باسمه تعالی
بهار(۸)
بهاری که از مهر یزدان بود
به دل باغ ها را گلستان بود
ز هر قطرهی شبنم پاک عشق
دمی پر ز آرامش خاک عشق
نسیمی که از باغ رحمت وزید
دل خسته را سوی جنت کشید
شکوفا شد از لطف حق، هر امید
ز نورش، سیاهی ز دلها رمید
ز الطاف حق غنچه لب وا کند
جهان را ز عشقش مصفا کند
به هر سبزهاش راز هستی نهان
نشان از جمال خدای جهان
بهاری که از مهر یزدان بود
ز هر غنچهاش عطر ایمان بود
نسیمی ز الطاف یزدان وزید
دل مرده از فیض او جان کشید
جهان را ز عشقش صفا دادهاند
زمین را ز مهرش بها دادهاند
طبیعت ز احسان او زنده شد
جهان در نگاهش پر از خنده شد
بهاری که از مهر یزدان رسد
دل از غم رهَد، نور ایمان رسد
بهاری که از نور یزدان بود
زِ باران رحمت، چو بُستان بود
زِ فیض الهی مصفا شود
نهالِ محبت شکوفا شود
به نورِ هدایت شود دل زلال
برون از ضَلال و رسد بر کمال
چو نَفْس از غبارِ هوس پاک شد
زِ باغِ حقیقت گُلی چاک شد
زِ فیضِ عنایت شود جان زلال
رَهَد از ملال و رسد بر وصال
دل از یاد حق کی جدامیشود؟
که بینور حق، دل فنامیشود
به هر جا که پیچد شمیم وصال
برآرد ز جانها هزاران خیال
تو گر ره نمایی به سوی جنان
به شوق وصالت گذارم جهان
اگر پا نهم در حریم وصال
شود بیکران لطف او بیزوال
رهی گر بیابم به سوی حبیب
زنم خیمه در وادی آن طبیب
بهاری که از مهر یزدان بود
همیشه نوید گلستان بود
ز فیضش جهان مست او میشود
دل از گرد غم شستشو میشود
هر آن غنچه کز عشق حق سر زند
به دل نور امید دیگر زند
نسیمش چو آید ز کوی بهار
برد از دل ما غم روزگار
به هر برگ او سرّ یکتایی است
نشانی ز لطف و ز پیدایی است
ز باران رحمت، زمین زنده شد
دل خسته از غصه ها، بنده شد
بهاری که از مهر جانان وزد
به جان شور عرفان و ایمان دمد
دل ما چو گل، زنده از نور حق
جهان در سرور است از شور حق
نوای بهاری صفا میدهد
به پژمرده دل، آشنا می دهد
رجالی، دلت را به حق واگذار
که در وصل یزدان شود ماندگار
سراینده
دکتر علی رجالی
...
- ۰۳/۱۲/۲۹