باسمه تعالی
مثنوی قوم موسی
به نامِ خداوندِ والاگُهر
که راهِ سلوک است راهِ ظفر
خدایی که بر لوحِ تقدیرِ ما
نوشت از ازل، مهر و تدبیرِ ما
سخن با یقین،جرعهای جانفزاست
که از ساغر حق، شرابی سزاست
ز شاهی که در مصر بنمود فخر
مزین به تاج و کلاه و گهر
همی گفت من پادشاه زمین
خدای بزرگم، به دین و یقین
جهان را به فرمان من استوار
شدم بر همه خلق، فرمانگُذار
نهان کرد هر فتنه را در درون
ز مستی رسیدش ورا سر نگون
به اصحاب یعقوب، نوزادگان
نماند ز شمشیرشان در امان
که هر مرد نوباوه را کُشت باز
نه دانش بماند، نه بینش، نه راز
ز بیم قیامی که ممکن سزد
به بختش بلای خدایی رسد
دل مادران را ز آهی گداخت
زمین شد سیه، آسمان رنگ باخت
در آن روز نوزاد موسی رسید
چو نوری ز غیب اندر آن شب دمید
خدا گفت: ای پاکدل، غم مدار
ز لطف من آید بر او صد بهار
رها کن به نیل این گهر را فراز
که خیزد از او حافظی سرفراز
چنان کرد و در موج او را نهاد
که تقدیر حق، کارها را گشاد
ز بخت، آن سبو سوی دربار شد
به دستان زن، لطف دادار شد
بگفتا زن پادشه آسیه
بپرهیز از قتل و هم فاجعه
بود شاید این نیکدل، رهنما
شود مایهی مهر و نور و صفا
پذیرا شود دعوت آسیه
ندانست موسی بود واقعه
در آغوش دشمن، پسر پرورید
دهد خلق عالم نبی را نوید
همیقد کشید و پسر شد سروش
به دربار ظلمت، چراغی خموش
چو دید از ستم، قوم خود در عذاب
دلش شد چو آتش، پر از خون و تاب
به مردی ز فرعونیان شد خروش
نگردد ز آن پس به ظلمت خموش
ز ترس قصاص و ز فرعونیان
به صحرا زد و دشت و کوه و دمان
ندا آمد از سوی یزدان به جان
منم خالق کوه و دشت و جهان
به فرعون نشان ده ضمیر نهان
ببر آیت حق، نه تیغ و سنان
روان گشت موسی سوی آن دیار
به عزم و توکل، به یاری یار
خداوند یکتا، تو را پند داد
به دل راه روشن، به جان از فساد
بدینسان گذشت آن نخستین پیام
که شد خوار فرعون و بیداد و دام
تو با دل بخوان قصهی راستین
که هر واژهاش عشق و نور یقین
کسی کو ندارد " رجالی" یقین
نگردد رها زین ره پر گزین
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۲۱