باسمه تعالی
بهار(۶)
چو گل بشکفد راز پنهان دل
برآید زِ هر ذرّه پیمان دل
زِ لبخند گل، باغ شد غرق نور
زِ اشک بهاران بود در سرور
اگر دل به یاد خدا زنده شد
زِ هر غصه و غم، دل آکنده شد
اگر جان بسویش به پرواز شد
جهانی دگر روی او باز شد
ز گلزار عشقش دلم تازه شد
جهانی دگر در نظر زاده شد
اگر ذکر حق را به دل جا کنی
جهانی زِ نور خدا وا کنی
به دریای رحمت شود رهنمون
رهاند دل از رنج و بند و جنون
زِ هر سوی، آواز شادی بود
زمین غرق لبخند و یادی بود
بهار است، هنگام ذکر و دعا
زمانِ وصال است با کبریا
..
ز هر قطره باران، نشان آورَد
طراوت به باغ جهان آورَد
نسیمی ز باغ جنان می وزد
حیاتی ز لطف نهان می دمد
ز دل هر که عشق خدا پرورید
ز ظلمت رهید و به حق آرمید
اگر جان ز اخلاص، گوهر شود
به دریای عشقش شناور شود
هر آن کس که خاکی بود در جهان
به وادیِ وصلش رسد بیگمان
هر آن کس که عاشق شود کردگار
به دریای وحدت شود رهسپار
رهد از همه کفر و شک و شعار
شود محو در نور پروردگار
چو دل عاشق و مست یزدان شود
ز دنیا بری و گریزان شود
بهاری که جان را صفا میدهد
نسیمی زِ باغِ بقا میدهد
نسیم بهاری تسلّا دهد
به دل نور امید بر ما دهد
زداید ز دل تیرگیهای غم
بپاشد به جان، روشنی دمبهدم
نوای خوشش راز شادی سرود
به باغ دل ما شکوفه گشود
نسیم وصالش چو گردد عیان
ز دلها برد غصه ها بیکران
هوای بهاری پیامِ وصال
بَرَد دردِ هجران ز دلها زوال
به هر گل کند رازِ شیرین عیان
نشیند به دلها چو شوقِ نهان
اگر دل ز دیدار حق شاد شد
ز هر غصه و درد، آزاد شد
ز انوار حق دل چو روشن شود
ز تاریکی و غم، چو گلشن شود
بهاری که از لطف یزدان رسد
به آرامش و وصلِ جانان رسد
چو دل شد ز نور خدا بیقرار
شود غرق در وصلِ آن کردگار
ز هر قطره باران، ندا میرسد
که بییاد یزدان، وفا کی رسد؟
رجالی، دلت را به حق واگذار
که در وصل یزدان شود ماندگار
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۳/۱۲/۲۹