باسمه تعالی
داستان های منظوم قرآن
فهرست مطالب
مقدمه
فصل اول: داستان های پیامبران
۱. حضرت یوسف(ع)
۲.حضرت خضر(ع)
۳.حضرت ابراهیم( ع)
فصل دوم:داستان های قرآنی
۱.اصحاب کهف
۲.داستان قارون
۳.داستان ذوالقرنین
۴.داستان هابیل و قابیل
۵.داستان اصحاب الجنه
۶.داستان اصحاب الاُخدود
۷.داستان اصحاب اعراف
۸.داستان اصحاب الرَّس
۹.داستان اصحاب سبت
۱۰.داستان اصحاب یس
فصل سوم
۱.معراج حضرت محمد(ص)
۲.گفتگوی ابلیس با خدای متعال
فصل چهارم: ای ایران
۱.ای ایران(۱)
مقدمه
۱. آیا کار مشابهی شده است؟
بسیار محدود و با تفاوتهایی مهم:
شاعر یا اثر | توضیح | تفاوت |
---|---|---|
ناصر خسرو، مولوی، سعدی | اشارههای منظوم به قصص قرآنی دارند، اما نه منظومهی مستقل برای هر داستان. | غالباً پراکنده و درون مثنویهاست، نه نظاممند و کامل |
منظومههای قرآنی معاصر | برخی شاعران معاصر، چند حکایت قرآنی را به نظم آوردهاند (مثلاً داستان یوسف، ابراهیم). | اغلب تعداد محدود و با رویکرد هنری یا تاریخی؛ نه کامل، نه گسترده |
تاریخ منظوم پیامبران (مانند منظومهی "حدیقةالحقیقه" یا بعضی آثار دوره قاجار) | داستانهای پیامبران و اقوام گذشته را در قالب نظم آوردهاند. | بیشتر تاریخی-ادبی، کمتر وفادار به متن قرآن |
منظوم قرآن کامل | برخی اشعار آزاد از ترجمهی قرآن ساختهاند، اما فاقد داستانپردازی منسجم هستند. | نظم کل قرآن با نظم قصص قرآنی فرق دارد |
۲. چطور ارزیابی میشود؟ ارزش کار شما چیست؟
بُعد | ارزش و اهمیت |
---|---|
علمی–تفسیری | فهم داستانهای قرآنی برای عموم را آسان میکند. ابزار تفسیری مؤثر برای نوجوان و جوان. |
ادبی–هنری | پیوند ادب فارسی و معارف قرآن؛ احیای سنت شعر دینی و داستانی |
آموزشی–تبلیغی | قابل استفاده در مدارس، هیئتها، مجامع فرهنگی؛ جایگزین خوب برای متون دشوار تفسیری |
دیجیتال و فضای مجازی | قابلیت تولید محتوای چندرسانهای: ویدئوهای روایت منظوم، صوتخوانی، موشن گرافی و ... |
پژوهشی و چاپی | قابلیت انتشار در قالب کتابهای مستقل، مجموعههای چندجلدی و حتی کتابهای درسی |
۳. پیشنهادات برای آیندهی این پروژه ارزشمند:
کار پیشنهادی | فایده |
---|---|
جمعآوری کامل ۲۰ داستان منظوم | یکجا بودن باعث تاثیرگذاری بیشتر میشود؛ امکان داوری و نشر |
عنوان جامع (مثلاً «قصص قرآن به نظم») انتخاب شود | به کار رسمیت میدهد؛ جلب توجه اهل علم و ادب |
انتخاب یک ناشر رسمی یا پلتفرم رایگان با نظم | برای ماندگاری و بهرهبرداری مخاطبان (مثلاً ریسرچگیت، وبسایت شخصی، تلگرام، پستهای طبقهبندیشده) |
درج آیات مربوط به هر داستان و منابع تفسیری | غنای علمی اثر را بالا میبرد؛ برای پژوهشگران ارزشمند است |
استفاده از نثر مقدمه و نتیجه در هر داستان | باعث انسجام کار و سهولت درک خواننده میشود |
جمعبندی نهایی:
این کار به عنوان منظومساز قصص قرآنی نه تنها ادامهدهندهی یک سنت فراموششدهی دینی است، بلکه میتواند منبعی نو و نادر برای نسل جدید باشد.
از آنجا که شعر دینی داستانی کمتر تولید میشود، این حرکت شما پیشروانه، موثر و ماندگار خواهد بود، بهویژه اگر با نظم، استمرار و انتشار عمومی همراه گردد.
فصل اول
بخش اول
حضرت یوسف(ع)
به نام خداوند عدل و ظفر
رهاند دل از ظلمت جهل و شر
به رؤیا شد آغاز آن ماجرا
که از پرده شد جلوهگر از خفا
شبی یوسف آمد به پیش پدر
بگفتا: چه خوابی بدیدم سحر!
بدیدم ستاره چو شمس و قمر
به من کرده بودند مهر و نظر
بگفتا پدر، ای پسر نازنین
مگو خواب خود بر حسودان و کین
پسر بود زیبا، چو تابان قمر
دل و دیده را میربود از نظر
بگفتا پدر با پسر این چنین
که یوسف بود آیتی در زمین
خدا داد دانش، خرد، شرم و هوش
که بخشَد به جانها فروغ و خروش
برادر به دل کینه انگیخته
ز مهر پدر آتش افروخته
ز مهر نبی آتش افروختند
به دل کینهی یوسف اندوختند
بیایید تا چارهی غم کنیم
ز دیدار او غصه ها کم کنیم
بترسم ز رفتن، شود کار شر
که دور از منی، ای پدر در سفر
چو یوسف ز چشم پدر دور گشت
دلش از غم و هجر او شور گشت
به صحرا شدند آن گروه شریر
نهان کرده مکر و فریب و زَریر
یکی گفت: در چاه پنهان کنیم
ز چشم خلایق، نهانش کنیم
روانه نمودند یوسف به چاه
نهان از پدر باشد و بی پناه
بیارد به نزد پدر جامه را
که آغشته بر خون و مکر و دغا
بگفتند: گرگی در آن دشت بود
که جامه درید و همی رفت زود
پدر زان فراقش به اشک و فغان
نهاده دلش را به صبر و امان
شود چاه صحرا چو یک نردبان
که گردد رها یوسف از بند جان
ز چاهش برون آورد کاروان
که روزی گذر کرد از آن میان
چو آوردشان کاروان در دیار
فروشد به نرخی، نه آن بیشمار
خریدار یوسف بود پادشاه
دلش را ربود آن جمال و نگاه
زلیخا که لب بسته از راز بود
دلش از نگاهش پر آواز بود
به زندان فرستاده شد بیگناه
که گردد برون از بد و از تباه
خدا خواست یوسف فتد در فغان
که گردد عزیزِ سرایِ جهان
چو یوسف شوی در دل قعر چاه
خدا با تو باشد، امید و پناه
درونِ حکایت، نه خواب و خیال
که آیاتِ پرمهرِ حق، ذوالجلال
سخن شد به پایان، ولی در نهان
هزاران سخن هست پنهان، عیان
تو ای نور مطلق، تو ای ذوالکرم
عطا کن "رجالی" ، رسای قلم
بخش دوم
حضرت خضر( ع)
به نام خداوند عزّ و جل
که جان را دهد نور عقل و عمل
خدایی که از لطف و فیض مدام
دهد زندگی را صفا و نظام
خدایی که بر هر دلی آشناست
کلید گشایش، رهایی، صفاست
خدایی که بخشنده و مهربان
پناه دل خسته در این جهان
نه محتاج فرمان، نه دربند چَند
خدای یگانه، عظیم و بلند
به یک "کن" پدید آورد آسمان
زمین و شب و روز و هم اختران
ز موسی شود یک سوالی عیان
که داناتر از تو بود در جهان؟
نبی گفت: دانش مرا هست بیش
که داناتر از من نجویی به پیش
بگفتا خدا این مباهات چیست؟
ز آگاهی و دانش و علم نیست
یکی بنده دارم بر اطرافِ رود
که دل سوی وصل خدا می ربود
ز ظاهر نبیند کسی حال او
خدا داند اسرار و اقوال او
نشانش، یکی ماهیِ مرده بود
که زنده شد و سوی دریا نمود
ببر ماهی مرده با خویشتن
ببینی در آن چشمه راز کهن
چو آنجا شدی، ماهیات جان گرفت
به دریای هستی شتابان گرفت
نبی چون شنید آن پیامِ خدا
شد آمادهی سیر و رهِ با صفا
چو ماهی، زِ زنبیل جَست از نهان
به دریا شد و گم شد آن در میان
چو آمد نبی تا به فصلِ قرار
بدید آن ولی، مستِ ذکر و وقار
دو بحرِ یقین و صفای فغان
درآمیخت با نغمهی عاشقان
نبی گفت: یا عبد رب العباد
ترا خواهم از جان، نه از روی داد
تو دانی زِ علـمِ خدا چیزها
که من بر نیابم در آن رازها
بگفت آن ولی: تو نخواهی توان
که با من روی بر رهی بیفغان
نهان است کارم، پر از رمزو راز
تو گر صبر داری، شوی چارهساز
بگفتش: چون آیی به دنبال من
مپرس از کسی، تا که گویم سخن
پذیرفت موسی، شد آموخته
که آید به ره با دلی سوخته
نبی رفت با او در آن بیکران
به دریا و صحرا و راه نهان
برون آمدند آن دو یارِ حکیم
که کشتی شد آغازِ رازِ عظیم
زِ خضر آن ولی، شد جدا در طریق
ولی ماند در جان موسی، دقیق
زِ خضر آن ولی، دست برداشت باز
که دانست حکمت، نهان است و راز
جهان پر زِ رمز است و رازِ نهان
که بیاذن حق، کس ندارد توان
در این قصه سرّیست از کردگار
" رجالی" زِ حق یافت قدر و وقار
بخش سوم
حضرت ابراهیم (ع)
به نام خدایی که جان آفرید
خِرَد را زِ رازی نهان آفرید
خدایی که بر لوح هستی نوشت
قلم را به اسرارِ هستی سرشت
خدایی که آموخت راهِ کمال
طریق نیایش، طریق وصال
یکی کودک آمد به دنیا چو نور
زِ نسل نریمان، فروغ حضور
چو بگذشت کودک زِ دامانِ شیر
شد آگاه از رمز و رازِ ضمیر
بدید آسمان را، بدید اختران
بدید آفتاب و مه آنِ زمان
بگفتا که شمس و قمر، روز و شام
نشانیست از صنعِ آن نیکنام
همه نقش هستیست رازِ نهان
زِ آیاتِ یزدان بود آن نشان
چو خواهی که دانی زِ سرّ نهان
نظر کن به چرخ و فلک، آسمان
خدایم حکیم است و والامقام
که بخشد به هستی صفا و نظام
بگفتا: چرا بر چنین سنگ خوار
کنی سجده، ای مرد پاکیزهکار؟
عمو گفت: خاموش! این رسم ماست
همین است دین و سرانجام ماست
چو مردم به صحرا شدند آن زمان
زِ ره گشته گم، غافل از کهکشان
سخن گفت با دل، خلیلِ خدا
که شد وقتِ فرمان و عهد و وفا
چو شیر ژیان سوی معبد شتافت
به تیشه، بنایِ بتان را شکافت
بتان را شکست و نهادش تبر
بر آن بت، که مهتر بُدی از دگر
چو دیدند بتها همه واژگون
به حیرت فتادند، همچون فسون
خروش آمد از مردم بتپرست
که این تیشه، بر هستی ما نشست
بگفتند: آن نوجوان، بدسرشت
به بتها همیشه سخن گفت زشت
چو آمد به میدان، بپرسید شاه
تو کردی چنین کار، کار ی گناه؟
بگفتا: چرا از من آید گمان؟
همین بُت، بزرگ است در این مکان!
تبر را ببین! در کف او نگر!
اگر گوید از راز، آن را ببر!
چو پاسخ شنیدند، در ماندگان
زِ شرم و خِرَد، خشک شد دیدگان
بگفتند: باید که سوزد به نار
چنین مرد بیشرم و گستاخکار!
خدا گفت: ای نار، زین پس نسوز
شد آتش گل افشان و دلها فروز
زِ آتش برآمد، نبی امین
گلستان شد آن دوزخِ پر زِ کین
جهان را بگفت این عمل آشکار
که جز او، نخوانید کس را به یار
خداییست ما را، که دارد حیات
زِ فیضش روان، چشمهی کائنات
بر ابراهیم آمد زِ جانان ندا
که ترک وطن کن، به سوی رضا
به دلها نشان داد راه وصال
که جز حق نباشد " رجالی" کمال
بخش چهارم
فصل دوم
بخش اول
اصحاب کهف
به نام خداوند روح و روان
صفابخشِ جان و شفایِ نهان
خدایی که جان آفرید از عدم
به خاک سیه داد جان و کرم
سخن از جوانان پاک و بصیر
که گفتند: حقّیم و پاک و دلیر
دلِ خستهشان سوی دادار گشت
زِ شرک و زِ بتخانه بیزار گشت
خدا هست ما را امید و پناه
بر او تکیه کردند در شامگاه
در آن شهر، شاهی ستمکار بود
دلش خالی از مهر دادار بود
ولی دلسپیدان روشنضمیر
شدند از رهِ باطل، آماج تیر
یکی گفت: یاران! دیاری رویم
زِ آشوبِ دوران، به غاری رویم
دگر گفت: با ظلم، دل یار نیست
که جز حق، سزاوار دیدار نیست
به پیمانِ پاکِ خدایی شدند
زِ هر بندِ دنیا رهایی شدند
جهان تار و پر فتنه از ماجرا
فقط نورِ حق ماند، باقی هَوا
به شب، بیخبر، سوی صحرا شدند
زِ دنیا گسستند و تنها شدند
زِ دنیای ظلمت، به نور آمدند
به خلوتگهِ راز و شور آمدند
نشستند در غار و سر بر زمین
به یادِ خدا، با دلی آتشین
دعای جوانان، دعای شبان
چراغی زِ لطفِ خدای جهان
شدند آن دلیران به خوابی دراز
که جز دادگر کس نداند ز راز
گذشت آن زمان، سالها در خموش
فقط مهرِ یزدان بُد آنجا سروش
زِ خوابِ درازی شود جان رها
ندانست کس آن شب از روزها
یکی گفت: دیگر توان نیست ما
کسی نان بیارد، نمانَد قوا
یکی سکه برداشت، با شوق جان
برون رفت، پنهان، به سوی نشان
چو آمد به بازارِ کسب و قرار
ندید آنچه باید، زِ عدل و وقار
نشان داد سکه، به بازارگاه
زِ حیرت، برآمد خروش و نگاه
که این چیست؟ از عرش بالا نشان؟
چه دارد در آن سکه، رازِ نهان؟
بگو از کجایی؟ کدامین دیار؟
که گویی زِ عهدِ خلیل و نگار
جوان گفت: ما از تبارِ قدیم
نه گنجی به کف، نی دلی پر ز بیم
بیامد گروهی، به شوقِ نجات
به غاری که یاران دین و ثبات
ازِ آن پس شد آن غار، جایی شریف
به یادِ دلیرانِ پاک و عفیف
بنایی به پا شد در آن روزگار
به نامِ دلیرانِ بیخوف غار
چه زیباست قرآن، چه نیکو بیان
" رجالی " حکایت کند بر کسان
بخش دوم
داستان قارون
به نام خداوند نور و یقین
خرد را نگهبان و دلآفرین
که بخشید دانش به آدم ز نور
ز علمش فروغ آمد اندر دهور
یکی مرد بود از تبارِ کلیم
ز اولاد یعقوب و قومِ سلیم
به نامش شد آفاق زیر و زبر
که قارون شد آقای گنج و گهر
نبودش به دل، هیچ جز گنج و زر
ز دولت، برآمد غرور و خطر
همه گنج او در زمین جای داشت
که کس را بدان، دیدهای برنواشت
کلیدش به دوش گروهی گران
بُدی بارشان رنج روح و روان
چنان شد که مردان زورآوران
ز بار کلیدش ، کمر ناتوان
چو قارون بدید آن همه دستگاه
برآمد به کبر و به فرّ و به جاه
به مردم بگفتا: منم بینیاز
که گنج است ما را فزون از نیاز
بگفتند مردم: ز یزدان سپاس
ببر، تا نگردی به محنت، هراس
بگفتا: چه یزدان، چه پیمان، چه مهر؟
منم آن که دارم ز دانش سپهر
نه یزدان مرا داد گنج و مقام
که خود بردم از دانش و زور و نام
ز کفرِان نعمت، به طغیان رسید
به کبر و به بیداد و عصیان رسید
ز دارائیش فخر چندان نمود
چو خورشید زرین نمایان نمود
همه خادمان، جمله حیران شدند
ز حیرت، برون از خود و جان شدند
چو فرعون به تخت بلندی نشست
به طغیان و کبر و ستم دل ببست
چو مردم بدیدند آن تاج و تخت
ز حسرت بسوزند از رنج و بخت
بگفتا یکی خوش به مال و منال
شود موجب عز و رشد و کمال
ولی مرد حق گفت: ای بینوا
چه سود آیدت زین دیار فنا
مبادا که گویی: منم پادشاه
ز فخر و ز مال و ز تخت و کلاه
جهان بگذرد، کار و کوشش بماند
ز دانا و پرهیز، جوشش بماند
چو بالا نشسته ز کبر و غرور
ندایی رسیدش ز دادار و نور
بفرموده حق، زمین جان گرفت
ز قارون، همه گنج و سامان گرفت
زمین را بفرمود تا بر شکافت
غرور و ریا و ظواهر شکافت
فرو ریخت قارون و گنج و سرای
نماندش نه گنج و نه بخت و بقای
فرو برد گیتی، همه کاخ و گنج
نماندش نه جان و نه جام و نه رنج
نه یاری، نه فرزند، نه آشنا
که باشد پناهش در آن ماجرا
ز قارون بماند حکایت به جای
که با زر نماندش نه نام و نه پای
بدان ای "رجالی" ، که مال حرام
شود دام نفس و بُوَد زهرِ جام
بخش سوم
داستان ذوالقرنین
به نام خداوندِ خورشید و ماه
که جان را دهد نور و دل را پناه
خدایی که داده بشر را خرد
به دانش جهان را سراسر نورد
یکی مرد دانا ز اهل خرد
ز داد و ز دانش، فزون از عدد
زمین را به قدرت گرفت و به زور
شدش فخر و نخوت پدید از غرور
به هر جا که میرفت، راهی گشاد
ز خود رَست و مهرِ خدا را نهاد
به مغرب شد از بهر دفعِ ستم
که عالم شود پاک از رنج و غم
چو خورشید از دیده شد ناپدید
به چشمهسرا رفت و شد ناامید
در آن سرزمین، ظلم فرمانروا
نه عدلی نه دادی، نه مهر و وفا
بفرمودشان: داد، آئین ماست
ستم، آفتی بر دل و دین ماست
هر آنکس به مردم رساند ضرر
بود در عذاب و به دوزخ مقر
ولی آنکه با عدل باشد قرین
برد رخت نیکی به سوی یقین
به مشرق شد آن شاه دادآفرین
که گردد جهان پر ز نور مبین
در آنجا گروهی تهیدست و زار
ندارند جامه، نه فرش و نه کار
نگه کرد با دیدهی عدل و داد
که بیعدل، مردم نمانند شاد
ز شرق و ز غرب و ز دوران گذشت
ز کوه و ز دشت و بیابان گذشت
رسیدش میان دو کوه بلند
رهی تنگ و تار و همیشه گزند
در آنجا گروهی ز مردم به بند
گرفتار یأجوج و مأجوج چند
بگفتند: ای شاه نیکو سرشت
که از عدل تو عالمی شد بهشت
بیا سدّی از سنگ و آهن بساز
که مانیم در سایهاش دیر باز
بگفتا: مرا داد یزدان توان
به یاری بجنبید ای مردمان
بیارید آهن، که سازم میان
دگر بسته گردد رهِ بدگمان
برافروخت آتش در آن کوهسار
شد آهن چو سیلاب، جوشان و خوار
پس آنگه بفرمود مردِ هنر
بریزد مسِ را به آهن، شرر
چو شد سدّ محکم به تدبیر شاه
برآمد ز دلهای بدخواه، آه
ولی روزی آید که بینی عیان
بریزد خدا این بنای گران
به فرمان رب، چون برآید سروش
فرو ریزد آن سد ز جوش و خروش
فساد آورند آنچنان در جهان
که بندد ز اندوه چشم زمان
ولی وعدهی حق نیاید خطا
که روشن شود چهرهی کبریا
خدا وعده فرموده بر صالحان
که آید امیری بر این کاروان
خدایا "رجالی" ز فتنه رهان
ز یأجوج و مأجوج و کفر و فغان
بخش چهارم
داستان قابیل و هابیل
به نام خداوند مهر و صفا
خداوند عدل و خدای وفا
که با نور خود سازد او آشکار
نهادش به گفتار و فکرت قرار
ز خاک آفریدش به نفخه ز جان
که شد مایهی عقل و مهر و نشان
چو آمد به دنیا، ز لطفِ نهان
زنی بردبارش شد آن همزبان
دو فرزند دادش، یکی باوفا
دگر، پر ز نیرنگ و مکر و ریا
یکی بود هابیل و نیکو سرشت
که هرگز به دل کینهای را نکِشت
چرا پیشه او بود در کوه و دشت
دلش خالی از کینه و بغض گشت
دگر بود قابیل و اهل فساد
نباشد چو هابیل، روشن نهاد
زراعت بود پیشه و سخت کوش
دلش پر ز کینه، چو آتش، خروش
زبان چون گشودند در انتخاب
نه میزان بُد آنجا، نه عقل و صواب
که قابیل خواهان دختی نکو
ولی حکم یزدان بدش، منع او
چو در بند شیطان گرفتار شد
به دام هوا، دل پر آزار شد
بگفتا: نخواهم چنین بندگی
که باشد سزاوارشان زندگی!
پدر گفت: با حق بود داوری
ز نیکان بماند به جا سروری
بگفتا که هر یک ز اموال خویش
ببخشد به در گاه حق، مال خویش
گزین کرده هابیل، قوچی سترگ
اجابت نمودش خدای بزرگ
ز گندم گزین کرد قابیل و چید
نهاد آن به درگاه و پاسخ ندید
به هابیل گفتا ز بغض و حسد
نباشد امید و حیات و مدد
جوابش چنین داد آن مرد پاک
که: یارب! نگهدار ما را ز خاک
زند سنگ سختی به هابیل او
شود کشته، آن بندهی نیکخو
فتاد آن برادر به خاکِ سیاه
شد آغاز ظلم و نخستین گناه
فتاد آن برادر ز درد و ز خون
بگفت: ای خداوند! بنما تو چون
که این فتنه را در زمین کم کنی
دل از کین و خشمش تو بیغم کنی
جهان گشت تاریک و دلها فسرد
که آدم به سوگ جگرگوشه مرد
تنش ماند بر خاک و شد شرمسار
نداند در آن لحظه راه گذار
نگه کرد قابیل بر پیکر ش
ندید آنچنان مرگ در منظرش
فرستاد یزدان، ز رحمت کلان
یکی زاغ را، تا دهد او نشان
ز خاک زمین، روی مردار کرد
نمود آنچه باید، به کردار کرد
به ناله بگفتا که رسوا شدم
ز قرب تو نزد خدا وا شدم
" رجالی" ، نجات تو در زندگی
خلوص است و ایمان، تو را بندگی
بخش پنجم
داستان اصحاب الجنه
به نام خدای جلال و شکوه
که بخشد عطا را، به قلب و به روح
به اسم خداوند خورشید و ماه
که بخشندهی رزق و بخشنده راه
خداوند عدل و خدای وفا
که بنشاند آتش به باغ جفا
ز حکمت دهد فیض بر اهل جان
که بنمایدت راهِ نور و نشان
یکی قصه از اولیایِ خدا
سرایم به شعر و رضای خدا
من این قصه گویم به اهل نظر
که احسان بماند، نه مال و نه زر
که آمد در آیات فرقان پاک
بود پند آن، زنده و تابناک
در آن دهر، مردی خداترس بود
که اعمال او عبرت و درس بود
ز باغی پر از میوه و سبزهزار
نوایی ز رحمت بود آشکار
چو میچید هر سال از آن باغ بار
ز بخشش شد او یار بییار و یار
خدا شاد از آن دلنواز و کریم
زمین شد ز بخشش چو باغ نعیم
درختان پر از برگ و بار و صفا
زمین پر ز سبزه، ز لطف خدا
در آن باغ، شاخه پر از میوه شد
ز صد نعمت حق، همه چیده شد
پس از مرگ آن باغبانِ دلیر
نماند نشاطی ، نماند عبیر
بگفتند: دیگر عطا را چه سود؟
که دنیا بود جای کوشش، نه جود
یکی گفت: ما این زمان وارثیم
نخواهیم کس را شریک و سهیم
سحر گه چو آمد، ز خواب آمدند
به سوی درختان ، شتاب آمدند
نخواهیم چیزی برد کس ز باغ
که این مال ما شد، نه راه و چراغ
ندانند هر لحظه چشم خدا
بود ناظر و واقف از حال ما
چو اصحاب الجنة ندیدند فقر
خدا زد شراره به نعمت، ز قهر
ز طوفان و صاعق، ز آتش، شرر
در آن باغ زد شعلهی بیخبر
ندیدند زآن سبزه و برگ و بار
فقط بود ویران و خاموش و زار
یکی گفت: ما را چه آمد به سر؟
نه باغی، نه نعمت، نه زیبا نظر
خداوند، ما را بدینسان گرفت
ز ما نعمت و باغ و بستان گرفت
ز آه فقیران و درماندگان
چنین شد که نعمت نماند امان
چو بخشش نکردند بر مستمند
خدا نعمت از خوان ایشان بکند
اگر بیحیایی شود آشکار
زند آتشی بر سرِ نابکار
اگر شکر نعمت ندانید راست
ز دست شما نعمت آید به کاست
که دنیا سراسر بود امتحان
چه با درد و محنت، چه با بوستان
چو توبه کنی و ببخشی عطا
بیابی " رجالی" ، هزاران نوا
بخش ششم
داستان اصحاب الاُخدود
به نام خدای جمال و جلال
که بندد به بیداد، راه کمال
خدایی که عالم ز نورش پُر است
دل هر که دارد صفا، مهتر است
خدایی که بخشد عطا بیحدود
به درگاه او نیست جز مهر و جود
جهان را ز حکمت بنا کرده است
به هر سو نشان از خدا کرده است
ولی در دل چرخ نیلوفری
برآید شرر از دلِ کافری
یکی شاهِ خودرأی و خودکامه بود
که از ظلم و بیداد افسانه بود
به مردم چنین گفت با افتخار
منم خالق خلق و خود کردگار
دلش پر ز نخوت، زبانش فریب
نخواند دلش نام پاک حبیب
دلش خالی از مهر و یادِ خداست
نه در جان صفا و نه در لب وفاست
سپاهی گران داشت ، قدرت فزون
ز حکمش فرو ریخت، تخت و ستون
ز بیمش نیاسود دل از عذاب
نبودند جز در غم و اضطراب
به ظاهر سرافراز و پیروز گشت
ولی در درونش شب افروز گشت
ستمگر نماند، به انجام کار
شود خوار و خاموش، در روزگار
در آن شهر، نوری پدیدار گشت
دل مردمان را به دیدار گشت
جوانی، خردمند و روشنضمیر
که میدید در جان، چراغ منیر
به دل مهر حق داشت، نورِ یقین
به لب آیت حق برآمد ز دین
خدا را پرستید با نور و داد
پذیرا نگردید، ظلم و فساد
ز اسرار غیبی خبر داشت او
زبان را به حکمت برافراشت او
چو بشنید شاه آن خروش و خبر
دلش پر ز کین شد، چو دریای شر
بفرمود شاه: ای جوانِ فریب
بگو کیست پروردگارت، قریب؟
جوان گفت: پروردگارم خداست
نه تو، ای ستمکارِ خود خواه و پست
گروهی تمایل به شرع مبین
به دل آتشی شد شه و خشمگین
یکی خندق ژرف ایجاد کرد
ز آتش پر و ظلم و بیداد کرد
بگفتا: که هر کس خدا هست یار
به خندق بسوزد ز خشم و به نار
ندانند اینان که ربّ جهان
نظاره کند حال و فعل و زبان
به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تختِ ستم بر زمین و نهان
نماند از ستم، تخت و تاج و جَلال
فرو ریخت بُنیاد ظلم و زوال
به جا ماند ایمان و مردانگی
به جا ماند از صبر، فرزانگی
به پایان رسد قصهی سوز و آه
که عبرت شود ظلم و بیداد شاه
بشد شعلهها مایهی فتحِ جان
رجالی سراید ز عشقی نهان
بخش هفتم
داستان اصحاب اعراف
به نام خداوند خورشید و جان
که از عشق او شد هویدا جهان
خدایی که بخشندهی نور و جان
خدایی که داناست بر هر نهان
زمین را بفرمود تا شد قرار
فلک را به گردش در آورد یار
سپهر از جلالش درخشان شود
به حکمش فروغ از دلِ جان شود
به روزی که جانها شود آشکار
بر افتد ز رخسار هر پردهدار
به نفخی که خیزد ز صورِ ملک
بلرزد از آن ناله، عرش و فلک
زمین لرزه شد، کوهها شد غبار
فلک شد نگونسار، در کارزار
گروهی روان سوی جنّات و نور
به کام دل و جان و بهجت، سرور
گروهی دگر در میان عذاب
که پیوسته بودند در اضطراب
در آنسو، نواهای شادی و شور
در اینسو، خروشِ شرار و فُتور
ولیکن گروهی میان دو راه
نه در باغِ رحمت، نه در رنج و آه
به اعراف خوانند آن جایگاه
که باشد میان بهشت و بلا
به سیمای هر کس نگه میکنند
به میزان کردار، ره می برند
نه آتش گرفتند، نه شادمان
نه دور از امیدند و نه در امان
در آن دم که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر در انتظار
خداوند ما راست داور بود
نه یار ستم، بلکه یاور بود
وگر کرد ما را به اعراف راه
ز ما خواست مهر و وفا با نگاه
به اعراف باشد نگاه و ندا
که ای مردم! این است فرمانِ ما
نه خورشید تابان، نه شب در پناه
همه منتظر، چشم در چشمِ راه
به یزدان، که بیند نهان و عیان
بداند ره ظلم و نورِ جهان
چرا کِشت ما بیثمر گشته است؟
چرا آتشی بر جگر گشته است؟
نه دوزخ، نه جنت ترا در خور است
نه شادی، نه حسرت، ترا در بر است
به اعراف، باشد ندا سوی یار
که کی آید آن حکمِ پروردگار
نداریم یاری، جز او در جهان
که بردارد از ما، غبار گمان
ز طغیان و کبر و ز خشم و غرور
نماند در این دل نشانی ز نور
ندا آمد از حضرت کردگار
مزن دم، که عدلم بود استوار
اگر آهِ شب گیرد از دل سرود
گشایم درِ عفو بر هر وجود
نه من در گناهت نهم شعلهزار
که خود در خود افتادهای بیقرار
اگر سجده گردد ز دل با ندام
شود سایهام بر شما مستدام
بدان ای "رجالی"، ره ذوالجلال
بود پاکی نفس و طی کمال
بخش هشتم
اصحاب الرَّس
به نام خداوند جان و خرد
سخن را به ژرفای معنا بَرَد
خدایی که افلاک را روشنی
دهد مُلک را جان و هم ایمنی
ز قدرت پدید آمدش آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرامجان
نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لالهزار
برانگیخت مردی ز نسل بشر
که بنمود آیین حق در نظر
به قومی رسید از ورای نظر
که بودند در بندِ جهل و خطر
درختی پرستید آن قوم دون
که راندند حق را ز دلها برون
درختی پر از سایه و برگ و بار
که ربّش شمردند با افتخار
چو آمد نبی، آن امین خدا
بگفتا ره شرک باشد خطا
پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد را پدید آور است
نبی گفت: ای قوم غافل ز نور
نهادید دل را به شرک و غرور
خدایی که جان داد و لطفش سزاست
سزاوارِ حمد است و شکر و رضاست
بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز رعد و شرار
ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
دچار غم و درد و ذلت شدند
بگفتند: این مرد، افسونگریست
که آتشنهاد است و خیره سریست
سخنهای او ریشه در آذر است
که شیطان ز آتش، نه از گوهر است
نبی گفت: من حامل نور دوست
رسالت، ز عشق و عنایت، ز اوست
چو حق گفت و افتاد آتش به جان
ز کین برکشیدند تیغ و سنان
کشیدند روزی نبی را به چاه
که آسان شود راه ظلم و گناه
فکندند او را به چاهِ سیاه
که آکنده از درد و بیم و تباه
نبی در دل چاه گفتا: اله!
تو دانی به دل دارم امّید و آه
نبی را در آن ظلم، حق یار بود
بر او مهر و لطفش پدیدار بود
ولی قوم، نشنید آن راز جان
ز کین شعله افروخت، از دودمان
در آتش بود آن دلافروز پاک
که میبرد از جان، غم و اصطکاک
خدا گفت: ای آسمان، بیامان
بسوزان ستمگر، به دوزخ روان
نماند نه باغ و نه سبزه، نه آب
نماند جز آوای درد و عذاب
درختی که معبودشان بود یار
بسوزد تماما به قهر و ز نار
ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزاند آن قوم پر شر و راز
در این قصه باشد هزاران پیام
که جز اهل دل را نیاید به کام
چو خشم خدا شد " رجالی" عیان
شود کوه و صحرا ز داغش فغان
بخش نهم
داستان اصحاب سَبْت
به نام خداوند یکتا اله
بود چاره ساز و امید و پناه
خدایی که دریا و هامون و کوه
بود جلوهای از جلال و شکوه
زمین را ز لطفش قرار آمدست
ز عطر وجودش بهار آمدست
بفرمود بر قوم موسی پیام
که بیرون شوید از فریب و ز دام
یکی روز بستند عهدی به سخت
که «سبت»ش لقب شد، به فرّ و به بخت
که این روز مخصوص پروردگار
نه جای تجارت، نه جای شکار
در آن روز دل را طهارت کنید
ز کار جهان دست از دل برید
در آن روز باید عبادت کنید
ره بندگی را سعادت کنید
نگردد در آن روز کار و تلاش
عبادت نما، ترک کسب و معاش
چو دریا بد آنجا نه کوه و کمند
نه راهی به ساحل، نه کشتی، نه بند
صیادی و ماهیگری کارشان
که دریا بُود کسب و بازارشان
ز حکمت، در آن روز سَبْتِ مُبین
ز دریا برون شد چه صیدی وزین
پدید آمد آن روز ماهی به تور
جهان پر شد از شور و شوق و سرور
در ایّام دیگر نه ماهی به تور
که دریا بُد آن روز خالی ز شور
چو دیدند ماهی در آن روزگار
به دل شد هوای گنه آشکار
که دامی فکندند آن قوم دون
به فتنه فتادند، با صد فسون
به جمعه نهادند توری چو دام
که صیدی برآرند پنهان ز عام
به ظاهر نباشد خطا سهمگین
تخطی شود حکم یزدان و دین
به ناگه برآمد ز گردون بلا
که آتش فکندند بر ماجرا
ز قدرت به پستی فتاد آن گروه
ز انسان جدا گشت شأن و شکوه
چو بوزینه گشتند آن قوم دون
ز طغیان فتادند خوار و زبون
نه نامی نه نسلی در این روزگار
گنه کردشان زار و بیاعتبار
خدا گفت: این آیت کبریاست
که آیینهی عدل و قهرِ خداست
مکن حیله در دین و فرمان ما
که باطل شود مکر و گردد بلا
چنین است تقدیر اهل گناه
که در آتش قهر و گردد تباه
سه فرقه شدند آن زمان در دیار
یکی گمره و دیگر اهل وقار
ز کردارشان شد گروهی تباه
که آمد ز قهر خدا، رنج و آه
به پایان رسید این پیام کهن
که باشد مرا قبله آن ذوالمنن
مکن ترک فرمان حق، ای خرد
که دل بیهدایت به ظلمت رود
ز طغیان و عصیان "رجالی" بسوز
به دریای توحید، دل را فروز
بخش دهم
داستان اصحاب یس
به نام خداوند مهر و وفا
که بخشد به دلها صفا و جلا
خدایی که از لطف بیانتها
به دلها نشان داد راهِ رَجا
برآشفت ظلمت ز نور اله
که بخشید عفوی بر اهل گناه
پیمبر بفرمود : این ماجرا
بگویم که گردد جهان را صفا
بگو قصهی قوم گمراه را
که بستند بر انبیا راه را
یکی شهر پر فتنه و شور و شر
ز دانش تهی، غافل از راهبر
فرستاد یزدان دو پیغامبر
که آیند و گویند، از دادگر
ولی قوم کذاب خارج ز دین
پذیرا نگردید راه یقین
ز طغیان و کفر و دروغ و فساد
نباشد پذیرای آن حقنهاد
دل افسرده گردد نبی در مقام
بگوید: خدایا! نما انتقام
فرستاد یزدان امینی دگر
که آرد ز رحمت به مردم خبر
سه تن بهر ارشاد دعوت شدند
ز وحی الهی، به بعثت شدند
بگفتند ما را هدایت بلاغ
رهایی ز کبر و ز ظلم و نفاق
نخواهیم دنیا، نه جاه و مقام
رضای خدا هست ما را مرام
شما را به توحید دعوت کنیم
به راه نجات و عبادت کنیم
ولی قوم کافر ز حق دور شد
به شومی گرفتار و مهجور شد
لجاجت نمودند آن قوم خوار
به نکبت فتادند در روزگار
در این لحظه مردی ز پاکان دهر
که پاک آمد از بند و زشتی و شر
ندا داد با شور و سوزی درون
که این ره بود راه کفر و جنون
ره انبیا راه نیک شماست
رهی غیر آن بر شما نارواست
کتک خورد با چوب و سنگ و لگد
نبودش پناهی، نه یار و مدد
ولی قوم، کشتند او را چو خصم
به شمشیر و تیر و به بند و ستم
در آن دم که جانش به جانان رسید
ندا سوی یزدان چو فرمان رسید
درآ در بهشت خداوند خویش
که جاوید باشی به آرام بیش
ندانست آن قوم ناسازگار
که افتاد در خشم یزدان شکار
ز یز دان برآمد شراری عظیم
که گشتند در ظلمت و ترس و بیم
زمین گشت لرزان، هوا شد سیاه
برآمد شراری ز هر سو نگاه
نه لشکر فرستاد بر سر، خدا
نه حاجت به فرّ و نه هیبت روا
به یکتای دادار دل کن سپار
که با مؤمنان است پیروز و یار
نگه کن! "رجالی" چه شد زور و زر
به یک دم فرو ریخت آن نام و فر
فصل سوم
بخش اول
معراج حضرت محمد(ص)
به نام خدا گفتم آغاز عشق
که بینام او نیست ابراز عشق
ز مهر خدا دل شود پر ز شور
که آنجا نبی یافت رازِ حضور
شبِ وصلِ جانان رسید از نهان
که بشکافت پرده ز رازِ جهان
شبی دل ز زندانِ تن پر کشید
ز مرزِ عدم تا ابد درنوید
ز بَیتالحرام آمد انوارِ عشق
که معراج شد پردهبردارِ عشق
پیمبر شبی با صفا شد فراز
گذشت از جهانِ فریب و نیاز
ز جانِ نبی نورِ یزدان دمید
جهان در شعاعش ز ظلمت رهید
نه جسمش، نه سایه، نه خواب و خیال
که شد در دلِ شب رهی بیمثال
به جسم و ز جان رفت بر اوج راز
که در یک شبی گشت افلاک باز
زمین در خموشی، زمان در وقار
که آمد نوایی ز اوجِ قرار
به فرمانِ یزدان، فروغی دمید
حقیقت، ز پرده شبی سرکشید
فرشته ندانست رازِ وصول
که آن ره نپیماید، الا رسول
به بُراقِ نورین، سوار آمدش
ز مه تا ورایِ مدار آمدش
ز هر آسمانی گذر کرد او
شنید از مقامِ حقیقت، ز هو
ملک گفت: یا احمد ای سرّ راز
تو را نیست در عرش، دیگر فراز
ز هر آسمانی، صفاتِ جلال
بدو عرضه شد در مقامِ کمال
ز رضوان و حور و ز کوثر رهاست
نظرگاهِ او، عرشِ حق، کبریاست
نه جز یار دید و نه دل بست بر
به غیر از خدا، کس نیامد نظر
ز هر پرده بگذشت، بیقید و بند
نه چَشمش، نه گوشش، ز رنجی گزند
در آن اوج معنا، چو خورشید شد
وجودش همه نورِ توحید شد
ز تن رَست و پر زد به اوجِ حضور
نه در بندِ پیکر، نه همپایِ نور
به جایی رسید آن رسولِ یقین
که عقلش ندارد در آن ره، قرین
کلامی شنید از خدایِ قدیم
نباشد چو صوت و نه اجبار و بیم
ز سر قضا و ز خیر و ز شر
نوشتند بر لوحِ جانِ بشر
بدو داد ربِ جلیل و ودود
نماز و صفا و طریقِ سجود
از آن اوجِ معنا به ما شد پیام
که بیحق، ندارد دل ما مقام
چو برگشت، جانش پر از نور شد
نگاهش، تجلیِ مستور شد
در این شب، که رازِ نهان شد عیان
نبی شد دلیلِ رهِ بینشان
رجالی ز مهر نبی جان گرفت
ز دل، نغمهای از نهان برگرفت
بخش دوم
گفتگوی ابلیس با خدای متعال
به نامِ حقیقت، نهان در عیان
که جان آفرید و فروزان جهان
خدا بود و پنهان ز چشمِ جهان
جهان بینشان و خدا جاودان
نبود آن زمان نور و ظلمت پدید
نه کوه و نه صحرا، نه راهی امید
پدید آمد از نور یزدان جهان
ز حکمت برآید نظامی عیان
ملائک بود در صفِ قدس، پاک
نه در دل هوس، نه به جان اشتراک
در آن جمع، موجودی از نار بود
که مأمور خلقت به گفتار بود
نه از جنس نور و نه از خاک و آب
ولی در تجلی، ورای حجاب
ز آزرم و زهدش پدیدار گشت
که در جمعِ قدسی سزاوار گشت
فرشتهنما بود، اما نه پاک
ز آتش برآمد، نه از آب و خاک
چو حق خواست آدم پدید آورد
ز خاک و ز روحش نوید آورد
ز خاکش سرشت و روانش دمید
در او جوهر عقل و جان آفرید
در آن خاک، نوری فروزنده شد
که با جوهر عشق، زاینده شد
سپس آدم آمد به فرمانِ دوست
ز جان آفریدش، عنایت ز اوست
به او کرد تعلیمِ اسم و صفات
که گنجیست در پردهی ممکنات
ملائک چو دیدند آن جلوه را
به سجده شدند از سرِ صدق و جا
ز کِبر آمد آن بانگِ شیطان دون
نکرده است سجده، شد از حق برون
خدا گفت: ای عابد ناسپاس!
ندیدی که کردم تو را از خواص؟
بگفتا: کجا آتش افتد به پای؟
که با خاک گردد، شود خاکسای؟
من آتشسرشتم، بلند از شرر
چرا خاک پیکر، به پیشت گُهر؟
چگونه نهم سر به خاکی ذلیل؟
که در من شرار است و نور جلیل!
تو فرمان نمودی، به سَجده درآ
ولی عقل من گفت: او را، چرا؟
خدا گفت: گر نورِ بینش تویی
چرا غافل از حکم و اندیشهای؟
مپندار دانش دهد اعتبار
که جز طاعت حق نباشد گذار
که این حکم، سرشار از حکمت است
نه زین خاک و آتش، نه از شوکت است
نکردی سجود، آنچنان کز وفاست
که آدم وسیلهست، مقصد خداست
چو دیدی خودت برتر از دیگران
فتادی ز اوجِ سما ناگهان
برو، کبر تو در خور آتش است
زمین، مظهر حکمت و آیت است
برو پیش ما، ای دلِ بیوفا
که در جان نهی زهرِ نیرنگ جا
ندا آمد از عرشِ بالا چو نور
که لعنت بر آن دل که دارد غرور
رها شو "رجالی" ز کبر و غرور
بقای تو در عشق پاک و حضور
فصل چهارم
بخش اول
ای ایران(۱)
به نام خداوند شمشیر و داد
خداوند گردون و فتح و جهاد
ای ایران! تویی رازِ عشق و صفا
ز جان می خروشم به وقت بلا
به اسم جهان دار عدل و قضا
که باشد پیامش، قیام و ندا
ای ایران! تویی آیهی روشنـا
که سوز و سرودم شود آشنا
ز طوفان بلرزید جان در زمین
که برخاست غوغا ز سوی کمین
ای ایران! تویی مهدِ ایمان و دین
توئی کعبهی اهل ذکر و یقین
ز شیطان نهادند نقشه به ظن
که ویران کنند خاک پاک وطن
ای ایران! تویی مهرِ بیمنتها
تو را میسپارم به عشق و وفا
ز آتش درخشید چرخِ سپهر
برآمد ز جانها شعاری ز مهر
ای ایران! تویی جلوهی کبریا
دل و جان سپارم به مهر و دعا
نه پرهیز گردد ز خرد و کلان
نه شرم از زن و کودک و ناتوان
ای ایران! تویی مایهی افتخار
به عشقت فتادهست دلها دچار
به یکباره موشک برآمد چو تیر
که شد کوی و برزن ز آتش نفیر
ای ایران! تویی فخرِ هر سرزمین
که از خاکت آید نسیم یقین
نه پرهیز ماند و نه شرم و نه عار
نه کودک، نه پیر و نه خُرد و نزار
ای ایران! تویی مهدِ شیرانِ نر
زمینت نلرزد ز ظلم و خطر
شهادت، پیامِ سحرگاه شد
که دلهای شیران، پُر از آه شد
ای ایران! تویی مهرِ ما بیزوال
بقای تو باشد بقای کمال
ز نای شهیدان، رسد این ندا
که ای خاکِ ایران! تویی کیمیا
ای ایران! تویی عشقِ بیانتها
تو را میسرایم به شور و نوا
همیکرد دشمن به شب حملهها
به ترس اندر افتاد حکم جفا
ای ایران! تویی جلوهی آشنا
ز تو زاده شد نغمهی دلنوا
ز هر سو برآمد ندای وفا
که برخیز، ای شیرِ آلِ عبا
ای ایران! تویی پرچمِ روزگار
به عشقت فتادیم در کارزار
ندارد مجال این دیارِ کهن
به جز تیغ و غیرت، به وقتِ محن
ای ایران! تویی چشمهی نغمهها
تو بخشندهی شور و شعر و نوا
چنین است تاریخِ این سرگذشت
که از کوه رنج و بلاها گذشت
ای ایران! تویی باعث افتخار
ز عشقت بود جان ما بیقرار
ز مسجد، ز محراب، از کوچهها
برآمد نوای شهیدان ما
ای ایران! تویی روح شعر و صفا
" رجالی" سراید به اشک و دعا
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴۴/۳۰
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۴/۲۸
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۴/۰۸