باسمه تعالی
مثنوی اصحاب کهف
در دست ویرایش
مقدمهی منظومهی اصحاب کهف
به نام خداوند جانآفرین
حکیم سخنسازِ شیریننگین
حکایت اصحاب کهف، از ژرفترین آیات قرآن کریم است که با درونمایهای سرشار از ایمان، توکل، هجرت، صبر، توحید و قیامت پیوند دارد. این داستان شگرف، نهتنها جلوهای از قدرت الهی در زنده داشتن مردمان پس از قرنها خواب است، بلکه تمثیلی دقیق از سفر انسان به غار درون، پناه به حق، و رهایی از فتنههای بیرونی و درونی است.
این منظومه کوشیده است با ، روایت قرآنی اصحاب کهف را با بیانی شاعرانه، ساده، درخشان و درونگرایانه بازگو کند و پلی بزند میان قصه و معنا، ظاهر و باطن، و تاریخ و حقیقت.
باشد که خواننده، با گذر از این ابیات، گامی در راه فتایان ایمان بردارد و غار دل خویش را به نور ایمان روشن سازد.
فهرست منظومهی اصحاب کهف
🔹 بخش اول: از بیت ۱ تا ۱۰۰
- ۱–۲۰: توصیف دوران ظلم و ستم شاه
- ۲۱–۴۰: ایمان جوانان، تصمیم به هجرت
- ۴۱–۶۰: پناهبردن به غار و خواب الهی
- ۶۱–۸۰: بیداری پس از قرون و حیرت مردم
- ۸۱–۱۰۰: افشای راز، وفات اصحاب، تجلیل عمومی
🔹 بخش دوم: از بیت ۱۰۱ تا ۲۰۰
- ۱۰۱–۱۲۰: حکمت قیامت و زندهشدن پس از خواب
- ۱۲۱–۱۴۰: تمثیلهای ایمانی، ترک دنیا و دنیاگریزی
- ۱۴۱–۱۶۰: مقام سکوت، نیایش، تسلیم در برابر خدا
- ۱۶۱–۱۸۰: دعوت به خودشناسی و ایمان درونی
- ۱۸۱–۲۰۰: پیام نهایی، عرفان باطنی، اصحاب کهف درون
🔹 بخش سوم: از بیت ۲۰۱ تا ۳۰۰
- ۲۰۱–۲۲۰: فتیشناسی، تمثیل غار در دل انسان
- ۲۲۱–۲۴۰: آموزههای عرفانی، زهد و یقین
- ۲۴۱–۲۶۰: نگاه تفسیری بر غار، اشاره به سورهی کهف
- ۲۶۱–۲۸۰: سرنوشت ایمانی اصحاب، گفتوگو با خواننده
- ۲۸۱–۳۰۰: نیایش پایانی، دعای شاعر، سپاس از خداوند
۱.
به نامِ خداوندِ جان و خرد
که از نورِ خود، دل به ایمان بَرَد
۲.
خدایی که جان آفرید از عدم
زِ خاکِ سیه ساخت ما را حرم
۳.
سخن زِ فتایان پاک است و ناب
که گفتند: "حقّیم، رَهیاب و تاب"
۴.
فتایانِ پاکیزهی پرتوان
زِ هر نار و نیرنگ بُد در امان
۵.
در آن شهر، شاهی ستمکار بود
که بت میپرستید با کینه و دود
۶.
همه خلق، در بندِ آن شاهِ پست
زِ ترسش، ندانست کس راهِ رَست
۷.
ولی چند دلپاک و روشنضمیر
فتادند ازین رسمِ باطل، به تیر
۸.
نداریم جز یک خدا را پناه
که او هست، یکتا و بیعذر و گاه
۹.
به یکسو شدند از میانِ گروه
نیاورد دلشان به باطل شکوه
۱۰.
زِ شرک و زِ بتخانه بیزار گشت
به سوی خدا، دلشان یار گشت
۱۱.
یکی گفت: «یاران! به غاری رویم
زِ این فتنهی خلق، کناری جوییم»
۱۲.
دگر گفت: «تنها خدا را سزد
که دل با دروغ و ستمگر نرَد»
۱۳.
همی بست پیمان، دل و جانشان
به سوی خدا شد، همه جانشان
۱۴.
جهان تار بود و دروغ و فریب
به جز نورِ حق، هرچه دیدند، غیب
۱۵.
به شب، بیخبر، سوی کوه و کمر
برفتند با اشک و آهِ سحر
۱۶.
دل از خانه و خویش برداشتند
به راهِ یقین، پای بگذاشتند
۱۷.
چو طوفان رسیدند بر صخرهها
نترسید دلشان زِ گردون و ما
۱۸.
در آن کوه، غاری نمایان شدی
که از وحشت و ترس، ویران شدی
۱۹.
فتادند در غار، سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی نازنین
۲۰.
دعایشان این بود: «یا رب! رَهی!
زِ ما دور کن فتنه و بیگهی!»
۲۱.
«بده ما را از جانبِ خود پناه
که در بندِ خلقیم و افتادهگاه»
۲۲.
خدا رحمتش را فرستاد زود
نگه داشت جانشان زِ طوفان و دود
۲۳.
در آن غار، افتاد خوابِ بلند
که تنها خدا داندش بیگزند
۲۴.
زِ گوششان آواز دنیا برید
خدا خوابِ پاکیزهشان را گزید
۲۵.
در آن خواب، قرنی گذشت و فزون
ندیدند جز لطفِ یزدانِ چون
۲۶.
زِ خورشید، سایه به گوشه فتاد
نه سوزی، نه سرمای شب، نه فساد
۲۷.
در آن غار، سگی نشسته به در
زِ یاران، نگهبانتر و بیخطر
۲۸.
درازآوریده، نگهدارِشان
که دشمن نگیرد سر و کارشان
۲۹.
زمینشان نپوسید و تن زنده بود
در آن خوابِ شیرین، به سانِ شهود
۳۰.
خدا زنده داشت آن تنهای پاک
نه گرما گرفتش، نه سرمای خاک
۳۱.
نه دزدی، نه دشمن، نه خوابی دگر
به جز مهرِ یزدان، نبود آن سحر
۳۲.
گذشتند سالان به فرمانِ او
فزون از سه قرن، در آن آبرو
۳۳.
سهصد سال قمری، به لطفِ خدا
گذشت و نیامد دگر ماجرا
۳۴.
زِ خوابشان آمد برون جان و تن
نمیدانستند آن شب زِ چندین زمن
۳۵.
یکی گفت: «ای دوستان، خواب ما
نبود است جز نیمروزی رها»
۳۶.
دگر گفت: «گرسنه شد جانِ ما
یکی برود تا خرد نان بیا»
۳۷.
یکی برگرفت آن سکهی کهن
برون رفت با سیرِ ایمان و فن
۳۸.
چو آمد به بازارِ آن شهر نو
جهان گشته بود از بُن و ریشه رو
۳۹.
نگاهاش عجب شد، زبانش ببُرد
نه چهره همان، نه فسون، نه ستورد
۴۰.
فرو کرد سکه، به دکّان و میز
به حیرت فتادند، خلقِ عزیز
۴۱.
که این چیست؟ گنجیست یا از سماست؟
چه دارد در این سکه نقش و فناست؟
۴۲.
رسیدند مردم، حاکم بیامد
به نزدِ جوان، گفت: "ای مردِ رَبد"
۴۳.
"تو از کیستی؟ از کجایی، بگو
که این سکه دیرینه دارد وضو!"
۴۴.
جوان گفت: «ما بودگانِ قدیم
نه گنجآوریم و نه اهلِ بیم»
۴۵.
بیامد جماعت، به غارِ نهفت
که آنجا فتایانِ دیناند و جفت
۴۶.
فتایان چو دیدند مردم رسید
زِ حیرت، دل و دیدهشان پر تپید
۴۷.
سخن با خدا بستند آن لحظه را
که: «یارب، ببر این جهان و جفا»
۴۸.
زِ دنیا جدا گشت جانِ عزیز
همه پاک و بیباک و روشنقریض
۴۹.
بشد بر درِ غار، بنایی بلند
که نامشان از دل نرود به بند
۵۰.
زِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ فتایانِ بیگز و تیف
۵۱
زِ هر سو، خلایق به غار آمدند
به حیرت، در آن کارزار آمدند
۵۲
جوانان چو دیدند آن ازدحام
درونشان بلرزید از بیم و شام
۵۳
به یزدان پناهید با اشک و آه
که: «یارب! بپوشان زِ ما این نگاه»
۵۴
همه رازِ خود را به دل دفن کرد
به سوی خداوند، دل را سپرد
۵۵
زِ جان خسته گشتند و لب بستند
به خواب ابد، جانِ خود رستند
۵۶
مَلَک آمد و روحشان را ربود
به سَمتِ جنان، آن گلافشان سرود
۵۷
خدا رازشان را چنان آشکار
نمود از برای هزاران دیار
۵۸
که هرکس در آن فتنهگاه و بلا
بگیرد زِ ایمان اصحاب، سَرا
۵۹
به فرمانِ حاکم، بر آن غارِ پاک
بنایی بنا شد چو نوری زِ خاک
۶۰
که باشد نشان از فدایِ فتی
که بودند در راهِ یزدان، فتی
۶۱
حکایت چو طوفان به شهر آمدی
زِ هر کوی، آواز و ذکر آمدی
۶۲
زِ نسلِ فتایان، بسی ماندگار
زِ آنان بُوَد رَستگان یادگار
۶۳
در آن غار، نوری همیشهفروز
نه خاموش گردد، نه گردد فسوس
۶۴
چو بگذشت ایّام و قرنی دگر
همه خلق گشتند از آن رهگذر
۶۵
که باور کنند این پیامِ بلند
که یزدان، تو را زنده دارد، چو بند
۶۶
بر این خوابِ دیرینه و خوابگاه
نشانِ قیامت بود بیگناه
۶۷
که خوابندگان زنده گردند باز
اگر حق بخواهد، نهان بینیاز
۶۸
خدا گفت و افکند بر جانشان
خروشی که شد فتح ایمانشان
۶۹
نه باد و نه باران، نه گرما و سر
نجوشید از تن، نَفَس تا سحر
۷۰
زِ تنها نرفت آن صفایِ یقین
چو مردانِ پاک از دلِ راستین
۷۱
نه پوسید پیراهن و نه بدن
که هر لحظه بود آن کرامت زِ فن
۷۲
خداوندشان را نگه داشت چُنین
که عبرت شود خلق را در زمین
۷۳
وگر نی به چشم بشر خواب نیست
که قرنها بیفساد و بیزیست
۷۴
سگِ پاسبان، هم به درگاهِ غار
نشسته، وفادار و آرامیار
۷۵
زِ نسلِ وفادارها بود و بس
که ماند از ازل تا ابد بیهراس
۷۶
در آن غار شد رازِ ایمان عیان
که دارد زِ دل، نورِ عرفان نشان
۷۷
نه نامشان آمد، نه چندین شمار
که قرآن نگوید، نیارد به کار
۷۸
یکی گوید این بود و آن شد شمار
ولیکن نداند، که داناست یار
۷۹
خدا گفت: «بهتر که نامی نبر
که حکمت نخواهد زِ ظاهر گذر»
۸۰
چو اصل است ایمان و تسلیمِ حق
چه حاصل شمار و چه سودی زِ فَک
۸۱
در آن غار، آنکس که دل داد راست
به کیشِ خداوند، جان را بخواست
۸۲
زِ دنیا بریدند با پایِ جان
به سوی خدا، رستگار و روان
۸۳
یکی از فتایان به وقتِ نماز
چو برخاست، گفت آن حکایت به راز
۸۴
که: «یاران! به سوی خدا ره بریم
نه بیم از ستم، نه زِ فتنه گریم»
۸۵
زِ هر قوم و ملت، اگر مرد هست
همی با خدایش ندارد شکست
۸۶
فتایان همه همدلان، همقسم
که یکتاست معبود و بیجرم و غم
۸۷
چو بر خویش بستند پیمان پاک
زِ شاه و زِ خلق و زِ دنیا گساک
۸۸
در آن خلوتِ روشن از نورِ قدس
نشستند با ذکر، در راهِ رُس
۸۹
در آنجا نماندند جز با دعا
که: «یارب! زِ ما دور کن ماجرا»
۹۰
خدا هم دعایش پذیرفت خوش
نهاد آن عزیزان به خوابی قدس
۹۱
به فرمانِ حق، خوابشان شد دراز
به سانِ قیامت، نه پوشیده راز
۹۲
جهان را نشان داد قدرتمدار
که "یَبعَثُ مَن یَشاءُ" از این خوابیار
۹۳
وگر کس نبیند، ولی حق بود
که هر راز را آشکار آورد
۹۴
همه عبرتی گشت، خوابِ بلند
که داند زِ او هر دلی بیگزند
۹۵
زِ جان، آیت آمد، زِ تن، داستان
که حق هست در خلق، بیواسطهگان
۹۶
چنین است تقدیر یزدان پاک
که بنماید از نورِ خود بیهلاک
۹۷
و آن کس که در راهِ او جان دهد
خدا در دو عالم به احسان دهد
۹۸
اگر عاشقی، جان فدایِ خداست
نه در بند دنیا، نه آلودهجاست
۹۹
به مردی فتایان آن راه رفت
که تا عرش، دل را به چاهی نهفت
۱۰۰
سخن ختم شد بر فتایان پاک
که بودند جانها، رها کرده خاک
۱۰۱
زِ دنیا برون رفت آن یارِ پاک
فتادند در سایهی لطفِ خاک
۱۰۲
ولی نورشان جاودان ماند باز
چو خورشیدِ ایمان، برآمد زِ راز
۱۰۳
بشد شهرشان کعبهی اهلِ دل
که هر دل شد از نالهشان منفعل
۱۰۴
حکایت چو در بینِ امت فتاد
زِ آن قصه، دل را صفا اوفتاد
۱۰۵
بسا دل که با ذکرشان زنده شد
زِ توحیدِشان شعله افکنده شد
۱۰۶
کسی کو بود غرقِ شبهای سرد
زِ آوازشان جانِ او یافت گرد
۱۰۷
شگفتی فزونتر از آن شد پدید
که تن زنده بود و نه بیدار دید
۱۰۸
زِ حکمت خداوند، بیدار گشت
که سرّ قیامت از آن آشکار گشت
۱۰۹
که چون خواب باشد جهان در گذر
و روزی برافکند جان از سحر
۱۱۰
همه خلق در خاک، خاموش و سرد
ولی آتشی هست در جانِ مرد
۱۱۱
چو فرمان رسد از خدای بلند
جهان سر ز خاک آوَرَد بیگزند
۱۱۲
فتایانِ غار، این پیام آوردند
که بیداری از مرگ نام آوردند
۱۱۳
نه خواب است آن مرگ، درسیست ناب
برای کسی کو نگیرد شتاب
۱۱۴
تو ای مردِ غافل! بدین خواب بین
که خواب است دنیا، نه آن دلنشین
۱۱۵
چو بیدار گردی، ببینی قیام
به جز کار نیکو نمانَد دوام
۱۱۶
فغان و فریبی که بودی به دوش
شود دود و گردد زِ جانت خموش
۱۱۷
زِ اصحابِ کهف آیتی شد پدید
که با ذکرِ حق، جان به معنا رسید
۱۱۸
نه نام و نه پیکر، نه چند و شمار
که حکمت نهان است در روزگار
۱۱۹
خدا گفت: مپرس از فزون و عدد
که آن بیثمر باشد و بیسند
۱۲۰
یکی گفت: «سه تن»، دگر گفت: «هفت»
ولیکن خداوند داند نه گفت
۱۲۱
و کلبٌ لَهُم در کنار آمدی
وفادار و همراز و یار آمدی
۱۲۲
به درگاهِ غار آن سگان همچنان
نشانِ وفا بر درِ مردمان
۱۲۳
فتایان چو رفتند با ذکر پاک
نماندند در فکرِ نان و نمک
۱۲۴
فقط نورِ ایمان به دل بودشان
نه سرمایه، نه ملک و پول بودشان
۱۲۵
تو ای آنکه در قصر و کاخی مقیم
بدان این قصه زِ حق است، نه بیم
۱۲۶
که فردا نه قصرت بماند، نه تاج
فقط پاکی دل بود آنجا رواج
۱۲۷
بر اصحاب کهف آن کرامت رسید
که تا حشر، نامشان نرود زِ امید
۱۲۸
همه اهل دنیا چو دیدند راز
بر آن غار بستند دروازه باز
۱۲۹
بنایی زِ سنگ و زِ اشک و دعا
که باشد نمادی زِ آن ماجرا
۱۳۰
به تاریخ، قصهشان ثبت شد
به دلها چو نوری زِ مِهبت شد
۱۳۱
زِ هر سو فقیهان، زِ هر قوم و دین
بگفتند از آن غار و آن آفرین
۱۳۲
نوشته کتابی، سرودند شعر
به نام فَتایان پاک و فقیر
۱۳۳
همه ملتی عاشقِ این نشان
که ایمان چه سازد در این امتحان
۱۳۴
فتایان چو بگذشتند از مال و جاه
رسیدند زنده به قربِ اله
۱۳۵
نه در فکرِ پوشش، نه در بندِ نان
که دل کرده بودند با یزدان، جهان
۱۳۶
تو ای مردِ بازار، از ایشان بیاموز
که دل را بِسنجی، نه میزانِ سوز
۱۳۷
اگر با خدا باشی از هر خطر
برون آیدت لطف، از رهگذر
۱۳۸
یکی از فتایان به شب میسرود:
«خدایا! تویی قبلهی ما، معبود»
۱۳۹
دگر گفت: «ما را به خود وا مکن
به دوزخ دلی را تماشا مکن»
۱۴۰
دگر گفت: «یارب! تویی ذوالکمال
به ما ده یقین، دل، عمل، اعتدال»
۱۴۱
زِ هر یک برآمد دعایی بلند
که در آن نبودند جز بیگزند
۱۴۲
چو جانشان رسید از دعا تا یقین
خدا بردشان سوی عرش برین
۱۴۳
اگر مرد میخواهی و راستی
نظر کن به آن فتنه و کاستی
۱۴۴
که در شهر، هر کس بتی ساخت باز
ولی عدهای سر نهادند راز
۱۴۵
نه شمشیر خواستند، نه تاج و تخت
فقط عهد بستند با جانِ سخت
۱۴۶
تو نیز ار شدی خسته از این جهان
بزن گام بر جادهی عاشقان
۱۴۷
زِ اصحاب کهف آموختی اگر
رَوی تا ابد با دلِ معتبر
۱۴۸
سخن ختم گردید بر یادشان
که بودند در راهِ حق، بادشان
۱۴۹
تو از قصهشان بگیر آن هنر
که تسلیمِ حق شو، مکن درنگ بر
۱۵۰
در آن غار اگر مرده بودند همی
زِ نورِ دل، زنده بودند همی
۱۵۱
در آن غار اگر مرده بودند همی
زِ نورِ دل، زنده بودند همی
۱۵۲
به ظاهر تنِ خسته در خواب بود
ولی جانشان مستِ محراب بود
۱۵۳
اگر خوابشان شد سه قرنِ دراز
ولی بود در سِیرِ روح، آن نواز
۱۵۴
نه پوسید جسم و نه گم شد نشان
که حق داشت بر جانشان سایهبان
۱۵۵
نه زنگار بر روحشان چیره شد
نه شیطان به وسواس، دلگیره شد
۱۵۶
خدایشان نگاهدارِ وجود
که جان در پناهش چُنان گل شکفت
۱۵۷
اگر مرده گشتی، ولی با صفا
به از زندهای کو نیابد خدا
۱۵۸
تو را گر دلی هست بیکین و شک
بیا در پناهِ خدایِ فَلَک
۱۵۹
ببین قصهی غار و یارانِ او
ببین آن وفاداری و آرزو
۱۶۰
اگر مرد راهی، بیاموز زود
که غفلت، نماند به فردا نبود
۱۶۱
تو نیز از بتانِ درون بر گریز
زِ شیطانِ پنهان به یزدان ستیز
۱۶۲
فتایانِ غار آن مثالِ یقین
که جان دادند از بهر ربالعالمین
۱۶۳
نه در بندِ رسم و نه در بندِ قوم
که ایمانبران چون پرستند شوم؟
۱۶۴
خدا را گزیدند و رفتند دور
زِ دنیای تزویر و از شهغرور
۱۶۵
زِ مال و منال و زر و سیمِ خاک
بریدند و بستند دل سوی پاک
۱۶۶
فداکاری و صبر و ایمانِ ناب
چو خورشید بر تارِ دل شد خطاب
۱۶۷
چو خوانی حکایت، بدین یاد باش
که با حق مرو، جز به صدق و تلاش
۱۶۸
بیا سربنه پیشِ یزدان خویش
که جز او ندارد کسی جانپذیرش
۱۶۹
به هر قصهای سرّ توحید هست
اگر دیدهات اهل تأیید هست
۱۷۰
در این غارِ تاریک، نور آفرید
دلِ اهل دنیا بر آن شد سپید
۱۷۱
فتایانِ حق، عاشقانِ صفا
برون رسته از بند و جاه و ریا
۱۷۲
زِ جانها گذشتند و دل را گرفت
کسی کو خدا را به دل آفرید
۱۷۳
در آن غار، آیینهی عشق بود
نه از رنج و فقر و نه از فخر و دود
۱۷۴
زِ اصحاب کهف این بماند به یاد
که ایمان به وقت خطر، زنده باد
۱۷۵
جهان را در آن غار عبرت رسید
که هر کس به باطل رود، ناامید
۱۷۶
خداوند یارانِ پاک آفرید
که بر اهلِ تقوا زِ آنان رسید
۱۷۷
و این قصه تا روز محشر بود
به دلها زِ آن نور، جوشر بود
۱۷۸
کسی کو بود در طلبکار حق
بیابد زِ اصحاب کهف آن سبق
۱۷۹
بیا ای برادر، زِ جان گوش کن
به جایِ فسون، از خدا نوش کن
۱۸۰
سخن ختم شد، لیک راه است باز
که هر لحظهای میرسد نورِ راز
۱۸۱
تو را با خودت، جنگی آغاز کن
زِ نفست برون آی و پرواز کن
۱۸۲
به راهِ فتیانی از خود گذر
بشو همنشینانِ آن رهگذر
۱۸۳
تو نیز ار شدی بندهی با وفا
شود غار دل، خانهی کبریا
۱۸۴
جهانت شود روشن از نورِ دوست
اگر دل زِ غیر خدا شست و شُست
۱۸۵
بگیر این پیام از فتایان دین
که جان بایدت پاک و دلآفرین
۱۸۶
نه نامی، نه رسمی، نه تاجی بلند
فقط بندگی بایدت بیگزند
۱۸۷
سخن تا بدینجا رسد در نظام
تو را میبرد سوی صد صبح و شام
۱۸۸
اگر عاشقی، راهِ اصحاب گیر
دل از غیر برکن، به دل نورگیر
۱۸۹
بگو با دلت: غیر او هیچ نیست
که جز او، نباشد کسی در تمیست
۱۹۰
جهان غار ظلمت، خدا نور محض
که از غار ره برد تا عرشِ رمز
۱۹۱
برو در دلِ شب، فتی باش و پاک
که یزدان نبیند تو را بینَماک
۱۹۲
نمازت چو از دل برآید بلند
شود غار جانت چو گل بیگزند
۱۹۳
اگر دل به درگاه حق ره برد
بُوَد اصحبت، اهل کهفِ خرد
۱۹۴
تو خود نیز غاری، درونش نهان
هزاران فتنه، هزاران فغان
۱۹۵
در آن غار، اگر نور حق بتافت
شود شهر دل، گلشن اعتکاف
۱۹۶
چو اصحاب کهف از جهان رو گرفت
به خلوتگه عشق، جان را شِکفت
۱۹۷
خداوندگار است و یار و نگار
نگهدار دلهای پر اضطرار
۱۹۸
سخن با خدا گو، زِ دل، بیریا
که او را بُوَد هر دلت مبتدا
۱۹۹
همه غارها میشود گلسرا
اگر دل شود قبلهی کبریا
۲۰۰
سخن ختم شد با دل و جان پاک
که باشد فدای خدایِ قوی
۲۰۱
فتایانِ کهف از درونِ یقین
گذشتند از هر فریبِ زمین
۲۰۲
گرفتند دامانِ حق را به چنگ
رهیدند از فتنه، از خشم و جنگ
۲۰۳
نماندند در خانههای فریب
که جانشان نخواست آن شرابِ شکیب
۲۰۴
زِ گمراهی مردم و شاهِ پست
به یزدان پناهید و بردند دست
۲۰۵
فتی بودن، ای دل، همین است و بس
که بگذشت از ملک و از دسترس
۲۰۶
که جان را دهد در رهِ حق نثار
نه در بندِ زَر، نه اسیرِ دیار
۲۰۷
برو غارِ دل را بیارا، چنان
که بنشاند آنجا خدا را نشان
۲۰۸
در آن خلوتِ نور و راز و نیاز
ببین جلوهی دوست در سوز و ساز
۲۰۹
مگو قصهشان رفت و افسانه شد
که هر دل که بیدار شد، خانه شد
۲۱۰
بسا غار و کوهی که خالی مباد
از آنکس که دارد به دل نورِ یاد
۲۱۱
تو خود غارِ تاریکی و پر ستم
اگر در دلت نیست نورِ قِسَم
۲۱۲
برو، شمعِ ایمان در آن غار زن
که روشن شود جان زِ نورِ وطن
۲۱۳
تو ای غافلِ مانده در خوابِ پست
ببین آن فتایان و بیدار رَست
۲۱۴
ببین با کدامین یقین و صفا
برفتند از ملک تا کبریا
۲۱۵
ببین آن سکوتِ به حق آشنا
که با عشق گفتند: یا رب، رضا
۲۱۶
سکوتی که از شورِ ایمان پُر است
به جانِ ولیّان، نشان از پر است
۲۱۷
سکوتی که گفت از هزاران فغان
که هر قطرهاش آتشی زد به جان
۲۱۸
فتی بودن آن است، ای همنفس
که در سوزِ جان باشدت صد قفس
۲۱۹
ولی پر کشی، در دل امتحان
به سوی خدا، با نَفَس، با اَمان
۲۲۰
چو اصحاب کهف، ار شوی بیهراس
شود شامِ غربت، سحرگاهِ یاس
۲۲۱
زِ جانت برون آتشی سرکِش است
ولی عشقِ یزدان فروکشکن است
۲۲۲
چو در خود شکستی، خداوند هست
نهان در درونِ تو، آن دوست، هست
۲۲۳
ببین قصه را با دلِ عاشقی
نه با چشمِ عادت، نه از ناشقی
۲۲۴
اگر عقل پرسد: چگونه، چرا؟
بگو عشق داند، تو سر باز دار
۲۲۵
جهان، غارِ ظلمت، خدا نورِ پاک
که دل را کشاند زِ خاکِ هلاک
۲۲۶
به اصحاب کهف، این پیام است راست
که راهِ خدا، از درون میشکاست
۲۲۷
نه در جنگ و شمشیر و آتشنشان
که در ترکِ دنیا و ترکِ جهان
۲۲۸
فتی آنکه از جانِ خود بگذرد
دلش را به درگاهِ حق بسپرد
۲۲۹
اگر جان تو خانهی عشق شد
شود هر بلا بر تو همچون سُرود
۲۳۰
وگرنه بمانی درونِ قفس
نهانی، پریشان، و بیهمنفس
۲۳۱
تو هم مردِ راهی، به غار آ
به آن کوه ایمان، به اسرار ما
۲۳۲
ببین در دلِ شب چراغی برافروز
که آن نور گردد تو را همتافروز
۲۳۳
بخوان قصه را هر سحر، با نیاز
ببین نورِ آن غار در چشمِ راز
۲۳۴
فتی بودن آموز از آن عاشقان
که بُگسستند از بندِ باد و زمان
۲۳۵
جهان را به یک گوشه افکندند
به یزدان، دل و جان ببخشیدند
۲۳۶
زِ شهر و زِ بازار و از زر گذشت
به کوه و به غارِ یقین دل نوشت
۲۳۷
نهان گشت و بیدار شد در درون
که در خود بجُست آیهی رازِ خون
۲۳۸
تو نیز ار درونت زِ ایمان تهیست
دلت غارِ تاریک و جانت غمیست
۲۳۹
ولی چون بخوانی "کهف" را به دل
شود غارِ جانت پُر از کار و کل
۲۴۰
شوی زنده از مرگِ این زندگی
برآیی به افلاک، با بندگی
۲۴۱
و این است پایانِ آن داستان
که آموزگاریست بهرِ جهان
۲۴۲
چو اصحاب کهف از جهان در گذشت
به جا ماند یاد و پیام و سرشت
۲۴۳
همه آیتی از خداوند بود
که در پرده، صد جلوهی پند بود
۲۴۴
تو را گر دلی هست، بشنو پیام
که در هر حکایت بود صد قیام
۲۴۵
به ظاهر بخوانی اگر بیبصر
نبینی در آن جز سخنهای سر
۲۴۶
ولی گر بخوانی به چشمی درون
شود هر کلامش به جانت فزون
۲۴۷
سخن از فتایان و غار و سکوت
سخن از حضور است، نه از فروت
۲۴۸
خداوند در قصهها راز گفت
به رمز و به معنا و اعجاز گفت
۲۴۹
برو جانِ خود را زِ او پر بکن
دل از بتپرستانِ دنیا بکن
۲۵۰
در آن غار، رازیست بیانتها
که دریاب اگر دل تو شد خدا
۲۵۱
زِ اصحاب کهف آیتی زنده است
که راهِ حقیقت همین بنده است
۲۵۲
بخوان آیهی "کهف" با اشک و آه
که یزدان بر اهلش دهد صد پناه
۲۵۳
و گر شب رسد، در دلت نور کن
خدا را به فقر و سکوت، سور کن
۲۵۴
چو فتی شوی، راهِ کهف آشکار
شود غارِ دل، قبلهی روزگار
۲۵۵
نهایت همین است، ای بندهوار
که جانت شود خانهی کردگار
۲۵۶
سخن ختم شد لیک راهی بماند
که دل با فتایان، نیکو نشاند
۲۵۷
اگر قصه را در دلِ خود نهی
شوی زنده از مرگِ هر بیرهی
۲۵۸
خدایا، دلم را فتیوار کن
مرا نیز همصحبتِ یار کن
۲۵۹
به من نیز آن عهد و ایمان رسان
که باشم زِ یارانِ کهفِ نهان
۲۶۰
بسازم دلی همچو آن غار پاک
که افکند درونش تو نورِ افلاک
۲۶۱
و این بود پایانِ این ماجرا
که بر ما رساند ازل را صدا
۲۶۲
سخن نیست پایان، که هر بارِ نو
زِ کهف است و ایمان و ذکرِ عمو
۲۶۳
زِ آن قصه صد شعله برخاست باز
که بنویسدش عاشقی با نیاز
۲۶۴
و من نیز گفتم زِ آن ماجرا
که شاید شود شعلهای در سرا
۲۶۵
نه از خود، که از اوست این سرگذشت
که خود میسُراید، قلم مینوشت
۲۶۶
وگر نیست موزون سخن یا روان
قبولش نما از دلی بیفغان
۲۶۷
که مقصود ذکرِ خداوند بود
نه لفظِ بلند و نه آوای نغود
۲۶۸
به نامش سرودم، به یادش تمام
که او را بود آفرینش پیام
۲۶۹
سپردم دل و شعر را بر طریق
به راهِ فتیهای شبهای نیک
۲۷۰
خدایا! تو دادی مرا این توان
که گویم حدیثی از آن عاشقان
۲۷۱
مبادا دلم گردد از ذکر سیر
مبادا دلم گیرد از نور، تیر
۲۷۲
اگر قطرهام، در دلِ بحر تو
مرا غرق دار ای خدایِ سبو
۲۷۳
در این بحرِ معنا، تویی ناخدا
مرا غرق کن در رهِ کبریا
۲۷۴
خدایا! به کهف و فتایان پاک
بده رحمتی، ده مرا نیز خاک
۲۷۵
که باشم فدایِ ره و رسمشان
اگر جان رود، مانَد اسمشان
۲۷۶
و این بود پایان آن سرگذشت
که در جانِ من، شعلۀ نور کِشت
۲۷۷
تو ای خواننده! اگر دلپذیر
بخوان بار دیگر، به اشک و به تیر
۲۷۸
وگر خواستی گفتوگو با فتی
درونِ خودت جوی آن منتهی
۲۷۹
که آن غارِ کهف، این دلِ ماست باز
اگر گم نشد نور، پیدا شود راز
۲۸۰
تو هم میتوانی فتایی شوی
به نورِ یقین آشنایی شوی
۲۸۱
ببین یار را در درونِ دلت
بگیر آیهای از خدایِ سَمت
۲۸۲
به قرآنِ کهف ار دلی یافتی
به باغِ امانِ خدا تافتی
۲۸۳
شوی همسفر با فتایانِ راز
برآیی از این خاک تا سوزِ ساز
۲۸۴
به آنجا که غار است و یارانِ عشق
به آنجا که جاریست بارانِ عشق
۲۸۵
تو را آن جهانِ نهان، خانه باد
تو را نورِ کهف و فتی، شانه باد
۲۸۶
در آن سایهسارِ محبت بخواب
که بیداریات باشد از آن شتاب
۲۸۷
و هر شب چو آیی به یادِ فتی
بخوان سورهی کهف، زِ دل، با صَفی
۲۸۸
بخوانش به آه و به نور و یقین
که پیدا شود راهِ دین در زمین
۲۸۹
در آن سوره، قرآن، هزار آیه است
که هر آیهاش پر زِ آشنایی است
۲۹۰
تو نیز ار شدی از دروغ این جهان
برون آی با سورهی عاشقان
۲۹۱
بگیر آن چراغِ شبانگاه را
ببوس آیههای پر از آه را
۲۹۲
که در آن سخنها، فتایان هنوز
به ما مینگرند از آن غارِ سوز
۲۹۳
و ما نیز در غارِ خود ماندهایم
زِ دنیا، زِ بتها پر افتادهایم
۲۹۴
ولی گر بخوانیم با اشکِ دل
شود غارِ دل قبلهی مشکلگُسل
۲۹۵
چو اصحاب کهف، آشتی کن به دوست
بگیر آیهای کز خدا بر تو جوست
۲۹۶
بخوان تا سحر، سورهی کهف را
بپوشان به ایمان، دل و چشم را
۲۹۷
و این بود پایان آن گفتوگو
که ختمش بود با خدایِ سبو
۲۹۸
اگر قصه شیرین شد و دلنشین
نبود از من، آن لطفِ ربالعالمین
۲۹۹
خداوند یارت، فتی باش و پاک
که نورت بتابد به صد کوه و خاک
۳۰۰
سخن ختم شد بر درِ کهفِ راز
به امید دیدار در سوز و ساز
نتیجهگیری منظومهی «اصحاب کهف»
داستان اصحاب کهف، صرفاً روایتی تاریخی از چند جوان باایمان نیست که از ستم شاه گریختند و به غاری پناه بردند؛ بلکه آیینهای است از سیر باطنی انسان مؤمن، که در دوران تاریکی، بتپرستی، دنیاپرستی و استبداد، دل از خلق برمیگیرد و به خالق پناه میبرد.
اصحاب کهف، نماد فتایانی هستند که با ایمان، سکوت، هجرت، دعا، و توکل، راه نجات را درون غار ظلمت این دنیا جستوجو کردند و با صدق نیت، چنان مورد لطف و حمایت الهی قرار گرفتند که خوابشان نه پوسیدگی، بلکه تجلی جاودانگی شد. خواب آنها، تمثیلی از مرگ و بیداریشان، تمثیلی از قیامت بود. خداوند با بیدار کردن آنها پس از قرنها، نشان داد که زنده کردن مردگان، برای او آسان است و این، حجتی برای ایمانآوران است.
پیام اصلی این منظومه آن است که:
هر انسانی، غاری در درون دارد.
اگر از فریبهای بیرونی بگریزد و به ایمان، دعا، یقین، و انس با خدا رو آورد، آن غار، نه تاریکی که گلستان حضور الهی خواهد شد.
بتها تنها مجسمه نیستند؛ گاهی زر، زور، شهوت، مقام، نفس، و حتی خودبینی، همان بتهایی هستند که باید شکست.
اصحاب کهف، بتشکنان زمانه خود بودند.
تو نیز اگر بخواهی، میتوانی فتی عصر خود باشی.
باشد که هر یک از ما، با خواندن این داستان و درک معنوی آن، غار دل خود را قبلهگاه خداوند کنیم و در تاریکی دنیا، به روشنایی یقین و تسلیم برسیم.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۱۵