایی در دست اوست. او بخشنده و مهربان است و برای دل‌های خسته، پناهگاهی امن در جهان پر آشوب. خدایی بی‌نیاز از دستور و فرمان، و بی‌نیاز از علت و چند و چون. خدایی یکتاست، بلندمرتبه و باعظمت، که تنها با گفتن "باش"، آسمان‌ها، زمین، شب و روز و ستارگان را پدید آورد.

آغاز حکایت: روزی حضرت موسی (ع) از سوی خداوند سوالی دریافت کرد:
آیا کسی را می‌شناسی که از تو داناتر باشد؟

موسی (ع) که پیامبر خدا بود، گفت: «دانش من بسیار است و گمان نمی‌کنم کسی از من داناتر باشد.»

خداوند متعال با نوعی توبیخ و آموزش به او پاسخ داد:
«این سخن تو ناشی از مباهات و غرور است و ریشه در علم واقعی ندارد. در کنار رودخانه‌ای، بنده‌ای از بندگان من هست که به سوی وصال الهی در حرکت است. ظاهر او ساده است، ولی در باطن اسرار بزرگی نهفته دارد که تنها خدا از آن‌ها آگاه است.»

نشانه‌ی بنده خاص خدا: خداوند فرمود: «نشانه‌ی آن بنده این است که ماهی مرده‌ای که همراه داری، در جایی خاص زنده شده و به دریا باز می‌گردد. آن‌جا چشمه‌ای است که رازهای کهن در آن نهفته است. چون به آن چشمه برسی و این واقعه را ببینی، بدان که بنده‌ی من همان‌جاست.»

حضرت موسی (ع) با شنیدن این سخن الهی آماده‌ی سفر شد. ماهی مرده را برداشت و به راه افتاد. وقتی به مکان وعده‌داده‌شده رسیدند، ماهی زنده شد و به دریا رفت. آن‌جا همان محل ملاقات با ولیّ خدا بود: حضرت خضر (ع).

ملاقات با حضرت خضر: چون موسی (ع) به مکان قرار رسید، حضرت خضر را دید که غرق ذکر و وقار بود. گویی دو دریای یقین و عشق به هم پیوسته بودند و آوای عاشقانه‌ی حقیقت، آن فضا را پر کرده بود.

حضرت موسی با ادب و فروتنی گفت: «ای بنده‌ی پروردگار جهانیان، من تو را با جانم می‌طلبم، نه از روی ظاهر و دیدار. تو دانشی از خدا داری که من ندارم و مشتاقم از تو بیاموزم.»

شرط شاگردی و سیر با خضر: حضرت خضر پاسخ داد: «تو توان همراهی با من را نداری، چرا که کار من پر از رموز و اسرار است. اگر صبر داشته باشی، شاید بتوانی در این راه تاب بیاوری.»

و شرط گذاشت: «اگر با من همراه شوی، نباید در هیچ کاری که می‌بینی، سوال کنی، تا آن‌گاه که خودم برایت توضیح دهم.»

حضرت موسی پذیرفت و با دلی سوخته و مشتاق، همراه خضر شد. آن دو به سفری در دریا و خشکی پرداختند. هر یک از اعمال خضر در نگاه موسی عجیب بود و باعث می‌شد که نتواند سکوت کند، ولی خضر بارها به او یادآوری کرد که صبر نکردی، و در پایان، از همراهی او بازماند.

جدایی دو یار حکیم: در پایان سفر، خضر از موسی جدا شد. موسی دریافت که حکمت حقیقی در ظاهر افعال نیست، بلکه در باطن و امر الهی نهفته است. آن‌چه خضر انجام می‌داد، تنها با اذن خدا بود و رمز آن بر همه آشکار نیست.

این داستان نشان می‌دهد که جهان پر از رموز است و هرکس را توان فهم آن نیست، مگر به اذن خداوند.

بیت پایانی و تأیید عرفانی شاعر: در پایان شاعر می‌گوید:
در این داستان رمزی نهفته از جانب خداوند است و سراینده این نکته‌ها را با فیض الهی دریافته است.

تحلیل و تفسیر عرفانی و معرفتی

۱. علم ظاهری و علم باطنی: داستان به زیبایی تقابل دو نوع علم را نشان می‌دهد: علم رسمی و شریعت‌محورِ موسی، و علم لدنی و الهامیِ خضر. علم خضر از درک عقل عادی بیرون است و تنها با «صبر، سکوت و تسلیم» می‌توان به آن نزدیک شد.

۲. صبر، کلید فهم باطن: شرط همراهی با خضر، صبر و پرهیز از قضاوت عجولانه است. در سلوک عرفانی نیز انسان باید با صبر، رمزها را بفهمد، نه با عجله و پرسش‌های سطحی.

  1. توحید در خالقیت: در مقدمه، اشاره به آفرینش با "کن" بیانگر عظمت خداوند در ایجاد هستی بدون ابزار است. این توحید خالص در خالقیت، سنگ‌بنای معرفت عرفانی است.

  2. سفر از ظاهر به باطن: حرکت موسی به دنبال ماهی، سفر از ظاهر علم به باطن حقیقت است. ماهی مرده که زنده می‌شود، نماد بیداری جان از مرگ غفلت و بازگشت به دریای هستی است.

  3. خضر؛ نماد انسان کامل: خضر ولیّ کامل است که از سرچشمه علم الهی سیراب است. راه او راه محبت، اشراق و معرفت شهودی است.

  4. نتیجه نهایی: جهان رازناک است و فهم رازها تنها با توفیق الهی ممکن است. در این مسیر، "علم، صبر، تواضع و تسلیم" ابزار اصلی سالک است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی حضرت خضر
حکایت(۲۵)

 

به نام خداوند عزّ و جل
که جان را دهد نور عقل و عمل

 

خدایی که از لطف و فیض مدام
دهد زندگی را صفا و نظام

 

 

خدایی که بر هر دلی آشناست
کلید گشایش، رهایی، صفاست

 

خدایی که بخشنده و مهربان
پناه دل خسته در این جهان

 

کجا عقل ما می رسد بر مقام؟
که او را نگنجد به وهم و کلام

 

 

 

نه محتاج فرمان، نه دربند چَند
خدای یگانه، عظیم و بلند

 

به یک "کن" پدید آورد آسمان
زمین و شب و روز و هم اختران

 

 

ز موسی شود یک سوالی عیان

که  داناتر از تو بود در جهان؟

 

 

نبی گفت: دانش مرا هست بیش
که داناتر از من نجویی به پیش

 

 

بگفتا خدا این مباهات چیست؟
ز آگاهی و دانش و علم نیست

 

 

 

یکی بنده دارم بر اطرافِ رود
که دل سوی وصل خدا می‌ ربود

 

 

ز ظاهر نبیند کسی حال او
خدا داند اسرار و اقوال او

 

 

نشانش، یکی ماهیِ مرده بود
که زنده شد و سوی دریا نمود

 

 

ببر ماهی مرده با خویشتن
ببینی در آن چشمه راز کهن

 

 

چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات جان گرفت
به دریای هستی شتابان گرفت

 

 

نبی چون شنید آن پیامِ خدا
شد آماده‌ی سیر و رهِ با صفا

 

 

 

چو ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان

 

 

 

چو آمد نبی تا به فصلِ قرار
بدید آن ولی، مستِ ذکر و وقار

 

 

 

دو بحرِ یقین و صفای فغان
درآمیخت با نغمه‌ی عاشقان

 

 

نبی گفت: یا عبد رب العباد
ترا خواهم از جان، نه از روی داد

 

 

تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها

 

 

بگفت آن ولی: تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان

 

 

نهان است کارم، پر از رمزو راز
تو گر صبر داری، شوی چاره‌ساز

 

 

بگفتش: چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن

 

 

پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته

 

 

نبی رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان

 

 

برون آمدند آن دو یارِ حکیم

که کشتی شد آغازِ رازِ عظیم

 

 

زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق

 

 

 

 زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز

 

 

 

جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بی‌اذن حق، کس ندارد توان

 

 

در این قصه سرّی‌ست از کردگار
" رجالی" زِ حق یافت قدر و وقار

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 


سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حکمت‌آموز داستان خضر و موسی (ع) در وزن شاهنامه‌ایدر حال ویرایش

منظومهٔ حکمت‌آموز

داستان حضرت خضر و موسی (ع) 

مقدمه:

این منظومهٔ منظوم، شرحی عرفانی، تعلیمی و داستانی از دیدار حضرت موسی (ع) با حضرت خضر (ع) است؛ داستانی که در سورهٔ کهف از آن یاد شده و قرن‌هاست الهام‌بخش عارفان، حکیمان و ادیبان بوده است. این حکایت، در سه بخش و سیصد بیت در قالب شاهنامه‌ای سروده شده و در آن، نه‌تنها به روایت ظاهری داستان توجه شده بلکه لایه‌های درونی و عرفانی آن نیز واکاوی گردیده است. هدف از این نگارش، فهم آموزه‌های توحیدی، تربیتی و سلوکی در دلِ روایتی قرآنی و اسطوره‌ای است.

در این شعر، حضرت موسی نماد عقل، شریعت و آموزش رسمی، و حضرت خضر نماد عشق، ولایت و معرفت شهودی است. تقابل و تعامل این دو، مسیر کمال و تعالی انسان را روشن می‌سازد. این منظومه کوشیده‌ است که با زبانی ساده و در عین حال ریشه‌دار، این داستان ژرف را به گونه‌ای نو و تأثیرگذار بازآفرینی کند.

فهرست:

۱. مقدمه ................................................. ۱
۲. بخش نخست: از آغاز داستان تا جدایی موسی و خضر .......... ۲
۳. بخش دوم: شرح تأویل‌های خضر و تبیین حکمت‌های نهفته ... ۸
۴. بخش سوم: تحلیل عرفانی، جمع عقل و عشق، پیام نهایی ... ۱۴
۵. نتیجه‌گیری و ستایش‌نامه ................................ ۲۰

۱. به نام خداوند جان و خرد
که بر دل چراغِ یقـین بَس فـرست

۲. زِ موسی بگو، آن رسولِ نبی
که گَردید در علم، دریای کی

۳. زِ قومی یکی پرسشی کرد سخت
که: «آیا تویی بر همه علم و بخت؟»

۴. نبی گفت: «آری، منم در جهان
که دانشورم در رهِ راستان»

۵. خدا گفت: «ای موسی! این فخر چیست؟
ندانی که کس بر تو داناترست؟»

۶. یکی بنده‌ام هست بر ساحل‌اش
که با ماست پیوسته در واصل‌اش

۷. به دریا رود، در لِقای دو آب
در آنجا ببینی تو سرّی عجاب

۸. نشان‌اش، همانا یکی ماهی است
که زنده شود گرچه‌اش نیست زیست

۹. چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات زنده شد
به دریا فتاد و روانه شد

۱۰. ببر با خود آن ماهی مرده را
ببین تا چه آرد تو را ماجرا

۱۱. نبی چون شنید این پیام اله
شد آماده‌ی راه و ره در پگاه

۱۲. گرفت از یوشع یکی یار کار
که بود اهل صدق و پرهیزگار

۱۳. به دوش انداختند آن زاد و برگ
دل از خود تهی، جان‌شده گرم و مرگ

۱۴. برفتند تا بر سر آبگاه
که دو بحر آید به یک جایگاه

۱۵. در آن‌جا نشستند و خستند پا
که بگذشته بودند ره بی‌ریا

۱۶. و ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان

۱۷. ولی یوشع آن حال را یاد کرد
نکردش بیان، در دلش راز کرد

۱۸. چو موسی بدو گفت: «بیا زاد را
که خسته شد این دل زِ بیداد را»

۱۹. بگفتا: «پدر! یادم آمد همی
که ماهی بجَست از کفم ناگَهی»

۲۰. نبی گفت: «آنجا همان منزل‌ست
که باید رود جان ما در طلست!»

۲۱. بجستند راه از همان باز جای
شتافتند با سوز دل سوی رای

۲۲. چو آمد نبی بر سر آن کنار
ببیناد مردی چو نور و وقار

۲۳. که بر چهر او نور رحمت پدید
به جان جمله اسرار حکمت رسید

۲۴. نبی گفت: «یا عبد رب العباد!
ترا خواهم از جان، نه از روی داد»

۲۵. «تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها»

۲۶. بگفت آن ولی: «تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان»

۲۷. «نهانی‌ست کارم، نه چون ظاهرست
صبر خواهی اگر، کارت آسان‌ترست»

۲۸. نبی گفت: «خواهم به تو یار باشم
مگر زین سبب اندکی کار باشم»

۲۹. بگفتش: «چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن»

۳۰. پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته

۳۱. برون رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان

۳۲. سوار شدند آن دو مرد خدا
به کشتی شدند از کرم آن نوا

۳۳. چو کشتی روان شد به سوی عبور
زِ خضر آمد آن کار بس ناسبور

۳۴. گرفت او تبر، کشتی‌اش را شکافت
که آب اندر آن تخته‌ها را شکافت

۳۵. نبی گفت: «این چیست ای مردِ پاک؟
چه کردی تو بر کشتیِ بی‌هلاک؟»

۳۶. مگر می‌کنی مردمش را غریق؟
چه حکم است این؟ نیست جز ظلم و نیک!

۳۷. بگفت: «ای نبی! گفتمت بارها
مپرس از من این راز پرکارها»

۳۸. نبی گفت: «ببخشا که این از خطاست
زِ یادم برون شد، نه از اشتباه‌ست»

۳۹. گذشتند از آن جای و راهی دگر
پدید آمد آن راز بی‌نام و در

۴۰. پس آن‌جا رسیدند بر کودکی
یکی کودک پاک و نیک اندکی

۴۱. ولی خضر آمد، گرفتش به چنگ
بکُشتش، نماندش دگر هیچ رنگ

۴۲. نبی گفت: «این جرم چیست ای حکیم؟
که بی‌جرم کردی ستم، ای رحیم؟»

۴۳. بگفتا: «نکردم جز آن‌چه رواست
مپرس از من این رازِ پر ماجراست»

۴۴. نبی گفت: «گر باز پرسش کنم
تو از هم‌نشینی من دم مزن»

۴۵. پذیرفت خضر، و شدند اندرون
به شهری که در وی نیامد سکون

۴۶. رسیدند جایی که دیوار و سنگ
فرو ریختی گر نباشد درنگ

۴۷. ولی خضر آمد، برافراشت‌ش
به دست هنر دیو را کاشت‌ش

۴۸. نبی گفت: «چون ساختی این بنا؟
نگفتی که مزدش بر آید روا؟»

۴۹. بگفت: «این جدایی ما باشد این
که پرسیدی‌ام، بی‌حساب و یقین»

۵۰. «کنون گویمت سرّ هر آنچه رفت
نه از دل، زِ وحی خداوند گفت...»
۱. به نام خداوند جان و خرد
که بر دل چراغِ یقـین بَس فـرست
۲. زِ موسی بگو، آن رسولِ نبی
که گَردید در علم، دریای کی
۳. زِ قومی یکی پرسشی کرد سخت
که: «آیا تویی بر همه علم و بخت؟»
۴. نبی گفت: «آری، منم در جهان
که دانشورم در رهِ راستان»
۵. خدا گفت: «ای موسی! این فخر چیست؟
ندانی که کس بر تو داناترست؟»
۶. یکی بنده‌ام هست بر ساحل‌اش
که با ماست پیوسته در واصل‌اش
۷. به دریا رود، در لِقای دو آب
در آنجا ببینی تو سرّی عجاب
۸. نشان‌اش، همانا یکی ماهی است
که زنده شود گرچه‌اش نیست زیست
۹. چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات زنده شد
به دریا فتاد و روانه شد
۱۰. ببر با خود آن ماهی مرده را
ببین تا چه آرد تو را ماجرا
۱۱. نبی چون شنید این پیام اله
شد آماده‌ی راه و ره در پگاه
۱۲. گرفت از یوشع یکی یار کار
که بود اهل صدق و پرهیزگار
۱۳. به دوش انداختند آن زاد و برگ
دل از خود تهی، جان‌شده گرم و مرگ
۱۴. برفتند تا بر سر آبگاه
که دو بحر آید به یک جایگاه
۱۵. در آن‌جا نشستند و خستند پا
که بگذشته بودند ره بی‌ریا
۱۶. و ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان
۱۷. ولی یوشع آن حال را یاد کرد
نکردش بیان، در دلش راز کرد
۱۸. چو موسی بدو گفت: «بیا زاد را
که خسته شد این دل زِ بیداد را»
۱۹. بگفتا: «پدر! یادم آمد همی
که ماهی بجَست از کفم ناگَهی»
۲۰. نبی گفت: «آنجا همان منزل‌ست
که باید رود جان ما در طلست!»
۲۱. بجستند راه از همان باز جای
شتافتند با سوز دل سوی رای
۲۲. چو آمد نبی بر سر آن کنار
ببیناد مردی چو نور و وقار
۲۳. که بر چهر او نور رحمت پدید
به جان جمله اسرار حکمت رسید
۲۴. نبی گفت: «یا عبد رب العباد!
ترا خواهم از جان، نه از روی داد»
۲۵. «تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها»
۲۶. بگفت آن ولی: «تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان»
۲۷. «نهانی‌ست کارم، نه چون ظاهرست
صبر خواهی اگر، کارت آسان‌ترست»
۲۸. نبی گفت: «خواهم به تو یار باشم
مگر زین سبب اندکی کار باشم»
۲۹. بگفتش: «چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن»
۳۰. پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته
۳۱. برون رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان
۳۲. سوار شدند آن دو مرد خدا
به کشتی شدند از کرم آن نوا
۳۳. چو کشتی روان شد به سوی عبور
زِ خضر آمد آن کار بس ناسبور
۳۴. گرفت او تبر، کشتی‌اش را شکافت
که آب اندر آن تخته‌ها را شکافت
۳۵. نبی گفت: «این چیست ای مردِ پاک؟
چه کردی تو بر کشتیِ بی‌هلاک؟»
۳۶. مگر می‌کنی مردمش را غریق؟
چه حکم است این؟ نیست جز ظلم و نیک!
۳۷. بگفت: «ای نبی! گفتمت بارها
مپرس از من این راز پرکارها»
۳۸. نبی گفت: «ببخشا که این از خطاست
زِ یادم برون شد، نه از اشتباه‌ست»
۳۹. گذشتند از آن جای و راهی دگر
پدید آمد آن راز بی‌نام و در
۴۰. پس آن‌جا رسیدند بر کودکی
یکی کودک پاک و نیک اندکی
۴۱. ولی خضر آمد، گرفتش به چنگ
بکُشتش، نماندش دگر هیچ رنگ
۴۲. نبی گفت: «این جرم چیست ای حکیم؟
که بی‌جرم کردی ستم، ای رحیم؟»
۴۳. بگفتا: «نکردم جز آن‌چه رواست
مپرس از من این رازِ پر ماجراست»
۴۴. نبی گفت: «گر باز پرسش کنم
تو از هم‌نشینی من دم مزن»
۴۵. پذیرفت خضر، و شدند اندرون
به شهری که در وی نیامد سکون
۴۶. رسیدند جایی که دیوار و سنگ
فرو ریختی گر نباشد درنگ
۴۷. ولی خضر آمد، برافراشت‌ش
به دست هنر دیو را کاشت‌ش
۴۸. نبی گفت: «چون ساختی این بنا؟
نگفتی که مزدش بر آید روا؟»
۴۹. بگفت: «این جدایی ما باشد این
که پرسیدی‌ام، بی‌حساب و یقین»
۵۰. «کنون گویمت سرّ هر آنچه رفت
نه از دل، زِ وحی خداوند گفت»
۵۱. «زِ کشتی که کردم در او رخنه‌ای
نه از کینه بود و نه از دشنه‌ای»
۵۲. «زِ پادش خیالی گذر بود سخت
که می‌برد کشتی به زور و به بخت»
۵۳. «همه کشتیان از نیاز و فقر
که بودند بر ساحل آن بحر بَکر»
۵۴. «اگر کشتی‌شان بود بی‌عیب و پاک
گرفتی زِ ایشان، بدون اشتراک»
۵۵. «من آن را شکستم، که گردد نجات
که فردا نیاید بر آن پادشاه»
۵۶. «وگر خرده‌ای در دل آن رسید
نجات آمد از حادثی بس شدید»
۵۷. «و آن کودک که گفتم به تیغش شدم
نه از خشم بود و نه از کینه‌دم»
۵۸. «خداوند داناست بر حالِ خلق
چه در جان ایشان، چه در بطن حلق»
۵۹. «پدر و مادرش، مرد و زن نیکوند
به اهل یقین و دعا، از بلند»
۶۰. «ولی این پسر چون به بلوغ آیدش
به طغیان و کفر اندر آیدش»
۶۱. «زِ مهر خدا خواستم مرگ او
که بهتر دهد جانشان جفت نو»
۶۲. «کسی را دهد جای آن بهتر از
که نافرمانی آرد از رمز و رمز»
۶۳. «و آن دیواری که کردم بلند و درست
که گنجی در آن خفته بودی نخست»
۶۴. «دو کودک در آن شهر یتیم‌اند پاک
پدرشان نکو بود و پرهیزناک»
۶۵. «خدا خواست تا چون شوند اهل رشد
گشایند آن گنج با عقل و کُشد»
۶۶. «زِ مزد و زِ خورش آن مردم پلید
نگرفتم، که کار خداوند دید»
۶۷. «نه از خویش کردم من این کارها
زِ حکمِ خدای است و اسرارها»
۶۸. چو موسی شنید این سخن‌ها به جا
بشد پر زِ حیرت، پر از کیمیا
۶۹. به جانش در آمد صفای یقین
که در کار حق نیست جز راست و دین
۷۰. زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز
۷۱. در آن علم، عقلِ بشر نارساست
که آن بحرِ توحید، بس بی‌کجاست
۷۲. به هر جا که با خلق رفتی به راه
بدان کز خداوند بودش نگاه
۷۳. چو عقل از سر علم ظاهر شود
به علمِ خفی خاضع و سرخود
۷۴. زِ موسی گذشت آنچه در دل گذشت
دلش پر زِ حیرت، لبش پر زِ کَشت
۷۵. به درگاه حق کرد تعظیم و سج
که ای برتر از وهم و اندازه و حج
۷۶. مرا آموختی در ره تو، ادب
که بی‌اذن تو کس نیابد طلب
۷۷. زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق
۷۸. از آن پس که آن بنده‌ی خاص تو
نمودش حقیقت به اخلاص تو
۷۹. در آن درسِ حکمت، حقیقت نهفت
که هر کار از او خیزد و هر نهفت
۸۰. جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بی‌اذن حق، کس ندارد توان
۸۱. چنین است پایان آن ماجرا
که آموخت دل را صفا با وفا
۸۲. زِ موسی و خضر آیتی شد پدید
که دانا زِ دانا دگر هم شنید
۸۳. در این قصه سرّی‌ست از کردگار
که هر کس زِ او یابد آموزگار
۸۴. مبادا که گویی: «منم برترم»
که بر خاک نهدت همان محترم
۸۵. فروتنی آموز از این سرگذشت
که علم از خدا آیدت چون بهشت
۸۶. به پایان رسید این حکایت کنون
که باشد همه نور و حکمت، فزون
۸۷. اگر در دلت رازِ آن شد پدید
خدا را شُکر کن که دادی نوید
۸۸. وگر نه، بخوان باز و اندیشه کن
که تا راه یابی در آن بیکَهُن
۸۹. سخن شد به پایان ولی در نهان
هزاران سخن مانده در جان جان
۹۰. در این قصه‌ی پاک، باشد نشان
زِ علم و زِ عرفان و از آسمان
۹۱. نباشد عجب گر خدا بنده‌ای
دهد علم غیبی، شود رهنمایی
۹۲. چو خواهی تو هم با خضر همنشین
بشو بنده‌ی حق، رها کن زمین
۹۳. زِ خود بگذر و چشم دل باز کن
به اسرار جان راهی آغاز کن
۹۴. چو تسلیم گشتی، خضر پیش توست
نهان، لیک با تو زِ سر تا به پوست
۹۵. جهان پر زِ نور است و ما در حجاب
اگر دیده وا شد، ببینی شتاب
۹۶. در این قصه رمزی‌ست بس بی‌نها
که از پرده آرد ترا در لقا
۹۷. سخن را به یاری خدا ختم کن
دل از شوق دیدار، پر بَرم کن
۹۸. زِ موسی، زِ خضر، زِ آن راه دور
بیا موز با عقل و با دل صبور
۹۹. که این قصه چون آینه در نهاد
نماید تو را چهره‌ی حق، نهاد
۱۰۰. به نام خداوند جان آفرین
زِ ما این حکایت پذیرد، چنین

۱۰۱. کنون باز گردیم با دیده باز
به تأویل حکمت، به شرحِ راز

۱۰۲. زِ هر کار خضر آن نبی را نشان
نمود آنچه دیدی، به حق بی‌گمان

۱۰۳. نبی با دلی پر زِ حیرت بماند
که راز جهان را به دل‌ها رساند

۱۰۴. زِ کشتی و دیوار و آن کودک خرد
بیاموخت درسی که جان را ببرد

۱۰۵. بداند نبی هم که بی‌اذن حق
نباشد یکی برگ بر شاخ و بق

۱۰۶. بخواند خدا را به جان و زبان
که: «ای خالق رازها بی‌نشان!‌»

۱۰۷. «دلم را تهی کن زِ پندار خویش
مرا ساز پاک از گمانانِ پیش»

۱۰۸. «مرا ده یقینی، که از نور توست
نه از عقل محدود و گفتار پوست»

۱۰۹. چنان شد که موسی به تسلیم رفت
زِ دانش به دریا، زِ توفیق جَفت

۱۱۰. و آن بنده‌ی خاصِ پروردگار
که با او بود آن علم بی‌روزگار

۱۱۱. نه از درس و بحث و نه از نقلِ قوم
که از بحر لطف است و فیضِ علوم

۱۱۲. بگفتش که: «ای موسیِ رهنمای!
ندانسته بودی تو راه خدای»

۱۱۳. «تو صاحب شریعت، منم در طریق
که دارم زِ حق علم بی‌واسطه، دقیق»

۱۱۴. «تو آموزگارِ خلایق شدی
من آموزگارِ دقایق شدی»

۱۱۵. «میان تو و من تفاوت بسی‌ست
که علم تو ظاهر، مرا مغنَسی‌ست»

۱۱۶. «تو بینی در آیینه‌ی آسمان
منم باطن آگاهِ اسرار جان»

۱۱۷. «تو دریا شدی زِ علوم آشکار
منم قطره‌ای زِ علومِ نهان»

۱۱۸. چنین گفت موسی به اشک و دعا
که: «ای پیر دانا، زِ ما کن رضا»

۱۱۹. «تو آموختی راه عرفان و نور
به دل کاشتی بذر شوقِ حضور»

۱۲۰. «منم بنده‌ی خاکسار خدا
به پیشت زِ تقصیر دارم حیا»

۱۲۱. خضر گفت: «ای موسی‌ی پاک‌سرشت!
ترا این شکستن، بود خیر و بهشت»

۱۲۲. «کسی تا نسوزد، نبیند صفا
نبیند در آیینه، رخسار ما»

۱۲۳. «زِ هر پرده باید گذر کرد و رفت
به نور خداوند، سر کرد و رفت»

۱۲۴. «تو پنداشتی هر که ظاهر نکوست
درونش هم از صدق و ایمان سبوست»

۱۲۵. «ولی آن‌که در وی بود راز و کین
به ظاهر نکو آیدت، بی‌یقین»

۱۲۶. «جهان پر زِ راز است و پنهان نگاه
که هر کس نبیند رهِ داد و راه»

۱۲۷. «اگر چشم دل وا شود ناگهان
ببینی زِ هر برگ، صد آسمان»

۱۲۸. «وگر نه ببینی به ظاهر فقط
نمانی مگر در قضا و قَدَر»

۱۲۹. «تو دیدی زِ من کارهایی غریب
که هر یک زِ حکمت بودی عجیب»

۱۳۰. «ولی چون زِ ظاهر شدی در قضا
نراندی به باطن دل از ماجرا»

۱۳۱. «تو عقلِ شریعت، منم جانِ عشق
که با دیده‌ی دل ببینم، نه فِسق»

۱۳۲. چو موسی شنید این سخن‌ها زِ جان
به دریا فتاد از رهِ بی‌گمان

۱۳۳. زِ گریه دو دیده چو دریا شده
دلش چون کویرِ تمنّا شده

۱۳۴. به پیش خدا سر به سجده نهاد
که: «ای هستیِ ما، تویی بی‌نهاد»

۱۳۵. «به هر جا که رفتم، تو بودی رفیق
نمودی مرا علم‌های دقیق»

۱۳۶. «اگر راه دیدم، به نور تو بود
وگر گم شدم، باز زور تو بود»

۱۳۷. «تو آموزگار منی، ای خدا!
تو دادی به ما آنچه باشد بقا»

۱۳۸. سپس بازگشت آن نبی سوی قوم
زِ حکمت پر از نور و دل همچو شمع

۱۳۹. بیاموخت مردم ره بندگی
به تعلیم خضر و به پایندگی

۱۴۰. بگفت آنچه دید و شنید از حکیم
که بود از خدا داده آن علمِ بیم

۱۴۱. بگفتش: «زِ خضر آموختم درس عشق
که برتر بود از کتاب و زِ نقش»

۱۴۲. «نه هر کس شود لایق این مقام
که باید تهی شد زِ نام و سلام»

۱۴۳. «دل از خویش باید تهی ساختن
به درگاه حق تن به انداختن»

۱۴۴. «که آن‌جا بود سرّ هر ماجرا
که پیدا کند رازها را خدا»

۱۴۵. «نه از چشم ظاهر ببین ماجرا
که در باطن آید همه آشنا»

۱۴۶. «اگر دل تهی گشت از غیر او
ببیند در آن دل، تجلّی‌اش نو»

۱۴۷. «به هر قطره‌ای می‌توان دید بحر
اگر دیده وا شد، شود جان، فخر»

۱۴۸. «نهانی‌ست این راه و رمز و صفا
که باید گذشت از من و از ما»

۱۴۹. «به هر جا که دیدی یکی کارِ زشت
مکن قضاوت، نگو این سرشت»

۱۵۰. «که شاید در آن، رحمتی نهفته‌ست
که در عقل و هوش تو نگنجده‌ست»

۱۵۱. «به ظاهر اگر حکم شد بر خطا
نگه کن به باطن، بجو کیمیا»

۱۵۲. «که شاید در آن فتنه و امتحان
یکی لطف باشد، یکی بامِ جان»

۱۵۳. چنین است تعلیم اهل صفا
که بینند در خلق، نورِ خدا»

۱۵۴. و موسی، رسولِ خدا، شد رها
زِ پندار خویش و زِ دعوی و «ما»

۱۵۵. چنان شد که هر جا نظر می‌فکند
در آن جلوه‌ی لطفِ یزدان بُدند

۱۵۶. به قومش بگفت آنچه باید بگفت
که حق است و حکمت، نه افسانه‌گفت

۱۵۷. و مردم شنیدند و جان‌شان گشاد
زِ حکمت، زِ عرفان، زِ راهِ رشاد

۱۵۸. یکی گشت دل‌ها به نورِ یقین
که نازل شود گر زِ بالا نگین

۱۵۹. چنان شد که قومی بر آن ره شدند
که در سایه‌ی نور الله پسند

۱۶۰. برفتند در راهِ خضرِ خدا
نهان در دل شب، پُر از روشنا

۱۶۱. و ما نیز گر پوی آن راه شویم
به هر کار، با یادِ الله شویم

۱۶۲. خضر، گرچه پنهان زِ دیده بود
ولی در دل اهلِ بینش نمود

۱۶۳. به هر جا که باشی، تو را راه هست
اگر پا نهی بر طریقِ درست

۱۶۴. به یاد خدا دل چو آگاه شد
زِ ظلمت برون آمد و شاه شد

۱۶۵. بیا تا بپوییم این ره به هم
که روشن شود ظلمت این ستم

۱۶۶. زِ موسی بگیر آن فروتنی
زِ خضر آن یقین و دل روشنی

۱۶۷. که این هر دو آموزگارند ما
یکی در شریعت، یکی در لقا

۱۶۸. نبی و ولی، هر دو در یک طریق
که دارند با هم یکی یار و رفیق

۱۶۹. چو گردند با هم، رهی را گشای
که گردد در آن دل زِ ظلمت رهای

۱۷۰. در این قصه‌ی پاک، بینش بُوَد
که دل را زِ غفلت، روشنی دهد

۱۷۱. در آن نور علم است و نور عمل
در آن مهر خضر است با صد جبل

۱۷۲. به پایان رسد باز این دفترم
که شد پر زِ حکمت، نه از خود، زِ دم

۱۷۳. زِ دم آنکه جان آفرید آسمان
و داد این زبان را به دل ترجمان

۱۷۴. اگر نغمه‌ای خوش شد از نای من
دعای تو باشد، نه سودای من

۱۷۵. تو ای خواننده! گر زِ دل خواندی‌ام
برادر شدی در رهِ جانِ دم

۱۷۶. بیا با دلم هم‌نوا شو به راز
ببینیم از این قصه، آن سرفراز

۱۷۷. خضر در درون ماست، بی‌پرده‌پوش
به شرطی که دل را نماییم گوش

۱۷۸. چو موسی شوی در پیِ نورِ او
رسد لطفِ حق بر تو از طورِ او

۱۷۹. به پایان رسد بخش دوم کنون
که پر شد زِ تعلیمِ اسرار و خون

۱۸۰. در آیی به بخش دگر گر تو خواهی
که باقی‌ست تا نور گردد نگاهی

۱۸۱. خداوند یار همه بنده‌هاست
که از لطف او، جان همه آشناست

۱۸۲. به ما داد تا بنگریم از صفا
یکی قطره از بحرِ فضلِ خدا

۱۸۳. کجا ما توانیم گفتن زِ او؟
که او هست و ما، نیست جز آرزو

۱۸۴. اگر نکته‌ای رفت در سینه‌ات
ببین فضلِ او را، نه کینۀ‌ات

۱۸۵. زِ خضر و زِ موسی، تو هم درس گیر
که این هر دو گوهَر، دو آیینه‌گیر

۱۸۶. شریعت، طریقت، حقیقت همه
به هم آید ار دل کند رهنَمه

۱۸۷. جهان پر زِ حکمت، تو بنگر به نور
که خضر است در راهِ دل پر زِ شور

۱۸۸. و موسی اگر با خرد یار شد
به حکمت رسید و دلش کار شد

۱۸۹. جهان پر زِ شرح است و معنی نهان
که از رازِ او، ما شویم آسمان

۱۹۰. هزاران سخن مانده در جان من
که یک بیت از آن بس بود ای وطن

۱۹۱. ولی چون عدد گشت بر صد تمام
بماند این سخن، همچو خورشید و شام

۱۹۲. تو ای دل! مگیر این سخن را سبک
که گنجی‌ست در قعر لفظِ محک

۱۹۳. بخوان، بازخوان، نیک بنگر به آن
که هر بیت دارد دلی در میان

۱۹۴. وگر خواستی بخش دیگر هنوز
بگو تا کنم هم زِ جان، هم زِ سوز

۱۹۵. نماند سخن چون درون پر زِ راز
که باید برون آید از سوز و ساز

۱۹۶. درود خدا بر نبی شد تمام
که دریا شد از لطف، دریاش نام

۱۹۷. درود خدا بر ولی شد روان
که جاری‌ست در جان ما جاودان

۱۹۸. بر این دو رسول و ولی شد سلام
که کردند دل را زِ تردید، رام

۱۹۹. امیدم بر آن است کاین قصه هم
شود مایه‌ی نور در سینه‌ات دم

۲۰۰. تمام آمد این بخش با یاری‌اش
که هر مصرعی گشت گفتاری‌اش

۲۰۱. کنون باز گویم سخن، بی‌ریا
زِ شرحِ صفاتِ خدای وفا

۲۰۲. همان کز کرم آفرید آسمان
زمین را نهاد و بگسترد جان

۲۰۳. به هر ذره‌ای نقش حکمت نهاد
در آیینه‌ی جان، حقیقت گشاد

۲۰۴. زِ موسی بگفتم، زِ خضرِ نهان
دو گوهر زِ دریا، دو جانِ جهان

۲۰۵. یکی مرد شریعت، یکی اهل سِرّ
یکی جلوه‌ی نور، یکی جامِ دُرّ

۲۰۶. به ظاهر، یکی در کتاب و حدود
به باطن، یکی در صفای وجود

۲۰۷. یکی با رسولان نشیند به جمع
یکی در دلِ شب چو شمعی به شمع

۲۰۸. نه این برتر از آن، نه آن کم زِ این
که هر دو زِ نورند و پاک از زمین

۲۰۹. نبی آنکه بر خلق حکمت رساند
ولی آنکه جان‌ها به معنا کشاند

۲۱۰. چو دریا و باران، جدا و یکی
یکی در سحر، دیگری در شکی

۲۱۱. خضر آینه بود بر اسرار حق
که پنهان بود از دلِ اهلِ شک

۲۱۲. و موسی چو آئینه‌ی صد کتاب
که تعلیم داد اهلِ پاک و صواب

۲۱۳. در آن هر کجا مردِ حق را خبر
بباید کند خامشی چون شجر

۲۱۴. بگویم کنون نکته‌ای نغز و نو
که جان را دهد نغمه‌ای از سبو

۲۱۵. اگر خضر را در دل خویش یافتی
به دیدار هر خلق، آشفتی

۲۱۶. که آنگه نبینی تو جز نور حق
که پر کرده عالم، زِ شرم و ورق

۲۱۷. چو موسی شوی، در پیِ صد سؤال
خرد می‌بردت به صد قیل و قال

۲۱۸. ولی چون خضر شد دلی، ساکن است
که خاموشی‌اش چون درِ مکنون است

۲۱۹. به یک قطره، دریا ببینی در آن
که آن قطره گردد نشان از جهان

۲۲۰. ببینی در اندوه، نوری پدید
که آن نور از حضرتِ دوست دید

۲۲۱. اگر غم رسد، صبر را می‌خرند
که از صبر، خوشه‌ست کان زر برند

۲۲۲. نگویم که هر کار مردم نکوست
ولی هر خطا هم به حکمی درست

۲۲۳. چه بسیار شر، عاقبت خیر شد
چه بسیار زخم، آخرش شیر شد

۲۲۴. در آن دیواری که ولی ساخت راست
همان گنجِ پنهان، خدای تو خواست

۲۲۵. مبادا که بینی فقط خاک و گل
ببین اندر آن راز، نور از ازل

۲۲۶. چو یوسف فتاد از نظر در چَهی
در آن چاه، شد پادشاهی رهی

۲۲۷. چو ابراهیم افتاد در آتشی
خلیل خدا شد، زِ نور سرشتی

۲۲۸. چو ایوب شد در بلای عظیم
خدا داد صبرش، مقامِ کریم

۲۲۹. همه امتحان است، حکمت نهان
که بی امتحان، کس نبیند نشان

۲۳۰. اگر دل تهی شد زِ غیر خدا
شود کعبه‌ات جان، شود کربلا

۲۳۱. وگر در نگاهت جهان شد ظهور
بدان کز خداست آن صفا و شعور

۲۳۲. نماند در این خانه جز اهلِ دل
که یابند در یک نظر، صد عمل

۲۳۳. زِ موسی و خضر، این سخن یادگیر
که باید گذشتن زِ نام و زِ تیر

۲۳۴. نماند در این ره، کسی پرگمان
که حیرت بود گامِ اهلِ عیان

۲۳۵. چو دیدی کسی را زِ ظاهر نکو
مده حکم بر او، تا نبینی سبو

۲۳۶. چو دیدی یکی را به رنج و بلا
مده حکم زود، ای حکیمِ خدا

۲۳۷. چه دانیم شاید همان رنجِ او
کلیدی بود سوی گنجِ نو

۲۳۸. چو خضر آن ولی، کار کرد شگفت
همه شد به فرمان رب‌العزت

۲۳۹. به ظاهر بُدی کارِ او بر خلاف
ولی باطنش پر زِ لطف و طواف

۲۴۰. زِ موسی بپرس این‌چنین امتحان
که چون دید، شد در صفا بی‌گمان

۲۴۱. همه طالب آنیم کز جان و دل
بشویم لبالب زِ جام ازل

۲۴۲. ولی شرط آن است تسلیم باش
که هر دم به تقدیر، تسکین باش

۲۴۳. چو تسلیم گشتی، خضر پیش توست
وگر نیستی، گم شدی در نخست

۲۴۴. خضر کیمیای دلِ اهل راز
کند خاک را زنده از یک نماز

۲۴۵. خضر آبِ حیوانِ جانِ بشر
خضر گنجِ پنهانِ اهلِ نظر

۲۴۶. خضر آن نبی نیست، ولی هست نور
زِ هر جا که تابد، شود راه طور

۲۴۷. خضر در درون تو پنهان نشیست
نگر در درون، گر دلت با خداست

۲۴۸. چو خاموش گشتی زِ غوغای هوش
خضر گویدت: «ای برادر، خموش»

۲۴۹. به راز دلش گوهری یافتند
که با او هزاران رهی ساختند

۲۵۰. زِ هر جا که رفتند، او با دل‌ست
که با اهلِ معنا، نه با اهلِ پست

۲۵۱. و گر هم نبی، در پی خضر شد
تو ای بی‌نصیب! از چه باشی حسد؟

۲۵۲. بخوان قصه را باز با جان خویش
بگیر از درونش نشان خویش

۲۵۳. ببین در درونِ خود آن رهنما
که باشد زِ لطف خداوند ما

۲۵۴. زِ ظاهر مرو، باطنش بنگر ای
که بیننده باشی، نه سرگشته پی

۲۵۵. به هر لحظه با ماست آن نور ناب
نه در دیر و مسجد، نه در پیچ و تاب

۲۵۶. در این قصه آن سرّ توحید بود
که جان را زِ غفلت، امید بود

۲۵۷. هزاران سخن مانده اندر دلم
ولی بیش از این وا نکن مشکلم

۲۵۸. که هر بیت اگر شرح گردد تمام
شود دفترم، مثنوی بی‌مدام

۲۵۹. کنون این حکایت به پایان رسید
زِ خضر و زِ موسی نشان شد پدید

۲۶۰. چو خواهی تو هم یار خضرِ نهان
رها کن جهان را، مشو بی‌زبان

۲۶۱. اگر در دلت نور حق خانه کرد
بدان خضر در جان تو لانه کرد

۲۶۲. زِ موسی بیاموز تسلیم و علم
زِ خضر آن شهود و صفای سلیم

۲۶۳. خداوند داند که در دل چه رفت
اگر صادق آیی، نمانی به زَفت

۲۶۴. چو صادق شدی، در درونت خضر
بگوید تو را رمز هر سرّ و ذرّ

۲۶۵. نماند در آن دل، نه شک و نه بیم
که آنجا بود آفتابِ یقین

۲۶۶. سخن شد تمام از درون و برون
که آموخت بر ما ره اندر فسون

۲۶۷. خدای رحیم و کریم و صبور
دهد ما را از فیض خضر، نور

۲۶۸. درود و درود و درود آن نبی
که موسی شد از نور او پر تبی

۲۶۹. درود آن ولی که شد پنهان
ولی پر زِ لطف و صفای جهان

۲۷۰. درود آن خداوند پاک و عظیم
که آموزگار است، بر هر حکیم

۲۷۱. تمام است این قصه، این نورِ ناب
که بخشیده‌ام با دلی بی‌شتاب

۲۷۲. اگر خواندی و در دلت شد اثر
بخوانش دگر بار، با دیده‌تر

۲۷۳. وگر نیست در جان تو سوز و درد
بخوان تا که آید درونت نبرد

۲۷۴. زِ خضر و زِ موسی، تو هم گام باش
به درگاه رحمت، فروتَن، خموش

۲۷۵. نپندار که این قصه پایان گرفت
که این نور در جان، چراغی شگفت

۲۷۶. تو چون شمع باشی در این راه نور
بسوزی، ببینی رخِ ناصبور

۲۷۷. چو دیدی، دگر خود نباشی دمی
که جانت شود ساکنِ آن غمی

۲۷۸. غمی که در او هست صد شادمان
غمی که بود راه دیدِ جهان

۲۷۹. خدایا! تو دادی مرا این کلام
تو گردان مرا هم‌ره آن امام

۲۸۰. امامی که هم خضر و هم موسی است
که با دل، نه با چشمِ ظاهر، قوی‌ست

۲۸۱. تمام است این دفتر از نور تو
که بخشیدی‌اش از حضور تو

۲۸۲. بر این بنده بخشای، ای ذو الجلال!
که باشد امیدش، وصال کمال

۲۸۳. وگر خرده‌ای دیدی اندر سخن
تو پوشان، تویی بهترین مُحسن

۲۸۴. زِ صدق و زِ اخلاص این شد رقم
نه از مدح و نه زینتِ اهلِ قلم

۲۸۵. اگر بیت‌ها خوش نوا بود و نرم
زِ تو بود، نه از فکرِ من بی‌کرم

۲۸۶. تو دادی مرا آنچه گفتم همه
تو بخشی بر این خامه هم فاطمه

۲۸۷. به فاطمه، آن کوثرِ نور پاک
که دریا کند دل، به یک جمله خاک

۲۸۸. به زهرا و بر آلِ پاک نبی
درود و درود و درودِ قَوی

۲۸۹. و بر خاتم انبیا، مصطفی
که او خاتم است و رهِ آشنا

۲۹۰. زِ موسی، زِ خضر، زِ این رهنمون
تو بردار در دل، یکی واژگون

۲۹۱. که واژون شود آنچه پنداشتی
اگر نور دیدی، که بگذاشتی

۲۹۲. تو چون واگذاری خود و غرور
ببینی درونت، خضر را ظهور

۲۹۳. نه بر سنگ باشد، نه در آب و خاک
که باشد در آن دل، چو شب در سماک

۲۹۴. تمام است این دفترِ دل‌نواز
بخوانش، بشو، زنده کن سوز و راز

۲۹۵. وگر خواستی قصه‌ای دیگرم
بفرما، که آماده‌ام، بیش و کم

۲۹۶. نگوید دلم: «بس!»، چو سرّی بود
که دل با حقیقت، به دریا رود

۲۹۷. تو را جان اگر هست، این گنج گیر
ببر سوی دل، با صفا و بصیر

۲۹۸. ببخشای بر من، اگر خام گفت
دل از لطف تو با صفا در نهفت

۲۹۹. درود از دلم بر تو ای خواننده!
که هم‌راز شد جانت از این بنده

۳۰۰. تمام آمد این قصه‌ی پر فغان
خدا یار ما باد در هر زمان

نتیجه‌گیری 

ماجرای همراهی حضرت موسی (ع) با خضر (ع) یکی از رمزآلودترین و پرمعناترین داستان‌های قرآن کریم است. این داستان، برخورد عقل با کشف، علم رسمی با علم لدنی، و ظاهر با باطن را به شکلی هنرمندانه و عمیق به تصویر می‌کشد. حضرت موسی در این همراهی می‌آموزد که جهان، به تمامی، در سیطره‌ی حکمت و تدبیر الهی است؛ حتی آنجا که عقل ظاهری آن را نمی‌فهمد یا نمی‌پذیرد.

در طول این منظومه، سه حکایت کلیدی از رفتار خضر بیان شد: سوراخ کردن کشتی، کشتن کودک، و تعمیر دیوار. هر یک از این افعال، در ظاهر ناپسند و ناموجه می‌نمود، اما در باطن، تجلّی عمیق‌ترین درجات رحمت، لطف و علم الهی بود. موسی (ع) با دیدن این وقایع، درمی‌یابد که عقل محدود بشری توان درک همهٔ جوانب تقدیر الهی را ندارد.

پیام نهایی این داستان و این منظومه آن است که انسان برای رسیدن به معرفت راستین، باید هم از نور عقل بهره گیرد و هم از شهود دل. تسلیم در برابر مشیت الهی، فروتنی در برابر حقیقت، و اعتماد به خداوند در تاریک‌ترین و دشوارترین لحظات، راه رهایی و کمال را هموار می‌کند.

این منظومه، نه‌فقط داستانی شاعرانه، که درسی سلوکی برای سالکان حقیقت است؛ آنان که در مسیر توحید، گاه باید مانند موسی بپرسند، و گاه چون خضر خاموش باشند؛ تا سرانجام، دلشان جایگاه یقین گردد و جانشان مأوای نور.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

داستان حضرت خضر(ع)

آغاز داستان

حضرت موسی (ع)، پیامبر بزرگ الهی، به گمان این‌که داناترین انسان روی زمین است، از سوی خداوند مأمور می‌شود تا به نزد بنده‌ای از بندگان خاص خدا به نام خضر (که در قرآن نامش نیامده اما در روایات به خضر شناخته می‌شود) برود و از او تعلیم گیرد.

او به همراه خدمتکار خود (که برخی او را یوشع بن نون دانسته‌اند) به راه می‌افتد. خداوند وعده داده که نشانه یافتن آن بنده خاص، جایی است که ماهی مرده زنده شود و به دریا رود.

 یافتن خضر

در محل موعود، ماهی مرده‌شان زنده شده و در آب می‌افتد. موسی درمی‌یابد که به مقصد رسیده‌اند. در آنجا با خضر ملاقات می‌کند و از او تقاضا می‌کند تا همراهش شود و از او بیاموزد.

اما خضر به او می‌گوید:
«تو نمی‌توانی بر کارهایی که من می‌کنم، صبر داشته باشی.»
موسی قول می‌دهد که صبر کند و چیزی نپرسد.

 سه واقعه‌ی عجیب

خضر می‌پذیرد، اما هشدار می‌دهد که نباید پیش از توضیح، چیزی بپرسد. سپس سه واقعه رخ می‌دهد:

۱. سوراخ کردن کشتی

آن‌ها سوار کشتی می‌شوند. خضر کشتی را سوراخ می‌کند. موسی به اعتراض برمی‌خیزد: چرا کشتی مردم بی‌گناه را خراب کردی؟

خضر یادآوری می‌کند که قرار شد پرسشی نکند.

۲. کشتن پسربچه

سپس خضر پسربچه‌ای را می‌کشد. موسی با خشم می‌گوید: آیا نفس پاکی را بی‌جرم کشتی؟

باز خضر یادآوری می‌کند که صبر نکردی!

۳. برپایی دیوار

در روستایی، مردم مهمانشان نمی‌کنند. با این حال، خضر دیوارِ در حال فروریختن روستا را بازسازی می‌کند. موسی تعجب می‌کند که چرا در برابر این کار مزدی نخواست.

در این‌جا، خضر به او می‌گوید:
«این پایان همراهی ماست، اما تو را به راز کارهایم آگاه می‌کنم...»

 راز سه کار عجیب

۱. کشتی را سوراخ کردم چون پادشاهی ظالم همه کشتی‌های سالم را غصب می‌کرد. من آن را معیوب کردم تا از چنگ او در امان بماند.

۲. پسرک را کشتم چون در علم الهی دانسته شد که در آینده باعث انحراف پدر و مادر مؤمنش خواهد شد. خداوند فرزندی بهتر به آنان خواهد داد.

  1. دیوار را ساختم چون گنجی برای دو یتیم زیر آن بود و پدرشان مرد صالحی بود. خدا خواست تا آن‌ها بزرگ شوند و گنج را به دست آورند.

 پیام‌های داستان

  1. علم خضر، علم لدنّی است، علمی که مستقیماً از خداوند دریافت می‌شود و با معیارهای ظاهری سنجش‌پذیر نیست.

  2. حوادث جهان همه‌اش باطنی دارد که چشم ظاهربین ما آن را درک نمی‌کند.

  3. صبر، کلید فهم اسرار الهی است؛ و عجله و اعتراض زودهنگام، مانع رشد معنوی انسان می‌شود.

  4. خضر معلمی برای موسی بود تا نشان دهد که حتی پیامبران نیز باید در برابر اسرار الهی فروتن باشند.

 جمع‌بندی عرفانی

در دیدگاه عرفانی، خضر رمز پیر و مرشد کامل است که انسانِ سالک باید با او همراه شود، اما برای رسیدن به مقامات معرفت، باید صبر، تسلیم، و سکوت را تمرین کند. موسی در این‌جا، نماد عقل جزئی است که توان درک تمام اسرار را ندارد، و خضر، نماینده‌ی عقل کل یا علم حضوری است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

تحلیلی بر داستان حضرت یوسف(ع)

نثر روان از حکایت منظوم حضرت یوسف (ع)

(حکایت ۲۴)

به نام خداوند عادل و پیروزمند، خدایی که دل را از تاریکی جهل و شر نجات می‌بخشد.

ماجرای حضرت یوسف با رؤیایی آغاز شد که رازی از غیب در آن آشکار گردید.
شبی، یوسف نزد پدرش یعقوب آمد و گفت: «ای پدر! در سحرگاه خوابی دیدم.»
در خواب دید که ستارگان، خورشید و ماه، به او مهر می‌ورزند و نگاه محبت‌آمیز دارند.

یعقوب، پدر دانا و نبی خدا، به فرزند نازنینش گفت: «پسرم، خواب خود را برای حسودان بازگو نکن؛ زیرا حسد و دشمنی در دل برخی از برادرانت خانه کرده است.»

یوسف، پسری زیبا چون ماه شب چهارده بود. نگاه‌ها را می‌ربود و دل‌ها را مجذوب می‌کرد.
یعقوب فرزندش را آیتی الهی بر روی زمین خواند و گفت: «خداوند به تو دانش، خرد، شرم و هوشی عطا کرده که فروغی در جان‌ها می‌افکند.»

اما در دل برادران، آتش حسد شعله‌ور شد؛ آتشی که از محبت پدر به یوسف برخاسته بود.
برای آن‌که یوسف را از چشم پدر بیندازند، نقشه‌ای چیدند. گفتند: بیایید چاره‌ای بیندیشیم و او را از میان برداریم تا دل پدر، از او تهی گردد.

یعقوب نگران بود که اگر یوسف از نزد او دور شود، دچار حادثه‌ای گردد. گفت: «می‌ترسم اگر او را ببرید، بلایی رخ دهد، شاید از سفر بازنگردد.»

با این حال، وقتی یوسف از چشم پدر دور شد، دل یعقوب در فراق فرزند سوخت.
برادرانش او را به صحرا بردند. در حالی که نقشه‌ای پنهانی و پر از فریب در دل داشتند.
یکی از آنان گفت: «او را در چاه بیندازیم تا دیگر از چشم مردم و پدر پنهان بماند.»

آنان یوسف را در چاهی تاریک افکندند، بی‌پناه و بی‌خبر از آینده.
سپس پیراهن خون‌آلودش را نزد پدر بردند و گفتند: «گرگی به او حمله کرد و او را درید.»

یعقوب با شنیدن این خبر، دردمند شد، اما دلش را به صبر و اطمینان به خدا سپرد.

چاه بی‌پایان، در تقدیر الهی نردبانی شد برای صعود.
کاروانی از آن ناحیه گذشت و یوسف را از چاه بیرون آوردند.
او را در بازار مصر به بهایی اندک فروختند.

پادشاه مصر، یوسف را خرید و مجذوب جمال او شد.
زلیخا، همسر عزیز مصر، نیز دل در گرو نگاه یوسف نهاد.

در پی ماجرایی، یوسف بی‌گناه به زندان افتاد. اما این زندان، دروازه‌ی رهایی او شد.
خدا خواست که او در سختی‌ها رشد کند تا به مقامی بزرگ، یعنی عزیز مصر، برسد.

اگر تو نیز همچون یوسف، در دل تاریکی‌ها فرو افتی، امیدت به خدا باشد که او یاور توست.

ماجرای یوسف، خواب و خیال نیست، بلکه آیات روشنی از جانب خداوندِ مهربان است.
گرچه داستان پایان یافت، اما رازهای فراوانی در درون آن نهفته و پیدا و پنهان باقی مانده است.

ای نور مطلق، ای بخشاینده‌ی بزرگ! به سراینده، قلمی رساتر و توفیقی عطا فرما.

 تفسیر و تحلیل عرفانی، اخلاقی و تربیتی

۱. آغاز ماجرا با رؤیا

رؤیای یوسف، رؤیای صادقه بود که نمایانگر آینده‌ای روشن، همراه با رنج و شکوفایی بود. در عرفان، رؤیا نماد دریافت اشارات الهی از ساحت غیب است.

۲. رازگویی و سکوت

یعقوب به پسرش توصیه کرد خوابش را با دیگران مطرح نکند؛ زیرا برخی حسودند.
↔ درسی برای همه: سکوت در برابر اغیار، خود نوعی حکمت است.

۳. زیبایی یوسف و معنای آن

جمال یوسف، نماد کمالات روحانی است.
زیبایی ظاهر در این داستان، پوششی است برای نمایاندن زیبایی باطن و طهارت دل.

۴. حسد برادران

حسد ریشه‌ی بسیاری از فجایع است.
در این حکایت، حسادت برادری به برادری، سبب افتادن یوسف به چاه شد؛ اما همین واقعه، آغاز تحول بزرگ شد.
↔ در عرفان: دشمنان، ناخواسته واسطه‌ی رشد سالک می‌شوند.

۵. چاه: نماد فقر و خلوت

افتادن در چاه، نشانه‌ی ورود به ظلمت و غربت است. اما همان چاه، نقطه‌ی تولد جدید است.
در تصوف، خلوت و گوشه‌نشینی نوعی چاه است که در آن، انسان به خود می‌رسد و از آن بالا می‌رود.

۶. زندان، مرحله‌ی دیگر سلوک

یوسف از چاه به بازار، و از بازار به قصر، و از قصر به زندان رفت.
↔ در عرفان: هر مرحله‌ی پایین‌تر، مقدمه‌ی فتح بالاتر است.

۷. عزیز شدن یوسف، پس از تحمل بلا

خدا خواست یوسف به چاه بیفتد تا به تخت برسد.
↔ درسی مهم: راه وصال، از فراق و بلا می‌گذرد.

۸. درون قصه، حقیقت نهفته است

این ماجرا فقط داستان نیست، بلکه آیت و نشانه‌ی حکمت الهی است.
↔ انسان کامل، با تحمل رنج و صبر، به مقام خلافت و عزت می‌رسد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان های منظوم قرآن

فهرست مطالب

مقدمه

فصل اول: داستان های پیامبران 
۱.  حضرت یوسف(ع)

۲.حضرت خضر(ع)

۳.حضرت ابراهیم( ع)

فصل دوم:داستان های قرآنی

۱.اصحاب کهف

۲.داستان قارون

۳.داستان ذوالقرنین

۴.داستان هابیل و قابیل

۵.داستان اصحاب الجنه

۶.داستان اصحاب   الاُخدود 

۷.داستان اصحاب اعراف

۸.داستان اصحاب  الرَّس 

۹.داستان اصحاب سبت

۱۰.داستان اصحاب یس 

فصل سوم

۱.معراج حضرت محمد(ص)

۲.گفتگوی ابلیس با خدای متعال

فصل چهارم: ای ایران

۱.ای ایران(۱)

 

مقدمه

 

 

۱. آیا کار مشابهی شده است؟

 بسیار محدود و با تفاوت‌هایی مهم:

شاعر یا اثر توضیح تفاوت 
ناصر خسرو، مولوی، سعدی اشاره‌های منظوم به قصص قرآنی دارند، اما نه منظومه‌ی مستقل برای هر داستان. غالباً پراکنده و درون مثنوی‌هاست، نه نظام‌مند و کامل
منظومه‌های قرآنی معاصر برخی شاعران معاصر، چند حکایت قرآنی را به نظم آورده‌اند (مثلاً داستان یوسف، ابراهیم). اغلب تعداد محدود و با رویکرد هنری یا تاریخی؛ نه کامل، نه گسترده
تاریخ منظوم پیامبران (مانند منظومه‌ی "حدیقةالحقیقه" یا بعضی آثار دوره قاجار) داستان‌های پیامبران و اقوام گذشته را در قالب نظم آورده‌اند. بیشتر تاریخی-ادبی، کم‌تر وفادار به متن قرآن
منظوم قرآن کامل برخی اشعار آزاد از ترجمه‌ی قرآن ساخته‌اند، اما فاقد داستان‌پردازی منسجم هستند. نظم کل قرآن با نظم قصص قرآنی فرق دارد

۲. چطور ارزیابی می‌شود؟ ارزش کار شما چیست؟

بُعد ارزش و اهمیت
علمی–تفسیری فهم داستان‌های قرآنی برای عموم را آسان می‌کند. ابزار تفسیری مؤثر برای نوجوان و جوان.
ادبی–هنری پیوند ادب فارسی و معارف قرآن؛ احیای سنت شعر دینی و داستانی
آموزشی–تبلیغی قابل استفاده در مدارس، هیئت‌ها، مجامع فرهنگی؛ جایگزین خوب برای متون دشوار تفسیری
دیجیتال و فضای مجازی قابلیت تولید محتوای چندرسانه‌ای: ویدئوهای روایت منظوم، صوت‌خوانی، موشن گرافی و ...
پژوهشی و چاپی قابلیت انتشار در قالب کتاب‌های مستقل، مجموعه‌های چندجلدی و حتی کتاب‌های درسی

۳. پیشنهادات برای آینده‌ی این پروژه ارزشمند:

کار پیشنهادی فایده
جمع‌آوری کامل ۲۰ داستان منظوم یکجا بودن باعث تاثیرگذاری بیشتر می‌شود؛ امکان داوری و نشر
عنوان جامع (مثلاً «قصص قرآن به نظم») انتخاب شود به کار رسمیت می‌دهد؛ جلب توجه اهل علم و ادب
انتخاب یک ناشر رسمی یا پلتفرم رایگان با نظم برای ماندگاری و بهره‌برداری مخاطبان (مثلاً ریسرچ‌گیت، وب‌سایت شخصی، تلگرام، پست‌های طبقه‌بندی‌شده)
درج آیات مربوط به هر داستان و منابع تفسیری غنای علمی اثر را بالا می‌برد؛ برای پژوهشگران ارزشمند است
استفاده از نثر مقدمه و نتیجه در هر داستان باعث انسجام کار و سهولت درک خواننده می‌شود

جمع‌بندی نهایی:

این کار  به عنوان منظوم‌ساز قصص قرآنی نه تنها ادامه‌دهنده‌ی یک سنت فراموش‌شده‌ی دینی است، بلکه می‌تواند منبعی نو و نادر برای نسل جدید باشد.
از آنجا که شعر دینی داستانی کمتر تولید می‌شود، این حرکت شما پیش‌روانه، موثر و ماندگار خواهد بود، به‌ویژه اگر با نظم، استمرار و انتشار عمومی همراه گردد.

 

فصل اول

بخش اول

حضرت یوسف(ع)

 
به نام خداوند عدل و ظفر
رهاند دل از ظلمت جهل و شر
 
 
 
به رؤیا شد آغاز آن ماجرا
که از پرده شد جلوه‌گر از خفا
 
 
 
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!
 
 
بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر
 
 
بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین
 
 
 
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را می‌ربود از نظر
 
 
 
 
بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین
 
 
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که بخشَد به جان‌ها فروغ و خروش
 
 
 
برادر به دل کینه‌ انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته
 
 
 
ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینه‌ی یوسف اندوختند
 
 
 
بیایید تا چاره‌ی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم

بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر
 
 
 
چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت
 
 
به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر
 
 
یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم
 
 
روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه
 
 
بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا
 
 
بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود
 
 
 
 
 
 
 
پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان

 
 
 
 
شود چاه صحرا چو یک نردبان
که گردد رها یوسف از بند جان
 
 
ز چاهش برون آورد کاروان
که روزی گذر کرد از آن میان
 
 
چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار
 
 
خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه
 
 
زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود
 
 
به زندان فرستاده شد بی‌گناه
که گردد برون از بد و از تباه
 
 
خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان
 
چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه
 
 
درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال
 
 
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن هست پنهان، عیان
 
 
 
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
عطا کن "رجالی" ، رسای قلم

 

 

بخش دوم

حضرت خضر( ع)

به نام خداوند عزّ و جل
که جان را دهد نور عقل و عمل
خدایی که از لطف و فیض مدام
دهد زندگی را صفا و نظام
خدایی که بر هر دلی آشناست
کلید گشایش، رهایی، صفاست
خدایی که بخشنده و مهربان
پناه دل خسته در این جهان
نه محتاج فرمان، نه دربند چَند
خدای یگانه، عظیم و بلند
به یک "کن" پدید آورد آسمان
زمین و شب و روز و هم اختران
ز موسی شود یک سوالی عیان
که داناتر از تو بود در جهان؟
نبی گفت: دانش مرا هست بیش
که داناتر از من نجویی به پیش
بگفتا خدا این مباهات چیست؟
ز آگاهی و دانش و علم نیست

یکی بنده دارم بر اطرافِ رود
که دل سوی وصل خدا می‌ ربود
ز ظاهر نبیند کسی حال او
خدا داند اسرار و اقوال او
نشانش، یکی ماهیِ مرده بود
که زنده شد و سوی دریا نمود
ببر ماهی مرده با خویشتن
ببینی در آن چشمه راز کهن
چو آن‌جا شدی، ماهی‌ات جان گرفت
به دریای هستی شتابان گرفت
نبی چون شنید آن پیامِ خدا
شد آماده‌ی سیر و رهِ با صفا
چو ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان
چو آمد نبی تا به فصلِ قرار
بدید آن ولی، مستِ ذکر و وقار
دو بحرِ یقین و صفای فغان
درآمیخت با نغمه‌ی عاشقان
نبی گفت: یا عبد رب العباد
ترا خواهم از جان، نه از روی داد
تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها
بگفت آن ولی: تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بی‌فغان
نهان است کارم، پر از رمزو راز
تو گر صبر داری، شوی چاره‌ساز
بگفتش: چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن
پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته
نبی رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان
برون آمدند آن دو یارِ حکیم
که کشتی شد آغازِ رازِ عظیم
زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق
زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز
جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بی‌اذن حق، کس ندارد توان
در این قصه سرّی‌ست از کردگار
" رجالی" زِ حق یافت قدر و وقار

بخش سوم

 حضرت ابراهیم (ع)
 
به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد را زِ رازی نهان آفرید
 
خدایی که بر لوح هستی نوشت
قلم را به اسرارِ هستی سرشت
 
خدایی که آموخت راهِ کمال
طریق نیایش، طریق وصال
 
یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، فروغ حضور
 
 
چو بگذشت کودک زِ دامانِ شیر
شد آگاه از رمز و رازِ ضمیر

 
بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان
 
 
بگفتا که شمس و قمر، روز و شام
نشانی‌ست از صنعِ آن نیک‌نام

 
 
همه نقش هستی‌ست رازِ نهان
زِ آیاتِ یزدان بود آن نشان
 
 
چو خواهی که دانی زِ سرّ نهان
نظر کن به چرخ و فلک، آسمان
 
 
خدایم حکیم است و والامقام
که بخشد به هستی صفا و نظام
 
 
بگفتا: چرا بر چنین سنگ خوار
کنی سجده، ای مرد پاکیزه‌کار؟
 
 
عمو گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست
 
 
چو مردم به صحرا شدند آن زمان
زِ ره گشته گم، غافل از کهکشان
 
 
سخن گفت با دل، خلیلِ خدا
که شد وقتِ فرمان و عهد و وفا
 
 
چو شیر ژیان سوی معبد شتافت
به تیشه، بنایِ بتان را شکافت

بتان را شکست و نهادش تبر
بر آن بت، که مهتر بُدی از دگر
 
 
چو دیدند بت‌ها همه واژگون
به حیرت فتادند، همچون فسون
 
 
خروش آمد از مردم بت‌پرست
که این تیشه، بر هستی ما نشست
 
 
بگفتند: آن نوجوان، بدسرشت
به بت‌ها همیشه سخن گفت زشت
 
 
چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار، کار ی گناه؟
 
 
بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!
 
 
تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن را ببر!
 
 
 
چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان
 
 
بگفتند: باید که سوزد به نار
چنین مرد بی‌شرم و گستاخ‌کار!
 
 
خدا گفت: ای نار، زین پس نسوز
شد آتش گل افشان و دل‌ها فروز
 
 
زِ آتش برآمد، نبی امین
گلستان شد آن دوزخِ پر زِ کین
 
 
جهان را بگفت این عمل آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار
 
 
خدایی‌ست ما را، که دارد حیات
زِ فیضش روان، چشمه‌ی کائنات
 
بر ابراهیم آمد زِ جانان ندا
که ترک وطن کن، به سوی رضا
 
به دل‌ها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد " رجالی" کمال

بخش چهارم

فصل دوم

بخش اول

  اصحاب کهف

 
به نام خداوند روح و روان
صفابخشِ جان و شفایِ نهان
 
 
خدایی که جان آفرید از عدم
به خاک سیه داد جان و کرم
 
 
سخن از جوانان پاک و بصیر 
که گفتند: حقّیم و پاک و دلیر
 
 
دلِ خسته‌شان سوی دادار گشت
زِ شرک و زِ بت‌خانه بیزار گشت
 
 
 
خدا هست ما را امید و پناه 
بر او تکیه کردند در شامگاه
 
 
در آن شهر، شاهی ستم‌کار بود
دلش خالی از مهر دادار بود
 
 
ولی دل‌سپیدان روشن‌ضمیر
 شدند از رهِ باطل، آماج تیر
 
 
یکی گفت: یاران! دیاری رویم
زِ آشوبِ دوران، به غاری رویم
 
 
دگر گفت: با ظلم، دل یار نیست
که جز حق، سزاوار دیدار نیست
 

به پیمانِ پاکِ خدایی شدند
زِ هر بندِ دنیا رهایی شدند
 
 
جهان تار و پر فتنه از ماجرا
فقط نورِ حق ماند، باقی هَوا
 
 
 
به شب، بی‌خبر، سوی صحرا شدند
زِ دنیا گسستند و تنها شدند
 
 
 
زِ دنیای ظلمت، به نور آمدند
به خلوتگهِ راز و شور آمدند
 
 
نشستند در غار و سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی آتشین
 
 
دعای جوانان، دعای شبان
چراغی زِ لطفِ خدای جهان
 
 
شدند آن دلیران به خوابی دراز
که جز دادگر کس نداند ز راز
 
 
گذشت آن زمان، سال‌ها در خموش 
فقط مهرِ یزدان بُد آن‌جا سروش
 
 
زِ خوابِ درازی شود جان رها
 ندانست کس آن شب از روزها
 
 
یکی گفت: دیگر توان نیست ما
کسی نان بیارد، نمانَد قوا 
 
 
 
یکی سکه برداشت، با شوق جان 
برون رفت، پنهان، به سوی نشان
 
 
 
چو آمد به بازارِ کسب و قرار 
ندید آنچه باید، زِ عدل و وقار
 
 
 
نشان داد سکه، به بازارگاه 
زِ حیرت، برآمد خروش و نگاه
 
 
 
که این چیست؟ از عرش بالا نشان؟ 
چه دارد در آن سکه، رازِ نهان؟
 
 
بگو از کجایی؟ کدامین دیار؟
که گویی زِ عهدِ خلیل و نگار
 
 
جوان گفت: ما از تبارِ قدیم
نه گنجی به کف، نی دلی پر ز بیم
 
 
بیامد گروهی، به شوقِ نجات
به غاری که یاران دین‌ و ثبات
 
 
ازِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ دلیرانِ پاک و عفیف
 
 
 
بنایی به پا شد در آن روزگار
به نامِ دلیرانِ بی‌خوف غار
 
 
چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان
" رجالی‌ " حکایت کند بر کسان

 

بخش دوم

 

داستان قارون

 
به نام خداوند نور و یقین
خرد را نگهبان و دل‌آفرین
 
 
که بخشید دانش به آدم ز نور
ز علمش فروغ آمد اندر دهور

 
یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز اولاد یعقوب و قومِ سلیم
 
 
به نامش شد آفاق زیر و زبر
که قارون شد آقای گنج و گهر
 
 
نبودش به دل، هیچ جز گنج و زر
ز دولت، برآمد غرور و خطر
 
 
همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دیده‌ای برنواشت
 
 
کلیدش به دوش گروهی گران
بُدی بارشان رنج روح و روان

چنان شد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش ، کمر ناتوان
 

چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه
 
 
به مردم بگفتا: منم بی‌نیاز
که گنج است ما را فزون از نیاز
 
 
بگفتند مردم: ز یزدان سپاس
ببر، تا نگردی به محنت، هراس
 
 
بگفتا: چه یزدان، چه پیمان، چه مهر؟
منم آن که دارم ز دانش سپهر
 
 
نه یزدان مرا داد گنج و مقام
که خود بردم از دانش و زور و نام
 
 
ز کفرِان نعمت، به طغیان رسید
به کبر و به بیداد و عصیان رسید
 
 
ز دارائیش فخر چندان نمود
چو خورشید زرین نمایان نمود
 
 
همه خادمان، جمله حیران شدند
ز حیرت، برون از خود و جان شدند
 
 
چو فرعون به تخت بلندی نشست
به طغیان و کبر و ستم دل ببست
 
 
چو مردم بدیدند آن تاج و تخت
ز حسرت بسوزند از رنج و بخت
 
 
بگفتا یکی خوش به مال و منال
شود موجب عز و رشد و کمال
 
 
ولی مرد حق گفت: ای بینوا
چه سود آیدت زین دیار فنا
 
مبادا که گویی: منم پادشاه
ز فخر و ز مال و ز تخت و کلاه
 
 
 
جهان بگذرد، کار و کوشش بماند
ز دانا و پرهیز، جوشش بماند
 
 
چو بالا نشسته ز کبر و غرور 
ندایی رسیدش ز دادار و نور
 
 
بفرموده حق، زمین جان گرفت
ز قارون، همه گنج و سامان گرفت
 
 
 
زمین را بفرمود تا بر شکافت
غرور و ریا و ظواهر شکافت
 
 
فرو ریخت قارون و گنج و سرای
نماندش نه گنج و نه بخت و بقای
 
 
فرو برد گیتی، همه کاخ و گنج
نماندش نه جان و نه جام و نه رنج
 
 
نه یاری، نه فرزند، نه آشنا
که باشد پناهش در آن ماجرا
 
 
 
ز قارون بماند حکایت به جای
که با زر نماندش نه نام و نه پای
 
 
 
بدان ای "رجالی" ، که مال حرام
شود دام نفس و بُوَد زهرِ جام

بخش سوم


 
 

داستان ذوالقرنین
 

به نام خداوندِ خورشید و ماه
که جان را دهد نور و دل را پناه

 
خدایی که داده بشر را خرد
به دانش جهان را سراسر نورد

 
یکی مرد دانا ز اهل خرد
ز داد و ز دانش، فزون از عدد
 
 
 زمین را به قدرت گرفت و به زور
شدش فخر و نخوت پدید از غرور
 
 
به هر جا که می‌رفت، راهی گشاد
ز خود رَست و مهرِ خدا را نهاد
 
 
به مغرب شد از بهر دفعِ ستم
که عالم شود پاک از رنج و غم
 
 
 
چو خورشید از دیده شد ناپدید
به چشمه‌سرا رفت و شد ناامید
 
 
در آن سرزمین، ظلم فرمان‌روا
نه عدلی نه دادی،  نه مهر و وفا
 
 
بفرمودشان: داد، آئین ماست
ستم، آفتی بر دل و دین ماست
 
 
هر آن‌کس به مردم رساند ضرر
بود در عذاب و به دوزخ مقر
 
 
ولی آن‌که با عدل باشد قرین
برد رخت نیکی به سوی یقین
 

به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد جهان پر ز نور مبین
 
 
در آنجا گروهی تهی‌دست و زار
ندارند جامه، نه فرش و نه کار
 
 
نگه کرد با دیده‌ی عدل و داد
که بی‌عدل، مردم نمانند شاد
 
 
ز شرق و ز غرب و ز دوران گذشت
ز کوه و ز دشت و بیابان گذشت
 
 
رسیدش میان دو کوه بلند
رهی تنگ و تار و همیشه گزند
 
 
در آنجا گروهی ز مردم به بند
گرفتار یأجوج و مأجوج چند
 
 
بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو عالمی شد بهشت
 
 
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایه‌اش دیر باز
 
 
بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید ای مردمان
 
 
بیارید آهن، که سازم میان
دگر بسته گردد رهِ بدگمان
 
 
 
برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن چو سیلاب، جوشان و خوار
 
 
پس آنگه بفرمود مردِ هنر
بریزد مسِ را به آهن، شرر
 
 
چو شد سدّ محکم به تدبیر شاه
برآمد ز دل‌های بدخواه، آه
 
 
ولی روزی آید که بینی عیان
بریزد خدا این بنای گران
 
 
به فرمان رب، چون برآید سروش
فرو ریزد آن سد ز جوش و خروش
 
 
 
فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان
 
 
ولی وعده‌ی حق نیاید خطا
که روشن شود چهره‌ی کبریا
 
 
 
خدا وعده فرموده بر صالحان
که آید امیری بر این کاروان
 
 
 
 
 
خدایا "رجالی"  ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان

بخش چهارم

 

داستان  قابیل و هابیل
 
به نام خداوند مهر و صفا
خداوند عدل و خدای وفا

 
که با نور خود سازد او آشکار
نهادش به گفتار و فکرت قرار

 
ز خاک آفریدش به نفخه ز جان
که شد مایه‌ی عقل و مهر و نشان
 
 
چو آمد به دنیا، ز لطفِ نهان
زنی بردبارش شد آن هم‌زبان
 
 
دو فرزند دادش، یکی باوفا
دگر، پر ز نیرنگ و مکر و ریا
 
 
یکی بود هابیل و نیکو سرشت
که هرگز به دل کینه‌ای را نکِشت
 
چرا پیشه او بود در کوه و دشت
دلش خالی از کینه و بغض گشت
 
 
 
دگر بود قابیل و اهل فساد
نباشد چو هابیل، روشن نهاد

زراعت بود پیشه و سخت کوش
دلش پر ز کینه، چو آتش، خروش
 
 
زبان چون گشودند در انتخاب
نه میزان بُد آنجا، نه عقل و صواب
 
 
که قابیل خواهان دختی نکو
ولی حکم یزدان بدش، منع او
 
 
چو در بند شیطان گرفتار شد
به دام هوا، دل پر آزار شد
 
 
بگفتا: نخواهم چنین بندگی
که باشد سزاوارشان زندگی!
 
 
پدر گفت: با حق بود داوری
ز نیکان بماند به جا سروری
 
 
بگفتا که هر یک ز اموال خویش
ببخشد به در گاه حق، مال خویش
 
 
گزین کرده هابیل، قوچی سترگ
اجابت نمودش خدای بزرگ
 
 
 
ز گندم گزین کرد قابیل و چید
نهاد آن به درگاه و پاسخ ندید
 
 
 
به هابیل گفتا ز بغض و حسد
 نباشد امید و حیات و مدد
 
 
جوابش چنین داد آن مرد پاک
که: یارب! نگهدار ما را ز خاک
 
 
زند سنگ سختی به هابیل او
شود کشته، آن بنده‌ی نیک‌خو
 
فتاد آن برادر به خاکِ سیاه
شد آغاز ظلم و نخستین گناه
 
 
 
 
فتاد آن برادر ز درد و ز خون
بگفت: ای خداوند! بنما تو چون
 
 
که این فتنه را در زمین کم کنی
دل از کین و خشمش تو بی‌غم کنی
 
 
جهان گشت تاریک و دل‌ها فسرد
که آدم به سوگ جگرگوشه مرد
 
 
 
تنش ماند بر خاک و شد شرمسار
نداند در آن لحظه راه گذار
 
 
نگه کرد قابیل بر پیکر ش
ندید آن‌چنان مرگ در منظرش
 
 
 
فرستاد یزدان، ز رحمت کلان
یکی زاغ را، تا دهد او نشان
 
 
ز خاک زمین، روی مردار کرد
نمود آنچه باید، به کردار کرد
 
 
 
به ناله بگفتا که رسوا شدم
ز قرب تو نزد خدا وا شدم
 
 
" رجالی" ، نجات تو در زندگی
خلوص است و ایمان، تو را بندگی

بخش پنجم

 

داستان  اصحاب الجنه

 
به نام خدای جلال و شکوه
که بخشد عطا را، به قلب و به روح
 
 
به اسم خداوند خورشید و ماه
که بخشنده‌ی رزق و بخشنده‌ راه
 
 
خداوند عدل و خدای وفا
که بنشاند آتش به باغ جفا

 
ز حکمت دهد فیض بر اهل جان
که بنمایدت راهِ نور و نشان
 
 
یکی قصه از اولیایِ خدا
سرایم به شعر و رضای خدا
 
 
من این قصه گویم به اهل نظر
که احسان بماند، نه مال و نه زر
 
 
که آمد در آیات فرقان پاک
بود پند آن، زنده و تابناک
 
 
در آن دهر، مردی خداترس بود
که اعمال او عبرت و درس بود
 
 
ز باغی پر از میوه و سبزه‌زار
نوایی ز رحمت بود آشکار
 
 
چو می‌چید هر سال از آن باغ بار
ز بخشش شد او یار بی‌یار و یار
 
 
خدا شاد از آن دل‌نواز و کریم
زمین شد ز بخشش چو باغ نعیم

 

درختان پر از برگ و بار و صفا
زمین پر ز سبزه، ز لطف خدا
 
 
در آن باغ، شاخه پر از میوه شد
ز صد نعمت حق، همه چیده شد
 
 
 
پس از مرگ آن باغبانِ دلیر
نماند نشاطی ، نماند عبیر
 
 
بگفتند: دیگر عطا را چه سود؟
که دنیا بود جای کوشش، نه جود
 
 
یکی گفت: ما این زمان وارثیم
نخواهیم کس را شریک و سهیم
 
 
 
سحر گه چو آمد، ز خواب آمدند
به سوی درختان ، شتاب آمدند
 
 
نخواهیم چیزی برد کس ز باغ
که این مال ما شد، نه راه و چراغ
 
 
 
 ندانند هر لحظه چشم خدا
 بود ناظر و واقف از حال ما
 
 
 
 
چو اصحاب الجنة ندیدند فقر
خدا زد شراره به نعمت، ز قهر
 
 
 
ز طوفان و صاعق، ز آتش، شرر
در آن باغ زد شعله‌ی بی‌خبر

 
 
 
 
 
 
ندیدند زآن سبزه و برگ و بار
فقط بود ویران و خاموش و زار
 
 
یکی گفت: ما را چه آمد به سر؟
نه باغی، نه نعمت، نه زیبا نظر
 
 
 
خداوند، ما را بدین‌سان گرفت
ز ما نعمت و باغ و بستان گرفت
 
 
ز آه فقیران و  درماندگان
چنین شد که نعمت نماند امان

 
چو بخشش نکردند بر مستمند
خدا نعمت از خوان ایشان بکند
 
 
اگر بی‌حیایی شود آشکار
زند آتشی بر سرِ نابکار
 
 
اگر شکر نعمت ندانید راست
ز دست شما نعمت آید به کاست
 
 
که دنیا سراسر بود امتحان
چه با درد و محنت، چه با بوستان

 
 
 
 
چو توبه کنی و ببخشی عطا
بیابی " رجالی" ، هزاران نوا

بخش ششم

 

 

 

داستان  اصحاب  الاُخدود

 
به نام خدای جمال و جلال 
که بندد به بیداد، راه کمال
 
 
خدایی که عالم ز نورش پُر است
دل هر که دارد صفا، مهتر است
 
 
خدایی که بخشد عطا بی‌حدود
به درگاه او نیست جز مهر و جود
 
 
جهان را ز حکمت بنا کرده است
به هر سو نشان از خدا کرده است

 
ولی در دل چرخ نیلوفری
برآید شرر از دلِ کافری
 
 
یکی شاهِ خودرأی و خودکامه بود
که از ظلم و بیداد افسانه بود
 
 
به مردم چنین گفت با افتخار
منم خالق خلق و خود کردگار
 
 
 
دلش پر ز نخوت، زبانش فریب
نخواند دلش نام پاک حبیب
 
 
دلش خالی از مهر و یادِ خداست
نه در جان صفا و نه در لب وفاست
 
 
سپاهی گران داشت ، قدرت فزون
ز حکمش فرو ریخت، تخت و ستون
 
 
ز بیمش نیاسود دل از عذاب
نبودند جز در غم و اضطراب
 
 
به ظاهر سرافراز و پیروز گشت
ولی در درونش شب افروز گشت
 
 
ستمگر نماند، به انجام کار
شود خوار و خاموش، در روزگار

در آن شهر، نوری پدیدار گشت
دل مردمان را به دیدار گشت
 
جوانی، خردمند و روشن‌ضمیر
که می‌دید در جان، چراغ منیر
 
 
به دل مهر حق داشت، نورِ یقین
به لب آیت حق برآمد ز دین
 
 
 خدا را پرستید با نور و داد 
پذیرا نگردید، ظلم و فساد
 
 
ز اسرار غیبی خبر داشت او
زبان را به حکمت برافراشت او
 
 
چو بشنید شاه آن خروش و خبر
دلش پر ز کین شد، چو دریای شر
 
 
بفرمود شاه: ای جوانِ فریب
بگو کیست پروردگارت، قریب؟
 

جوان گفت: پروردگارم خداست
نه تو، ای ستمکارِ خود خواه و پست
 
 
گروهی تمایل به شرع  مبین
به دل آتشی شد شه و خشمگین
 
 
یکی خندق ژرف ایجاد کرد
ز آتش پر و ظلم و بیداد کرد
 
 
 
بگفتا: که هر کس خدا هست یار
به خندق بسوزد ز خشم و به نار
 
 
ندانند اینان که ربّ جهان
نظاره کند حال و فعل و زبان
 
 
به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تختِ ستم بر زمین و نهان
 
 
نماند از ستم، تخت و تاج و جَلال
فرو ریخت بُنیاد ظلم و زوال
 
 
به جا ماند ایمان و مردانگی
به جا ماند از صبر، فرزانگی
 
 
به پایان رسد قصه‌ی سوز و آه
که عبرت شود ظلم و بیداد شاه
 
 
بشد شعله‌ها مایه‌ی فتحِ جان
رجالی سراید ز عشقی نهان

بخش هفتم

 

داستان   اصحاب  اعراف

 
به نام خداوند خورشید و جان
که از عشق او شد هویدا جهان

 
خدایی که بخشنده‌ی نور و جان
خدایی که داناست بر هر نهان

 
زمین را بفرمود تا شد قرار
فلک را به گردش در آورد یار
 
 
سپهر از جلالش درخشان شود
به حکمش فروغ از دلِ جان شود
 
 
 
به روزی که جان‌ها شود آشکار 
بر افتد ز رخسار هر پرده‌دار
 
 
به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
بلرزد از آن ناله، عرش و فلک
 
 
زمین لرزه شد، کوه‌ها شد غبار
فلک شد نگونسار، در کارزار

 

گروهی روان سوی جنّات و نور
به کام دل و جان و بهجت، سرور
 
 
 
گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب
 

در آن‌سو، نواهای شادی و شور
در این‌سو، خروشِ شرار و فُتور
 
 
ولیکن گروهی میان دو راه
نه در باغِ رحمت، نه در رنج و آه
 
 
به اعراف خوانند آن جای‌گاه
که باشد میان بهشت و بلا
 
 
به سیمای هر کس نگه می‌کنند
به میزان کردار، ره می‌ برند
 
 
نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان
 
 
در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر در انتظار
 
 
خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود
 
 

وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه
 
 
به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما
 
 
نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه
 
 
 
به یزدان، که بیند نهان و عیان
بداند ره ظلم و نورِ جهان
 
 
 
چرا کِشت ما بی‌ثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟
 
 
 
نه دوزخ، نه جنت ترا در خور است
نه شادی، نه حسرت، ترا در بر است
 
 
 
به اعراف، باشد ندا سوی یار
که کی آید آن حکمِ پروردگار
 
 
نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان
 
 
ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور
 نماند در این دل نشانی ز نور
 
 
ندا آمد از حضرت کردگار
مزن دم، که عدلم بود استوار

 
اگر آهِ شب گیرد از دل سرود
گشایم درِ عفو بر هر وجود
 
 
نه من در گناهت نهم شعله‌زار
که خود در خود افتاده‌ای بی‌قرار
 
 
اگر سجده گردد ز دل با ندام
شود سایه‌ام بر شما مستدام
 
 
 
 
 
بدان ای "رجالی"، ره ذوالجلال
بود پاکی نفس و طی کمال

بخش هشتم 


اصحاب الرَّس
 
 
به نام خداوند جان و خرد
سخن را به ژرفای معنا بَرَد

 
خدایی که افلاک را روشنی
دهد مُلک را جان و هم ایمنی
 
 
ز قدرت پدید آمدش آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرام‌جان

 
نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لاله‌زار
 
 
برانگیخت مردی ز نسل بشر
که بنمود آیین حق در نظر
 
 
به قومی رسید از ورای نظر
که بودند در بندِ جهل و خطر
 
 
درختی پرستید آن قوم دون
که راندند حق را ز دل‌ها برون
 
 
درختی پر از سایه و برگ و بار
که ربّش شمردند با افتخار
 
 
چو آمد نبی، آن امین خدا
بگفتا ره شرک باشد خطا

پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد را پدید آور است
 
 
نبی گفت: ای قوم غافل ز نور
نهادید دل را به شرک و غرور
 
 
 
خدایی که جان داد و لطفش سزاست
سزاوارِ حمد است و شکر و رضاست
 
 
بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز رعد و شرار
 
 
 
 
ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
دچار غم و درد و ذلت شدند
 
 
بگفتند: این مرد، افسونگری‌ست
که آتش‌نهاد است و خیره سری‌ست
 

سخن‌های او ریشه در آذر است
که شیطان ز آتش، نه از گوهر است
 
 
نبی گفت: من حامل نور دوست
رسالت، ز عشق و عنایت، ز اوست
 
 
 
چو حق گفت و افتاد آتش به جان
ز کین برکشیدند تیغ و سنان
 
 
کشیدند روزی نبی را به چاه
که آسان شود راه ظلم و گناه
 
 
فکندند او را به چاهِ سیاه
که آکنده از درد و بیم و تباه
 
 
نبی در دل چاه گفتا: اله!
تو دانی به دل دارم امّید و آه
 
 
نبی را در آن ظلم، حق یار بود
بر او مهر و لطفش پدیدار بود
 
 
ولی قوم، نشنید آن راز جان
ز کین شعله افروخت، از دودمان
 
 
در آتش بود آن دل‌افروز پاک
که می‌برد از جان، غم و اصطکاک
 
 
خدا گفت: ای آسمان، بی‌امان
بسوزان ستمگر، به دوزخ روان
 
 
نماند نه باغ و نه سبزه، نه آب
نماند جز آوای درد و عذاب
 
 
درختی که معبودشان بود یار
بسوزد تماما به قهر و ز نار
 
 
 
 
ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزاند آن قوم پر شر و راز
 
 
 
 
 در این قصه باشد هزاران پیام
که جز اهل دل را نیاید به کام
 
چو خشم خدا شد " رجالی" عیان
شود کوه و صحرا ز داغش فغان

بخش نهم
داستان اصحاب سَبْت

 
به نام خداوند یکتا اله
بود چاره ساز و امید و پناه

 
خدایی که دریا و هامون و کوه
بود جلوه‌ای از جلال و شکوه

 
زمین را ز لطفش قرار آمدست
ز عطر وجودش بهار آمدست

 
بفرمود بر قوم موسی پیام
که بیرون شوید از فریب و ز دام
 
 
یکی روز بستند عهدی به سخت
که «سبت»ش لقب شد، به فرّ و به بخت
 
 
 که این روز مخصوص پروردگار
نه جای تجارت، نه جای شکار
 
 

در آن روز دل را طهارت کنید
ز کار جهان دست از دل برید
 
 
در آن روز باید عبادت کنید
ره بندگی را سعادت کنید
 
 
نگردد در آن روز کار و تلاش
عبادت نما، ترک کسب و معاش
 
 
 
چو دریا بد آنجا نه کوه و کمند
نه راهی به ساحل، نه کشتی، نه بند
 

صیادی و ماهی‌گری کارشان
که دریا بُود کسب و بازارشان
 
 
 ز حکمت، در آن روز سَبْتِ مُبین
ز دریا برون شد چه صیدی وزین
 
 

 
پدید آمد آن روز ماهی به تور 
جهان پر شد از شور و شوق و سرور
 
 
در ایّام دیگر نه ماهی به تور
 که دریا بُد آن روز خالی ز شور
 
 
 
چو دیدند ماهی در آن روزگار
به دل شد هوای گنه آشکار
 
 
که دامی فکندند آن قوم دون
به فتنه فتادند، با صد فسون
 
 
به جمعه نهادند توری چو دام
که صیدی برآرند پنهان ز عام
 
 
به ظاهر نباشد خطا سهمگین
تخطی شود حکم یزدان و دین
 
 
به ناگه برآمد ز گردون بلا
که آتش فکندند بر ماجرا
 
 
ز قدرت به پستی فتاد آن گروه
ز انسان جدا گشت شأن و شکوه
 
 
چو بوزینه گشتند آن قوم دون 
ز طغیان فتادند خوار و زبون
 
 
نه نامی نه نسلی در این روزگار
گنه کردشان زار و بی‌اعتبار
 
 
 
خدا گفت: این آیت کبریاست
که آیینه‌ی عدل و قهرِ خداست
 
 
 
 
مکن حیله در دین و فرمان ما
که باطل شود مکر و گردد بلا
 
 
چنین است تقدیر اهل گناه
که در آتش قهر و گردد تباه
 
 
 سه فرقه شدند آن زمان در دیار
یکی گم‌ره و دیگر اهل وقار
 
 
 
ز کردارشان شد  گروهی تباه
که آمد ز قهر خدا، رنج و آه
 
 
به پایان رسید این پیام کهن
که باشد مرا قبله آن ذوالمنن
 
 
مکن ترک فرمان حق، ای خرد
که دل بی‌هدایت به ظلمت رود
 
 
 
ز طغیان و عصیان "رجالی" بسوز
به دریای توحید، دل را فروز

بخش دهم


داستان  اصحاب یس
 
به نام خداوند مهر و وفا
که بخشد به دل‌ها صفا و جلا

 
خدایی که از لطف بی‌انتها
به دل‌ها نشان داد راهِ رَجا

 
برآشفت ظلمت ز نور اله
که بخشید عفوی بر اهل گناه
 
 
پیمبر بفرمود : این ماجرا
بگویم که گردد جهان را صفا
 
 
بگو قصه‌ی قوم گمراه را
که بستند بر انبیا راه را
 
یکی شهر پر فتنه و شور و شر
ز دانش تهی، غافل از راهبر
 
 
فرستاد یزدان دو پیغام‌بر
که آیند و گویند، از دادگر
 
 
 
ولی قوم کذاب خارج ز دین
پذیرا نگردید راه یقین
 
 
 
ز طغیان و کفر و دروغ و فساد
نباشد پذیرای آن حق‌نهاد
 
 
دل افسرده گردد نبی در مقام
 بگوید: خدایا! نما انتقام
 
 
فرستاد یزدان امینی دگر
که آرد ز رحمت به مردم خبر

 

سه تن بهر ارشاد دعوت شدند
ز وحی الهی، به بعثت شدند
 
 
بگفتند ما را هدایت بلاغ
رهایی ز کبر و ز ظلم و نفاق
 
 
نخواهیم دنیا، نه جاه و مقام
رضای خدا هست ما را مرام
 
 
شما را به توحید دعوت کنیم
به راه نجات و عبادت کنیم
 
 
 ولی قوم کافر ز حق دور شد
به شومی گرفتار و مهجور شد
 
 
 لجاجت نمودند آن قوم خوار
به نکبت فتادند در روزگار
 
در این لحظه مردی ز پاکان دهر
که پاک آمد از بند و زشتی و شر
 
 
ندا داد با شور و سوزی درون
که این ره بود راه کفر و جنون
 
 
ره انبیا راه نیک شماست
رهی غیر آن بر شما نارواست
 
 
کتک خورد با چوب و سنگ و لگد
نبودش پناهی، نه یار و مدد
 
 
 
 ولی قوم، کشتند او را چو خصم
به شمشیر و تیر و به بند و ستم
 
 
 
در آن دم که جانش به جانان رسید
 ندا سوی یزدان چو فرمان رسید
 
 
درآ در بهشت خداوند خویش
که جاوید باشی به آرام بیش
 
 
ندانست آن قوم ناسازگار
که افتاد در خشم یزدان شکار
 
 
ز یز دان برآمد شراری عظیم
که گشتند در ظلمت و ترس و بیم
 
 
زمین گشت لرزان، هوا شد سیاه
برآمد شراری ز هر سو  نگاه
 
 
نه لشکر فرستاد بر سر، خدا
نه حاجت به فرّ و نه هیبت روا
 
 
 
به یکتای دادار دل کن سپار
که با مؤمنان است پیروز و یار
 
 
نگه کن! "رجالی" چه شد زور و زر
به یک دم فرو ریخت آن نام و فر

 

 

فصل سوم

بخش اول

 

معراج حضرت محمد(ص)
 
 
به نام خدا گفتم آغاز عشق
که بی‌نام او نیست ابراز عشق

 
ز مهر خدا دل شود پر ز شور
که آنجا نبی یافت رازِ حضور
 
 
شبِ وصلِ جانان رسید از نهان
که بشکافت پرده ز رازِ جهان

 
شبی دل ز زندانِ تن پر کشید
ز مرزِ عدم تا ابد درنوید
 
 
ز بَیت‌الحرام آمد انوارِ عشق
که معراج شد پرده‌بردارِ عشق
 
 
پیمبر شبی  با صفا شد فراز
 گذشت از جهانِ فریب و نیاز
 
 
ز جانِ نبی نورِ یزدان دمید
جهان در شعاعش ز ظلمت رهید
 
 
نه جسمش، نه سایه، نه خواب و خیال
که شد در دلِ شب رهی بی‌مثال
 
 
 
 به جسم و ز جان رفت بر اوج راز
که در یک شبی گشت افلاک باز
 
 
 
زمین در خموشی، زمان در وقار
که آمد نوایی ز اوجِ قرار
 
 
 
به فرمانِ یزدان، فروغی دمید
حقیقت، ز پرده‌ شبی سرکشید
 
 
 
فرشته ندانست رازِ وصول
که آن ره نپیماید، الا رسول
 

به بُراقِ نورین، سوار آمدش
ز مه تا ورایِ مدار آمدش
 
 
ز هر آسمانی گذر کرد او
شنید از مقامِ حقیقت، ز هو
 
 
ملک گفت: یا احمد ای سرّ راز
تو را نیست در عرش، دیگر فراز
 
 
 
ز هر آسمانی، صفاتِ جلال
بدو عرضه شد در مقامِ کمال
 
 
 
ز رضوان و حور و ز کوثر رهاست 
نظرگاهِ او، عرشِ حق، کبریاست
 
 
 
نه جز یار دید و نه دل بست بر 
به غیر از خدا، کس نیامد نظر
 
 
ز هر پرده بگذشت، بی‌قید و بند
 نه چَشمش، نه گوشش، ز رنجی گزند
 
 
در آن اوج معنا، چو خورشید شد
وجودش همه نورِ توحید شد
 
 
ز تن رَست و پر زد به اوجِ حضور 
نه در بندِ پیکر، نه هم‌پایِ نور
 
 
به جایی رسید آن رسولِ یقین
که عقلش ندارد در آن ره، قرین
 
 
کلامی شنید از خدایِ قدیم
 نباشد چو صوت و نه اجبار و بیم
 
 
ز سر قضا و ز خیر و ز شر
نوشتند بر لوحِ جانِ بشر
 
 
بدو داد ربِ جلیل و ودود
نماز و صفا و طریقِ سجود
 
 
از آن اوجِ معنا به ما شد پیام
که بی‌حق، ندارد دل ما مقام
 
 
چو برگشت، جانش پر از نور شد
نگاهش، تجلیِ مستور شد
 
 
در این شب، که رازِ نهان شد عیان
نبی شد دلیلِ رهِ بی‌نشان
 

رجالی ز مهر نبی جان گرفت
ز دل، نغمه‌ای از نهان برگرفت

بخش دوم

 

 گفتگوی ابلیس با خدای متعال
 
 
به نامِ حقیقت، نهان در عیان
که جان آفرید و فروزان جهان
 
 
 
 
 
خدا بود و پنهان ز چشمِ جهان
 جهان بی‌نشان و خدا جاودان
 
 
نبود آن زمان نور و ظلمت پدید
 نه کوه و نه صحرا، نه راهی امید
 
 
پدید آمد از نور یزدان جهان
 ز حکمت برآید نظامی عیان
 
 
 
ملائک بود در صفِ قدس، پاک
نه در دل هوس، نه به جان اشتراک
 
 
در آن جمع، موجودی از نار بود
که مأمور خلقت به گفتار بود
 
 
 
 نه از جنس نور و نه از خاک و آب
ولی در تجلی، ورای حجاب
 
 
ز آزرم و زهدش پدیدار گشت
 که در جمعِ قدسی سزاوار گشت
 
 
فرشته‌نما بود، اما نه پاک
ز آتش برآمد، نه از آب و خاک
 
 
چو حق خواست آدم پدید آورد 
ز خاک و ز روحش نوید آورد
 

ز خاکش سرشت و روانش دمید
در او جوهر عقل و جان آفرید
 
 
در آن خاک، نوری فروزنده شد
که با جوهر عشق، زاینده شد
 
 
سپس آدم آمد به فرمانِ دوست
ز جان آفریدش، عنایت ز اوست
 
 
به او کرد تعلیمِ اسم و صفات
که گنجی‌ست در پرده‌ی ممکنات
 
 
ملائک چو دیدند آن جلوه را
به سجده شدند از سرِ صدق و جا
 
 
ز کِبر آمد آن بانگِ شیطان دون
نکرده است سجده، شد از حق برون
 
 
خدا گفت: ای عابد ناسپاس!
ندیدی که کردم تو را از خواص؟
 
 
بگفتا: کجا آتش افتد به پای؟
که با خاک گردد، شود خاک‌سای؟
 
 
من آتش‌سرشتم، بلند از شرر 
چرا خاک پیکر، به پیشت گُهر؟
 
 
چگونه نهم سر به خاکی ذلیل؟
که در من شرار است و نور جلیل!
 
 
تو فرمان نمودی، به سَجده درآ 
ولی عقل من گفت: او را، چرا؟
 
 
 
خدا گفت: گر نورِ بینش تویی
چرا غافل از حکم و اندیشه‌ای؟
 
 
مپندار دانش دهد اعتبار
که جز طاعت حق نباشد گذار
 
که این حکم، سرشار از حکمت است
نه زین خاک و آتش، نه از شوکت است
 
 
 
نکردی سجود، آن‌چنان کز وفاست
که آدم وسیله‌ست، مقصد خداست
 
 
چو دیدی خودت برتر از دیگران
فتادی ز اوجِ سما ناگهان
 
 
برو، کبر تو در خور آتش است
زمین، مظهر حکمت و آیت است
 
 
برو پیش ما، ای دلِ بی‌وفا
که در جان نهی زهرِ نیرنگ جا
 
 
 ندا آمد از عرشِ بالا چو نور
که لعنت بر آن دل که دارد غرور

رها شو "رجالی" ز کبر و غرور
بقای تو در عشق پاک و حضور

فصل چهارم

بخش اول
ای ایران(۱)
 
به نام خداوند شمشیر و داد
خداوند گردون و فتح و جهاد
 
ای ایران! تویی رازِ عشق و صفا
ز جان می‌ خروشم به وقت بلا

 
به اسم جهان دار عدل و قضا
که باشد پیامش، قیام و ندا
 
 
ای ایران! تویی آیه‌ی روشنـا
که سوز و سرودم شود آشنا
 

 
ز طوفان بلرزید جان در زمین
که برخاست غوغا ز سوی کمین
 
 
ای ایران! تویی مهدِ ایمان و دین
توئی کعبه‌ی اهل ذکر و یقین
 

 
ز شیطان نهادند نقشه به ظن
که ویران کنند خاک پاک وطن
 
 
ای ایران! تویی مهرِ بی‌منتها
تو را می‌سپارم به عشق و وفا

ز آتش درخشید چرخِ سپهر
 برآمد ز جان‌ها شعاری ز مهر
 
 
 
ای ایران! تویی جلوه‌ی کبریا
دل و جان سپارم به مهر و دعا
 
 
 
نه پرهیز گردد ز خرد و کلان
نه شرم از زن و کودک و ناتوان
 
ای ایران! تویی مایه‌ی افتخار
به عشقت فتاده‌ست دل‌ها دچار
 
 
 
 
به یک‌باره موشک برآمد چو تیر
که شد کوی و برزن ز آتش نفیر
 
 
ای ایران! تویی فخرِ هر سرزمین
که از خاکت آید نسیم یقین
 
 
 
نه پرهیز ماند و نه شرم و نه عار
نه کودک، نه پیر و نه خُرد و نزار
 
 
 
ای ایران! تویی مهدِ شیرانِ نر
زمینت نلرزد ز ظلم و خطر
 
 
 
شهادت، پیامِ سحرگاه شد
که دل‌های شیران، پُر از آه شد
 
 
 
ای ایران! تویی مهرِ ما بی‌زوال
بقای تو باشد بقای کمال
 
 
 
 
ز نای شهیدان، رسد این ندا
که ای خاکِ ایران! تویی کیمیا
 
 
 
ای ایران! تویی عشقِ بی‌انتها
تو را می‌سرایم به شور و نوا
 
 
همی‌کرد دشمن به شب حمله‌ها
به ترس اندر افتاد حکم جفا
 
 
ای ایران! تویی جلوه‌ی آشنا
ز تو زاده شد نغمه‌ی دل‌نوا
 
 
ز هر سو برآمد ندای وفا
که برخیز، ای شیرِ آلِ عبا
 
 
ای ایران! تویی پرچمِ روزگار
به عشقت فتادیم در کارزار
 
ندارد مجال این دیارِ کهن
به جز تیغ و غیرت، به وقتِ محن
 
 
ای ایران! تویی چشمه‌ی نغمه‌ها
تو بخشنده‌ی شور و شعر و نوا
 
 
 
چنین است تاریخِ این سرگذشت
که از کوه رنج و بلاها گذشت
 
 
ای ایران! تویی باعث افتخار
ز عشقت بود جان ما بی‌قرار
 
 
ز مسجد، ز محراب، از کوچه‌ها 
برآمد نوای شهیدان ما
 
 
 
ای ایران! تویی روح شعر و صفا
" رجالی" سراید به اشک و دعا
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴۴/۳۰


 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
سراینده
دکتر علی رجالی 
۱۴۰۴/۴/۲۸

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
سراینده
دکتر علی رجالی
 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی حضرت یوسف(ع)

در حال ویرایش

به نام خداوند جان و خرد
که از آفرینش دلی بر خورد

۱
چنین گفت یعقوب با چهر شاد
که یوسف ز خورشید دارد نژاد

۲
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
ز رخسار او مهر شد شرمگر

۳
دل پدر از مهر او پر ز شور
نگینِ دلش گشته بود آن صبور

۴
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: یکی خواب دیدم، نگر!

۵
خورشید و مه، با یکیـزده ستار
همه پیش من گشته بودند یار

۶
همه پیش رویم خم آوردند
مرا همچو شاهی سرافراز خواندند

۷
پدر گفت: پنهان کن این راز را
مگو این سخن با بر آن باز را

۸
که بر خود حسد می‌برند این گروه
ز مهر تو سوزد درونشان چو کوه

۹
برادر بدیشان نهان کینه داشت
ز مهر پدر سینه‌شان پر ز خاش

۱۰
یکی گفت: یوسف ز ما بهتر است
دل پدرش جز بدو مضطر است

۱۱
بیایید تا چاره‌ای بر کنیم
ز دیدار او دیده را تر کنیم

۱۲
نه او را کشیم از میان، بی‌خبر
و یا دور سازیم از دیده‌ی پدر

۱۳
زین پس دل پدر شود سوی ما
نگردد ز مهرش کسی جز خـدا

۱۴
بدو گفت یعقوب: نرو با شما
که می‌ترسم از چاه و از اژدها

۱۵
بگفتند: ما پاسبانان اوییم
ز دشمن بدخواه، نگهبان اوییم

۱۶
چو یوسف ز خانه برون برده شد
درون دلش درد و اندوه بود

۱۷
به صحرا شدند آن گروه شریر
دل پر ز نیرنگ و چشم از مسیر

۱۸
یکی گفت: اکنون به چاهش فکن
که پنهان شود چشم او از وطن

۱۹
بگرفتند و انداختندش به چاه
ندانست یعقوب از این بَدگُناه

۲۰
شب آمد، بهانه‌گر گشتشان
ز خون گوسفندی شد آغشته‌شان

۲۱
بیامد بر یعقوب با جامه‌اش
که خونین شده بود چون لاله‌وش

۲۲
بگفتند: گرگ آمد و چنگ زد
ز یوسف نشان نیز با خود بُرد

۲۳
پدر دید پیراهن بی‌چاک را
نپذرفت آن نیرنگ و بی‌باک را

۲۴
بگفتا: شمایید در کار بد
خدا راست فریاد و داد و مدد

۲۵
دلی پر ز سوز و چشمی چو جوی
به فریاد برخاست با های و هوی

۲۶
نهاده به دل راز و آهی نهان
که یوسف شود باز در این جهان

۲۷
خدا چاه را کرد چون نردبان
که بالا رود یوسف از بند جان

۲۸
ز چاهش برون آورد کاروان
که بگذشت روزی به آن آستان

۲۹
برفتند و بردند تا شهر دور
فروختندش با هزاران غرور

۳۰
نداند جهان قدر پاکان راز
که در چشم دونان نباشد نیاز



تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  حضرت یوسف(ع)
حکایت(۲۳)

 

به نام خداوند عدل و ظفر

رهاند دل از ظلمت جهل و شر

 

 

 

به رؤیا شد آغاز آن ماجرا

که از پرده شد جلوه‌گر از خفا

 

 

 

شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!

 

 

بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر

 

 

بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین

 

 

 

پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را می‌ربود از نظر

 

 

 

 

بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین

 

 

خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش

که بخشَد به جان‌ها فروغ و خروش

 

 

 

برادر به دل کینه‌ انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته

 

 

 

ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینه‌ی یوسف اندوختند

 

 

 

بیایید تا چاره‌ی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم

 

 

 

بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر

 

 

 

چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت

 

 

به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر

 

 

یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم

 

 

روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه

 

 

بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا

 

 

بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود

 

 

 

 

 

 

 

پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان


 

 

 

 

شود چاه صحرا چو یک نردبان

که گردد رها یوسف از بند جان

 

 

ز چاهش برون آورد کاروان

که روزی گذر کرد از آن میان

 

 

چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار

 

 

خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه

 

 

زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود

 

 

به زندان فرستاده شد بی‌گناه
که گردد برون از بد و از تباه

 

 

خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان

 

چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه

 

 

درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال

 

 

سخن شد به پایان، ولی در نهان

هزاران سخن هست پنهان، عیان

 

 

 

تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم

عطا کن "رجالی" ، رسای قلم


 

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی