درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
چو به گشتی، طبیب از خود میازار چراغ از بهر تاریکی نگه دار
خرج که از کیسه مهمان بود حاتم طایی شدن آسان بود
دل بی غم در این دنیا نباشد اگر باشد ، بنی آدم نباشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود ، هر که در او غش باشد
ذات نا یافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی
طمع را نباید که چندان کنی که صاحب کرم را پشیمان کنی
فرزند کسی ، نمی کند فرزندی گر طوق طلا به گردنش بر بندی
کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن
کلوخ انداز را پاداش سنگ است جواب است ای برادر، این نه جنگ است
نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم الهی بخت برگردد از طالع که من دارم
طاووس را به نقش و نگار ی که هست خلق تحسین کنند واو خجل از پای زشت خویش
ما مجنون و همسفر بودیم در دشت جنون او به مطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم