در مکتب عرفان مفهوم دین چیست ؟
دین ،از دیدگاه عرفان ، یک مبدل یا تبدیل کننده است. .مبدلی که من ذهنی را به یکتائی تبدیل می کند." من ذهنی " دو بین است . یعنی که یک خود و یک خدا را متصور است .و دین قادر است که این خود را و آن خدا را یکی کرده و یکتائی را جایگزین دوبینی نماید .برای رسیدن به این مرحله باید که تمامی چیزهای این جهانی را با جاروی " لا " جارو کرد تا . که زندگی از تو عبور کند . اول لا می کنی و آخرش الا الله می شوی . یعنی به هر چیزی به غیر از خدا ، نه می گوئی . " لا " همان نه گفتن است . اما نه فقط در حرف ، بلکه در عمل باید " لا " گفت . به مقام ، به پول ، به خانه بزرگ ، به زرنگی های ناشی از " من ذهنی " ، به من ذهنی ، و به هر چیزی که ترا از خدا باز می دارد ، باید نه بگوئی . البته باید توجه کرد که این نه گفتن ، به معنی رد کردن مال و مقام و پول و . . . نیست . یک عارف می تواند همه چیز داشته باشد و عارف نیز باشد . منظور این است که با چیز های این جهانی هم هویت نشوی . یعنی از چیز های این جهانی زندگی نخواهی . آن ها چیزی ندارند که به من و تو بدهند . پول نمی تواند به انسان زندگی بدهد . ماشین ، خانه بزرگ ، مقام و . .. . هیچکدام قادر نیستند که به انسان زندگی بدهند . تنها راه رسیدن به زندگی و جلوگیری از قطع ارتباط انسان با زندگی این است که اتفاق این لحظه را بدون قید و شرط به پذیری و مطمئن باشی که اتفاق این لحظه ، بهترین اتفاقی است که برای تو افتاده است .باید تسلیم و رضا داشت و به زندگی اطمینان داشت . زندگی همیشه بهترین ها را بر سر راه ما قرار میدهد . باید اطمینان حاصل کرد که نه گذشته ای وجود دارد و نه آینده ای . همه چیز در این لحظه اتفاق می افتد . هر کجا که باشی ، هر جا که بروی ،خدا یا زندگی به دنبال تو هست . خدا می خواهد که ترا متلاشی کند .
خدا به دنبال متلاشی کردن من ذهنی تو است تا بتوانی زندگی یا خدا را به بینی . با ذهن و در ذهن ، قادر به دیدن و درک کردن زندگی نیستیم .زیرا که من ذهنی فقط به دنبال اضافه کردن چیزهای این جهانی به خود است .
من ذهنی من ذهنی دیگری را می آفریند .
آن پدری که " من ذهنی " دارد ،فرزندان خود را طوری بار می آورد که خودش بار آمده است .یعنی " من ذهنی " خود را با القاء رفتار و باور های خود به فرزندانش ، آن ها را با اصرار دردامن " من ذهنی " دیگری می اندازد و آن ها نیز همین کار را با فرزندان خود می کنند و در نتیجه ، " من ذهنی " به " من ذهنی " دیگر تبدیل می شود و باور های پدر به فرزندانش و باور های آن ها به فرزندانشان به ارث می رسد . .من ذهنی ، من ذهنی دیگری را به وجود آورده است . بالاخره باید جائی این من ذهنی متلاشی شود . بهتر است که همین الان آخر بین باشی و تسلیم زندگی شوی . زیرا موقع مردن خواهی دید که آن چیزی را که همه عمر دنبالش بوده ای از اول با تو بوده است . زندگی با تو بوده و کامل و تمام عیار در خدمت تو بوده است، و تو آن را ندیده ای و به دنبال من ذهنی عمر خود را تباه کرده ای . آخر عمر، خود به این امر اقرار خواهی کرد که به دنبال من ذهنی بوده ای .
اگر حالا که می توانی با متلاشی کردن " من ذهنی " به دامن زندگی برنگردی ، زندگی خود این کار را با تو خواهد کرد .
من ذهنی ، درد را دوست دارد . و در جهت توسعه دردتلاش میکند . زیرا که درد باعث ادامه حیات من ذهنی میشود . برخی از انسان ها دردهای خود را دوست دارند و از ترکیب دردهای خود قصه هائی ساخته اند که به نظر آن ها ، قصه زندگی آن ها است . در صورتی که آن ها اصلا زندگی نداشته اند که قصه ای برای آن بنویسند . زندگی قصه ندارد . انسان های خوشبخت واقعی ، قصه ای ندارند. قصه مال من ذهنی است . زندگی رها کردن و بخشیدن و دادن و گذشتن است .
- ۹۵/۰۶/۲۱