رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  قوم لوط
حکایت(۱۹)

در حال ویرایش

۱. خدا داد لوط نبی را وقار،
نبی پاک و پرهیزکار از دیار
۲. فرستاده شد سوی قومی پلید
، که بر نفس دون داده بودند امید
۳. چنان گشته در شهوت و نارِ آز،
که شرم و حیا گشت بر دل نیاز
۴. چو خورشید بر زد ز برج بلند،
نبی آمد و گفت: ای قوم پند
۵. شما را چه افتاده بر جان و دل؟
چرا دور گشتید از راه و صِل؟
۶. مگر نیست زن، نیمه دیگر شما؟
چه جویید مردی به جای وفا؟
۷. نبی گفت: زن را خدا آفرید،
که با مهر و عفت بود در پدید
۸. چرا مرد را می‌کنید اختیار؟
نه این است راهی، نه آن افتخار
۹. به جای عفاف، آتشی افروختید، ز شرم خدا، جامه‌ها سوختید
۱۰. نپذرفت کس نور ایزدی،
همه دل سپردند بر بدسَدی
۱۱. ز فرمان یزدان گریزان شدند،
همه سوی دوزخ شتابان شدند
۱۲. جهان پر ز زشتی شد و تیرگی،
ز گفتار حق، کس نیافت آگهی
۱۳. نبی بارها با دل پر سوز گفت:
که ای قوم گمراه، این راه جُفت؟
۱۴. ولی گوششان بسته چون سنگ بود، دل از مهر یزدان تهی‌رنگ بود
۱۵. یکی مرد روشن‌دل از نسل نور،
به شهری رسید از ره دور
۱۶. نبی آمد و ماند در بین قوم،
که شاید شود ظلم را گاه شوم
۱۷. سحرگاه تا شب، پیامش به لب،
به امید توبه، به اشک و طلب
۱۸. ولی قوم، در خنده و کبر و آز، نپذرفت گفتار آن مرد راز
۱۹. چو زن را رها کرده بودند همی، گرفتند راهی ز شیطان کمی
۲۰. نبی گفت: این فعل ناپاکتان،
برد در جهنم، شود خاکتان
۲۱. ولی خنده کردند و ریشخند ساخت، نبی را به مسخره‌شان خوش بساخت
۲۲. که این مرد دیوانه‌وار آمده‌ست، ز دین و ز دعوت، چه کار آمده‌ست؟
۲۳. نبی دل شکسته، زبان پر ز خون، به درگاه یزدان ندا کرد چون:
۲۴. که ای داور عدل بی‌چون و چگون، ببین قوم من را، ببین سرنگون
۲۵. چه راهی گرفتند، جز راه تو؟
ندارند پروای آگاه تو
۲۶. زن و مرد گمراه و کور و کری،
همه دل سپردند بر کافری
۲۷. خداوند فرمود: ای عبد پاک، تحمل نما تا رسد حکم خاک
۲۸. فرشتگ فرستم به‌سوی زمین، برآرم سر قوم کفر و جنین
۲۹. نبی گفت: پروردگارا شکیب،
مرا ده، که دل گشته‌ام در فریب
۳۰. ولی زار و بی‌یار بودم در این، نبودم جز از چند مومن یقین
۳۱. زنانی وفادار و مردان هشی، دل از نور پر، دور از هر خوشی
۳۲. که یزدان پرستند و با عقل و دین، جدا کرده راه از گناه زمین
۳۳. نبی با دل خون، زبان پر ز آه، همی کرد پروردگارش نگاه
۳۴. سحر بود و شب در سکوتی عمیق، که لوط آمد از سوی قومش به نیک
۳۵. بگفتا: که ای قوم نادان و خام، چرا دور گشتید از مهر و کام؟
۳۶. چرا بر درِ مرد تافتید روی؟ چرا بسته‌اید از دل آسمان کوی؟
۳۷. یکی دختران خدا داده است، که عفت و مهرش سراپرده‌است
۳۸. یکی همسران، چو گل در بهار، چرا دل سپردید بر کشتزار؟
۳۹. نگفتید از شرم، نگرید ز عار؟ نشد خام دل‌های‌تان آشکار؟
۴۰. نبی گفت: ای قوم ناپاک و دون، ز کردار خود شرم دارید، زبون
۴۱. مرا یار و یاور خداوند ماست، به اذن خدا آید آخر قضاست
۴۲. مرا نیست بیم از شما ای گروه، که یزدان من می‌دهد راه و روح
۴۳. چو بشنیدند این قوم، بر پای خاست، زبان‌ها ز کفر و جسارت گشاد ۴۴. تهدید کردند نبی را به زور، که یا بازگردی، وگرنه به گور
۴۵. نبی گفت: در راه حق جان دهم، برای رضای خدا سر نهم
۴۶. ولی آتشی در دلش شعله‌ور، که این قوم باطل نمی‌گردد از در
۴۷. فرستاد یزدان سه فرشته نکو، به صورت جوانانی از ماه‌رو
۴۸. گذرشان بر لوط شد ناگهان، به مهمان‌سرا بردشان مهربان
۴۹. چو دانست مهمانش از آسمان، شد آگاه بر فتنهٔ آن کسان
۵۰. به دل گفت: وایم ز قوم پلید، که خواهند آمد به ننگی شدید
۵۱. چنین بود آغاز آن واقعه، که بگذاشت بر قوم لوط، صاعقه
۵۲. کنون باش تا باز گویم تمام، که زین قوم، باقی نماند به نام...
در سرزمین لوط، فتنه زاده شد
دل مردمان به گناه چاده شد
قهر خدا بود در انتظار
که فتنه به سر رسید به بازار
چشم‌ها به هم‌جنس بود دوخته
و مردان ز زنان جدا رفته
پر شده بود شهر از شهوترانی
بی‌حیایی ز همه سوی جانی
هر خانه پر بود ز فساد و بیداد
گم کرده بودند حق و راه داد
لوط نبی بر سرشان داد زد
که این راه نیست و سراب است
ولی گوش نکردند آن قوم بد
رفتند به گناه، پر ز کد
زنان و مردان به فسق گرویدند
راه عفاف و پاکی دریدند
دریغ که دیگر نه رهی بود پاک
ز ظلم و فساد پر شد خاک
نبی ز خدا طلب کرد مدد
که این قوم شدند به نهایت بد
فرشتگان آمدند از آسمان
که برسانند عذاب بی‌زمان
به ناگه آتش و سنگ و باران
زدند به شهر لوط نشان
زمین بلرزید و شعله آمد
که هر گناهی را به پایان داد
چون از آتش زنده نماند کس
همه شدند درس عبرت پس
فتنه زادند و خود نابود شدند
بر همان دشت، خاک شدند
قصه قوم لوط باشد عبرت
که گناه و فساد شود سرقت
اگر ره را گم کنی ز راه حق
سرانجام شود زندگیت شکست
حافظ باش از راه پاک و نور
که زندگی پر شود از سرور
فساد، سرابی است پر از خون
که دهد به جان، تلخ‌ترین زخم و خون
پس بی‌راه مباش و پاک زیست کن
که شود راه تو همیشه بست کن
شهر لوط شد خراب و ویران
ز کردار آن مردمان
عبرت گیر ز این داستان‌ها
که باشد نجات جان‌ها
دست بردار ز گناه و هر بدی
که گردد جان تو ز آن رهایی
راه نیکی را تو همیشه بپوی
که رساند به سرای ابدی
چو نبی لوط بود پیغامبر
که از شرّ گناهان نترسید هر
وعده داد به آنان که ترک کنند
که بهشت جایگاه شوند کنند
پس ای دل، برگزین راه نیک
که دهد خدا رحمت بر نیک
نه فساد و نه گناه، نه دروغ
که دهد زندگی را پر از دوغ
گر بخواهی پاکی و صفا
برگزین راه حق از خدا
قوم لوط درس عبرت ماست
که راه بد، آخرش نیست کاست

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۳/۱۹
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی