رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

 باسمه تعالی

مثنوی  حضرت ابراهیم ( ع)

در حال ویرایش

 

مقدمه مثنوی حماسی «بت‌شکن»

روایتی منظوم از زندگی حضرت ابراهیم خلیل‌الله (ع)

حضرت ابراهیم (ع) یکی از بزرگ‌ترین پیامبران الهی و از پیامبران اولوالعزم است. او در سرزمینی بت‌پرست زاده شد، اما از همان نوجوانی پرچم توحید را برافراشت. عقل روشن، قلب مؤمن، و اراده‌ی پولادین او، در تاریخ پیامبری نمونه‌ای بی‌بدیل آفرید. او بت‌ها را با تیشه‌ی عمل و منطق شکست، آتش را به گلستان بدل کرد، فرزند را به فرمان خدا تا آستانه‌ی قربانی برد، و در پایان، به همراه فرزندش، خانه‌ی خدا – کعبه – را بنیان نهاد.

مثنوی «بت‌شکن» با زبانی حماسی و استوار، در قالبی شاهنامه‌ای و با بهره‌گیری از منابع قرآنی، زندگی و پیام حضرت ابراهیم (ع) را در سه پرده‌ی منظوم به تصویر می‌کشد. این منظومه برای نسل امروز، پیامی روشن از توحید، خردورزی، ایثار، و بندگی خالصانه است.

فهرست مطالب

  • تولد حضرت ابراهیم (ع) در خانواده‌ای بت‌پرست
  • مخالفت او با بت‌سازی پدر (آزر)
  • اندیشه‌ی شبانه و شناخت خدای یکتا
  • خشم قوم و تصمیم به تبعید یا مجازات
  • داستان معروف بت‌شکنی و گذاشتن تبر بر بت بزرگ
  • مناظره با قوم و پاسخ حکیمانه
  • آتش عظیم و معجزه‌ی نجات الهی
  • رویارویی حضرت ابراهیم با نمرود
  • گفت‌وگوی منطقی درباره‌ی مرگ و زندگی
  • مثال «خورشید از شرق، تو از مغرب» و سکوت نمرود
  • هجرت به سرزمین دیگر به امر خدا
  • دعای پرشور برای فرزند
  • تولد اسماعیل از هاجر
  • فرمان قربانی کردن اسماعیل و تسلیم پدر و پسر
  • نجات اسماعیل و قربانی شدن ذبح عظیم
  • فرمان بنای خانه‌ی خدا در مکه
  • همکاری پدر و پسر در ساخت کعبه
  • دعای حضرت ابراهیم برای نسل خود
  • درخواست بعثت پیامبر آخرالزمان (حضرت محمد ص)
  • جایگاه حضرت ابراهیم در میان پیامبران
  • لقب «خلیل‌الله» و جاودانگی راه او
  • پیوند مکه و توحید
  • پیام پایانی: عقل، بندگی و آزادی از بت‌پرستی

اگر مایل باشید، می‌توانم:

 

به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد داد و بر هر دل‌اش راه چید

خدایی که خورشید و مه را سپرد
به افلاک تا بر جهان باد بُرد

خدایی که از خاک، انسان سرشت
به او داد عقل و زبان و بهشت

یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، به ایمان غرور

زِ نسل پدر بود در بت‌گری
ولی او نپذرفت آن کافری

به نامش بُوَد "آزر"، آن مرد پیر
که می‌ساخت بت، بود در شرّ و شیر

ولی آن پسر، سر به یکتا نهاد
نه دل بر صنم، بر خدا دل نهاد

چو بگذشت کودک زِ دوران شیر
شد آگاه از سرّ هستی و سیر

بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان

بگفت این همه نیست پروردگار
نه خورشید و مه، نی ستار و غبار

مرا هست پروردگاری بلند
که از نیست، بر هستی آرد پسند

بگفتا به آزر: چرا می‌پرست
چنین سنگ بی‌جان و بی‌عقل و دست؟

نخیزد زِ جا، بر نگوید سخن
ندارد به جان و به دل انجمن

پدر گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست

ولیکن دل کودک از حق پُر است
به سوزی درون، پُر زِ شور و شر است

چو مردم برفتند یک روز شاد
به صحرا، همه قوم گم‌راه و باد

سخن گفت ابراهیم با جان خویش
که اکنون بُوَد روزِ فرمان و کیش

درآمد به معبد، چو شیرِ نبرد
به تیشه، سرِ بت‌پرستی بکند

همه بت شکست و نهاد آن تبر
بر آن بُت‌ که بود از همه بیشتر

چو آمد به شهر آن گروه شریر
بدیدند بت‌ها شکسته به تیر

خروش آمد از مردم بت‌پرست
که این کار کی کرد؟ این فتنه‌ست!

بگفتند: جوانی است کو دشمن است
به بت‌ها همیشه به طعنه زن است

بیاریدش اکنون به داد آن تبر
بپرسیم کِی بود این کار زَر

چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار بی‌عذر و راه؟

بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!

تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن گه ببر!

چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان

بگفتند در دل: که این راست گفت
ولیکن، نپذرفت دلِ خشک و سُفت

به ناری بزرگش درآوردند
همی خواستندش که بسپارند

ولی آمد ندا از خدای بلند
که آتش مشو شعله‌ور، بس پرند!

خدا گفت: «یَا نارُ» و آتش بخفت
گلستان شد آن دوزخِ پر نهفت

برآمد ابراهیم، آرام و پاک
نه جامه گداخته، نی روی خاک

جهان را بگفت این سخن آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار

خدایی‌ست ما را، که جان می‌دهد
نه سنگی که بر سنگ، جان می‌نهد!

به نام خداوند خورشید و ماه
خدای جهاندار آگاه و شاه

خدایی که بخشید ما را خرد
دل و جان ما را به دانش سپرد

نخست از پدر آزر آمد پدید
که با بت‌پرستان هم‌آواز دید

زِ سنگ و زِ چوب، آن‌همه ساختند
به آن بی‌زبانان، دل انداختند

پسر زاده شد در دل آن دیار
که پاکی و ایمان بُدش در کنار

زِ نوری دلش روشنی یافت زود
نگه کرد بر چرخ بی‌پای و پود

سخن گفت با خویش در روز و شب
که این چرخ و اختر ندارد ادب

نه خورشید پرورد، نه ماه است یار
نه این اختران راست کار و مدار

زِ هر سو نگه کرد بر کردگار
خدایی نهان، پُر زِ نور و وقار

پدر گفت: «ای پسر! خام باش!
به آیین کهن، همچنان رام باش»

پسر گفت: «این بت نه جان دارد و
نه دستی، نه گوشی، نه بان دارد و

چرا سر نهی بر سر سنگ و خاک؟
خدا آن بود کو دهد مهر و پاک»

ولی قوم او زخم گفتار کرد
سخن‌های او را همه خار کرد

شبی آمد و شهر خالی بُد از
همه بت‌پرستان، به دشت و به غز

درآمد جوانمرد، پاکیزه دل
به معبد، به امید لطف از ازل

نگه کرد بر چهره‌ی بی‌زبان
بگفتا: «کنون باد سنگین روان!»

به تیشه، همه بت بشکست سخت
که شد معبد از خاک، گَردِ درخت

فقط ماند آن بُت، بزرگ ایستاده
تبر نیز بر دوش او تکیه داده

چو آمد گروهی زِ جشن و سرور
بدیدند معبد، شده خاک و گور

خروش آمد از جمع مردم بلند
که کی کرد این کار بی‌شرم و بند؟

یکی گفت: «آن نوجوان، آن ستیز
که با بت، ندارد به جان هیچ چیز!»

بیاوردندش، به تندی و قهر
بپرسید پادش: «تو کردی این زهر؟»

بگفتا: «مگر آن بزرگ آن نبود؟
تبر بر دو دست‌اش نشسته چو دود!»

«زِ او پرس، اگر راست‌گوید سخن
که من کی زدم تیشه بر انجمن؟»

همه ماندند از این سخن بی‌جواب
درون‌شان چو آتش، برون‌شان چو آب

بگفتند: «راستی سخن این جوان
ولیکن نباید شکست این نشان»

به جهل و خرافه، گرفتارشان
نشد گوهر عقل بیدارشان

بگفتند: «باید بسوزیم‌اش این
که آتش بود سز بر او، آفرین!»

کشیدند هیزم، فراز آوردند
در آتش، جوانِ خدا را سپردند

خدا گفت: «ای آتش! آرام باش!
بر این بنده‌ام، زهر و آزار باش!»

زِ فرمان حق، آتش افکند سرد
گلستان شد آن شعله‌های نبرد

نجات آمد از جانب کردگار
خدا یار او شد، نه شاه و نه دار

جهان ماند حیران زِ آن کار پاک
که آتش نگه داشت او را زِ خاک

همه دشمنان، سر به حیرت نهاد
خروش و خروشیدن از یاد داد

چو شد آشکار آن‌چه حق گفته بود
دل قوم در سنگِ کین خفته بود

جوان مرد ایستاد با صد امید
که با بت‌پرستان، سخن‌ها شنید

نه شمشیر برداشت، نه تند شد
به حجّت، دل از کین بند شد

چنین بود آیین پیغمبری
که با نور دل شد جهان پروری

چو دیدند او را زِ آتش رهی
نجست از تَبَش داغ و درد و گِهی

در اندیشه افتاد نمرود شاه
که این کیست کز آتش آید به راه؟

زِ لشکر برآورد بانگ بلند
که با وی کنم حجّت از بَر گزند

بفرمود تا آمد آن مرد پاک
به پیشش، دلی چون دلِ چاک‌چاک

بپرسید از او، پادشاه جهان:
«خدایت که باشد، به صدها نشان؟»

بگفتش: «خدایم دهد مرگ و زیست
نه آن کس که تختش به خون خفته نیست»

نمر گفت: «من نیز کشتم کسی
دگر را رهانیدم از بی‌کسی»

بخندید ابراهیم، آرام و نرم
بگفتا: «تو داری به لب‌های گرم

سخن از جهان‌آفرین ای ستیز!
اگر راست گویی، کنون روز خیز:

خدای من آرد زِ خاور، پگاه
تو آور اگر می‌توانی، زِ چاه!»

زِ پاسخ، دگر شد زبان‌اش خموش
نماند آن شکوه و فریاد و جوش

ولی از خِرَد دور و از داد، کور
بشد بر ستم باز، آن شاه زور

بر ابراهیم آمد ندا از خدا
که برخیز و از خانه کن رخت را

تو بگذار این شهر و این مردمان
که آلوده‌اند از سر و تا به جان

برون شد جوانمرد، همراه هم
به دوش‌اش نه تیشه، که ایمان و دم

سری پر زِ اندیشه‌ی آسمان
دلی پُر زِ یادِ خدای جهان

برفت آن سرافراز از بابلش
به دل داشت شوقی چو راهِ دلش

زِ جان خواست فرزند پاک و رهی
که باشد در این راه یاری گهی

دعا کرد با اشک و آهِ نهان
که: «ای آفریننده‌ی انس و جان!

مرا ده پسر، پاک و دانا و زهد
که نام تو گردد به دستانش عهد»

خدا داد از مهر، نوری پدید
زنی داد بر وی که نازد به دید

زِ هاجر یکی کودک آمد پدید
که نوری زِ ایمان در آن ناپدید

به دل داشت ابراهیم مهرش چو جان
ولی حکم حق بود در این میان

فراموش نشد آن ندا از سپهر
که باید شوی از پسر نیز بَهر

به وادی ببرده، به امر خدای
به جایی که جز سنگ ننمود جای

زِ ره گفت: «ای کودک نازنین!
به خوابم رسیده یکی راز دین

که باید تو را، ای عزیز پدر
کُنم قربانی، زِ سوی داور»

پسر گفت: «ای پدرم! کن روا
همان کاین زِ یزدان رسد از سما»

چو تیز آخت شمشیر، فرمان‌بَرَش
نخفت آسمان بر سرِ گوهرش

ندا آمد از عرش: «ای مرد پاک!
گذر کن زِ ذبح و بدار از هلاک

تو کردی به عهد از دل و جان قیام
بر آری به ما از وفا احترام»

چو قربانی آمد زِ سوی خدا
برون شد زِ شادی دل مصطفا

نجات آمد از لطفِ پروردگار
پسر ماند و شد قصه‌اش ماندگار

همی گشت مشهور در قوم و قُطر
که ابراهیم است آن امام و سُطر

زِ حجّت، زِ ایمان، زِ پاکی و داد
شبی چون چراغ شبانگاه باد

بر آن‌جا که آورد فرزند خویش
بنای حرم شد، زِ فرمانِ نیش

به دوش آن پدر، سنگ و تدبیر و جان
که بنهد یکی خانه در آسمان

چو فرمان رسید از خدایِ منان
که: «ابراهیم! برخیز با صد توان

بساز آن حرم، خانه‌ی یاد ما
که گردد زمین پُر زِ فریاد ما»

زِ اسماعیل، آن کودکِ باخِرَد
کمک خواست در کار پاک و سند

به دوش آمد آن سنگ‌ها صف به صف
زِ جان برد هر دو در آن کار، کف

بسا خانه‌ای از صفا بر فراز
که گردد به دوران، پناه نیاز

زمین مکه شد قبله‌گاه حضور
در آن خانه شد جلوه‌ی نابِ نور

برافراشت دیوارها استوار
بدون تکبّر، بدون افتخار

زِ دل گفت آن مرد بی‌کین و کبر:
«خدایا بپذیر از این بند و صبر

تو دانی که ما را مرادی جز این
ندارد دل از غیر تو نقش و زین»

دعا کرد: «پروردگارا، شنو
که ما را زِ فرزند، پاکی بنو

فرست از میان‌شان پیام‌آوری
که خوانَد به توحید و حق داوری»

بخواند دعایی پر از اشک و آه
که جاوید ماند از دلِ دادخواه:

«خدایا! دلم با تو بند است و بس
نجویم به دنیا، نه تخت و نه کس

به نسل‌ام عطا کن فروغی زِ تو
که گردد چراغی به شوقی زِ تو»

قبول آمد آن ناله‌ی سوزناک
که از صدق برخاست با اشک و خاک

بفرمود یزدان، که در نسل او
پدید آید از نور، پیغام‌بر نو

محمد، که خورشید راه و نجات
برآرد زِ ظلمت، سرود حیات

در آن خانه کعبه، نوری نهفت
که صدها نبی را در آن می‌سَفت

زِ اسماعیل آمد نژادی پدید
که توحید را باز، پرواز دید

زِ ابراهیم ماند آن نشان و پیام
که تا حشر باشد، چراغ تمام

بسا سالیان در درازا گذشت
که هر قوم با نام او دل بگشت

چو ابراهیم رفت از جهان بی‌نیاز
نداشت از زمین و زمان هیچ راز

ولیکن به دل‌ها، زِ نورش بماند
پیامی که جز پاکی از وی نخواند

خلیل‌الله او گشت، نزد خدا
شکسته‌ست در راه حق هر هوا

نه با تیغ و شمشیر و غوغای جنگ
که با عقل و توحید و پیمانِ سنگ

برآراست آیین حق را بلند
که تا روز محشر بود ارجمند

خدا گفت: «باشد تو را این مقام
که بنشینی اندر دل خاص و عام»

«تو را کعبه دادیم و نسل رسا
که برپا شود با تو توحید ما»

بدین‌سان خلیل خدا شد عزیز
که از بند باطل، جهان را گریز

به دل‌ها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد به عالم کمال

زِ آن روز تاکنون، هزاران سوار
برفتند از آن خانه سوی دیار

به لب ذکر او، در کف‌اش مهر او
به دل نور حق، جانِ در شهر او

بماند از وی آن بت‌شکستن به یاد
که با عقل بود و نه با تیغ و باد

بدان تا توانی، خلیل‌اش شناس
خرد را و دل را به ایمان سپاس

 نتیجه‌گیری

سرگذشت حضرت ابراهیم (ع)، داستان مردی است که با تکیه بر خرد و ایمان، در برابر یک جهان ایستاد. او از دل خانواده‌ای بت‌پرست برخاست، اما دلش در جست‌وجوی خدای یکتا آرام نگرفت تا آن‌که حقیقت را یافت. تیشه‌ی او که بت‌ها را شکست، در واقع تیشه‌ای بود بر اندیشه‌ی تقلید کورکورانه، بر سکون خرافه، و بر بندگی غیرخدا.

ابراهیم در قامت یک پیامبر، تنها دعوت‌گر نبود، بلکه اهل عمل بود. آنگاه که خطر در آتش افتادن را پذیرفت، جهان دید که چگونه آتش در برابر ایمان سرد می‌شود. و زمانی که حاضر شد فرزند خویش را برای رضای خدا قربانی کند، اوج بندگی و تسلیم را معنا کرد.

میراث حضرت ابراهیم نه فقط در سنگ‌های کعبه یا خون اسماعیل، بلکه در روح توحید و آزادی از بندهای باطل است. او پدر ایمان است؛ نه فقط به‌خاطر نسب، که به‌خاطر روشنی عقل، صداقت دل، و تسلیم در برابر حق.

داستان او در حقیقت الگویی است جاودانه برای هر انسانی که بخواهد در دنیای پر از بت‌های نو و کهن، راه رهایی و حقیقت را بجوید. پیام او روشن است:

بشکن هر بتی که میان تو و خداست،
تا راهی شوی به سوی معبود بی‌همتا.

و این چنین، ابراهیم، خلیل‌الله شد؛ دوست خدا، و آموزگار همیشگی بشر.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۴/۱۲
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی